"The World Is Quiet Here"

دلم برای کتابخونه مدرسه‌مون تنگ شده.

چند وقته خیلی برای پست نوشتن با خودم درگیری دارم، ولی فکر کنم این موضوع خوبی برای بداهه نوشتن باشه. چون خیلی حرفها دارم راجع بهش بزنم.

کتابخونه مدرسه جدیدمون یه اتاق محشر و دنج و کنج تو طبقه سومه. درست یه جایی ساخته شده انگار میخواسته بتونه از نامرئی ترین نقطه ممکن مدرسه رو از پشت عینک دامبلدوریش زیر نظر بگیره. اولین بار روز دوم حضوری شدن مدرسه ها با دافنه و الهه خرد رفتیم اونجا و راجع به آینده و چیزهای دیگه حرف زدیم، برای همین حس می کنم ارزششو چند برابر کرد. ارزششونو. هم حرفهامون، هم کتابخونه. انگار یه گره محکم به ارتباطمون زده شد، که البته شاید جز من معنی برای کس دیگه ای نداشته باشه ولی به هرحال.

کتابخونه به شکل شگفت آوری واقعا مرتب بود. یه طرف کتاب های نوی برق افتاده ی درسی بود، درسی منظورم تست و درسنامه و اینهاست، ولی بقیش کتابهای مرجع المپیادهای مختلف و کتابهای متفرقه بود. از همه جور رشته ای. از تاریخ تا جغرافی تا شیمی و زیست و سلول بنیادی و ادبی. یه قفسه کامل هم داستانی بود. زیادی جدید نبودن، ولی تو ذوق زن هم نبودن. وقتی همشهری داستان و کتابهای آگاتاکریستی رو توشون پیدا کردم نزدیک بود همونجا غش کنم. البته از عمد، که مجبور بشن منو ولم کنن همونجا و خودشون برن کلاس.

خانم کتابدار واقعا خانم خوبی بود. نه شبیه این کتابدارهای تو کتابها که عینکی و مهربونن و زندگیتو عوض می کنن. فقط.. خیلی آروم وملایم و درست. انگار تو کتابخونه بودن براش مثل خونه بود. راحت و fitting.

و میدونید... این توصیفهایی که کردمو میتونم تا بیست خط دیگه هم ادامه بدم. چون من حقیقتا دیوونه‌ی کتابخونه‌مونم. از کتابخونه دوره اول انقدررر پیشرفت بزرگیه که حتی فکرشم نمیتونید بکنید. پیشرفت as in... ما خودمون مجبور شدیم کتابخونه دوره اول رو راه بندازیم، و خودمون کتاب بذاریم توش، و کتاب الکس رایدر من و چندتا کتاب دیگه از بقیه در این راه قربانی شد.

من اینو به هیچکس نگفتم چون چند نفر دیگه هم کتاباشونو گم کرده بودن و منم راه انداز کتابخونه بودم و یه جورایی کل قضیه مسئولیت من بود، و زشت بود بخوام غر هم بزنم، ولی از دست دادن اون کتاب الکس رایدر واقعا غمگین(عصبانی؟)م کرد چون تو رویداد افسانه های باژ از ارسبان برام خریده شده بود و sentimental value داشت. (اون رویداد کلا خیلی تجربه wowطوری بود. یه روز باید تعریفش کنم.)

و... 

و همین. دلم برای کتابخونه تنگ شده. به شدت. 

همشهری داستان و کتاب مورفولوژی گیاهی دستم مونده، و هروقت نگاهشون می کنم یه چیزی تو قلبم درد میگیره، درحالیکه فین‌فین می کنم و مینویسم و نمیدونم کی دوباره میتونم کتابخونه‌م رو ببینمش، و حتی بدتر، چند بار دیگه. چند بار دیگه قراره یهو دوباره خونه نشین بشم و به کتابهای متفاوتی خیره بشم وسرفه کنم و بنویسم و ننویسم و سعی کنم درس بخونم و مثل اون آدمای باهوشی نشم که هوششون به هیچ درد زندگیشون نخورده و wonder and wonder, when will my life begin، درحالیکه امیدوارم... هیچوقت، هیچوقت، شروع نشه.

چون می‌دونم تا ابد هم آماده نخواهم بود.

 

پ.ن: من تا آخر عمرم هم میتونم از ماجراهای ناگوار عنوان و رفرنس در بیارم و هیچوقت هم تموم نشن، ولی عنوان پیشنهادی: THE Library

That Hot Loser Main Character of Every Damn Highschool Anime


دقیقا چیزی که عنوان میگه.

میخوایم راجع به اون شخصیت اصلی بازنده، منزوی، متفاوت و در عین حال جذاب انیمه های دبیرستانی صحبت کنیم. 

این شخصیت دارای ویژگی های زیره: 

1- اولش کاملا متوسطه

2- یا دوستی نداره، یا باهاشون رابطه خاصی نداره

3- دارای یه خواهر کوچیکتر نازه که در ما حس "برادر بزرگونه" زنده کنه

4- با یه دختر تسوندره آشنا میشه و سر یه قضیه ای باید با هم کنار بیان.

5-اون دختر عاشقش میشه.

6-یه دختر کاوایی کوچولو به ماجرا اضافه میشه. اونم عاشقش میشه.

7-یک دوستِ دختر و پسر دیگش در پس زمینه ارتباط عشقی یک طرفه یا دوطرفه ای دارن که نمیتونن به هم اعتراف کنن.

8- در طول داستان حداقل یک حداکثر 20 عمل قهرمانانه و "همه برید به درک" گونه برای کمک به دوستاش انجام میده.

9-اخر سر با هارم یا/و گروه عظیمی از دوستها و ارتباطات داستان رو ترک می کند. 

از مثال های این شخصیت میتوان به هیکیگایا هاچیمان از مای تین رومنتیک کمدی و ساکوتا از بانی گرل سنپای اشاره کرد. هوتاروی انیمه هیوکا هم شاید... ولی نه اونقدر. هیوکا کلا به طور مناسبی پلاتی به جز عاشق شدن  و زندگی اجتماعی داشتن داره، و شخصیت هاش صد در صد خلاقانه ترند.
به نظر من این شخصیت ها مثل OCها میمونن که فن فیک نویس ها وارد داستان میکنن. کاملا برای رضایت شخص نویسنده اند... به نظر میاد فقط وارد شدن که نویسنده بتونه خودشو جای این شخصیت ها، که عرف های دبیرستانی و جامعه رو میشکنن و خودشون و اطرافیان رو نجات میدن جا بزنه. اکثرا هم با فدا کردن خودشون.

اینکه محیط دبیرستانی ژاپن خیلی رو مخ و سخته زندگی کردن توش، بر هیچکسی که چند تا انیمه ازشون دیده باشه پوشیده نیست. گروه گروه بودن دوستی ها، نادیده گرفته شدن توسط دانش آموزای دیگه، پخش شدن شایعات، فشار زیاد روی دخترها برای چهره‌ و اندامشون، و غیره. انگار نویسنده پر از  "چی میشد اگه.." است که میخواد تو این داستان ها برای خودش حلشون کنه.

حالا این شخصیت ها به کنار، بریم سراغ صحبت درمورد این دو تا انیمه.

"It Takes a Hell Lot of Hope"

 

دانلود

Fleabag(2019)

Season2 Episode6

Ai Challenge

سلام!

2021 خیلی وقته تموم شده، این پست و رفقاش خیلی وقته تو پیشنویسام دارن خاک خوران اختلاط می کنن، و من خیلی وقته دارم باهاشون  ور میرم که بتونم این پستو سر هم کنم. بالاخره سر هم شد. 

این چالش متعلق به آی-چان هست.

او واقعا هم آرام بود، هرچند پر از شور نهنگ!

از وقتی وبلاگو باز کردم میخواستم از دومین دیداری که سرنوشت بهم لطف و عنایت کرد و فرصتشو بهم داد بنویسم، ولی حقیقتا نمیدونستم چطوری و از کجا تا کجا بگمش که حق مطلب رو ادا کنه.

 

آبان ماه ما رفتیم مشهد. تقریبا یه هفته بعد رفتن پری بود، و من دقیقا از همون یک هفته قبلش خوددرگیری داشتم که بهش بگم؟ نگم؟ کنه-طوری نمیشه؟ اصلا ممکنه بیاد؟ 

و آخرش با جمع کردن همه ی شجاعت در سر انگشتانم، تایپ کردم و پرسیدم ببینم میتونه اون روز بیاد حرم یا نه؟

و جالبش اینه که هنوز با پدر و مادر عزیز هماهنگ نکرده بودم. یعنی اول تصورم این بود که یه طوری زمان ملاقات میکشونمشون حرم و برنامه ها رو دستکاری می کنم که بشه، ولی خب آخرش شجاعتم رو در زبونم هم جمع کردم و به اونها هم گفتم و خلاصه، با کلی سختی و تاخیر چند روزه و چند تا سکته‌ی ساکت و بی سر و صدا از جانب من، هماهنگ شد و اون عصر رفتیم حرم.

بعد نماز پینترست به دست داشتم پیام میدادم و منتظر بودم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید literally! لازم به ذکره که نگه داشتن چادر و تایپ کردن و راه رفتن تو حرم شلوغ با سوز سرما سخت ترین کار زندگیم بود، حتی بالاتر از کشتن اون مارمولکه. پینترست هم که نه میذاشت نه برمیداشت، پیر میکرد تا یه پیام بره و بیاد توش.

تنها جاییکه ما تو حرم بلد بودیم سقاخونه بود، و جالبیش این بود که اون همونم بلد نبود XD 

آخرش انقدر ما تو پیدا کردن هم بد شکست خوردیم که مامانم گفت خب شمارتو بده یا شمارشو بپرس زنگ بزنید. من نیم دقیقه هنگ بودم، که حالا با چه تکنیکی شماره بدم خدایا! 

آخرش نمیدونم کدوم دادیم یا کدوم زنگ زدیم، ولی یادمه با یه صدای لرزانی جواب دادم:«ب...بله؟» اون گفت:«سلام؟» و من گفتم:«آرام..؟»

یا یه همچین چیزی. شایدم انقدر دراماتیک نبود XD

البته اگه فکر کردید بعد زنگ زدن ما برفور همدیگه رو پیدا کردیم سخت در اشتباهید. پیدا کردن انقدر طول کشید که مامانم طوری آماده بود هردوتامونو دو پاره کنه که حتی آرامم killing intentش رو حس کرد XD

خلاصه، همدیگه رو پیدا کردیم. مرحله ی بعدی پیدا کردن جا برای نشستن بود. اونجا یه کتابخونه بود که زیر یه جای طاق-گونه ای بود، و من آماده بودم همونجا بشینم انقدر گرم و خوب بود. ولی مامانم کلامی و غیرکلامی ازم درخواست کرد خل بازی در نیارم و بریم یه جای بهتر. آخرش رفتیم یه شبستانی نشستیم که اندازه ی کل شهر توش کرونا بود. ولی خب، حداقل گرم بود!

نشستیم روی تنها پله ی خالی ممکن. آرام گفت ماسکا رو سریع بکشیم پایین(سریع ها! که هم کرونا رو شکست داده باشیم هم چهره ها مشخص تر بشه)، و نظر پایانی هیات ژوری راجب چهره بنده این بود که:«کیووت!» 

ولی نظر من این بود:«خدایا، چقدر پخته و در عین حال زیبا!» و همچنین «لـــپ!»

(تصور من از آرام خیلی نیکو-گونه بود. یعنی مثلا منتظر بودم یه سگ شیطانی کنارش راه بره و شمشیر سیاه از کمرش آویزون باشه و رنگ پریده و قد بلند و اینها.)

اهم بله.

ادامه ی داستان کاملا خلاصه میشه در:«من سرشو خوردم و اون کول و باحال بود.»

همین. 

پست تموم شد. برید خونه هاتون.

 

 

البته اگه توضیحات بیشتر خواستید میتونید ادامه رو هم بخونید... :دی

من هی حرف میزدم که سکوت رو پر کنم، اندازه ی 3/4 سهم اونم حرف زدم:دی  هرچی سوال تو ذهنم داشتم ازش پرسیدم. راجب وبلاگش(که اونموقع بسته بود. مثل مال من) و دلیل بستنش. اون گفت برای این بود که به هرحال توش چیزی نمینوشت و حرفی نداشت بزنه، و من برعکس، حرف زیاد داشتم برای زدن ولی نمیخواستم کسی باهام حرف بزنه.

راجب انتخاب رشته حرف زدیم. اینو بگم که از بین کسایی که میشناسم درحال حاضر تحسین برانگیزترین انتخاب رشته  و شروع دوران دبیرستان که دیدم رو آرام داشته. طوریکه خفن-طور و خیره به هدف داره حرکت می کنه و نمی ایسته. واقعا... خفن بهترین صفت براشه. مثلا...

وقتی گفت عاشق برنده بودنه(یا از شکست خوردن متنفره؟ یادم نمیاد کدوم بود) یه سنگینی‌ای پشتش بود در حد شخصیتای انیمه ای.

یا... مثلا وقتی گفتم:«اومدم تجربی چون تو درس خوندن خوبم، و اگه دست خودم بود تا آخر عمرم فقط تو مدرسه درس میخوندم و هیچوقت دنبال شغل نمیگشتم.» که هردو گفتیم معنیش میشه موندن تو ناحیه ی امن خودت. و وقتی گفت:«به نظر من آدم باید بره جاییکه توش بهترین میتونه بشه.» بعد گفت:«محیط "مدرسه" و درس جوریه که آدم هیچوقت نمیتونه بهترین بشه هرچقدرم تلاش کنه.» و آره، همیشه حس ناکافی بودن هست. البته من درحال حاضر به دلیل چندتا پیروزی فسقلی ندارمش، ولی اونموقع ناجور داشتم، و این یه موج سینوسی و بالاپایین شوندست که هیجوقت نمیتونی رو ماکسیممش بمونی.

البته، مگه کلا زندگی همین نیست؟

گفت تو توی نوشتن میتونی بهترین باشی... و خب، من راجبش شک داشتم اونموقع. الان هم شک دارم، ولی شک دردناک و همیشه روی ذهن سایه انداخته ای نیست که بخوام صبح تا شب بهش فکر کنم و به خاطرش یه هفته مثل یه ستاره دریایی مرده‌ی هودی پوش بیافتم تو رختخواب.

 

آخرش زمانش تموم شد و خداحافطی کردیم و رفت. و تموم شد.

و ما در سکوت برگشتیم خونه و آکاتسوکی نو یونا دیدیم، و شب خوابیدیم، و من فکر کردم و فکر کردم و انقدر فکر کردم که نمیتونید فکرشو بکنید.

و در آخر، من آرامِ آرام رو دیدم، که دقیقا به عمق اقیانوس آرام بود.

بی تعارف، واقعا خوشحالم که تونستم از نزدیک این حجم از اراده و خفنیت رو ببینم... و خیلی چیزها ازش یادگرفتم :) و... ممنونم :)

جریانِ ساکتِ آب

هنگام جان سپردنش
به او میگویم
ماه می درخشد
هاشیمونو تاکاکو

 

وقتی زیبایی هایی که گذشتگان برامون به جا گذاشتن رو تماشا می‌کنم، فکر میکنم...

دیده شدن چه اهمیتی داره؟ معروفیت، مقبولیت، جاه وجایگاه، پیشنهاد کار، کیسه ای زر از پادشاه، اینها که اسمشون عوض شده ولی حقیقتشون نه، آیا اینها واقعا مهم ترین چیزهان؟
نه... نه. زیبایی چیزیه که در آخر اهمیت داره. زیبایی درون.سیرت مهمتر از صورته، و درعین حال صورت فقط گردی چهره نیست.
مهم نیست نتونم چیزی که هستم رو مثل بقیه خوب ابراز کنم. تا وقتی زیبایی رو داشته باشم، تا وقتی یک گوشه نگهش دارم، حتی اگه یک هزارم زیبایی آدمهای قبل خودم باشه، یک روز شکوفا میشه و همین برام بسه. 
اگه تو دنیایی زندگی می کنم که وقتی یک روز وجودمو یادآوری نمیکنم فراموش میشم، باکی نیست. قبل از من هم بودن، بعد از من هم خواهند بود. اگه تو دنیای من ادمها زیاد به هم نزدیکن، تو دنیای اونها آدمها زیادی دور بودن. اگه دنیای من پرسر و صداست، دنیای اونها زیادی ساکت بود. چون همه ی داستانها تکرار همند.
بله. دیگه نمیخوام برای دیده شدن بدوم.
 می‌خوام وجود داشته باشم و... میخوام جاری بشم.

    قفسه‌ی شیشه‌ای

    وقتی باربی و سرباز با هم دعوا می کردند، عروسک کوکی گریه میکرد. 

    همیشه یکهو اتفاق می‌افتاد. مثل باز شدن در یک جعبه غافلگیرکننده‌ی فنری. یکهو میشد که سرباز پایش را روی پای باربی میگذاشت و باربی گر میگرفت. سرباز اول تفنگش را پشتش قایم می کرد. پشت آن لباس سرخ جلاخورده. باربی میزد و میزد، سرباز مارشش را تکرار می کرد و می کرد: یک دو سه! یک دو سه! قدم رو! به چپ چپ! به راست راست! ولی باربی با فریادهایش ‌نمیترسید. پاشنه‌ی کفشش را به سمت او تکان میداد و میزد و میزد. 

    همیشه یکهو اتفاق میافتاد، و عروسک کوکی گریه میکرد.

    اول ساکت میشد. پشت قفسه قایم میشد. کمی بعد با صدای بلند بغض میکرد. سعی میکرد حرف بزند. 

    آخرش گریه می کرد. همیشه. اگر جوهر چشمهایش خیلی وقت نبود که خشک شده بود، تا حالا چشمهایش را با اشک شسته بود.

    پس از چند ده بار اول اما، کم کم دیگر اشک نریخت. نه.. راستش ریخت. ولی کمتر و کوتاه تر شد. دیگر قفسه ها را خیس نمی کرد، ولی صورت چوبی و گاهی دامن چین دارش را چرا. کم کم با دعواها کنار میآمد. با شکستن و صدای بلند. مثلا عروسک کوکی بود، نه چینی. به این راحتی نمی شکست. محکم و محکمتر میشد.

    و من؟ من ساکت بودم. تمام مدت، از پشت شیشه، با لبخند نخی دوخته شده، همه چیز را تماشا می کردم.

    پیشنهادی

      همه‌ی پرسش‌های اشتباه

      سلامـ

      وقتی خودت بیرون دره ای، مشخصه که دیدت به کل کوهستان خیلی بهتر میشه. بهتر میتونی دست و پنجه نرم کردن های بقیه رو ببینی و تحلیل کنی، درحالیکه خودت یه حس دور و محوشده ای بهشون داری که در بهترین حالت میشه اسمش رو همدردی گذاشت.

      حالا، من داشتم این پست رو میخوندم. شما هم بخونید.

      بار دوم که خوندم، این دو تا بخش رو به ترتیب زیر کنار هم گذاشتم:

      "من این کار(سوال پرسیدن) رو کردم و کم کم به این نتیجه رسیدم که واقعا کاری نیست که بدونم چرا دارم انجامش میدم. مثلا «چرا داری درس می‌خونی؟» «برای این که علمم زیاد بشه.» «خب این به چه دردی می‌خوره؟» «می‌تونم هر سوالی که برام پیش میاد رو جواب بدم» «مطمئنی با علم می‌تونی همچین کاری بکنی؟» «آره» «چرا مطمئنی؟» «چون علم تا حالا کارهای خیلی بزرگی کرده. آدم به ماه فرستاده. کامپیوترها رو ساخته و ...» «خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟» اگر همین روند سوال پرسیدن رو برای هر کاری که تو زندگی می‌کنی انجام بدی، به حالتی که من دچار شدم دچار میشی. اگر نشدی، ازت خواهش می‌کنم بیا و دست من رو هم بگیر. من دارم غرق میشم."

       

      دیروز اینستاگرام را باز کردم. پستی گذاشته بود از تغییری بزرگ. می‌گفت از زندان کمال‌گرایی و OCD رهایی یافته و افسردگی را پشت سر نهاده. اهداف زندگی‌اش را عوض و با احساساتش آشتی کرده و شخصیتی جدید شده. هر سخنش برایم خاص بود، ولی این جمله از همه ویژه‌تر «یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن». با خودم فکر می‌کردم که چه در ذهن او بوده که ریاضیات را با ادیان مقایسه کرده. نمی‌فهمیدم، ربطی نمی‌دیدم. ولی از آن همه منطقی و ریاضی‌وار بودنش متعجب نمی‌شود که ریاضی را مانند یک دین می‌دیده.

      به جمله های بولد شده توجه کنید.

       

      «خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟»

      مرحله ی اول افتادن تو دره، یه تلنگره. یه سوال. «من واقعا خیلی چاقم؟» «مردم از من خوششون میاد؟» «رشته ای که دارم میخونم تهش خوبه؟» «زندگی معنی ای داره؟» فرقی نمی کنه این سوال چقدر معنی دار باشه یا بی معنی، چقدر لازم باشه یا بی فایده، چقدر کم بینانه باشه یا بلندنظرانه. پیچ خوردن پا که آدم نمیشناسه.

       

      من دارم غرق میشم.

      مرحله دوم خیلی سادست. افتادن. غرق شدن. فرو رفتن تو مرداب. هرچی میخواید اسمشو بذارید. هر استعاره ای که با دست و پا زدن و خفه شدن و درد کشیدن همراه باشه رو میتونید براش استفاده کنید. دویدن دنبال جواب. به هر دری زدن. تنها شدن، چون هیچکس دیگه ای درد تو رو نمیتونه مثل خودت احساس کنه، و اگه بتونه هم، نمیتونه برای تو بارهات رو حمل کنه.

       

      «یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن»

      مرحله سوم. به نظر میاد خیلی دوره. انگار هیجوقت نمیرسه، ولی همیشه میرسه. وقتی با صورت خونی و لباسای ریش ریش شده قله رو میگیری بالا و نوکش میشینی و نفس نفس میزنی. وقتی نفست جا اومد یه کم میرقصی، یا شایدم خسته تر از اونی که اینکارو بکنی. در هر صورت، آخرش لپتاپتو باز می کنی و شروع میکنی تو اینستاگرام یا وبلاگت پست بنویسی که :« تموم شد، و من یاد گرفتم.....»

      و اونوقت، کسی که از بیرون کل این ماجراها رو نگاه می کرده خواهد گفت:«یعنی اینو از اول نمیدونستی؟ یعنی به خاطر این کلی افتادی تو دره؟»

      و تنها چیزی که تو از تمام این فرآیند به دست آوردی جواب یک سواله، که اکثر اوقات هم سوال خوبی نبوده.

      می بینید؟ همه‌ی رنج ما به خاطر سوال های اشتباهه. این رنج تقصیر تو نیست یا... مثلا چه میدونم، به خاطر گناهانت و چوب خدا نیست.

      این فقط یه فرآینده با کاتالیزوری که باید فقط... مثل طاعون ازش دوری کنی.

      حداقل، این چیزیه که من فکر میکنم.

      برسد به دستِ: استودیو نیاگارا

      مرد بارانی عزیز.
      ما آدم‌ها خیلی چیزها را از درون می دانیم، خیلی چیزها را از درون می‌خواهیم، خیلی چیزها داریم که به هم بگوییم، و خیلی چیزها داریم که میخواهیم از هم بپرسیم.
      ولی در عین حال، ما آدم‌ها می‌ترسیم. بارها مکالمات را در ذهن مان دوره می‌کنیم و راجبشان خیالبافی می‌کنیم، ولی هیچوقت جلو نمی رویم.
      نه صبر کن، گاهی هم جلو می رویم، و کلمه ها طوری مثل آبشار بیرون می ریزند که همه چیز را غرق می کنند. به عبارت ساده تر، با استرسمان گند میزنیم. گاهی حرفهایمان هیچوقت به گوش مورد نظر نمی رسد. گاهی از اینکه آنچه انتظار داشتیم نمیگیریم کلی میخورد توی ذوقمان.
      ولی بیشتر وقت ها جلو نمی‌رویم. و این؟ این خوب نیست.
      من هیچوقت با تو حرف نمیزنم و تو هیچوقت حرف مرا نمی شنوی. من هیچوقت از تو نمیپرسم و تو هیچوقت به من جواب نمیدهی، و ما این چرخه‌ی معیوب را دوباره و دوباره تکرار میکنیم تا زمانیکه دیگر نشود تکرارش کرد. و این از زشتی‌های انسان بودن است. مرده‌پرست بودن.

      مرد بارانی عزیز، لطفا اینجا را ببین و این پیام را بگیر. حتی با اینکه میدانم کار خیلی سختی است. اگر دیدی، لطفا نام آن آهنگ فرانسوی زیبا که حتی وجودش را یادت نمیآید را در جوابم بفرست.

      با احترام،

      تربچه.

       

      (نکته: مرد بارانی هیچ اشاره ای به بلاگر با همین نام ندارد.)

       

      Tadaiima

      سلام. :))
      خیلی وقته میخوام این پست رو بنویسم. خیلی بهش فکر کردم و خیلی نقشه های متفاوت براش کشیدم، ولی باز تا موقع نوشتن شد همه‌ش پرید، پس الان مثل همیشه بداهه وار در خدمتتونم.

       

      1-

      خب، بنده تو این مدت هنوز وبلاگهاتون رو میخوندم، کامنت میذاشتم، با بزهس چت می کردم، و کلا هرکار عادی وبلاگ نویسانه ای رو انجام میدادم به جز وبلاگ نویسی. و واقعا دنیا خیره و حیرانه که پس فازت چی بود. 
      نکته اینه که، من یه سری کارهای دیگه رو هم نکردم. مثلا همه ی ستاره ها رو به زور خاموش نکردم، به نظری پاسخ ندادم و واسه هر پستی نظر نذاشتم. یه چیزی مثل حدیث پیامبر که قبل از اینکه (از زندگی) سیر بشم، از وبلاگ نویسی دست می کشیدم. هروقت دلم می خواست می اومدم، هرکار دلم می خواست می کردم و خلاصه، آزادی.

      نتیجه‌ی خیلی سختی برای گرفتن نیست که تصمیم گرفتم زین‌پس هم همینکارو بکنم، لکن با وبلاگ باز. بنابراین معذرت میخوام اگه نظرات تا مدت بی پایانی به جای مرتب و منظم مثل قبل، کاملا سلیقه ای پاسخ داده بشن. امیدوارم این مایه ی ناراحتی و دلگیری کسی نشه. اگر هم شد و کوتاهی من در توجه به حقوق خواننده توهین آمیز و ناراحت کننده است، دکمه قطع دنبال کردن از آن چیزی که فکرش رو می کنید نزدیک تره. این حرف اصلا هدف ناله و عصبانیت و طعنه و کنایه و دیگر آرایه های ادبی و بی ادبی نداره. فقط خبررسانیه. پس امیدوارم این هم باعث ناراحتی نشه و بقیه داستان : )

       

      2-

      حقیقتا، رفتن موقت انولا-چان، و بعد هم دائم موچی-چان، کمی بعد هم آیسان و نوبادی-سنپای، خیلی منو ترسوند از اینکه نقشی در یک چین ری‌اکشن کینازی داشته باشم، و در عادی سازی بستن وبلاگ کوشا بوده باشم.  یه جورایی، راحتتر و عادی ترش کرده باشم. و این خوب نیست. بلاگستان بهترین محل یادگیری منه و نمیخوام به خاطر نیازم به یه نفس کشیدن محو(تر) بشه. 
      دلیل بستن وبلاگ برای من زیاد احساسی نبود، حتی با اینکه بعد نوشتن یه پست خیلی احساسی انجام شد. من فقط فهمیدم مدام خوندن و نوشتن و تاثیر پذیرفتن از آدم های توی اینترنت و پرسیدن و پرسیدن برای سلامت روانم چیز خوبی نیست، و فایده ای به جز اورثینک و گیجی برام نداره. همونطور که مائوچان گفت، من درباره آدمایی که میخونم و ازشون می پرسم و درباره حرفا و زندگیشون فکر می کنم چیز زیادی نمیدونم. نه اینکه هیچکدوم رو به دروغگویی متهم کنم، نه. فقط... شاید حقیقت اونها با حقیقت من فرق کنه. و شاید "گاهی اوقات اون ها ناله می‌کنن، چون دوست دارن که ناله کنن." (راستی، پست قبل رو به خاطر کامنت های مائوچان و بقیه دوستان نگه می دارم. اگه دوست داشتید برید بخونید.)

      به جز این‌ها، ارتباطات اجتماعی وبلاگی هم برام استرس می آورد. و وقت می گرفت. مخصوصا وقت می‌گرفت.. طوری که تقریبا وسوسه شدم برم و به قول میخک با خبر رتبه دو رقمی برگردم. اگه ترس از فراموش شدن یا همون ماجرای چین ری‌اکشن نبود شاید همین کار رو می‌کردم!

      سو. رفتن.

      از من این نکته رو داشته باشید، ممکنه این فرآیند "پرسیدن پرسیدن گشتن گشتن" برای سلامت روان شما هم چیز خوبی نباشه. در کل، اینترنت چیز زیاد خوبی برای سلامت روان نیست و ما همه این رو می دونیم، فقط هنوز به یقین نرسیدیم.

      (مراجعه شود به این آهنگ که عشق کتاب گذاشت و این مقاله که یه قسمتیش تو کتاب دینی دهم درس اعتقاد به معاد آورده شده بود.(و مدیونید اگه فکر کنید بی‌طرف و unbiased ترین بخش مقاله رو تو کتاب نذاشتن و اسم نویسندش رو با درست ترین تلفظ ترجمه نکرده بودن.:)))

       

      3-

      اتفاقات زیادی تو همین دو ماه افتاده، و من کلی حرف تازه و ایده‌ی جدید دارم. سعی می کنم آروم آروم همه رو بنویسم چون نوشتنشون واقعا لازمه. نه توی یه گروه واتساپ تک نفره که هیچ امیدی به نپریدنشون نیست، بلکه یه جای محکم و ماندگار، با کلی miror website هایی که آماده ان مسخره ترین پست های من رو هم تو خودشون کپی و ذخیره کنن. :/

      لازمه از الان اینو بگم، تا بعدا ناراحتی پیش نیاد، سیلهوت شاید زیاد جای سابق نمونه... و صاحبش هم مثل سابق خودشو برای اینکه ضداجتماعی بودنش بقیه رو آزار نده، تلاش نکنه. سیلهوت برای نوشتن و ثبت کردن برگشته، نه خونده شدن.
      ولی در هر صورت، برگشته. و حرفهای تازه ای داره. امیدوارم که این حرفهای تازه به جز خودش برای چند نفر دیگه هم تازه و مفید باشن.

      ممنون از توجهتون. تادایما :)

      ۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۳۵ ۳۶ ۳۷
      ~ اینجا صداها معنا دارند ~

      ,I turn off the lights to see
      All the colors in the shadow

      ×××
      ,It's all about the legend
      ,the stories
      the adventure

      ×××
      پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
      آرشیو مطالب
      Designed By Erfan Powered by Bayan