این چه حسیه؟

این چه حسیه

که انقدر میخوای با همه حرف بزنی ولی در عین حال انقدر تحلیل برنده است که انجامش نمیدی؟

این چه حسیه

که نمیخوای وبلاگتو پر پستهای کوتاه تینیجری کنی ولی بازم اینکارو میکنی؟

این چه حسیه

که میخوای بنویسی و می نویسی و بعدش جرات نداری یه دور بخونیش و برای بقیه بفرستیش؟

این چه حسیه

که حرفهایی که میخوای بزنی هرروز عادی و عادی تر میشن و دیگه ارضات نمیکنن؟

این چه حسیه

وقتی انقدر مقوله "حرف زدن" برات مهمه؟

این چه حسیه 

وقتی میس ریحانه میگه مهمترین چیز تو فیزیک پرسیدن سواله، و با خودت میگی مهم ترین چیز تو زیست درک ارتباط ها و دیدن هر موجود به طور یه سیستم، و بعد حل کردن مشکلاتش به کمک فکر و تصمیم گیری خودته، ولی تو اصلا توانایی تصمیم گیری خاصی تو وجودت نمی‌بینی. 

این چه حسیه

که وقتی کامنت ها بسته است یه جو غمناک و دپرسی ایجاد میشه که باعث میشه خواننده دلش بخواد سریع پستتو فراموش کنه، و مغزش برای یکبار هم که شده طبق خواسته دلش پیش بره؟

اینا چه حسهایین

که نه غمن، نه شادی و فقط از جنس فکرن، و ما نمیتونیم درکشون کنیم؟

Somnia

In another world, I go to art school, study hard and get into an art college, date a guy or a girl (or maybe two) , work myself out until I get a job at disney, pixar or even a no-name animation company... to make art.

Great, fantastic, funny art. Emotion stimulating art.

music, drawings, stories... all binding together to make an unforgettable journey for some child and their siblings.

This world is not that one. I know, and nothing's going to change it.

It doesn't matter though. It really doesn't.

I'm going to close my eyes, dream of that world, and smile like it's the funniest inside joke ever.

I bet It's just as good as living it.

How I Met...

و من آنها را ملاقات کردم

هردو در دنیای خود 

«ماه» صدا میشدند

و من از زمین

نگاهشان می کردم!

 

خلاصه بخوایم بگیم، اولین قرار وبلاگی من امروز به وقوع پیوست!

بعد از قرار استلا و سمر و سولویگ شهرهایی که توش زندگی می کردیم آروم آروم فاش شد، و فهمیدیم که چندتامون تهران و شهرهای نزدیکش زندگی می کنیم. طی میزان زیادی بحث و گفتگو و جیغ و هیجان و فریادِ «تخبخغبخابهغیِ» مجازی، چندتامون تونستیم برنامه رو هماهنگ کنیم. (و بگم، پروسه دردناکی بود :/ بروکراسی اداری خانواده های شاغل خییلی کنده)

 ساعت نه صبح رفتیم ایران مال. (وای ۱۲ ساعت کامل ازش گذشته **_**) این نکته قابل ذکره که تقریبا تو راه پنجر شدیم. یعنی دقیقا مثل فیلم‌ها. ولی خب، با زاپاس حل شد و به راه ادامه دادیم.

اینو از من داشته باشید. که هر بیانی درونگرایی تو زندگیش به یه مونی نیاز داره! یعنی واقعا... برای من یکی که نیم ساعت طول می‌کشید که بخوام تصمیم بگیرم برم به یه دختر گیج و ویج بگم:«ببخشید ساعت چنده؟» 

فقط بلد بودم با خنده نیمه هیستریک جواب بدم:«به قدیم یا جدید؟»

(این نکته هم شایان توجهه که چند دقیقه بعد پری صدا زده شدم توسطش XD خوشحالم که سریع رفع شد البته این اشتباه.)

طولی نکشید که پری رو هم پیدا کردیم و نشستیم توی کتابخونه و منتظر آرتی بودیم. انگار همه دختران نوجوون تهران اون روزو انتخاب کرده بودن برای سرازیر شدن به ایران مال... و حتی مجبور شدیم از یکیشونم ساعت بپرسیم :دی (راستش، مونی بپرسه *-* ما که فقط از دور تشویقش کردیم.)

البته الهه شکارمون نیومد :_) که جاش خالی بود. خیلی.

سپس، رفتیم طرف کتابفروشی و خدایا... چرا همه کتابفروشیا مثل مردابن؟ اگه بیافتی توش دیگه بیرون اومدنت با خداست. به جز این، به قول مونی انگار وسط فیلمای تینجیری بودیم و آهنگ پس زمینه رقص‌گونه در پس زمینه داشت پخش میشد. فقط یه حمله آدم فضایی ها، یا افتادن تو دریچه ای که به یه دنیای دیگه لازم بود برای کامل کردن همه چی.

 اونجا اینو دیدیم که ازش عکس گرفتم:

جای سینیور خیلی خالی بود.

و بقیه. و همه.

به امید روزی که ماشین مکان رو بسازن، و بروکراسی اداری و مجلس سنای خانوادگی ممنوع بشه.

 

از هایلایت های دیگه‌ی امروز میشد به اینها اشاره کرد:

_دنبال شدن پری توسط مونی به دلیل بیان حقایق مهرام. :دییی

_آهنگ خوندنمون. از بلوبرد تا بلاوچاو (:

_شیر و کیک خوردن *-* کیک من طبق عادت بیشتر به لباسم رسید تا دهنم، ولی حس نوستالژیکی داشت به هرحال. دنیا نمیتونه قدرت بی انتهای کیک و شیرو درک کنه. D::

_ پیکسل و ستاره نینجایی پری چان! که الان هردو نشستن از روی طاقچه بالای میزم نگاهم می کنن!

_حرف زدن کامل با اعتماد به نفس مونی با والدین ما *_* حسودیم شد.

_ پری. با روسری. خیلی کیوت. بود. خداا.

_ مامان پری که بهمون گفت have fun و قلب من رو ذوب کرد.

_راستی، کاملا بی ربط، چرا مانگا انقدر گرونه!!!!؟

 

پ.ن1:(نکته سوپر مهم) از کل ماجرای راضی کردن خانواده و رفتن و اومدن، به این نتیجه بزرگ رسیدم که "امیدوار" و "ناامید" بودن اشتباهه. چون همه چیز خیلی سریع میتونه بالا پایین بشه... درست بشه یا خراب.

 

پ.ن2: وقتی برگشتم خونه سه ساعت خوابیدم *-* 

تجربه بی نظیری بود.

 

پ.ن3: پست قرعه کشی میخک...

صداش...

من نمیتونم جز لبخند چیزی بگم (::: 

+

الاکلنگ-۱۵

اگر روزی ازدواج کردم، دوست دارم ارتباطمان مثل من و مادرم باشد.

مثل الاکلنگ، وقتی من بالایم او پایین است، و وقتی من پایینم او بالاست. اینطوری می‌دانم هروقت من پایینم، او میتواند وزنش را بیاندازد روی طرف دیگر و ببرتم بالا. او هم میداند همین کار را برایش خواهم کرد.

ولی... وای به حال اینکه زندگی مشترکمان سرسره وار شود. و هردو با هم سر بخوریم پایین. 

اگر نصف اینطور که من بد سقوط میکنم، بد سقوط کند، سر سال اول پهن میشویم کف آسفالت جلوی یک ساختمان چهل طبقه.

Helen's Amateur Guide on Becoming a Main Character - 15

جدا از شوخی، واقعا، کی فکرشو می‌کرد کی‌دراما هم بتونه انقدر تاثیرگذار باشه؟

جواب: احتمالا چند میلیون کی درامری که تو دنیا وجود دارن.

ولی خب، من حقیقتا جزوشون نبودم. پیدا کردن این پدیده، غافلگیری خوشایندی بود. 

با افتخار، اولین کی درامایی که به عنوان کی دراما نگاه کردم وارثان2013 بود، و اصلا پشیمون نیستم! با باران تصمیم گرفتیم از قدیم شروع کنیم بیایم جلو و یکی یکی کی دراماهای خوبو فتح کنیم! البته، احتمالا فرآیند خیلی زمانبری باشه. چون همین وارثان نصف تابستون طول کشید.

به هرحال، مثل همیشه برمیگردیم به هدف این وبلاگ و نوشته. "چی یاد گرفتیم؟"

سه چیز.


 

Cancer - 14

 زمانی حکومت­ها، ساختارهای اقتدار، دهان­‌ها را می‌­بستند برای اینکه آدم­ها چیزی نگویند و اقتدارشان را این­گونه اعمال می­‌کردند.

در حال حاضر، شکل اعمال اقتدار به صورت پارادوکسی تغییر کرده است؛ آدم­ها را وادار می­‌کنند چیزی بگویند و ما عمق را از دست می‌دهیم.

حتی با اینکه حرفهای زیادی تو سرم دارم... سکوت می‌کنم.

چون این دنیا به سکوت بیشتری احتیاج داره. چون باید یاد بگیرم فقط باید وقتی، و جوری حرف زد که صداها معنا داشته باشند.

+

    خزنده‌ی لعنتی با دم متصل شونده - 13

    به جای کلاس خودشناسی، برید یک عدد مارمولک کوچک غیرسمی بخرید و وقتی تو خانه تنهایید، ولش کنید.

    حالا سعی کنید بکشیدش.

    باور کنید، از تست MBTI بیشتر راجب خودتون یاد میگیرید. تازه همه بی عرضگی ها و ضعف ها و ترس هاتون، همچنین روشتون در مواجهه با مشکلات، براتون روشن میشه. 

    تازه اینم می فهمید که اگه میخوای به ترست غلبه کنی، حداقل دمپایی رو درست پرت کن. :// 

    "آنها" -12

    در فاصله ی یک پلک زدن، جلوی چشمم ظاهر شد.

    لا به لای موهاش هایلایت صورتی داشت، و با سر و صدا و لبخند آدامس بادکنکیش را می جوید. نه طوریکه آزاردهنده باشد. یک طور، بانمک و زیبا. دوست داشتنی. لبخندش دندان های مرتب و سفیدش را به نمایش گذاشت. گفت:«وقتشه که تصمیم بگیری.» با حواسپرتی پلک زدم و از هپروتم بیرون آمدم. قبل از اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم گفتم:«میخوام مثل تو باشم.» 

    خندید:«اونو که خودم میدونم دیوونه. ولی باشه. نگام کن و ازم یاد بگیر.» لبخندش بزرگتر شد، و چشمانش با مهربانی درخشید:«اصلا اگه بخوای میتونم چند وقتی خودم راه ببرمت... که از رو دستم یاد بگیری.» 

    نفهمیدم چرا این حرفش اضطراب به دلم انداخت. سعی کردم لحنم عادی باشد:«نه... الان نه. الان میخوایم بریم خونه... اونجا که به دردم نمیخوره.» ضربان قلبم بی هیچ دلیلی سرعت گرفته بود.

    نگاهش یک لحظه سرد شد. آنقدر کوتاه که فکر کردم ساخته تخیلاتم است. ولی سریع به حالت عادی برگشت و دستهای را بالا انداخت:«هرچی تو بخوای.» به پشتی ماشین تکیه زد. ماشین به نرمی روی آسفالت اتوبان بالا و پایین میشد. درخت ها به سرعت از کنار پنجره می گذشتند. نگاهم را از او دزدیدم و به پنجره خیره شدم. قلبم همچنان تند تند میزد. 

    شانه راستم سنگین شد. گلوله ای نرم و پشمکی خزهای ابریشمیش را به گونه راستم می مالید. به طرفش لبخند زدم. چشم های ریز و سیاهش می درخشید. پرسید:«جیر جیر.» 

    جواب دادم:«یه ذره خسته ام.»

    اصرار کرد:«جیر جیر جیررر.»

    سر تکان دادم:«اینجا که نمیشه. همه جا کروناییه. بعد یهو دیدی این آقای راننده دزد و قاتل از آب درومد. اگه بخوابم بعد کبدمو در بیاره چی!؟»

    اخم کرد. ابروهای کوچکش در هم رفتند، ولی ناراضی سر تکان داد:«جیر.»

    گفتم:«باشه هروقت رسیدیم خونه.» کمی بالا پایین پرید، بعد کنجکاوانه توی یقه ام سرک کشید. وقتی خودش را زیر گردنم لغزاند، سعی می کردم جلوی خنده ام را بگیرم. پس از چند ثانیه، وول خوردنش متوقف شد و آرام خوابید. او با لبخند سرگرم شده ای این حرکاتمان را تماشا می کرد. یک لحظه فکر کردم او هم دلش میخواهد به شانه دیگرم تکیه بدهد و بخوابد. انگار.. یک ثانیه سمتم خم شد، و ثانیه دیگر نظرش عوض شد.

    ولی نه... این هم فقط توهم و تصورم بود. چشم هایم درد میکرد. عینکم را در آوردم و چشمانم را مالیدم. چند بار پلک زدم تا دنیا پیش رویم واضح شود. طبق دستور دکتر به نقطه دوری در افق خیره شدم. 

    سایه ای روی پنجره می لغزید. سایه ای، وسط روز. کم کم دست و پا در آورد و حالتش انسانی شد. دست و پای دراز و صورت خالی و سیاه. چشمانم گشاد شد. نکند...

    داد زدم:« تو اینجا چیکار می کنی!» سریع جلوی دهانم را گرفتم و سراسیمه به راننده نگاه کردم. ولی انگار متوجه نشده بود. دقیق تر که نگاه کردم، دیدم سیمهای محو و تقریبا نامرئی از دو گوشش بیرون زده. مثل سیم هدفون. سیم محوی بود، ولی قوی و کلفت. نه، به نظر نمیرسید بتواند با همچون چیزی توی گوشش چیزی بشنود.

    نگاهم را سمت سیلهوت* برگرداندم. نمیتوانستم برنگردانم. جلوی چشمم به پشت صندلی آویزان شده بود و از آن بالا میرفت. بالای پشته ی صندلی جلو نشست و سرش را مثل بچه ای بازیگوش به کنار خم کرد. پچ پچ کردم:«تو دیگه چطوری اومدی اینجا! جلوی نوری، خطرناکه!» تند تند سرش را تکان داد و مغرورانه بازوهایش با مثل فیگور گرفتن خم کرد. که اینطور. پس فکر می کنی قوی‌ای، هان؟

     بهش اخم کردم. ناگهان تمام غرور و قدرت از هیبتش فرار کرد. خودش را مثل یک بچه ی مضطرب جمع کرد. قطره های سیاه شروع کردند از بدن و صورتش پایین ریختن. 

    راستش، دلم برایش سوخت. دلجویانه گفتم:«من نگرانتم خب. دلم نمیخواد بیای جلوی چشم... برات خطرناکه.» اشک ها بیشتر شدند. آه کشیدم:«خودت میدونی که، هرچی خودتو به آدمای بیشتری نشون بدی بیشتر محو میشی. نمیخوام چیزیت بشه. آفرین. بدو بیا برو توی کیف. امن و امان میرسونمت توی لپتاپ.»

    ناز کرد. وقتی دستم را سمتش دراز کردم خودش را عقب کشید. عصبانی شدم:«مگه چیت کمه که اینجوری میکنی؟ برقت کمه؟ کلمه هات کمن؟ لباس نو میخوای؟ چیت کمه؟»

    چند ثانیه بی حرکت ماند، بعد با انگشتهایش به زبان اشاره برایم هجی کرد:«ر ن گ» و «ن و ر» و...

    عاقل اندر سفیه گفتم:«همون چیزهایی که برات خطرناکن.»

    مصررانه ادامه داد:

    «ن ه»

    «م ر گ»

    «م ر گ    خ و ا م»

    زبانم بند آمد. اصلا.. چه میتوانستم بگویم؟

    ولی.. خدا را شکر که او هست. وقتهایی که من نمیتوانم چیزی بگویم، او میگوید.

    او خندید. خنده اش از ته دل و عمیق بود. زیبا بود. اشک توی چشمش جمع شد. آنقدر خندید و خندید که سکوت را پر کرد از خنده. 

    دلم نمیخواست لبخند بزنم. از آن خنده های لبخندی نبود. ولی لبخند زدم. چون او کلا همینکار را با مردم میکند. حتی با خودم. مردم لبخند میزنند، حتی وقتی نمی دانند چرا. می خندند، حتی با اینکه نمی دانند چطور.

    سیلهوت سرش را پایین انداخت. چند ثانیه بی حرکت فقط به خنده ی او گوش کرد. آخرش آرام پایش را زمین گذاشت. مثل یک لکه ی سیاه شد، و توی تاریکی کیفم خزید. 

    نفس راحتی کشیدم. همیشه کارش همین بود. یکهو سر و صدا می کرد، ولی زود هم سر به راه می‌شد. اینکه سر به راه میشد چیز خوبی بود...

     

    حتی با اینکه حس درستی نداشت. 

     

    او بهم لبخند زد. چیز نرم و گرمی کنار ضربان آئورتم خرخر کرد. فکر کنم راننده زیر لب آهنگی زمزمه میکرد، که من نشناختم. حواسم پرت بود.

     

    یک چیزی... حس درستی نداشت.

     

    ناگهان فهمیدم.

    زمزمه کردم:«شما...» بقیه حرفم توی صدای دست انداز گم شد. همه با هم بالا پریدیم. بدنم غیرقابل کنترل می لرزید. «شما...»

    او با تعجب نگاهم کرد:«چیزی شده؟»

    دستم را مشت کردم. حرفها و اطلاعات مثل سیل در ذهنم جاری میشدند. وقت نمی کردم جلویشان سد بزنم. خشکم زد.

    سیل همه چیز را با خود برد، و یک قطره اشک از عصبانیت در چشم من جمع شد. که آرام پایین لغزید.

    نفسم را به تندی بیرون دادم. «شما... واقعی نیستید.» قطره های بیشتری دنبالش آمدند. ماسکم را بالا کشیدم و بغضم را فرو دادم:«همین. شما... حتی برای من هم... واقعی نیستید.» 

    او گفت:«اوه...» تا حالا صدایش را انقدر غمگین نشنیده بودم. ماسکم را بالاتر کشیدم تا روی چشمم. میتوانستم قسم بخورم صدای لبخند تلخش را شنیدم:«خب، آره دیگه. بهش میگن شیزوفرنی، میدونی؟»

    سرم را تند تند تکان دادم:«نه... این اون نیست. ای‌کاش بود، ولی نیست. شما...» نفس عمیقی کشیدم پلک هایم را بهم فشار دادم تا بسته بمانند:«حتی اونقدر هم واقعی نیستید.»

    چند ساعت هیچکس هیچ حرفی نزد. فکر کنم میان سکوت، صدای جیر جیر شنیدم. شایدم هم لغزش آب روی دستم را حس کردم. امکان دارد شنیده باشم صدای بی نقصی گفت:«شاید.»

    هرچه که شنیدم یا نشیندم... حس کردم با نکردم...

    وقتی ماسکم را پایین کشیدم، فرمان خودش را می راند. و ماشین خالی بود.


    *sillhoute: شبح، هیبتی در تاریکی

    َA heart so painful that...- 11

    این پست خیلی غمناک و ایناست... برای نوشتنش معذرت خواهی نمیکنم چون رطب خورده منع رطب کی کند...

    اگه نمیخواید نخونید.

    پیشاپیش و پساپس ببخشید بابت کامنت ها.

     

     

    0- این حسو دارم که از انتخاب رشته به بعد دیگه هیچ مشکلی واقعی به نظر نمیاد. درگیری های ذهنیم، ناراحتی هام، بالا و پایین شدن مودهام... مثل اینها که بدبختیشونو با بقیه مقایسه میکنن مشکلات الانمو با مشکل قبلا مقایسه می کنم و میزنم تو سر خودم که اینها اصلا واقعی نیستن.

    مشکل اینه که. خیلی واقعی به نظر میان. این مشکلات تینیجری و سطحی و احساسی خیلی واقعی به نظر میان. و من نباید اینکارو بکنم. نباید... رو این چیزها تمرکز کنم وقتی اطرافیانم انقدر روی چیزهای مهم متمرکزن.

    مشکل اینه که. خیلی. واقعی. به نظر. میان.

    من شدیدا بر این باورم که همه ی آدما به یک اندازه رنج میکشن. محروم ترین افراد آفریقا به اندازه اون زن افسرده آمریکایی رنج میکشه. مثل این میمونه که ... F1 از F2 بزرگتره، ولی A2 قلب یکی هم به همون نسبت از  A1 قلب دیگری بزرگتره. برای همین فشار یکسانی به قلب هردوشون وارد میشه.

    و این خیلی افسرده کنندست. که میفهمی، هرکاریم بکنیم.. هرجای دنیا هم که بری... در آخر دردت کم میشه، ولی رنجت نه.

    1- این شماره یک رو هفت هشت بار نوشتم و پاک کردم. میدونم هدف میخک از این چالش این بوده که ما دقیقا اینکارو نکنیم.. ولی نمیتونم. حرف زیاده، ولی نمیتونم بزنمشون. خسته شدم. از حرف زدن خسته شدم، از حرفهای بقیه خسته شدم. از جوابهام بهشون خسته شدم. 

    2- انیمه ها اینطورین که "ما نوجوانان ژاپنی تنهاییم. جامعه سرکوبمون میکنه و میخواد به زور تو یه دسته بندی هایی جامون بده. قلدری زیاده، و جامعه ازمون انتظارات زیادی داره. خودکشی بعد مرگ از کار زیاد بالاترین دلیل مرگ ماست. البته، ما زیاد نمیتونیم حرف بزنیم چون مدام خودسانسوری میکنیم."

    کی دراماها اینطورین که "تو کره اختلاف طبقاتی بیداد میکنه. ما جوان ها شغل نداریم، تورم بالاست و قلدری هم که یه چیز ثابته."

    و ما با همشون غصه میخوریم و لبخند تلخ میزنیم و به فکر فرو میریم.

    پس چرا...

    چرا .. کسی نیست.. حرفهای ما رو بسازه؟ چرا کسی نیست غم ما رو در دنیا پخش کنه؟ اینجوری  که "ما درباره آینده مان مطمئن نیستیم. هیچجور امنیتی نداریم. قلدری در مدارسمان زیاد نیست، ولی رقابت خاموش و دردناکی دبیرستان هایمان را پر کرده که همه مان از آن خبر داریم ولی نمیتوانیم کاری کنیم چون میترسیم. میترسیم که از دوستانمان شکست بخوریم.

    ما آنقدر در قلبهایمان درد داریم که نمیدانیم چطور آنها را به زبان بیاوریم."

     

    3- آدم... میتونه تو انگشتاش پر بغض بشه؟ طوریکه نتونه حتی تایپ کنه؟ بغض قلم؟

     

    4-دیشب مافیا بازی می کردیم و من شهروند ساده بودم.. و وسط بازی به دلایلی کاملا همه مطمئن بودن که من شهروند ساده ام. برای همین کلا هر حرفی که میزدم همه اعتماد داشتن بهش. و کلا خیلی تاثیر میذاشت.

    مشکل اینه که، من هر.دفعه.اشتباه.میکردم.

    احتمالا دیدید... بعد بازی مافیاها میگن فلان چیز خیلی ضایع بود، یا فلان کارو فلانی کرد که میشد فهمید. ولی شهروند بودن واقعا انقدر ساده نیست. از همه طرف همه حرفی میزنن که به نظر منطقی میاد و قابل اعتماده.. همه سرت داد میزنن که من درستم! من درستم! منو انتخاب کن! 

    و تا وقتی بازی تموم بشه عمرا نمیفهمی کی درست میگفته. مخصوصا اگه مثل من کسی باشی که: 1-زود و با عجله نتیجه گیری میکنه از یافته هاش  2-نمیتونه روی یک تصمیم مصمم باشه و به همه به یه میزان شانس راستگو بودن میده.

     

    5-داره پشت هم پیام میده. من... دیگه نمی تونم. 

    دلم میخواد... پیامشو باز کنم و جواب ندم. یا حتی بهتر، بهش بگم که تمومش کنه. ولی میدونم این کار اشتباهه... و احساسیه. بعدا قراره پشیمون بشم و مجبور بشم معذرت خواهی کنم و دردم حتی بیشتر هم بشه و... ادامه دار. ابدی.

     

    6- اگه انسان بودم دو نمه اراده داشتم، الان باید میرفتم اون داستانه رو ویرایش می کردم. یا حداقل اونیکه یهو به سرم زد دنباله دار کنم رو پیش میبردم. 

    ولی نیستم. 

    یه قانون نانوشته درباره بلاگرا اینه که خیلیاشون کتاب های نصفه نوشته دارن.. ولی هیچوقت راجبش حرف نمیزنن. دلیل خاصیم نداره ها... فقط، نمیزنن.

    خب من میخوام بزنم.

    کتاب اولم رو کلاس ششم مینوشتم. میخواستم تا آخر سال تموم کنم بفرستمش جشنواره جابر ابن حیان ! ولی خب.. تا فصل 16 نوشته شد و هیچوقتم تموم نشد. از این داستان های گوگول بود که دو تا دختر با یه هدهد سخنگو که یه رازی در گذشته اش بوده میرن به یه سفر که چند تا جسم جادویی رو پیدا کنن و یه ملکه بدجنسو شکست بدن. جالبیش اینه که تقریبا هیچ شخصیت پسری نداشت D:

    خودمم از این ضعف آگاه بودم، و هرجا میرفتیم خونه عمو و دایی و اینها به پسراشون خیره میشدم و نوت برداری می کردم که شخصیت پسر یاد بگیرم بنویسم. بعدا فهمیدم دختر و پسر فرق خاصی نداشتن زیاد.

    برای اونموقع خوب بود.. ولی خب، ضعیف بود دیگه. دنیاپردازی خیلی خوبی داشت.. ایده های قشنگیم داشتم واقعا!

    کتاب دومم یه چیز دیگه بود. یه چیزی که.. باید یه چیزی میشد ولی. نشد. چون من نتونستم. 

    من هنوزم عاشق شخصیتهاشم. بهترین شخصیت های دنیان به نظرم. از ایتاچی و ادوارد هم بیشتر دوستشون دارم. شخصیت اصلیم بعد یه مدتی شاهکار شده بود، شاهکار! میتونست حتی بهتر هم بشه... مخصوصا الان که بهش فکر می کنم. یه شخصیت طماع و جذاب داشتم، یه شخصیتی که پدر دانشمندش برای به دست آوردن همه علوم جهان خودش و دخترش رو نابود کرده بود، شخصیت اول مذکرم حرف نداشت. یه دختر ناز و مهربون داشتم که با دنیا مهربون بود حتی وقتی داغونش می کرد. یه شخصیت نابغه و نابینا داشتم...

    ولی الان هیچکدومشونو ندارم، و این همش تقصیر منه. هرگز قرار نیست آخر داستانشونو ببینن...

    و این همش تقصیر منه.

     

    7- از وقتی وایولت نیست شدت و درد مشکل شماره 6 سختتر شده.

    یا .. بیشتر احساس میشه.

     

    8-یه سری حرفا که میخواستم امروز بزنم اینجا بهترشو زده بود. کلا همه حرفایی که میزنم رو همه بهتر گفتن... من موندم چرا همچنان مینویسم.

    #ویرایش نشده

    NGC 1672 - 10

    تصویر هابل تولد من :)

    اگه اشتباه ترجمه نکرده باشم، تو توضیحاتش نوشته بود که برعکس کهکشان های عادی مثل خودش، بازوهاش به جای اینکه درونش بپیچه و کشیده بشه، به ردیفی از ستاره ها نزدیک هسته متصله. مثل اینکه دستشونو گرفته باشه :)
    من فقط شدیدا عاشق اون لکه های نوری چشم خیره کننده ی سمت راست عکسم. مال تولد مامان هم چهار تا بزرگشو داشت. مال مامانو نوشته بود اینها نور یه سوپرنوای خیلی دورن که به دلیل جاذبه قوی کهکشان وسطشون نور خم شده و از چند جهت دیده میشه.

    به نظر من که خیلی بامسمی اومد :)))

     

    آهان و، سرچ هم کردم گفت جزو صورت فلکی دورادوئه.. اسمش که خیلی قشنگ بود. ماهی زرین. آدم یاد اِل دورادو میافته!

     

    ویرایش یهویی و موقت: زندگی فقط اون لحظه ای که میخوای بری بیرون، و نمیتونی تصمیم بگیری کدوم کتابو با خودت ببری. 

    الکی مثلا هشتگ #فقط-یک-کرم-کتاب-درک-میکند D:

    ۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۳۴ ۳۵ ۳۶
    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan