َA heart so painful that...- 11

این پست خیلی غمناک و ایناست... برای نوشتنش معذرت خواهی نمیکنم چون رطب خورده منع رطب کی کند...

اگه نمیخواید نخونید.

پیشاپیش و پساپس ببخشید بابت کامنت ها.

 

 

0- این حسو دارم که از انتخاب رشته به بعد دیگه هیچ مشکلی واقعی به نظر نمیاد. درگیری های ذهنیم، ناراحتی هام، بالا و پایین شدن مودهام... مثل اینها که بدبختیشونو با بقیه مقایسه میکنن مشکلات الانمو با مشکل قبلا مقایسه می کنم و میزنم تو سر خودم که اینها اصلا واقعی نیستن.

مشکل اینه که. خیلی واقعی به نظر میان. این مشکلات تینیجری و سطحی و احساسی خیلی واقعی به نظر میان. و من نباید اینکارو بکنم. نباید... رو این چیزها تمرکز کنم وقتی اطرافیانم انقدر روی چیزهای مهم متمرکزن.

مشکل اینه که. خیلی. واقعی. به نظر. میان.

من شدیدا بر این باورم که همه ی آدما به یک اندازه رنج میکشن. محروم ترین افراد آفریقا به اندازه اون زن افسرده آمریکایی رنج میکشه. مثل این میمونه که ... F1 از F2 بزرگتره، ولی A2 قلب یکی هم به همون نسبت از  A1 قلب دیگری بزرگتره. برای همین فشار یکسانی به قلب هردوشون وارد میشه.

و این خیلی افسرده کنندست. که میفهمی، هرکاریم بکنیم.. هرجای دنیا هم که بری... در آخر دردت کم میشه، ولی رنجت نه.

1- این شماره یک رو هفت هشت بار نوشتم و پاک کردم. میدونم هدف میخک از این چالش این بوده که ما دقیقا اینکارو نکنیم.. ولی نمیتونم. حرف زیاده، ولی نمیتونم بزنمشون. خسته شدم. از حرف زدن خسته شدم، از حرفهای بقیه خسته شدم. از جوابهام بهشون خسته شدم. 

2- انیمه ها اینطورین که "ما نوجوانان ژاپنی تنهاییم. جامعه سرکوبمون میکنه و میخواد به زور تو یه دسته بندی هایی جامون بده. قلدری زیاده، و جامعه ازمون انتظارات زیادی داره. خودکشی بعد مرگ از کار زیاد بالاترین دلیل مرگ ماست. البته، ما زیاد نمیتونیم حرف بزنیم چون مدام خودسانسوری میکنیم."

کی دراماها اینطورین که "تو کره اختلاف طبقاتی بیداد میکنه. ما جوان ها شغل نداریم، تورم بالاست و قلدری هم که یه چیز ثابته."

و ما با همشون غصه میخوریم و لبخند تلخ میزنیم و به فکر فرو میریم.

پس چرا...

چرا .. کسی نیست.. حرفهای ما رو بسازه؟ چرا کسی نیست غم ما رو در دنیا پخش کنه؟ اینجوری  که "ما درباره آینده مان مطمئن نیستیم. هیچجور امنیتی نداریم. قلدری در مدارسمان زیاد نیست، ولی رقابت خاموش و دردناکی دبیرستان هایمان را پر کرده که همه مان از آن خبر داریم ولی نمیتوانیم کاری کنیم چون میترسیم. میترسیم که از دوستانمان شکست بخوریم.

ما آنقدر در قلبهایمان درد داریم که نمیدانیم چطور آنها را به زبان بیاوریم."

 

3- آدم... میتونه تو انگشتاش پر بغض بشه؟ طوریکه نتونه حتی تایپ کنه؟ بغض قلم؟

 

4-دیشب مافیا بازی می کردیم و من شهروند ساده بودم.. و وسط بازی به دلایلی کاملا همه مطمئن بودن که من شهروند ساده ام. برای همین کلا هر حرفی که میزدم همه اعتماد داشتن بهش. و کلا خیلی تاثیر میذاشت.

مشکل اینه که، من هر.دفعه.اشتباه.میکردم.

احتمالا دیدید... بعد بازی مافیاها میگن فلان چیز خیلی ضایع بود، یا فلان کارو فلانی کرد که میشد فهمید. ولی شهروند بودن واقعا انقدر ساده نیست. از همه طرف همه حرفی میزنن که به نظر منطقی میاد و قابل اعتماده.. همه سرت داد میزنن که من درستم! من درستم! منو انتخاب کن! 

و تا وقتی بازی تموم بشه عمرا نمیفهمی کی درست میگفته. مخصوصا اگه مثل من کسی باشی که: 1-زود و با عجله نتیجه گیری میکنه از یافته هاش  2-نمیتونه روی یک تصمیم مصمم باشه و به همه به یه میزان شانس راستگو بودن میده.

 

5-داره پشت هم پیام میده. من... دیگه نمی تونم. 

دلم میخواد... پیامشو باز کنم و جواب ندم. یا حتی بهتر، بهش بگم که تمومش کنه. ولی میدونم این کار اشتباهه... و احساسیه. بعدا قراره پشیمون بشم و مجبور بشم معذرت خواهی کنم و دردم حتی بیشتر هم بشه و... ادامه دار. ابدی.

 

6- اگه انسان بودم دو نمه اراده داشتم، الان باید میرفتم اون داستانه رو ویرایش می کردم. یا حداقل اونیکه یهو به سرم زد دنباله دار کنم رو پیش میبردم. 

ولی نیستم. 

یه قانون نانوشته درباره بلاگرا اینه که خیلیاشون کتاب های نصفه نوشته دارن.. ولی هیچوقت راجبش حرف نمیزنن. دلیل خاصیم نداره ها... فقط، نمیزنن.

خب من میخوام بزنم.

کتاب اولم رو کلاس ششم مینوشتم. میخواستم تا آخر سال تموم کنم بفرستمش جشنواره جابر ابن حیان ! ولی خب.. تا فصل 16 نوشته شد و هیچوقتم تموم نشد. از این داستان های گوگول بود که دو تا دختر با یه هدهد سخنگو که یه رازی در گذشته اش بوده میرن به یه سفر که چند تا جسم جادویی رو پیدا کنن و یه ملکه بدجنسو شکست بدن. جالبیش اینه که تقریبا هیچ شخصیت پسری نداشت D:

خودمم از این ضعف آگاه بودم، و هرجا میرفتیم خونه عمو و دایی و اینها به پسراشون خیره میشدم و نوت برداری می کردم که شخصیت پسر یاد بگیرم بنویسم. بعدا فهمیدم دختر و پسر فرق خاصی نداشتن زیاد.

برای اونموقع خوب بود.. ولی خب، ضعیف بود دیگه. دنیاپردازی خیلی خوبی داشت.. ایده های قشنگیم داشتم واقعا!

کتاب دومم یه چیز دیگه بود. یه چیزی که.. باید یه چیزی میشد ولی. نشد. چون من نتونستم. 

من هنوزم عاشق شخصیتهاشم. بهترین شخصیت های دنیان به نظرم. از ایتاچی و ادوارد هم بیشتر دوستشون دارم. شخصیت اصلیم بعد یه مدتی شاهکار شده بود، شاهکار! میتونست حتی بهتر هم بشه... مخصوصا الان که بهش فکر می کنم. یه شخصیت طماع و جذاب داشتم، یه شخصیتی که پدر دانشمندش برای به دست آوردن همه علوم جهان خودش و دخترش رو نابود کرده بود، شخصیت اول مذکرم حرف نداشت. یه دختر ناز و مهربون داشتم که با دنیا مهربون بود حتی وقتی داغونش می کرد. یه شخصیت نابغه و نابینا داشتم...

ولی الان هیچکدومشونو ندارم، و این همش تقصیر منه. هرگز قرار نیست آخر داستانشونو ببینن...

و این همش تقصیر منه.

 

7- از وقتی وایولت نیست شدت و درد مشکل شماره 6 سختتر شده.

یا .. بیشتر احساس میشه.

 

8-یه سری حرفا که میخواستم امروز بزنم اینجا بهترشو زده بود. کلا همه حرفایی که میزنم رو همه بهتر گفتن... من موندم چرا همچنان مینویسم.

#ویرایش نشده

NGC 1672 - 10

تصویر هابل تولد من :)

اگه اشتباه ترجمه نکرده باشم، تو توضیحاتش نوشته بود که برعکس کهکشان های عادی مثل خودش، بازوهاش به جای اینکه درونش بپیچه و کشیده بشه، به ردیفی از ستاره ها نزدیک هسته متصله. مثل اینکه دستشونو گرفته باشه :)
من فقط شدیدا عاشق اون لکه های نوری چشم خیره کننده ی سمت راست عکسم. مال تولد مامان هم چهار تا بزرگشو داشت. مال مامانو نوشته بود اینها نور یه سوپرنوای خیلی دورن که به دلیل جاذبه قوی کهکشان وسطشون نور خم شده و از چند جهت دیده میشه.

به نظر من که خیلی بامسمی اومد :)))

 

آهان و، سرچ هم کردم گفت جزو صورت فلکی دورادوئه.. اسمش که خیلی قشنگ بود. ماهی زرین. آدم یاد اِل دورادو میافته!

 

ویرایش یهویی و موقت: زندگی فقط اون لحظه ای که میخوای بری بیرون، و نمیتونی تصمیم بگیری کدوم کتابو با خودت ببری. 

الکی مثلا هشتگ #فقط-یک-کرم-کتاب-درک-میکند D:

صدای ضعیف کلمات(2) - 9

یا: تلاشی برای بیان خود با شعرهایی نه چندان قابل خواندن. 

 

صدف کوچکم
در مد و در جزرها
دیگر نمیشناسد فرق 
ساحل و دریا

 

 

 

صدای باران
در اتش تابستان
می چکد
بیدار میشوم

 

 

 

وقتی ایستادی
بالای ابرها
زل نزن به چشمانِ
سقوط زیر پا

 

 

 

نقطه کور نقطه کور
نقطه کور دنیا.
کی می‌رسیم جایی‌که
خشکی شود دریا..

 

 

 

اشعه های نورانی،
رنگ آسمان آبی،
آسمان ما که هست
سفیدِ گچْ دیواری

 

 

 

هیچکس

بیش از یک بار

نمی‌خندد به

پروازم، زیر قطار.

NERD - 8 و چند داستان دیگر

0: حتی وقتی بچه بودم، با شنیدن این آهنگ تو انیمیشن ترولز یه چیزی درونم تکون خورد. الان داخل قلبم زلزه میاد با هربار شنیدنش.

 

1- تا امروز ظهر واقعا به این نتیجه نرسیده بودم که اگه زودتر مدرسه ها حضوری بشه ترک تحصیل گزینه خوبی به نظر میاد. تازه رسیدم.

حاضرم از گرسنگی بمیرم و معتاد و کارتن خواب بشم ولی تا آخر عمر پربارم از میگرن و کمردرد رنج نکشم. چه وضعشه آخه!

البته شب، که هردو کمردرد و سردرد بهتر شدن، با خودم فکر کردم در هر دو صورت، چه دلتا و سلتا و گاما و اینا به اومدن ادامه بدن، چه واکسن ها جواب بدن و حضوری بشیم، میخوام وقتی بزرگ شدم هکیکوموری بشم. بهترین زندگیه. حداقل دیگه هیچوقت لازم نیست برای نرفتن خونه ی این و اون بهونه بیاری. چون اصلا نمی بینیشون که بخوای بهانه‌هه رو بهشون بگی. کل آدم ها از زندگیت محو میشن... و اوناییم که اینترنتی هستن میتونی خودت محو کنی. آسون نیست، ولی میشه.

 

2- یه سری آدمها نه خیلی قهرمان‌ان، نه خیلی علیه السلام. یعنی آدمهای کامل و خفن که هرکاری رو واسه رضای خدا و خلق خدا میکنن نیستن. مثل رولینگ. مخصوصا جدیدا که موج هیت چه در ایران چه در خارج ایران به سمتش راه افتاد(البته تو ایران زیاد خبر ندارن از جزئیات.) شاید چون مردم درک نمی کنن رولینگ هیچوقت فرشته مقرب خدا که اومده زیبایی خیال و جادو رو بین مردم ترویج کنه نبوده. یه نویسنده گرسنه و مادر مجرد با مدرک ادبیات فرانسه بوده که میخواسته زنده بمونه. و همین خاصش می کنه. همین به قلب ما نزدیکش میکنه.

این آقای استاد هم همینطوریه. شاید بعدا بهش باز اشاره کردم... آقای ف، که یه لحظه وقتی گفت:«دغدغه معلما اینه که بچه یه چیزی یاد بگیره، دغدغه من اینه که بهش خوش بگذره.» فهمیدم که این چیزیه که میخوام بهش برسم. همونطور که گفتم، زیادم آدم علیه السلامی نیست. هیچکس تو این دوره زمونه نیست اصلا! ولی اینکه در کنار سود و خواسته خودت، به فکر این باشی که یه چیزایی رو برای یه کسایی بهتر کنی.. این خیلی درست به نظر میاد. 

اونم چیزهای کوچیک، نه خیلی بزرگ! مثلا اینکه یه سری بچه به جای حفظ کتاب، یاد بگیرن که فکر کنن. (و باور کنید، بعضی از ما هنوز اینو بلد نیستیم.)

انگار حتی از گرفتن جایزه نوبل و کشف فرمول تبدیل ماده به انرژی هم درست تره. چون این درستی همون لحظه خودشو نشون میده، و میره. یه درستی صد در صدیه. در حالیکه از E=mc2 میشه بمب اتم هم درست کرد.

 

3- یه چیزی که امروز، روزی که با خواب موندن شروع شد رو، به این خوبی تموم کرد، کشف این حقیقت بود که من واقعا اطلاعات زیادی دارم!

خیلی لذت بزرگی بود برام! مثلا اینکه من میدونستم گربه شرودینگر چیه، اینکه فاینمن رو میشناختم، اینکه میدونستم قرقره ارشمیدس مال همون آدمیه که داد زد اورکا اورکا و اون ماجرای آب و کم شدن وزن رو فهمید، قبل از اینکه بقیه بخوان بفهمنش...

همه‌ی اینا خیلی انرژی بخش بود. و تازه بهترش این بود که همه شون هم مدیون کتاب و وبلاگ و اینترنتم!

لذت بخش تر حتی این بود که خیلی بیشتر از اینم هست! جزئیات جنگ جهانی دوم از جلد آخر آنی شرلی، کلی معنی کلمه یونانی و رومی از پرسی جکسون(مثلا میدونستید روزهای هفته فرانسوی از نوع رومی اسم خدایان گرفته شده؟ مارکی(مارس) مرکردی(مرکوری) ژودی(ژوپیتر) و غیرههه)

دکتر استونم که نگم براتون!

خب، نگاه کنید ببینید این کشف چه بلایی سر اعتماد بنفسم امروز آورد. :دی کله‌ام داره میخوره به سقف الان.

این knowledgeable بودن یکی از تعریف هایی که دوست دارم ازم بشه، یا خودم بتونم از خودم بکنم. حتی اگه ذخیره سازی اینهمه اطلاعات آخرش به دردم نخوره، دوستش دارم. (شایدم اسمش nerd بودنه؟)

 

4- وقتی آقای ف تعریف می کرد که جغرافیا و تاریخش با گیم پیشرفت کرده، تو دلم اینجوری بودم که " :))))))))))))) تو الگوی جدید منی."

 

5- یه پیشنهاد. هر انیمه/کتابی دیدید یا خوندید یه سر برید سایت های فن فیکشن، اون فندومو انتخاب کنید، و سه تا داستانی که بیشترین لایک یا کامنت رو دارن بخونید. ببینید اگه مثل من معتاد نشدید و معتاد نموندید.

 

6- 

- نگو.

+چیو؟

- هیچیو. دیگه. از این به بعد نگو.

 

+ نمیخوام.

+ نمیخوام نگم.

+ تا کی به نگفتن ادامه بدم.

- حرف بزن، ولی نگو.

+ Talking without speaking?

-  آره. تازه hear without listening.

+نمی‌خوام.

- خب، هرجور میلته. بذار ببینیم وقتی با کله خوردی زمین و همه ولت کردن می فهمی کی talk کنی.

+ اینجوری نکن! اینجوری... بحثو تموم نکن! وایسا دیگه خب. حداقل بگو اگه حرف نزنم... چیکار کنم؟

+ من.. اینطوری بدنیا اومدم.

 

7- به نظرم دلیل اینکه درصد زیادی از انسان ها مشکل توجه خواستن رو دارن، اینه که در طول تکامل انتخاب طبیعی کسانیکه ترحم و توجه اطرافیان رو جذب کردن رو برگزیده.

دیروز داشتم راجب complex ها میخوندم. مثلا martyr complex وقتیه که از بدبخت بودن خودت خوشت میاد و ازش برای گرفتن توجه استفاده می کنی. inferiority complex وقتیه که خودتو پایینتر از بقیه میبینی و برای همین به بقیه بیشتر کمک میکنی و ازشون تعریف می کنی تا خودت.

احتمالا اجداد ما از این روش ها برای پیدا کردن جفت استفاده می کردن، تولید مثل می کردن، ژن هاشون به نسل بعد منتقل میشد، و فقط وقتی جفتشون می فهمید ازشون خسته شده که خیلی دیر شده. :)

تازه انسان های دارای superiority complex دقیقا برعکس این ماجرا هستن. خودشونو بالاتر از بقیه میبینن، و با این کاریزماشون جفت یابی میکنن. :)

یعنی جفت های کمتری برای انسان های از لحاظ روانی سالم می‌مونده. :)

تازه، به این نتیجه هم رسیدم که آدم ها طوری تکامل یافتن که از بقیه همدردی بخوان. هرکی همدردی بخواد زنده میمونه. هر کی همدردی کنه هم به دلیل اصل خویشاوندی ژن هاش زنده میمونن.


تکامل واقعا زیباست، نه؟ :)

My teen romantic comedy has just started... I guess-7

دیروز کلاسبندی ها رو انجام دادن. کل کلاس با هم افتادیم، با چند تا دانش آموز جدید. ما که راضی‌ایم.. همه چیم خوب به نظر میرسه..

و من احساس می کنم بالاخره دبیرستانی شدم.

دیشب و پریشب و پریشبش، وقتی هنوز کاملا دبیرستانی نبودم، داشتم به این فکر می کردم که من کدوم یک از گناهان کبیره ام. تو گروهم پرسیدم بقیه چین. دیدم از تنبلی زیاد دارم، حسادت هم. طمع که خوراکمه. انگار اول طمع بودم بعد دست و پا در آوردم. خشم نه خیلی، به اندازه عادی یه آدم عادی. شکم پرستی رو فقط برای چیپس، چون به نظر میاد گیرنده چشایی و گرسنگی و اینا ندارم و شعار زندگیم این جمله سورا از نوگیم نو لایفه:

مغز تا وقتی گلوکز بهش برسه به زندگی ادامه میده.

6-Daremo-shiranai-monogatari

وقتی واندر اگ رو تموم کردم با خودم گفتم... همینه. همین. یه توضیح خیلی خوب و خلاصه از ما. هرچند یه سری نواقص داره، هرچند یه مقداریش دقیقا ما نیست. 

اولاش که تمرکز رو نابود کردن غول های مرحله آخر، تروماهای ذهنی و دلایل خودکشی بود، بی صبرانه منتظر بودم غول خودم، غول خودمونو ببینم. یه شخصیت عینکی با لبخند ساختگی که کلی کتاب و جزوه دستشه، و غول مرحله آخرش که صورتش ترکیبی از یه پدر و مادر و معلمه. اینکه اون شخصیت دختر عینکی با دیدن غول مرحله خشک میشه، رنگ از رخش میپره. سرجاش خشک میشه، ولی فرار نمی کنه. درحالیکه آی یا ریکا دارن ازش محافظت میکنن... همونجا خشک می ایسته. وقتی آی یا ریکا یا اصلا نیرو سرش داد میزنن که داری چیکار می کنی؟ فرار کن؟ اینکارو نمیکنه.

در عوض میره جلو، معذرت خواهی میکنه. تا کمر خم میشه، گریه می کنه که چقدر ضعیف بوده. که باید بهتر عمل می کرده. که پشیمونه. نباید تسلیم میشده. 

بعد غول مرحله آی/ریکا/نیرو رو پرت می کنه یه طرف، با لبخند به دختر نزدیک میشه و میگه:«عیبی نداره. ما فقط صلاحتو میخواستیم.» با صدایی دورگه، یا شایدم سه رگه! بعد لبخندش به اخم تبدیل میشه:«ولی تو دیگه باختی. شکست خوردی. نفر آخر شدی. قبول نشدی.» 

و یکهو بهش حمله میکنه. همراه با اکمه هایی که چهره همکلاسی/رقیب هاشو دارن و...

 

...

 

از اینجا به بعدو سخت میتونم تصور کنم. به نظر شما آی/نیرو/ریکا چطوری میتونن این دختر ما رو نجات بدن و غول مرحله شو نابود کنن؟ :)) 

    درس هایی از هایکیو برای زندگی(2) -5

    فقط خودتی و خودت. پس برو تو زمین و یه بازیکن متفاوت باش.

     سرویس زدن تو والیبال انگار یه معنای دیگه داره. بعد از هایکیو دیدن، مسابقه های والیبال برام یه معنای دیگه ای پیدا کردن. تو یه مسابقه واقعی در چشم غیرمسلح ما، توپ انقدر سریع میره اینور اونور که نمیتونیم درک کنیم همه پشت صحنه ها و تکنیک هایی که توی بازی جریان داره، فقط به قول انیشتین، "حس مبهمی" داریم نسبت به چیزی که داره اتفاق میافته. دلیل لذت بردنمون از ورزش هم همین حسه است :)

     

    امروز روزیه که نهایت شکوفایی استعدادمونو میبینم.
    یا شایدم فردا، یا پس فردا، یا سال دیگه. 
    حتی شایدم وقتی سی سالمون شد.
    ولی اگه فکر می کنین روزش فرا نمیرسه، بهش نمی رسید.

    (پخش شدن آهنگ پس زمینه)

    (گل های ساکورا در باد)

     

     

    کاگیاما: تا وقتی من اینجام، تو شکست ناپذیری.

    من: خدا بده از این کاگیاماها :_))))

     

     

    It’s not the end of the world,” Sugawara repeated, tone mocking. “No shit. Nothing is the end of the world until the world fucking ends. But by pointing that out, it makes it sound like we’re not allowed to be upset about anything because, hey, at least it’s not the end of the world.” He scoffed and looked away, voice low as he muttered, “As if complete and utter annihilation of humanity is the only thing worth worrying about.

    (از یه فن فیکشن :)))))))

     

    You are flying,

    around and around.

    A gush of wind,

    makes its howling sound.

    And your wings think

    that you cannot hear,

    every time they ask,

    ‘Where are we going from here?’

    از یه فن فیکشن دیگه :))

     

     

    پ.ن: دیشب به جای انتشار اینو زدم ذخیره بشه *__* عذر تقصیر میخک سان.

    پ.ن2: هی میگید سرما خوبه سرما خوبه، بیاید تحویل بگیرید! از پریشب استخونام مثل پیرزن ها به جیرجیر افتاده :/

    Obliviate-4

    مامان داره جدی زبان میخونه، و این موضوع شدیدا قلبمو گرم می کنه. رابطه مامانم و زبان یه جورایی تسوندره گونه است. یا حداقل، یه مدتیه که شده. میدونم خوشش میاد که بخونه، ولی در ظاهر یه جوری رفتار می کنه انگار داره به زور میخونه. حتی بعضی وقتا هم زبانو "احمق" صدای می کنه XD

    جمعه ها کلاس آنلاینه، بقیه روزهای هفته هم تقریبا هرروز دانش آموزای کلاسه تو دیسکورد(!) جمع میشن و سوال حل می کنن و آنالیز می کنن. دیدن دیسکورد تو گوشی مامانم حس عجیبی داره، و دیدن مامانم تو دیسکورد حتی حس عجیب تری داره *-*

    ولی در کل خیلی لذت بخشه. یه مدتی که ولش کرده بود احساس می کردم یه چیزی کامل نیست... 

     

    دیروز داشت لغت می خوند، وسطاش کلمه های جالب رو به ما هم میگفت.

    1=

    - میدونی اکیوز چی میشه؟

    + اکیوز... نمیشد وقتی یکیو... چی بهش میگن... چی میشه یکی رو دستگیر می کنن؟ 

    - آهان نه اکوییته. aquit. میشه تبرئه کردن.

    + اینکه کلا برعکس شد :/

     

    2=

    -هلن oblivious میشه چی؟

    + مثلا میشه وقتی... طرف... گیجه؟ حواسپرته؟ مثلا انیشتین oblivious بود خیلی وقتا "-"

    - غافل میشه.

    + آهان. آره.

    ...

    +اههه راستی!! شبیه چیزه.. تو جلد آخر هری پاتر هرمیون حافظه پدر و مادرشو پاک کرد که ازشون محافظت کنه. آبلیویتشون کرد! اون ریشه لاتینشو بوده پس! وای چه باحال! رولینگ نابغه است، شگفتیه، هدیه ای برای خلقه، روشنایی جهانه، عاشقاش زنده ان؛ هیتراش بمیرنــن.

    - ....

     

    3=

    مامان: nettlesome. میشه آزاردهنده.

    باران: وای شبیه خانم نتل که تو سوفیا بود! آزاردهنده بودش اونم دیگه.

    من: نه خیر، نتل میشه گزنه، گزنه هم که خارش و آزار میاره. وای انگلیسی چه زیباست چه دلرباست چه کلمات آهنگینی داره چه ریشه هاش قشنگن من میخوام برم زبانشناسییی.

    مامان: خدایا، به خودت می‌سپارمش.

     

    در کل ما خوشحالیم ^_^

     

     

    + به قول نوبادی سنپای، موزیک ویدئو جدید E ve >>>>>>> (جهت فلشا درسته "-"؟)

    وای من چطوری تا اومدن لیریکای انگلیسیش صبر کنم؟؟ :_)))

    Ease our burden, long is the night -3

     
    bayan tools so ist est immer

    دانلود موریک

     

    Chairs so close and room so small
    You and I talk all the night long
    Meagre this space but serves us so well
    We comrades have stories to tell

    And it's always like that in the evening time
    We drink and we sing when our fighting is done
    And it's always so we live under the burnt clouds
    Ease our burden, long is the night
    Just as no stars can be seen
    We are stars and we'll beam on our town
    We must all gather as one
    Sing with hope and the fear will be gone

    ----

     

     چقدر استرس داشتم به شیب امشب نرسم. آخرشم نرسیدم از نظر تکنیکی. ولی خب...

    رفته بودیم کتابفروشی. دو تا کتاب خریدم، داس مرگ و جلد اول همدم ها. داس مرگ چون بزهس گفته بودن، همدم ها رو چون هرچی جولیا گلدینگ بنویسه نمیتونه از شاهکار کم باشه. احتمالا جولیا گلدینگ، یا مجموعه شگفت انگیزش "کت رویال" رو نشناسید. ولی عیب نداره، چون الان شناختید! هیچوقت برای شناختنش دیر نیست!

    به هرحال، همدم ها خیلی قدیمی بود. شانسی دیدمش. تو هیچ سایت آنلاینی پیداش نکرده بودم، و یهو درست جلوی چشمم بود. چسبیده به دیواره ی یکی از قفسه های بالایی، با جلدی که یه ذره تا خورده بود. اون قیمتش 30 تومن بود، ولی داس مرگ 90. لعنت به پرتقال. فرقی نمی کنه چقدر کتاب خوب تقدیم جامعه کرده باشه، نمیتونم دوستش داشته باشم. هرگز. 

    هرچقدر هم برزگ شدن مضرات داشته باشه، امروز که تونستم خیلی راحت کتابایی که میخواستمو بخرم همشو جبران کرد. قبلا به هزار بدبختی باید کلی تا اردیبهشت صبر می کردم، که هیچوقتم پولم کافی نبود. از کتابفروشی که عمرا نمیتونستم بخرم چون معمولا کیف پولمو نمی آوردم بیرون، و برامم چیزی خریده نمیشد. طاقچه و اینا هم که نبود...

    الان یه سری سدهای روحی دیگه دارم. مثلا خودم رعایت می کنم که زیاد نخرم یا مثلا صبر کنم تخفیف بذارن بعد. ولی در عوض سدهاش از خودمه! امروز وقتی راحت از پول جایزه خوارزمیم کتابامو خریدم... حسی داشتم که با هیچی قابل مقایسه نبود.

    باران هم جلد یک آرتمیس فاولو خرید! براش خوشحالم. خیلی خیلی خیلی. چند وقت پیش سه جلدی که من از دارن شان و نارنیا داشتمو خوند، یه جلد هری پاتر ترجمه داغونم از کتابخونه گرفت. بهش افتخار می کنم شدیدا. (و البته، آرزوی دیرینه ام برای داشتن آرتمیس فاول به حقیقت پیوست :_))

    البته فعلا داره دشمن عزیز رو میخونه. وای باورم نمیشه، دشمن عزیز!

    واقعا، من خوشبخت ترین خواهر بزرگتر دنیا نیستم؟

     

    به دوست بابام برخوردیم و باهاش صحبت کردیم،  بعد به خودمون اومدیم و دیدیم ما رو دزدیدن! البته پیتزا هم سفارش دادن برامون :دی

    تا شب حرف زدن و حرف زدیم و گوش دادم. انقدر ندیدم پدر و مادرم با همسن های خودشون صحبت کنن که اینجور معاشرتاشونو با چشم و گوشم می بلعم. وقتی راجب خاطرات کودکی، بعضی وقت ها جنگ، بعضی وقت ها امید و هدف و آرزو و مخل تولداشون میگن، این حرفها رو می بلعم.

     اینجور وقتا میبینم که چقدر... تنهان. که چقدر آدمایی هستن که زندگیشون پر از هیجان و مهمونی و رفت و آمد هست(بوده؟) و... یه آرامشی که زیادم آرامش نیست. چون در این نقطه و زمان آرامش کامل خیلی نادره. ولی، حالتی که از حالت ما آنتروپی کمتری داره. 

    پدر و مادر من خیلی تنهان. خانواده ما خیلی تنهان، و ما واقعا کس خاصیو به جز خودمون نداریم. اول فکر می کنم همه همینطورین، ولی میبینم این اطرافیان ما هستن که اینطورین. ما ناخودآگاه به سبب تنهاییمون سمت آدم های تنها جذب شدیم. کسایی که خونه‌شون پر جزوه و کتاب و یه هرج و مرج نسبتا منظمه، نه کسایی که با وجود یه بچه کوچیک همه جای خونه شون برق میزنه، و نه کسایی که گوشه خونشون پیانویی دارن که یه روزی قراره برن کلاسش و بزننش. 

    مامانم اسم این ویژگی مونو گذاشت اسپرت. کلمه جالبیه. تازه بعد حرف هامون راجب دنیا و آسیا و اینجور چیزا، خانومِ دوست بابام بهم گفت تو دنیای قشنگی سیر می کنم. فکر کنم میتونم این دو تا ویژگی رو به شخصیتم اضافه کنم.

    دوست بابام دکتری جرم شناسی داره و وکیل پایه یک دادگستریه. چهار پنج تا زبان بلده، و عاشق زبانه. وقتی درباره زبان ها حرف میزد چشماش مثل بچه ها برق میزد و من نمی تونستم لبخند نزنم چون خیلی... صحنه زیبایی بود. دلم میخواد اونطوری بشم، میدونید؟

    مامانم گفت وقتی بچه بودن داشتن از مدرسه میومدن که یهو یه هواپیما رد شد. براش دست تکون دادن، ولی بهو بوم! بمب ریخته رو سرشون :  )

    آره. اینطوری. بعد پدر مادرها اومدن به همه بچه دبستانی ها گفتن بخوابن تو جدولهای خالی. این داستانو ازش شنیده بودم، ولی اینبار یه معنی دیگه ای برام داشت.


    برای امشب دیگه کافیه :) 

    +تو تاریکی شب خوندن پست هاتون خیلی زیباست. شونزده تا ستاره، و همشون قلبمو تکون میدن. انگار یه چیز واقعی... یه چیز خام راجبشون هست. حس می کنم ما هم comrades تو این آهنگیم، فقط به جای یه اتاق کوچیک، تو یه اتاق خیلی بزرگ با صندلی های دور از هم نشستیم، And we have so many stories to tell.

    خبری داشت جیرجیرک! - 2

     

    چند وقته جیرجیرک ها به شهر حمله کردن. یعنی فکر می کنید دارن خبر پاییزو میارن؟

     

    دیروز پشت پنجره سر و صدای این خوشگلا راه افتاده بود :) جیرجیرک ها دارن میان، یاکریم ها دارن میرن.(شایدم برعکسه؟)

    دیدید رسم زمونه رو؟

     

     

    برگ ها بالاخره افتادند. انگار تازه خدا یادش افتاده پاییز امده، هلنی هم هست، و هلن ها هم دلشان پاییز می خواهد.

    اینو 12 آذر 98 نوشته بودم. یعنی تقریبا دو سال پیش. اونموقع که هنوز صبح لباس میپوشیدیم و صبحان میخوردیم و سوار سرویس میشدیم. آخرین پاییزی که تجربه کردیم مال دو سال قبل بوده.

    نمیدونم پاییز بعدی‌مون قراره کی باشه. فعلا که سرماش داره بهمون میرسه. وقتی به این فکر می کنم که دوباره قراره این پوشش گرم و تابستونی رو دور بندازم و لرزش و سرما زیر پتوی افسردگی شروع بشه سست میشم، میدونید؟

     

    +با شعار "هر روز پنج کامنت" میریم جلو ببینیم چی پیش میاد.

    ۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۳۵ ۳۶ ۳۷
    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan