سفر با/در کتابخانه‌ی نیمه شب

پدیده ای که هیچوقت در شگفت‌زده کردن من شکست نمیخوره اینه که کتابها چطوری آدمو پیدا می کنن. چطوری میشه که در بهترین زمان، بهترین کتاب پیدات می کنه و تو قسمتی از سفرت همراهیت میکنه. چطوریه که همون حرفایی رو بهت میزنه که نیاز داری، همون افکاری رو کامل می کنه که از قبل تو ذهنت داشتی. 

واقعا چطوریه؟

 

چند وقت پیش نصفه شب بود. وقتی داشتم تو طومارمون می گشتم پیداش کردم. آرتمیس گفته بود بخونیدش... و نمیدونم چرا به نظرم مهم اومد. از اون حرفایی به نظر اومد که برای گوینده مهمه، ولی فکر نمیکنه کس دیگه ای هم ممکنه بهش اهمیت بده.

خب.. من اهمیت دادم. اون زمان داشتم تو سوراخِ آلیس در سرزمین عجایب واری سقوط می کردم، درحالیکه افکار و انتخاب ها و ناانتخاب‌ها دور و برم شناور بودن. آدم تو اون شرایط اینجوریه که"خب، چرا که نه؟ از هیچی که بهتره." و میره تو کارش.

این هفته که برای خوارزمی سه روز رو باید میرفتم مدرسه کتابو با خودم میبردم و تو راه میخوندم. همینطور که تو کتاب پیش میرفتم، تو دنیای واقعی هم به جواب میرسیدم. همزمان با شخصیت توی بدست آوردن جواب پیش می رفتم و اینطوری بودم که «آره! آره دقیقا همینه!» انگار من و نورا با همدیگه جواب هامونو پیدا می کردیم.

وقتی خانم الم به نورا می گفت:«مهم نیست به چی نگاه می کنی، مهم اینه که چی میبینی.»، یه دوست به من می گفت:«مهم نیست چه انتخابی بکنی. شغل تو، رشته تو هویتت رو تعریف نمیکنه. فرقی نمیکنه کجا بری، تو هنوزم همون هلنی هستی که از انیمه و کتاب خوشش میاد.»

گفت:« زندگی رو سخت نگیر. زندگی ساده است. زندگی تو اون وقتاییه که جلوی تلوزیون ولو شدی و چیپس و ماست میخوری. همون اون هشت ساعت هایی که میری مدرسه یا درس میخونی، فقط به خاطر همین تیکه است.»

 

اینطوری نیست که این جواب صد در صد باشه. همین الان هم هر روز دارم فکر می کنم این تصمیم درست بوده یا نه. که واقعا انتخاب نکردن "علاقه"ام کار درستی بوده یا نه.

ولی بعد یه کم زیست میخونم و می فهمم ما واقعا چیزی جز مولکول نیستیم. احساسات ما، وجود ما، ته تهش ماده است. شاید فوقش یه سری هویت و حافظه تو سلول های عصبی داشته باشیم... ولی چیز قابل تغییریه. میشه باهاش کنار اومد.

ولی بعد فکر می کنم یعنی هیچوقت نمیتونم دنبال callingم برم؟ اصلا از کجا معلوم اون Calling مال منه؟

ولی بعد فکر می کنم چرا نتونم؟ زندگی زیاد قابل پیش بینی نبوده تا الان... و از الان به بعدم نیست.

.
.
.

اشتباه نکنید. "ولی بعد" ها ادامه دارن. جواب هنوز کامل نشده، من هنوز بای دیفالت استرسی و مضطربم، هنوز خیلی از کارهام مونده، هنوز تو یه کشور جهان سومی با آینده ای تاریک زندگی می کنم، هنوز خیییلی ها هستن که از من بهترن و جلوترن و بیشتر تلاش می کنن و به این تلاش بیشتر از من علاقه دارن و پولدارترن و...

ولی...

خیلی چیزها رو دارم که بتونه بهم کمک کنه.

اینا چیزهایی بودن که میخواستم تو پست تولد بنویسم:

 خانوادم، که هنوز با لوس بازیهای(تا حدی به حقِ) من کنار میان. 

وبلاگم، که هیچوقت نمیذاره به خودم دروغ بگم.

دوستام، که با وجود این فشار سعی می کنن تحت تاثیر جو بد رقابتی قرار نگیرن.

 این‌یکی دوستام، که آسمونو پر ستاره نگه میدارن!

 کتاب‌ها و انیمه‌ها، که انقدر خوب و درستن.

 مغز و بدن و مخصوصا چشمم، که هنوز دارن باهام راه میان با وجود abuseی که بهشون روا میدارم.

و دنیا(خدا؟)، که به یاد دادن چیزهای جدید به من ادامه میده.

 

چیکار میتونم بکنم جز تشکر کردن برای این هفت تا هدیه و جلو رفتن تو تاریکی کتابخونه ی ولی بعدهام؟ :)

صاحب این وبلاگ تازه بدنیا آمده است!

همیشه به شددت دلم میخواست وسط بهار بدنیا بیام، که شب تولد بتونم برم تو بالکن با آهنگی دلنشین و فکر یار، به ستاره ها نگاه کنم و هوای بارونی رو نفس بکشم...

و بالاخره امشب این سناریو محقق شد!

جالبیش اینه که خسته تر از اونم که حتی بخوام پست تولد بنویسم یا تا صبح با خودم خلوت کنم یا از اینجور کارا. نه خسته ی بد، خدا رو شکر. یه خستگی خوب. 

امسال پر بالا پایین بود. حوصله ندارم برم وبلاگو بخونم ببینم چه بالاپایین هایی... و یادمم نمیاد. ولی میخوام برای یه سال دیگه فرصت خدا رو شکر کنم. برای تاریکی هایی که روشن میشن.

میخوام خدا رو شکر کنم، چون با اینکه بنده‌ی بدردنخور و مادی‌نگر و ناشکری بودم(و هستم. و خواهم بود. و اصلا هم قصد ندارم خودمو تصحیح کنم)، بهم فرصت یه سال دیگه زندگی رو داد. که بهم چیزهای جدید یاد داد.. حتی با اینکه خیلی وقتا فرآیند یادگیری زیاد خوشایند نبود.

دیگه... دیگه نمیدونم چی میخوام بگم. شاید فردا اومدم پستو کامل کردم.

شبتون به خیر :)

    Help will always be given at Hogwarts

    اگه چیزی باشه که از این دوران پلید یاد گرفته باشم، اینه: کمک بخواید.

    هممون داشتیمش. مطمئنم هممون داشتیم اون شبهایی که نمیتونی تا صبح بخوابی، ترس از آینده و گذشته سایه میندازه و تو فقط نمیتونی، نمیتونی نفس بکشی. اون نقطه ای که فکر می کنی تنهایی.

    نیستی. باور کنید، هیچکس تنها نیست.

    همه یکی رو دارن. همکلاسی‌ها، دوست‌های مجازی، خانواده. اگه نداشتن انسان نبودن، چون متاسفانه همونطوری که میدونید انسان موجودی اجتماعی است.

    من هم از این نقاط عبور کردم. به نقطه ای رسیدم که با خودم گفتم:«خب، ببین این دیگه تهشه. فقط خودتی و خودت. خودت باید تصمیم بگیری، خودت باید خودتو آروم کنی. خودتو جمع کنی. ادامه بدی.» 

    و در همین حال رفتم تو آشپزخونه و مامانم با لبخند گفته:«الکی به خودت فشار نیار. یه چیزی میشه دیگه.» و همون لبخند کمیاب... همون جوک‌هایی که بعدا درباره دنیا و حواسِ پرت خدا ساختیم همه چیزو یکی دو درجه روشن‌تر کرده.

    شده با همین حس و حال واتساپ و گروه خالیمونو باز کنم و از تنهایی توش یه نقطه بفرستم، و در عرض چند دقیقه همه تحلیل‌های پانزده خطیشون راجب اون نقطه رو به عرض و سمع و بصر برسونن و بحث راه بیافته و آخرش... آخرش خسته و خالی باشم، ولی تنها نه.

    شده وقتی تو رو تخت به سقف خیره شدم و تنها کار مفیدم شماردن نفسام بوده، باران تبلت به دست بدون هیچ حرفی بیاد خودشو بهم بچسبونه و دکمه پلی قسمت nام فصل n اتک آن تایتان رو بزنه.

    شده وبلاگ رو باز کنم و ببینم چندتا صورت فلکی! روشن شده به جای ستاره. شده حرفایی که میزنن حرفای من باشه.

     

    راستش... تا حالا نشده از ته مرداب تنهایی برم پی‌وی یه دوستی، یا خصوصی یکی از بچه‌های اینجا و اونجا کمک بخوام. هر کمکی که تا حالا بهم شده به خاطر حواس جمعی بقیه بوده(که واقعا نمیدونم چی کار کردم که لیاقتشو دارم.)

    ولی let's do that too!

    بیاید کمک بخوایم. بیاید مشکلاتمونو با آدم‌های قابل اعتماد تقسیم کنیم. آدم‌ها کمک میکنن. آدما دوست دارن کمک کنن.

    این دوران... این نسل... واقعا زمان خوبی برای lone wolf بودن نیست. 

    بیاید کمک بخوایم، چون تو هاگوارتز کمک همیشه میرسه.

    رها کن درد من بامن، که من خود جان نمی خواهم

    چت کلاس ما:

    سین:«بچه ها خانم فلانی رو میشناسید؟ همون معلمه...»

    من:«آره... چی شده؟»

    سین:«فوت کرده. کرونا.»

    ر:«...
    خب خدا بیامرزتش.

    راحت شد از این زندگی بی معنی.»

    سین:«چیو راحت شد دیوونه! بچه داشتا!»

    من: «مردن آدم بزرگها دردناک تره
    فکر کن کلی جون کندن به یه جای نسبتا ثابتی تو زندگیشون رسیدن بعد یهو همه چی میره هوا.»

     

    ----------

    چت معلمای استان:

    معلم1:«راستی... پسر جوون خانم بهمانی رو شنیدید...»

    ..وای بیچاره.»

    «کرونا بود؟...»

    ...خدا بیامرزتش.»

    مامانم:«چه قدر تو این وضعیت مرگ جوونا حیفه... کلی آرزو، کلی فرصت، تو اوج جوونی. همه از دست رفتن.

    بزرگترا حداقل زندگیشونو کردن.»

    A - Z (1)

    A is for Accent

    It's like a curse. Language. 

    They are beautiful, of course. The differences and similarities, the quirks and funny parallels. What she cannot understand, is why they are treated so differently. Why should someone be mocked and excluded when pronouncing a certain word a certain way? Why are some of them respected and sought after for learning, and others are shunned? Why are some called "lovely" or "fierce" just out of advertisement, when languages with the same qualities are left to be forgotten and die.

    That's why she likes languages and not people who speak them.

     

    B is for butterflies.

    She looks at people, at all the fluttering, noisy human beings walking and talking around. 

    Her heart skips a beat or two, and all she can think of is run, run and hide somewhere safe away from all danger. 

    But she can't. She gulpes, and walks on in the corridor, her eyes fixed on her destination. The wooden door, with a shiny placard stuck on it. Class 1-C, it said. 

     

    C is for character.

    She wakes up, messily getting out of her bed. 

    What she doesn't like about her room is how everything is decorated in a way that her makeup table is located in a position, in which the mirror can be seen from every angle. when you get out of bed, when you enter the room...

    It's kind of useful, though. She can glance at the mirror easily, and pick the mask she needs for the day.

    َThings That Make Sense, I'm still searching for them

    سلام

    همینطور که به ایام ملکوتی انتخاب رشته نزدیک میشیم، گفتم شاید بد نباشه بیام dillema هام و از این شاخه به اون شاخه پریدن هام رو با شما به اشتراک بذارم تا مغز شماهم مثل من پیچ بخوره و دور هم شاد باشیم [":

    برای دانش آموز سمپادی‌ای همچون من، چیزی که تو این دوران خیلی آزاردهنده است اینه که وقتی به دور و برت نگاه می کنی به نظر میاد همه میدونن میخوان چیکار کنن. تا همین دو ماه پیش از هر سه بحث تو گروه کلاسی یکیش درباره انتخاب رشته و علاقه vs. استعداد vs. امنیت شغلی بود. درحالیکه الان همه به نظر میان متمرکز و قدرتمند خودشونو پیدا کردن و دارن به سمت هدفی در پایان جاده نورانی حرکت می کنن. بعضیا گروه رو ترک و واتساپ رو حذف می کنن و همه کلاس رفتن ها رو آغاز.

    حتی با اینکه میدونی حقیقت این نیست. چون خود من هم از بیرون همینم، ولی درونم این است که میبینید.

    چه هست؟ خب، الان بهتون میگم.

    تا چند وقت قبل(حدودا دو سه روز) من عزمم رو جزم کردم که رویاهای - حقیقتا ناقص و بی پایه و اساس-م رو دور بندازم و همه تمرکزم رو بذارم رو تجربی و درس خوندن و در کنارش به چیزمیز خوندن و چیزمیز نوشتن ادامه بدم. با اراده بی انتها رفتم سراغ ویدئوهای زیست توی اینترنت و کتاب زیست دهم.

    بذارید صادق باشم، من واقعا از زیست خوشم اومد.

    احتمالا فوندانسیونش رو دیدن دکتر استون ریخت. از دکتر استون به بعد دید منفی من نسبت به علم و تجربی خیلی عوض شد(درواقع فهمیدم چه دید بچگونه و لجبازونه ای بوده :|) و کلا، علوم تجربی جالبه. نه فقط تو انیمه. تو دنیای واقعی هم. به نقل از کتاب زیست دهم، دانشمندای علوم تجربی فقط چیزی که بتونن مستقیم یا غیرمستقیم مشاهده کنن رو قبول دارن. خب، این خیلی منطقیه. مشکل اینه که به گروه خونی من -که سرم همش تو ابراست- نمیخونه.

    حالا شاید بتونم تجملش کنم تا دبیرستان، بعدم تا دانشگاه آروم آروم grow on me کنه یا همچین چیزی... 

    ولی خب، بذارید این اطلاعاتو یه گوشه ذخیره کنیم و بریم سراغ ریاضی.

    به طرز شگفت انگیزی، از وقتی استعداد و تواناییم تو ریاضی خاک خورده، علاقه سوزانم بهش هم کم شده. به قول بوکوتوسان از هایکیو، فقط وقتی میتونی از [والیبال/ریاضی] لذت ببری که توش خوب باشی. 

    اینطوری نیست که کاملا توش خنگ شده باشم، فقط انگار نسبت به همسن هام که به نظر میاد از ابتدایی بهتر شدن، افت داشتم.دیگه جواب همه چی سریع به دست نمیاد، و حواسپرتیم زیاد شده. این چیز ناراحت کننده ایم نباید باشه زیاد... چون بالاخره، نمیشه انتظار داشت با بالا رفتن پایه همه چی آسون بمونه که. باید سخت بشه. 

    چیزی که نگرانم میکنه اینه که این سیر نزولی همینطور پیش بره، و من برم رشته ریاضی و یهو به خودم بیام اون "ریاضیم خوبه" توهمی بیش نبوده و فقط در همون سطح کاری ازم برمیومده.

    اینم البته درک میکنم که شاخ و شونه کشیدن برای ریاضی غلطه و واسه هر درسی اگه لاتی واسه ریاضی شوکولاتی، و هیچکی حقیقتا نمیتونه بگه ریاضی رو فتح کرده. دلیل اینکه تو ابتدایی هم توش خوب بودی، به خاطر اینه که خودش بهت راحت گرفته هانی :")

    (خب پس... یکی نیست بگه مشکلت چیه :/ تو که همه چیو درک می کنی چرا داری میحرفی این وسط نادون:/)

    حالا، پریشب یهو دچار فروپاشی احساسی شدم و این فکر به ذهنم رسید که واقعا "که چی؟" واقعا این همه بدو بدو برای تجربی و ریاضی که چی؟ هر دوتاشون به یه اندازه سختن. یکی رقابت شدید سر رشته یکی سر دانشگاه. یکی حفظ کردن خط به خط کتاب و یکی حل کردن چیزای گنده و مخوفی مثل دیفرانسیل(واقعا دیفرانسیل چیه؟ ایکاش یکی برای من بازش می کرد به جای اینکه فقط بگه هست و سخت هست.)

      تازه بعد دانشگاه هم رقابت و بدبختی برای زبان و مقاله و اپلای. وقتی تو انجمن سمپادیا میگشتم و حرفای یه سری بدبخت تر از خودمو بالا پایین میکردم داشتم به این فکر می کردم...

    من که علاقه سوزانی به هیچکدوم از اینا ندارم. یعنی، علاقه سوزان که زیاده... علاقه mildی هم ندارم، بعد قراره خودم رو به زور conditionized کنم که همه این بدبختی ها رو پشت سر بگذارم که باز دوباره به بدبختی های جدید برسم؟ واتس ده پوینت؟

    تصمیم گرفتم به مأوای همیشگی و پاسخ به سوال های درونیم سر بزنم تا جواب را بیابم. ردیت.

    سرچ کردم r/math، بعد رفتم تو پستا و کامنتا. متوجه شدم که نه، خارجیای ریاضی خونده هم مشکل شغل دارن. البته، من که نمیدونم اونا چجور آدمایین که نتونستن شغل مرتبط با رشته بیابن، پس زیاد یافته ی قابل استنادی نبود.

    سرچ کردم why do you love math . میخواستم ببینم کسایی که اون علاقه سوزانه رو دارن و در وقت اضافه شون به جای آهنگ و کتاب سراغ حل سودوکو و سوالای حذاب میرن(این واقعیه ها! به r/math یه سر بزنید) چه جوری فکر می کنن.

    خلاصه ی حرفا این بود که ریاضی منطقیه، که is the only thing that makes sense، که همیشه یه جواب داره و هیچی "نسبی" نیست. که از مبارزه کردن و پیروز شدن بر یه سوال لذت می برن.

    میدونید، این واقعا برای من زیبا بود، حتی با اینکه نتونستم با گوشت و خون درکش کنم. چرا؟

    چون ریاضی هم با گروه خونی من جور در نمیاد.

    از کجا فهمیدم؟ جه جور میتونم مطمئن باشم؟ 

    از اونجا که الان دارم آهنگ گوش می کنم و دارم سعی می کنم مشکلاتمو با نوشتن کنم و به این فکر می کنم چند تا از شخصیتای ملکه گدایان لیاقت فن فیکشن و پتانسیل گشتن درونشون رو دارن و همین ده دقیقه پیش نشستم سر از دست دادن یه تخفیف گنده طاقچه گریه کردم.

    البته، میشه بحث کرد که این کاریه که ممکنه هر کس در اوقات فراغتش بکنه، و منم قبول دارم.

    این منو میرسونه به به سوال مهم امروز.

    چی رو راجب رشته تون دوست دارید؟ چیه که قبلتونو به تپش میندازه... چرا عاشق شکست دادن عددها و معادلات مخوفید؟ چرا دوست دارید ته توی جهان هستی رو در بیارید؟ چه بخشی از درسای مزخرف ردتون میکنه و امیدوارتون میکنه به آینده؟ 

    و مهمترین سوال از ریاضی خوانده ها...

    انتگرال و دیفرانسیل چیههه!!؟

    صدای ضعیف کلمات

    از هرکی بپرسید میدونه چقدر تو شعر نوشتن ناتوانم.

    حالا ببینید اوضاع چقدر خرابه که برای زدن حرفام بهش روی آوردم :)

     

    ستاره ها روشن

    پنجره ها باز

    زمین ها خاکستری

    گوش کردن به آواز

     

    جیغ بلبل سبز

    مثل صدای زنگ

    پرت شدن حواسم

    از بام بی رنگ

     

    دهان کتاب باز بود

    مثل بچه گنجشک ها

    منتظر کربن و رسِ

    نوک ِ مدادها

     

    روزها در گذر

    صفحه ها خالی

    ذهن ها پُر از

    پوشال شیمیایی

     

    کتاب کاغذی و

    کتاب نوری،

    غبطه میخورند به

    تست های تکراری

     

    باران می‌چکد

    پر سر و صدا، از آسمان

    هنوز نرسیده، به خاک نم دار

    زندگیش، ندیده پایان

     

    گنجشک های یک لانه

    پرنده های یک پر

    از خانه پر زدند

    همدیگر را

    نوک می زدند

     

    رنگ ها و نورها

    بوها و شکل ها

    مصرف می کنم از هر موادی

    که پخش کند دنیا

    این داستان: E ve و صدای ابریشمینش!

    سلام به همه! هلن اینجاست، با یه پست وحشتناک و طومار-قد مثل این‌یکی[نوریاکی سوگیاما و...] فقط با این فرق که این بار میخوایم درباره شگفتی و زیبایی ای حرف بزنیم که اسمش هست ... eve.

    اول یه توضیح فسلقی بدم؟

    شاید تا حالا به مفهومی به اسم ووکالوید، که معمولا با عکس یه دختر انیمه ای موآبی همراه میشه، رو به رو شده باشید و ندونسته باشید چیه. خب، نگران نباشید. چون منم هنوز دقیقا نفهمیدم.

    چیزی که می دونم، اینه که ووکالوید احتمالا یه دستگاه/برنامه هست که میتونی بهش ملودی و متن آهنگ رو بدی و آهنگ رو با یه صدای روباتیک تحویل بگیری. این صداهای روباتیک معروف اسم دارن، که معروف ترینشون هاتسونه میکوئه. همون شخصیت موآبی دوگوشی که شاید عکسشو دیده باشید...

    این آهنگ ها موزیک ویدئو و داستان و کلی تئوری هم دارن.

    حالا اینو بذارید کنار.

    یه سری افراد هستن به اسم اوتایته، که این آهنگا رو "کاور" می کنن، خودشون میخونن و گاهی اوقات براش انیمیشن، انیماتیک و موزیک ویدئو درست می کنن، و تو سایتی به اسم نیکونیکودوگو آپلود می کنن، که معادل ژاپنی آپارات و یوتیوب هست.

    اوتایته ها به عبارتی خواننده های اینترنتی و زیرزمینی ژاپنی هستن، و همیشه هم کاور نمی کنن و گاهی کارهای اوریجینال خودشون رو می خونن.

     

    اوتایته ای که امروز میخوایم دربارش حرف بزنیم و من جدیدا در باتلاق شگفتیش گرفتار شدم، eve هست. (آدرس یوتیوبش)

    e ve خواننده ای هست که همه آهنگاش معنی و مفهوم عمیقی دارن، و همه شون خوبن. یعنی امکان نداره شما تو کانالش آهنگی پیدا کنید که خوشتون نیاد!! مخصوصا که خیلیاشون موزیک ویدئوهای انیمیت شده خاص خودشونو دارن، که کیفیت انیمیت بعضیاشون بیشتر از اوپنینگ انیمه هاست *_* (و حدس بزنید چی؟ اکثر این موزیک ویدئوها رو یه نفر تنهایی ساخته!)

     

    خب، حالا اگه میخواید بیشترین استفاده رو از ادامه این پست ببرید، پیشنهاد سرآشپز اینه:

     اول ویدئوها رو خودتون یه بار ببینید و کیف کنید. اگه متوجه چیزی نشدید، هیچ نگران نباشید! چون همه دفعه اول همینیم! همونطور که گفتم، آهنگای Eve خیلی عمیق و لایه لایه ان. برای فهمیدنش، میتونید بیاید تئوری و توضیحات من رو بخونید، بعد یه بار دیگه ببینید و این بار کیــف کنید، چون اینبار متوجه عمقش میشیدش D:

    اون آهنگایی که خود آهنگشون خیلی خوب بودن رو اینجا آپلود کردم که میتونید بگوشید و دانلود کنیدشون.

    پس بریم که داشته باشیم:

    داستان ِ ترسناک ِکوتاه

    وقتی میری سراغ وبلاگای بعدکنکوریا تو لیست دنبال‌شده‌هات برای عرض تبریک و میبینی بعضیاشون غیب شدن 🙃.

      !You Are My Hero, After All

      برای خود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید D":

      Kimi ga akirameru toko ukabanai kedo

      Nanimonai nasakenai tteiu hi mo aru n deshō

      حتی نمیتونم تصور کنم که تو تسلیم بشی...

      اما با اینحال میدونم که تو هم این روزهای غمگین و خالی رو داری.

       

      Jinsei ni ichi do no yōna doryoku no shunkan o

      Ikutsu mo mukaechaisō nara miteitai n da yo

      وقتی اون لحظه بزرگت رو به رو میشی که فقط برای هرکی یه بار اتفاق می افته،

      من می خوام اونجا باشم و ببینمش.

       

      Kazuo ga ichi ko datte issho ni o ikurademo

      Nannimo nai atashi ni imi o kureta saikyō da

      "حتی اگه فقط یه زندگی برای با هم بودن داشته باشیم، مهم نیست چقدر"

      تو و "قوی ترین" به من معنا دادید.

       

      Fure- tte Fure- tte nan do mo iwaseru nan teiu sainō ?

      Zutto tachimukatte yo yūki o kureteru yo

      Fure- tte Fure- tte chippoke subete ga sakenderu

      Sono me o mitereba atashi mo hashireru

      Saikō no fyina-re o kizandemite yo

      آره آره!

      تو خیلی خوب بلدی کاری کنی که دوباره و دوباره اینو بگم

      تا ابد سرجات محکم وایستا! من دارم از تو اشتیاقمو میگیرم!

      آره! آره! 

      همه چی درون من داره فریاد میزنه!

      وقتی به اون چشم ها نگاه می کنم، میدونم میتونم تا هر جایی بدوم.

      پایان نهایی رو بهم نشون بده!!

       

      Sukoshi bōkenshiyou ka kono mama de ii ka

      Nayamashii modokashii tte mayoi mo aru deshō?

      بهتره همینجوری که الان هستیم بمونیم، یا اینکه بریم به یه ماجراجویی کوچیک؟

      ولی ترس چی؟  شک و تردید چی؟  تو هم داریشون؟

       

      Sen nen ni ichi nin no yōna sensu ga naku tatte

      Atashi ya kimi dake no go-ru o mitemitai yo ne

      حتی با اینکه ما استعدادی نداریم که فقط صد سال یه بار دیده بشه،

      من دلم میخواد برم هدف واقعی رو پیدا کنم.

       

      Donnani sekai ga wakarazuya bakka demo

      Atashi wa kimi toiu wakarazuya no mikata

      مهم نیست چند تا احمق تو این دنیا وجود داره،

      چون من همیشه تو رو به عنوان دوست و یار حقیقیم دارم.

       

      Fure- tte Fure- tte nan hyaku mairu mo todokeyou

      Zutto hashiru tameni tachidomatte mo ii yo

      Fure- tte Fure- tte ōkina e-ru ga hanahiraku

      Itsumo no kiseki o sekai ni misete yo

      Wakuwaku ga matteru mirai e ikou yo

      آره! آره! بیاید همین حالا صدها کیلومتر بدوییم!

      تا وقتی به دویدن ادامه بدیم،  عیبی نداره یه استراحتی هم بکنیم D:

      آره! آره! شور و شادی مثل گل میشکفه.

      معجزه ای که میتونی بکنی رو به دنیا نشون بده.

      هیجان منتظرمونه... بریم سمت آینده!

       

      Takusan no shippaidan o aisenakatta jibun o dakishimetara saikyō da

      با همه شکست هامون، و چیزایی که درباره خودمون دوست نداریم، اگه فقط میتونستیم در آغوششون بگیریم...

      قوی ترین میشدیم!

       

      Furete furetenai kedo wakaru yo sono chikara

      Me no mae no kabe no mukō de waraou yo

      هنوز احساسش نکردم، هنوز لمسش نکردم، ولی میتونم قدرتت رو درک کنم...

      بیا از دیوار ها عبور کنیم،

      و طرف دیگه اش با هم بخندیم!

       

      Fure- tte Fure- tte nan do mo iwaseru nan teiu sainō ?

      Zutto tachimukatte yo yūki o kureteru yo

      Fure- tte Fure- tte chippoke subete ga sakenderu

      Sono me o mitereba atashi mo hashireru

      Saikō no fyina-re o kizandemite yo

      آره آره!

      تو خیلی خوب بلدی کاری کنی که دوباره و دوباره اینو بگم

      تا ابد سرجات محکم وایستا! من دارم از تو اشتیاقمو میگیرم!

      آره! آره!

      همه چی درون من داره فریاد میزنه!

      وقتی به اون چشم ها نگاه می کنم، میدونم میتونم تا هر جایی بدوم.

      پایان نهایی رو بهم نشون بده.

       

      Datte atashi no hi-ro-.

      هر چی باشه، تو قهرمان منی :)

        ۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ . . . ۳۵ ۳۶ ۳۷
        ~ اینجا صداها معنا دارند ~

        ,I turn off the lights to see
        All the colors in the shadow

        ×××
        ,It's all about the legend
        ,the stories
        the adventure

        ×××
        پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
        آرشیو مطالب
        Designed By Erfan Powered by Bayan