Raw and Void

احساسات واقعا خسته کننده ان. 

این از اون جمله باحالاست که نوجوونای edgy با هودیای سیاه، شلوار لیای پاره پوره و چشمای خمار ممکنه بگن، نه منی که الان لباس قدیمی خاله مو پوشیدم هر چند وقت یه بار یادم میره ماه رمضونه و انگشت اشاره ام رو شروع میکنم به جویدن. ولی خب، واقعا نظرم همینه.

احساسات واقعا خسته کننده ان.

احساسات خام که آدما نشون میدن، همیشه همراه خودشون دارن و دور و برشون مثل یه هاله جرقه میزنه، خسته کننده ان. فکر می کردم با تو خونه حبس شدن و دور شدن از اون هاله ی انرژی-مصرف کننده، دیگه خسته کننده باشن. ولی انگار آدما این احساسات رو با خودشون تو دنیای مجازی هم میارن. تو کامنتا و تو پستا. تو ایموجیا و خنده ها. البته کمتره. و این خوبه. انگار رنگاش کمرنگ تر میشن، و جای نفس کشیدن بین این همه هاله برام باز میشه.

احساسات Raw البته فقط اینجورین. raw، به انگلیسی یعنی همون خام. ولی اینجا منظورمو بهتر میرسونه، چون انگار یه مقدار "وحشی" بودن قاطیش داره. مثلا انگار... تصفیه نشده است. آره تصفیه نشده توصیف خوبیه.

احساسات توی داستانا و فیلما و فن فیکشنا اینطوری خسته‌م نمی کنن، چون قبل از اینکه به دست و گوش و چشمم برسن چند بار پالایش شدن. برای همینه که همون حرکتی که تو انیمه بهم حس موئه و کیوتی میده، تو دنیای واقعی باعث میشه پوستم بپره. راستی.. مگه میشه پوست بپره اصلا *_*؟

نبود احساسات هم خسته کننده است. وقتی اون هاله‌ی رنگی رنگی و کور کننده دور آدما نیست، به جاش یه void سیاه هست که همه چیو میکشه دور خودش و یه حس سردی داره. (void همون پوچیه، ولی مسلما void از پوچی پوچ تره.)

من به شخصه با مثال همه چی رو بهتر می فهمم. اگه بخوایم برای وجود احساسات مثال بزنیم، اون حسی رو مثال میزنیم که وقتی یه ستاره که دوست داری روشن میشه. یا، وقتی دوستات شروع میکنن به سرعت چند مایل در ثانیه تایپ کردن. یا، وقتی باید با معلمت حرف بزنی که به طرز عجیبی معلم بدیم نیست! فقط... احساسات زیادن و خسته کننده.

از عدم وجود احساسات میشه به کامنتدونی خالی اشاره کرد، یا وبلاگ های بسته. میشه به این اشاره کرد که مدیر مدرست به مادرت میگه دخترتون خیلی خوبه و همه چیش عالیه ولی فقط "درونگرا"ست و تو تعجب می کنی که اصلا اسمتو یادشه، چه برسه به همچین چیزیو. البته... وایسید، این آخری میره تو دسته وجود احساسات.

عدم وجود احساسات میشه... حس بعد امتحان. همه چی تموم شده و خب، دیگه جایی برای احساسات نیست چون همه چی تموم شده. میشه وقتی همه کارای تو لیستو خط زدی، اون حسِ بعد رضایت هستا؟ اون viod هه. حس خالی و تاریک بودن خونه ساعت 12 شب درحالیکه شما هیچوقت 12 نمی خوابید، و امشب همه خانواده خسته تر از اون بودن که بیدار بمونن.

البته، اینا که مثال زدم اکثرا فردی بودن نه جمعی. جمعی...

دیگه چیزی به فکرم نمیرسه.

صدای سفید سکه‌ها

تگرگ و شیشه

دعوایی کوتاه دارند

و من می‌خندم.

 

Glasses and hails

They had a little fight

  and I'm laughing with joy

شنیدن

Just a series of unfortunate events(خواهنده، گیرنده است(شاید))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

کرم‌ها درک نمی‌کنند

- چرا کفش نمی پوشی؟

پسر بزرگتر از یه سر و کله بالاتر نگاهت کرد. کفشاتو. یا جاییکه باید کفشات می بودن. توی پاهات. شایدم پاهات توی اونا؟

سرت رو تند تند تکون دادی. شبیه وقتایی که بچه بودی و مامان بهش گفته بود غذایی رو که دوست نداشتی رو یه جوری بهت بده. منتظر بودی عصبانی بشه، ابروهاش مثل کرمای عاشق به همدیگه بپیچن. کرما عاشق میشن؟ باید بشن. اونطور که همیشه وول میخورن و به خودشون می پیچن انگار همیشه عاشقن. البته، اینطوری نیست که تو چیز زیادی از عشق بدونی. درواقع، کمتر از همه از عشق چیزی سرت میشه. ساکورا اینو گفت، نه؟

به جای عصبانیت، با چشمای سیاه و نگران نگاهت می کنه. صورت سفید و زیبا و نگرانش از پشت تارهای سیاه و بلند نگاهت می کنن. عذاب وجدان می گیری.

- پاهات زخم میشن.

اخم می کنه، ولی ابروهای عاشق به هم نمیرسن.

- همین الانم زخم شدن.

سرت رو تکون میدی. کمتر بچگونه، بیشتر "نوجوون-کله‌شق" طور. «خوبم. بیخیالش شو داداش.»

اخماشو از هم باز میکنه. کرما از بالای چشمش لیز میخورن به دو طرف. لیز میخورن، میخورن، میخورن. بیشتر از چیزی که باید. از دو طرف پیشونیش میزنن بیرون، توی موهای سیاه پر پشتش گم می شن. گم...

قلبت تندتر میزنه، ولی رنگ بیشتر از صورتت میپره. به جای اینکه بیشتر تو خودت جمع بشی، هراسون اینطرف و اونطرفو نگاه میکنی. برادرت متوجه میشه- معمولا همه چیو متوجه میشه. هرچی نباشه نابغه است- یه چیزی ازت میپرسه ولی نمیفهمی. کرمها... اون کرمها کجا رفتن؟ دیگه بالای چشماش نیستن. وقتی خم میشه سمتت بهتر می بینی که پشت موهاشم نیستن.

وحشت کردی، ولی نمیذاری برادرت بفهمه چرا. حتی با اینکه دلش میخواد. حتی با اینکه همیشه میگه مهم نیست، که درک می کنه، که باید احساساتتو نشون بدی، که ازشون خجالت نکشی... ولی دروغ میگه. چون دوستت داره، دروغ میگه، ولی همچنان دروغه. تو دلش فکر می کنه چقدر احمقی. چقدر دیوونه ای. دیوونه ای.

چون نگران اون کرمای عاشقی. کرمای عاشق خطرناک که لیز میخورن و میرن جاهایی که نباید برن. مثل... مثل...

حس فرو رفتن سوزن خیلی خیلی کلفت. حتی کلفت تر از آمپولای آنفولانزا. به کلفتی یه کرم بالغ پرمو. رو کمرت. برق از سرت میپره، دیگه نفس نفس نمیزنی، چون داری رو درد تمرکز می کنی که رو درد تمرکز نکنی. صورتت صافِ صافه، چون نمیخوای بفهمه یه کرم همین الان کمرت رو سوراخ کرد، که داره راهشو بین استخونا و جوارح داخلیت پیدا می کنه. که شایدم دو تا باشن، که انقدر به هم چسبیدن که به نظر میاد یکی باشن. دلت نمیخواد بفهمه درد داری، چون خودش به اندازه کافی درد داره. نه به خاطر کرما. تقصیر لاروهاست. ریه هاش پرن از لاروهای ریز. به اندازه کرم قوی نیستن، سوراخم نمی تونن بکنن، ولی وول می خورن. وول میخورن و همدیگه رو له میکنن. خونین و مالین میشن، و اون مجبور میشه سرفه اشون کنه. لاروهای خونین رو. توی دستمال کاغذیایی که سعی می کنه مخفی کنه.

لاروهای انگل و علاف. از شش های نابغه برادرت استفاده می کنن - همه قسمتهای بدنش به اندازه مغزش نابغه ان- اونم بدون اینکه اجازه بگیرن. سرفه کردن درد داره. برادرت نمیخواد سرفه‌شون کنه، ولی مجبوره. به نظرت باید بکنه. مهم نیست که سر و صدای سرفه ها چقدر خشک و آزاردهنده ان، برای تو مهم نیست. تو که به هرحال نمیخوابی، پس سرفه های شبش مزاحم خوابت نمیشه. ولی برادرت اینطوری فکر نمی کنه. سعی میکنه سرفه رو با بالش خفه کنه. اونم به اندازه تو دیوونه است. فکر می کنه سیاهی زیر چشمت تقصیر اونه. مهم نیست که چند بار میگی نیست. باور نمیکنه. همونطور که تو باورش نمیکنی.

برادرت زانو زده جلوت و شونه هاتو تکون میده. انگار خیلی وقت بوده که جواب نمی دادی و تو هپروت بودی. ازش میخوای که تکونت نده. با هر تکون کرم(های؟) توی کمرت میخورن به در و دیوار، دردش بیشتر میشه.

- چی شده؟

همینو تکرار می کنی. دوباره و دوباره. ازش ممنونی که می فهمه حواست پرت تر از اونه که با یه بار بفهمی، ولی واقعا داره سوال آزاردهنده ای میشه. نمیتونی همزمان رو کرم ها و برادرت تمرکز کنی. باید جواب بدی "هیچی، خوبم." ولی کنترل زبونتو از دست میدی. بهش التماس میکنی:«لطفا... بذار برسن به اونجایی که میخوان.» کرما وول می خورن و میرن جلو. برادرت تکون نمیخوره. سرشو تکون می ده و دیگه تکونت نمیده.

برای همینه که از همه بیشتر میفهمه، که تو فقط همینو میخوای. میفهمه چه وقتی نباید دستتو ول کنه چون "داری غرق میشی." می فهمه کی باید درو روت قفل کنه که از سرما نلرزی. میفهمه کی نباید مزاحم کرمها بشه، که سریع تر برسن به مقصد لعنتیشون و شرشونو کم کنن. 

درد بیشتری یه جایی از بدنت پخش میشه، و یه لحظه یادت میره نفس بکشی. یا ناله نکنی. ناله میکنی، چون رسیدن تو قلبت. سوراخش نکردن، چون میمیری. کرمای عاشق، قاتل نیستن. فقط عاشقن. تقصیر اونا نیست. تقصیر... تقصیر توئه. نباید به کرمای عاشق فکر می کردی. یا به عشق. یا به ساکورا. یا به حرفای ساکورا. فکرات جذبشون کرد، همونطور که گفتنِ اسم ولدمورت مرگخوارها رو، و آشغال مگس ها رو جذب می کنه.

ولی حالا دیگه وارد قلبت شده، از راه سرخرگ، نه سوراخ جدید. باید ازشون تشکر کنی. البته هر وقت اومدن بیرون و تونستن صداتو بشنون.

درد میکنه. خیلی درد میکنه. برادرت همچنان شونه هاتو محکم گرفته، ولی تکون نمیخوره. نمیذاری یه قطره اشک از گوشه چشمت جاری بشه. نمیذاری. نمیذاری. نمیذاری.

«اوه داداش کوچولوی احمق.» آهی می کشه و اینو میگه. اشکا میان ولی تو نمیذاری، نمیخوای بذاری. بیشتر و بیشتر. قطره های کوچیک جمع میشن زیر گونه ات و میشن یه قطره بزرگ تر که میافته روی پات. قبل از اینکه بفهمی بغلت کرده. تو رو تکون نداده، خودش به جلو خم شده و دستاشو آروم دورت حلقه کرده. برای همین کرم همونجا که هست میمونه. تکون نمیخوره، ولی پای نداشته‌شو روی جای بدی گذاشته. یکی از اون عصبهای بدقلق. 

درد میکنه. درد میکنه. اینکه برادرت بغلت کرده هیچ کمکی به این قضیه نمیکنه. یه زوج کرم عاشق رفتن داخل قلبت، که طبق گفته ی دختری که موهاشو رنگ آدامس موردعلاقش میکنه، اصلا نباید داشته باشیش. آرزو میکردی که این قلب رو نداشتی.

ولی داریش، و یه زوج کرم عاشق داخلشن که ممکنه هر دقیقه تخم ریزی کنن و از درون بجونت و بیان بیرون. برادرت هم دارتش، میتونی تپش هاشو روی قفسه سینه ات بشنوی. مادرت داشت، پدرت داشت. پس تو هم حتما داریش. نه؟ نه؟؟

«همه چی درست میشه.» برادرت داره این جمله رو دوباره و دوباره تکرار می کنن، و این اصلا اذیتت نمیکنه. حتی با اینکه دروغه. از اون دروغا که تو هیچوقت نمیگی، و برادرت به این خاطر در سکوت ازت متشکره. ولی چون زیادی دوستت داره، و فکر می کنه هنوز اون بچه مظلوم با لپای گلی هستی، بهت میگه اش و فکر می کنه باور می کنی. 

«همه چی درست میشه.»

کرما حفره مناسب رو پیدا کردن و دیگه تکون نمیخورن. یه نفس راحت میکشی، و سرتو تکون میدی. «باشه.» برای امتحان کردن یه ذره سرتو تکون میدی. نه، هیچ دردی نیست. کرمها واقعا جاشون رو پیدا کردن. «باشه.»


1400/1/6

اینو وسط خوندن چلنجر دیپ نوشتم. یادم نمیاد کدوم جمله ی کتاب جرقشو زد، ولی یادمه یه تیکه دیگه درباره یه مترسک بود، که زیرشو خط کشیدم تا بعدا دربارش بنویسم و الان پیداش نمیکنم. انگار تو خواب دیده باشمش!

عنوان به افتخار مائوچان، که دلمون براش تنگ شده :)

شاید بتونید حدس بزنید شخصیت اصلی کیه D: یا اینکه شخصیت اصلی اون داستان درباره "مترسک" کی بود. شایدم نتونید.

.

My darling time

I lost you. again and again. Over and over. Each time was more painful that the last. Each time I couldn't believe that you really are gone. I cried, I cried so hard over my loss, face burried in pillow I SOBBED! 

But you know, from now on, I refuse to let you go. I'll try, I'll be better just for you...

You know I always run to you, my darling Time.

So, please, don't leave me behind anymore.

Yours,

me.

The Storms Are Joking

برگ‌ها را

می‌خندانند،

طوفان‌‌های بهاری.

The leaves.

The Spring storms,

Are cheering them up.

دردِ زرد (Pain of Yellow)

اگر بالاترین برگِ

درخت پاییز باشم،

زرد نخواهم شد؟

If I'm the highest leaf

in the autumn's tree

will I not turn yellow?

چون مهمه

بعضی وقتا دلم میخواد همه چی رو ثبت کنم. تک تک کارایی که میکنم، یه طور توهم آور و رنگارنگ و جالب میشه. انگار وقتی پیام قرمز شارژ لپتاپ میاد، و از بین کاغذ و کتابای روی تخت خم میشم جلو تا به شارژر برسl اتفاق خیلی خیلی جالبیه. انگار کنار گذاشتن کتاب و آوردن گوشی مامان براش، توی داستان مهمه.

الان یکی از اون وقتاست.

وقتی داشتم کلمه های آبی تیره رو میخوندم، به تاریخ این کتاب و همه اتفاقاتش فکر می کردم. اینکه چی منو به این کتاب رسوند مهمه. اینکه چی منو به چیزی که منو به این کتاب رسوند مهمه. اینکه وقتی میخوندمش چیکار می کردم مهمه، اینکه چه حسی داشتم و چطوری خوندمش مهمه. اینکه قراره منو کجا ببره مهمه. 

 

اینکه این پست قرار بود فقط بیست و پنج کلمه یا کمتر باشه مهمه.

تا حالا شده بعد خوندن به چیزی، چیزی که هیچوقت تا حالا بهش فکر نکرده بودید رو از ته دل بخواید؟ دلتنگ چیزی بشید که اصلا نداشتید؟

 

«این کتاب باعث شد بفهمم چقدر دلم یه کتابخونه میخواد که بتونم برای آدمایی که دوستشون دارم لای کتابا نامه بذارم.»

و آره، دارم به آدم(های) خاصی فکر می کنم.

"Everyone have to be drunk on somethin' to keep pushing on"

چند وقت پیش تازه فرق و معنی کلمه "نشئه" و "خمار" رو واسه نوشتن یه چیزی فهمیدم، که خیلی منو به فکر فرو برد. 
در اعتیاد، نشئه به زمانی گفته میشه که تو high هستی و اون بالاهایی(!)، و خمار قسمت بعد از اونه که دوباره به دنیای مادی برگشتی و حاضری هر کاری بکنی که برگردی اون بالا. این تعریف، منو به فکر برد که... جدا از شوخی و اصطلاح که میگیم من "معتاد انیمه" یا "معتاد کتاب" یا حتی چیپسم، واقعا اینا اعتیاد محسوب میشن! از همه نظر جز شیمیایی. 

بعد امروز به این پست برخوردم، که تیکه آخر پازل رو گذاشت.
بیکاری جسم و بیکاری و ذهن به نظر من باعث میشه آدم بخواد خودشو با یه چیزی پر کنه، یعنی اعتیاد. اعتیاد به آدم یه هویتی میده، و حداقل نیمی از زمان رو خوشحالت می کنه، که باعث میشه اون نیمه ی دیگه که خماریه رو نادیده بگیری.
اعتیاد فقط هم مواد مخدر نیست. اگه یکی بیکار ذهنی/روحی/جسمی باشه ممکنه به اعتیاد به اینترنت، کتاب، موسیقی و حتی درس! روی بیاره، که واقعا چیزی کم از اعتیاد شیمیایی نداره.
وقتی میخونی، میبینی، میخوری، یا حتی گوش میدی، اون بالایی، و هیچوقت دلت نمیخواد بیای پایین. برعکس اعتیاد شیمیایی، حس عذاب وجدانت برای هدر دادن زمان هم کمتره چون داری به خودت میگی "خب دارم کتاب میخونم" یا "دارم چیزی یاد میگیرم".
 اصلا دلیل اینکه ما سراغ این چیزا میریم، حس پوچیه. وقتایی که "خسته" و "بی دلیل" ایم سمتشون میریم. (مثلا، وسط خوندن درسی که دوستش نداری مدام دوست داری بری سراغ این چیزا، چون اون درس برات بی مفهوم و بی دلیله. چون، مثلا، خرخونی کردن برای فلان امتحان و بهمان امتحان بهت حس پوچی میده)

بعد به این فکر کنید: آدمایی که به دام اعتیاد شیمیایی گرفتار نشدن، و یه جورایی از بالا توام با حس همدردی و relief بقیه رو نگاه می کنن، درواقع تنها خوش شانسی که آوردن محیطی بوده که توش بودن! یا علایقشون، یا دسترسیشون! شاید همون کسی که معتاد مواد مخدر شده، اگه عین منِ نوعی به کتاب و اینترنت دسترسی داشت به اون معتاد میشد. مسئله فقط دسترسی داشتن یا نداشتنه!

پس به نظرم، در جواب سوال این پست: اینکه کسی مثلا از بیکاری معتاد میشه مقصر خودشه یا حکومت و دولت؟!
به نظرم باز هم مقصر دولته، که دسترسی به مواد مخدر رو راحت میکنه، درحالیکه میتونه روی مواد جایگزین کار کنه. آدما نمیتونن بدون اعتیاد زندگی کنن، و به قول کنی آکرمن:

همه باید مست یه چیزی باشن که بتونن ادامه بدن. همه برده یه چیزین.

 ولی شاید وظیفه دولت این باشه که این اعتیادا رو کمتر آسیب زننده کنن؟ میدونم که مواد مخدر کلی سود اقتصادی براشون داره، ولی مثلا، اینترینمت هم میتونه خیلی سود کنه! همزمان هم باعث تبلیغات رسانه ای و بهتر شدن فرهنگ بشه، و ضررش کمتره.

میدونید، من خیلی رسانه و مدیا رو دوست دارم. فکر کردن و تحقیق کردن دربارش رو دوست دارم، و دوست داشتم اگه کار بزرگی میخوام تو دنیا انجام بدم، یه حرکتی باشه در هدف درست کردن رسانه ضعیفمون. حالا از هر نوعی: فیلم، انیمیشن، کتاب، گیم، سوشال مدیا... به نظر من رسانه چیز تاثیرگذار و بزرگیه، مخصوصا در آینده نزدیک! 
فقط نمیدونم چرا، با وجود همچین passion  و علاقه ای، دو تا انتخاب اولم ریاضی و تجربین؟ :/
 کسی میتونه بیاد این راز رو برام باز کنه؟ 

 

+ جدیدا مرض "آن‌فینیشد" گرفتم :/ هیچکدوم از پیشنویسای داستانام، ایده هام، حتی پستایی که میخوام تو ردیت بذارم تموم نمیشن و یه گوشه خاک میخورن :/ 

++ این شامل چالش داستان نویسیم هم میشه :/

+++ لازمه بگم فروردین تموم شد و من دلم نمیاد تخم مرغا رو بردارم؟ :"

مرثیه‌ای برای آنبوی بی‌نام + تلخ‌خند ناروتویی

این شعریست
به آنبوهای بی نام کونوهازمین

آنان که قرار است
در کونوها باشند بهترین
ولی ما نمی بینیمشان
با جتسوهایی از خفنین
چرا که این دوستان
 وقتی در داستان
پیدا می شوند
که آدمهای خفن تر
ظاهر می شوند 

اینجاست، اینجا
که می دوند آنبوها
آنبوهای بی نوا
سوی مرگی پر دراما 
که در آورند فریاد ها
در آورند ترس و لرز و 
غریوِ "چه خفن" ما را

میدانید چرا؟

چون فراموش کردن اینان،
این عزیزان، این شهیدان
راحت تر است از دیگران
هر چه باشد
چیزی نیستند جز
شخصیت هایی بی نام
در پس زمینه ی آنان
که ساخته شدند که شوند
قهرمان داستان
 

غمگین و افسوس خوارم،
ای دلیر آنبوان
پوزش میخواهم
که اینگونه راه است زندگی
که انقدر کوتاه و
بی نام است زندگی
ولی اینجاست
نیمه ی پر لیوان
بی فایده بودنِ شخصیت
جایی ندارد در این داسِتان
اگر نبودید
که اوروچیمارو را
کنید رسوا
اگر نبودید که جان خود را
کنید فدا

بدون شما 
که بخرید زمان
برای قهرمانان

 

همه می مردیم.
به همین سادگی
انگار که در
 گیم آف ترونزیم

این درست است
اما اینگونه که،
داستان مان می شکست!
حتما فهمیدید که
این شعر، سفیدست
چون شاعر تنبلتر است
از آن که بسازد
وزن و قافیه، دُرَست.
میتوان گفت،
بدتر از یک نارایست
چه کند آخر؟
ترجمه شعر، 
پردرسر است
به هر روی
بدرود،
ای آنبویِ پیرهن سرخ ِبی نام
تو خواهی ماند در یادهامان
برای پنج ثانیه ی تمام


What's the fastest way to a girl's heart? Chidori

سریعترین راه به قلب یه دختر چیه؟ چیدوری!

Jiraiya's unpublished work: Icha Icha yaoi fanfiction.

اثر منتشر نشده ی جیرایای سنین: فن فیکشن یائویی ایچا ایچا!

You know what never gets old? The Fourth Hokage

میدونید چی هیچوقت پیر نمیشه؟ هوکاگه چهارم!

What better birthday present for Naruto than dead parents?

چه هدیه تولدی برای ناروتو از پدر و مادر مرده بهتره؟

This year's record setter for blood donations goes to…the Uchiha clan!

رکورد بیشترین خون اهدا شده‌ی امسال میرسه به... خاندان اوچیها!

 

منبع: فن فیکشن Chiaroscuro

.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan