2

همینطور که با لب های بسته، موسیقی ناخوانایی رو زمزمه می کردم، پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا.

البته، برای بهتر فهمیدن حالت بالا رفتنم، بهتره توضیح بدم که دو تا یکی بالا رفتن در لغت نامه ذهن من، یعنی خوش خوشان و بازی کنان بالا رفتن، نه "دو تا یکی بالا رفتن" به معنای واقعی کلمه و لغت نامه. برای خودم هم عجیبه که چرا این عبارت اشتباه تو ذهن من تعریف شده...

با هر بار جهیدن و بالا کشیدن خودم تو راه پله خالی، موهایی که صبح به سختی بافته بودم بالا و پایین میشدن. حتی نزدیکی عصر نشده بود، ولی تارهای سیاه و سرگردان مو از توی بافت بیرون زده بودن، و تصمیمم رو مبنی بر دیگه نبافتن موهام رو جدی تر می کردن. درسته، فواید خودش رو داره. توی دست و پا نمیاد و باهاش هرجا میتونی بری. هم بیرون، هم توی رختخواب.

 و چهره رو بیشتر نشون میده. باعث میشه بقیه راحتتر بهت اعتماد کنن، مخصوصا در کنار صورت گرد و عینک شماره پایین مستطیلی شکلم. چهره پیش فرض آدم های معصوم و آروم و قابل اعتماد.

تارهای صوتیم ناخودآگاه آهنگ بعدی رو پلی میکنن. نمیدونم چه آهنگیه. هرچی هست، حس عجیبی بهم میده...

یه لحظه متوقف میشم. درواقع، سرجام خشک میشم.

چشمامو بستم، و همونطور که لب هام به تکون نخوردن، ولی خوندن ادامه میدن، تو آهنگ غرق میشم. سعی می کنم.. یادم بیاد. یه خاطره دور. نه خیلی دور البته. زندگیم انقدر طولانی نشده که صفت "خیلی دور" رو بتونم براش به کار ببرم. ولی... یه لرزه در وجود افتاده. که نمیتونم توصیفش کنم. و نمیتونم درکش کنم.

آه میکشم. مهم نیست چقدر با چشمای بسته تو راهرو وایستم. نمی تونم.

چشمامو با اخم باز میکنم. موسیقی متوقف نشده، ولی پله ها تموم شدن و من جلوی در خونه ام. شماره واحد 11، طلایی و رنگ و روفته است، ولی هنوز می درخشه. کلید میندازم و میرم تو.

خونه تک اتاقه ام، در پر هرج و مرج ترین حالت خودشه. تشک گوشه اتاق افتاده، و پتوی روش به طرز وحشتناکی جمع و مچاله شده، طوریکه میشه ازش به عنوان بالشت استفاده کرد. هنوز باز کردن بسته هام رو تموم نکردم. تنها بخش کامل خونه آشپزخونه است، چون جاییه که چیپسا رو نگه میدارم و برای ادامه حیات مغزم ضروریه. بسته های چیپس خیلی مرتب گوشه سمت راست آشپزخونه روی هم تلنبار شدن. پلاستیک خریدامو یه طرف میذارم، و پنج تا چیپس جدیدمو به تپه قدیمی اضافه میکنم.

دیوار اتاق فعلا خالی و لخته، ولی برای هر سانتی مترش برنامه دارم! دقیقا میدونم پوسترای مهم، و کاغذای یادداشت رو کجاها باید بچسبونم. نمیتونم صبر کنم تا این خونه بالاخره خونه... من بشه.خونه خود خودم.

آهنگی که تا چند ثانیه پخش میشد متوقف شد، و فقط یه سکوت نابهنجار و غیرقابل تحمل جاشو گرفت. 

آهنگا هیچوقت به سفرای بی بازگشت نمیرن. هر آهنگی که بره، از ذهنت، از تو گوشت، از داخل پلی لیستت یا حافظه لپتاپت، همیشه به سمتت برمیگرده. به یه روشی، از یه جایی. هر آهنگی که بشنوی، دیگه قاطی تار و پودای زندگیت بافته شده. مثل داستانایی که می خونی، یا می شنوی، یا می بینی...

پس نگران نشدم. بالاخره بر می گرده.

فعلا کارهایی داشتم که باید انجام می دادم. مثل... پر کردن کمدی که صاحب قبلی خونه اینجا جا گذاشته بود؟

کمد قدیمی و دو دره است. دو تا دسته رو میگیرم و میکشم، و با دیدن کشوهای زیاد داخلش تعجب می کنم. از همین الان مطمئنم از این کمد خوشم نمیاد. کشوی زیاد، یعنی طبقه بندی زیاد. طبقه بندی و من، زیاد خوب با هم کنار نمیایم.

همه کشوها رو باز می کنم. همه خالین، به جز یکی. محتویاتش خلاصه میشه در: یک عدد جسم صفحه ای، دایره ای و نازک، که لامپ خونه توش رنگین کمون درست میکنه. 

خیلی وقته که یه سی دی از نزدیک ندیدم. اونم یه سی دی بی نام که روش طرح کارتونی نداشته باشه.

کمد و پر کردنش فراموش میشه. به سمت لپتاپم شیرجه می رم و بازش میکنم، سی دی رو میذارم و با هول عجیبی پوشه رو باز میکنم. (چرا هول شدم؟ بعدا باید به این فکر کنم...)

ده ثانیه از محتویات داخل سی دی پخش نشده، و من دارم از این گوش تا اون گوش لبخند میزنم.

آهنگا واقعا به سفرهای بی بازگشت نمیرن. خیلی سریع این قضیه براتون اثبات شد، نه؟

تنها مسئله ای که میمونه اینه که... این آهنگ کجا رفته بود. این همه مدت کجا بود؟ و چرا الان برگشته.

و اینکه، اولین بار کی وارد سرنوشت من شده؟

کنجکاوم بدونم!

 


1

راه رفتن خودش به تنهایی حس عجیبی داره. همونطور که باز و بسته کردن دست حس عجیبی داره. تو تاریکی شب، توی تخت. بلند کردن دست، توانایی بلند کردن دست و باز و بسته کردن انگشتا حس عجیبی داره. این تویی، ولی تو نیستی. اون یه دسته، که بخشی از توئه، که تو میتونی کنترلش کنی. ولی خود تو اون پایین روی بالشت و زیر پتوئه. اون تو نیستی.

کشیدن ماهیچه های صورت، برای لبخند یا اخم یا هر حالت دیگه ای، تجربه عجیبیه. 42 تا ماهیچه، کاملا تحت فرمان تو. میتونی همشون رو حس کنی، ولی در عین حال نمیتونی هرکدوم رو حس کنی. 42 تا... تصورش هم عجیبه. شمردن 42 تا خیلی طول میکشه. چیدن 42 تا مهره دومینو خیلی طول میکشه...

برگردیم به راه رفتن. راه رفتن تجربه عجیبیه. یه قدم بعد قدم بعدی، در تناسب کامل. حتی لازم نیست بهش فکر کنی، ولی وقتی بهش فکر می کنی، عجیبتر میشه. تعادل زیبا و عجیبش بیشتر به چشم میاد. یک پا جلو کشیده میشه و فرود میاد. حالا نوبت اونیکیه...

راه می رفتم و به اینها فکر می کردم. البته نه فقط به اینها. مجبور بودم همزمان به چیزای دیگه هم فکر کنم. به اینکه نونوایی این محله دقیقا کنار میوه فروشیه، به اینکه سر کوچه 32 ام یه چاله کوچیک هست که افتادن توش دردناکه، به اینکه سوپر مارکت نبش خیابون از دو تا سوپر مارکت سر کوچه خودم، شلوغ تره.

اینها چیزایین که باید بهشون فکر کنم. باید یادم بمونه.

درو هل دادم و رفتم تو. مرد پشت پیشخون داشت با دوستش گپ میزد. مرحله اول: به ترتیب ماکارانی، پنیر، شیر، تخم مرغ، و خود مرغ بسته بندی شده رو برداشتم.

زن مغازه دار بی سر و صدا به حرفشون گوش میداد، ولی حوصلش سر رفته بود. چشماش اینطرف و اونطرف می چرخید.

حالا جایزه این مرحله: قفسه چیپسها. 

پنج تا چیپس، و خرت و پرتهای بی اهمیت دیگه ای که خریده بودمو روی پیشخون گذاشتم. توجه هر سه نفر به طرفم برگشت. «میشه اینا رو حساب کنید؟» البته که میشه. خیلی خوشحال هم میشه.

مرد سر تکون داد و شروع کرد به کلیک کردن رو ماشین حساب، و من همراهش ذهنی حساب کردم. 

- راستی، شما دیروزم نیومده بودید اینجا؟

زن از پشت شوهرش گفت.

ماشالله حافظه! سر تکون دادم.

- تا حالا این دور و برا ندیده بودمتون. تازه اومدید اینجا؟

لبخند مهربان و همسایه دوستی زد. منم لبخند مهربان و همسایه ندوستی زدم. احتمالا اون شبیه یه لبخند همسایه دوست ببینتش.

 «بله، همین دیروز اسباب کشی تموم شد.»

ابرو بالا انداخت سرش رو تکون داد.

نتیجه: خودش از کامیونی که دیروز یه دور اومد سر کوچه من اومد، و رفت خبر داره.

نتیجه: آدرسم رو هم میدونه.

نتیجه: حدس زده که با اون حجم از وسایل، احتمالا تنها زندگی میکنم.

نتیجه: منم این چند تا چیز رو راجبش میدونم.

نتیجه: با هم دوست شدیم.

دونقطه، پرانتز.

(نتیجه پنهان و درگوشی: بهم مشکوکه و تا مدت ها خودش نون میخره، که نذاره شوهرش نزدیک کوچه ی من بشه.)

- اوه، پس خوش اومدی! اینجا محله خیلی خوبیه. همه خوب و آرومن، دردسر خاصی نداریم. اگه کمکی خواستی، حتما بیا پیش خودم. رین فِـرّاری. از هر کی بپرسی بهت میگه. کوچه 11، پلاک 20. همون کوچه خودت.

« از لطفتون ممنونم، خانم فـرّاری. من هلن پراسپرو هستم.» از اینکه اسمم رو انقدر زود گفتم تعجب کرد، و سریع لبخند زد. منم لبخند زدم. حساب کردم. برام دست تکون داد. چیپسام رو قاپیدم و زدم بیرون.

دوباره شروع کردم به راه رفتن. توی خیابون، و به سمت بهترین جای دنیا: ذهنم.

راه رفتم و فکر کردم.

به راه رفتن.

به ذهنم.

به رین فـرّاری.

به اینکه زن توی مغازه خرازی مطلقه است و به شدت به قرص خواب آور نیاز داره.

به اینکه پیرمرد عتیقه فروش، احتمالا کارایی به جز عتیقه فروشی هم میکنه وگرنه نمیتونست تو همیچن محله دور افتاده ای اجاره یه مغازه به این بزرگی رو بده. احتمالا کارای نه چندان قانونی.

به اینکه پلکش وقتی مردای تاس از جلوی مغازه رد میشن می پره و...

و، وای!

چیزای زیادی هست که میخوام بهشون فکر کنم، چیزای زیادی هست که باید بهشون فکر کنم. اینا چیزاییه که بهشون نیاز دارم. چیزایی که بالاخره بدردمیخورن.

همه فکرا به درد میخورن. 

راه می رم، و به این فکر میکنم که تو این محله، چیزای زیادی هست که هم میخوام، و هم لازمه بهشون فکر کنم.

ناخودآگاه لبخند می‌زنم.

بی‌نظیره!


-از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانتان قدم بزنید و به مکان مورد علاقه تان بروید.

و به طرز عجیبی، هلن دو تا چالش پشت سر هم شرکت می کند!

ایده شخصیت "هلن پراسپرو" خیلی وقت بود که تو ذهنم بود. درواقع یه بارم سعی کردم بنویسمش. و حتی توی وبلاگ مخفی منتشرم کردم، ولی از یه جایی به بعد بلاک شدم و نشد. نوشته بی نظیر مائوچان فقط باعث شد به شدت حسودیم بشه و به زور از تو دخمه هام بکشمش بیرون.

اگه توجه کنید، نثرم هم به شدت شبیه مائوچان شده. سعی کردم که بشه، چون از نثر خشک و نوشتاری خودم که برای داستانای جدی به کار می برم متنفرم، و نثر مائوچان رو عاشقم. اصلا "را" و "رو" چه فرقی دارن؟ هان؟؟

خلاصه اینکه، بریم که رفتیم. ببینم می تونم ادامش بدم... 

دعوت می نمایم از: نوبادی، تاکی، پرنده-چان، سولویگ(هاها. خنده دار بود)، گربه-سنپای

و همه :)

تکه‌هایی از انیمه مارس همانند شیر می‌آید

این پست مائوچان رو دیدم و یاد این دو تیکه مارس همانند شیر افتادم. خواستم براش کامنت کنم، گفتم شما هم ببینید.

برای من از آیکونیک ترین و زبیاترین بخش ها بودن، توی انیمه ای که همه چیزش آیکونیک و زیباست.

و

 

نمی دونم نویسنده چند سالش بوده که اینا رو نوشته، ولی مسلما نوجوون نبوده.

در شگفتم که چطوری انقدر زیبا نگاه یه نوجوون رو نوشته. :(: چقدر خوب دوره نوجوانی خودش رو یادش مونده...

Helen Answers

نمیدونم چرا یهو حس کردم دوست دارم این سوالا رو. ساده و قشنگن. نوشتن جواباشون به ساعت ها فکر کردن روی درونیات شخصیت ها و پلات نیاز نداره.

و واقعا...

واقعا، ذهنم از ناتوانی خسته‌ست.*

این داستان: نوریاکی سوگیاما و صدای ابریشمینش!

در حال گشت و گذار تو اینترنت بودم، که برخوردم به آهنگی به اسم "سناریو" که انگار برای ساسوکه اوچیها خونده شده بود. کلیک کردم، و دیدم چقدر این صدا آشناست...

~× scenario ×~

و کسی نبود جز... شخص شخیص نوریاکی سوگیاما!! دوبلور ساسوکه، و دومین دوبلور ژاپنی مورد علاقه من بعد از رومی پاکو(دوبلور ادوارد الریک)

من هیچ ایده ‌ای نداشتم که  آهنگ هم می‌خونه! اون هم چه آهنگهایی!! 

تصمیم گرفتم این پست رو کاملا اختصاص بدم به معرفی آهنگایی که تاحالا ازش پیدا کردم. خیلی حس عجیبی داره شنیدن آهنگایی که ساسوکه داره میخونه *_* نه فقط به خاطر صداش.. معنی هرکدوم هم کلی جذابیت داره!

مثلا همین آهنگ: آهنگ و ریتمش مثل آهنگ های رقصی، یا اوپنینگ های انیمه های شوننه. ولی درواقع با عمیق شدن تو معنیش میتونیم غم، و آرزو کردن برای شادی رو ببینیم.

Insecurity

خیلی وقته میخوام راجبش بنویسم و نمی‌نویسم، از ترس اینکه نتونم خوب بنویسمش.

چه مقدمه خوبی برای پست.

    بیان بی خداحافظی، حتی نگفت متاسف است!

    واقعا که :|

    کلیک(برای مواقع ضروری)

     

    ویرایش:خدایا این پنل چقدر زیباست!! پنل بلاگفا باید یاد بگیره :|

    گزارشی از این روزها، منطقی در حد آنبو!

    چند وقته کار خاصی نمیکنم به جز نوشتن. حتی امتحانا هم زیاد نخوندم، و حتی چند قسمت اتک رو با تاخیر دیدم، و فقط نوشتم.  ایده پشت ایده ظاهر میشد، سناریو پشت سناریو، و الان یه طومار از سندهای گوگل داکس ویرایش نشده دارم. بعضیاشون کاملن، بعضیا نه. دوتاشونو پست کردم، و یدونه کامنت گرفتم! این:

    "so sad :( thanks for sharing"

    هورا!!

    البته کلی هم فن فیک میخونم. دقیقا وقتی به نقطه ای رسیده بودم که فکر کردم همه خوبا رو خوندم، کلی بهتر سر راهم سبز شد. الان دارم The Traitor and The nine Tails رو میخونم، که در حد یه کتاب اوریجینال نفسمو میگیره و هیجان زدم میکنه. (لینک کردم تو پیوند ها که میتونید ببینید.)

    روند نوشتنم دقیقا اینطوریه: یه ایده از یکی دو دیالوگ بی اهمیت تو فن فیک های دیگه بهم الهام میشه، یه صفحه بی اسم گوگل داکس باز میکنم، و تا شب مینویسم. وسطش فقط برای غذا و درس های ضروریمو خوندن و رفرش کردن بیان توقف می کنم. البته، تو ردیت هم خیلی میگردم. ولی نه موقع نوشتن. بیشتر گردش هام تو ردیت صبحه، درحالیکه معلما دارن به ناکارآمدترین روش ممکن درس میدن، طوریکه موندن سر کلاس چیزی به جز وقت تلف کردن نیست، و خودم میخونم راحتترم(البته، این راحتتر اصلا هم راحت نیست. یعنی به معنای واقعی کلمه دردناکه)

    همین گردش ها توی ردیت و سایت های مختلف، معمولا میرسونتم به یه آهنگ.

    نویسنده ها عادت، و دوست دارن، که اول داستاناشون آهنگایی که الهام بهشون داده یا موقع نوشتن گوش میکردن رو بذارن. معمولا هم خیلی خوبن. چرا؟ چون من دوست دارم هر آهنگ یه داستان پشتش داشته باشه، و مثلا... آهنگ look what you made me do تیلور سویفت رو دوست نداشتم، تا زمانیکه حاشیه های حولشو خوندم، و اینکه یه بخشش از آریا استارک تو بازی تاج و تخت الهام گرفته شده.

    خلاصه... معمولا میرسم به یه آهنگ بی نظیر که قلبمو برای چند روز تسخیر میکنه. در نگاه اول می فهمم این همون آهنگه؛ و فوری میذارمش تو اون یکی وبلاگ. هر آهنگی که اونجا گذاشتم کم کم به مدت چند روز، روزی سی، چهل بار پخش شده تو گوش من.

    جالب اینجاست که هر ایده ای رو تموم میکنم(ایده هام کوتاهن، زود تموم میشن) و نقطه آخرشو میذارم، فوری متوجه میشم به کدوم آهنگ ربط داره. انگار... نمیدونم انگار سرنوشت به هم متصلشون میکنه؟ یا خدای نویسندگی؟ یا الهه هنر، که زیر مجموعش میشن حوری های فن فیک و موسیقی و ... :=؟ 

    راستی، نقطه آخرو گفتم یادم افتاد، من عاشق نقطه آخرم. یکی از کتابامو فقط به امید نقطه آخرش نوشتم(که اصلا فکر خوبی نیست. نکنید اینکارو.) و این چند وقته کلللی نقطه آخر تونستم بذارم! و حتی بهتر از اون، بعد نقطه آخره! یعنی نامگذاری!

    بعضی وقتا وسط داستان یه اسمی به ذهنم میاد، ولی نمیذارمش. حتی یادداشتشم نمیکنم. دقیقا بعد از تایپ کردن نقطه آخر و نفس راحت کشیدن، بهترین بهترین اسم به ذهنم میاد. مثلا برای این آخری اسمای زیادی تو سرم بود، یکی از یکی رنگارنگ تر و زیباتر. اما! آما... اسم پایانی، که با کلمه آخر به ذهنم رسید، انقدر به طرز ساده ای باشکوه بود که همشون جلوه شونو از دست دادن!

    نویسنده ها معمولا درباره انتخاب اسم برای پست و داستان غر میزنن، ولی به نظرمن بهترین بخش داستان اسم گذاریه. نه اینطوری که مثل دیوید گمل بشینم دو ماه سر اسم فکر کنم، بعد از رو اون داستان بنویسم. خود... خود اون سادگی اسم انتخاب کردن رو دوست دارم. یه کار ساده است، نیاز به فکر مداوم و بارش فکری و نقشه چیدن برای شخصیتا و پیشرفتشونو و منطقی بودن و... نیست. یه چیز خیلی کوچیکه، که کاملا دست خودته. یعنی کاملاً! خود داستان هیچوقت صددرصد دست نویسنده نیست، ولی اسمو میتونی اصلا بذاری dcnldk و 30 تا کامنت بگیری (دیدم که میگم ها!)

    این تنها چیزیه در حال حاضر کاملا روش کنترل دارم، و ازش لذت میبرم. نامگذاری! و سامری(خلاصه) نویسی.

    البته این فقط تا شبه. شب که میشه، و ما کم کم از رو تخت منتقل میشیم به... تو تخت، شروع میشه.

    مشکل ناامیدی شبانه نیست. (مشکل اصلی ناامیدی شبانه نیست) بی خوابیه. و آلارم های اعضای خانواده. 

    و درس های مجازی. بهترین توصیفی که میتونم ازشون بکنم... درس های مجازی مثل یه گاوصندوق خیلی خیلی سنگینن، که تو مسئولی پولای توشو بشمری ولی پر هواست. یعنی عملا مسئولیتی نداری...و هیچکس یادش نمیره که اینو بهت یادآوری کنه، ولی فرقی نداره. به هرحال باید گاو صندوق رو نگه داری تو دستت، و ســنگینه!

    همین :)

     

    پ.ن:نه همین نه. میخواستم برای این یه پست جدا و بامزه بزنم، ولی حوصلش نمیاد. شما تصور کنید این یه پسته:

    اگه منم مثل شما صندلی داغ گذاشته بودم،

    و شما ازم پرسیده بودید پرستیدنی‌ترین و کیوت ترین تصویر دنیا چیه، جواب میدادم: باران با موهای دو گوش بافته و عینک مستطیلی جدیدشــــش!!!!!!!!!

    Class 777

    When I was in the hospital,
    I was roomed with a schizophrenic
    And she was the most general person I have ever met.
    There was a boy with a long deep slit across his neck
    Who told very funny jokes.
    A girl who never spoke a word
    Would draw the most beautiful pictures.
    The boy who shook with anxiety
    Could hold the most intelligent conversations
    Even the girl who screamed in her sleep and picked at her skin
    Had a heart the size of the ocean.
    We are not who you think we are.

    وقتی در بیمارستان بودم

    با یک بیمار شیزوفرنی هم اتاق شدم

    و اون خاکیترین آدمی بود که تا حالا دیدم.

    یه پسر اونجا بود با یه زخم بلند کنار گردنش

    که جوک های خیلی بامزه ای میگفت.

    دختری که حتی یه کلمه هم حرف نزد

    و زیباترین نقاشی ها رو میکشید.

    پسری که از اضطراب می لرزید

    و باسوادترین هم صحبت ممکن بود.

    حتی دختری که تو خواب فریاد میزد و پوستش رو می کند

    که قلبی به بزرگی اقیانوس داشت.

    ما چیزی نیستیم که تو فکر میکنی هستیم.

    A Series of Unfortunate Dreams

    از اونجایی که چند وقته همه خواب نویس شدید، فکر کردم منم این خوابهایی که جدیدا میبینم و انگار تمومی هم ندارن بنویسم. فقط قبلش بهتون هشدار بدم، که مثل خوابهای جالبی که سین دال و آرتمیس نوشتن نیست، و یه مقدار آزاردهنده هم هستن. :(: عنوان خودش گویای مطلبه. :(:

     

    اول:

    خواب دیدم تو پارک کنار خونه قبلیه ایم، و خیلی راحت داشتیم با باران سرسره سواری می کردیم. مامان روی نیمکت یه ذره دورتر از ما نشسته بود و داشت با لبخند نگاهمون میکرد، که یهو یه پسربچه تپلی و سیاه سوخته ظاهر شد. یه پیراهن سبز و سفید راه راه پوشیده بود با شلوارک خاکی رنگ، و به طرز مشکوکی شبیه دادلی دورسلی بود.

    به دلیلی نامعلوم، این اومد با من دعوا کردن. از اونجایی که نصف قد من بود چیزی بهش نگفتم، ولی شروع کرد اذیت کردن وهل دادن باران. از اونجایی که نمیخواستم یه بلایی سرش بیارم و بیچاره بشیم، به جای مقابله به مثل فقط آروم هلش میدادم عقب، ولی به ازای هر هل خودم دو قدم فرار می کردم.

    آخرش یه طوری شد که اون افتاد دنبال ما، و من و باران شروع کردیم فرار کردن. از بین و روی سرسره ها می دوییدیم. هدف من این بود که برسم به مامان که با دیدن یه بزرگتر بترسه و بیخیال بشه، ولی انگار مامان هی دور و دورتر میشد. من از اون پسره اندازه یه قدم جلو تر بودم، طوریکه هر چند قدم بهم میرسید و ویشگونم می گرفت. خیلی عجیب درد داشت، یعنی میتونستم درد حس کنم و حتی الانم حس میکنمش. هرچی میدوییدم، باز بهم میرسید، و مامان باز دورتر میشد.

    آخرش رسیدم به نیمکت و بیدار شدم.

     

    دوم:

    تو 4/5 ابتدایی خواب، تو یه جایی مثل هاگوارتز بودیم، که عین زندانی آزکابان یکی حمله کرده بود مدرسه و دمنتورها اومده بودن، و دقیقا اون حس سرما و وحشت دمنتورها رو داشتم. بعد من و ریتسو و یکی دیگه بهمون حمله شد، یه معلمه اومد نجاتمون داد. وسط یکی از راهروهای مدرسه بود، و دمنتوره روی یکی از پله های چرخان. معلمه وسط مبارزه یهو غش کرد، من مجبور شدم چوبشو بردارم. بعد ورد پاترونوس رو یادم نمیومد. آدرنالین با فشار تو خونم در جریان بود و سرم گیج میرفت و... 


    تو 1/5 پایانی خواب، گفتن برای امنیت بیشتر دانش آموزا باید بغل دستی داشته باشن، و ریتسو شد بغل دستی من. بغل دستی پارسالم هم جلومون بود.

    دقیق یادم نمیاد، ولی یادمه خیلی کریپی بود. یعنی یجوری به من نگاه میکرد، و لبخندایی میزد که فقط به نظر من شیطانی میومد. بقیه میگفتن عادیه و تو(یعنی من) خل شدی. و تیک داشت. مدام پاشو بالا پایین میکرد، با بالا پایین شدنش کل خواب تکون میخورد و موج برمیداشت. من هی میخواستم ازش دور بشم، ولی میرسیدم به لبه نیمکت و نمیتونستم عقب تر برم. نیمکت مدام کوچیک و کوچیکتر میشد و من به اون هاله شیطانی نزدیکتر...
    این وسط اون یکی دوستم جلومون نشسته بود هی بهمون نصیحتای بغل دستیانه میکرد که با هم خوب باشید و برنامه ریزی کنید هر روز یکی سمت راست بشینه، کیفاتونو بذارید زمین و....
     

    سوم:

    این یکی از همه آزاردهنده تر بود، و شاید یه ذره اسپویل ناروتو داشته باشه؟ اون کلمه سفید داخل پرانتز رو هایلایت کنید که ببینیدش.

    داستان توی یه جای آمفی تئاتر طور اتفاق می افتاد.

    نه. آمفی تئاتر نبود. شبیه یه کلیسا بود، که یه پرده آمفی تئاتر داشت. چون بین نیمکت ها کلی فاصله بود.

    اوروچیمارو تو خوابم بود( یه آدم کریپی و ترسناک و مار مانند) که داشت دنبال یکی از شخصیتای موردعلاقم (ایتاچی) میدویید. شخصیت خوب هی میدویید، بین نیمکت ها تلو تلو میخورد و شخصیت منفی از پشت سرش. و می خندید. اما هرچقدر هم که شخصیت خوب فرار میکرد، همیشه بهش میرسید، و... بلاهای بدی سرش میاورد. از این کارایی که اوروچیمارو میکنه. انگار از شکنجه کردنش لذت ببره. تک تک جزئیات خشن و خونین این قسمت تو ذهنم نقش بست. همه چیش...

    بعد ولش می کرد، و شخصیت خوب دوباره فرار می کرد. و دوباره بهش میرسید. یه گوشه گیرش مینداخت و دوباره همه چی تکرار می شد. این وسط من خواهر شخصیته بودم، که از یه گوشه داشتم نگاه میکردم و نمیتونستم کمک کنم. خیلیای دیگه هم تو کلیسائه بودن، ولی انقدر بزرگ بود که این دو نفر میتونستن راحت توش تعقیب و گریز کنن.

    و خب، این شخصیته کلا آرومه، و تو کل ماجرا داد و فریاد نمی کرد. اول خیلی ترسیده بود، و خیلی دست و پا میزد(کمک نمیخواست) ولی کم کم ناامید شد. یعنی ناامیدانه و... بی هدف می دویید، تلو تلو میخورد روی نیمکت ها.

    انگار فهمیده بود دویدن فایده ای نداره... و من نمیتونستم برم کمک کنم. برادرم بود، و خیلی دلم میخواست برم کمکش، ولی نمیتونستم.

    اگه امیلی در نیومون رو اگه خونده باشید، یه قسمتی بود که امیلی تو کلیسا گیر می افته و همچین ماجرایی پیش میاد. تقریبا شبیه اون بود.

    تا اینکه آخرش شخصیت منفی خسته میشه ازش و با یه لبخند شیطانی ولش می کنه و میره.

    برادرم اول هیچ تکون نخورد... خودشو جمع کرده بود یه گوشه ای از یه کلیسا. من دویدم پیشش، ولی تو چشماش هیچ حسی نبود. بدون اینکه اصلا منو ببینه یهو نینجاطور از پنجره پرید بیرون و رفت رو سقف، با یه سری سیم ور رفت. بعد، مثل اینکه از کل ماجرا فیلم گرفته شده باشه، کل داستان مثل یه فیلم روی پرده ای که تو کلیسا بود پخش شد، و همه کسایی که تو کلیسا بودن دیدنش. انگار کل این ماجرا رو ندیده بودن، و تازه با اون فیلم داشتن میدیدنش. همه خیلی ناراحت و پشیمون بودن و پچ پچ می کردن و به برادرم نگاه میکردن.

    اون همه اینا رو داشت میدید، ولی هیچ حسی تو صورتش نبود.

    من دستشو گرفتم و کمکش کردم که با هم بریم سوار اتوبوس بشیم. اون نشست کنار پنجره، و شقیقه اش رو تکیه داد به شیشه. عجیبه که من میتونستم سرمای شیشه رو حس کنم. من همش سعی می کردم حالشو خوب کنم و حرف میزدم باهاش، حتی بهش دنت تعارف کردم(شیرینیجات خیلی دوست داره شخصیته) ولی اون فقط یه لبخند کوچیکی میزد و دوباره تو فکر غرق میشد. بعدم چشماشو بست و خوابید(اون تصویر یکی از تصویراییه که دلم میخواد یه روزی، یه جوری بکشمش)

    بقیه داستان یه ذره محو گذشت. رفتیم خونه، بعد پدر و مادرمون خیلی نگران جلوی در منتظرمون بودن. برادرم مستقیم رفت تو اتاقش بدون اینکه چیزی بگه، و مامانمون ازم پرسید حالش خوبه؟ و من با خستگی سر تکون دادم.

    وقتی بیدار شدم همونجا تو تخت گریه کردم.

     

    اینها جزو مِسدآپ ترین خوابهایی بودن که این چند وقت دیدم، خوابای اینطوری چند وقته زیاد میبینم، و خیلی واقعی. ولی اونا به این بدی نیستن. مثلا در حد اینکه خواب ببینم نقاشی که برای کلاس هنر کشیدم پاره شده و فردا هنر داشته باشم، یا اینکه خواب ببینم والدین اینترنتمو قطع کردن و یه هفته نتونستم برم مدرسه و بدون اینکه من بفهمم اخراجم کردن...

    و به شکل عجیبی هم دردناکن. و تا چند روز فکرمو مشغول میکنن. هنوز حس این خوابا برام واقعی و تازه ان. اون بی حسی و غصه، تسلیم شدن، دویدن، سرگردانی، ترس، وحشت خالص، درد...

     میتونم حدس بزنم دلیل و ریشه این خوابا چین، ولی چیکار میتونم بکنم؟

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan