The Soulmate Theory

اینا رو دارم جمعه شب مینویسم و فردا ده صبح باید برم برای داوری و اینطور چیزا. و خیلی استرس دارم. نه از اون استرسای نفس به شماره اندازنده... از اون ساکتا.

برای خوارزمی زبان دو چیز نیاز داری. داستان نویسی، و زبان خوب. من هردو رو دارم. و تو این چند وقت با همگروهی نزدیک بیست تا مکالمه 7 دقیقه ای درباره موضوعات چرت و پرت مجبور شدیم درست کنیم. و باروتون شاید نشه که چقــــدر انگیزه پیدا کردن برای اینکه بهش زنگ بزنم و سر یه سناریویی کار کنیم سخته. که چقـــدر من همیشه اون کسی بودم که باید انگیزه رو درخودش جمع می کرد و اونیکی رو دنبال خودم می کشوند. که چقـــدر از اینکه عضو مسئولیت پذیر تر گروه باشم بدم بیاد، چون در حالت عادی اصلا مسئولیت پذیر نیستم و برام خیلی خیلی سخته.

مشکل اینه که الان اصلا دلمم نمیخواد ادامه بدم! از اول سال نمیخواستم! چه فایده داره در طولانی مدت برام؟ هیچی. فقط یه استرس بیجا و اضافه است. مشکل اینه که نتونستم عقب بکشم. نذاشتن عقب بکشم. مدیرو معلم زبانِ *&^#@ و پدر و مادر گرامی.

مشکل... مشکل اینه که، من نمیخوام اصلا قبول بشم! نمیخوام به دور بعدی راه پیدا کنم! چون اینطوری مجبوریم دوباره اینکارا رو انجام بدیم. از طرفی، اگه قبول نشیم همه این تلاشا بی فایده میشه...

دلم میخواد عمدا بد باشم که به هیچ وجه من الوجوه به دور بعد راه پیدا نکنم. 

مسخره نیست؟ خنگ نیستم؟ 


میدونید، من عاشق شدم.

 عاشق گروه هاییم که میزان مسئولیت پذیری و انگیزه همه اعضا تو یه رِنج باشه. مثل خودم و سولمیت جان.

دیدید وقتی معلم میگه کار گروهی، یا مثلا تیم های دو نفرهف چه قدر تنش ایجاد میشه؟ یه گروه عین من میتونن هم تیمی خوب پیدا کنن، ولی روشون نمیشه برن پیوی یکی با فکر اینکه شاید بخواد با دوستاش باشه. یه گروه هم پی وی روندگان تو رو دربایستی قرار بده هستن، که فرار کردن ازشون دردناکه. یه سریا ها هم مشکلی ندارن که خوش به حالشون :/

یکی از لذت های این سال تحصیلی این بود که سولمیت جان رو پیدا کردم. اونم مثل من تو دسته اول بود، و با پیدا کردن همدیگه هردو به دسته سوم منتقل شدیم!

سولمیت جان رو بخوام ماجراشو براتون تعریف کنم، یه پست طول میکشه. فقط بگم که اول سال که اومده بودم اینجا بهم کتاب قرض داد!! به یه آدم تقریبا غریبه! و از اون به بعد بهش گفتم فرشته و اینطور چیزا. بعدا وقتی چندبار با هم یه چیزو گفتیم، یا به یه چیز فکر کردیم، لقب سولمیت هم بهش تعلق گرفت :)

بعد یکی دو کار که با هم همگروه شدیم من اینطور بودم که: وایی خدا! یعنی کارای گروهی انقدر راحت و لذتبخش میتونست باشه و من نمی دونستم!

خوبیش اینه که دقیقا مثل هم فکر می کنیم. یعنی هردو مثلا، حدود یه هفته مونده به پایان ددلاین شروع به نگران شدن می کنیم که کارا رو انجام بدیم. میایم پی وی هم، من یه سند گوگل داکس میزنم، تقسیم بندی می کنیم کارا رو و هردوم در سکوت میریم سراغ کارا.

این گوگل داکس یه حس... دوست داشتنی و خوبی به آدم میده. یعنی هر کدوم در سکوت میریم کار میکنیم و تحقیق میکنیم و مینویسیم، و همزمان می بینیم که طرف مقابل داره چه کارایی میکنه...

شبیه کنار هم نشستن تو یه سکوت لذتبخش و کار کردنه. :)

از کلاسای مجازی ممنونم که باعث شد سولمیت جان رو بیشتر بشناسم! اگه تو مدرسه بودیم و حالت عادی بود هیچوقت انقدر بهش نزدیک نمیشدم که حتی بخوام آدرس وبلاگ رو بهش بدم. و تازه، این همه چیز دربارش بفهمم که زیاد به کسی نگفته...

سولمیت جان از خیلی نظرا اون کسیه که من خیلی دوست دارم باشم. ساکت و بی سروصدا، ولی قوی و کارآمد. آرومه و جوگیر نمیشه. همه چیزشو نمیریزه یهو وسط! مثل من نیست، که الان نصف مدرسه میدونن وبلاگ دارم :| 

ولی خب، احتمالا منم یه چیزایی دارم که... خوبن. مثلا قدرت نه گفتن! اوهوم اوهوم اینو دارم! سولمیت چان سخت میتونه نه بگه. شاید به خاطر زیادی مودب و مهربون بودنشه...؟

به هرحال، خوشحالم که دارم و پیداش کردم :) امیدوارم... سال بعدم داشته و پیداش کنم :)


وای وای! همین الان امتحان ریاضی ساعت 1:30 افتاد عقب! خدا رو شکر... (اشک شوق)

قبلا خیلی گفتم، از اینکه خونه‌ام تا مدرسه یه ساعت رانندگی داره. اگه ساعت ده میرفتم برای خوارزمی، ممکن بود کارمون طول بکشه و دیگه به امتحان نمیرسیدم. و مجبور بودم امتحان تکی بدم.

ولی خدا رو شکر که اینطور نشد!

من عاشق این زندگیم من از این زندگی متنفرم که به خاطر همچین چیزی باید عاشقش بشم :|


امم... فکر کنم این پستای اخیر خیلی روزمره نویسی شدن. شبیه پستایی که پارسال همین موقع ها مینوشتم.

و الان میگم چرا.

نمیدونم این پست رو یادتون هست یا نه؟

خب، اون نقطه که این پست گذاشته بود، من معنای زندگی رو گم کردم. از دست دادم. متوجه نبودش شدم.

از اونجا به بعد پستام رفت تو سراشیبی، به سمت تیرگی و بدبینی. بای بای شور و امید جوانی، سلام هلن پراسپروی پیرزن.

البته، این تیرگی بهشون یه عمق و مفهومی داد، که پستای شاد و شنگول قبلیم نداشتن. حتی با اینکه مفهوم خیلیاشون نامفهوم بود... به هرحال عمیق بود. و قیافه‌شون مثل "روشنفکرای سیگار به دست که دارن بارون رو تماشا میکنن" بود.

جدیدا خودم دارم حس می کنم که... دارم به حالت قبلی برمیگردم. چیزی نزدیک به حالت قبلیم. پوچی هنوز همراهم هست، ولی...

شاید به خاطر فن فیکشنه. نمیدونم. به خاطر هرچی هست، به این پوچی عادت کردم. و دلم خواست با چندتا پست چرت و پرت و روزانه نویسی که برای هیچکی به جز خودم مهم نیست و نخواهد بود، جشن بگیرم این اتفاق میمون رو. (آرایه ابهام. :دی)

ممنون که خوندید : ) و می خونید. حتی اگه خاموش باشید، همین خونده شدن تقریبا حس خوبی به آدم میده.


شاید اصلا همین وبلاگ بود که بی سر و صدا حالمو بهتر کرد. هوم؟

    این داستان: چگونه دزدیده شدم!

    ساعت 9:00 کلاس زیست داشتم، ساعت 10:30 تموم شد. به جای اینکه بشینم جزوه اش رو کامل کنم، تصمیم گرفتم بخوابم. اصلا خیلیم تصمیم خوبی بود. زیباترین درس هم نباید مزاحم خواب جمعه بشه، چه برسه به زیست!

    و خواب دیدم.

    (قبل از خوندن خوابم، شما رو دعوت می کنم به خوندن این خواب، که خیلی جالبتره و اگه میخواید وقتتونو بذارید پای پست درازی، پای اون پست بذارید بهتره!)

    خب:

    همه اتفاقا تو یه دبیرستان شبانه روزی طور اتفاق افتاد، و شخصیت من دو بار تو داستان تغییر کرد. 

    اول ساسوکه بودم که رفتم تو اتاق کاکاشی، که یکی از معلمامون بود، تا یه کاری رو تحویلش بدم. اتاقش تاریک بود. روی تختش... یعنی جایی که باید تختش میبود، آسمون بود! مثل منظره پشت یه پنجره بود. آسمون تاریک و بی ستاره، با یه ماه که از ابر پوشیده شده و فقط کله درخشانش معلومه. ماه اول قرمز بود، بعد نقره ای شد.

    با اینکه ساسوکه زیاد خاطرات خوبی از ماه نداره، محو این صحنه شد. رفت جلو که ماه رو لمس کنه... بعد یهو خورد به یه شیشه.

    نگو این منظره یه نقاشی خیلی خیلی واقعی بود، و این شیشه هم شیشه محافظ دورش بود.

    یهوکاکاشی اومد تو اتاقش و برق رو روشن کرد.

     و اون نقاشیه غیب شد! ساسوکه-من-ساسوکه بهش گفت اونجا چی دیده، ولی ابروی کاکاشی فقط رفت بالا، و گفت که نمیدونه داره درباره چی دارم حرف میزنم. این وسطا ناروتو و ساکورای بچه هم اومدن یه سری مسخره ها بازی ها کردن که یادم نمیاد چی بود!

    یهو باران بیدارم کرد گفت آلارمت داره زنگ میزنه و مزاحم ویدئوکال منو دوستم میشه! بیدار شو!

    منم کورکورانه پاشدم و نگاه کردم دیدم اشتباهی به جای 12:30(یعنی کلاس بعدیم) گذاشتم 11:30 زنگ رو. خدام رو شکر کردم و 30 دقیقه دیگه زمان گذاشتم.

      اصلا هم موقت نیست. بمونه برای آیندگان

      به نقطه ای رسیدم که اگه بهترین و موردعلاقه ترین و الهام بر انگیزترین وبلاگ نویس بیان، و حتی اونی که وبلاگ نویسم کرد هم، بره و کل وبلاگو ببنده و حتی آدرسو خالی بذاره، حتی پلک هم نمیزنم و به نظرش احترام میذارم. همینطور که شما احتمالا یه روزی به نظر من احترام میذارید.

      ولی از همین تریبون اعلام می کنم، از من یکی دیگه توقع خداحافظ، زود برگرد، یا خوش برگشتی نداشته باشید. حتی شما دوست عزیز.

       

      #اولین پست برخورنده و مغرورانه ی هلن پراسپرو.

      #همچنین، هوپفولی، آخریش.

       

       

      (خزیدن زیر پتو و بیرون نیامدن تا یک سال)

      .

      6

      یه بچه هشت ساله، با موهای مرتب نامیزون و سیاه رو تصور کنید.

      ریزه میزه و نحیفه، گونه هاش یه کم فرو رفته و استخونی، ولی در اون لحظه گل انداخته‌ان. پشت میز چوبی توی آشپزخونه نشسته و با چشمای درشت و ناباور، به بشقاب پر از برنج و خورشت داغ خیره شده. انقدر داغ، که بخار سفید و نرم ازش میپیچه و بالا میاد.

      شاید یکی دو قطره اشک هم تو چشمش جمع شده باشه. این بچه هشت ساله، تقریبا باورش نمیشه... خیلی کم پیش میاد که بتونه یه غذای کامل و داغ خونگی ببینه.

      سرش رو بالا میبره و به خانمی که بالای سرش وایساده نگاه میکنه. خانمی که خاله اش نیست. شبیه خاله اش هم نیست. احتمالا دوستشه. حتی با اینکه دختر هیچوقت قاطی دوستای خاله اش ندیدتش. کسی که کلید خونه خاله رو داشته باشه و خودش بندازتش و بیاد تو... حتما دوستشه دیگه، نهص؟ کسی که با دیدن دختر چشماش از تعجب گرد بشه، و مستقیم بره اتاق خاله اش(اتاقی که دختر نباید بهش نزدیک بشه) و شروع کنه سرش داد زدن، و خاله اش حتی پلک هم نزنه و فقط آه بکشه...

      حتما دوستشه دیگه، نه؟

      بعد هم غرغرکنان بیاد توی آشپزخونه و وسایل رو بیاره بیرون و گاز رو روشن کنه. بعد هم وقتی دختر میخواد بی سر و صدا بره توی کمد(وقتی دوستای خاله میان باید بری تو کمد، مگه نه؟) صداش کنه و اسمش رو بپرسه و بهش لبخند(!) بزنه و بگه منتظر باشه تا غذا رو آمده کنه. و خاله هیچ حرفی بهش نزنه و دعواش نکنه.

      حالا دختر پشت میز نشسته، خاله اش اونطرف میزه، به بشقابش خیره شده و حرف نمیزنه. اخم کرده و لباشو به هم فشار میده. نه یه طور ترسناک، یه طور اعصاب خورد شده.

      دوست خاله به دختر که منتظر تاییده، لبخند میزنه، سر تکون میده، و  میره پشت میز میشینه.

      دختر نامطمئنه، ولی وقتی دوست خاله شروع به خوردن میکنه، و خاله هم پشت سرش، اون هم قاشق رو بر میداره و میخوره. 

      میخوره، کلمه مناسبی برای توصیفش نیست. هر لقمه تو دهنش آب میشه، و میتونه لقمه گرم و خوشمزه برنج و گوشت رو تا وقتی به معده اش میرسه دنبال کنه. اشکای ناخودآگاهشو کنترل میکنه و تندتر میخوره، از ترس اینکه نظر خاله یا دوست خاله عوض بشه. ولی دوست داره آروم بخوره، که تا ابد این مزه رو حس کنه. با خودش فکر می‌کنه این آخرین باریه که همچین چیزی میتونه بخوره. نمیبینه که دوست خاله بهش لبخند میزنه و به خاله چشم غره میره.

      دختر اشتباه میکنه. این آخرین بار نیست. دوست خاله قبل از اینکه بره، دوباره میره تو اتاق خاله و سرش غر میزنه و تهدید میکنه. خاله حتما این دوست رو خیلی دوست داره، چون جواب داد وفریاداشو نمیده و فقط با اعصاب خوردی سر تکون میده. «خیلی خب! خیلی خب باشه فهمیدم! مسئولیت می پذیرم! خوشحال شدی؟»

      روز بعد از رفتن دوست خاله، هیچ فرقی با روزای دیگه نداره. یا روز بعد. یا روز بعد. دختر به خاطره ی اون بشقاب داغ و آبدار میچسبه و ولش نمیکنه.

      اما روز بعد از اون، خاله از همون غذا درست میکنه. تقریبا نصف روزو تو آشپرخونه میگذرونه، و وقتی میاد بیرون اخم کرده. زیر لب چیزایی مثل "پردردسر" و "حروم" رو زمزمه میکنه. بلند اسم دختر رو صدا میزنه تا بیاد غذا بخوره.

      قیافه غذا شبیه قبلیه است. داغ و پربخار. برنجای سفید و خورشت سرخ. خلال های طلایی و درخشان.

      ولی مزه اش...

      خاله در کل مدت خوردن، به دختر خیره میشه. دست دختر و قاشق دارن زیر نگاه می لرزن. دختر میتونه صدای دندون های خاله که هر از چندگاهی به هم ساییده میشن رو بشنوه. تند تند میخوره، و بعد هر لقمه "ممنون" با عجله ای میگه. زیاد تغییری در نگاه خاله یا مزه غذا ایجاد نمیکنه. 

      غذا تلخه. مثل آدمی که تو باتلاق گیر کرده، دندوناش تو مایع خورشتی چسبناک گیر کردن. گوشت رو با عجله میجوه، ولی مزه خاک میده. نمیتونه قورتش بده، سفته، ولی خاله داره نگاهش میکنه و نمیتونه نخورتش.

      بعد هر لقمه نفس میگیره، جرات نمیکنه زیاد آب بخوره. 

      خاله اش، عصبانی و گرسنه نگاهش میکنه. دختر میدونه که گرسنه ی غذا نیست. وگرنه غذای خودشو بهش میداد. 

      خاله محکم صندلی رو به عقب هل میده تا از سر جاش بلند بشه. حتی یه بارم به عقب نگاه نمیکنه.

      دختر به در باز آشپزخونه نگاه میکنه، بعد هم به سطل زباله. دلش میخواد بقیه غذا رو بریزه دور، ولی...

      چیزی که دلش میخواد اصلا مهم نیست. باید.. باید تمام تلاششو بکنه. باید اینو بخوره. هزارتا دلیل تو ذهنش می‌دون که چرا دور ریختن غذا تو آشغالی خونه خاله فکر بدیه. 

      نفس عمیقی میکشه. لقمه بعدی رو تو قاشق فلزی جمع میکنه و به زور توی دهنش میذاره.  مزه خاک و خاکستر. اشک تو چشمش جمع شده، که به خاطر ذوق نیست. لقمه بعد لقمه... بشقاب رو سفید و تمیز میکنه. همه شو میخوره، حتی با اینکه میدونه این غذاها قرار نیست مدت زیادی تو معدش بمونن. قراره همون شب، اون غذاها قرار به حالت نیمه مایعی زرد رنگ کارشون بکشه به سینک دستشویی خاله.

      فکر خوبیه، مگه نه؟ و ریختن غذا از راه سینک دستشویی خونه خاله، امن تر از آشغالی خونه خاله است، مگه نه؟


      روز ششم :«به غذای مورد علاقه تان فکر کنید ، کاری کنید تا جایی که می شود حال بهم زن بنظر برسد» 

       

      دا را را رام!

      انگست (Angst) اینجا، انگست آنجا! انگست همه جا!!

      به ظاهر فلافیم نگاه نکنید! درونم سیاه‌چاله ی عمیـــقی خوابیده که منتظره وقتش برسه و هرکی میاد نزدیک رو ببلعه!

      مدیونید فکر کنید به خاطر بسته شدن وبلاگ مائوچانه که دارم انگست پراکنی میکنم!(توجه: فعل مجهول)

       

      +ببخشید که این انقدر دیر شد. فکر نکنم دقیقا چالش یه ماهه بشه. دلم میخواد قسمتا و برداشتام از سوالا متفاوت باشه، که به سازنده چالش نشون بدم من تسلیم سوالای مسخرش نمیشم و هرکاری بخوام باهاشون میکنم! برای همین یه ذره طول کشید که اون ایده ای که میخواستم بیاد.

      ++غذای مورد علاقه استفاده شده توی داستان، خورشت خلاله. یه غذای محلی کرمانشاهیه، که یه چیزی تو مایه های ترکیب قیمه نثار و قیمه است. یعنی خلال و زرشک سیاه و گوشت داره، ولی مثل قیمه آب هم داره. غذای مورد علاقه بنده است (آب از دهان راه افتادن.)

      I'm just Dreaming of Sunshine

      من برعکس خیلی از هم سن و سال هایم، از همان اول تا همان آخر به بچه دار شدن فکر کردم و درباره اش رویا پرداخته ام. به ندرت در طول راه شده که با خودم بگویم:«چرا باید یک بچه بی نوای دیگر را به این دنیا دعوت کنم.» حتی وقتهایی که خودم از این دنیا و وجود داشتن راضی نبودم.

      این نشانه خودخواهی بی انتهای من است، که دلم میخواهد دنیایی که خودم نمیخواهم به بچه ای بی گناه، که مدت طولانی بی گناه نمیماند، تحمیل کنم. ولی من همیشه همیشه آن بچه بی گناهِ به زودی نه چندان بی گناه را، میخواستم. آنقدر که حتی حاضر باشم مراحل کَر و کثیف رسیدن بهش را پشت سر بگذارم(!).

      من همیشه یک رها میخواستم. قبلا با این فکر که "رها به هردو جنسیت می آید" خودم را راضی میکردم که جنسیت زده نیستم.

      نمیدانم چطور مادری بشوم، ممکن است بشوم. ولی میدانم چه مادری میخواهم بشوم. میخواهم مثل او بشوم. دقیقا مثل او. با همه اشکالاتش حتی!

      5

      هشدار:این قسمت حاوی اشاره هایی به نوشیدنی‌ای نامناسب(!) است، که فقط به عنوان ابزار پیشبرد داستان استفاده شده. 

      پیش نویس: به طرز دردناکی طولانی شده. میخوام سرمو بکوبم به نزدیک ترین چیز ممکن. حتی اگه نخونید درکتون میکنم کااملا!

       

      دستام روی کلیدای کیبورد می دویدن و چرخ میزدن. انگشتام سمت کلیدای مناسب می پریدن، و آهنگ تو گوشم پخش می شد. تقریبا حواسم به هیچی نبود. کلمات انگلیسی رو پشت هم سوار میکردم، و مثل همیشه چندصدتا پنجره کروم بالای مرورگرم باز بود.

      این اسباب کشی خیلی وقت ازم گرفته بود. از خیلی از کارام عقب افتاده بودم. حتی قبل اسباب کشی، سایت به تعمیرات جدی نیاز داشت و من مدام عقبش مینداختم. باید قبل از اینکه صدای کاربرا از باگ هاش در بیاد جمع و جورش می کردم. به جز اون، باید همزمان با چندتا از مدیر*های سایتای مشابه، دوست و رقیب، حرف میزدم. و البته... حسابای فیکم و کسایی که باید با اونا باهاشون رابطممو ادامه میدادم هم بود. خیلی وقت بود که بهشون سر نزده بودم... اگه بیشتر طولش میدادم نقشه های ب و ج و د ام رو از دست می دادم.

       حتی با اینکه انگشت و ذهنم با سرعت چند کیلومتر بر ثانیه کار می کردن، چیزی که ذهنم نبود، ولی دقیقا روحم هم نبود، بی حرکت و دردناک بود. مثل پای بی حس شده ای که به زور تکونش بدی. میدونستم که خیلی کار دارم ولی...

      بالاخره جسم و ذهنم تسلیم شدم. لپتاپو با حرکتی دراماتیک به عقب هل دادم، و خودمو رو تشک پشتم پرت کردم. 

      خونه تک اتاقم، کاملا مرتب شده بود. جعبه‌ها جمع شده بودن، و وسایل، نه چندان مرتب، سر جاهاشون قرار گرفته بودن. دیروز طی حرکتی انقلابی کارو تموم کردم. و نه، هیچ ربطی به حرفای خاله لو نداشتن. مطمئناً.

      نفسمو محکم بیرون دادم و خودمو پرت کردم بالا و روی پام. 

      برای امروز دیگه بسه.

      دلم هیچی بیشتر از این نمیخواست که برم بیرون و با گوشه کنارای محله جدید آشنا بشم. ولی... 

      آشنا شدن با مردم واقعا جالبه. و برخلاف مردم، اکثر آدما تو نگاه اول چهره واقعیشونو نشون میدن. در ملاقات های بعدی، نگاهت نسبت بهشون جانبدارانه*تر میشه، و فکر می کنی اون نگاه اول اشتباه بوده. اون رفتاری که یه نفر با یه آدم کاملا غریبه داره، احتمالا نزدیک ترین چیزه به خود واقعی شخص.

      به دلایلی، این موضوع باعث میشد دوباره و سه باره با مردم حرف زدن برام سخت باشه.

      ولی اون بی حسی دردناک هنوز تو وجودم بود و بیرون نمیرفت. انگار به مرحله بیشتری از درد رسیده بود. پس باید هرطور شده میرفتم بیرون.

      بهتر برم جایی که هیچکس نشناستم. همم؟

      یه سرچ سریع تو گوگل، و مکان مورد نظرمو پیدا کردم. تا ایستگاه مترو پیاده رفتم، و بعد سوار شدم. آهنگ توی گوش پیچان، نگاه کنان و در حال فکر و فکر و فکر.

      -*-*-*-

      خودمم نمیدونستم برای چی اینهمه راه رو اومدم برای... یه بار؟

      در دفاع از خودم، باید بگم نمرش توی گوگل بالا بود. و نمیخواستم خطر برخوردن به آدم آشنایی رو به جون بخرم.

      و بازم، برای دفاع از خودم، میگم که خیلی خوش گذشت.

      و در آخر، وقتی میری بار و بالای سن قانونی هستی، خیلی عجیبه که آب پرتقال سفارش بدی، مگه نه؟

      من قبلا هم نوشیدنی با الکل خورده بودم. ولی هر بار مزه تلخش نذاشته بود زیاد پیش برم. اصلا نمی فهمیدم چی باعث میشه بزرگترها با این مزه تلخ مثل جهنم بسازن، و حتی معتادش بشن.

      ولی اون روز، برای روحِ در اون لحظه ناآرام و کوفته من، نوشیدنی تلخ و نسبتا سمی، حس عجیبی بهم داد.

      نه دقیقا حس خوب. مثل بستن چشم بعد یه شب کار طولانی، ولی نه اونقدر آروم. نوشیدن قروقاطی و... پوچ کننده بود. حتی با اینکه میدونستم فردا صبح قراره پیشمون بشم، کل لیوان رو خوردم. طولی نکشید که صورتم سرخ سرخ شد. از توی پنجره های آینه ای بار خودمو دیدم، و با خودم فکر کردم چقدر خوشگلتر شدم.

      تو میز کنار، چندتا دختر و پسر، احتمالا دانشگاهی، روبه روی هم نشسته بودن. کارتای بازی تو دستشون بود..

      تقریبا هیچی به اندازه چیپس نمیتونه منو وسوسه کنه. میگم تقریبا، چون بازی جزو استثانائاته.

      اگه کاملا هوشیار بودم، امکان نداشت بدون دعوت برم پیش چندتا غریبه. وحشت و تپش قلب حاصل از حرف زدن با کلی آدم جدید، مطمئنا صورتمو از الکل هم سرخ تر میکرد.

      ولی نبودم. خوشبختانه یا متاسفانه. و اونا هم چندان هوشیار نبودن.

      طبق تجربه، میدونستم حرف زدن با دیگران وقتی حتی چند میلی لیتر الکل تو خونمه، اصلا فکر خوبی نیست. اصلا. همه چیز بعد هربار مست کردن من تو یه مکان عمومی مستقیم میره به جهنم. به خاطر تاثیرات عجیبی که روم میذاره.

      ولی در کمال تعجب، اینبار همچین اتفاقی نیافتاد.

      آدمای جالب و خوبی بودن. طبق حدسم، چند تا همکلاسی از دانشکده هنر بودن. 

      به شکل خیلییی عجیبی، آدمای خوبی بودن. انقدر که بهم تعارف کردن کنارشون بشینم، بازی کنم و به مکالمشون ملحق بشم، و فقط بعد چند دقیقه بازی چیزای جذابی دربارشون حدس بزنم.

       آکا ترس از آب داره. اونیکه پولی صدا میکنن، خیلی منضبط و تمیزه. هر چند دقیقه یکبار جلوی دستش روی میز رو با دستمال توی دستش تمیز میکنه. مارو روی کاکو کراش داره(و واقعا، اینو بدون الکل هم میتونستم بفهمم) و شِلِه...

      اصلا از نگاه توی چشمای شله، یه دختره با موهای بنفش جیغ، خوش نمیاد. شبیه چشمای یه قاتله. حداقل... این چیزیه که الکل باعث میشه حس کنم. شایدم اشتباه کنم، و فقط چشمای یه هنرمند با سبک خشن باشه.

      و همه اینا رو بلند گفتم.

      باورم نمیشه، که هیچکدوم این حرفا یه سکوت طولانی و معذب کننده ایجاد نکردن. احتمالا بیشتر از اون مست بودن که حتی اینا رو یادشون بمونه، یا حتی بهشون بربخوره.

      حتی وقتی تک تک دستها رو بردم، به نظر نمیومد کسی حس شکستن غرور و باخت داشته باشه. شوخیا ادامه پیدا کرد، و اسم "ملکه قلب ها" و چند تا لقب دیگه، که گفتنشون نه لازمه، نه مودبانه، بهم تعلق گرفت. 

      به این میگن معجزه الکل، نه؟ فکر کنم الان میتونم درک کنم چرا انقدر مردم ازش خوششون میاد. 

      باورم نمیشه که تا چند لحظه پیش بهش گفتم تلخ مثل جهنم. حتی کسایی که وقتی میخورنش خنگ و گیج میشن هم فکر می کنن از عسل شیرین تره. چه برسه به من که تا حالا هربار خوردم به طرز دردناکی حواس جمع شدم.

      البته، این اولین باری که بود که به جز سوپرپاور حواس جمع شدن، این... حس رو هم بهم داد.

      یه حس... گرم. شایدم دقیقا به خاطر الکل نبود، نه.

      از زمان راهنمایی، تا حالا همچین گرما و حسیو نداشتم. حتی اوموقع هم انقدر... شدید نبود. انقدر قابل حس و لمس نبود. فکر کنم این اولین باری بود که با این تعداد آدم، آفلاین، همکلام و همبازی شده بودم...

      انقدر گرم و... نرم بود، که یه لحظه وسوسه شدم که آدرس و تلفنم رو بهشون بدم. که بیشتر باهاشون بگردم. و آشنا بشم. که این حسو بیشتر و بیشتر حس کنم...

      ولی جلوی خودم رو گرفتم. 

      درواقع، هلن دولوره جلومو گرفت.

      اینا همه موقتی و زودگذرن. بهم گفت.

      زیباییشونم به همینه. مثل شکوفه های گیلاس ژاپنی که سریع میمیرن. زیبایی این لحظهات و حسها، به گذرا بودنشونه.

      بهشون وابسته نشو. بهشون عادت نکن. 

      دوستی ها، رابطه ها، هرچی بیشتر طول بکشن فاسدتر میشن. زشت تر میشن.

      این کلمه ها مثل ورد تو گوشم زمزمه میشدن، وقتی لبخند زدم و بازی کردم. وقتی لبخند زدم و باهاشون تا ایستگاه رفتم. مست بودن و مست بودم. به سختی میتونستیم تعادلمون رو حفظ کنیم.

      ولی هر نسخه ای از من، چه مست چه هوشیار، خیلی خوب میدونه چطوری فرار کنه.

      لبخند زدم و خداحافظی کردم، و توی دو ایستگاه قبل ایستگاه خودم پیاده شدم و رفتم طرفی که کاملا مخالف خونه‌م بود، تا با دو نفرشون که هم مسیرم بودن بیشتر رو به رو نشم و از اونجا تاکسی گرفتم.

      الکل واقعا شگفت انگیزه، نه؟ قدرت حواس جمع، گرمای دلنشین و نرم، و توانایی فرار از حقیقت و زندگی رو به آدم میده.

      مطمئنم فردا صبح، با وجود سردرد، نظرم عوض میشه.

      شایدم نشه. هرچی باشه، هر قدرتی یه هزینه ای داره. نه؟


      -آخرین نوشیدنی‌ای که شخصیت اصلی‌تان نوشیده او را به ابرقهرمان تبدیل کرده‌است. این شخصیت حالا چه قدرت‌هایی دارد؟

      خب...

      این واقعاااا چیزی نشد که میخواستم.

      هرقسمت داره چیزی نمیشه که میخواستم. حتی خودمم دارم خسته میشم. 

      میخواستم بیشتر روی اون بخش نوشیدنی سحرآمیز(!) تمرکز کنم، و درباره اون دانشجوهای هنر تو بار.. از طرفی هم نمیخواستم. چون نمیدونستم ممکنه واکنش خواننده های این وبلاگ به همچین موضوعی چی باشه...

      ولی نوشتمش. چون یکی یه جا گفته بود که بزرگترین سم نوشتن، ننوشتنه. حالا این سم گریبان من رو هم گرفته بود. و این دو سه روز هی میخواستم بنویسم، و هی از این ایده ناراضی بودم، و هی نمی نوشتم. 

      اگه یه ذره دیگه نمینوشتمش دیگه کلا نمیتونستم بنویسمش. پس اینطوری شد...

      توصیفا هم خراب شد. چون بین نوشتن قسمتا فاصله افتاد...

      خدایا خدایا! کی میشه من بتونم بد ننویسم، و بعدش کلی سلف پیتی نپراکنم؟
       

      پ.ن: لازمه بگم بازم ویرایش نکردم؟

      پ.ن2: تو جلد آخر آنی شرلی، روز کریسمس یکی گفت:«یه سال دیگه هم از جنگ گذشت.» و یکی دیگه جواب داد:«یه سال دیگه به پایان جنگ نزدیک شدیم.»

      حالا... این ماجرای منه.

      سال داره تموم میشه. من حاضرم تموم بشه و یه سال از زندگیم بگذره...

      ولی نه برای اینکه یه سال به مرگ نزدیک بشم!

      برای اینکه 13 روز بتونم بخوابم!! 13 روز بدون نگرانی درباره جزوه های عقب و درس های نخونده و امتحانای مجهول النمره :/

      هرزصد: پرده دوازدهم: جنگ جنگ تا پیروزی!

      دیشب جنگ های تابستانی، یا summer wars رو دیدیم. یه انیمه سینمایی، اثری از آقای مامورو هوسوداست، که برای ساخت انیمه های میرای نو میرای، فرزندان گرگ، و پسربچه و هیولا معروف شده.

      این آقا، به این معروفه که درباره دغدغه بزرگش انیمه میسازه. این دغدغه، خانواده است.

      خانواده در کشور ژاپن زمانی المان و پدیده مهمی بوده، که در طول زمان و صنعتی شدن غرب زدگی و خلاصه، رباتی شدن جهان، یه مقدار به فراموشی سپرده شده. جدا زندگی کردن خانواده ها، زمانی کاری طولانی خیلی اعضای خانواده، و این بی احساسی خاصی که نسل جدید دارن نسبت به این مفهوم. و آقای مامورو هوسودا، خیلی نگران این قضیست. برای همین این چهارگانه انیمه سینمایی، که اسمشونو گفتم رو، ساخت.

      فرزندان گرگ درباره نقش مادر تو خانواده است. پسر بچه و هیولا، درباره پدره. میرای نو میرای مرکزش خواهر و برادر بوده، و جنگ های تابستانی درباره خاندان، یا فامیله!

      انیمه درباره یه پسر نابغه ریاضیه، که دختر همکلاسیش که بهش پیشنهاد کار میده، و دعوتش می کنه به خونشون تو یه منطقه روستایی، به تولد مادربزرگش! اون کار چیه؟ اینکه نقش نامزدش رو بازی کنه!

      این خانواده خیــــلی پرجمعیتن! و برای خودشون حکم یه تمدن کامل رو دارن. یکیشون دکتره، یکی پلیسه، یکیشون تو ارتش کار میکنه...

      و گل سر سبد این خانواده، مادربزرگه! یک مادربزرگ سوپرباحال(!) که تقریبا یه شهر قراره بیان تولدش، و همه بهش احترام میذارن و دوستش دارن.

      البته، این تابستون و ماجرا خیلی پیچیده تر میشه. داستان طوری پیش میره، که این خانواده باید یه ویروس(نرم افزاری) خطرناک رو شکست بدن، که با هک کردن یه سیستم مهم به اسم آز داره زندگی مردم رو مختل میکنه. یعنی باید دنیا رو نجات بدن!

      در کنار آرامش و قشنگی که تو داستان موج میزد، ما موقع دیدنش همش رو لبه صندلیمون بودیم! و خیلی جالب بود که کل داستان و دنیا انگار حول این خانواده میگشت! شخصیت منفی، قهرمان ها تو همین خانواده بودن.

       

      گرافیکش خیلی قشنگه، قاب ها حرفه ای، و انیمیتش جادویی و پر اغراقه. دقیقا مثل میرای، که جادو و حقیقت با هم قاطی میشن! رئالیست جادویی، یکی از جذاب ترین ژانرهای داستانه، که انیمه ها مثل نقل و نبات ازش استفاده می کنن. انیمه های کمی پیدا میشن که حتی شده یه ذره جادو توشون نداشته باشن.

      وابیسکه در برابر کل خانواده. این قاب انگار داره جدا بودنشونو نشون میده.

      4

      اولین بار که دیدمش، یه پسر راهنمایی عادی تو یونیفرم زشت مدرسه جو-وان آمیکو بود.

      اولین بار که دیدمش، به جز من تنها دانش آموز تو کل پایه بود که میخواست کلاسای فوق برنامه رایانه و فناوری ثبت نام کنه. کلاسی که هیچوقت تشکیل نشد، ولی نمیشه گفت تو اتقافات بعدی بی تاثیر بود.

      اولین بار که منو دید، احتمالا یه دختر منزوی تشنه محبت بودم.

      اولین بار که منو دید هم، یه دختر دبیرستانی و منزوی تشنه محبت بودم، که نزدیک بود به خاطر اینکه کلاس رایانه و فناوری "تنها امیدش توی این مدرسه" تشکیل نمیشه، بزنه زیر گریه. وقتی معلم کلاس، که حتی اسمشم یادم نمیاد، با صورت بی حس و چشمای از خستگی گود افتاده آخر کلاس صدامون زد و اعلام کرد کلاس به حد نصاب نرسیده. 

      اون موقع، گریه کردن کاری خجالت آور، ولی منطقی به نظر می رسید. برای منی که به خاطر خاله لو، هیچ امکانات، یا ارتباط با دنیای بیرونی به جز مدرسه و اینترنت نداشتم، و همه زندگیم اینترنت و رایانه و سخت افزار و نرم افزار، و کنکجاوی دربارشون بود، از دست دادن یه فرصت خوب برای یادگرفتن دربارشون مثل فاجعه بود. 

      بله. دلیل هام برای گریه کردن کاملا قابل درک بودن.

      و خب، به طرز قابل درکی، اون با دیدن بغض و زیر گریه زدن یه همکلاسی ناشناسش، هول کرد. نمیتونست درک کنه اصلا برای چی دارم گریه می کنم! از اونجایی که وسط راهرو بودیم، منو راضی کرد که بریم یه جای خلوت تر، و سعی کرد آرومم کنه.

      وقتی آروم شدم، تونستم براش توضیح بدم که این فرصت چقدر برام مهم بود، و اینکه اینترنت و رایانه نتها کاریه که بلدم. نه درسم خوبه، نه ورزش نه... نه هیچ چیز دیگه.

      در کمال تعجب، اون گفت درک میکنه. و اینکه خودشم عاشق اینجور چیزاست، ولی به خاطر قیمت بالای کلاسای بیرون، هیچوقت جدی دنبالش نکرده. و اینکه مدرسه به خاطر به اندازه تبلیغ نکردن براش، خیلی بی مسئولیته. گفت شاید بتونیم خودمون عضو جمع کنیم، که تشکیل بشه!

      من... ماتم برده بود. من در بهترین حالت، ازش انتظار یه چهره پوکر داشتم. یا اینکه بهم بگم بچه ننه! ولی...

      ولی اون خیلی... مهربون بود! خیلی عادی، و مصمم. خیلی سریع برنامه ریزی کردیم برای درست کردن کاغذای تبلیغاتی و پخش کردنشون تو مدرسه و...

      ما هیچوقت نتونستیم به اندازه کافی عضو جمع کنیم. ولی مهم نبود. حداقل، نه به اندازه قبل.

      چون دیگه تنها چیزی که ما رو به هم وصل می کرد اون کلاس کذایی نبود. خیلی زود، بحثامون به گیم و یوتیوبرای مورد علاقمون و ساب ردیتایی که هردو معتادش بودیم کشیده شد. من انیمه میدیدم، ولی اون طرفدار سفت و سخت مارول و دی سی و کمیک های آمریکایی بود.

      حتی اول، به بهانه اینکه همدیگه رو عاشق فرنچایزای موردعلاقمون کنیم تصمیم گرفتیم بیشتر با هم حرف بزنیم.

      این برای من... یه تغییر شگفت انگیز بود. خیلی شگفت انگیز.

      -*-*-*-*-

      همه بدنم زیر پتو خشک شده بود.

      ما یه حس کوفتگی داریم، یه حس خستگی. شاید کلمه های مناسبتری برای توصیفشون باشهف ولی من اینا رو انتخاب می کنم. کوفتگی، یه خستگی و فرسودگی خوشاینده که مثل یه لایه حریر سنگین، دور تا دور بدنتو میگیره. 

      ولی خستگی یه خالی بودن درونش داره. نمیدونی کجاست... نمیدونی منبع اون خستگی دقیقا کجاست. تو قلبت؟ توی سرت؟ کجا؟

      این خشک شدن، ترکیبی از هردو بود. 

      گفتم بدنم زیر پتوئه، پس یعنی خوابم. ولی ذهنم... ذهنم یه جای دیگست.

      پشت یه ستون تو مدرسه جو-وان آمیکو.

      تو گذشته.

      داشتم دنبالش می گشتم. کلاسامون اون ترم از هم جدا شده بود و زیاد هم رو نمی دیدیم. اگه یه ذره عاقل تر بودم، می فهمیدم داره عمدا از دستم فرار می کنه. اگه یه ذره عاقلتر بودم، نشونه های اعصاب خورد شدن رو می دیدم. 

      اگه بیشتر حواسم جمع بود، می فهمیدم این اجتناب کردنش از من، از وقتی شروع شد که یه دعوای به نظر بی خطر و ساده داشتیم، سر اینکه نمیخواستم برم به اون دبیرستان خفن که بیشترین بورسیه های دانشگاه های خارجی از اونجا پیدا میشن.

      نه که نمی خواستم. نمی تونستم.

      اون دعوا فقط یه روز طول کشید، ولی اگه باهوش تر بودم، می فهمیدم حالت تلخ صورتش بعد تموم شد بحث، چه جمله ای رو داد می زد. «جا زدی.» اگه کمتر درباره انسان و روابط انسانی خنگ بودم، می فهمیدم ماجرا چیه، وقتی گفت:«میگم هلن...»، وقتی با اون نگاه پر از عذاب وجدان حرفشو برید.

      وقتی چند سال بعد پیامامون رو میخونم، جوابای دیرش رو، و کم کم جواب ندادنش رو میبینم، می فهمم واکنش هاش، مثل واکنش هاییه که من به طرفدارا و استالکرای کنه ی مجازیم میدم.

       

      داشتم دنبالش می گشتم، و وقتی پیداش کردم، حس کردم بدنم داره به مجسمه تبدیل میشه.

      از نوک پام شروع شد. سفت و سخت شدم، بی حرکت. تا پاهام بالا اومد، و خیلی زود همه بدنم از جنس گچ بود. نمیتونستم تکون بخورم. فقط نگاه می کردم. 

      داشت بهش لبخند میزد. همون لبخندهای کوچیک و بامزه که مطمئنی با تمام وجودن. همون لبخندایی که من زیاد دیده بودم. 

      نم نم بارون احساس بر انگیزی روی صورت گچی من و پوست نرم و سفید اون دوتا می چکید. و من نگاه می کردم. و میشنیدم. چیزایی که ایکاش هیچوقت نمی دیدم و نمیشنیدم. ایکاش تا آخر عمر با خودم فکر و خیال میکردم که چرا تنها دوست واقعی که تو عمرم پیدا کردم آروم ازم دور و دورتر شد. ایکاش هیچوقت دلیل و نتیجه اش رو نمی فهمیدم.

      اونموقع، وجودم پر از... حسادت شد. حسادت سیاه و چرکین. احساسات متلاطم و حس خیانت. درحالیکه خیانتی در کار نبود. بود؟ فقط من به اندازه کافی خوب نبودم. من کم بودم.

      شاید من جزو لیست افتخاراتش بودم؟ مثل یه تندیس، یه جایزه. یه ماموریت ویژه که اگه تکمیل می کرد، مدال "دوستی-با-عجیب-ترین-بازیکن" رو می گرفت.

      ولی الان، وقتی بی حرکت دوباره اون صحنه رو نگاه میکنم، وجودم تیر میکشه. از ضعیف بودنم. از الکی اعتماد کردنم. از خجالت. و از اراده.

      مصمم‌ام، که هیچوقت، هیچوقت، نذارم دوباره این اتفاق بیافته. 

       

      -*-*-*-

       

      هندزفری تو گوشمه و چشمام بستست. آهنگ گم شده، پیدا شده، تو گوشم میپیچه.

      آخرین باری که دیدمش، یه مجسمه بودم.

      آخرین باری که دیدمش، تو مراسم پایان مدرسه، داشت با دوستش میخندید. منو دید و با یه لبخند عادی برام دست تکون داد.

      آخرین باری که منو دید...

      واقعا نمی دونم آخرین باری که منو دید کی بود. 


      -تصور کنید که شخصیت اصلی‌تان به تندیس تبدیل‌شده است. افکارش را توصیف کنید.

      این قسمت اصــلا چیزی نشد که میخواستم. شبیه انیمه های دبیرستانی شد :|

      ولی لازم بود. فقط ایکاش میتونستم یه ذره دیرتر بنویسمش. وقتی یه ذره بیشتر درباره هلن و گذشته اش تونستم بگم...

      و خواسته چالش هم شد یه بخش خیلی کوچیک ازش.

      ولی اصلا به من چه! :/ اینجا یک کشور آزاده (پووووف!) من میتونم هرچی دلم میخواد بنویسم!

      از اونجاییکه تحصیلات تو ایتالیا(واو. این داستان کی رفت ایتالیا؟) با ایران فرق داره... من واقعا نمیدونستم به مدرسشون بگم چی. (اسم مدرسه، جو-وان آمیکو، به ایتالیایی یعنی دوست جوان!)

       

      پ.ن:ایکاش بعد راهیان نور بهمون ost هاشون رو میدادن ._. من در به در دنبال آهنگاییم که تو لایوا پخش می کردن.

      پ.ن2: دو ساعت و نیم خوابیدم، ولی همچنان خوابم میاد. پیشرفت تحصیلی خیلی سنگین بود :|

      پ.ن3:کی حال داره الان اینو ویرایش کنه *_*

      پ.ن4:ویرایشش نکردم. به بزرگی خودتون ببخشید.

      پ.ن5: شاید باورتون نشه، ولی به شدت دنبال آهنگ مناسب میگردم که به آهنگ توی داستان بخوره. یه چیز محوی تو ذهنم هست ولی...

      شاید مجبور بشم خودم بنویسمش اصلا :|

      3

      وقتی زنگ زد، لپتاپم پر از برنامه و صفحه های باز شده بود.

      از یه طرف، پخش کننده موسیقی داشت آهنگ تازه - قدیمی - رو که پیدا کرده بودم پخش می کرد، از طرف دیگه صفحه کرومم با کلی پنجره باز بود. تعداد پنجره ها انقدر زیاد بود که تنها چیزی که از هرکدوم میشد دید، یه آیکون مربعی بود. صفحه وردم برای پست جدید باز، ولی خالی بود. ذهنم هم.

      صدای زنگ باعث نشد بپرم، یا چیزی شبیه این.

      فقط... به آی دی ناشناس اسکایپ خیره شدم. HekiMcFart

      البته، نمیشه دقیقا گفت ناشناس. شاید برای اکانت گوگلم، که تقریبا همه اکانت هام و کانتکتام بهش وصله ناشناس باشه، ولی برای ذهنم نیست. ذهنم خوب میدونه که خانم مک فارت کیه.

      میدونم که میتونم جواب ندم، ولی راه هوشمندانه ای نیست. اگه الان جواب ندم، باید تا دو روز آینده زنگ های متوالی به همه حساب هام رو تحمل کنم. حساب هایی که نمیتونم ببندم، چون زندگیم به خیلیاشون بسته است. و اگه حدسم درباره هکی مک فارت درست باشه(اگه؟ واقعا گفتم اگه؟) فکر نکنم بتونم بلاکش کنم. و حتی شاید بعد دو روز، خودم بلاک بشم و چند تا از حسابام به طرز مشکوکی مسدود بشن. 

      و اینکه اون لحظه حس نسبتا خوبی داشتم. بالاخره اولین بسته چیپسم تو این خونه رو باز کرده بودم، و یکی از جعبه هام رو! (هرچند، وسایل توش هنوز اونجایی که باید باشن نیستن، ولی عجله نیست. همم؟)

      اگه یکی از روزای نه-چندان-تحت-کنترلم بود، یا وسط یکی از... کارام* بودم، اونوقت مسئله فرق می کرد...

      نمیشه گفت: دلمو به دریا زدم و جواب دادم. بیشتر شبیه این بود که: نفس عمیقی کشیدم، ماسک مورد نظر رو روی صورتم گذاشتم و رو دکمه سبز کلیک کردم.

       یه جفت چشم، با دو ابروی گره خورده بالاشون، اولین صحنه ای بود که باهاش رو به رو شدم.

      حالت چهره اش، بی احساس مثل همیشه، تغییری نکرد. حتی شروع به حرف زدن هم نکرد.

      صفحه رو فول اسکرین کردم و هندزفریا رو گذاشتم. سکوت و نگاه خیره اعصاب خوردکنی بود، پس حرکت اول رو من کردم. یا حداقل... خواستم که بکنم.

      «سلا...»

      «باید بگم که واقعا غافلگیر شدم.»

      قبل از اینکه شروع به حرف زدن کنم، حرفم رو قطع کرد. اینا اولین کلماتش بهم بودن. صداش خشک و گرفته بود. اگه کس دیگه ای بود میگفتم سرما خورده، ولی مطمئن بودم عمدیه.

      صورتش رو عقب تر برد، طوریکه به جای یه جفت چشم و ابرو، یه صورت کامل دیدم. صورتش مثل همیشه رنگ پریده بود، انقدر که با نور لامپ می درخشید، و هیچ چین جدیدی به ده تا چین و چروک روی صورتش اضافه نشده بود. آخرین بار که دیدمش لا به لای موهاش سیاه و سفید داشت، ولی الان کاملا طلایی و رنگ شده بودن.  

      چیزی در جوابش نگفتم. فقط لبخند زدم. لبخند لذت بخشی بود... وای، یا بیشامون! واقعا لذت بخش بود! همچین لبخندی رو رو در رو هیچوقت نمیتونستم بهش بزنم.

      در کمال تعجب، در جوابم نیشخند زد. ولی حتی من هم تصنعیه، و از درون داره حرص میخوره: «هلن کوچولو... دختر کوچولویی که تا همین چند وقت پیش نمیتونستم عینک گنده شو رو پل بینیش نگه داره، واقعا کسی فکرشو میکرد؟ که بره به یه سفر طولانی...»

      باز هم جواب ندادم. اینکار بیشتر روی اعصابش میرفت. میدونستم. مطمئنا... شاید... احتمالا.

      من از شاید متنفرم. از قید های نامطمئن متنفرم.

      در برابر خاله لو، همیشه بهشون نیاز پیدا می کنم.

      «این آخرین باریه که ازت خداحافظی می کنم، خاله عزیزم. ایموجی خنده!» با چنان تحقیری از حفظ نامه خداحافظیم رو خوند، که مطمئن شدم نباید این تیکه رو می نوشتم.

      دیگه حالت تلخ و عصبانیش، به حالت سرگرم شده تبدیل شده بود. خنده ای ناگهانی از بین لبهاش فرار کرد:«خیلی خب، دیگه مسخره بازی بسه. ببین، من میدونم الان چه حسی داری. استقلال، بالاخره آزاد شدن، رفتن دنبال آرزوها... حتما یه خونه فسقلی و دلنشین اجاره کردی، و داری از سکوت و تنهایی لذت میبری و چیپستو میخوری.»

      اینکه انقدر دقیق می تونست من زندگیمو تصویر کنه، لرزه به اندامم مینداخت. ولی حالت چهرم تغییر نکرد. احتمالا.

      «حتما خیلی بهت خوش می گذره. و من هیچیو بیشتر از این نمیخوام که به خواهرزاده مورد علاقم خوش بگذره!» آره... آره حتما. «ولی میخوام بهت بگم، نقشه ‌ات کار نمیکنه

      لبخندش محو شده بود. چشمهاش حالت دیوونه ای به خودشون گرفته بودن.

      شاید.

      لوکیو دولوره خوب بلد بود ادای دیوونگی رو در بیاوره. با اینکار زندگی می کنه.

      «هلنک، میتونی مطمئن باشی... مطمئن باشی، که من تو رو چند برابر بیشتر از خودت میشناسم. تو باهوشی، هر چی باشه خواهزاده منی، ولی حتی اگه حتی ده درصد از چیزی که تو این چند سال ازت دیدم درست باشه، بیشتر از سه ماه نمیتونی اون بیرون دووم بیاری. هرجایی که هستی.» از جام تکون نخوردم.

      «هردومون خوب میدونیم که چقدر بی عرضه ای، عزیز دلم. نه تو همه چیز، فقط چیزای مهم. تو زندگی. میتونم تصور کنم الان...خونت تو چه حالیه. میتونم تصور کنم که این چند وقت چی خوردی... و با کیا حرف زدی، و با کیا حرف خواهی زد.»

      «و تو تصمیم گرفتن... راستش، تو همیشه بهترین تصمیما رو نمیگیری. درواقع، زیاد تصمیم نگرفتی. تو زندگیت. من میدونم این یه ذره تقصیر منه. تصمیم گرفتن چیزیه که خودت آروم آروم باید یاد بگیری، ولی من سعی کردم ازت مراقبت کنم...»

      نمی لرزیدم. حتی دندونام رو به هم نمی سابیدم. نمی سابیدم

      «فکر کنم زیاده روی کردم. نمیتونم بگم متاسفم. ولی کاری که میتونم بکنم، اینه که بهت بگم... برگردی. قبل از اینکه دیر بشه.» به عقب، و روی صندلیش تکیه داد. «این تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم.»

      برای اولین بار در کل مکالمه، شروع کردم به حرف زدن:«از نصیحتت ممنونم، خاله لو.» فعلا که همه چی خوبه.

      تیکه آخر رو اضافه نکردم. قبل از اینکه دیر بشه

      اگه دیر میشد، و واقعا به کمک احتیاج پیدا می کردم، دیگه دیر بود... برای برگشتن...

      نه. من به برگشتن احتیاج پیدا نمی کنم.

      خاله لو سر تکون داد، و انقدر ناگهانی وارد مود خاله نگران و غرغرو شد، که حتی منی که به این تغییر حالت ها عادت داشتم، یک لحظه ماتم برد:«هووف. باورم نمیشه. امیدوارم این چند وقته خوب خورده باشی؟ فکر نکنم البته... احتمالا خودتو با نشاسته روغنی و نمک خفه کردی. و از چشمات معلومه که خوب نخوابیدی...»

      قبلا هم خودمو با نشاسته و سدیم خفه میکردم، و به نظر نمیومد حواست باشه.

      «فکر نکنم واقعا بتونم بهت اعتماد کنم که خودتو به کشتن ندی.» سرش را با حالت بدیهی تکون داد. و به وبکم زل زد. «خیلی خب. خیلی خب. الکی نگران بودن بسه. قول میدم بازم بهت زنگ بزنم، باشه؟ حتی با اینکه از جات با خبر نیستم، دوست دارم حداقل از حالت با خبر باشم.»

      ترجمه: اگه نمیخوای جدی دنبالت بگردم، جوابمو بده. 

      لازم نبود لبم رو گاز بگیرم تا بتونم خودم رو کنترل کنم. به اندازه کافی تمرین داشتم. یه ذره بیشتر. یه ذره بیشتر صبر کن. 

      سرتکون دادم. «پس میبینمت، خاله لو.» 

       از روی رضایت، لبخندی زد. «می بینمت، هلنک.» بوسه ای هوایی به طرفم فوت کرد.

      تصویرش رفت.

      لپتاپ رو با یه حرکت بستم. لبخند از روی لبم پاک شده بود.

      این مکالمه، اونطور که انتظارشو داشتم، نقشه داشتم، دربارش خیالبافی کرده بودم... پیش نرفت.

       

      اون هیچی نمیدونست. 

      حتی ده درصد... اون ده درصدی که فکر می کنه منو میشناسه... اون بی اهمیت ترین بخش من. دروغی ترین بخشم.

      البته شاید...

      بذار فکر کنه فعلا منو تو کنترل خودش داره. فعلا... وقتش نیست.

      شاید، حرفاش راست تر از چیزی باشه که فکرشو بکنم.

      نگاهم سمت خونه می چرخه. دقیقا تو همون حالتی که خاله تصویرش کرد. 

      این چیز بدی نیست. اصلا چیز بدی نیست. این دقیقا همون حالتیه که من خونه‌امو میخوام... همون حالتی که دوست دارم بخورم و بخوابم و زندگی کنم.

      پس این مزه تلخ زیر زبونم چیکار می کنه؟

      پس این همه قید نامطمئن به خاطر چیه؟

       

      من... بالاخره تونسته بودم هلن پراسپرو باشم. هلن پراسپروی واقعی. هلن پراسپروی بدون شاید و احتمالا.

      لوکیو دولوره... هیچی نمی دونست. هیچی.

       

      *کارها رو اینجا به انگلیسی Buisnesses تصور کنید. این خیلی نکته مهمیه!

       

      رفتند از این خانه...

      شاید اگه قبلا عبارت دانش آموز شهید رو می‌شنیدم، تاثیر چندانی روم نمی ذاشت.

      شاید به خاطر اینکه قبلا بچه بودم.

      ولی الان، وقتی میگن 350 هزار دانش آموز شهید، یاد 350 هزار تا اوبیتو می افتم. یاد 350 هزار تا کاکاشی، و 350 هزار تا ایتاچی می افتم. یاد 350 هزار تا بچه می افتم..

       و یه چیزی تو سینه ام گره میخوره.

       

      اینکه اگه قبلا عبارت دانش‌آموز شهید رو می شنیدم، تاثیر زیاد روم نمیذاشت، شاید به خاطر اینه که بچه بودم...

      و شاید به خاطر اینکه با اون دانش آموزا آشنا نشده بودم.

      هیچوقت هیچکس به خودش زحمت نداد برای من بچه، داستان اون دانش آموزا رو تعریف کنه.

      که برای ما بچه ها، عمق داستان رو تعریف کنه.

      تا وقتی که خیلی دیر شده. گذاشتن وقتی تبدیل شدیم به نوجوونایی با سر پرباد، و عقایدمون تا نیمه شکل گرفتن. تا اونموقع به زور ببرنمون راهیان نور مجازی، به جای اینکه خودمون برای شناختن گذشتمون مشتاق باشیم.

      ایکاش یکی باشه که برای بچه های بعدی داستان ها رو تعریف کنه. با هنر، با داستان، با نُت ها، با رنگ ها...

      ♪♫●♪♫

       

      ~ اینجا صداها معنا دارند ~

      ,I turn off the lights to see
      All the colors in the shadow

      ×××
      ,It's all about the legend
      ,the stories
      the adventure

      ×××
      پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
      آرشیو مطالب
      Designed By Erfan Powered by Bayan