نانآور یا The Breadwinner، مجموعه کتابیه که به فارسی به اسم "سه گانه دختران کابلی" ترجمه شده. کتابی که واقعا شگفت انگیز و زیبا بود. اونقدر که من رو وقتی سنم تازه دورقمی شده بود، همراه خودش گریوند، خندوند و تکون داد.
همین چند وقت پیش فهمیدم جلد اولش یه اقتباس انیمیشنی گرفته، خیلی هیجان زده شدم! اونم یه اقتباس خارجی، محصول همکاری چندتا کشور! خیلی خوشحال بودم که یکی به این خارومیانه زشت و کثیف و نفتی نگاه کرده.
ولی بعد، وقتی دوبله فارسی پروانه(نانآور) رو در فیلیمو دیدم، با خودم حرص میخوردم که چرا همچین فیلمی، باید بین تبلیغات پر سر و صدای دیزنی و پیکسار گم و گور بشه. وقتی فهمیدم ساخت سال 2017 ـه حتی بیشتر حرص خوردم! این یعنی 4 سال طول کشیده که این فیلم به چشم فیلیموییان برسه و دوبله اش کنن و تااازه یه ذره دیده بشه.
همون لحظه تصمیم گرفتم هرچه زودتر ببینمش و براش پست بنویسم. چرا باید پونصدتا پست برای soul نوشته بشه، ولی نانآور زیر رادار بمونه؟
پس، بریم که داشته باشیم.
داستان انیمیشن، درباره زندگی دختر افغانستانی(پروانه) است، که به خاطر شرایط تبدیل به "نان آور" خانه شده. در دوران طالبان، که زن ها حتی با حجاب کامل نمیتونستن تنهایی از خونه بیرون بیان، پروانه لباس پسرونه میپوشه و سعی میکنه جای پدرشو بگیره. این وسط با یه دختر دیگه که اونم اسم خودشو "دلاور" گذاشته و لباس پسرونه پوشیده دوست میشن.
میدونید...
حس می کنم نویسنده های انیمیشن واقعا تلاششونو کردن! یعنی، کاری کردن که همه چی در نگاه یه خارجی درست به نظر بیاد. ولی، نتیجه پایانی که باید ظریف نشده. انگار..
مثلا، وقتی من ایرانی که کتاب رو هم خوندم، "دوبله فارسی" رو میبینه روش تاثیر بیشتری میذاره تا یه آدم خارجی که داره نسخه انگلیسی و اصلی رو میبینه. چرا؟ دو دلیل:
1- دوبله. فکر کنم سعی کردن یه ذره لهجه فارسی دری رو توش قاطی کنن..؟ ولی اونقدر خوب عمل نکردن. خود "دوبله" خوب نبوده. وقتی من تو یه فیلم کره ای میشنوم "اوما" یا "اوپا" ، هیجان بیشتری خواهم داشت تا اینکه یکی تو این فیلم بشنوه "بابا" یا "ماماجان". صرفا جون دوبله خوب نبوده.
2- عمق. انیمیشن واقعا عمق کتاب رو نداشت... و خب، این تا حدی عادیه. ولی.. اینکه از یه چیزایی خیلی سریع گذر شد، باعث میشه آرزو کنم نانآور به جای فیلم یه سریال اقتباس گرفته بود. مخصوصا جلد دو و سه، و داستان "سفر به سوی هدف" گونه اش خیلی سریال خفنی از آب در میومد!
با این حال، دلیل نمیشه که این فیلم هیچ تاثیری نذاشته باشه. نه، مطمئنا از خیلی انیمیشنای در حال حاضر وایرآل خیلی تاثیرگذارتره، بهتره، و از همه مهمتر: حقیقیتره! دقیقا چیزیه که دنیا بهش نیاز داره.. چیزی که کشورای جهان اولی مصرف کننده این اینترتینمت ها و انیمیشنا بهش نیاز دارن: عوض کردن جهت نگاهشون، به سمتی به جز جمال و جلالی و مشکلات کوچیکی که الان خودشون دور و برشون میبینن.
برای همینه که دبورا الیس(نویسنده نانآور) رو تحسین میکنم. چون کتاباش درباره دخترای افغانستانی، یتیم های اهل مالاوی، و یه دختر فقیر اهل پایین شهر تورنتوئه. چون داره اشاره میکنه به جایی که باید و میگه:«ببینید؟ اینجا رو ببینید؟!»
همینطور، دلیل نمیشه این انیمیشن، انیمیشن خوبی نباشه. داستان از جای خیلی خوبی اومده، و انیمیت و شوخیایی که خود انیمیشن باهاتون میکنه واقعا عالیه D: فقط خودتون ببینید میتونید بفهمید منظورم چیه D:
و یه خوبی دیگش: هرچیز انیمیشن به داستان اضافه کرده بود، چیز خوبی اضافه کرده بود! همین میتونه اون مشکل کوچیک عمق رو ببخشه :)!
موسیقی متن خوبی هم داشت. اصلا حرفه ای نمیتونم بگم چون نمیدونم... ولی برای خودم، تنش و اضطراب و همه چیز... خیلی خوب منعکس میشد برام با آهنگ.
شاید یه چیزیم براتون جالب باشه، که موسیقی متنش منو یاد موسیقی متن مختار مینداخت "-"
چند بخش زیبا:
میدونستی بعضیا میرن لب دریا که هیچکاری نکنن؟ فقط رو ساحل میشینن و به دریا نگاه می کنن؟
ما سرزمینی هستیم که مردمش بزرگترین ثروتشه. ما کناره امپراطوری هایی هستیم که با هم می جنگند،ما یک سرزمین وسیع بین پنجه های کوه های هندوکش هستیم، که با چشم های آتشین بیابان های شمالی سوخته. زمین سنگی سیاه در برابر کوه های یخی. ما آریاییها هستیم. The land, of noble
کلماتت را بالا ببر، نه صدایت را
باران است که باعث رشد گل ها می شود، نه رعد و برق.
میدونم این آخری ترجمه یه شعر از مولویه... ولی هرچی گشتم اصل شعرو پیدا نکردم :(
سلام به همــه! تابستان جوانیتون مبارک!D:
بالاخره، پس از یک سال CarTune: Helen & Baran برگشته، با یه آهنگ نصفه نیمه، پر خط و خش و به شدتت بی کیفیت!
البته، اینطوری نیست که تاحالا جایی رفته باشیم. تو این یه سال ما نزدیک دوازده تا آهنگ ژاپنی رو کاور و ترجمه کردیم... ولی کی بود که ضبطشون کنه :/ برای همین انقدر پست کردن آهنگ بعدی طول کشید، و شایدم اصلا نباید پست میشد. (به من نگاه نکنید، به زور باران پستش کردم!!)
ولی به هرحال، امیدوارم از ویدئو و زیرنویس و متن آهنگ لذت ببرید :) بابت صداها بهتون قولی نمیدم!
این شما و این هم...
کاور فارسی Hikaru Nara اوپنینگ اول دروغ تو در آوریل!
هایکیو بهمون می گه:«تو والیبال هر کی اینطرف توره متحدته.»
نکته اینه که، تو زندگی واقعی اینطوری نیست. نه اینکه کسی که اینطرف توره بهت خیانت می کنه، نه. مشکل اینه که جای مردم تو زمین مدام داره عوض میشه. به نظر می رسه فقط تو ثابتی، درحالیکه مردم دارن مدام جا عوض می کنن. مدام دورت میزنن. بدون اینکه بدونی، تو هم داری تغییر می کنی. تو هم داری دورشون میزنی، تو هم داری طرفتو عوض می کنی. بعضیا فقط نسبت به تو در طرف اشتباه تورن.
برای همینه که عصبانی شدن از دست آدما به خاطر انجام دادن کارایی بر علیهم، غیرمنطقی به نظر میاد. اونا خیلی ساده فقط طرف دیگه ی تورن. کار اشتباهی نمی کنن، همونطور که من کار اشتباهی نمی کنن. تنها کار اشتباه، تمام تلاشتو نکردنه.
هایکیو میگه:«نمیتونی به تنهایی تو والیبال ادامه بدی. همینکه بازیکنی فکر می کنه تنهاست، همه چی براش تمومه.»
درسته که تور دنیا، مثل تور والیبال دو طرف نداره... ولی همیشه افرادی هستن که طرف تور تو باشن. خیلی وقتا، مثل ساعت دو نصفه شب، شده فکر کنیم تنهاییم. هم فیزیکی هم روحی. چیزی که بعد هایکیو دیدن منو آروم می کرد تو همچین شبایی، این بود که شاید الان اینجوری به نظر بیاد، ولی همیشه فردا صبحی هست که برگردم پیش هم تیمیهام. همکلاسیام، خانوادم... کسایی که طرف منن :)
هایکیو میگه:«من فقط میخوام بیشتر تو زمین بمونم.»
هر کاری که ما آدما می کنیم، برای بیشتر تو زمین موندنه.
هیناتا که کمبود زمین رو حس کرده، که برای یه مسابقه ساده یا یه حریف تمرینی کلی باید دردسر میکشیده، تنها چیزی که میخواد اینه که بیشتر و بیشتر تو زمین بمونه. که به بازی کردن ادامه بده. میشه گفت، اکثر شخصیت اصلیای شونن همینن. محرومیت از چیزی، باعث شده بیشتر بخوانش. بیشتر قدرشو بدونن.
من.. ما چه حقی داریم که میخوایم خودمون خودمونو از زمین بندازیم بیرون؟ درحالیکه میدونیم، بیرون از زمین هیچ نیمکتی در کار نیست. فقط تاریکی... و چیزای ناشناخته.
(هممون، ته دلمون میخوایم به تو زمین موندن ادامه بدیم. به هر قیمتی.)
چالش بهترین دوست بیانی...
نوشته شده به دعوت ویلی ونکای خسته :)
یکی از خاطره های عجیب دوران کودکی من، این بود که یه بار عمه جان اومده بود خونه ما که از من و باران مراقبت کنه.
همه چی داشت خوب پیش میرفت، ما هم بچه های خوبی بودیم در کل. تا اینکه یهو گوشی عمه زنگ زد.
رفت تو اتاف مامان بابا که با تلفن صحبت کنه. نمیدونم چرا... نمی دونم چرا اینکارو کردم! ولی در اتاق مامان بابا رو عمه قفل کردم! بعد دست بارانو گرفتم، رفتم تو اتاق خودمون، درو بستم و رو خودمون قفل کردم.
عمه که تلفنش تموم شد دید در قفله، فکر کرد گیر کرده. برای همین محکم بهش کوبید و باز شد. انگار قفل خوب کار نمی کرده. بعد دید در اتاق ما هم قفله، و ما داریم گریه و زاری می کنیم و نمیتونیم قفلشو دوباره باز کنیم.
خلاصه، ماجرای عجیبی شد. آخرش یه جوری از بالکن که به اون اتاق راه داشت کلیدو بهش رسوندیم و درو رومون باز کرد. البته، تا سالها که ما تو اون خونه بودیم جای مشت عمه که میخواست در این طرف هم به زور باز کنه رو در چوبی موند!
جالبیش این بود که همون عصر، قشنگ یادمه، داشتیم بستنی لیوانی میخوردیم و من پوست-در بستنی رو اشتباهی یه جوری گذاشتم که قسمت بستنی ایش خورد رو فرش. و فکر می کردم دلیل اینکه عمه ناراحت و عصبانیه از دستم اینه! یعنی یه درصد فکر نمی کردم قفل کردن خودم و خواهرم و عمه ام تو اتاقای مختلف کار بدی بوده باشه!
تا مدت ها این خاطره تو ذهنم بود، و برای شوخی و خنده هم زیاد تو فامیل مطرح شد.
امروز مامان تو اتاق خودش کلاس داشت، باران تو اتاق خودمون. صدا به طرز عجیبی رو مخ بود. یعنی... مثل وقتیکه صدا میخوره تو دیواره جمجمه ات و دنگ دنگ صدا میده. خیلی بد. من رفتم در اتاق مامانو بستم، بعدم در اتاق بارانو، و خودم نشستم تو حال که درس بخونم.
اون لحظه یهو فهمیدم منِ بچه داشته به چی فکر می کرده.
شاید من، تو اون عالم بچگی و ناخودآگاهی میخواستم فقط... همه آدما و صداها رو پشت درها قفل کنم، و خودمم برم پشت امنیت یه در دیگه پنهان بشم.
درها خوبن. قفل ها حتی بهترن. مکان های تنگ و تاریک و ساکت؟ شگفت انگیزن! حتی تو بچگی هم اینو میدونستم... اینو میخواستم. که فقط یه گوشه قایم بشم و بقیه برن گوشه های خودشون و به من کاری نداشته باشن.
ایکاش انسان موجودی اجتماعی نبود.
ایکاش برای ادامه حیات به دیگر انسان ها نیاز نداشت.
ولی آخرش، برای ادامه بازی راهی نداریم جز اینکه در رو باز کنیم.
Sisters از Eve رو گذاشته بودم رو تکرار، و ناخودآگاه صدای تبلتو بالاپایین میکردم تا بقیه رو اذیت نکنه. حتما برای شما هم پیش اومده... وقتی یه آهنگی رو تو جمع میذارید و این ناامنی رو دارید که الان ممکنه یکی اعصابش خورده بشه؟ کمش کنم؟ زیادش کنم؟ نمیشنوه؟ خودم نمی شنوم؟
و خب، یهو به خودم اومدم و دیدم این حرکت چقدر برام... عجیبه. یه همچین احساس و عمل ساده ای، اگه از نزدیک، یا از دور بهش نگاه کنی عجیب به نظر میاد.
یه وقتایی همه چی برام عجیب و غیرواقعی به نظر میاد. انگار دنیا برام انیمیشن spirited awayـه یا یه لایه جلو چشمه از مه صورتی الکلیلی.(نه دیگه. خیلی... اغراق شد)
یه جورایی شبیه جنونه. میگن نبوغ و جنون دو روی یه سکه ان... پس شاید منم نابغه باشم. بعضی وقتا به وضوح میتونم نبوغ رو پشت پرده جنون ببینم که داره مثل یه مار ژله ایِ عمودی، می رقصه!
البته، جنون وقتی میوه میده که یکی باورش کنه. یا اینکه... خودت باورش کنی.
I've missed her.
I've missed her so much, and I miss her even more when I see her so close, walking, strolling, with that gray-ish silver dress of hers, shuffling on the tombstones.
just a little closer, I tell myself and pull myself out of the old ugly stone that's soppsed to be my resting place.
just a little closer,
I say.
but that's a mistake.
she sees me. color bleeds out of her beautiful face, and instantly I know I messed up. I knew... I knew I don't look the same as before. Now she's scared... terrified of me.
No! No wait! don't run... I'm sorry. Wait... don't be scared, I try to tell her, but she just runs away. Don't... don't run from me. why doesn't she hear me?
oh... my god.
she's so scared. It's my fault.
I run-- float toward her. she screams, and I hug her.
Yes. This. I'm sorry. she always loved my hugs. she used to sunggle and smile when I hugged her. just like now. she's asleep now. she's calm, and asleep. She always falls asleep so soon. I smile at her motionless body, and quietly put her body down on the graveyard's ground. the ground is cold, but so is her body. there won't be a problem.
I place a small kiss on her snow white hand, and float away. too lost in my white mind, I don't hear the screams from behind.
یه تیکه داستان فسقلی، که از یه داستان واقعی، روح همراسمیت (hammersmith ghost)، الهام گرفته شده.
کارایی که باید انجام بدم:
کارایی که دارم انجام میدم:
You think I don’t? You do scare me, All For One."
"But the thing is, I’m always afraid. Every minute of every day. And when you’re afraid for that long, you forget what it’s like to feel anything else.”
“And now, when something frightening comes along, I can’t tell the difference anymore between the new fear and the old."
"Of course you scare me. You think that makes you special?”
"My Friends Are Scarier Than You"
"فکر می کنی نمی ترسم؟ تو منو میترسونی، همه برای یکی."
"ولی نکته اینه که، من همیشه درحال ترسیدنم. هر دقیقه از هر روز. و وقتی اینهمه مدت ترسیده باشی، یادت میره چجوری حس دیگه ای داشته باشی."
"و الان، وقتی چیز ترسناکی پیش میاد، دیگه نمیتونم فرق بین ترس جدید و قدیمی رو بگم."
"البته که تو منو میترسونی. فکر کردی این تو رو خاص میکنه؟"
"دوستهای من از تو ترسناک ترن."