- چرا کفش نمی پوشی؟
پسر بزرگتر از یه سر و کله بالاتر نگاهت کرد. کفشاتو. یا جاییکه باید کفشات می بودن. توی پاهات. شایدم پاهات توی اونا؟
سرت رو تند تند تکون دادی. شبیه وقتایی که بچه بودی و مامان بهش گفته بود غذایی رو که دوست نداشتی رو یه جوری بهت بده. منتظر بودی عصبانی بشه، ابروهاش مثل کرمای عاشق به همدیگه بپیچن. کرما عاشق میشن؟ باید بشن. اونطور که همیشه وول میخورن و به خودشون می پیچن انگار همیشه عاشقن. البته، اینطوری نیست که تو چیز زیادی از عشق بدونی. درواقع، کمتر از همه از عشق چیزی سرت میشه. ساکورا اینو گفت، نه؟
به جای عصبانیت، با چشمای سیاه و نگران نگاهت می کنه. صورت سفید و زیبا و نگرانش از پشت تارهای سیاه و بلند نگاهت می کنن. عذاب وجدان می گیری.
- پاهات زخم میشن.
اخم می کنه، ولی ابروهای عاشق به هم نمیرسن.
- همین الانم زخم شدن.
سرت رو تکون میدی. کمتر بچگونه، بیشتر "نوجوون-کلهشق" طور. «خوبم. بیخیالش شو داداش.»
اخماشو از هم باز میکنه. کرما از بالای چشمش لیز میخورن به دو طرف. لیز میخورن، میخورن، میخورن. بیشتر از چیزی که باید. از دو طرف پیشونیش میزنن بیرون، توی موهای سیاه پر پشتش گم می شن. گم...
قلبت تندتر میزنه، ولی رنگ بیشتر از صورتت میپره. به جای اینکه بیشتر تو خودت جمع بشی، هراسون اینطرف و اونطرفو نگاه میکنی. برادرت متوجه میشه- معمولا همه چیو متوجه میشه. هرچی نباشه نابغه است- یه چیزی ازت میپرسه ولی نمیفهمی. کرمها... اون کرمها کجا رفتن؟ دیگه بالای چشماش نیستن. وقتی خم میشه سمتت بهتر می بینی که پشت موهاشم نیستن.
وحشت کردی، ولی نمیذاری برادرت بفهمه چرا. حتی با اینکه دلش میخواد. حتی با اینکه همیشه میگه مهم نیست، که درک می کنه، که باید احساساتتو نشون بدی، که ازشون خجالت نکشی... ولی دروغ میگه. چون دوستت داره، دروغ میگه، ولی همچنان دروغه. تو دلش فکر می کنه چقدر احمقی. چقدر دیوونه ای. دیوونه ای.
چون نگران اون کرمای عاشقی. کرمای عاشق خطرناک که لیز میخورن و میرن جاهایی که نباید برن. مثل... مثل...
حس فرو رفتن سوزن خیلی خیلی کلفت. حتی کلفت تر از آمپولای آنفولانزا. به کلفتی یه کرم بالغ پرمو. رو کمرت. برق از سرت میپره، دیگه نفس نفس نمیزنی، چون داری رو درد تمرکز می کنی که رو درد تمرکز نکنی. صورتت صافِ صافه، چون نمیخوای بفهمه یه کرم همین الان کمرت رو سوراخ کرد، که داره راهشو بین استخونا و جوارح داخلیت پیدا می کنه. که شایدم دو تا باشن، که انقدر به هم چسبیدن که به نظر میاد یکی باشن. دلت نمیخواد بفهمه درد داری، چون خودش به اندازه کافی درد داره. نه به خاطر کرما. تقصیر لاروهاست. ریه هاش پرن از لاروهای ریز. به اندازه کرم قوی نیستن، سوراخم نمی تونن بکنن، ولی وول می خورن. وول میخورن و همدیگه رو له میکنن. خونین و مالین میشن، و اون مجبور میشه سرفه اشون کنه. لاروهای خونین رو. توی دستمال کاغذیایی که سعی می کنه مخفی کنه.
لاروهای انگل و علاف. از شش های نابغه برادرت استفاده می کنن - همه قسمتهای بدنش به اندازه مغزش نابغه ان- اونم بدون اینکه اجازه بگیرن. سرفه کردن درد داره. برادرت نمیخواد سرفهشون کنه، ولی مجبوره. به نظرت باید بکنه. مهم نیست که سر و صدای سرفه ها چقدر خشک و آزاردهنده ان، برای تو مهم نیست. تو که به هرحال نمیخوابی، پس سرفه های شبش مزاحم خوابت نمیشه. ولی برادرت اینطوری فکر نمی کنه. سعی میکنه سرفه رو با بالش خفه کنه. اونم به اندازه تو دیوونه است. فکر می کنه سیاهی زیر چشمت تقصیر اونه. مهم نیست که چند بار میگی نیست. باور نمیکنه. همونطور که تو باورش نمیکنی.
برادرت زانو زده جلوت و شونه هاتو تکون میده. انگار خیلی وقت بوده که جواب نمی دادی و تو هپروت بودی. ازش میخوای که تکونت نده. با هر تکون کرم(های؟) توی کمرت میخورن به در و دیوار، دردش بیشتر میشه.
- چی شده؟
همینو تکرار می کنی. دوباره و دوباره. ازش ممنونی که می فهمه حواست پرت تر از اونه که با یه بار بفهمی، ولی واقعا داره سوال آزاردهنده ای میشه. نمیتونی همزمان رو کرم ها و برادرت تمرکز کنی. باید جواب بدی "هیچی، خوبم." ولی کنترل زبونتو از دست میدی. بهش التماس میکنی:«لطفا... بذار برسن به اونجایی که میخوان.» کرما وول می خورن و میرن جلو. برادرت تکون نمیخوره. سرشو تکون می ده و دیگه تکونت نمیده.
برای همینه که از همه بیشتر میفهمه، که تو فقط همینو میخوای. میفهمه چه وقتی نباید دستتو ول کنه چون "داری غرق میشی." می فهمه کی باید درو روت قفل کنه که از سرما نلرزی. میفهمه کی نباید مزاحم کرمها بشه، که سریع تر برسن به مقصد لعنتیشون و شرشونو کم کنن.
درد بیشتری یه جایی از بدنت پخش میشه، و یه لحظه یادت میره نفس بکشی. یا ناله نکنی. ناله میکنی، چون رسیدن تو قلبت. سوراخش نکردن، چون میمیری. کرمای عاشق، قاتل نیستن. فقط عاشقن. تقصیر اونا نیست. تقصیر... تقصیر توئه. نباید به کرمای عاشق فکر می کردی. یا به عشق. یا به ساکورا. یا به حرفای ساکورا. فکرات جذبشون کرد، همونطور که گفتنِ اسم ولدمورت مرگخوارها رو، و آشغال مگس ها رو جذب می کنه.
ولی حالا دیگه وارد قلبت شده، از راه سرخرگ، نه سوراخ جدید. باید ازشون تشکر کنی. البته هر وقت اومدن بیرون و تونستن صداتو بشنون.
درد میکنه. خیلی درد میکنه. برادرت همچنان شونه هاتو محکم گرفته، ولی تکون نمیخوره. نمیذاری یه قطره اشک از گوشه چشمت جاری بشه. نمیذاری. نمیذاری. نمیذاری.
«اوه داداش کوچولوی احمق.» آهی می کشه و اینو میگه. اشکا میان ولی تو نمیذاری، نمیخوای بذاری. بیشتر و بیشتر. قطره های کوچیک جمع میشن زیر گونه ات و میشن یه قطره بزرگ تر که میافته روی پات. قبل از اینکه بفهمی بغلت کرده. تو رو تکون نداده، خودش به جلو خم شده و دستاشو آروم دورت حلقه کرده. برای همین کرم همونجا که هست میمونه. تکون نمیخوره، ولی پای نداشتهشو روی جای بدی گذاشته. یکی از اون عصبهای بدقلق.
درد میکنه. درد میکنه. اینکه برادرت بغلت کرده هیچ کمکی به این قضیه نمیکنه. یه زوج کرم عاشق رفتن داخل قلبت، که طبق گفته ی دختری که موهاشو رنگ آدامس موردعلاقش میکنه، اصلا نباید داشته باشیش. آرزو میکردی که این قلب رو نداشتی.
ولی داریش، و یه زوج کرم عاشق داخلشن که ممکنه هر دقیقه تخم ریزی کنن و از درون بجونت و بیان بیرون. برادرت هم دارتش، میتونی تپش هاشو روی قفسه سینه ات بشنوی. مادرت داشت، پدرت داشت. پس تو هم حتما داریش. نه؟ نه؟؟
«همه چی درست میشه.» برادرت داره این جمله رو دوباره و دوباره تکرار می کنن، و این اصلا اذیتت نمیکنه. حتی با اینکه دروغه. از اون دروغا که تو هیچوقت نمیگی، و برادرت به این خاطر در سکوت ازت متشکره. ولی چون زیادی دوستت داره، و فکر می کنه هنوز اون بچه مظلوم با لپای گلی هستی، بهت میگه اش و فکر می کنه باور می کنی.
«همه چی درست میشه.»
کرما حفره مناسب رو پیدا کردن و دیگه تکون نمیخورن. یه نفس راحت میکشی، و سرتو تکون میدی. «باشه.» برای امتحان کردن یه ذره سرتو تکون میدی. نه، هیچ دردی نیست. کرمها واقعا جاشون رو پیدا کردن. «باشه.»
1400/1/6
اینو وسط خوندن چلنجر دیپ نوشتم. یادم نمیاد کدوم جمله ی کتاب جرقشو زد، ولی یادمه یه تیکه دیگه درباره یه مترسک بود، که زیرشو خط کشیدم تا بعدا دربارش بنویسم و الان پیداش نمیکنم. انگار تو خواب دیده باشمش!
عنوان به افتخار مائوچان، که دلمون براش تنگ شده :)
شاید بتونید حدس بزنید شخصیت اصلی کیه D: یا اینکه شخصیت اصلی اون داستان درباره "مترسک" کی بود. شایدم نتونید.
I lost you. again and again. Over and over. Each time was more painful that the last. Each time I couldn't believe that you really are gone. I cried, I cried so hard over my loss, face burried in pillow I SOBBED!
But you know, from now on, I refuse to let you go. I'll try, I'll be better just for you...
You know I always run to you, my darling Time.
So, please, don't leave me behind anymore.
Yours,
me.
برگها را
میخندانند،
طوفانهای بهاری.
The leaves.
The Spring storms,
Are cheering them up.
اگر بالاترین برگِ
درخت پاییز باشم،
زرد نخواهم شد؟
If I'm the highest leaf
in the autumn's tree
will I not turn yellow?
بعضی وقتا دلم میخواد همه چی رو ثبت کنم. تک تک کارایی که میکنم، یه طور توهم آور و رنگارنگ و جالب میشه. انگار وقتی پیام قرمز شارژ لپتاپ میاد، و از بین کاغذ و کتابای روی تخت خم میشم جلو تا به شارژر برسl اتفاق خیلی خیلی جالبیه. انگار کنار گذاشتن کتاب و آوردن گوشی مامان براش، توی داستان مهمه.
الان یکی از اون وقتاست.
وقتی داشتم کلمه های آبی تیره رو میخوندم، به تاریخ این کتاب و همه اتفاقاتش فکر می کردم. اینکه چی منو به این کتاب رسوند مهمه. اینکه چی منو به چیزی که منو به این کتاب رسوند مهمه. اینکه وقتی میخوندمش چیکار می کردم مهمه، اینکه چه حسی داشتم و چطوری خوندمش مهمه. اینکه قراره منو کجا ببره مهمه.
اینکه این پست قرار بود فقط بیست و پنج کلمه یا کمتر باشه مهمه.
تا حالا شده بعد خوندن به چیزی، چیزی که هیچوقت تا حالا بهش فکر نکرده بودید رو از ته دل بخواید؟ دلتنگ چیزی بشید که اصلا نداشتید؟
«این کتاب باعث شد بفهمم چقدر دلم یه کتابخونه میخواد که بتونم برای آدمایی که دوستشون دارم لای کتابا نامه بذارم.»
و آره، دارم به آدم(های) خاصی فکر می کنم.
چند وقت پیش تازه فرق و معنی کلمه "نشئه" و "خمار" رو واسه نوشتن یه چیزی فهمیدم، که خیلی منو به فکر فرو برد.
در اعتیاد، نشئه به زمانی گفته میشه که تو high هستی و اون بالاهایی(!)، و خمار قسمت بعد از اونه که دوباره به دنیای مادی برگشتی و حاضری هر کاری بکنی که برگردی اون بالا. این تعریف، منو به فکر برد که... جدا از شوخی و اصطلاح که میگیم من "معتاد انیمه" یا "معتاد کتاب" یا حتی چیپسم، واقعا اینا اعتیاد محسوب میشن! از همه نظر جز شیمیایی.
بعد امروز به این پست برخوردم، که تیکه آخر پازل رو گذاشت.
بیکاری جسم و بیکاری و ذهن به نظر من باعث میشه آدم بخواد خودشو با یه چیزی پر کنه، یعنی اعتیاد. اعتیاد به آدم یه هویتی میده، و حداقل نیمی از زمان رو خوشحالت می کنه، که باعث میشه اون نیمه ی دیگه که خماریه رو نادیده بگیری.
اعتیاد فقط هم مواد مخدر نیست. اگه یکی بیکار ذهنی/روحی/جسمی باشه ممکنه به اعتیاد به اینترنت، کتاب، موسیقی و حتی درس! روی بیاره، که واقعا چیزی کم از اعتیاد شیمیایی نداره.
وقتی میخونی، میبینی، میخوری، یا حتی گوش میدی، اون بالایی، و هیچوقت دلت نمیخواد بیای پایین. برعکس اعتیاد شیمیایی، حس عذاب وجدانت برای هدر دادن زمان هم کمتره چون داری به خودت میگی "خب دارم کتاب میخونم" یا "دارم چیزی یاد میگیرم".
اصلا دلیل اینکه ما سراغ این چیزا میریم، حس پوچیه. وقتایی که "خسته" و "بی دلیل" ایم سمتشون میریم. (مثلا، وسط خوندن درسی که دوستش نداری مدام دوست داری بری سراغ این چیزا، چون اون درس برات بی مفهوم و بی دلیله. چون، مثلا، خرخونی کردن برای فلان امتحان و بهمان امتحان بهت حس پوچی میده)
بعد به این فکر کنید: آدمایی که به دام اعتیاد شیمیایی گرفتار نشدن، و یه جورایی از بالا توام با حس همدردی و relief بقیه رو نگاه می کنن، درواقع تنها خوش شانسی که آوردن محیطی بوده که توش بودن! یا علایقشون، یا دسترسیشون! شاید همون کسی که معتاد مواد مخدر شده، اگه عین منِ نوعی به کتاب و اینترنت دسترسی داشت به اون معتاد میشد. مسئله فقط دسترسی داشتن یا نداشتنه!
پس به نظرم، در جواب سوال این پست: اینکه کسی مثلا از بیکاری معتاد میشه مقصر خودشه یا حکومت و دولت؟!
به نظرم باز هم مقصر دولته، که دسترسی به مواد مخدر رو راحت میکنه، درحالیکه میتونه روی مواد جایگزین کار کنه. آدما نمیتونن بدون اعتیاد زندگی کنن، و به قول کنی آکرمن:
همه باید مست یه چیزی باشن که بتونن ادامه بدن. همه برده یه چیزین.
ولی شاید وظیفه دولت این باشه که این اعتیادا رو کمتر آسیب زننده کنن؟ میدونم که مواد مخدر کلی سود اقتصادی براشون داره، ولی مثلا، اینترینمت هم میتونه خیلی سود کنه! همزمان هم باعث تبلیغات رسانه ای و بهتر شدن فرهنگ بشه، و ضررش کمتره.
میدونید، من خیلی رسانه و مدیا رو دوست دارم. فکر کردن و تحقیق کردن دربارش رو دوست دارم، و دوست داشتم اگه کار بزرگی میخوام تو دنیا انجام بدم، یه حرکتی باشه در هدف درست کردن رسانه ضعیفمون. حالا از هر نوعی: فیلم، انیمیشن، کتاب، گیم، سوشال مدیا... به نظر من رسانه چیز تاثیرگذار و بزرگیه، مخصوصا در آینده نزدیک!
فقط نمیدونم چرا، با وجود همچین passion و علاقه ای، دو تا انتخاب اولم ریاضی و تجربین؟ :/
کسی میتونه بیاد این راز رو برام باز کنه؟
+ جدیدا مرض "آنفینیشد" گرفتم :/ هیچکدوم از پیشنویسای داستانام، ایده هام، حتی پستایی که میخوام تو ردیت بذارم تموم نمیشن و یه گوشه خاک میخورن :/
++ این شامل چالش داستان نویسیم هم میشه :/
+++ لازمه بگم فروردین تموم شد و من دلم نمیاد تخم مرغا رو بردارم؟ :"
این شعریست
به آنبوهای بی نام کونوهازمین
آنان که قرار است
در کونوها باشند بهترین
ولی ما نمی بینیمشان
با جتسوهایی از خفنین
چرا که این دوستان
وقتی در داستان
پیدا می شوند
که آدمهای خفن تر
ظاهر می شوند
اینجاست، اینجا
که می دوند آنبوها
آنبوهای بی نوا
سوی مرگی پر دراما
که در آورند فریاد ها
در آورند ترس و لرز و
غریوِ "چه خفن" ما را
میدانید چرا؟
چون فراموش کردن اینان،
این عزیزان، این شهیدان
راحت تر است از دیگران
هر چه باشد
چیزی نیستند جز
شخصیت هایی بی نام
در پس زمینه ی آنان
که ساخته شدند که شوند
قهرمان داستان
غمگین و افسوس خوارم،
ای دلیر آنبوان
پوزش میخواهم
که اینگونه راه است زندگی
که انقدر کوتاه و
بی نام است زندگی
ولی اینجاست
نیمه ی پر لیوان
بی فایده بودنِ شخصیت
جایی ندارد در این داسِتان
اگر نبودید
که اوروچیمارو را
کنید رسوا
اگر نبودید که جان خود را
کنید فدا
بدون شما
که بخرید زمان
برای قهرمانان
همه می مردیم.
به همین سادگی
انگار که در
گیم آف ترونزیم
این درست است
اما اینگونه که،
داستان مان می شکست!
حتما فهمیدید که
این شعر، سفیدست
چون شاعر تنبلتر است
از آن که بسازد
وزن و قافیه، دُرَست.
میتوان گفت،
بدتر از یک نارایست
چه کند آخر؟
ترجمه شعر،
پردرسر است
به هر روی
بدرود،
ای آنبویِ پیرهن سرخ ِبی نام
تو خواهی ماند در یادهامان
برای پنج ثانیه ی تمام
What's the fastest way to a girl's heart? Chidori
سریعترین راه به قلب یه دختر چیه؟ چیدوری!
Jiraiya's unpublished work: Icha Icha yaoi fanfiction.
اثر منتشر نشده ی جیرایای سنین: فن فیکشن یائویی ایچا ایچا!
You know what never gets old? The Fourth Hokage
میدونید چی هیچوقت پیر نمیشه؟ هوکاگه چهارم!
What better birthday present for Naruto than dead parents?
چه هدیه تولدی برای ناروتو از پدر و مادر مرده بهتره؟
This year's record setter for blood donations goes to…the Uchiha clan!
رکورد بیشترین خون اهدا شدهی امسال میرسه به... خاندان اوچیها!
منبع: فن فیکشن Chiaroscuro
قسمت ششم فصل دوم:
این قسمت از این انیمه، پیام اخلاقی ای داشت که نتونستم دربارش ننویستم.
kakegurui در کل انیمه اخلاقی ای نیست، دیدنش رو بهتون توصیه نمی کنم، و خودمم نمیدونم چطوری تو دامش گرفتار شدم :| (ویرایش: دروغ گفتم، واقعا پیشنهادش می کنم.)
داستان کلی درباره مدرسه ایه که تنها چیزی که توش مهمه، قمار هست. نه درس خوندن، نه ورزش یا چیز دیگه ای. قمار! و شخصیت اصلی داستان که تازه به مدرسه اومده، کسیه که از قمار به خاطر خودش لذت میبره، و یکی یکی بزرگترین قماربازای مدرسه رو به مسابقه دعوت میکنه.
جدا از اینکه کلا مدرسه سالمی نیست این مدرسه... آدماشم به طبع زیاد سالم نیستن.
پیام اخلاقی ظاهری داستان شاید این باشه که اگه روح و روانتون رو دوست دارید قمار نکنید. اینا... همشون اصلا حالت های روانپریشانه دارن :| ولی اگه بخوای بری پایینتر و عمیقتر تو معناش...
پیام اینه که قمار بکنید!
نه قمار به معنای واقعی کلمه. قمار در زندگی!
به قول جابامی یومکو، «بزرگترین قمار زندگیه.» و خب، راست میگه. من تازه تو این قسمت متوجه شدم که چطور این انیمه داشته درباره زندگی هم بهمون یاد میداده.
پیام همه انیمه های شونن تسلیم نشدن و تا تهش رفتنه. ولی این انیمه یه طور منطقی تری میگهاتش. میگه دنیا خطرناکه، هر تصمیمی که بگیری همه زندگیت وسطه، ولی اگه میخوای برنده بشی باید ازش لذت ببری(کاری که جابامی میکنه) و همراهش بازی کنی. ریسک کنی. خطر کنی.
جابامی تقریبا همه مسابقه هاشو میبره، به خاطر اینکه داره لذت میبره و غیرقابل پیشبینیه. به خاطر اینکه همه چیو میذاره وسط، اونم نه با ترس و لرز، با هیجان!
این قسمت ولی یه مفهوم خیلی عمیق تری داشت. مفهوم اینکه «هرکسی شانس برنده شدن داره.»
نگاه کنید به بهانه ای که یوممی آورد برای تسلیم شدن:«من میخوام با افتخار به الگوم ببازم، و دوباره از اول تلاش کنم.» به نظر خیلی قشنگ میاد، درحالیکه یه بهانه است. همون بهانه ای که خیلیامون برای اهدافمون می آریم. «من هیچوقت به اون نمیرسم، میخوام از دور تحسینش کنم، و...» جابامی سریع فهمید این بهانه ای بیش نیست، و مچ یوممی رو گرفت.
جابامی به خاطر اینکه یوممی وسط کار به خاطر ضعف خودش هدفشو تغییر داد و پایینتر آورد خیلی عصبانی شد. و این به نظرم خیلی یهو تحسین برانگیز اومد. اینکه یومکو دلش نمیخواست یوممی تا ابد تو سایه الگوش، و بازیگر موردعلاقش، که مجبورش کرد سدهاش رو بشکنه و بالاتر بره، این تحسین بر انگیز بود!
فعلا اولای قسمت هفتم. از همون لحظات اولش خیلی انتظاراتمو از این قسمت بالا برد. خیلی خیلی...
و واقعا هم انتظارمو برآورده کرد! دلم نمیخواد اسپویل کنم، فقط میگم که مانیودا و سومراگی، عملا بهترین شیپ داستانن تا به اینجا، اعتماد سومراگی...شایسته ستایش بود.
بازی ای که این قسمت انجام شد هم جزو بهترین بازیا بود. اگه حوصله دیدن کل انیمه رو ندارید، این قسمت رو به صورت جدا ببینید. درباره پایه های اقتصاد، و اینکه چطوری کار می کنه خیلی... خیلی به طور عجیبی قشنگ توضیح میده. آدم با خودش میگه که یه کارتون چطوری تونست همچین چیزی رو درون خودش جا بده و منتقل کنه!
قسمتی از اوپنینگ فصل دوم:
من تو داستانی پر از هیجانات شگفت انگیزم
زنده زنده زنده زنده زنده می مونم!
چیز مهمیو از دست نمیدم.
شاید فردا رو، نه کل آینده.
اگه میخوای رویاپردازی کنی،
باید از دنیا خسته شده باشی
میخوام انقدر عشق بورزم ،
که چیزی باقی نمونه.
قسمت دهم:
+ میدونی که پای زندگیت وسطه؟ یه قدم اشتباه مثل خودکشیه.
- در عوض زندگی با جهل، بهتر نیست آدم همه چی رو بفهمه بعد بمیره؟
قسمت دوازدهم: هم اکنون، در پایان این فصل اعلام می کنم: این انیمه بی نظیر بود! حداقل تا اینجا!
به همون خوبی no game no life. فکر کنم میشه گفت این دوتا انیمه خواهرن. جادوی قمار و بازی... و پاره کردن زنجیر های نامرئی؟ سوگوی! باشکوه بود!
از اونجا که زمان امتحانا اوج فعالیت فندومی منه، فکر کنم برم سراغ مانگاش! وای فقط جلدشو نگاه کنیــد!!
پنج روز ابتدایی سال (از شنبه که کار و زندگی شروع شد) واقعا خوب بود. انقدر خوب بود که مجبور نبودم مدام تو ذهنم بگم I'm doing my best
این I'm doing my best گفتن یه جور... مکانیزم دفاعیه برای من. عین همون ماجرای "چه عجیب" بعضی وقتا همینطور الکی تو ذهنم پخش میشه. البته، الکی الکی هم نه. وقتایی که همه تلاشمو نمی کنم.
پنج روز ابتدایی خیلی خوب بود. کارای جدیدی رو شروع کردم، تصمیم گرفتم یه بولت ژورنال خاص خودم درست کنم. اینطوری که به جای نوشتن کارایی که میخوام بکنم، کارایی که در طول روز کردم رو تو یه سررسید بنویسم. اینطوری باعث میشه بفهمم اونروز خوب بودم یا بد، که اگه خوب بودم خودزنی نکنم، و اگه بد بودم خودمو درست کنم. هر روزِ دفتر خوب و مناسب بود. حتی یه بار هم خودزنی لازم نشد.
ولی پنجشنبه و جمعه دوباره به مرحله "خاک بر سرم با این زندگیم" رسیدم (با عرض پوزش برای انقدر رُک نوشتن :|) و به خودم اومدم و دیدم تو ذهنم دارم با خودم میگم I do my best. I 'm doing my best best bestbestbestestst
خب، اونقدرم چیز بدی نیست. در طول هفته همه جزوه ها رو همون روزی که درس داده شد نوشتم، کارا رو تحویل دادم و کلا بچه خوبی برای مادِرسوسایتی بودم. برای همین حق داشتم این دو روز رو استراحت کنم دیگه... نه؟
این وسط، مامان رو راضی کردیم که باهامون دروغ تو در آوریلو از اول ببینه. میدونم کلی انیمه ندیده دارم که به همه قول دادم میبینم، ولی همچنان نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
یه جای داستان، وقتی شخصیت اصلی پیانیست داستان داره با پیانو زدن رنج میکشه، و دوست شخصیت اصلی نگرانیش رو به شخصیت اصلی دختر میگه، اون شخصیت جواب میده:«موسیقی از همین درد و رنج اومده. آریما داره رنج میکشه، ولی همینه که موسیقیش رو تغذیه میکنه.»
یا یه چیزی شبیه این : )
و من یاد نوشتن افتادم. اینکه چقدر کار سختیه. چقدر یه چالش سی روزه ساده نوشتن سخته، یه فن فیک الکی نوشتن سخته، چقدر دردناکه و چقدر من حاضر نیستم رنجشو به جون بخرم حتی با اینکه لذت بخشه؟ مگه این دردی نبود که میگفتم عاشقشم 1 ؟ پس چی شد؟
1 Kona Itami no Koni jan : This is the pain I love
(again, fulllmetal alchemist brotherhood 1 opening)
تو چند وقت گذشته دوباره کیمیاگر تمام فلزی و آکادمی قهرمانی من رو ریواچ کردم، چون باران هنوز کامل ندیده بودشون "-" و همراه میخواست برای دیدن. این وسط چشمم خورد به دو تا فن فیکشن که باعث شدن آروم آروم رختمو از فندوم ناروتو جمع کنم و برم سراغ آکادمی قهرمانی من
شاید براتون جالب باشه، که بیشتر رشد فن فیکشن در چند سال گذشته رو آکادمی قهرمانی من داشته، و تو سایت Ao3 بیشترین تعداد فن فیکشن انیمه ای مال آکادمی قهرمانی منه، بعدش هایکو! و تازه بعدش ناروتو "-"
(البته، هنوز تعداد کل فن فیکای ناروتو بیشتره.)
خلاصه اینکه، خیلی فندوم باحالیه و من دوستش دارم! مخصوصا فن فیکایی که ایزوکو بدون کوسه و خفنه، یا اینکه آدم شرور و خفنه، یا اینکه شخصیت خاکستری شرور-قهرمانانه داره و خفنه!
کراس آور هم با ناروتو زیاد داره!
کلی فن فیک خفن خفن که اگه یه ذره بیشتر اراده داشتم، حاضر بودم ترجمشون هم بکنم. "-" مثلا:
Road to Nowhere : کاکاشی هاتاکه به عنوان شینسو هیتوشی به دنیا میاد! خیلی خوب و غمناک و دردناک! خیلی معروفه، کلی فن آرت و حتی ترجمه به یه زبانی که من نمیشناسم داره "-"
sometimes kindness wears a mask نیز، کاکاشی-سنسی است که در راه زندگی گم شده! و سر راه به شینسو درس زندگی میده!
sunbursts and starshine کاکاشی میمیره و وقتی چشماشو باز میکنه، تو بدن ایزوکوئه که بعد از اینکهتوسط قهرمان مورد علاقه اش ناامید میشه، دست به خودکشی زده. به شدت غمناک، حداقل تا اینجا *-*
Subject to Change ایزوکو تصمیم میگیره به جای قهرمانی، از راه آنالیز و بدون کوسه مردمو نجات بده. اینطوری که به جای رفتن به یو ای، میره به آزانس قهرمانی شب چشم(نایت آی) و اونجا به عنوان آنالیزور و مغز متفکر مشغول به کار میشه. (ایزوکوی!معتاد کار. جذاب نیستت؟)(یه فن فیک یه قسمتیم درباره گذشته نایت آی داره، که من مطمئن نیستم واقعیه یا تحیل خود نویسنده است، چون مانگا رو نخوندم. ولی خیلی زیباست و اشک در آور "-") (من شب چشم توی این داستان رو از شب چشم داستان اصلی بیشتر دوست دارم *-*)
AllMightAllTheTime said at 12:13pm: و Internet Enemies هردوتاشون ایزوکو!در اینترنت ان. دومی از روی اولی الهام گرفته شده. ا اونجایی که ایزوکو عملا فنبوی (fanboy) محسوب میشه و تو کنون (canon:داستان اصلی) هم به این خیلی اشاره شده، پس احتمال اینکه معتاد اینترنته و تو فوروم ها و وبلاگا ولوئه! دور از ذهن نیست.
آلمایتآلدهتایم... که یه ذره شادتره، درباره شینسو و ایزوکوئه که یه کانال یوتیوب آنالیز قهرمانی راه میندازن و معروف میشن *-*
اینترنت انمیز به این خوبی پیش نمیره، و همینطور که از اسمش معلومه، درباره دردسراییه که اینترنت برای دکوی افسرده ی بی کوسه ی گوگولمون ایجاد میکنه که برای آرامش و دوست به اینترنت روی آورده، ولی در عوض با دشمن رو به رو میشه :_)
Q.A.B ایزوکو یه وبلاگ آنالیز قهرمان داره، تصادفی معروف، و صاحب یه فرقه جدید و یه کانال دیسکورد میشه *-*
اکثر داستان به فرمت چت و وبلاگه، و واقعا نویسنده رو برای اینهمه وقت گذاشت برای فرمتتینگ تحسین می کنم *-* پلاس آلترا بر تو، نویسنده-سان *-*
Strangely Easy to Mistake for Loathing اندینگ سوم انیمه رو یادتونه؟ همونیکه همه بروبچ شده بودن شخصیتای فانتزی؟ خب... این تو همچون دنیاییه! باکوگوی شکارچی و کیریشیمای اژدها-شیفتر "-" در حال سفر با یکدیگر "-"
The Darker Side of Deku از اسمش معلومه دیگه:
با وجود لبخندهای روشن و شخصیت مثبت میدوریا ایزوکو، راحته که فراموش کنی که اون تصور جسمانی آفتاب نیست.
یا: لحظاتی که کلاس یک-ای و دوستان متوجه میشن ایزوکو به اون خالصی که بقیه فکر می کنن نیست.
برعکس تصور خودم، این ویلین!دکو نبود، بلکه فقط ایزوکوی مهربون و گوگول خودمون بود، به علاوه دوستاش که فهمیدن اونقدرام این بچه صحیح و سالم و خوشحال نیست.
از داستانای کوتاه تشکیل شده، و هر فصل روی یکی دو تا از شخصیتا و رابطشون با ایزوکو تمرکز داره، ولی داستانا به هم مرتبطن، و بعضی شخصیتای این فن فیک رو از خود واقعیشون تو داستان بیشتر دوست دارم "-" مثلا کامیناری، یا سرو!
سِرو همون پسر چسبیه است، که تو این فن فیک عاشق داستان ترسناک و هر چیز ترسناک(کریپی پاستا، افسانه های محلی، غیره و غیره) است. تو داستان اصلی هیچی از این گفته نشده، و من به نظرم ایده فوق خفنی بود @_@
بعدا وقتی ناول دوم رو خوندم دیدم تو یه جمله خیلی فسقلی بهش اشاره شده!
اکثر این فن فیکا عاشقانه نیستن، ولی شما به هرحال تگ ها رو چک کنید.
فن فیکای خوبی کاپلی هم دارم، ولی نمیدونستم واکنش بهشون چطوریه و گفتم اول پبرسم.. اگه کسی خواست واسه اونم پست میذارم؟
اوه راستی! ناولاش رو هم شروع کردم به خوندن!
اسم مجموعه ناولا School brief ـه و همونطور که از اسمش پیداست، بخشای زندگی روزمره طور از شخصیتاست و تا حالا که من خوندم خیلی بانمک و خوب بود "-" نویسنده خودش از طرفدارای مانگاست!!
فقط مشکل اینه که یه نصف روز گذاشتم برای پیدا کردن ناولا =) حتی انگلیسیشونم هم پیدا نمیشه. اگه کسی خواست، بگه آپلودش کنم. در حال حاضر خسته تر از اونم که با بیان باکس سر و کله بزنم(البته، به اندازه ای خسته نیستم که یه پست طومار ننویسم "-")
وقتی تمومشون کنم حتما میرم سراغ ناولای سایکوپاس. یادمه اوتاناسنپای یه چیزایی دربارشون گفته بود... :_)
(اهه... راستی... فکر کنم یادم رفت بگم که فصل اولشو تموم کردم؟ ^_^؟
آره انگار. پ_پ
فصل دومش به شکل قابل توجهی افت کرده. تازه هنوز خبری از کاگامی نیست جز در اوپنینگ :/ البته آکانه خیلی خفن شده! ولی بازم.. ببینیم چی میشه حالا :/)
پ.ن1: این پست رو هشداری بدونین برای وایبهای آکادمی قهرمانی منِ آیندهی بنده D:
خدا رو شکر تعداد کسایی که اینجا دیدنش از ناروتو-دیدهها بیشتره *-*
پ.ن2:
نقاشی هول هولی و خودکاریم تو دفتر ریاضی *-*
الهام گرفته شده از ناول آکادمی قهرمانی من:
"داری چیکار می کنی، کامیناری؟"
"دارم کتاب ریاضی رو میکوبم تو سرم."
"اونو که میبینم... ولی چرا؟"
"که بره تو مغزم."
"اینجوری که تو میکنی، احتمال اینکه سلول مغزی از دست بدی بیشتره."
پ.ن3: ابرهای تیره و تاز در افق معلومن. امتحانای میانترم نزدیکه :_)