A White Hug of Love

I've missed her.

I've missed her so much, and I miss her even more when I see her so close, walking, strolling, with that gray-ish silver dress of hers, shuffling on the tombstones. 

just a little closer, I tell myself and pull myself out of the old ugly stone that's soppsed to be my resting place.

just  a little      closer, 

I say.

but that's a mistake.

she sees me. color bleeds out of her beautiful face, and instantly I know I messed up. I knew... I knew I don't look the same as before. Now she's scared... terrified of me. 

No! No wait! don't run... I'm sorry. Wait... don't be scared, I try to tell her, but she just runs away. Don't... don't run from me. why doesn't she hear me? 

oh... my god. 

she's so scared. It's my fault.

I run-- float toward her. she screams, and I hug her.

Yes. This. I'm sorry. she always loved my hugs. she used to sunggle and smile when I hugged her. just like now. she's asleep now. she's calm, and asleep. She always falls asleep so soon. I smile at her motionless body, and quietly put her body down on the graveyard's ground. the ground is cold, but so is her body. there won't be a problem.

I place a small kiss on her snow white hand, and float away. too lost in my white mind, I don't hear the screams from behind.

 


یه تیکه داستان فسقلی، که از یه داستان واقعی، روح همراسمیت (hammersmith ghost)،  الهام گرفته شده.

To-PleaseCanIdoThem?-List

کارایی که باید انجام بدم: 

  • خوندن درسِ آخر علوم (واقعا چرا نمیتونم درس آخرو بخونم!!؟؟ درس بدیم نیست واقعا)
  • انجام دادن کار اوکاسان
  • تایپ کردن سوالای علوم فردای اوکاسان
  • خوابیدن(تا نیم ساعت دیگه)

 

  • خُُّّوُُّنُُِّدَُُُِِن ُُِِدرُُُُِِِسُُُِِِّ آُُُُِِِخُُُِِِرُُُِِِ عُُّلُُُِِووُُِِِِم

کارایی که دارم انجام میدم:

  • خوندن فن فیکای "ایزوکو!روح‌ها رو میبینه"
  • درست کردن قالب تامبلر
  • خاموش کردن ستاره‌های وبلاگ
  • پیدا کردن ایده برای پستهای جدید
  • نگاه کردن دکتر استون(البته الان که دارم فکر می کنم این میتونه جزو لیست اول هم باشه. حقیقتا به شخصه از دکتراستون بیشتر شیمی یاد گرفتم تا معلم شیمی امسال.)

~My Friends Are Scarier Than You~

~My friends are SCARIER than you~
Quick drawing of Rei from “Yesterday Upon The Stairs” by @pitviperofdoom
(I can’t believe how popular this post got)

 


You think I don’t? You do scare me, All For One."

"But the thing is, I’m always afraid. Every minute of every day. And when you’re afraid for that long, you forget what it’s like to feel anything else.”

“And now, when something frightening comes along, I can’t tell the difference anymore between the new fear and the old."

"Of course you scare me. You think that makes you special?”

"My Friends Are Scarier Than You"

"فکر می کنی نمی ترسم؟ تو منو می‍ترسونی، همه برای یکی."

"ولی نکته اینه که، من همیشه درحال ترسیدنم. هر دقیقه از هر روز. و وقتی این‌همه مدت ترسیده باشی، یادت میره چجوری حس دیگه ای داشته باشی."

"و الان، وقتی چیز ترسناکی پیش میاد، دیگه نمیتونم فرق بین ترس جدید و قدیمی رو بگم."

"البته که تو منو میترسونی. فکر کردی این تو رو خاص میکنه؟"

"دوست‌های من از تو ترسناک ترن."

منبع آرت

Best Girl Ever~ (or, is it possible to fall in love by Fanarts?)~

بیانی های عزیز! اجازه بدید روح موردعلاقه ام، شاهدخت قلبم، ملکه خیالاتم رو بهتون معرفی کنم!

    The slit-mouthed smile

    زشت بود؟ خوشگل بود؟ به آینه خیره می شد و میپرسید.

    جوان بود. سوال های زیادی در ذهنش بود، ولی این سوال از همه بیشتر تکرار می شد. کک و مک ها را می شمارد و می پرسید. حالت موهایش را با دست عوض می کرد و میپرسید. اخم می کرد و می پرسید.

    با اخم می پرسید. 

    زشت بود؟ خوشگل بود؟ اخم می کرد. نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. دلش نمیخواست اخم کند. واقعا دلش نمیخواست اخم کند! ولی وقتی به تصویر توی آینه فکر می کرد، فکری نداشت جز اینکه خوشگل بود؟ زشت بود؟ و اخم می کرد.

    حس می کرد همه نگاهش می کنند. از پشت لبخندهای دلسوزانه نگاه می کنند و ته دلشان می خندند. دوست هایش... کسانی که او را دوست صدا می کرد می خندیدند. همکلاسی ها، بعدها هم‌دانشگاهی هایش می خندیدند. همکارهایش در کار پاره وقت... کاری که مخصوص آدم های نه خوشگل، نه زشت، شاید خوشگل، شاید زشت بود... آنها هم می خندیدند.

    ولی او... همان پسری که احتمالا حتی صبح هم خودش را در آینه نگاه نمی کرد، همانی که هیچوقت از خودش نمیپرسید زشت است؟ خوشگل است؟، همانی که به جای اخم همیشه لبخند گل و گشادی روی صورتش بود...

    او می دید که دنبالش می کند. شاید زشت بود، ولی احمق نبود. می دید پسر دنبالش می کند و پشت سرش این پا و آن پا می کند. می دانست پسر می خواهد بهش چه بگوید. می دانست دوست های پسر چند نیمکت آنطرف تر منتظر نشسته اند. می دانست...

    می دانست او هم می خندد. پشت لبخند گل و گشادش می خندد.

    پس او اخم کرد. شاید بیشتر از اخم، داد هم زد. یادش نمی آمد چه گفت، هرچه بود لبخند از لب پسر رفت. میدانست نباید داد می زد...

    ولی پسر هم باید می دانست که به او نخندد. که مسخره اش نکند. که...

    که دروغ نگوید.

    پسر رفت. 

    اما مرد برگشت.

    در راه خانه، یک روز خسته از سر کار. مثل همیشه اخم کرده بود. بزرگ شده بود، ولی هنوز با خودش می پرسید خوشگل بود؟ زشت بود؟

    آن مرد آمد. عصری نیمه تاریک، با آسمان خاکستری روی سرش سایه انداخته بود. مرد آمد، و او دیگر هیچ چیز ندید.

    چشم هایش را باز کرد. آسمان نیمه تاریک و خاکستری نبود. مثل پوست پرموی نرم گربه ها... سفید بود. سفید بی لک، و نور فلورسنت که تاریکی را روشن می کرد.

    مرد هم بود. مرد دیگر پسر نبود. لبخندش دیگر آرام و دلسوز نبود. زشت بود؟ خوشگل بود؟ خوشگل بود. خوشگل مانده بود. ولی لبخندش از یک گوش تا گوش دیگر کشیده شده بود. چشمهایش برق می زد.

    «لبخند بزن.» گفت. بارها و بارها گفت.

    «لبخند بزن.»

    «لبخند بزن.»

    «لبخند بزن.»«لبخند بزن.»

    «لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»

    «لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن. لبخند بزن. لبخند بزن. لبخند بزنلبخندبزنلبخندبزنلبخند.»

    «لبخند بزن.»

    «اخم می کنی. لبخند بزن.»

    گفت گفت گفت. دوباره دوباره گفت.

    گریه کرد. دست و پا زد و گریه کرد:«نمیتونم.» فریاد زد. «نمیتونم نمیتونم. نمیتونم.» او عصبانی میشد. ولی آخر، مگر میشود با لبخند اخم کرد؟ مگر میشود با اخم لبخند زد؟

    دست آخر، مرد که دیگر پسر نبود، لبخند زد. لبخندی سفید، مثل سقف. مثل تخت بیمارستان. مثل دسته چاقوی جراحی. 

    «لبخند بزن.» دستور داد. عمل کرد.

    _____________________________

    سر و صدای بچه ها در کوچه پیچیده بود. کیف به دوش، کتانی به پا، جست و خیز کنان از مدرسه برمیگشتند. لونی با صدای بلند می خندید، سوکی با خجالت لبخند می زد، رِی بلند بلند داستانی تعریف می کرد.

    «ببخشید بچه ها.» صدای شاد و سرخوشی به گوش رسید. بچه ها سرشان را بالا گرفتند، و با خانم قد بلندی رو به رو شدند، که ماسک سفید پزشکی بیشتر صورتش را پوشانده بود.

    فقط چشم هایش معلوم بود...چشمهای آبی سرد، که به طرز اغراق شده ای به حالت لبخند بالا کشیده شده بود، انگار مستقیم از توی مانگا بیرون آمده بود.

    یک جورهایی عجیب و... غیرعادی بود

    «شما بچه های خوب، میشه یه کمکی به من بکنید؟» بچه ها پلک زدند. چشمهای زن حتی بیشتر لبخند زد.

    «میشه بگید،» زن با انگشت اشاره دست راستش به خودش اشاره کرد. «به نظرتون من خوشگلم؟ من زشتم؟»

    ری با گیجی گفت:«ام... خب...»

    قچ قچ قچ.

    انگشت های دست چپ زن دور دسته ی یک قیچی گره خورده بودند.

    قچ قچ قچ. صدا می کد.

    لونی سریع سرش را تکان تکان داد. «بله، بله خوشگلید خانوم.» 

    چشم های زن از شادی گشاد شد«اوه، واقعا؟ نظر لطفته!» به سوکی و ری نگاه کرد. «شماها... چی فکر می کنید؟»

    «بله خیلی خوشگلید!»

    «بله بله!»

    زن خوشحالتر شد. با هیجان مثل یک بچه دست زد. «وای چه بچه های خوب و مودبی!! ولی... میشه یه سوال دیگه هم بپرسم؟»

    دستش را سمت ماسکش برد، و آن را پایین کشید.

    بچه ها نفسشان را در سینه حبس کردند.

    زیر ماسک، شکافی از این گوش تا آن گوش، جای دهان را گرفته بود. بخیه های کهنه مثل لبخندی زیبا و دندان نما باقی مانده های لب را روی پوست دوخته بودند.

    یک قدم جلو آمد. «حالا چی؟» بچه ها عقب عقب رفتند. «خوشگلم؟ زشتم؟ چی فکر می کنید؟»

    «خوشگلید!» «ب...بله. خیلی.» «بله! قشنگه!»

    چشم های زن برق زد:«واقعا؟!» انگار واقعا نظرشان برایش مهم بود. از خودش راضی به نظر می آمد. «به خاطر لبخندمه. قشنگه نه؟ لبخندا قشنگن... نه؟» قیچیش را بالا برد. «شما هم یکی میخواید؟ یه لبخند قشنگ قشنگ؟»


    الهام گرفته از: افسانه زن بریده دهان (kuchisaku-onna).

    شبتون خوش D:

    Between a Scylla and a Charybdis

    امروز، تکنیکالی، آخرین روز راهنمایی بود.

    24 روز امتحان در پیشه، و دروغ گفتم اگه بگم نترسیدم. نه از خود امتحانا. اونا هم هستن، مخصوصا اون سه تا امتحان تکمیلی زیست و فیزیک و شیمی که قراره تو یه روز گرفته بشن، ولی نه به اندازه چیزی که اونطرف امتحاناست. زمان انتخاب مثل باد از راه میرسه، و مثل باد من دهمم و پشت نیمکت/لپتاپ نشستم درحالیکه معلمای جدیدم دارن خودشونو معرفی می کنن. ترسناکه.

    نامه خداحافظی برای بچه های کلاس نوشتم. نمیتونم بگم... چقدر بچه های خوبی بودن. همه شون، شخصیت های انیمه ایشون و بامعرفت بودنشون رو نمیتونم به اندازه کافی توصیف کنم. میتونم صد میلیارد درصد بگم اگه به خاطر اونا نبود، الان وضعیت روانی من بعد این دوسالی که تو مدرسه تیزهوشان درس خوندم خیلی خیلی بدتر می بود. و بذارید بهتون بگم، وضعیت روانی من واقعا تعریفی نداره. یکی از دلایلی که آرزو می کنم تو این.. کشورای خفن و جهان اولی بدنیا می اومدم، تراپی(therapy)ـه. اگه به همچین چیز لاکچری ای دسترسی داشتم، واقعا تعلل نمیکردم برای قاپیدنش.

    متاسفانه، تو نقطه ناکجاآبادی که من زندگی میکنم، مشاورها احتمالا به همون اندازه بدونن که من میدونم. این غرور یا همچین چیزی نیست... واقعا مواجه شدم باهاش. (به این نکته اشاره نمی کنم که مشاوره گرونه، و کسی قرار نیست اونقدر جدیم بگیره که...)

    نمیدونم، حس می کنم این فقط غرزدن و تینیج دراماست، ولی دلم میخواد یه جا بگمش تا از مغزم بیاد بیرون و ببینم روی کاغذ چه‌طور به نظر میاد:

    فکر کنم تیزهوشان واقعا برای سلامت روانی من بهترین چیز نبوده.

    درسته، تیزهوشان سطح بالاتری داره. مثل واکسن میمونه، به مرگ میگیرتمون که به تب کنکور نمیریم. سطح بالاتر درس ها و بچه ها باعث میشه بیشتر به خودت بجنبی، فقط مشکل اینه که... ممکنه این واکسنه بشه خود مرگمون :/

     میتونم یه لیست دراز بگم از مشکلات و فشارهایی که قابل اجتناب بودن، و نه تنها فایده ای برای تحصیل ما نداشتن بلکه ضرر رسان هم بودن. مثلا، اطلاع رسانی و جوابدهی افتضاح به دانش آموزان: چک/ بی نظم بودن خبرها: کاملا/ استفاده از معلمایی که جز پز و رتبه های الکی، جزوه دهی ضعیف و... در سطح استان چیزی ندارن: اینم چک/ نابود کردن ارزشها و اعتماد بچه ها به بزرگترها:چک/ ایجاد وحشت غیرمنطقی از معلم‌های کینه ای: چک/

    شاید این ماجرا تو استان های بهتر فرق کنه البته. آی دونت جادج.

    از طرفی، وقتی وارد تیزهوشان راهنمایی میشی امکان نداره بتونی ازش بیرون بیای. به دلایل اجتماعی، برای اینکه اعتماد بنفس خودت خورد میشه، به خاطر اینکه قبول شدن دوباره تو تیزهوشان دبیرستان به طرز جهنمی سخته، و شایدم به سندروم استکهلم. به هرحال، وارد تیزهوشان شدن مثل این اصطلاح انگلیسیه: being stuck between a rock and hard place . گیر کردن بین صخره و یه سطح سخت، یا نسخه یونانیش، گیر کردن بین سیلا و کربدیس. دو تا از هیولاهای دریایی یونانی که تو ایلیاد ازشون نام برده شده و قهرمانای داستان بینشون گیر کرده بودن.

    انتخاب کردن بین سیلا و کربدیس، انتخاب یه چیز کمتر  بد بین دوتا چیز افتضاح، زندگی معمولا همینه. اکثر اوقات تو انتخابی نداری جز اینکه همونجا که هستی بمونی، به تخته پاره هایی که کشتیته بچسبی و سمت خدمه داد بزنی بادبان‌ها رو تنظیم کنن، بدون اینکه بهشون بگی کدوم بادبان. و امیدوار باشی خودشون یه جوری بفهمن، چون خودت هیچ ایده ای نداری، و صبر کنی خود دریا بکشتت سمت هرکدوم دلش خواست.

    واسه خیلی چیزا همینطوریه. واسه همه همینطوریه. همه‌مون... همه‌تون.

    ولی، واقعا بودن آدمای دیگه اوضاع رو راحتتر میکنه. درحالیکه If we have each other تو مغزم پخش میشه و دارم برای دوستام نامه/خاطره مینویسم اینو میگم... با قاطعیت، که وحود آدمای خوب اوضاع رو بهتر نه، ولی راحتتر میکنه.

    همین.

    Raw and Void

    احساسات واقعا خسته کننده ان. 

    این از اون جمله باحالاست که نوجوونای edgy با هودیای سیاه، شلوار لیای پاره پوره و چشمای خمار ممکنه بگن، نه منی که الان لباس قدیمی خاله مو پوشیدم هر چند وقت یه بار یادم میره ماه رمضونه و انگشت اشاره ام رو شروع میکنم به جویدن. ولی خب، واقعا نظرم همینه.

    احساسات واقعا خسته کننده ان.

    احساسات خام که آدما نشون میدن، همیشه همراه خودشون دارن و دور و برشون مثل یه هاله جرقه میزنه، خسته کننده ان. فکر می کردم با تو خونه حبس شدن و دور شدن از اون هاله ی انرژی-مصرف کننده، دیگه خسته کننده باشن. ولی انگار آدما این احساسات رو با خودشون تو دنیای مجازی هم میارن. تو کامنتا و تو پستا. تو ایموجیا و خنده ها. البته کمتره. و این خوبه. انگار رنگاش کمرنگ تر میشن، و جای نفس کشیدن بین این همه هاله برام باز میشه.

    احساسات Raw البته فقط اینجورین. raw، به انگلیسی یعنی همون خام. ولی اینجا منظورمو بهتر میرسونه، چون انگار یه مقدار "وحشی" بودن قاطیش داره. مثلا انگار... تصفیه نشده است. آره تصفیه نشده توصیف خوبیه.

    احساسات توی داستانا و فیلما و فن فیکشنا اینطوری خسته‌م نمی کنن، چون قبل از اینکه به دست و گوش و چشمم برسن چند بار پالایش شدن. برای همینه که همون حرکتی که تو انیمه بهم حس موئه و کیوتی میده، تو دنیای واقعی باعث میشه پوستم بپره. راستی.. مگه میشه پوست بپره اصلا *_*؟

    نبود احساسات هم خسته کننده است. وقتی اون هاله‌ی رنگی رنگی و کور کننده دور آدما نیست، به جاش یه void سیاه هست که همه چیو میکشه دور خودش و یه حس سردی داره. (void همون پوچیه، ولی مسلما void از پوچی پوچ تره.)

    من به شخصه با مثال همه چی رو بهتر می فهمم. اگه بخوایم برای وجود احساسات مثال بزنیم، اون حسی رو مثال میزنیم که وقتی یه ستاره که دوست داری روشن میشه. یا، وقتی دوستات شروع میکنن به سرعت چند مایل در ثانیه تایپ کردن. یا، وقتی باید با معلمت حرف بزنی که به طرز عجیبی معلم بدیم نیست! فقط... احساسات زیادن و خسته کننده.

    از عدم وجود احساسات میشه به کامنتدونی خالی اشاره کرد، یا وبلاگ های بسته. میشه به این اشاره کرد که مدیر مدرست به مادرت میگه دخترتون خیلی خوبه و همه چیش عالیه ولی فقط "درونگرا"ست و تو تعجب می کنی که اصلا اسمتو یادشه، چه برسه به همچین چیزیو. البته... وایسید، این آخری میره تو دسته وجود احساسات.

    عدم وجود احساسات میشه... حس بعد امتحان. همه چی تموم شده و خب، دیگه جایی برای احساسات نیست چون همه چی تموم شده. میشه وقتی همه کارای تو لیستو خط زدی، اون حسِ بعد رضایت هستا؟ اون viod هه. حس خالی و تاریک بودن خونه ساعت 12 شب درحالیکه شما هیچوقت 12 نمی خوابید، و امشب همه خانواده خسته تر از اون بودن که بیدار بمونن.

    البته، اینا که مثال زدم اکثرا فردی بودن نه جمعی. جمعی...

    دیگه چیزی به فکرم نمیرسه.

    صدای سفید سکه‌ها

    تگرگ و شیشه

    دعوایی کوتاه دارند

    و من می‌خندم.

     

    Glasses and hails

    They had a little fight

      and I'm laughing with joy

    شنیدن

    Just a series of unfortunate events(خواهنده، گیرنده است(شاید))

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

    کرم‌ها درک نمی‌کنند

    - چرا کفش نمی پوشی؟

    پسر بزرگتر از یه سر و کله بالاتر نگاهت کرد. کفشاتو. یا جاییکه باید کفشات می بودن. توی پاهات. شایدم پاهات توی اونا؟

    سرت رو تند تند تکون دادی. شبیه وقتایی که بچه بودی و مامان بهش گفته بود غذایی رو که دوست نداشتی رو یه جوری بهت بده. منتظر بودی عصبانی بشه، ابروهاش مثل کرمای عاشق به همدیگه بپیچن. کرما عاشق میشن؟ باید بشن. اونطور که همیشه وول میخورن و به خودشون می پیچن انگار همیشه عاشقن. البته، اینطوری نیست که تو چیز زیادی از عشق بدونی. درواقع، کمتر از همه از عشق چیزی سرت میشه. ساکورا اینو گفت، نه؟

    به جای عصبانیت، با چشمای سیاه و نگران نگاهت می کنه. صورت سفید و زیبا و نگرانش از پشت تارهای سیاه و بلند نگاهت می کنن. عذاب وجدان می گیری.

    - پاهات زخم میشن.

    اخم می کنه، ولی ابروهای عاشق به هم نمیرسن.

    - همین الانم زخم شدن.

    سرت رو تکون میدی. کمتر بچگونه، بیشتر "نوجوون-کله‌شق" طور. «خوبم. بیخیالش شو داداش.»

    اخماشو از هم باز میکنه. کرما از بالای چشمش لیز میخورن به دو طرف. لیز میخورن، میخورن، میخورن. بیشتر از چیزی که باید. از دو طرف پیشونیش میزنن بیرون، توی موهای سیاه پر پشتش گم می شن. گم...

    قلبت تندتر میزنه، ولی رنگ بیشتر از صورتت میپره. به جای اینکه بیشتر تو خودت جمع بشی، هراسون اینطرف و اونطرفو نگاه میکنی. برادرت متوجه میشه- معمولا همه چیو متوجه میشه. هرچی نباشه نابغه است- یه چیزی ازت میپرسه ولی نمیفهمی. کرمها... اون کرمها کجا رفتن؟ دیگه بالای چشماش نیستن. وقتی خم میشه سمتت بهتر می بینی که پشت موهاشم نیستن.

    وحشت کردی، ولی نمیذاری برادرت بفهمه چرا. حتی با اینکه دلش میخواد. حتی با اینکه همیشه میگه مهم نیست، که درک می کنه، که باید احساساتتو نشون بدی، که ازشون خجالت نکشی... ولی دروغ میگه. چون دوستت داره، دروغ میگه، ولی همچنان دروغه. تو دلش فکر می کنه چقدر احمقی. چقدر دیوونه ای. دیوونه ای.

    چون نگران اون کرمای عاشقی. کرمای عاشق خطرناک که لیز میخورن و میرن جاهایی که نباید برن. مثل... مثل...

    حس فرو رفتن سوزن خیلی خیلی کلفت. حتی کلفت تر از آمپولای آنفولانزا. به کلفتی یه کرم بالغ پرمو. رو کمرت. برق از سرت میپره، دیگه نفس نفس نمیزنی، چون داری رو درد تمرکز می کنی که رو درد تمرکز نکنی. صورتت صافِ صافه، چون نمیخوای بفهمه یه کرم همین الان کمرت رو سوراخ کرد، که داره راهشو بین استخونا و جوارح داخلیت پیدا می کنه. که شایدم دو تا باشن، که انقدر به هم چسبیدن که به نظر میاد یکی باشن. دلت نمیخواد بفهمه درد داری، چون خودش به اندازه کافی درد داره. نه به خاطر کرما. تقصیر لاروهاست. ریه هاش پرن از لاروهای ریز. به اندازه کرم قوی نیستن، سوراخم نمی تونن بکنن، ولی وول می خورن. وول میخورن و همدیگه رو له میکنن. خونین و مالین میشن، و اون مجبور میشه سرفه اشون کنه. لاروهای خونین رو. توی دستمال کاغذیایی که سعی می کنه مخفی کنه.

    لاروهای انگل و علاف. از شش های نابغه برادرت استفاده می کنن - همه قسمتهای بدنش به اندازه مغزش نابغه ان- اونم بدون اینکه اجازه بگیرن. سرفه کردن درد داره. برادرت نمیخواد سرفه‌شون کنه، ولی مجبوره. به نظرت باید بکنه. مهم نیست که سر و صدای سرفه ها چقدر خشک و آزاردهنده ان، برای تو مهم نیست. تو که به هرحال نمیخوابی، پس سرفه های شبش مزاحم خوابت نمیشه. ولی برادرت اینطوری فکر نمی کنه. سعی میکنه سرفه رو با بالش خفه کنه. اونم به اندازه تو دیوونه است. فکر می کنه سیاهی زیر چشمت تقصیر اونه. مهم نیست که چند بار میگی نیست. باور نمیکنه. همونطور که تو باورش نمیکنی.

    برادرت زانو زده جلوت و شونه هاتو تکون میده. انگار خیلی وقت بوده که جواب نمی دادی و تو هپروت بودی. ازش میخوای که تکونت نده. با هر تکون کرم(های؟) توی کمرت میخورن به در و دیوار، دردش بیشتر میشه.

    - چی شده؟

    همینو تکرار می کنی. دوباره و دوباره. ازش ممنونی که می فهمه حواست پرت تر از اونه که با یه بار بفهمی، ولی واقعا داره سوال آزاردهنده ای میشه. نمیتونی همزمان رو کرم ها و برادرت تمرکز کنی. باید جواب بدی "هیچی، خوبم." ولی کنترل زبونتو از دست میدی. بهش التماس میکنی:«لطفا... بذار برسن به اونجایی که میخوان.» کرما وول می خورن و میرن جلو. برادرت تکون نمیخوره. سرشو تکون می ده و دیگه تکونت نمیده.

    برای همینه که از همه بیشتر میفهمه، که تو فقط همینو میخوای. میفهمه چه وقتی نباید دستتو ول کنه چون "داری غرق میشی." می فهمه کی باید درو روت قفل کنه که از سرما نلرزی. میفهمه کی نباید مزاحم کرمها بشه، که سریع تر برسن به مقصد لعنتیشون و شرشونو کم کنن. 

    درد بیشتری یه جایی از بدنت پخش میشه، و یه لحظه یادت میره نفس بکشی. یا ناله نکنی. ناله میکنی، چون رسیدن تو قلبت. سوراخش نکردن، چون میمیری. کرمای عاشق، قاتل نیستن. فقط عاشقن. تقصیر اونا نیست. تقصیر... تقصیر توئه. نباید به کرمای عاشق فکر می کردی. یا به عشق. یا به ساکورا. یا به حرفای ساکورا. فکرات جذبشون کرد، همونطور که گفتنِ اسم ولدمورت مرگخوارها رو، و آشغال مگس ها رو جذب می کنه.

    ولی حالا دیگه وارد قلبت شده، از راه سرخرگ، نه سوراخ جدید. باید ازشون تشکر کنی. البته هر وقت اومدن بیرون و تونستن صداتو بشنون.

    درد میکنه. خیلی درد میکنه. برادرت همچنان شونه هاتو محکم گرفته، ولی تکون نمیخوره. نمیذاری یه قطره اشک از گوشه چشمت جاری بشه. نمیذاری. نمیذاری. نمیذاری.

    «اوه داداش کوچولوی احمق.» آهی می کشه و اینو میگه. اشکا میان ولی تو نمیذاری، نمیخوای بذاری. بیشتر و بیشتر. قطره های کوچیک جمع میشن زیر گونه ات و میشن یه قطره بزرگ تر که میافته روی پات. قبل از اینکه بفهمی بغلت کرده. تو رو تکون نداده، خودش به جلو خم شده و دستاشو آروم دورت حلقه کرده. برای همین کرم همونجا که هست میمونه. تکون نمیخوره، ولی پای نداشته‌شو روی جای بدی گذاشته. یکی از اون عصبهای بدقلق. 

    درد میکنه. درد میکنه. اینکه برادرت بغلت کرده هیچ کمکی به این قضیه نمیکنه. یه زوج کرم عاشق رفتن داخل قلبت، که طبق گفته ی دختری که موهاشو رنگ آدامس موردعلاقش میکنه، اصلا نباید داشته باشیش. آرزو میکردی که این قلب رو نداشتی.

    ولی داریش، و یه زوج کرم عاشق داخلشن که ممکنه هر دقیقه تخم ریزی کنن و از درون بجونت و بیان بیرون. برادرت هم دارتش، میتونی تپش هاشو روی قفسه سینه ات بشنوی. مادرت داشت، پدرت داشت. پس تو هم حتما داریش. نه؟ نه؟؟

    «همه چی درست میشه.» برادرت داره این جمله رو دوباره و دوباره تکرار می کنن، و این اصلا اذیتت نمیکنه. حتی با اینکه دروغه. از اون دروغا که تو هیچوقت نمیگی، و برادرت به این خاطر در سکوت ازت متشکره. ولی چون زیادی دوستت داره، و فکر می کنه هنوز اون بچه مظلوم با لپای گلی هستی، بهت میگه اش و فکر می کنه باور می کنی. 

    «همه چی درست میشه.»

    کرما حفره مناسب رو پیدا کردن و دیگه تکون نمیخورن. یه نفس راحت میکشی، و سرتو تکون میدی. «باشه.» برای امتحان کردن یه ذره سرتو تکون میدی. نه، هیچ دردی نیست. کرمها واقعا جاشون رو پیدا کردن. «باشه.»


    1400/1/6

    اینو وسط خوندن چلنجر دیپ نوشتم. یادم نمیاد کدوم جمله ی کتاب جرقشو زد، ولی یادمه یه تیکه دیگه درباره یه مترسک بود، که زیرشو خط کشیدم تا بعدا دربارش بنویسم و الان پیداش نمیکنم. انگار تو خواب دیده باشمش!

    عنوان به افتخار مائوچان، که دلمون براش تنگ شده :)

    شاید بتونید حدس بزنید شخصیت اصلی کیه D: یا اینکه شخصیت اصلی اون داستان درباره "مترسک" کی بود. شایدم نتونید.

    .

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan