««یک پیام حذف شده»»
چهارشنبه ها معمولا برایم خیلی قشنگ و شاد شروع می شود، و پر انرژی به داخل سرویس می رسد و سپس با چشم درد گرفته از کتاب خواندن در ماشین درب خانه مان را می زند.
دلیل پر انرژی بودنم، کلاس تفکر زنگ سوم و فیزیک پیشرفته زنگ آخر است.
کلاس تفکر، کلاسمان را گرد و کنفرانسی می چینیم و بحث می کنیم. معمولا آخر بحث ها من با عصبانیت یک نطقی می کنم و زنگ ناگهان می خورد. اصلا به همین معروفم در کلاس.
بحث امروز از این شروع شد که کایچو(رییس شورا) سخنرانی باحالی جلوی معلمان و اولیا و بقیه شورا ارایه داده طوریکه خانم مدیر هم که کلا از جنس دختر نفرت دارد و ضعیف می پندارد(دلیلش می تواند پسر نقطه چینش باشد که تعریفات خوبی از او نمی شود، یا نفرت شخصی است) حسابی تحت تاثیر قرار گرفته.
خلاصه اش می شد اینکه ما سمپادی هستیم، مریخی نیستیم. بچه ها ۱۴ ساله ای که می خواهیم از نوجوانیمان لذت ببریم و استفاده کنیم ولی شما دارید از نوجوانی ما سو استفاده می کنید.
اینکه والدین با وجود این همه فشار و استرس به بچه ها استرس فقط نمره بیست وارد می کنند (که کاملا در خانواده من هست) و برای انتخاب رشته بهمان فشار وارد می کنند و با زبان بی زبانی می گویند اگر نروی تجربی به درد نمی خوری
که راست می گویند. چون انگار یک بزرگتری چیزی نیست بیاید دست ما را بگیرد و کمک کند راه برویم. مشاورمان که کلا پرت است از ماجرا. بزرگترها هم که ... انگار باید خودمان کاری به حال خودمان بنماییم.
بعد بحث کشیده شد به اینکه چرا درس می خوانیم. بچه ها انگار فکر می کنند در آینده قرار است کارهای زندگیشان بشود لباس شستن و غذا پختن و کارهای عادی مثل خرید رفتن. آن وسط مسطها هم یک شغل پر در آمد و پشت میز نشینی(ترجیحا پزشکی) داشته باشند و چند ساعتی بروند سر کار و بیایند خانه.
نمی دانند ما مثل پدر و مادرهای مان نیستیم. ما در عصر علم زندگی می کنیم.کارمان ساخت است. ساخت ساختمان ها، دارو ها، پوشاک، آثار هنری، ربات ها، کتاب ها، قوانین، کشور ها. برای همه اینها هم به علم نیاز داریم
معلم ها هم نمی دانند که اصلا هدف ما از خواندن این درس ها، نوشتن کلمه به کلمه کتاب نیست و عوض کردن جمله بندی نباید به کثر نیم نمره منجر شود.
آموزش و پرورش هم نمی دانند که مدرسه کارخانه ساخت نیروی انسانی نیست. خانه ای برای رشد و رسیدن ما به کمال است
ایتها را در ۵ دقیقه گفتم و زنگ اخر، موسیقی پس زمینه حرف هایم شد. بچه ها که رفتند بیرون، من و آریا و یاسی ماندیم میز ها را مرتب کردیم. آریا گفت:چرا سعی می کنی به اینا بفهمونی اینا رو. نصف بچه های این کلاس اصلا نمی خوان...ههییییچ کاری بکنن. اونایی هم که می خوان و لیاقتشو داشته باشن خودشون به این نتیجه می رسن دیگه.
خشکم زد. هیچ وقت فکر نمی کردم آریا همچین چیزی بهم یاد بدهد. یاسی در کمال حیرت گفت:منم حرفاتون قبول دارم. ولی بقیه..
و یاسی از کسانی بود که فکر می کردم به این چیزها فکر هم نمی کند.
چهارشنبه طور دیگری هم غافلگیر کرد. کسی که به نظر من همه زندگیش گرفتن نمره کامل و راضی کردن والدینش بود، وسط بحث گفت:اصلا شاید ما نخوایم بریم تجربی
آدم ها آنطور که فکر می کنید نیستند
اخرین بدبختی چهارشنبه، خانم زیست بود که اصرار داشت نیم نمره سرنوشت سازی(که باعث بیست شدن کارنامه ام می شد) را که اشتباهی بهم کم داده بود، به بهانه اینکه نمره ها رد شده، بگذارد برای ترم بعد. گفت:پراسپرو تو که به این نمره نیاز نداری. اذیت نکن دیگه(و نگاهی عمیق)
من گفتم:خانوم این انصاف نیست. اگه فیزیک و شیمی مو کم بشم ...
گفت:خب اشتباه بوده دیگه
گفتم:ای بابا. از همون اشتباه های انسانی معروف
خانم زیست نسبتا بداخلاقمان لبخند پوزشگرانه ای زد و یک«ببینم چیکار میتونم بکنم» بهم تحویل داد :/
همین بود حرف هایم
نکته:یک پست هم اکنون در پیش نویس هایم خاک می خورد، پر از ناامیدی. قرار بود صبح منتشر نمایمش که به دو دلیل منتفی شد
یک)یک کتاب قشنگ به دستم رسید که ناامیدی هایم را شست. بچگانه ولی قشنگه «طلسم ارزو» داستان های گریم و اندرسن هست به زبان دیگر، که یادم انداخت زمانی برای چی کتاب(قصه)می خواندم
دو)شب که برق ها خاموش شد، توی تخت غلت زدم به سمت دیوار و با یک خرگوش عظیم الجثه روبه رو شدم که به دیوار تکیه داده شده بود. البته از نوع پارچه ای. تنها عروسک کلللل دوران کودکیم، رابیت که نمی دانم چطور آمده بود روی تختم.
رابیت اول، وقتی شش سالم بود توسط باران سه ساله یک روز صبح داخل شومینه انداخته شد و سوخت. هنوز یک دست و یک پا و دو گوش سوخته اش را یادم است، و تا مدتی تاثیر عجیبی رویم داشت. جمله مادر جان در جواب ناله:«نندازش اون تو» هنوز یادم است،«سوخته دیگه. چه کارش کنیم»
رابیت دوم، تقریبا شبیه رابیت اول بود و توسط خانواده از شیراز خریداری شد «این رابیته
دیگه. بردیمش شیراز جراحیش کردیم حالش خوب شد.»
حالا رابیت دوم با چشم گوی مانند سیاه به من خیره شده بود، و همه خاطرات کودکی و بی خیالی هایش در ذهنم عبور کرد و جایی برای غم نگذاشت.
تازه، بعد از پاندورا هارتز ارادت عجیبی به خرگوش های عروسکی پیدا کرده ام :)
پس دلم خواست بپرسم، آخرین باری که عروسک بازی کردید کی بود؟
آقایون و خانوما. خیلی چرت و پرت نوشتم. فقط حوصله سکوت کردنو نداشتم.
نمی فهمم چه مرگمه
همه ناراحتن. منم...احساس عجیب و غریبی دارم، ولی ناراحتی نیست. نمی دونم چیه. عین انه همین الان بهم بگن باران مرده. اونوقت من فقط....نمی دونم باید چیکار کنم.
این حالت رو که تصور کردم،دیدم حتی اگه این خبرو واقعا بهم بگن، شاید یه همچین حالی پیدا می کنم. بی روح و بی حس. شاید اصلا شونه بندازم بالا و بگم:«خب که چی؟ من چیکار میتونم بکنم؟»
از اونطرف، عذاب وجدان دارم که همچین احساسی دارم.
از اون بدتر امروز مدرسه رفتن بود. همه عادی بودن، از هم می پرسیدن، می خندیدن، و من فقط احساس می کردم گم شدم. فوقش بهم بگن دیدی هواپیما چی شد؟ بعد تحلیل و نقد پدر و مادرشونو بیان به اشتراک بذارن.
خودمم به خودم اومدم دیدم یه جورایی رنگ اونا شدم.
ضربه آخر سایه بود. من حرف هواپیما رو پیش کشیدم، و سایه به دلیل علاقه زیادش به جملات زیبا و به اصطلاح«دکلمه گونه ولی تلگرامی» داره، چند تا از اون جمله ها گفت.
دلیل دردناک بودنش این بود که شبیه بچه ای بود که با لبخند بخش مرگ رومئو و ژولیت رو بلند خوانی کنه. یه حالت...ترسناک و دردناکی داشت که نمی تونم بگم یعنی چی...
اصلا نمی تونم هیچی بگم. یه چی(که هلن نیست) میگه بیخیال. اینهمه آدم میمیرن اینام روش. یه چی میگه تو چیکار میتونی بکنی حالا؟ یه چی میخواد خودشو تو کار خفه کنه. یه چی، که فکر کنم هلن واقعی باشه، نشسته تو مغزم زل زده به سفیدی جمجمم و نمی دونه باید چیکار کنه.
فعلا اون یه چیه که از بقیه قوی تر بود کشوندم دم لپتاپ، گفت هر چی میخوای بنویس. منم دارم یه چیزایی مینویسم که نمی دونم چیه. اصلا...نمی دونم چیم. کیم. تا حالا به چی باور داشتم.
یه چیز دیگه می گه بهم تریپ غم بر ندار، برای همین میگم، تریئ غم نیست. اصلا غم نیست. نمی دونم چیه. انگار یه ساختمونی بودم که به یه آجر کوچولو و بی اهمیت بند بود. حالا زدن آجره رو انداختن و من نمی دونم چی میخوام.
-*-*-*-
مامان یهو زنگ زد
-بله.؟
*سلام. رسیدی خونه؟
- نه به گوشی ای که مخفیانه خریدم زنگ زدید.
* آهان آره. (خنده.)میگم از بین اینا کدوم قشنگه بخرم. صد سال تنهایی، ربکا، جنایات و مکافات، بلندی های بادگیر.
-مامان؟ @__@ کجایی؟
*تو پمپپ بنزین می فروشن. گفتم بخرم یدونه با هم بخونیم.
- مامان مشکوک میزنیا. امروز صم خیلی مهربون بودی.
*(خنده) اه واقعا؟ خب کدوم خوبه؟
- جنایات و مکافات خوبه، صد سال تنهاییم خوبه. اون دو تای دیگه رو داریم.
*باوشه. خداحافظ.
-مامان...الو مامان؟
قطع کرد :/
چه خبره به نظرتون؟
*--------*
پ.ن:19 پست در فولدر قتلگاه :|
فک کنم زیاده.
لطفا شده یه :| خالی هم بذارید. الانه که از سکوت دیوونه بشم.
اصلا مشکلم این نیست که هواپیما هامونو می زنیم، آدم می کشیم(اشتباه انسانی) و داریم هدیگه رو به کشتن میدیم
مشکلم اینه که نمی دونم الان باید کیو نفرین کنم؟
خلبانو؟ آمریکا رو؟ ایران رو؟ یزید لعین رو؟ کیو آخه؟ تکلیفمونو روشن کنید.
تقصیر کیه؟
یکی باید تاوانشو پس بده نه؟
بسه دیگه. از فاز تسلیت و غم و اندوه بالاخره یه روزی باید بیایم بیرون دیگه نه؟
این دو هفته، حتی اگه اتفاقات عجیب و غریب و پشت سر هم و موشک و شهادت و هواپیما و اتوبوس و دیگر وسایل نقلیه رو حساب نکنیم، میشه گفت سرنوشت ساز ترین دو هفته پاییز و زمستان بود تا اینجا. دو تا امتحان و یه امتحان طرح هلال احمر(دادرس؟) هم مونده که بعد میریم به سراغ مدارس و ترم دوم. @_@(,وی از هوش می رود)
(هلن وی را با آب قند و سپس سیلی از جا می پراند)
اهان آره کجا بودیم؟
اهان +__+
شرح کارایی که کردم:
۱) امتحانات:تو این دو هفته همه امتحانا رو خوب، یعنی بالای ۱۹ دادم و امکان معدل بیست شدن هست. فقط برای زیست و ریاضی نگران بودم که زیستو خیلی خوب دادم و ریاضی هم اگه مستمر افتضاحم رو خانوم جان یه کاریش بکنه عالی میشود :/، (آخه از ۱۶ رسیدم ۱۹.۵ انصاف نیست بهم مستمر کم بده -_- )
۲)کیمیاگر تمام فلزی ۲۰۰۳: پریروز قسمت ۵۱ رو دیدم و حسابی کیف کردم و حاضرم یک مشت در دهان دو گروه بزنم:۱)اونایی که میگن ۲۰۰۳ افتضاح تموم شد. ۲) اونایی که میگن اد کوتاه موند :)
فاتح شامبالا اگرچه نظرم رو چندان جلب نکرد(مخصوصا از صحنه تجدید دیدار انتظار بیشتر بود و شخصیت نوا خیلی چرند تموم گردید) اما(آما) ادوارد خییییلی کاوایی و کاگویی شده بود و همچنان یه سری نکات اخلاقی داشت، با اینکه خییییلی جای بیشتری برای رشد داشت و انیمیتشم تو ذوق زن بود. باید سینمایی دومیه رو هم بتماشایم.
۳)تمام کردن میزان دو گیگ از نت خانه که دلیلش در مورد دو ذکر شد :/
۴)انیمه و مانگای پاندورا هارتز: به پیشنهاد وبلاگ اوتانا سنپای هم انیمش رو دانلود کردم هم مانگاش. اول نشستم چند ولوم خوندم از مانگا، دیدم هیچی نمی فهمم، خیلی قرو قاطیه. رفتم انیمشو دیدم یه چیزایی دستگیرم شد. فقط ،۲۴ قسمتش اومده بود، یعنی اصلا فصل بعدی ای در کار نبود. اما (آما) مانگاش تا آخر بود.
و من میتونم بگم، در دو کلمه، نفس گیر بود.
حتی برای کسایی که مانگا نمی خونن و دوست هم ندارن بخونن و کلا اوتاکو هیترن، این یه چیزی بالاتر از واجبه.
خلاصشو بخونید، چیزی نمی فهمید. اوز بزاریوس از یک خاندان اشرافی است که در روز نامگذاری و تولد ۱۵ سالگیش توسط موجوداتی به اسم چین درون ابیس، گودال بزرگی که جای گناهکاران است، انداخته می شود.
ولی اصلا توجه نکنید. ماجرای اصلی اینه: یه تراژدی صد سال پیش اتفاق افتاده که همه شخصیتهای داستان رو تحت تاثیر قرار داده. تراژدی سقوط پایتخت در ابیس، یا همون چاله عظیم. یه سری موجود به اسم زنجیر یا چین هم درون آبیس زندگی می کنن، که هر آدمی بخواد آینده(و گذشته) رو عوض کنه با اونا پیمان می بنده. این وسط چنج تا خاندان سلطنتی هستن که یه ربطایی به این ابیس دارن که خودتون میخونید.
حالا این وسط اوز از همه جا بی خبر رو چینا میان میگیرن میگن تو به دلیل وجود داشتنت گناهکاری. بعد پرتش می کنن تو آبیس.
شیوه داستان گویی پاندورا هارتز حلزونیه. یعنی اول یه لایه سطحی از دنیاش را رو می کنه بعد میره سراغ یه لایه دیگه و ضخیم تر. تا آخر همه چیز روی هم قرار میگیره و شفاف دیده میشه. شخصیتاش هرکدوم میتونستن یه مانگتی کامل باشم از بس عمیق و واقعیت و هیچ چیز...تاکید می کنم....هیچ چیز اتفاقی و الکی نیست. رنگ موها و چشما حتی، موسیقی انیمه و ....
انیمه قدیمی هست و انیمیت چشمگیری نداره، ولی طراحیها عالین، مخصوصا تو مانگا. آدم بدون خوندن متنها هم میتونه یه چیزایی دستگیرش بشه. و داستان یه جوری پیش میره که قبل از اینکه مطمین بشی یه چی درسته، می فهمی نیست. شاید تخیلی و اغراق آمیز به نظر بیاد، ولی مثل دنیای واقعی اشوبناکه.
در عین حال، داستانش به کتاب خودم خییییلی نزدیکه. عناصرش متفاوته ولی همون ماجراست تقریبا، فقط پر و پیمون تر و ملس تر :)
کلا ماجرا طولانیه و احتمالا دوباره و سه بار بخونمش و بیام اینجا یه پست براش بزنم. حتتتتی در سطح فول متال میتونه باشه.
۵) بعد از مورد چهار تکلیفم با کتابم خیلی مشخص تر شد و نشستم به نوشتن. دو سه فصل رو کن فیکن کردم کلا و فصل ۱۶ و ۱۷ هم داره نوشته میشه خدارو شکررررر :)
از اونجایی که یک کم از کتابم تو بوک پیج هست به این فکر افتادم که چند فصلو اینجا بذارم و نظرات رو ببینم و ببینم با خودم چند چندم. پس منتظرش بباشید #__#
۶)مردی به نام اوه و ملت عشق رو خوندم، که هرکدوم واقعا یه بحث جدا دارن. مخصوصا ملت عشق، اگر چه یه مقدار جو دهنده است و اولش آدم یهویی به تصوف علاقه مند میشه، ولی به سری اشکالات هم داره.
مثلا اینکه نثر داستان نسبتا سنی گونه است، در حالیکه اون زمان باید تشیع هم نقشی میذاشتن تو داستان. نمی دونم از ناآگاهی نویسنده بوده یا عمد، ولی این کوچکترین اشکالشه. پایان کار کیمیا کاملا برخلاف شعارهای ارامانی نویسنده بود مثلا. یا حتی پایان کار عزیز و اللا
ولی در کل یه عاشقانه حقیقی بود. حقیقی به معنای واقعی. مفهوم عشق و اینکه یه سری چیزا مهم نیست و تنها انسان و عشق مهمه، اینا رو حقیقتا درک کردم. از طرف دیکه، داشت تیوری همه آدما میتونن خوب باشن رو بهمون ثابت می کرد، که با اتفاقات اخیر کلا امیدمو بهش از دست دادم.
مردی به نام اوه هم...قشنگ بود. دلچسب و قشنگ، ولی اسطوره نه.
۷)بستارز(beastars) رو شروع کردم. مجله اینترنتی وارونه حسابی ازش تعریف کرده بود و نقدای مثبتی شنیده بودم، و حتی اسمشو برجسته ترین انیمه پاییز ۲۰۱۹ هم گذاشته بودن.
داستانش یه جور زوتوپیای عاشقانه و دارک هست، که انیمیتش به خوبی زوتوپیا نیست البته. عشق یه گرگ به یه خرگوش، که نه گرگه وحشیه نه خرگوشه اروم و مهربون. فعلا سه قسمت دیدم و نظری ندارم.
۸)چالش گودریدز: ۱۰۰ کتاب در سال،۲ کتاب در هفته. شرکت نمودم.
۹)فیلمهای:,خوب بد جلف(ایرانی) و چه بلایی سر دوشنبه آمد(انگلیسی احتمالا) و ۱۲ جوان در حال خودکشی(ژاپنی) رو دیدم و هرسو عالی بودن.(مخصوصا خوب بد جلف خیلی خوش ساخت و قشنگ بود)(فیلم ژاپنیه هم عالی بود. عالی عالی)
۱۰)یه نفرو اوتاکو کردم
۱۱)اهنگهای زیر رو گوش دادم که گذاشتن لینکشون از حوصله بنده خارجه.
Brothers ,full metal alchemist ost
Isabella lullbay, promised never land ost
Zero eclips, attack on titan ost
Lacie, pandora hearts ost
Bury a friend, beilie eilish
چهار تای اول رو در وبلاگ اوتانا سنپای میتونید بیابید.
۱۲)و این بود انشای من که امتحانات خود را چگونه گذرانید:در حال دیدن و خواندن.
کار دوازدهمم:دعوت کردن خوانندگان این پست به چالش انشای:امتحانات خود را چگونه گذراندید.
بیشتر شبیه لیست بود تا انشا البته. ولی... بع هرحال :)
-میبینی هلن؟ همش زیر سر این ناجوانمرداست
+کدوم ناجوانمردا؟ ناجوانمردا که زیادن
_این...بزرگترا دیگه. همش زیر سر ایناست.
+آخ گل گفتی خواهر. آگه اینا نبودن دردسرمون کمتر بود؟
_نه دیگه آنقدر. تو راحتشون میکنی. میگی حالا که وظیفشونو انجام نمی دن، از بین بردن. در حالیکه باید بمونم تقاص کاراشونو پس بدن.
+آخه چه جوری؟ اصلا خدا هم انگار طرف ایناست. تقاص پس نمی دن که!
_نمی دن؟ پس این همه بدبختی چیه سرشون میاد؟ جنگ و بمب و هواپیما و اتوبوس چیه؟ تقصیر بی کفایتی و دزدیای خودشونه. اشتباهاتشون، دروغ هایی که گفتن، همدیگه رو گول زدن.
+به نظرت زیادی نیست؟ خیلی داره خدا بهشون سخت میگیره ها.
_حقشونه حقشونه. ما بچه ها که بدنیا اومدیم که کلا هیچکاره بودیم. هر بلایی خواستم سرمون اوردن، هر جور خواستن عین یه بوم خالی رومون نقاشی کشیدن.
+آخه به هرحال تا ابد که نمی شد خالی بمونیم.
_اصن قبول. بعدش به جای اینکه بهمون قلمو بدن، گفتن شما ضعیفید. ظریفید. بگذارید بزرگترا همه چیو درست کنن وظیفه شما فقط درس خوندنه.
+آخه چه درست کردنی؟ بدتر دارن همه چیو خراب می کنن. هواپیماهای خراب می سازن، بد رانندگی می کنن، از همدیگه دزدی می کنن، رشوه میگیرن، تازه رو کله هم چیز میز پرت می کنن بعد خوشحال میشن. اسمش چی بود...اممممم..کمب؟ پمپ؟
_بمب
+اهان همون. بدبختی اینه که اینکاراشون دامن مارو هم میگیره. ولی خب...مامان بابای خودمونم که آدم بزرگن.
_چه فرقی می کنه؟ آدم بزرگ آدم بزرگه.
+آخه اونا همیشه میگن ما تلاش کردیم لقمه حروم نیاریم، به کسی آسیب نزنیم، کسی رو آزار ندیم.
_همشون همینو میگن. تو باور نکن هلن جانم. تو تو دنیای من زندگی می کنی. نمی دونی این بیرون چه خبره. دروغ میگن. به من، به تو، به خودشون.
+خب ما چیکار کنیم؟ ما که ظریف و ضعیفیم؟
_ما؟ هیچی. فقط میتونیم پست بذاریم تو وبلاگامون، پرنده های آبی پر بدیم، تا بقیه هم بفهمن به آدم بزرگایی که این دنیا رو درب و داغون و خراب تر از قبل دارن بهمون تحویل میدن، نمیشه اعتماد کرد. ما فقط نقشه می کشیم.
+نقشه چی؟
_نقشه وقتیکه همه این مسخره بازیای بزرگترا تموم شد و ابا از آسیاب افتاد، یواشکی بریم کنارشون، آچار فرانسه و پیچ گوشتی ازشون بدزدیم، خودمون دست به کار بشیم.
+ای بابا. سخته که. تعدادمون خیلی کمه. اندازه ده هزار تا گورستان زباله، خرابکاری کردن.
_:/
+:/
_(اه عمیق) ای بابا
+خوردیم به در بسته.
....
....
-(چراغ بالای سر) اهان
+چی شد؟
_یه فکری
+چی؟
_(رو به تماشاچیان توی خونه)شما کمکمون می کنید دیگه. نه؟
خبر مهم:
32 کشته و 48 مصدوم در مراسم تشیع سردار سلیمانی در کرمان، به دلیل ازدحام جمعیت.
:|
:/
تمومش کنید.
شبکه سه روشنه. سه چهارمش، پره از مردم. از وحدت و دوستی مردم. از علاقه مردم به کشورشون.
نشانه واقعی یکی برای همه، همه برای یکی.
کشور باید برای مردمش باشه. هر کدوم از ادمای ریز تلوزیون. مردم هم همه باید برای کشور و همدیگه باشن.
خب ما که هستیم. شما کجایید؟
تیکه چهارم تلوزیون، مصاحبه با فرزند و همسر شهیده.
فرزند و همسر شهیدی که زندگیشونو، عزیز ترین کسشونو برای حفظ امنیت از دست دادن.
نه فقط همین همسر شهید، خواهر و برادراشون، پدر و مادرشون، چه بسیجی چه نه، چه مخالف آمریکا چه موافقش، چه چادری چه مانتویی، یه چیزیو فدا کردن تا در امنیت باشیم.
ولی سوال اینجاست
همیشه باید یه چیزو قربانی کنی تا چیزی بدست بیاری. این قانون اساسی و مبادلع برابر در کیمیاگریه.
ما انسان فدا کردیم، ولی آیا امنیت، شادی، آسایش و ... که حقمون بود رو گرفتیم؟ از أین به بعد چی؟
در أین پست ، ماجراهای تابستان انیمه انیمه ایم رو نوشتم(البته،خیلی جاهاش از جمله ماجرای تماشا کردن سول ایتر و هنر شمشیر آنلاین که طولانی بود رو نگفتم) و حالا، مصادف شدن چند تا اتفاق مهم باهم باعث شد شروع کنم به ادامه دادن این پست.
اگه حوصله ندارید رو پیوند کلیک کنید:
درباره کیمیاگر تمام فلزی: برادری گفته بودم، که برام یه تجربه بی نظیر و عجیب بود. درباره اد و ال، دو تا برادر که قصد داشتن با کیمیاگری، مادر مرده شون رو به زندگی برگردونن و در این حین، خودشون دست و پا و بدنشون رو از دست می دن. و الان دنبال سنگ فلاسفه، سنگی هستن که میتونه همه معادلات کیمیاگری رو جا به جا کنه و با اون بدنشون رو برگردونن. برای اینکار تبدیل به یه سگ ارتش میشه.
خلاصه اینکه، این انیمه یه نسخه اولیه داره(کیمیاگر تمام فلزی) و یه نسخه دوم(برادری) که من نسخه دوم رو دیده بودم. به عقیده خیلی ها، و بر اساس امار، برادری که از روی مانگا نوشته شده و گرافیک و موسیقی بهتری داره، بهتره و حتی بهترین انیمه دنیاست. برای همین منم زیاد طرف نسخه اول نرفتم.
کاملا تصادفی، اینور و اونور چند تا تیکه ازشو دیدم و گفتم:اد که همونه، به هر حال به رسم عشق کیمیاگر بودن باید همه نسخه هاشو ببینم و ... شروع کردم به دیدن.
(نکته:متن هیچگونه اسپویل بدی ندارد)
اکثرا می گن برادری، خیلی فان تر و شادتر از نسخه اوله، گرافیکش بهتره، و بیشتر حالت شونن گونه داره. تو این نسخه، شخصیت ها بیشترن، اد و آل بیشتر در حال ماجراجویی و اشنا شدن با دنیای عجیب و جذاب کیمیاگر تمام فلزی هستن، ارتباط دوستانه و تلاش برای رسیدن به هدف رو به تصویر میکشه،(و البته جنگ های خفن استدویو بونز رو) و مثل اکثر انیمه های شونن دیگه ( که قهرمان باهوش و مهربون با تلاش همه رو نجات میده). و در کل، آدم میتونه ۶۴ اپیزود عشق کنه، عشق ^_^
در عوض، سری اول سفریه به درون شخصیت ها. تو برادری، کیمیاگری روشی برای کمک به مردم و یه جور توانایی خاصه، تو سری اول، بیشتر شبیه جادوی سیاهه. مثل بمب اتمی که حتی خود کیمیاگر ها ازش وحشت دارن.
در سری برادری، اد و آل بچه هایی بودن که تلاش می کنن مادرشون رو برگردونن. تو سری اول، بچه هایی بودن که بدون فکر کردن، قانون مهمی رو شکستن. که بعدا هم نتیجشو دیدن. تو سری اول اد و آل تنها تر، واقعی تر، انسانگونه تر و... بودن که رشد خیلی قابل توجهیم داشتن(لبخند موذیانه)مخصوصا از نظر قد
رشد درونی اد از پسر ۱۲ ساله ای که فکر می کنه قویه و ... تبدیل میشه به بزرگسالی که درد و رنج حقیقت زندگی سیاه بزرگتر ها رو دیده. ابن سیاهی، تو برادری دیده نمیشه. در حالیکه سری اول، با جنگ ایشبال، با مرگ راکبل ها، با همونکلوس ها و دلیل وجودشون، با کارهایی که ارتش با آدما می کنه و نفوذشون روی دنیا و ... این سیاهیو نشون میده. اینکه ادمای خوب کارهای بدی می کنن، و ادمای بد از اول بد نبودن.
تو برادری همه اینها شبیه شعار تکرار میشه. ولی در سری اول، به عنوان بیننده اینو لمس میکنیم. جنگ انسان ها با خودشون رو. حماقت هاشون رو و...
حالا برسیم به بحث اصلی. چرا من اینهمه درباره انیمه وراجی کردم اونم وقتی همه پست ها درباره شهادت سردار و ... هست.
از هر چه بگذریم، سخن یار خوش است. منم آخرش به همین موضوع رسیدم.
راستش، برادری با اینکه قشنگ تره، به یاد موندنی بودن نسخه اولیه رو نداره. چرا؟, چون نسخه اول ۲۰۰۳، جهان شمول تره. همین الان، من دارم عین اتفاقات فول متال ۲۰۰۳ رو می بینم. قهرمان هایی که فدا میشن(مایس)، ملت هایی که متحدن، ملتهایی که نیستن(ایشبال و امستریس،). ادمای عجیب و غریبی که فقط دنبال خونن(کیمبلی و آرچر)، گروه عظیمی از مردم که دنبال یه هویج راه افتادن. هر کدوم هم دلایل خودشون رو برای دنبال کردن هویج دارن(ارتش) قهرمانی که نمی دونه باید چیکار کنه. زندگی خودش، عزیزترینش یا گروه زیادی از مردم. (اد)
کشتن درسته یا نه؟ اگه در راه علم باشه چی؟(تاکر) اگه در راه کمک به مردم دیگه ای باشه چی؟(موستانگ) اگه برای انتقام و خونخواهی باشه؟(اسکار)
لحظه به لحظه انیمه...
این سوالات رو تو ذهنم ایجاد کرد.
چی قراره بشه؟ میتونیم با عذاب وجدان مرگ گروهی آدم کنار بیایم؟ اصلا باید همو بکشیم؟ تقصیر کیه؟
(اسپویل)
تقصیر همون کیمیاگرانیه که اشتباهاتشون همونکلوس بوجود اورده، و شرش داره به خودشون بر میگرده؟
(پایان اسپویل)
آیا این واقعا مبادله برابر و هم ارز در کیمیاگریه؟
کیمیاگر تمام فلزی ۲۰۰۳ و دنیای واقعی بهم یاد دادن که:
هر چقدر پول بدی همونقدر اش نمی خوری.
برای توضیحات بیشتر درباره برادری و فول متال الکمیست، اینجا را بخوانید
چطور میشه از شنبه تا چهارشنبه مانگا بخونی،(یه مانگای بییی نظیر به اسم پاندورا هارتز)، پنجشنبه صبح مثل معتادا با خواهر کوچییکت کل یه انیمه رو نگاه کنی، ظهرش بشینی کتاب بنویسی و پدرت به بهانه امتحان ریاضی، همه چیزای قشنگی که تو مغزت بود رو تبدیل کنه به به سری خطخطی، شبش بخوابی، و صبح بیدار شی ببینی اخبار داره نان استاپ تو خونه پخش میشه.
سردار سلیمانی تبدیل میشه به شهید سلیمانی.
اولین واکنش این بود:همونی بود که مامان بزرگ دوست داشت؟ همونی که با داعش می جنگید؟ چطور شد؟
و وقتی فهمیدم چطور آمریکا بدون فکر یه موشک به این گندگی رو فرستاده رو ده تا «انسان»، نمی دونستم باید چی بگم.
خدا بیامرزتش، ما رو هم همینطور.
جنگ آغاز می شود.
تو اینترنت دیدم چهلمش میافته ۲۲ بهمن.
مگه چند سال از جنگ تحمیلی گذشته نامردا؟
فقط بگذارید دو نسل بدون بدبختی و جنگ بمیرن دیگه.
ما داریم چیکار می کنیم؟ چ..چرا اصن می جنگد با هامون.
رویاهامون، زندگیمون، پروازهامون، قراره تو جنگ محو بشه؟
خدایا، یعنی این مقدمه یه پلات داستانی خفنه؟
یامرو(نکن)
یامرو(تمومش کن)