خبرک ها

میگم، تک انیمه واسه شما اوتاکویان گل هم باز نمیشه یا فقط منم...

https://www.takanime.casa/

خاکم به سر. حالا بدون تک انیمه چیکار کنیم؟ زندگیمون قفل میشه اصلا. تو رو خدا فیلتر نکنین این بنده خدا رو!

*-*-*

این دو آهنگ، و معنیاش البته، عالین.

این اولی:

polaris

اگه شاعرش مولوی، یا سعدی بودن، معلمای ادبیات می گفتن درباب عشق به خدا نوشته شده :) تو یه بخشش میگه دست من را رها نکن و این جور چیزا...خودتون گوش بنمایید..

*-*-*

این دومی:

hikaru nara

فقط میتونم بگم، یه آهنگه درباره زندگی. زندگی نوجوانانه و درحال شکفتن. در حال پرواز. بدون ایستادن یا ناامیدی در شب

اولین مصرعهاش:رنگین کمان بعد از طوفان، و گل های کنار جاده، رنگ های آن روز را ساختند...

وقتی تو را در آسمان سرخ رنگ دیدم، در عشق تو گرفتار شدم...

-*-*-*--

به قول ژاک اسنیکت، چایی باید مثل افسنطین تلخ باشه.

به نظر من چایی باید اونقدر تلخ باشه که داغیشو یادت بره

یا اونقدر داغ که تلخیشو فراموش کنی.

    اگر حال غرغر دارید، خجالت نکشید. رمزو بپرسید.

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

      این قسمت:سایه و آسمان جادو می کنند

      دیانای عزیزم

      چرا وبلاگت خالیست؟ منتظرم بخوانمش.

      بحث را عوض نمی کنم. اصلا هم نمی خواهم به رویم بیاورم که چند هفته(دوتا؟)است که بهت زنگ نزدم.

      واقعا مرا ببخش. تا آخر نامه را بخوانی، می فهمی دلم واقعا برایت تنگ شده بود. ولی میدانی...بیشتر دلم برای خودم تنگ شده بود. از ماریا هم بپرسی بهت می گوید، تا بهم زنگ نمی زد، باهم حرف نمی زدیم. باید از همه چیز دور می بودم.

      وحالا، خبرها:

      شب یلدای فامیلی جمعه شب بود. یلدای اصلی، شب شنبه بود که من و باران دوتایی گرفتیم. تا دو صبح بیدار موندیم و وراجی کردیم. 

      یهو گفت:آبجی. وقتی تبلت دستت نیست خیلی بهتری.

      حسابی راست میگفتا.

      بع هر حال، یلدایت حسابی مبارک.

      ____

      صبح سر کلاس خوابیدیم. هیچ وقت کلاس اونقدر ساکت نبود.

      زنگ بعد و بعدش، به بغل دستی گفتم به سایه بگه نیاد دنبالم. 

      هنوز تو مود داغان «من یه دختر انیمه ای خنگ و دکو و بدردنخورم»بودم. کلی صدا، همون طور که دارک آنجل تو یه پستی می گفت، تو مغزم حرف می زدن. هیچکدومشونم هلن نبودن. هلن غر میزنه و کمک می کنه. این صداها فقط سرزنش می کردن و تهدید.

      به همه جاهای مورد علاقم سر زدم. تونل درختی، قسمت فوتبال دستیا، حیاط پشتی قفل شده(دنیای راز)، شوفاژ قدیمی و فلزی طبقه دوم(تازه کشفش کردم. نشستم روش پاستیل های بنفشو خوندم. اسمشو گذاشتم خورشید.)(نکته:تازه آنی شرلی خوندم:/)

      خلاصه که صداهای توی مغزم اروم و ارومتر شدن.

      زنگ سوم خواستم از تو جامدادیم خودکار در بیارم که دیدم به کاغذ توشه. خط سایه بود. نقشه مدرسه و محل های آرامش دهندشو کشیده بود.

      خیلی خیلی عجیبه، ولی تو سایه خیلی شبیه همید دیانا! خطش کاملا شبیه تو بود. فانتزی گونه و بانمک. مثل قبلا های تو ریزه میزه است، کمی خجالتیست و ساکت. ولی در عین حال ترسناک *_*

      تکه کاغذ حسابی خوشحالم کرد. شاید چون یاد تو افتادم. شاید چون یاد یک گذشته خیلی دور و ریز در افق قدیم افتادم.

      ___

      زنگ بعد، بادکنک کش رفتیم و والی بادکنک بازی کردم. والیبال بادکنکی! یک نقطه چینی آمد در بهترین نقطه بازی، بادکنک را ترکاند. بعد هم از کلاس رفت بیرون. ناگهان لبخند، از داخل جیبش یک بادکنک در آورد و مای ناامید را شاد کرد.

      بعدا فهمیدم بچه ها حسابی دلشان پر است. انگار از بچه هایی که پارسال ماژیک تو سطل بازی می کردند، تعهد گرفته اند. و هر جور بازی دیگری هم ممنوع است. واقعا از نا انتظار دارند فقط یک وظیفه الهیی را (درس) بر عهده بگیریم و تمام. چه باکاگونه :)

      ____

      زنگ تفریح چند تا تکه ابر وسط آسمان بود.امروز اسمان خیال پرداز شده بود. ققنوس و غول چراغ جادویی را توانستیم تشخیص بدهیم که زنگ خورد.

      ولی راستی زاستی، برای همین است که فکرهای شخصیت های کمیک را داخل یک ابر نشان می دهند.

      ابرها، خیالات و حرف های آسمان هستند.

      دوستدارت، متاسف و حالا خیلی شاد،

      هلن.ن.پراسپرو

      ____

      آن دریا، تا منتها می رود.

      تا ابد، تا موج ها می رود.

      این دریا، در آسمان دلم،

      تا ابرها، تا ابرها، می رود.

      یادآوری

      داشتیم «هشتگ» رو نگاه می کردیم. قشنگ بود. درباره دو تا مامان مدرسه ای(ازینا که مدام تو مدرسه بچه هاشونن) بود که با هم چشم و همچشمی داشتن سر اینکه بچه هاشون تیزهوشان قبول میشن با نه. جنبه طنزش زیاد بود، ولی کتاب علوم ششم، آزمایش کوه اتشفشان، بال مگس، محیط و مساحت دایره و یه جو عجیبی که تو فیلم بود، برام یه حالت من و مامان و باران دراز کشیده بودیم جلوی تلوزیون. مامان خواب بود. مثل همیشه.

      صداش بلند بود. آهنگ پی زمینه داشت پخش میشد و جای هیجان انگیزشم بود. یهو بابا از آشپزخانه داد زد. هممون پریدیم. باران استپش کرد، مامان از خواب پرید، منم دوییدم سمت یخچال. نوشابه قندی زردو در آوردم ریختم تو اولین لیوان دادن دستش. مامان هول هولکی نبات رو در آورد از تو کابینت.

      بعضی وقتا که حواسش نمی شد، قندش اینجوری می افتاد. ما هیچوقت عادت نکردیم. در سکوت نوشابه و چای نباتو خورد. یهو گفت:آخه چرا به من توجه نمی کنید. دوساعته دارم داد میزنم و...

      تو حالت قند پایینیش بود. من و باران چمباتمه زدیم رو مبل.

      مغز من بعضی وقتا کارای عجیبی می کنه. مثلا وقتی تو امتحان جواب سوالی رو شک دارم یا اشتباه میزنم، بعدا که از بچه ها جوابشو می پرسم، جواب خودمو یادم میره. انگار مغزم این کارو برای انکار چیزایی انجام میده که درست نبستن. برای جلوگیری کاذب از اشتباه کردن. تا زمانیکه جوابام میاد. بعدش دیگه نمی تونه واقعیت کتمان کنه.

      انگار حرفای بابام یه جرقه تو مغزم روشن کرد. نمی دونم کجاش، ولی یه چیزی انگار یادم آمد.

      هول و ولا که خوابید، پلیش کردیم. ۱۷ دقیقه مونده بود. تموم شد. من رفتم مسواک بزنم. بابا داشت غر میزد که چرا نوشابشو نداشتیم دم دست و چرا حالشو درک نمی کنیم و اینا. در دستشویی رو بستم.

      مسواک که میزدم، یهویی یادم اومد. یه تیکه های در هم ریخته و قر و قاطی از حقیقت کلاس شیشم. 

      من از تابستون ۹۷، از وقتی کتابای شیشمم رفتن تو انباری، یه سال رو فراموش کردم. نه ماه تحصیلی رو درواقع. فراموشی اجباری. آدما رو یادمه، اسما، چهره ها، یه سری اتفاق رو. ولی انگار..فراموش کردم اون سال چه بلاهایی سرم اومده. خیلی خوبه. خیلیا آرزو دارن خاطرات بدشونو فراموش کنن. ولی مشکل اینه که، من یه سالمو کلا یادم نمیومد. انگار زندگیش نکرده بودم.

      تا اون لحظه. 

      نیم ساعت قبل نوشتن این پست، به دیوار دستشویی تکیه دادم. خاطرات ریز و درشت هفتم، فیلم «هشتگ»، دعواها و جوش آوردن ناگهانی بابا، سکوت مامان و طوری که باران خودشو روی مبل جمع می کرد...همه باعث شدن به یاد بیارم.

      خیلی عجیبه، ولی هنوزم خاطره واضحی یادم نیست. انگار احساسه رو یادم اومد. احساس بدردنخور بودن، تحت فشار بودن، اینکه دلم نمی خواد فردا پاشم برم مدرسه، مرگ در خواب رو شیرین دونستن.

      یه حس عجیب وقتی سرزنش می شدم، به هر دلیلی، و نمی دونستم تقصیر کیه و باید چه جوابی بدم.

      یه صحنه ای اون لحظه اومد جلوی چشمم. شنبه، زنگ تفریح اول، دویدم تو حیاط پشتی، سینه خیز از زیر در قفل شده رفتم تو، زانوام رو بغل کردم. سایه یهو نشست کنارم، منتها پشت در. گفتم:از خیلیاتون متنفرم، از طرفی ازتون ممنونم. شما بک استوری تراژدی گونه منو ساختید. شما و کلاس ششم نخبگان. با این حال، یادم نمیاد بک استوریه چی بود.

      صحنه هه رو ول کردم.

      ولی اون حس یادآوری هنوز تو وجودم بود.

       

       

      |_دلم برات سوخت من کلاس ششم. من دوستت دارم. با اینکه فقط یه اشتباهی. یه سال اشتباه، یه سری آدم اشتباه. تو خودتم اشتباه بودی. میتونستی خیلی بهتر با این اشتباها کنار بیای. ولی خب...خوبه که اشتباه کردی و اشتباه بودی. آگه آنقدر غلط غولوط نداشتی، من کل عمرم اشتباه می کردم.

       

      ||_هیچ تخیلی در این متن وجود ندارد و همه واقعیت. این پست و احتمالا چند پست آینده و پست قبل همه و همه تنها تخلیه ذهنی ناگهانی نویسنده است و هیچ هدف دیگری ندارد. اگر فکر می کنید برایتان آزار دهنده است، نخوانید.

      قول خواهرونه

      - بذار همیینجا تکلیفمو باهات مشخص کنم هلن.

      + می شنوم

      - روز بیست و چهار ساعته. ما هشت ساعتشو می خوابیم. شیش ساعتشو مدرسه ایم، و اون شش ساعت دیگشو تلف می کنیم.

      + ای بابا. توهم دوباره فازتلاش و کوشش و با برنامگی گرفتت؟ جنابعالی نمازاتم دیگه سر وقت نمی خونی.

      -...

      + یادت میاد قول داده بودی هر شب چند بیت سهراب سپهری بخونی؟ قول دادی کارای روزانتو بنویسی؟ خواب بعد از ظهرتو کم کنی؟ قرار بود به جای انیمه ذخیره کردن بشینی نگاشون کنی یادته؟

      - این آخریه رو مخالفم اینا رو برای روز مبادا جمع کردم خوب.

      + اصن اینو بیخیال. شب یلدا پس فرداست می فهمی؟ سه ماه دیگه سال تموم میه و تو هنوز فصل چهاردهمی. کتاب به این قشنگی هیچ حسی درت زنده نکرده. خیلی وقته جرقه رو ندیدی. انشای خوارزمی رو از سر باز کردی. قرار بود امروز به دیانا زنگ بزنی، ولی در عوض یک ساعت با ماریا حرفای چرند و پرند زدی که هیچ تغییری تو زندگیت ایجاد نمی کنه.

      -...هلن..تمومش کن. عذاب وجدان داره منو میکشه.

      +میدونی دیانا چقدر از دستت ناراحته؟ نه نمی دونی. اصلا شاید اونم تو رو به باد فراموشی سپرده باشه. 

      - نه نسپرده. احتمالا داره با خدش کلنجار یمره که من زند بزنم؟ نه نزنم و اینا...

      + چرا...چرا داری خودتو تلف می کنی؟ زندگیت داره میگذره، و تو هنوز پشت این لپتاپ مسخره نشستی. انیمه های بیشتر و بیشتری دانلود می کنی، یه پست مینویسی که مثلا  تکلیفتو با خودت روشن کنی.  و به خیال خودت داری حداقل یه کاری انجام میدی.

      - به...به خیال خودم؟

      + خودتو پشت حرف اطرافیانت و تعریف های اوکاسان(مامان) قایم کردی که همه به استراحت احتیاج دار. ولی این دیگه استراحت نیست. خواب خرگوشیه.

      - وایسا ببینم. قرار بود من تکلیفمو باهات روشن کنم. نه ایکه تو سرم غر بزنی.

      + باکا یارو. ما دو یکی هستیم. بفهم. خیرسرمون قرار بود پرواز کنیم. الان داری لنگا لنگاان راه میری. باکا باکا باکا باکااااااا

       

       

       

       

       

       

       

       

      -با...کا؟

      - واتاشی وا....باکا دیس؟

      + آره. تو احمقی. هزار نفر دستشونو جلوت دراز کردن که کمکت کنن ولی تو همنان مثل جن زده ها داری تایپ میکنی.

       

       

       

       

      - تاسکته!!!

      +هیچکس نمی تونه نجاتت بده دیوونه.

      تو لیاقت دوست داشتن میدوریا رو هم نداری.

       

       

      - الان چیکار کنم هلن؟

      +نمی دونم.

      - پس تو به چه دردی میخوری؟

      + به درد غر زدن. :| :| :| :|

      :|

      ::|

      :::|

       

      - میرم نمازمو میخونم.

      + بعد؟

      - بعد...یه قسمت موشی شی نگاه می کنم.

      + بعد؟

      - بعد به زوووووووورم که شده یه کم چرند می نویسم.

      +قول خواهرونه؟

      - قول خواهرونه.

       

      پ.ن:این هفته اتفاقات مهم زیادی افتاد. یه نمایش نصفه نیمه، یه انیمه قشنگ، یه حس خوب، کلی حس بد و....

      این پست صرفا جهت تعیین تکلیف خودم با خودم بود. ببخشید اگر چرند بود، نگران بود، احمقانه بود، و به زودی پاک می شود.

      پ.ن:دلم برایت تنگ شده بانو ریحانه. انقدر درس نخوان. یه سری هم به ما بزن.

      خیلی هم فلافی:)

      لطفا دو پست قبل را نخوانید

      (همه در حال باز کردن پست قبل:)

      خیلی هم فلافبه. 

      خیلی چرند و پرند گفتم.

      اصن از کجا معلوم تا فردا زنده باشم؟ واتاشی وا باکا دیسسس

      اگه یه مامان کمال‌گرای حسابی داشته باشی، می فهمی حرص خوردن برای کارای عقل موندت یعنی خودت عقب مونده ای. 

      فقط باید پاشی... و کار درست بعدی رو انجام بدی(به نقل از فروزن دو)

      که اینجا کار درست بعدی از نظر مادرم میشد حمام رفتن. :))

       

      خبرای خوب بعدی:

      20 دسامبر، یعنی شب یلدا، قراره یه سینمایی جدید و مهم از آکادمی قهرمانی من منتشر بشه

       

      امروز یه قسمت غافلگیر کننده از مانگا ناکجا آباد اومد

       

      از حجم نتمون 100 گیگ مونده و دو هفته وقت

       

      کتلت داریم(#بی_جنبه)

       

      و..... 

       

      روز اوتاکو ها مبارررررررررک

      پونردهم دسامبر بر من و شما مبارکککککک

       

      سوال:به عنوان یه اوتاکو وفادار، فردا باید یه نشانع اوتاکویی با خود‌ش ببره و هیچ پیکسلیم نداره.

      چه کنه؟ 

        یادداشتی بر سینمای کودک و نوجوان

        دیش پاستاریونی رو نگاه کردم.

        درباره پسر بچه ای بود که از بچگی تو اصفهان و بریونی بابابزرگش کار می کرده، و به دلایلی مجبور میشه باید پیش بابای ورشکستش تو تهران. بابایی که میخواد رستورانی که مادر پسره، خیلی دوستش داشته رو بفروشه و بره شمال. داستان اصلی، وقتیه که این پسره، با لهجه اصفهونی و زبون پر نیش و لبدوزش می خواد رستوران رو دوباره راه بندازه

        داستان، خیلی قشنگ تلاش پسر بچه، سنگ اندازی رقبا، بی اعتنایی و گاهی اشتباهات بزرگتر ها رو نشون میده. ناامید نشدن، ادامه دادن و همیچنین....غذای ایرانی این داستان رو جذاب می کنه. هیچ شخصیتی اضافه نیست. موسیقی و بازیگری عالیه و کلا...اگه چشماشون یه ذهر گنده تر بود و یه ذره بیشتر روش کار میشد، منو یاد جنگ غذا ها فقط با یه محوریت داستانی دیگه مینداخت.

        چند وقت پیش هم، بمب یک عاشقانه رو دیدم(که همینجا هم توصیه کردم)، که داستان یه پسر بچه بد که عاشق جنگه چون میتونن برن تو زیر زمین و اونجا دختر همسایه رو میبینه و..

        در عین حال داستان یه مردی که با همسرش مشکل داره و اینا...

        داشت جنبه دیگری از جنگ رو، که اتحاد برقرار کردن بین مردم، نزدیک کردن دلها، افکار و رفتار مردم نسبت به جنگ و در عین حال، تاثیر جنگ روی بچه ها رو نشون میداد

         

        حالا سوال من اینه...

        چرا این فیلم ها، باید انقدر کم دیده بشن؟ 

        سینمای کودک چه مشکلی داره؟

        آیا برای سینمای کودک پتانسیل داریم؟

        اگر بله، بلدیم از آن استفاده کنیم؟

        نه چندان فلافی

        اعتراف می کنم

        دلیل اینکه این چند وقت همه چی خوب و قشنگ و فلافی به  نظر اومده این بوده که من اصلا چشمامو بسته بودم. چطوری میتونستم ببینم چقدر همه چی داره از پایه فاسد میشه؟

        خودم رو با انیمه خمار نگه می داشتم. یه کم کتاب می خوندم که فقط بگم میخونم، و هیچی نمی نوشتم. کتابم عقبه، باید تا حالا هزار بار تمومش می کردم و فقط...همه چی رو تلف کردم. بهترین سال زندگیم، دوم راهنمایی رو دارم تلف می کنم. حتی الان که دارم اینا رو مینویسم می فهمم.

        کتابم هیچ مفهومی نداره. داره ها...ولی من از بس بدرنخور بودم که نتونستم اینو برسونم. الان دارم حرف دوستامو درباره کلاس انشا و اینکه هیچی بلد نیستن بنویسن می فهمم.

        من یه آدم بدرنخور باکایارو ام. 

        از خودم عصبانیم، ولی هنوز هم قصد رها کردن ندارم. همینطالان می خوام بعد انشار این پست قصمت جدید فلان و فلون انیمه رو ببینم.

        نمیگم انیمه بده ولی...منو عوض کرده. دوست ندارم عوض بشم. دوست دارم تو همون رویاهای بچگونه بمونم که فکر می کردم میشه با نوشتن کتاب زندگی کرد. 

        هلن داره کمرنگ تر و کمنرگ تر میشه. داره بیشتر میخوابه و مریضه. مریض روحی.

        من دارم میمیرم.

        شایدم بزرگ شدن این بلا رو سرم آورده. آرزو هام واقعی تر شدن... و از این خوشم نمیاد.

         

        -*-*-*-*-*-*-*

        بذارید از این به بعد به الف بگیم سایه هان؟

        از این طرفم داره حالم به هم میخوره. یکی از دوستام ناراحته ولی نمی تونم کمکش کنم تازه حالشو بدترم کردم.

        ولی در عوض، یه جا رو تو مدرسه پیدا کردم که نه دوربین پیدام میکنه نه سایه. فقط یه ذره برای رفتن توش لباسم خاک و خلی میشه. ولی خب ... این تنها خبر خوبمه.

        -*-*-*-*

        نظر ها برای جلوگیری از الزام بسته است. حرفی، نظری، ناسزایی، چیزی دارید در پیام خصوصی در خدمتم.

        یک تولدک

        خیلی یکهویی لباسمان را عوض کردیم، آهنگ گذاشتیم. چهار نفری رقصیدیم و کیک خوردیم.

        مامان شمع را فوت کرد، خیلی نخندیدیدیم. از آن تولدهای رویایی که همه احساس بی نظیر و شادی دارند نبود. یک مهمانی کوچک. تولدک مامان.

        مامان! بلد نیستم جمله های قشنگ قشنگ بگویم ولی...خیلی دوستت دارم. خیلی خوشحالم که خدا تصمیم گرفت تو را بسازد و همه لحظه های مهم زندگیم، از بد ها تا خوب ها، از گریه ها تا خنده ها، اریگاتو که هستی.

        اگر تو نبودی، واقعا یک چیزی کم بود.

        خوش حالم که هستی، معلمی که سیزده سال باهام اومدی پایه بعد و هلن درونمو تحمل کردی.

        پ.ن:مامان یهو تبلتو گرفت و گفت با کی چت می کنی تو تولد من؟ وقتی خوند هیچ عکس العملی نشون نداد. فک کنم نشونه خوبیه نه؟ :)

         

        معجزه زنبوری

        از اون ادمای متنففففر از خریدم. کلا دوست ندارم برم واسه تفریح پول خرج کنم، بدن درد و پا درد بگیرم بیام خونه.

        ولی خدایی...این لذت امروز پس از خرید خییییلی کیف داد. 

        لیست خرید بدین شرح بود:

        ۱)یک عدد کتاب جنگ ملکه سرخ، جلد اول

        ۲)یک جفت جوراب لنگه به لنگه زنبوری کاوایی

        ۳)یک جفت جوراب شازده کوچولویی ابی

        ۴)یک عدد هودی اوتاکویی سبزابی

        ۵)یک عدد شلوار خییییلی نرم و خییییلی گنده و خییییلی بلند سبزآبی

        برنامم اینه که شنبه، هودی رو با جوراب زنبوری بپوشم، حتما موقع اذان  برم نمازخونه با نماز بخونم که خدا جورابامو ببینه، خوشال بشه بخنده.

        پ.ن:هلن جوراب زنبوری دوست.

        خدا به هلن جوراب داد. هلن دیگه آزاده :)

        پ.ن۲:انگار که نه انگار هلن تا الان افسردگی مفرط داشت. البته هنوزم یه ذره افسردست. چون این چند وقته به روش های مختلف، احساس کرده یه کسایی، از اون بالا، کسایی که بهش میگیم مسئولین دارن باهاش بازی می کنن.

        مثلا قرصای پیدا شده تو کیک. مثلا داستان اینکه نخست وزیر آمریکا قرار بود اول یه شهر دیگه رو تو ژاپن منفجر کنه، ولی چون اونجا ماه عسل بهش خوش گذشته بوده، هیروشیما رو می پوکونه.

        مثلا اینکه فهمیده الان آدما هیچ ارزشی واسه بقیه ندارن. مثلا اینکه یه آدمایی هیچی از دنیا نمی دونن، هرگز نفهمیدن یا...اصن...نمی تونم. نمی تونم درست بگم هلن واقعا چه احساسی داره. فقط میدونم داره می لرزه.

        پ.ن۳:سوال این بود:آیا افراد تنها با اراده می توانند به خواسته هایشان برسند؟ چرا؟

        همه گفتن:نه. باید آگاهی و فهمم باشه. آدم بی استعداد نمی تونه به خواسته اش برطه. باید شرایط آماده باشه و...

        کلاس تفکر بود. ولی هیچکس تفکر نمی کرد. جوابی که به نظر میومد باید داده میشد رو دادن.

        دستمو بلند کردم:مخالفم

        سکوت

        _ حرفاتون خیلی بزدلانه است. با اراده همه میتونن به خواسته هاشون برسن. الان خمهتون می پرین بهم و سر من غر می زنین ولی...من از انیمه یاد گرفتم...

        صدای غر غر و ای بابا و دوباره این شروع کرد و حالم از انیمه بهم میخوره از همه جا به گوش رسید. من بغض کردم. چرا...از چیزی که دربارش نمی دونین حرف می زنید؟ مگه نمی دونین زندگی من با این کلمه چار حرفی گره خورده؟ 

        در عوض، اتیش هلن تندتر شد.

        _ازش یاد گرفتم که اگه استعداد نداشته باشی و همه هم بگن غیر ممکنه و شرایط هم افتضاح باشه، هنوزم با تلاش میتونی برسی. آگه استعداد نداری، بیشتر تلاش کن. آگه آگاهی نداری، دنبالش برو. آگه فکر می کنی چون آگاهی نداری ولی اراده داری، پس نمی تونی برسی، یعنی واقعا ناآگاه هستی. یعنی اصن اراده ای نداری.

        نشستم. خانوم حرفی نزد و رفت سوال بعدی.

        پ.ن، چقدر قاطی حرف زدم. ببخشید. ذهنم پخش و پلاست.

         

        ~ اینجا صداها معنا دارند ~

        ,I turn off the lights to see
        All the colors in the shadow

        ×××
        ,It's all about the legend
        ,the stories
        the adventure

        ×××
        پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
        آرشیو مطالب
        Designed By Erfan Powered by Bayan