فقط کمی...

می توانی کمی مهربان باشی، میدانی؟ می توانی گاهی لبخند بزنی...لبخندهای بی دلیل صد برابر خنده های عادی ارزش دارند میتوانی بعضی وقت ها که شوخی جالبی می پرانم یا حرف هوشمندانه ای می زنم، دستگاه نقد مغزت را خاموش کنی. می توانی بعضی وقتها همینطور الکی سر تکان بدهی و سکوت کنی. می توانی وقتی الکی میخندم، همراهم بخندی.

اگر می گویم:«دلمم برای دوستهایم تنگ شده» پس حتما تنگ شده. لازم نیست شک و تردید های خودم را تکرار کنی که:«پس چرا اومدی اینجا؟» می توانی نطرت را به خاطر من، طور دیگری به زبان بیاوری. می توانی برای بار صدم، رک نگویی از انشا متنفرم خو...

می توانی گاهی شانه بالا بیاندازی و بگویی:«بیخیال بابا.» و جوک مسخره ای تعریف کنی. خیلی کارها با یک:به چی فکر می کنی؟ می توانی بکنی.

می دانم توی دلت هیچی نیست. می دانم به میلی متر فقط دو واحد قلب داری. ولی می توانی کمی....فقط کمی مهربان تر باشی.

درس هایی از قرآن + تبلیغ نودلیت!

مدرسمون از این مسابقه های مذهبی گذاشته بود، که باید می رفتی درس هایی از قرآنرو هر پجشنبه نگاه می کردی بعد به سوالاش جواب می دادی، بعد به قول خانوم مدیر جوایز:«فوق نفیس» بهمون اهدا می شد.

اصلا فکر نمی کردم به جز جایزه فوق نفیس،انگیزه دیگه ای برای نگاه کردن درس های استاد قرائتی پیدا کنم، ولی واقعا علاقه مند شدم. همونقدر که الان منتظر هنر شمشیر آنلاین یکشنبه هستم، منتظر درس هایی از قرآن پنجشنبه ام!

این آقا،سابقه تدریسش میرسه به زمان بچگی پدر مادر 40 ساله من. در این سه قسمتی که من دیدم، بسیسار آدم مومن و با سوادی هستن در حوزه خودشون. برعکس خیلی از نصیحت ها درباره دین از افراد صنف خودشون، ایشون هم با دلیل و مدرک از توی قرآن صحبت می کنن، هم اینکه از مثال و شوخی توی حرفاشون کم نمی ذارن. یکی از دلایل جذابیت قرآن همین مثال های بی شمار و دقیقشه، که اکثر آیت الله ها این رو فراموشش کردن.

بهتون پیشنهاد می کنم حتما چند قستی از این برنامه رو تماشا کنید. ساعت شیش و ربع هر پنجشنبه از شبکه یک.

--------

بعضی وقت ها وقتش هست، ولی نتش نیست

بعضی وقتا وقتش نیست، نتش هست

بعضی وقتا هم اینا هست، هم حسش، ولی صبر کن.... نودلیتش نیست!

نودلیت، برای همه.

شبیه ترین غذای ممکن به رامن!

-----

خیلی خزه، ولی هالووینتون مبارک

----

نمی دونم چرا دیروز تو تقویم، یک نوامبر میشد. امروز. امروز یک نوامبرو زده فردا. احتمالا فردا هم میزنه پس فردا  :|

ناکجا آباد کجایی...دقیقا کجایی؟

---

احتمالا تعجب کردید از تغییر جو ناگهانی از دیشب تا امشب من. خب...ما اینیم دیگه :)

Earased

وایولت عزیزم

احتمالا این را نمی خوانی

ولی این پست را فقط برای این زدم که بگویم دلگفته ای نوشته بودم از حال این هفته ام، که به قول دوستی مثل پنیر ایتالیایی سوراخ سوراخ بود و یکی در میان تعطیل. مقصد این دلگفته، تو بودی، ولی به دلایلی پاک شد، دلایلی مثل سرعت پایین تبلت داغانم یکی از آنهاست. کلی هم اعصابم را خورد کرد. انگار احساساتم را دادم دست یکی و او جلوی خودم با فیگوری انیمه گونه پرتش کرد توی اشغالی.

الان که این را می نویسم، خوشحالم که تبلتم هنگ کرد. دلگفته ام پر بود از تنهایی و دل غمی و چکیده اش این بود که این هفته، بیشتر از همیشه خودم نبودم. با آنها که ازشان متنفرم خوب و اجتماعی بودم، و با عزیزترین کسانم گند دماغ تر از نوجوانی در حال رشد.

یک حسی بهم می گوید دو سه ورق امیلی در نیومون همه اش را می شوید می برد پایین. برای همین خودا رو شووکر ( با لهجه مهران مدیری) که پاک شدن اون خزعبلات.

پ.ن:موضوع به معنای «پاک شده» هست و تلمیح دارد به انیمه ،پاک شده: شهری که تنها من در ان گم شده ام. خیلی وقته دلم می خواهد ببینمش ولی تنبلی میکنم. فک کنم دو سه ورق امیلی بس نباشه. با دو اپیزود انیمه قشنگ میره پایین این بغض توی گلوم.

پاورقی 3

1)خودم صبح پا شدم، صبحونمو خوردم، لباسمو پوشیدم، دکمه ها مو نصفه نیمه بستم، درو باز کردم و... هیچکس نبود ازش خداحافظی کنم. برای همین فقط رو به خونه گفتم:سایونارا

------

2)الان که دارم دقت میکنم، می بینم خیلی وقته تا سر حد مرگ نخندیدم، یه جوری که پخش زمین بشم و کله ام دو قاچ بشه. خیلی وقته تو سرویس کتک کاری نکردم، و ده دقیقه با لباس نازک زیر بارون منتظر سرویس نموندم.

اصن خیلی وقته عین بچه انسان زندگی نکردم

-----

3)کلاس پر از نرد های مختلف، بعد از کلاس پر از بچه های با معرفت رتبه اول رو داره در بین انواع کلاس. تو کلاس ما سه عدد آرمی، عاشق بی تی اس فک کنم، یک عدد اوتاکو، ده تا پاترهد، دو تا بوک ورم و یه نفر که عاشق انواع روبیکه و همه جورشو، از مخروطی تا چهار در چهار بلده حل کنه.

-----

4)امروز حس ساقیای مواد رو داشتم. بچه ها دورم جمع شده بودن و درخواست انیمه خوب میدادن برای تعطیلات. بچه های مردمو معتاد کردم. خدا منو ببخشه.

فقط یه مشکلی هست. یه نفر هست تو کلاسون، معروف به ملکه. از اون دخترای قوی و تیرانداز تو قیلما دیدید؟ عین این گوگول:

ترسناک و خفن. تنها کسی که بهش نغوذ نداشتم همینه. الان دارم یه نقشه میریزم که با انیمه خوروندن بهش، تبدیلش کنم به:

این گوگول.

نظرتون راجبش چیه؟ یه نظر خوب بدید که کارساز بشه.

-------

همین! به جز اینکه فصل سیزدهم کتابم بالاخره تموم شد. هورا

نشان آزادیم قبوله ها!

نمی دانم واقعا فاز این خواهر کوچکتر های وسواسی چیه، که از آدم انتظار دارن کمد شریکیمونو عین دسته گل بکنه.

درحالیکه همون آدم مورد نظر، تصور میکنه روزی که تخت خودشو عین دسته گل کرده، رهبر نشان استقلال رو شخصا بهش اهدا می کنه :)

پس فقط منم

ببینم...

شما هم هر دو ثانیه وبلاگتون رو باز می کنید، قربون صدقه قالبش میرید، باهاش انرژی می گیرید، و شانسی یکی از پستاتونو میخونید و کیف می کنید؟

.....

درس مطالعات اجتماعی دیروز درباره مواد مخدر و اعتیاد بود. نمی دونم چرا احساس می کنم تو کل کلاس نگاها رو من بود.به نظرتون بو کردن کتاب اعتیاداوره؟ آخه نمی دونم چرا هروقت کتاب نو و جنس خوب بو می کشم، همه جا پر حباب میشه :)

-----

ادر حال حاضر اتاقم اوتاکو های ژاپنی رو رو سفید میکنه. بسته های چیپس و پفک گوله گوله همه جا ریختن، یه کاسه نودلیت نیم خورده زیر تختمه، لپتاپ و تبلتم به زور روشنن و همش داره آلارم شارژ میده، کتابای مدرسم از توی کمد جاشونو دادن به رو، زیر و طرفین تخت و همزمان که دارم تایپ میکنم، دارم شکلات میخورم و مانگای اتک رو میخونم. آهنگای کی و جی پاپ هم دارن تو پس زمینه پخش میشه :/ 

فقط برق خاموش یه دو تا چشم حدقه پر خونی و آویزون کم داشت این ترکیب.

چقدر من این زندگی داغون و منزوی رو دوست دارم.

هلن اشاره میکنه که وی آر اوتاکو اند وی آر پراود اف ایت.

دو تا راننده(می توانی مرا دایی صدا کنی)

دو ماجرای جالب از دو راننده جالب:

۱) راننده تاکسی، از وضعیت ایران و فرهنگش می گفت، تکراری است می دانم، ولی خودش جالب بود. زخم وحشتناکی رو گونه اش بود، ولی چشمانی آرام و متفکر داشت. بحث به انور آب کشید به مادرم گفت:

خانوم به نظرم همه باید این سه تا جایی که من رفتم را سری بزنند

یکی اونور اب، که ببیند چقدر وضع ما خرابه. من شیش ماه آلمان زندگی کردم.

یکی زندان، که من چند هفته ای خاطر تصادف آنجا بودم. آنجا انگار یک دنیای دیگر است خانوم.

آخریم اون دنیا. 

تعریف کردکه یک ماه تو کما بوده، و داستان زندگی عجیبی داشته. داستانی که وقتی برای آیت الله فلانی و بهمانی، که در شهر ما معروفند تعریف کرده، گریشان گرفته. 

گفت وقتی بیدار شده، یکی از آیت الله ها گفته: خوب است که جایگاه آخرتت را فهمیدی

گفت: ولی خانوم، با اینکه چیزی از اون دنیا یادم نمیاد، ولی یادمع چه حسی داشتم. اونجا اروم بود. هیچی نبود و در عین حال همه چی بود. از وقتی بیدار شدم دوست دارم دوباره برگردم، انگار دنیا دیگه به دردم نمی خوره.

به مقصد رسیدیم. مادرم باور نکرده بود. ولی من دوست داشتم باور کنم. دوست داشتم باور کنم آخرت مثل یک تابستان طولانی وسط ماه های پرکار و شلوغه. دوست دارم فکر کنم این کسی که الان ما رو تا مطب رسوند، یه داستان داره، یه شخصیت اصلیه...

_______

راننده سرویسمون، تو راه برگشت، خواهر همسرشو هم سوار می کنه که ببره سرکار. یکی از تفریحات من، گوش کردن به حرفای ایناست. انگار آقای راننده همیشه یه داستانی داره که درباره هرچی بگه. چه درباره سرمای دیشب بوده باشه، چه زلزله رودبار. صدای مهربونبم داره، منم فرض می میکنم دارم پادکست مجانی گوش می کنم :)

امروز داشت داستان یه دختره رو می گفت که یه زمانی راننده سرویسش بود. دختره، خیلی به داییش نزدیک بوده، و براش مثل برادر بزرگتر بوده. داییش مهربون بوده و خیلی قشنگ آواز می خونده، بلدم بوده با کاغذ چیزای جالب درست کنه. والیبالیست بوده و مدال های زیادی داشته. ولی داییه، دو سال پیش تو تصادف فوت میکنه.

آقای راننده می گفت: این دختر خیلی از آهنگای داریوش خوشش میومد، مثل خود من. وقتی من یه روز آهنگ نمی ذاشتم، ازم میپرسید چرا پکرید آقای فلانی؟ بعضی وقتها که یه مشکلی براش پیش میومده، من همیشه نصیحتش می کردم که چیکار بکنه، و دختره هم همیشه گوش می کرده.

یه روز دختر خانومه گفت: آقای فلانی، شما خیلی شبیه دایی من هستید. اگه بقیه بچه ها نبودن، من شما رو دایی صدا می کردم.

 

 

. موضوع تلمیح داره به فن فیکشن هری پاتر، میتوانی مرا بابا صدا کنی.

..پشت یه مینی بوس، پرچم بارسلونا آویزون بود، و گوشه شیشه عقبش بزرگ نوشته بود یا مهدی زهرا

خیلی از راننده مینی بوسه خوشم اومد. به نظرم آدم روشنفکر و میانه رویی باشه

رباتی جوووون

بیماری روز تعطیل پریشی اومده بود سراغ اعضای حاضر خانواده. من، خواهر و مادرم. یکهو مامانم از آشپزخانه گفت: ایکاش یه ربات آشپز داشتیم.

باران کله اش را از توی کتاب در آورد: ایکاش یه ربات مشق بنویس داشتیم.

من و هلن هم از توی تنهایی مان گفتیم:ایکاش یه ربات دوست داشتیم که با هرکس همونطور بود که دلش میخواست. مثلا از مغزامون اسکن می گرفت.

قبل از اینکه فکرم بکشد به حسگر ها و ربات و هوش مصنوعی، ناگهان جواب را یافتم. ما یک همچین رباتی داشتیم....

ناگهان تلفن زنگ زد. مامان گوشی را برداشت:

_ سلام خوب هستید؟ الان به یادتون بودم. آه واقعا؟

_...

_وای ممنون. آخه باران مشق داره نمی تونیم که...

_....

_ ای بابا شمام که واسه آدم بهونه نمی ذارید. باشه. لطف دارید. ممنونننن. ساعت یک. سلامت باشید. خداحافظ.

با ذوق و شوق بالا پایین پرید و گوشی را گذاشت.

_ بچه ها آماده شید. مامان گلی آبگوشت گذاشته...گفته بارانم مشقاشو بیاره خودمون کمکش می کنیم حلش کنه.

...

الان مانده ام این همه تلاش برای رباتی که عشق را درک کند به چه دردی میخورد، وقتی آدم یک عدد مادربزرگ تو انبار قلبش دارد؟

 

نامه ای به من گذشته

هیچکس دعوتم نکرد، خودم دیدم همه دارن مینویسن، دلم خواست.

پ.ن:یه مدتی هست این داره تو فهرست مطالبم خاک می خوره.

برسد به دست «نون.ر» ای  که بودم.

این نامه را فقط برای تو می نویسم. نه هلن، نه آدلاین. فقط برای تو.

 

 

 

خود چهار ساله ام، سلام:

الان خواندن بلد نیستی، پس نامه را بده به مادرت که بخواند. تو نمی دانی که اینسال، چقدر برایت مهم است. چه اتفاقی برایت می افتد، که پاک مسیر زندگیت را عوض می کند. خود چهار ساله ام، فعلا نگران چیزی نباش. بخند، و از میز کامپیوتر عمه ات هم جدا نشو. سفت آن را بچسب و برای خودت هری پاتر بازی کن. نترس. چشم هایت کور هم نمی شوند. تا حالا که نشند.

 

خود هفت ساله ام، سلام:

امسال، قرار است با پدیده ای آشنا شوی، به نام خواندن و معجزه ای به نام نوشتن. میتوانی صداهایی را در ذهنت بشنوی، که هیچکس دیگری نمی شنود. میتوانی در کنج کاغذی مخفی شوی، و با تکه ای چوب و مقداری گرافیت، زندگیت را بسازی، بنویسی، بخوانی. یکی از بهترین معلم های دنیا، و یکی از الگوهای زندگیت تو را بزرگ می کند. بزرگتر از این چیزی که الان هستی. با خوب کسی دوست شدی. دوستش بمان و رهایش نکن. انقدر هم اذیتش نکن. هفت سالگی، تو را از همه دنیا بیشتر دوست دارم.

 

خود نه ساله ام، سلام:

امسال اتفاق مهمی برایت می افتد. نه سن تکلیف نیست. امسال اولین شخصیت منفی داستانت وارد می شود. پوست سبزه ای دارد و لب هایی زیبا، با لبخندهایی زشت. از آن شخصیت های خاکستری است، که مدام از سیاه به سفید و از سفید به سیاه تغییر می کند. انقدر سریع که فکر می کنی خاکستری است. ولی با او دوست بمان. خیلی چیزها یادت می دهد. داستان بدون شخصیت منفی که نمی شود... میشود؟

 

خود یازده ساله ام، سلام.

بیشتر از این منتظر نمان. نامه هاگوارتزت در ایستگاه جغت(جغد+پست) گم نشده. وقتی پارسال نیامد، معنیش این نیست که هاگوارتز وجود ندارد. معنیش این است که ما لیاقت هاگوارتز را نداریم. هری و هرمیون لیاقتش را دارند. رون و جینی، و حتی دراکوی بیییب. ولی ما بلیطش را نداریم. به جایش امسال بلیط چیز دیگری را خواهیم داشت. آن شخصیت منفیه را یادت می آید؟ بدون او امکان نداشت ما اینجا باشیم. اگر به انشایش و نمره بیستش حسودی نمی کردیم، هرگز به خودمان قول نمی دادیم که کلی بیست بگیریم. بدون آن شخصیت خنثی، ولی مهربانی که معلممان بود امکان نداشت اینجا باشیم. او با صندلی های داغش که هیچ معلم دیگری به آن محل نمی گذاشت، ما را هیجان زده می کرد. راستی، آن داستان آرتمیست را نگذار گم و گور بشود مثل من. اصلا هم به خاطر اینکه خانم شین به انشای سرزمین افسانه ایت آفرین نگفت ناراحت نشو. بعدا خودت میفهمی آنقدرها هم خوب نبود.

 

خود دوازده ساله ام:من دوستت دارم. حتی وقتی هیچکس دوستت ندارد، حتی وقتی همه اعصابت را خرد کرده اند. وقتی همه تو متنفرند و معلمت میخواهد تو را بکشد، دوستت دارم. وقتی تو، من بشوی، یادت نمیاد چه بلایی سرت آوردند. انگار قسمتی از حافظه ات را، بخشی از روح و قلبت را همانجا جا گذاشتی.چه بهتر.آن سال، یکی از مهم ترین سال ها عمرت است. همان زمان است که اولین کتابت را شروع می کنی، اگرچه کلی با آن گریه میکنی، کلی با لسلی و الکسا در سفر به دور دلفیس خوش میگذرانی، اگرچه خیلی دوستش دارم، ولی رهایش کن. خودت را اذیت نکن. مثل عشقی قدیمی، تا ابد در ذهنت آن را دوست داشته باش. ولی رهایش کن. سلام من را به لسلی، الکسا و لینا برسان. دلم برایشان تنگ شده.

 

خود سیزده ساله ام:خوش بگذران. خوش به حالت. لعنتی خوش شانس. لعنتی خوش شانس خوش شانس. و ادامه بده. پایانش خوش است، و تو شخصیت اصلی هستی.

دوستتان دارم من ها. خیلی خیلی دوستتان دارم. دلم برایتان تنگ شده، و میدانم شما از من متنفرید. ولی باز هم دوستتان دارم. ادامه بدهید، این داستان باید تمام شود.

شبکه نهال، دریچه ای به خیال

جدیدا شبکه نهال کارتونای جالبی پخش میکنه. خیلیاشونم انیمه هستن البته، و دوبله هاشون از حق نگذریم خیلی خوبن. با اینکه اسما همه فرق می کنن با نسخه اصلی. مثلا نبض رویش(باراکامون) هایکو(آبشار سرنوشت) قهرمانان تنیس(ستارگان تنیس) پیمان دوستی(آسمان آبی رومئو!) و داستان هایی از نویسنده معروف، آگاتا کریستی(پوآرو و مارپل)

یه سر زدم به پرتالشون ببینم چه خبره، دیدم وای... عجب شلم شورباییه. یه سری اومدن اعتراض کردن به اینکه چرا همه این کارتونای قشنگ نصفه پخش میشن، یه سریا اومدن انیمه برای دوبله معرفی کردن، که مشکلی نداره اگه اون انیمه ها هنر شمشیر آنلاین و اتک نبودن.(که یکی چیز داره یکی خون) یه سریا هم اونجا رو با اسنپ چت اشتباه گرفتن، دنبال دوستن!

به همین بهانه، من مشکلات شبکه نهال رو نتیجه گیری کردم، که تقریبا میشه این:

1)بی برنامگی برای پخش

2)پایان ندادن انیمه ها

3)استفاده از دوبله های استودیو های کوچک بدون اجازه

4)سر نزدن به بخش نظرات و جمع نکردن این یه سریای عزیز

5)پاسخ ندادن به درخواست های مردم

6)پخش کارتون تکراری.

همین مشکلات باعث شد من یاد یکی از رویاهام بیافتم، که نوشت فیلنامه یه انیمیشن تو سبکای ایرانی فانتزی بوده. نه تو مایه های رستم و سهراب و آریو پهلوان کوچک و غیره. جادویی با پس زمینه اییرانی. چون به شدت دلم میسوزه برای این بچه ها که کارتون هایی به این قشنگی ازشون دریغ میشه با عدم مجوز دادن و یا پخش نصفه شون. کارتون، یکی از مهمترین دلایل رشد ژاپن بوده که به بچه هاشون راه زندگی رو توش یاد دادن، یعنی همون ژاپنی که میخواستم سی سال آینده  بسازن رو تو انیمه هاشون نشون دادن. بعد چرا شبکه کودک ایران، فقط یدونست و اون یدونه هم انقدر قاطیه؟ و تنها برنامه های منظمش یک دو سه خنده، مل مل، و دورت بگردم ایران هست؟

از شبکه پویا هم...ترجیح میدم چیزی نگم. :|

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan