آره.. امیدی هست

با خوندن کامنتا و چند تا اتفاق خوب دیگه فهمیدم چقدر پست قبلیم ((چرند)) بوده. چقدر برای چیزای مسخره ای ناراحت بودم.. و چقدر حرف پرنیان درسته که انی شرلی های واقعی موقع غم و ناراحتی معلوم میشن.

 

البته مهم ترین دلیل خوشحالیم این بود:

رفتیم خونه مادربزرگ جان.، عمه هم اونجا بود. یک عالمه خرت و پرت از وسایل قدیمیش تو دستش بود، که می‌خواست بریزه دور. ما برادرزاده ها دورش جمع شدیم و به کمتر تولید شدن زباله کمک کرده و هر کدوم یه تیکه ای رو برداشتیم.

به من یه گردنبندی قلبی قشنگ رسید. از اونایی که درش باز میشه و میشه توش عکس و چیزای دیگه گذاشت. 

یه جور عجیبی، آروم آرومم کرد. از اون موقع هی تو دستم بابا پایینش می کنم، بازش میکنم، می بندم و فکر می کنم چی توش بذارم. 

فک کنم یه کاغذ کوچیک تا کنم بذارم توش. رو یه طرفش بنویسم:

Boku a Hero ni

(من می‌خوام قهرمان بشم)

اونطرف بنویسم:

Smile and dont forget

(لبخند بزن و فراموش نکن) 

اگه جا شد یه گوشه ای می نویسم:

Kona itami no kongi jan

(این دردیه که من عاشقشم)

احساس می کنم اون چیزی که توش قراره بذارم، واقعا قراره بشینه توی قلب هلن و همونجا بمونه. انگار هلن مدام داره زمزمه اش می کنم. 

ممنون عمه جون. نمی تونی فکرشو بکنی چقدر آرومم کردی. 

فقط بهم بگین...امیدی هست؟

 

از این پاک شده ها متنفرم.

خیلی نوشته بودم. از کلی درد و جنگ و اعصاب. ولی تبلتم زد ترکاند همه اش را. خلاصه اش می شوند اینها:

۱)از یکشنبه به بعد شال آبی رنگی با خودم میبردم مدرسه، طوری میبستم که فقط چشم هایم معلوم باشند و کمی از دماغم. دیگر حوصله لبخند زدن ندارم. دیگر حوصله شوخی کردن و کاوایی بازی نداررم. آدم ها تا یک حدی می توانند آنی شرلی ای و انیمه ای باشند دیگر.

۲)کلی ستاره روی مرکز مدیریت روشن شده. پس چرا شب قلبم تاریک و تاریکتر می شود؟

۳)my hero academia، انیمه ای که دارم می بینم، شده مصداق زندگی ام. پسری به اسم میدوریا که در دنیای ابرقهرمان ها، قدرتی ندارد ولی می خواهد قهرمان شود. من هم می خواهم در دنیای تیزهوشان، هدف والایی داشته باشم. دوست دارم در دنیای تبهکاران قهرمان بشوم...

۴)فهمیدم اوتاکو بودن، یعنی عاشق انیمه و مانگا بودن یعنی پول خرج کردن و قانونی خریدن انیمه و مانگا. پس من اوتاکو نیستم. اگر هم باشم،ویبابو هستم. کسی که ژاپن را بهشتی برین میداند و با چاپ استیک نودلیت می خورد و سعی می کند لباس و حالات ژاپنی داشته باشد. 

این چیزیست که ف بهم می گوید. می گوید من دیوانه و معتاد چیز بچگانه ای مثل انیمه هستم و چون خودش عاشق ممنوعه و مانکن است خیلی خفن و با هوش است. می گوید چون درباره ژاپن چیز های خوب می گویم، دارم به کشورم توهین می کنم و ازش متنفرم.

بله. من از وضعیت کشورم متنفرم. ولی میدانی؟ هدفم در زندگی این است که بچه های اینده، فقط یکی... درسته فقط یک انیمیشن داشته باشند که هر هفته دیوانه وار منتظر آمدنش باشند و با دیدنش به فرهنگ خود افتخار کنند. پس بله من از کشورم متنفرم.

من عاشق کارتونم؟ نه. تو کسی هستی که فرق انیمه و کارتون را نمی فهمی. کسی که بلد نیست هورمون های خشمش را به دلیل نامعلومی کنترل کند. من عاشق انیمه ام. همین است که هست. از همین تریبون بهش می گویم، من دیوانه ژاپن نیستم، آنطور که تو عاشق میلاد کیمرامی. من فقط ازش لذت میبرم. از نگاهشان به دنیا، از نگاه انیمه ژه دنیا لذت می برم. وی خواهم مثل آنها کامل باشم و ازش درس میگیرم.

۵)نم دانم چرا تعداد پست های فولدر «قتلگاه» داره مدام بیشتر و بیشتر میشه. یعنی دارم بیشتر میمیرم؟

۶)از شنبه اب خوش از گلوم پایین نرفته. اخبار رو نگاه می کردم، ظلمو نگاه می کردم و از اون بدتر، ظلمی که خود مون، به قول گفتنی مردم نفوذیای اخلالگر سر خودمون آوردیم/اوردن رو نگاه می کردم و حرص می خوردم. مردمی که همه زندگیشونو از دست رفت. مردمی که این بلا رو سرشون اوردن، مردمی که دستور این کارو دادن.

مردمی که این خبرا رو سانسور می کنن، مردمی که خبرای سانسور شده میدن دست بقیه مردم. مردمی که هیچ کاری نمی تونن بکنن به جز نگاه کردن. مردمی که زنگ مطالعات اجتماعی با چند تا کلمه ناچیز، یه جوری از درون و بیرون نصفت می کنن که نمی دونی باید چیکار کنی به جز قایم شدن پشت کاغذای کتاب. مردمی که میزنن پشتت میگن چیزی نیست...

همه این مردم، این شخصیتا داستانمونو تشکیل دادن. نویسنده ماهر بوده، در عین حال بی رحمانه حقیقتو نقش کرده روی صفحه دنیا. چجوری آخه خدایا...انگیزه هاشونو خلق کردی؟ اهدافشونو ارزوهاشونو دلایل و اعمال شون رو.

دوست دارم که ازت یاد بگیرم. لطفا...منو سریعتر نجات بده. کمکم کن..بیام پیشت. ازت یاد بگیرم. بهم بگو. باهام حرف بزن.

میدونم داستان باید هیجان داشته باشه...ولی اصلا چرا مارو نوشتی؟

 

هدف از این پست فقط این بود که بفهمم...هنوز امیدی هست؟

هنوز ممکنه همه این بدبختیا حل بشن؟

 

 

برف و اخبار

به لطف و دعای دوستان، امروز هم حسابی حالم بد بود و نرفتم مدرسه. به قول مهران مدیری خودا رو شوکررررر

تا حالا انقدر خوش نگذشته بود بهم واقعا. نت رایگان داشتم، نشستم کل my hero academia رو دانلود کردم و به تماشاش نشستم. برای تابستون بهتون پیشنهادش میکنم. مخصوصا فصل دومش عالی بود.

حیف از صفحه فایرفاکسم پرینت اسکرین نگرفتم. پونصد تا سایت باز بود که نصفشون سایت تک انیمه، در حال دانلود انیمه ها مختلف بودن

دیگه اینکه... با اینکه گلوم داغون بود چیپس سرکه ای خوردم.

 

 

و اینکه.. آهان. تو وبلاگ همه درباره برف می خوندم، هی منتظر بودم شهرما هم بیاد. ولی دریغ از یک دانه سفید. تهرانی ها...خدایی خیلی خوش شانسیدا... اگر اینجا برف می آمدو فردا تعطی می شد... وای چی میشد :)

-*-*-*

ژاپنیها یه عبارت دارن که از سر ناباوری و تعجب، و در عین حال اندوه و ناراحتی به زبون میارن.

نانده؟ (آخه برای چی؟)

که معنی مخفیش میشه:چی شد که به اینجا رسیدیم؟

خبر های بد هم به گوشم می رسید. خبر های 60 لیتری، خبرهای 3000 تومنی و خبر های آغشته به بیچارگی.

 

گومنه میناسان :(

می‌خواستم امشب یه پست طولانی درباره کشفیات جدیدم از مدرسه بنویسم، درباره تولد خواهر جان و انیمه ای که دارم تماشا می کنم، از کشفیاتم درباره سه تا دوست و کلی چیز دیگر...

ولی بدبختانه حالم به قدر مرگ خراب است. سرمای وحشتناکی خورده ام و فقط به قدر همین چند خط انرژی دارم. همه کارهایم و کتاباهایم عقب افتاد و این یکی هم .... پس...گومنه میناسان.(ببخشید همگی)

فقط خواستم این هفته هم ستاره ای آن بالا روشن کرده باشم.

لطفا برایم دعاع کنید که یا امروز خوب بشوم یا تا شنبه داغان بمانم. حتی با وجود زنگ آخر انشا و قسمت جدید هنر شمشیر، حس مدرسه نیست...

و این را هم بگویم: کلی نقشه کشیده بودم دیانا، می‌خواستم یک طوری بخوانیش، ولی خب...امروز ناامید شدم. گومنه که مزاحمت شدم.

اهان و أین:اورسینه عزیزم...امروز هم سراغت نیامدم. گومنه که خلقت کردم. 

هلن هم متاسف است...

قبل از تولد نگاشت

خب....حالم* یه ذره بهتره، در حد چند خط نوشتن نیرو دارم:

ماجراهای این دو روز:

غمگین نیستم، فقط داغونم. ذهنم پر از پارادوکس شده، و اعصابم از چند نفر که خیلی دوستش من دارم خورده.

۱)قبل از تولد نگاشت: باران میخواد تولد بگیره، برای اولین بار با دوستاش. تا اینجاش منطقیه. ولی نمی دونم چرا بچه کلاس چهارم باید بیست تا مهمون، با سه چار تا بزرگتر دعوت کنه؟

و تازه مادر هم موافقت کنه؟

اصلا بحث حسادت نیست. من کلا تولد دوست ندارم با دوستام. مهمونی جمع و جورو ترجیح می دم. اصلا هم دوست ندارم ادای خواهر بزرگتر رو در بیارم براش. ولی..

یه جورایی به عنوان یه عضو خانواده به ریخت و پاش های زیاد واکنش نشون میدن ذهنم. چرا وقتی میشه با نصف این مبلغی که الان خواهر جان داره می ذاره رو دست خانواده، دو برابرخوشگذروند، باید این همه حروم و حرس بشه برای تم و کیک بزرگ و انواع چیزای مختلف. اونم تو سنی که چیزی از دوست نمی فهمی و دوستاتم درس و حسابی نیستن؟

2)بعد از تولد نگاشت:خوشحالم که به باران خوش گذشت. اگه بهش خوش نمی گذشت،خیلی اعصابم داغون می شد.

ولی در کل، به نظرم تولدای جمع و جور بهترن. چون تو تولد باید به همه توجه کنی، و اگه تعداد زیاد باشه خودت اعصابت خوورد. میشه. مادر از اون ور میگه بیا عکس بگیر، پسرعموی وچولوت میگه بیا بازی کنیم، دوستات دارن می رقصن و باید حواست به اهنگم باشه.

مشکل فیلم و عکسم هست. یادمون رفت گوشیای بچه ها رو بگیریم، و احتمالا به زودی فیلممون تو فضای مجازی لایک میخوره حسابی و میشیم شاخ اینستا :|

2)مدرسه: چهارشنبه، مدرسه خیلی خسته کننده بود. نه به خاطر درسا... برعکس. من درسای چهارشنبه رو دوست دارم. معم زیستمون هین استاد دانشگاها درس میده، و کلاس تست زنی هم داریم که از کلاس عادی بهتره.

دلیل خسته کننده بودن، پی بردن به یه سری رازها تو مدرسه بود. مثلا اینکه بچه های اخراجی چرا اخراج شده بودن( که جزو رازهای سیاه مدرسه بود)، شخصیت درون چند تا از بچه های کلاس و رفتارهای زننده شون(ااعم از یه سری حرفای رکیک) و .... این ماجرا:

یکی از بچه های کلاس هست، که به نظرم اگه یدونه شخصت مثبت تو کل کلاس باشه، همونه. احساس خوبی بهش دارم، شوخ و شنگه و خیلی شلوغه،ولی معلومه خام نیست. معلومه داره خود واقعیشو پشت خنده و شوخی مخفی می کنه.

عین لئو والدز تو پرسی جکسون.

ماجرا اینه که یه مسابقه نوشتن بود، که از کل مدرسه یه نفر باید می فرستادن اداره نوشته شو. انشای من رفت بالا، ولی برای اینکه بچه ها روم حساس نشن، به هیچکس نگفتم.

رفته بودم نمازخونه یه سری کارا رو انجام بدم واسه یه مارسمی، لئو هم داشت کمکم میکرد. یهو گفت:هلن نوشته تو رو فرستادن اداره نه؟

گفتم:آره. فقط تورو خدا به هیچکس نگو.

متفکرانه نگام کرد و گفت:تو خیلی عاقلی هلن. سینو می شناسی؟ همین که اومد اینجا از بس خودشو نشون داد، خیلی تو مدرسه اذیت شد. به این بچه ها اعتماد نکن. پاش که برسه حاضرن یه کاری کنن اخراج بشی.

یه لحظه احاساس ضعف کردم. یه جورایی تازه داشت ازشون خوشم میومد. ولی...

با شوخی گفتم:ممنون مادر مهربان. صیحتاتو آویزه گوشم می کنم.

ولی دونم یه سکوت بزرگ بود. سکوت خیلی خالی با یه خط صاف :| به جای دهنش.

از اون موقع دارم بیشتر و بیشتر حس میکنم حقیقیت حرفشو. انگار بچه های کلاس، شدن مثل داستان رنجی که بچه کوچولو ها می کشند از استفن کینگ. همه مثل یه هیولای بزرگ و سایه های بزرگتر بهم نزدیک میشن و میخوان خفم کنن...

هلن سعی میکنه جنبه مثبت ضیه رو ببینه:این بچه ها دیگه ععادی نیستن....شخصیتای آماده نوشته شدن هستن.

اما اونم داره کم کم از ادما میترسه.

می دانم نمی خوانی، ولی می نویسم

دیانای عزیزم

جستجو گری بدنبال چیزی بود. مرد حکیمی به او کوله ای داد و گفت: توی این را نگاه کن.

ولی جستجوگر آنچنان غرق جست و جو بود که فقط کوله پشتی را انداخت روی دوشش و رفت به دنبال ان چیز. بی آنکه بدانیم آنچه می خواهد همان تو است.

حکایت جستجوگر و حکیم، کایتتو و بنده است میدانی؟ 

...

ان چیز که بدنبال هستی، توی این وبلاگ است داری جای اشتباهی دنبالش می گردی. ولی من به هر حال وظیفه گذاشتنش  داخل کوله پشتی ات را دارم.

 

دایانای عزیزم،

نوک برگهای درختان، تازه شروع کرده به قرمزشدن. انگار خدا تازه یادش افتاده باید در پاییز قلمویش را به کار می انداخته. توجه کرده ای چند وقتی است که خدا تنبل شده؟ زمستان بی برف. پاییز بی رنگ. تابستان بی میوه. زندگی بی مزه...

هر روز که از سرویس جلوی مدرسه پیاده می شوم، اولین حرف مغزم این است: به مدرسه نفرین شده خوش امدید.

دومین چیز، یاد تو افتادن است. نمی دانم چرا. شاید به خاطر ستون دوستی جلو در باشد. نقش همان دیوار دوستی خودمان را دارد. رویش اول اسم بچه ها، دوست ها، رفقای شفیق یا هرچی می خواهی اسمش را بگذاری با یک قلب وسطش نوشته شده.

دیانای عزیزم، دوست ندارم غلو کنم که هر روز و هر لحظه به یادت بودم. نبودم. ولی هر وقت یادت می افتادم، یا لبخند میزدم، با حسابی ساکت می شدم. عصبانی هم بودم.اول از تو.بعد از خودم. دلایل عصبانیت از تو را نمی گویم. چون خیلی کوچک و بزرگند. به کوچکی مورچه ای که مغز را می جود. از خودم عصبانی بودم، چون روزی شش ساعت با بیست و هشت نفر آدم حرف میزنم، که ارزششان برایم دربرابر تو مثل گرفیت می ماند در برابرالماس و با تو یه هفته است به جز دو دقیق پشت تلفن به بهانه سوال ریاضی حرف نزدم.

کجابودم؟ اهان گرافیتو الماس. جنسشان یکی است. ولی خب گرافیت پایدار تر است. به زیبایی الماس نیست. قیمتش بیشتر است. ولی گرافیت اگر نباشد، با چی مشق بنویسیم؟ دنیا فلج می شود اصلا. آرام آرام خودش را توی مردم جا کرده، در حالیکه الماس دور و دورتر شده. آنقدر دور که برای جان مثل نقطه می ماند. مهمتر از گرافیت است، و در عین حال دورتر. می گیری چی میگم؟

دیانای عزیزم، حال بچه ها را می شود آن دقیایقی فهمید که از مدرسه بیرون می کنند و دنبال سرویسشان می کردند. اگر غمگین بودند، یعنی غمگینند دیگر. تکلیفشان معلوم است. اگر لبخند آرامی میزنند، یعنی روز خوبی داشته اند.و اگر شاد و شنگول اند، یعنی امروز روز مززززخرفی داشته اند و کل روز فیزیک و عربی و و ریاضی فرو کرده اند توی مغزشان، و الان از زندان آزاد شده اند و قرار است بروند خانه سیصد گیگ اینترنتی که پدر جانشان خریده را هپلی هپو کنند.

کلی حرف مهم دیگر هم داشتم دیانا جانم. مثلا سکوت عجیب همسرویسی هایم. اینکه آقا راننده چند وقتی است هی موهایش را مرتب، و خودش را در آینه برانداز می کند. سیاهی لشکر های زندگیم. یک. دوست قاتل و شریک من در گروه خلافکاری، مامور سیای اینده، و شاگرد ژاپنی جدیدم :) و کلی خبر دیگه.

ولی...

با اینکه نمی خوانی، تا همینجایش هم نوشتم خیلی است.

دوستدارت،

هلن.ن.پراسپرو

 

کامنت ها را برایت باز می گذارم. به نظرت احمقم؟

در قرن بیست و یکمیم. برو ایمیل درست بکن که مجبور نشوم نامه را بگذارم در معرض دید عموم دیگر :|

راستی...اگر معجزه ای شد و خواندی، تو رو خدا جواب بده. فقط واسه همین ساعت ۱۱:۱۹ دقیقه به دست دردناک به تبلت ۱۰ اینچی برایت تایپ کردم.

دو تا خبر + چیکاره کلمات؟

دو تا خبر.

اول خبر خوب:

مادر جان، ساعت یک اومد خونه، با دو تا چیز که من خیییییییییلی دوست دارم:

1) باقلوا(از چیپسم خوشمزه تره لعنتی)

2)یه دفترچه کاهی با قطع جیبی و جلد سخت  !!!!!!: و طرح سنتی روی جلدش!

در مورد آخر، یه توضیحی بدم. بنده سال 96 نمایشگاه کتاب تهران، توی غرفه نشر قدیانی یه دفترچه خیلیییی ناز و جیبی با طرح کتابخونه روش دیدم. و از اون بهتر، کاهی... بوی کاهشم هنوز نرفته بود :! :o

اونموقع یه نویسنده تازه کار بودم، و داشتم کتاب اولمو می نوشتم(که الان تو ریسایکل بین تشریف دارن) و یادمه تو یه دفترچه با طرح السا نکاتشو یادداشت می کردم.

ولی این یکی.....فرق داشت. یه ورایی باهام حرف میزد. بهش نگاه می کرد ایده میومد تو ذهنم و کلمات روی خودکارم پرواز می کردن.

یه جورایی این دفترچه بهم نیرو و شجاعت داد که کتاب اولمو رها کنم و برم سراغ بعدی.

برای همین اسم اولیو گذاشتم اولین دوست.

از اونموقع دیگه فقط تو دفترچه های کاهی یادداشت می نویسم. و در حال حاضر....عاشق اینم.

وقتی داشتم قربون صدقه دفترچه جدیدم می رفتم، دستمو کشیدم رو شیرازه کلفتش، و خشکم زد. باور نمی کنید رو شیرازش چی نوشته بود!!

a rose for peace

و میدونید چیه؟

اسم مجموعه کتابی من، کتاب خودم، گل صلحه!

 


خبر بد:

بالاخره، یه برنج تونستم به سر سفره، نسوخته برسونم.

فقط یه مشکل بود.

شفته پلو شده بود.

من زندگی اون برنجو نابود کردم.

اآخرای غذا برای سوختن و مردن بهم التماس می کرد...


این، بانوی کلمات سروده چارلی

رو همین الان خوندم.

از همین تریبیون اعلام  می کنم(آخه کامنتا بسته بود) که :

خیلی زیبا و دوست داشتنی بود.

یه ذره به کسی که این شعر براش نوشته شده بود حسودی کردم.

هیچکس هیچکس هیچکس احتمالا تا آخر عمرم به من نمی گه the lady of the words

نه حتی the slave of the words

 

 

صدای منو میشنوید از توکیو، ژاپن

 

14 آبان نامه من، با اندکی تاخیر

مقدمه:

مدرسه، این هفته کلا رو هوا بود. به دلاییل سیزده آبان، المپیادهای مختلف ورزش و... و نمایشگاه ریاضی.

رو هوا بودن، در حدی که سر کلاس ادبیات، نوبت خوندن من که تموم میشد منتظر می شدم نفر پشت سریم بخونه، و با یه سر برگردوندن می فهمیدم کل چهار ردیف پشت سرم خالیه.

13 آبان، نصفمون راه پیمایی بودن، نصفمون غرفه های نمایشگاه ریاضی مدرسه رو می چرخوندن، و یکی از بچه ها فقط صبح اومد سلام کرد کیفشو گذاشت تو کلاس، و ظهر خداحافظی کرد کیفشو برداشت :|

بگذریم که فوایدی هم داشت. از جمله منو باز بودن صندلی ها، و نشستن هر جایی که دلمون می خواست. همه عقده های ته نشستن من در این چند روز خالی شد. خیلیم مزه  داد.

فایده بعدی، کم بودن درس و مشق ها و بود... و البته، غیبت های بسیار معلمان و کتاب خواندن سر کلاس را نیز می توان از فوایدش نام برد. انگار این دوروزه موتور کتابخوانیم که تابستون زنگ زده بود، روشن شد.


بدنه:

از مقدمه چینی که بگذریم، میرسیم به دلیل انتخاب این عنوان. آقا، من خیلی از  المپیاد ورزشی انتظار داشتم. هر اوتاکویی می فهمید موقع نمایش اسکیت، جو زدگی یوری آن ایس گونه(نام یک انیمه درباره اسکی روی یخ) به بنده دست داده بود، و انتظارم از المپیاد ورزشی، حداقل بخش اسکیتش این بود:

همه نشسته روی صندلی ها توی سالن ورزشی، دو نفر با اسکیت های آماده و تیز، ژست آغاز گرفته اند و لباسهایشان چشم آدم را کور می کند. ناگهان نور رویشان می افتد، آهنگ پس زمینه پخش می شود و آنها با ظرافت و لذت شروع به حرکت می کنند. همه محو و غرق در سکوت هستند، و زمزمه بین بچه ها می پیچد.

و چیزی که واقعا دیدم، این بود:

کف زمین حیاط نشسته بودیم، با زاویه ای که خورشید درست نیمکرده چپ مغزمان را می سوزاند و باد نیمکره راست را منجمد می کرد. دو دوست گرامی، اسکیت به پا و و بالباس مدرسه و کاور سفید :|! شورع کردند، و الحق کارشان خوب بود. مشکل...آهنگ پس زمینه بود که بدین شکل پخش میگشت:

دیننننگ دینگگ دینگگ چرققققق چرینگگ دینگ....دینگ دینگ دینگ...چریننننق!

دلیل آنهم موسیقی زیبا و باند خراب مدرسه بود :|

کارشان تمام که می شود، یکی از دو اجرا کننده تلپی روی زمین می افتد، و دیگری ژست پایان می گیرد و همزمان کمکش می کند بلند شود !

ری اکشن دانش آموزان سمپاد، به دو جناح است: جناح چپ، صلواتی محمدی و بلند ختم می کنند، چرا که خانوم مدیر بالای سرشان ایستاده.

جناح راست، دست و جیغ و هورا می کشند !

یکی از جالب ترین بخش ها هم این بود که خانوم ناظم، کسانیکه صلوات فرستادند را دعوا کرد :| به قول چیزهای ندیده و نشنیده!


نتیجه گیری:

واینجا بود که فهمیدم، اینجا ژاپن نیست. صدای مرا می شنوید از توکیو آباد یوکیا!


پانویس:چیزی که امروز زنگ پایان مدرسه ام را تکمیل کرد، یک گلدان مصنوعی گل ساکورا جلوی در مدرسه بود :)))

یه جورایی عاشق مسئولین مدرسه شدم :)

 

61ba4d261cc5fc7e8666ddee06b28ade

طلوع

ساعت ۵:۳۰ بلند شد.

سیزده ثانیه طول کشیده بود که زنگ تبلت، که آهنگ خیلی بردی بود بیدارش کند.

عجیب بود.

آهنگ بردی معمولا ده ثانیه ای بیدار می کرد.

کتری را روشن کرد.

ادامه داستان با پس زمینه تق تق آرام کتریست.

نمازش را به زور خواند.

خودش را توی پتو، روی مبل گلوله کرد و به صدای ملایم کتری گوش داد.

تق تق تق ترق ترق ترررق.

چایی ریخت. مثل همیشه نان و پنیر خورد. به غرغرهای خواهر دوقلوی رو مخش گوش داد که از نان و پنیر خسته شده بود.

ساعت ۶:۰۰ بود.

لباس مدرسه اش را پوشید.

کتابی از توی کتابخانه برداشت. هر چه تلاش کرد، دید نمی شود با دست های فرو رفته در پتو مسافرتی همزمان کتاب به دست گرفت. 

پس فقط امیلی و صعود را گذاشت روی قلبش...

و به صدای خش خش پتوهای خانواده اش گوش داد

ساعت ۶:۱۸ بود.

دوان دوان رفت سر کوچه. تنها کار فیزیکی روز او همین بود.

توی سرویس نشست. امروز نوبت او بود جلو بنشیند.

سرویس حرکت کرد.

و به خواهرش زمزمه کرد:امروز از دیروز بدتره.

قبل از اینکه موافقت کند، نورکی روی صورتش افتاد.

چشمش به آفتاب در حال طلوعی افتاد که از انتهای کوچه ای می درخشید.

او و خواهرش با هم لبخند زدند.

پاورقی 4

این چند روزه، هر چقدر هم صبح اعصاب خورد و دلتنگ و خسته و چشم پف کرده بودم، و کل راه یه ساعته سرویس تلاش می کردم کاردستی رنگ خشک نشدم، نه به دستم بخوره، نه به ماشین بنده خدا نه به هودی اوتاکویی نوم. :|، ظهر ها تو راه برگشت، با دیدن آسمان آبی و ابرهای پنبه ای گوله گوله، دلم قنج می رفت و از اون نفسای:آخیـــــــــــش گونه می کشیدم. مخصوصا وقتی ریییینگ زنگ آخر می شد پس زمینه آخر اپیزود :)

نمی دونم مخترعش کی بوده، ولی احتمالا خیلی بیشتر از والدین ادیسون مرحوم فاتحه براش فرستادن.

تازه....اگه شنبه باشه و یه زنگ آخر انشا هم بشه جلوه ویژه، که دیگه چه شود. این زنگ انشا انگار کائنات میان تو کلاس ما، قند مییندازن تو چایی، به سبک ستایش هم میزنن حسابی، بعد تو نعلبکی میدن ما. دو سه نفرشونم با برگای مصری یوسف پیامبری بادمون میزنن. حداقل من که اینجوریم.

آخهمعلم انشای ما، از اون نمونه های کمیابه که همیشه یه درس از مدرسه بغلیا جلوتره، و در عین حال همه میتونن انشاهاشونو بخونن و ....و...مهم ترین قسمت. مجبورمون نمی کنه حاشیه نویسی و علمی نویسی داشته باشیم. هر چقدرم به مدرسه بغلیا حسودی کنم، دلم به حالشون از لحاظ معلم انشا میسوزه. چرا که آخرین موضوضع انشاشون بود:اگر آن روز سر پدر و مادرم داد نمی زدم.:| :|

خانوم انشا، هم مهربونه، هم سختگیر، هم عاشق کارشه، و وبلاگ داره :|

آهان... این اخریه جالب شد. البته...وبلاگ داشت. گفت به دلایلی بستمش. نمی دونم درسمون چی بود که گفتم وبلاگ به فلان چیز نوشتن کمک می کنه، اوونم اینو گفت.

به شکل عجیبی دوسش دارم :)

---

امروز به یه نکته ای پی بردم.

رسالت وجود میم، که اسکار اعصاب خورد کن ترین نقش مکمل مونث رو داره، و اصن هدف وجودش در این دنیا به شرح زیر است:

1)خالی نبودن صندلی جلوی بنده

2)آرامش نداشتن من

3)گل خوردن پیاپی تیم ما، و در نتیجه شاید تیم حرف و دلشادی چند مومن

4)آزمودن بندگان از لحاظ کظم خشم(فرو خوردن خشم:|)

در کل این عزیز از انیشتین هم برای دنیا مفید تر بوده.

----

دلیل اینکه این پستم انقدر فلافی نویسی شد، یافتن چند تا دوست خوب بود. دو تا دوست، که قبلا هم با هم دوست بودن و عین چاق و لاغر می مونن. نه از لحاظ اندازه. از لحاظ معنوی. مثلا میگم:بچه ها، در حال حاضر بزرگترین بدبختیتون چیه؟

همزمان گفتن:این(اشاره به طرف مقابل :))

و چهارمین دوستم، یه دختر ریزه میزه است، که البته خیلی مهربون و ناز و خوش قلبه. اولاش خیلی ساکت بود. بعد یه روز بهم فلش داد گفت فلان انیمه رو برام میریزی؟ ببینم این انیمه چیه که میگن.

امرزو ظهر که خدافظی کردیم، گفت برم چیپس و ماست بخرم با مانگا قسمت 60 بخورم :|

البته فهمیدم فلفل بود. ریز و تند. خیلیم با نمک. درست مثل این انیمه های کوچچول موچولوی چیبی. ولی یهو دهنش اندازه مار بوآ باز میشه و قورتت میده :)

این سه تا اصن همدیگه رو نیم شناختن، و الان با هم دوستای خیلی خوب شدیم. راستش...هلن هم همش سرکوفت میزد که تو چرا عین چسب مردمو بهم میچسبونی. عین پارسال...مگه ندیدی چی شد....و باید بری مشاور ازدواج بشی و از این حرفا.

یه حس عذاب وجدان خفیفی دارم. نمی دونم دلیلیش چیه ولی.

----

بالاخره ساعت 8:00 فرا رسید و خواهرم اومد خونه. تا حالا به زور خودمو نگه داشتم 20 دقیقه شیرین این انیمه رو نگاه نکنم بدون اون. بالاخره انتظار به پایان رسید. بریم تو کارش :)

پ.ن:اعتیاد بد دردیه :|

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan