بیاید همگی با هم از من بدمون بیاد

صبح پا شدم. هیچ حسی نداشتم. گفتم انیمه اوکیش می کنه، اونم جواب نداد. هم انیمه هه چرند بود(همه انیمه ها دربرار اکادمی قهرمانی چرندن :/ ) هم حال من خوب نشد، 

از اونجایی که وظیفه هلن آزار دادن منه، با خنده ی شیطانی دیروز پر افتخار مو به یادم می آورد هب مزد تو کلم که چی شد پس؟ دیروز که ....

بگذارید از اول شروع کنم. از سشنبه صبح منگ بودم. به خاطر تعطیلی بود یا چی...نمی دونم. کلی با بغل دستی کل کل کردم، با آریا کل کل کردم، نمایشنامم رد شد، کتاب ریاضبمو جا گذاشته بودم و ...

چهارشنبه به همون بدی شروع شد. ولی به شکل حیرت انگیزی خوب پیش رفت. زنگ اول که خورد، مثه دیوونه ها از کلاس رفتم بیرون، سر راه چند تا از دوستام، که به جورایی قصد داشتن سر حرفو باهام باز کنن رو پیچوندم، و فک کنم ناراحت کردم(عذاب وجدان دارم. ولی خب... چی می کردم؟)

رفتم تو تونل درختی ته حیاط رو نیمکت نشستم، کیکمو باز کردم(نکته:من معتاد شیر پاکتی و کیک دوقلوام :) که یهو یه آدم چهارده ساله ریزه میزه بغل دستم ظاهر شد.

درباره اش تو وبلاگ حرف نزدم ولی عملا دوست صمیمیم محسوب میشه(تاکید می کنم عملا)، نامریی و ساکته ولی خیلی چیزا میدونه. یه جورایی عجیبه. چون دوست داره خودشو مرموز نشون بده و مرموزیتش اینه که واقعا مرموزه. وقتی عصبانی میشه ادم میکشه(نه تا اون حد. ولی مورد داشتیم از دست یکی عصبانی شده شیر روش خالی کرده :|)

و فعلا بهش میگیم الف.

به هر حال...تلپی نشست پیشم

_اههه..از کجا پیدام کردی؟

_از رو هودیت. یهویی فرار کردی.

_ اهان.

سکوت.

من: سوال:در حال حاضر مهم ترین بدبدختیت چیه؟

_امتحان فیزیکو گند زدم. تو؟

_بذار ببینم...اول:چند دو جین آدمو ناراحت کردم. دوم:خیلی وقته نه کتاب خوندم نه نوشتم. سه:حس منگی می کنم و دلم می خواد یکیو کتک بزنم. چهارم:واقعا نمی دونم چی می خوام انگار همه چی خیلی...خالی شده

واقعا یادم نمیاد چی بهم گفت، ولی یادمع درباره خلأ و دنیا و اینا حرف زدیم، بهش یه کلمه ژاپنی یاد دادم و اخرشم نمی دونم چی شد با حرص از رو نیمکت پا شدم پریدم رو برگای بخت برگشته و خمیرشون کردم.

آخرش که هردو اروم شدیم، به یه نتیجه مهم رسیدم. اینکه نیمکت ته حیاط پشت تونل درختی، خیلی جای خوبیه. چون:

۱)یخخخخه

۲)برگا رو زمین ریختن

۳)صدای فوتبال دستی بچه ها میاد

۴)درختا قشنگ، وحشی و افسار گسیخته ان.حرس نشدن

۵)دوربین نداره و دیواراش کوتاهه. راحت میشه فرار کرد(تقصیر توئه آریا. آخه فازت چیه کل دوربینای مدرسه رو حفظی نقاط کورشم به زور به من می حفظونی؟, هان؟ نیگا چه افکاری پیدا کردم.)

خلاصه اینکه، زنگ خیلی خوبی بود. داشتیم می رفتیم سمت مدرسه، از یه طرف آسمون آبی و قشنگ معلوم بود، از یه طرف دبیرستان کندهوشان فلاناف. همین یه صحنه برای خندوندنم کافی بود. به خاطر الف، کل روز حالم خوب بود.

باید به الف می گفتم: اناتانا وا سوگوی دیس.

راستش، همتون بی نظیرید. دوستای من، اونایی که عوضم کردن، زیباترم کردن، زیرکترم کردن. همشون بینظیرن.

ماریا، دیانا، ملکه مغرور، شاهدخت دزدها، آریا و...

الف.

خب حالا اسمشو چی بذاریم؟ الف برای من کیه؟ باید روش فکر کنم.

________

همونطور که هلن مدام اشاره می کند و من هم گفتم، چهارشنبه روز فلافی بود. یه سری دستاورد های کوچیک ولی مهم کسب کردم، که بعدا اومدم برای مادر تعریف کردم و کلیم کیف کرد که من جامو تو تیزهوشان پیدا کردم و اینا. شب هم یه فیلم قشنگ دیدم به اسم عشقولانس، که برعکس اسمش خیلی پر مفهوم و قشنگه و کمدیش کافیه. فیلمنامه و موسیقی عالی بود ولی بازی شخصیت اصلی چنگی به دل نمی زد.

 

در عوض امروز از صبح دیوانه بودم. انگار ذهنم فلج شده. نمی تونم کاری بکنم. هیچ کار مفیدی انگار ازم بر نمیاد. تولد مامان نزدیکه، شب یلدا و بعدش عید و پایان سال نزدیکه، امتحانات دی نزدیکن و من هیچ کاری نکردم.

ساعت نزدیک پنجه. روز داره تموم میشه و من هیچ کاری نکردم. شنبه امتحان زیست دارم و.. لعنتی.

یه قولی به خدا دادم و بهش عمل نکردم. اصن هیچ کاری نکردم.

لطفا...نجاتم بدید.

از هر پیشنهادی استقبال می کنم... در حال حاضر فقط میتونم به خودم ناسزا بگم.

لطفا لطفا لطفا یه کار مفیدی... چیزی بهم پیشنهاد بدید که درس نباشه. تا از این سستی بیام بیرون.

#کمک

 

آنچه ابرها می گویند

تنها جاییکه می توان بدون گردن درد، نیم ساعت تمام آسمان را خیره تماشا کرد، داخل سرویس است. از پشت پنجره تمیز، ابیش را نوشید و ابرها را نظاره کرد.

_____

اول گربه بود. گربه ای وحشی با دندان های ببر مانند. آواره هایش دراز تر شدند دندان هایش کوچکتر. اول آماده شکار بود، حالا خود شکار به نظر می رسید. ترسیده...

دوم مرگ بود. مرگ، شبیه کارخانه دود سازی بود. دود های دراز و وحشتناک تا بالای بالا می دویدند. ترسناک بود. یعنی گربه از آن ترسیده بود؟

سوم جمجمه بود. بزرگ، با دو سوراخ. انگار آن دود های ترسناک دوم، جمجمه را سوراخ کرده بود و ... دیگر نمی توانم چیزی بگویم. درباره مرگ نباید حرف زد.

چهارم دایناسور بود. جمجمه ای که به کله دایناسور تبدیل می شود یعنی...چرا امروز آسمان آبی و بی ابر، پر از مرگ شده؟ یعنی دایناسور ها...مرده های قدیمی...موجوداتی که از روی زمین محو می شوند.

صبر کن...گربه ترسیده. از دود ها ترسیده. جمجمه انسان می شود دایناسور یعنی..

یعنی...

یعنی ما هم مثل دایناسورها، محو می شویم؟ آن دود ها...همه جا را سیاه می کنند؟ آنقدر که دیگر ما پیدا نباشیم؟

آن حس غریب مرموز دردناک و زیبا

دفترچه باطله هامو بیرون آوردم. به عنوان نویسنده کلاس وظیفه نوشتن نمایشنامه برای درس تفکر افتاده بود رو شانه های کج و کوله و پر قوزم :)

دو تا نمایشنامه باید می نوشتم که هر کدوم دو شخصیت داشت. یکی افسرده بود یکی مشاور.

گفتم خیلی مسخره میشه اگه دو تا صندلی بذاریم بعد این بیاد اونیکی رو درمان کنه. برای همین دوتا نمایشنامه رو با هم تلفیق کردم که خلاصش میشد چیزی شبیه این:

خواهران دوقلویی که پدر و مادرشان تازه بورشکست شدن و وضع مالی شون داره مدام بدتر میشه. دختر ۱ مخفیانه کار پاره وقت پیدا می کنه و دختر ۲ که خیلی بیخیاله، یه ذره هم مسخره و بچست وقتی می فهمه بدون هیچ قصد و غرضی باهاش شوخی می کنه.

دختر ۱ تیزهوشان بوده و به خاطر کار زیاد نمراتش افت می کنه و کلی متغیر دیگه دست به دست هم میدن که این دختره خودکشی ناموققی داشته باشه. و دختر ۲ تصمیم بگیره دیگه حرف نزنه و ... 

اون دو نفر دیگه هم دوستاشون که به اینا کمک میکنن از افسردگی در بیان.

تقلید توش زیاده میدونم. ولی خودم حسابی از این نمایش نامه میازاکی گونه کیف کردم.

نه.. کیف نبود. لذت خالص بود. وقتی می نوشتم نکاتشو، انگار یه دردی تو وجودم می جنبید. می لرزیدم. و در عین حال از این لرزش لذت می بردم. دوست داشتم هرگز هرگز تموم نشده. هر کی حرف می زد دادم در میومد که هیسسس. نمی بینی دارم از مردنم لذت می برم؟

برای همینه که...می خوام به یکی از خطرناک ترین، مستعد خودکشی و معتاد شدن ترین، و نا امن ترین شغل از لحاظ مالی تن بدم.

برای همینه که می خوام نویسنده بشم.

___

شاید دلیل این مفهوم گرایی در نوشته ام، درباره الی باشد.

فیلم خییییلی قدیمی از اصغر فرهادی. قدیمی ولی همچنان شگفت انگیز. درام های الان فقط تقلیدی مسخره، ضعیف و لوس از کارهای اصغر فرهادی مخصوصا جدایی نادر از سیمین و درباره الی هستند.

به جز فیلم بمب:یک عاشقانه(که بسیییییییار توصیه می شود)مدت ها بود فیلم ایرانی آنقدر حرفه ای، ندیده بودم. همه چیز به همه چیز ربط داشت. شخصیت ها زیاد بودن ولی ناقص و تک بعدی نه. همه چیز اندازه و درست بود(به جز پایای زیییادی بازش. که آنهم می بخشیم)

اصغر فرهادی هایایو میازاکی ایرانی است. با فرق اینکه عقیدش را در فیلم به تو تحمیل نمی کند. می گذارد خودت تصمیم بگیری چی درست و غلط است. اینکه کدام شخصیت منفی است کدام مثبت. کدام درست گفت کدام دروغ. مخصوصا در درباره الی اینها را یاد گرفتم:

۱),هیچکس هیچ چیز از هیچکس نمی داند. قضاوت نکنید.

۲)انسان تنها، ناقص و همیشه غمگین است.

۳)آدم ها در سختی خود واقعیشان را نشان می دهند. کسانیکه در شادی و پانتومیم همیشه پایه و خفن بودن، موقع سختی سادیسمی و دیوانه می توانند باشند.

ولی معنی پنهانش در یک دیالوگ کوچک پنهان بود:دیگه حالم داره از صداب دریا بهم میخوره.

اول داستان، دریا در نظر من بیننده زیبا و خوش صدا می تواند. ولی اخرها، دلم می خواست سریعتر سکانس های دریا بگذرند تا صدای خش خش آزاردهنده اش را نشنوم. 

خلاصه...ببینید و لذت ببرید. دیدم و لذت بردم.

خبر بد:هیچ تحرکی از سوی کانال آموزش و پرورش نیست. فک کنم فردا بخبخ(بدبخت) بشویم.

شیر تو شیر

به درجه ای از عرفان و هپروت گرایی رسیدم که وقتی مادرم بهم گفت:برو این سفره رو بتکون بعدم برو حموم..

نزدیک بود سفره رو بتکونم تو حموم...

 

 

خ ب ر مو هم

خبر مهممممممممم

اگه گفتید؟

فردا هم تعطیلهههههههههههه

دوستان بیاید کمک کنید

فیلم بفرمایید

من ببینم...

 

 

 

......

نکته:دوستان گرام.

یک انیمه یازده قسمتی هست به نام طنین ترور یا ترور در توکیو.

با کیفیت بالا در فیلیمو و دالفک قابل دانلود و تماشا هست.

درباره دو تا تروریست هست با نام اسفینیکس که بمب در نقاط مختلف کار میذارن و بعد ویدیویی در نت منتشر می کنن که حل معمای داخل ویدیو باعث پیدا شدن بمب و خنثی شدنش میشه.

ماجرای اصلی هدف تروریست ها که دو پسر نوجوان هستن، و درگیریشون با یه دختر دست و پا چلفتی به اسم لیساست و رابطه و مفهوم قشنگیو نشون میده.

این انیمه قابلیت تبدیل شدن به دو فصل و حتی بهتر شدن از دث نوت رو داشت.(نویسنده مانگاش همونه به گمونم). شخصیت های عمیق تر، داستان جذابتر و منطقی تری داشت. چیزایی که دث نوت با وجود خفن بودن، نداشتنش. فقط در چند قسمت پایانی یه ذره خیره رو مخ، که اونهم خیلی راحت درست میشه در پایان.

شخصیت ها:

ناین(۹):شخصیت خشک، باهوش و سرد. یکی از تروریست ها

تویلو(۱۲):شخصیت بچه نما، بانمک با لبخندی به گرمی خورشید، دومین تروریست

لیسا میشیمیا:دختری همیشه نگران، و دارای مشکلات خانوادگی، شریک جرم غیر رسمی

شیبازاکی:کارآگاه کهنه کار که به دلیل دخالت در کار بالایی ها، اکنون در بخش آرشیو کار می کند.

 

گرافیک چشم گیری نداره و فضای داستان تیره است، ولی موسیقیش بیییییی نظیره اونقدر که حتی یه اوپنینگ رو اسکیپ نمی کنید.

خلاصه که قشنگه. ببینید ضرر نکردید.

عصر چهارم

مامان تو تلگرام می چرخید. یهو جیغ زد:هلللللن. فردا و پس فردا مدارس راهنمایی و ابتدایی کللللل استان تعطیله.

یک صدم ثانیه در شوک بودم، در دومین صدم ثانیه جیغغغغغغغغغ زدم.

پریدم زنگ بزنم به ماریا، تا 3 رو زدم خودش زنگ زد.

_سلام مدرسه را تعطیل شدند رتلابتاحابخایخعبنابحهینهب

_هلن مدرسه ها ذبذبخلیحابخعفحایحابخععفحع

هردو با صدای بلند جیغ زدیم چون با استفاده از روش مردم غارنشین 

ارتباط برقرارکردیم. هردو کاملاااااا هماهنگ قطع کردیم و به نفرات بعدی زنگ زدیم.

لعنتی این عصر چهارم چقدددددددر رو دنیا خیمه زده. تا به خودمون اومدیم همه پیام‌های سنجاق شده همهههههه کانالا شد خبر تعطیلی مدارس استان.

خدا به خیر کنه

______

با لبخندی تمسخر آمیز و دلسوزانه، شما بیچارگان مدرسه برو را می نگرم.

:) ^^

    من قاتل ارزوهام نیستم

    باشه مامان

    قول میدم...

    اونجور که دوست دارم زندگی کنم.

    من دیگه اونی نیستم که تا می رفتی بیرون لپتاپو روشن می کرد.

    دیگه یه درسخون تک بعدی نیستم.

    نقاشی می کشم، با اینکه دوست ندارم. اتاقم همیشه مرتب شده، روزم برنامه داره، درسامو به موقع می خونم نه شب امتحان. حتی نماز می خونم.

    به خاطر تو.

    من مثل دانش آموزات نیستم که تا نصفه شب با دوستاشون چت کنن.

    شاید یه زمانی میتونستم باشم...

    ولی میدونی؟

    دیگه زیر بالشم کتاب نمی ذارم، پنج تا کتاب نمی برم مدرسه، مثل یه کوه کتاب متحرک از تو کتابخونه نمیام بیرون. دیگه دستم به نوشتن نمیره.

    حیف.

    دیگه قصد ندارم به خاطرت عوض بشم.

    الان خوبم.

    مفید، خوب، شاد و پر آرزو.

    نمی خوام هفت سال از عمرمو بذارم تو راه پول پارو کردنی که از راه کشتن ارزوهامه.

    حتی اگه نتونم اندازه عقاب پرواز کنم، تلاشمو می کنم. آسمون همون اسمونه. حتی اگه مدیر استودیوی خودم نشم، یا نویسنده ۳۱۴ کتاب کودک و نوجوان که اسمم تو کتاب ادبیات هشتم بیاد، یا هر کار عقاب گونه دیگه ای...

    می تونم اندازه به گنجشک بالا برم. فرار کنم ژاپن، هر روز سوار مترو برم سر کار، روی طرح و ارک های داستانی کار کنم، تابستونا برم فستیوال آتیش بازی، بهار گل ساکورا جمع کنم...

    من قاتل ارزوهامه نیستم

    ____

    ببخشید که چند وقته پستام همش پر از خیال بافی های آینده شده. چند وقت خیلی فکرم درگیرش بود ولی حالا دیگه تکلیفم با خودم مشخصه :)

    باران، فقط برای خودم

    داخل ماشین

    از پشت شیشه

    دنیا، زشتی بود

     

    خاکستری، تار

    تیره، غمگین بود

     

    از گریه ی درد،

    طاق اسمان،

    سنگی سنگین بود.

     

    اشک های او،

    پشت پلک ابر

    مثل بغض درد

    مثل کینه بود

     

    ماشین که ایستاد

    در ها که وا شد

    دنیای من هم، 

    انگار رنگی شد

     

    آسمان خندید

    زمین می رقصید

    برگ هم آرام

    بر درخت خندید

    هوا پر نفس

    دنیا رنگین بود

    پس حتما شیشه

    پیر و دلگیر بود!

    ____

    برگ ها بالاخره افتادند. انگار تازه خدا یادش افتاده پاییز امده، هلنی هم هست، و هلنی هم دلش پاییز می خواهد.

    آنقدر ناگهانی همه چیز پاییزی شد، نمی دونم لجبازی طبیعت بود یا خدا از قصد می خواست یکهو شاد و پاییزی شویم. 

    شاید امروز، روز خاصی برای کسی بوده، کسی بدنیا امده، کسی دنیا را ترک کرده، کسی خسته است، کسی شاد و سرحال است، شاید یکی امروز آزاد شده، شاید امروز اسیر شده...

    شاید امروز برای کسی مثل بقیه روزهای لعنتی سال بوده.

    ولی هرکسی، از این پاییز ناگهانی، یک چیزی می فهمد. هرکس قلبش یک رنگی به خود می گیرد. یکی می گوید این اشک شوق است، یکی می گوید اشک غم است. زار زار گریه است.

    یکی می گوید، چیز خاصی نیست، یکی می گوید از آن اشک های ضد عفونی کننده چشم آسمان است!

    هرکس فکر می کند این باران برای خودش است. خود خودش.

    ولی می دانی؟

    باران برای من است. برای تو است. برای ماست.

    باران برای همه همه همه ماست.

    فقط...زیادی خوبه

    دیانای عزیزم.

    حتی فکرش رو هم نمی تونی بکنی که اون سه دقیقه تلفنی که به من زدی چقدر برام ارزش داشت. اینکه خوندی، و حتی اینکه می خوای وبلاگ بزنی...مثل یه گلبرگ گل ساکورا بود تو تاریکی شب.

    رتستی، کتابخونمون راه افتاد. دوستیمونم راه افتاد. یه گروه چهار نفره شدیم. یه دختر مرموز، یه مو بور مطمین به خود، یه انیمه گرلی که انیمه نگاه نمی کنه و...من.

    ما چهار تا رفتیم تو کتابخونه تازه باز شده مدرسه و ... خوش گذروندیم. کتابای مزخرفی داشت ولی...تو خود کتابا یادداشتهای جالبی بودن.

    مثل:«ایت کتاب در سال ۷۴ در کوهسنگی خریداری شده:/»

    _____

    ____

    باران عزیزم

    کلی چیز برای یاد گرفتن هست. یک عالمه وبلاگ و کتاب و انیمه هست که میتونن دنیاتو عوض کنن. بر شانه غول ها ایستادن کار سختیه، چون غول های زمان ما بلندتر و وحشی ترن. ولی به جاش، وقتی ازشون بالا بری، یه منظره زیبا و شگفت انگیز از جهانی میبینی، که خود اون جهانم پر از یاد گرفتنی هاست.

    چطور میتونیم هفت سال از عمرمون رو تلف کنیم و این زیبایی ها رو بیخیال شیم؟

    واییی باران. نمی دونم چیکار کنم. هنوز به سنی نرسیدی که درک کنی، ولی وقتی بفهمی، مطمینم منم دنبال تو میام. وقتی به سنی برسی که نگران انتخاب رشته بشی، جامون عوض میشه. تو میشی خواهر بزرگه، من میشم کوچیکه. همیشه تو تصمیم گیری همین بوده. تو تولد مامان، موقع خریدا، همیشه تو تصمیم اخرو می گرفتی.

    درست مثل نارسیس و اورسینه. من اورسینه نیستم...تویی!

    تو هرگز شک نمی کنی. مطمئنم. تصمیمی که تو میگیری درست ترینه. فقط لطفا...عجله کن. من وقت ندارم. یه سال بیشتر نمونده و از همین الانم داره گتد میخوره به همه چی. لعنت بهت تیزهوشان

    ___

    چطور میتونم ادعا کنم آدم خوبیم؟ در آسایش و رفاه خوب بودن که سخت نیست. به جز اون دو سال لعنتی من چه سختی ای کشیدم که این همه خوشبختی حقم باشه خدایا؟

    آگه آدم خوبیم، چرا انقدر آریا که اونم آدم خوبیه رو مخمه؟ چرا امروز رفتار بدی کردم؟

    خدایا. ازم چه انتظاری داری؟  چی می خوای؟ چی میخوام؟

    ___

    همه چی عجیب، خوب، غریب و خوبه. فقط...

    قول میدم پرواز کنم

    الان که دارم نگاه می کنم می بینم ارتش مورچه های سیاه و در حال تلاش برای دانه شون، منو یاد دسته ژاپنیایی میندازه که از تو مترو میریزن بیرون و به زور دونشونو تا خونه می کشن. با تمام وجود‌‌‌‌ وقتی می افتن پا میشن.

    ____

    امروز یه سنپای کلاس نهمی پیدا کردم. اوتاکوی واقعی بود. نه از این الکیا. اونم کلی انیمه قشنگ می شناخت و ناروتو! رو کامل دیده بود!

    نکته:ناروتو هزار و خورده آی قسمته و الان دارن داستان بوروتو، بچشو هم مینویسن. :!

    ____

    چرا نمی تونم این همه فکر قشنگ و جالب درباره دنیا رو از زبون شخصیتایداستانم بگم؟ شخصیتهای سرکش و رومخین. اصنا...

    ____

    همینجا...همینجا قسم می خورم یه روز، سالها بعد، بچه های کل ایران شبو از هیجان خوابشون نمی بره و منتظر قسمت آخر فصل دوم انیمیشنی هستن که من فیلمنامشو نوشتم. فرداش بچه ها با تموم شدن قسمت اولش با هیجان دور خونه می دون و  بعداندینگ، یهو قیافه من بیست و اندی ساله تو مانتوی کرم و شال صورتی میاد رو صفحه تلوزیون که روی صندلی نشستم و میگم:

    سلام. تویی که داری منو نگاه میکنی. آره تو! احتمالا منو نمیشناسی. اصن تیتراژ کارتون و نگاه کردی؟ وقتی نوشته بود نویسنده:هلن پراسپرو 

    خب اون منم. اومدم اینجا بگم...ده سال و خورده آی پیش به فکرم رسید یه کارتون درست کنم. فکره عین کنه چسبید بهم و ولم نکرد. منم ولش نکردم. من و فکرم به یه همزیستی مسالمت آمیز رسیدیم. من تلاش می کردم، اونم درعوض منو با انگیزه تغذیه می کرد.

     حالا من اینجام. توی تلوزیون. و می خوام بهتون بگم. تویی که جلوی این جعبه جادویی نشستی، مثل کنه بچسب به فکری که توی کلته. فقط همین لازمه که...پرواز کنی.

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan