خبر مهم

با یه گشت توی چند تا سایت و کانال، فهمیدم تک انیمه، راستی راستی فیلتر شده.

با خودم گفتم تک انیمه بیدی نیست که با این بادا بلرزه و میره سایت جدید میزنه و اینا...

ولی خب...

خودتون بخونید:

وداع نامه مدیریت تک انیمه:

TakAnime | تک انیمه, [29.12.19 02:16]
تک انیمه بسته شد

سلام به انیمه دوستان عزیز


همون طور که می دونید سایت مدتی هست قطع شده

از طرف دادسرای تهران برا بنده احضاریه فرستادن و متاسفانه کل سایت برا همیشه جمع میشه
منم فعلا تهرانم و درگیر کارای پرونده بودم تا همین الان و پرونده فعلا در جریانه و حکایت ما چی بشه خدا داند


خلاصه که هر کی راضی بود یا ناراضی بود به هر دلیل ، بنده هم تمام تلاشم رو کردم در جهت یه سرگرمی سالم توی خونه برای دوستان که یه دل خوشی داشته باشن
حالا بعضی ها هم از بودن انیمه ها به دلایلی مثل نامناسب بودن رده های سنی و محتوا ناراضی بودن داخل سایت و ...

به شخصه قصد من منحرف کردن کسی نبود ، علاقه خودم به انیمیشن و سایت سازی و کار با کامپیوتر بود اما خب ظاهرا یه سری ها اشتباه برداشت کردن و ..
زحمت ما که هر چی بود و هر تلاشی بود و هر چیزی بابت این سال ها بابت سایت از دست دادیم از تفریح و درس و اینده و گذشته و ... کلا همه به فنا رفت ، این که چطور یه نفر تنهایی یه سایت رو می گردوند و بهترین سایت دانلودی انیمه در رتبه الکسا و میزان دانلودی شد و چطور پیش رفتنش و پول هایی که دوستان کمک می کردن حکایتی داشت برا خودش که فعلا وقتش نیست تعریف بشه ، اگه فرصتی شد بعدا تعریف می شه

خلاصه اگه دلخوری از ما داشتید یا اشتباهی از طرف ما بود یا کم بودی بود یا ... به بزگواری خودتون ببخشید  ، به عنوان یه نفر که تمام کارای سایت رو انجام می داد سعی ام رو کردم که یه سایت با کیفیت برا دوستان به وجود بیارم صرفا جهت یه تفریح سالم اما خب ظاهرا اون طور که باید و شاید کافی نبود و یه سری اشتباهات هم داشتم 


انشالله همگی سالم و سلامت باشید و بر خلاف من ، شما داخل دنبال کردن هدف زندگیتون موفق باشید و قانون مند تر هدف هاتون رو دنبال کنید که اخرش زحمت هاتون به فنا نره

روز همگی خوش

مدیریت تک انیمه

 

 

-*-*-*-*

بعدش یه سر زدم به مانگا لودر، برای دانلود مواد:) و با این روبرو شدم:

 

 

 

 

نمی دونم باید چیکار کنم. احساس لمس بودن دارم.

در راستای انیمه ترجمه کردن و زیرنویس و انکود، تک انیمه و مستر انیمه و انیمه ورلد، سکان دارن. انیمه ورلد تا حالا 7 8 بار فیلتر شده، مستر انیمه به تلگرام روی آورده(البته سایتشون هنوزم هست، ولی بیشتر تو تلگرامن) و اینم از تک انیمه. یه سری کانال و فند خصوصی هم هستن که فعالیت می کنن.

از اونجایی که کار فرهنگی چندان تو ایران فایده ای نداره، نه تنها سود نداره، ضررم میکنی و برچسب بی فرهنگی میخوری، پیشبینی میکنم تا حداکثر دو سه سال دیگه، نه مترجم مانگایی تو کشور میمونه نه انیمه ای.

حتی صحبت جمع کردن وبسایت های خراجی هم هست(که البته این یکی کار خود ژاپنیاست) و در این صورت دسترسی اوتاکو های ایرانی  کللللا قطع می شه از اخبار و انیمه و ها ومانگاهای جدید. چون نه امکان وصل شن به شبکه های خارجی هست، اگه امکانشم باشه خیلی سخت و هزینه بره، نه وصل شدن به شبکه های ژاپنی.

 

پس ما باید چیکار کنیم؟

حمایت.

چه مالی، چه معنوی، چه کاری.

یکی از پیام های کانال انیمه ورلد:

دنیای انیمه ، واحه ای دربیابان بی رحم و مادی ایران  ، تقدیم می کند :

ترجمه رایگان منهای افسانه دیوان و خدایان Tales of Demons and Gods

نظر به درخواست های فراوان دوستان دنیای انیمه برای ترجمه و ارائه رایگان یکی از مطرح ترین عناوین سال های اخیر ، منهای معروف "افسانه دیوان و خدایان"  ، آماده مطالعه شد .

از تمامی اعضای تیم ترجمه و ادیت دنیای انیمه که در این شرایط سخت با تلاش های فراوان خود ، نگذاشتند چراغ ترجمه رایگان مانگا و منهوا خاموش شده و سختی ها را به جان خریدند تا دوستانشان لحظات بهتری داشته باشند ، متشکریم .

بیایید دست در دست هم به رایگان ماندن خوبی ها کمک کنیم !

-*-*-*-*-*-*-

انتظار خدمات راحت و جلیک جلیک زدن توی اینترنت و دریافت و خوندن و تماشا رو داریم، ولی حاضر نیستیم کمکی بکنیم به رایگان موندنش. 

همین.

حرف یا شعارم نمیاد.

اصنم نمی دونم الان باید چیکار کنم.

چون میدونم با رفتن تک انیمه و مانگا لودر،و جدیدا فهمیدم مانهوا هم بدون فیلتر شکن باز نمیشه، فندوم های کوچیک هم نا امید و کمکم تعطیل میشن.

 

 

برم عربی بخونم. :/

ما شانس آوردیم گم نشدیم.

دوستای پنجم و شیشمم رو می بینم گاهی.

غمگینم براشون.

زندگی مثه سوپرمارکته. تا بچه ای، نمی ذارن بری تو. خودشون میرن هرچی میخوان برات میخرن میارن.

نوجوون که میشی، میری داخل با یه سبد خالی. همههههه چی میتونی برداری. با هرچیزی خودتو پر کنی. عجیبی،درهمی، شادی.

بزرگتر که بشی، سبدت پرتر میشه. دیگه جا برای چیزای جدید نداری. میترسی چیزای قدیمیت رو دربیاری بیرون، چیز جدید بذاری. چیپس توی سبدت نمکیه، چیپس تو قفسه ماست و ریحان. ولی دلت نمیاد از نمکیه دل بکنی. میدونی ماست و ریحان خوشمزه تره. ولی برنمیداری.

پیر که میشی، از سوپر مارکت میندازنت بیرون. همه چیو برمیداری، میری سمت خونه آخر.

 

میبینم دوستام، دوستای قدیمم، شانس نیاوردن. واسشون چیزای درستی انتخاب نکردن، بهشون یاد ندادن چجوری باید انتخاب کنن. هیچکس بهشون نگفت چرا باید زندگی کنن. هیچکس ازشون نپرسید چی میخوان...چرا میخوان.

دوستای تیزهوشانمم، اونا هم براشون غمگینم. مردم واسشون هرچی میخواستن خریدن. هرگز خودشون نیاز رو احساس نکردن. سعی نکردن نیاز رو احساس کنن. از خودشون نپرسیدن ما برای چی اینجاییم. که چی بشه؟ میخوام چی کار کنم؟ چرا باید کاری بکنم.

فقط زندگی کردن.

بعضیامون شانس آوردیم. یاد گرفتیم، فهمیدیم، پدر و مادر خوبی داشتیم، شرایط داشتیم. خدا اجدادمونو دوست داشته یا...

و البته، بهمون قدرت روح رو داده.

قدرت حقیقت جویی رو.

ولی کمن.

خیلی کم.

*-*-*-

بچه بزرگترا، خودشون میرن همه چیو یاد می گیرن، تجربه می کنن، درد میکشن، اشتباه می کنن، ولی در عوض لذت یاددانش به خواهر و برادر رو دارن. 

بچه بزرگترا یاد می گیرن. اگه بخوان، میتونن یه شب از خواهر بزرگتر وراج و حوصله سررفته اشون که صبحم امتحان زیست داره بپرسن:آبجی. چرا بچه های ما اینجورین. عجیب و غریبن. اشتباهن. چرا؟

و تا ساعت یک به حرفای فلسفی و شالوده چهارده سال زندگی خواهر جان گوش بدن :)

-*-*-*

راستش.

من شانس آوردم هلنو داشتم. بقیه هم این شانسو دارن؟ نمی دونم. خدا خیلی عجیب حرف زده. یه جا گفته چشمانشان را کور و گوششان را کر کردیم که حرف ها نشنوند و نور را نبینند.

یه جا گفته برای همه راه هدایت گذاشتیم.

یعنی یه سریا محکومن به شخصیت بده بودن؟؟

انصاف نیست خدا. ما یه مشت شخصیت انیمه ای نیستیم. ما هم آدمیم. یه تیکه از خودتیم. رو ما برچسب نزن.

خبرک ها

میگم، تک انیمه واسه شما اوتاکویان گل هم باز نمیشه یا فقط منم...

https://www.takanime.casa/

خاکم به سر. حالا بدون تک انیمه چیکار کنیم؟ زندگیمون قفل میشه اصلا. تو رو خدا فیلتر نکنین این بنده خدا رو!

*-*-*

این دو آهنگ، و معنیاش البته، عالین.

این اولی:

polaris

اگه شاعرش مولوی، یا سعدی بودن، معلمای ادبیات می گفتن درباب عشق به خدا نوشته شده :) تو یه بخشش میگه دست من را رها نکن و این جور چیزا...خودتون گوش بنمایید..

*-*-*

این دومی:

hikaru nara

فقط میتونم بگم، یه آهنگه درباره زندگی. زندگی نوجوانانه و درحال شکفتن. در حال پرواز. بدون ایستادن یا ناامیدی در شب

اولین مصرعهاش:رنگین کمان بعد از طوفان، و گل های کنار جاده، رنگ های آن روز را ساختند...

وقتی تو را در آسمان سرخ رنگ دیدم، در عشق تو گرفتار شدم...

-*-*-*--

به قول ژاک اسنیکت، چایی باید مثل افسنطین تلخ باشه.

به نظر من چایی باید اونقدر تلخ باشه که داغیشو یادت بره

یا اونقدر داغ که تلخیشو فراموش کنی.

    اگر حال غرغر دارید، خجالت نکشید. رمزو بپرسید.

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

      این قسمت:سایه و آسمان جادو می کنند

      دیانای عزیزم

      چرا وبلاگت خالیست؟ منتظرم بخوانمش.

      بحث را عوض نمی کنم. اصلا هم نمی خواهم به رویم بیاورم که چند هفته(دوتا؟)است که بهت زنگ نزدم.

      واقعا مرا ببخش. تا آخر نامه را بخوانی، می فهمی دلم واقعا برایت تنگ شده بود. ولی میدانی...بیشتر دلم برای خودم تنگ شده بود. از ماریا هم بپرسی بهت می گوید، تا بهم زنگ نمی زد، باهم حرف نمی زدیم. باید از همه چیز دور می بودم.

      وحالا، خبرها:

      شب یلدای فامیلی جمعه شب بود. یلدای اصلی، شب شنبه بود که من و باران دوتایی گرفتیم. تا دو صبح بیدار موندیم و وراجی کردیم. 

      یهو گفت:آبجی. وقتی تبلت دستت نیست خیلی بهتری.

      حسابی راست میگفتا.

      بع هر حال، یلدایت حسابی مبارک.

      ____

      صبح سر کلاس خوابیدیم. هیچ وقت کلاس اونقدر ساکت نبود.

      زنگ بعد و بعدش، به بغل دستی گفتم به سایه بگه نیاد دنبالم. 

      هنوز تو مود داغان «من یه دختر انیمه ای خنگ و دکو و بدردنخورم»بودم. کلی صدا، همون طور که دارک آنجل تو یه پستی می گفت، تو مغزم حرف می زدن. هیچکدومشونم هلن نبودن. هلن غر میزنه و کمک می کنه. این صداها فقط سرزنش می کردن و تهدید.

      به همه جاهای مورد علاقم سر زدم. تونل درختی، قسمت فوتبال دستیا، حیاط پشتی قفل شده(دنیای راز)، شوفاژ قدیمی و فلزی طبقه دوم(تازه کشفش کردم. نشستم روش پاستیل های بنفشو خوندم. اسمشو گذاشتم خورشید.)(نکته:تازه آنی شرلی خوندم:/)

      خلاصه که صداهای توی مغزم اروم و ارومتر شدن.

      زنگ سوم خواستم از تو جامدادیم خودکار در بیارم که دیدم به کاغذ توشه. خط سایه بود. نقشه مدرسه و محل های آرامش دهندشو کشیده بود.

      خیلی خیلی عجیبه، ولی تو سایه خیلی شبیه همید دیانا! خطش کاملا شبیه تو بود. فانتزی گونه و بانمک. مثل قبلا های تو ریزه میزه است، کمی خجالتیست و ساکت. ولی در عین حال ترسناک *_*

      تکه کاغذ حسابی خوشحالم کرد. شاید چون یاد تو افتادم. شاید چون یاد یک گذشته خیلی دور و ریز در افق قدیم افتادم.

      ___

      زنگ بعد، بادکنک کش رفتیم و والی بادکنک بازی کردم. والیبال بادکنکی! یک نقطه چینی آمد در بهترین نقطه بازی، بادکنک را ترکاند. بعد هم از کلاس رفت بیرون. ناگهان لبخند، از داخل جیبش یک بادکنک در آورد و مای ناامید را شاد کرد.

      بعدا فهمیدم بچه ها حسابی دلشان پر است. انگار از بچه هایی که پارسال ماژیک تو سطل بازی می کردند، تعهد گرفته اند. و هر جور بازی دیگری هم ممنوع است. واقعا از نا انتظار دارند فقط یک وظیفه الهیی را (درس) بر عهده بگیریم و تمام. چه باکاگونه :)

      ____

      زنگ تفریح چند تا تکه ابر وسط آسمان بود.امروز اسمان خیال پرداز شده بود. ققنوس و غول چراغ جادویی را توانستیم تشخیص بدهیم که زنگ خورد.

      ولی راستی زاستی، برای همین است که فکرهای شخصیت های کمیک را داخل یک ابر نشان می دهند.

      ابرها، خیالات و حرف های آسمان هستند.

      دوستدارت، متاسف و حالا خیلی شاد،

      هلن.ن.پراسپرو

      ____

      آن دریا، تا منتها می رود.

      تا ابد، تا موج ها می رود.

      این دریا، در آسمان دلم،

      تا ابرها، تا ابرها، می رود.

      یادآوری

      داشتیم «هشتگ» رو نگاه می کردیم. قشنگ بود. درباره دو تا مامان مدرسه ای(ازینا که مدام تو مدرسه بچه هاشونن) بود که با هم چشم و همچشمی داشتن سر اینکه بچه هاشون تیزهوشان قبول میشن با نه. جنبه طنزش زیاد بود، ولی کتاب علوم ششم، آزمایش کوه اتشفشان، بال مگس، محیط و مساحت دایره و یه جو عجیبی که تو فیلم بود، برام یه حالت من و مامان و باران دراز کشیده بودیم جلوی تلوزیون. مامان خواب بود. مثل همیشه.

      صداش بلند بود. آهنگ پی زمینه داشت پخش میشد و جای هیجان انگیزشم بود. یهو بابا از آشپزخانه داد زد. هممون پریدیم. باران استپش کرد، مامان از خواب پرید، منم دوییدم سمت یخچال. نوشابه قندی زردو در آوردم ریختم تو اولین لیوان دادن دستش. مامان هول هولکی نبات رو در آورد از تو کابینت.

      بعضی وقتا که حواسش نمی شد، قندش اینجوری می افتاد. ما هیچوقت عادت نکردیم. در سکوت نوشابه و چای نباتو خورد. یهو گفت:آخه چرا به من توجه نمی کنید. دوساعته دارم داد میزنم و...

      تو حالت قند پایینیش بود. من و باران چمباتمه زدیم رو مبل.

      مغز من بعضی وقتا کارای عجیبی می کنه. مثلا وقتی تو امتحان جواب سوالی رو شک دارم یا اشتباه میزنم، بعدا که از بچه ها جوابشو می پرسم، جواب خودمو یادم میره. انگار مغزم این کارو برای انکار چیزایی انجام میده که درست نبستن. برای جلوگیری کاذب از اشتباه کردن. تا زمانیکه جوابام میاد. بعدش دیگه نمی تونه واقعیت کتمان کنه.

      انگار حرفای بابام یه جرقه تو مغزم روشن کرد. نمی دونم کجاش، ولی یه چیزی انگار یادم آمد.

      هول و ولا که خوابید، پلیش کردیم. ۱۷ دقیقه مونده بود. تموم شد. من رفتم مسواک بزنم. بابا داشت غر میزد که چرا نوشابشو نداشتیم دم دست و چرا حالشو درک نمی کنیم و اینا. در دستشویی رو بستم.

      مسواک که میزدم، یهویی یادم اومد. یه تیکه های در هم ریخته و قر و قاطی از حقیقت کلاس شیشم. 

      من از تابستون ۹۷، از وقتی کتابای شیشمم رفتن تو انباری، یه سال رو فراموش کردم. نه ماه تحصیلی رو درواقع. فراموشی اجباری. آدما رو یادمه، اسما، چهره ها، یه سری اتفاق رو. ولی انگار..فراموش کردم اون سال چه بلاهایی سرم اومده. خیلی خوبه. خیلیا آرزو دارن خاطرات بدشونو فراموش کنن. ولی مشکل اینه که، من یه سالمو کلا یادم نمیومد. انگار زندگیش نکرده بودم.

      تا اون لحظه. 

      نیم ساعت قبل نوشتن این پست، به دیوار دستشویی تکیه دادم. خاطرات ریز و درشت هفتم، فیلم «هشتگ»، دعواها و جوش آوردن ناگهانی بابا، سکوت مامان و طوری که باران خودشو روی مبل جمع می کرد...همه باعث شدن به یاد بیارم.

      خیلی عجیبه، ولی هنوزم خاطره واضحی یادم نیست. انگار احساسه رو یادم اومد. احساس بدردنخور بودن، تحت فشار بودن، اینکه دلم نمی خواد فردا پاشم برم مدرسه، مرگ در خواب رو شیرین دونستن.

      یه حس عجیب وقتی سرزنش می شدم، به هر دلیلی، و نمی دونستم تقصیر کیه و باید چه جوابی بدم.

      یه صحنه ای اون لحظه اومد جلوی چشمم. شنبه، زنگ تفریح اول، دویدم تو حیاط پشتی، سینه خیز از زیر در قفل شده رفتم تو، زانوام رو بغل کردم. سایه یهو نشست کنارم، منتها پشت در. گفتم:از خیلیاتون متنفرم، از طرفی ازتون ممنونم. شما بک استوری تراژدی گونه منو ساختید. شما و کلاس ششم نخبگان. با این حال، یادم نمیاد بک استوریه چی بود.

      صحنه هه رو ول کردم.

      ولی اون حس یادآوری هنوز تو وجودم بود.

       

       

      |_دلم برات سوخت من کلاس ششم. من دوستت دارم. با اینکه فقط یه اشتباهی. یه سال اشتباه، یه سری آدم اشتباه. تو خودتم اشتباه بودی. میتونستی خیلی بهتر با این اشتباها کنار بیای. ولی خب...خوبه که اشتباه کردی و اشتباه بودی. آگه آنقدر غلط غولوط نداشتی، من کل عمرم اشتباه می کردم.

       

      ||_هیچ تخیلی در این متن وجود ندارد و همه واقعیت. این پست و احتمالا چند پست آینده و پست قبل همه و همه تنها تخلیه ذهنی ناگهانی نویسنده است و هیچ هدف دیگری ندارد. اگر فکر می کنید برایتان آزار دهنده است، نخوانید.

      قول خواهرونه

      - بذار همیینجا تکلیفمو باهات مشخص کنم هلن.

      + می شنوم

      - روز بیست و چهار ساعته. ما هشت ساعتشو می خوابیم. شیش ساعتشو مدرسه ایم، و اون شش ساعت دیگشو تلف می کنیم.

      + ای بابا. توهم دوباره فازتلاش و کوشش و با برنامگی گرفتت؟ جنابعالی نمازاتم دیگه سر وقت نمی خونی.

      -...

      + یادت میاد قول داده بودی هر شب چند بیت سهراب سپهری بخونی؟ قول دادی کارای روزانتو بنویسی؟ خواب بعد از ظهرتو کم کنی؟ قرار بود به جای انیمه ذخیره کردن بشینی نگاشون کنی یادته؟

      - این آخریه رو مخالفم اینا رو برای روز مبادا جمع کردم خوب.

      + اصن اینو بیخیال. شب یلدا پس فرداست می فهمی؟ سه ماه دیگه سال تموم میه و تو هنوز فصل چهاردهمی. کتاب به این قشنگی هیچ حسی درت زنده نکرده. خیلی وقته جرقه رو ندیدی. انشای خوارزمی رو از سر باز کردی. قرار بود امروز به دیانا زنگ بزنی، ولی در عوض یک ساعت با ماریا حرفای چرند و پرند زدی که هیچ تغییری تو زندگیت ایجاد نمی کنه.

      -...هلن..تمومش کن. عذاب وجدان داره منو میکشه.

      +میدونی دیانا چقدر از دستت ناراحته؟ نه نمی دونی. اصلا شاید اونم تو رو به باد فراموشی سپرده باشه. 

      - نه نسپرده. احتمالا داره با خدش کلنجار یمره که من زند بزنم؟ نه نزنم و اینا...

      + چرا...چرا داری خودتو تلف می کنی؟ زندگیت داره میگذره، و تو هنوز پشت این لپتاپ مسخره نشستی. انیمه های بیشتر و بیشتری دانلود می کنی، یه پست مینویسی که مثلا  تکلیفتو با خودت روشن کنی.  و به خیال خودت داری حداقل یه کاری انجام میدی.

      - به...به خیال خودم؟

      + خودتو پشت حرف اطرافیانت و تعریف های اوکاسان(مامان) قایم کردی که همه به استراحت احتیاج دار. ولی این دیگه استراحت نیست. خواب خرگوشیه.

      - وایسا ببینم. قرار بود من تکلیفمو باهات روشن کنم. نه ایکه تو سرم غر بزنی.

      + باکا یارو. ما دو یکی هستیم. بفهم. خیرسرمون قرار بود پرواز کنیم. الان داری لنگا لنگاان راه میری. باکا باکا باکا باکااااااا

       

       

       

       

       

       

       

       

      -با...کا؟

      - واتاشی وا....باکا دیس؟

      + آره. تو احمقی. هزار نفر دستشونو جلوت دراز کردن که کمکت کنن ولی تو همنان مثل جن زده ها داری تایپ میکنی.

       

       

       

       

      - تاسکته!!!

      +هیچکس نمی تونه نجاتت بده دیوونه.

      تو لیاقت دوست داشتن میدوریا رو هم نداری.

       

       

      - الان چیکار کنم هلن؟

      +نمی دونم.

      - پس تو به چه دردی میخوری؟

      + به درد غر زدن. :| :| :| :|

      :|

      ::|

      :::|

       

      - میرم نمازمو میخونم.

      + بعد؟

      - بعد...یه قسمت موشی شی نگاه می کنم.

      + بعد؟

      - بعد به زوووووووورم که شده یه کم چرند می نویسم.

      +قول خواهرونه؟

      - قول خواهرونه.

       

      پ.ن:این هفته اتفاقات مهم زیادی افتاد. یه نمایش نصفه نیمه، یه انیمه قشنگ، یه حس خوب، کلی حس بد و....

      این پست صرفا جهت تعیین تکلیف خودم با خودم بود. ببخشید اگر چرند بود، نگران بود، احمقانه بود، و به زودی پاک می شود.

      پ.ن:دلم برایت تنگ شده بانو ریحانه. انقدر درس نخوان. یه سری هم به ما بزن.

      خیلی هم فلافی:)

      لطفا دو پست قبل را نخوانید

      (همه در حال باز کردن پست قبل:)

      خیلی هم فلافبه. 

      خیلی چرند و پرند گفتم.

      اصن از کجا معلوم تا فردا زنده باشم؟ واتاشی وا باکا دیسسس

      اگه یه مامان کمال‌گرای حسابی داشته باشی، می فهمی حرص خوردن برای کارای عقل موندت یعنی خودت عقب مونده ای. 

      فقط باید پاشی... و کار درست بعدی رو انجام بدی(به نقل از فروزن دو)

      که اینجا کار درست بعدی از نظر مادرم میشد حمام رفتن. :))

       

      خبرای خوب بعدی:

      20 دسامبر، یعنی شب یلدا، قراره یه سینمایی جدید و مهم از آکادمی قهرمانی من منتشر بشه

       

      امروز یه قسمت غافلگیر کننده از مانگا ناکجا آباد اومد

       

      از حجم نتمون 100 گیگ مونده و دو هفته وقت

       

      کتلت داریم(#بی_جنبه)

       

      و..... 

       

      روز اوتاکو ها مبارررررررررک

      پونردهم دسامبر بر من و شما مبارکککککک

       

      سوال:به عنوان یه اوتاکو وفادار، فردا باید یه نشانع اوتاکویی با خود‌ش ببره و هیچ پیکسلیم نداره.

      چه کنه؟ 

        یادداشتی بر سینمای کودک و نوجوان

        دیش پاستاریونی رو نگاه کردم.

        درباره پسر بچه ای بود که از بچگی تو اصفهان و بریونی بابابزرگش کار می کرده، و به دلایلی مجبور میشه باید پیش بابای ورشکستش تو تهران. بابایی که میخواد رستورانی که مادر پسره، خیلی دوستش داشته رو بفروشه و بره شمال. داستان اصلی، وقتیه که این پسره، با لهجه اصفهونی و زبون پر نیش و لبدوزش می خواد رستوران رو دوباره راه بندازه

        داستان، خیلی قشنگ تلاش پسر بچه، سنگ اندازی رقبا، بی اعتنایی و گاهی اشتباهات بزرگتر ها رو نشون میده. ناامید نشدن، ادامه دادن و همیچنین....غذای ایرانی این داستان رو جذاب می کنه. هیچ شخصیتی اضافه نیست. موسیقی و بازیگری عالیه و کلا...اگه چشماشون یه ذهر گنده تر بود و یه ذره بیشتر روش کار میشد، منو یاد جنگ غذا ها فقط با یه محوریت داستانی دیگه مینداخت.

        چند وقت پیش هم، بمب یک عاشقانه رو دیدم(که همینجا هم توصیه کردم)، که داستان یه پسر بچه بد که عاشق جنگه چون میتونن برن تو زیر زمین و اونجا دختر همسایه رو میبینه و..

        در عین حال داستان یه مردی که با همسرش مشکل داره و اینا...

        داشت جنبه دیگری از جنگ رو، که اتحاد برقرار کردن بین مردم، نزدیک کردن دلها، افکار و رفتار مردم نسبت به جنگ و در عین حال، تاثیر جنگ روی بچه ها رو نشون میداد

         

        حالا سوال من اینه...

        چرا این فیلم ها، باید انقدر کم دیده بشن؟ 

        سینمای کودک چه مشکلی داره؟

        آیا برای سینمای کودک پتانسیل داریم؟

        اگر بله، بلدیم از آن استفاده کنیم؟

        نه چندان فلافی

        اعتراف می کنم

        دلیل اینکه این چند وقت همه چی خوب و قشنگ و فلافی به  نظر اومده این بوده که من اصلا چشمامو بسته بودم. چطوری میتونستم ببینم چقدر همه چی داره از پایه فاسد میشه؟

        خودم رو با انیمه خمار نگه می داشتم. یه کم کتاب می خوندم که فقط بگم میخونم، و هیچی نمی نوشتم. کتابم عقبه، باید تا حالا هزار بار تمومش می کردم و فقط...همه چی رو تلف کردم. بهترین سال زندگیم، دوم راهنمایی رو دارم تلف می کنم. حتی الان که دارم اینا رو مینویسم می فهمم.

        کتابم هیچ مفهومی نداره. داره ها...ولی من از بس بدرنخور بودم که نتونستم اینو برسونم. الان دارم حرف دوستامو درباره کلاس انشا و اینکه هیچی بلد نیستن بنویسن می فهمم.

        من یه آدم بدرنخور باکایارو ام. 

        از خودم عصبانیم، ولی هنوز هم قصد رها کردن ندارم. همینطالان می خوام بعد انشار این پست قصمت جدید فلان و فلون انیمه رو ببینم.

        نمیگم انیمه بده ولی...منو عوض کرده. دوست ندارم عوض بشم. دوست دارم تو همون رویاهای بچگونه بمونم که فکر می کردم میشه با نوشتن کتاب زندگی کرد. 

        هلن داره کمرنگ تر و کمنرگ تر میشه. داره بیشتر میخوابه و مریضه. مریض روحی.

        من دارم میمیرم.

        شایدم بزرگ شدن این بلا رو سرم آورده. آرزو هام واقعی تر شدن... و از این خوشم نمیاد.

         

        -*-*-*-*-*-*-*

        بذارید از این به بعد به الف بگیم سایه هان؟

        از این طرفم داره حالم به هم میخوره. یکی از دوستام ناراحته ولی نمی تونم کمکش کنم تازه حالشو بدترم کردم.

        ولی در عوض، یه جا رو تو مدرسه پیدا کردم که نه دوربین پیدام میکنه نه سایه. فقط یه ذره برای رفتن توش لباسم خاک و خلی میشه. ولی خب ... این تنها خبر خوبمه.

        -*-*-*-*

        نظر ها برای جلوگیری از الزام بسته است. حرفی، نظری، ناسزایی، چیزی دارید در پیام خصوصی در خدمتم.

        ~ اینجا صداها معنا دارند ~

        ,I turn off the lights to see
        All the colors in the shadow

        ×××
        ,It's all about the legend
        ,the stories
        the adventure

        ×××
        پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
        آرشیو مطالب
        Designed By Erfan Powered by Bayan