فقط...زیادی خوبه

دیانای عزیزم.

حتی فکرش رو هم نمی تونی بکنی که اون سه دقیقه تلفنی که به من زدی چقدر برام ارزش داشت. اینکه خوندی، و حتی اینکه می خوای وبلاگ بزنی...مثل یه گلبرگ گل ساکورا بود تو تاریکی شب.

رتستی، کتابخونمون راه افتاد. دوستیمونم راه افتاد. یه گروه چهار نفره شدیم. یه دختر مرموز، یه مو بور مطمین به خود، یه انیمه گرلی که انیمه نگاه نمی کنه و...من.

ما چهار تا رفتیم تو کتابخونه تازه باز شده مدرسه و ... خوش گذروندیم. کتابای مزخرفی داشت ولی...تو خود کتابا یادداشتهای جالبی بودن.

مثل:«ایت کتاب در سال ۷۴ در کوهسنگی خریداری شده:/»

_____

____

باران عزیزم

کلی چیز برای یاد گرفتن هست. یک عالمه وبلاگ و کتاب و انیمه هست که میتونن دنیاتو عوض کنن. بر شانه غول ها ایستادن کار سختیه، چون غول های زمان ما بلندتر و وحشی ترن. ولی به جاش، وقتی ازشون بالا بری، یه منظره زیبا و شگفت انگیز از جهانی میبینی، که خود اون جهانم پر از یاد گرفتنی هاست.

چطور میتونیم هفت سال از عمرمون رو تلف کنیم و این زیبایی ها رو بیخیال شیم؟

واییی باران. نمی دونم چیکار کنم. هنوز به سنی نرسیدی که درک کنی، ولی وقتی بفهمی، مطمینم منم دنبال تو میام. وقتی به سنی برسی که نگران انتخاب رشته بشی، جامون عوض میشه. تو میشی خواهر بزرگه، من میشم کوچیکه. همیشه تو تصمیم گیری همین بوده. تو تولد مامان، موقع خریدا، همیشه تو تصمیم اخرو می گرفتی.

درست مثل نارسیس و اورسینه. من اورسینه نیستم...تویی!

تو هرگز شک نمی کنی. مطمئنم. تصمیمی که تو میگیری درست ترینه. فقط لطفا...عجله کن. من وقت ندارم. یه سال بیشتر نمونده و از همین الانم داره گتد میخوره به همه چی. لعنت بهت تیزهوشان

___

چطور میتونم ادعا کنم آدم خوبیم؟ در آسایش و رفاه خوب بودن که سخت نیست. به جز اون دو سال لعنتی من چه سختی ای کشیدم که این همه خوشبختی حقم باشه خدایا؟

آگه آدم خوبیم، چرا انقدر آریا که اونم آدم خوبیه رو مخمه؟ چرا امروز رفتار بدی کردم؟

خدایا. ازم چه انتظاری داری؟  چی می خوای؟ چی میخوام؟

___

همه چی عجیب، خوب، غریب و خوبه. فقط...

قول میدم پرواز کنم

الان که دارم نگاه می کنم می بینم ارتش مورچه های سیاه و در حال تلاش برای دانه شون، منو یاد دسته ژاپنیایی میندازه که از تو مترو میریزن بیرون و به زور دونشونو تا خونه می کشن. با تمام وجود‌‌‌‌ وقتی می افتن پا میشن.

____

امروز یه سنپای کلاس نهمی پیدا کردم. اوتاکوی واقعی بود. نه از این الکیا. اونم کلی انیمه قشنگ می شناخت و ناروتو! رو کامل دیده بود!

نکته:ناروتو هزار و خورده آی قسمته و الان دارن داستان بوروتو، بچشو هم مینویسن. :!

____

چرا نمی تونم این همه فکر قشنگ و جالب درباره دنیا رو از زبون شخصیتایداستانم بگم؟ شخصیتهای سرکش و رومخین. اصنا...

____

همینجا...همینجا قسم می خورم یه روز، سالها بعد، بچه های کل ایران شبو از هیجان خوابشون نمی بره و منتظر قسمت آخر فصل دوم انیمیشنی هستن که من فیلمنامشو نوشتم. فرداش بچه ها با تموم شدن قسمت اولش با هیجان دور خونه می دون و  بعداندینگ، یهو قیافه من بیست و اندی ساله تو مانتوی کرم و شال صورتی میاد رو صفحه تلوزیون که روی صندلی نشستم و میگم:

سلام. تویی که داری منو نگاه میکنی. آره تو! احتمالا منو نمیشناسی. اصن تیتراژ کارتون و نگاه کردی؟ وقتی نوشته بود نویسنده:هلن پراسپرو 

خب اون منم. اومدم اینجا بگم...ده سال و خورده آی پیش به فکرم رسید یه کارتون درست کنم. فکره عین کنه چسبید بهم و ولم نکرد. منم ولش نکردم. من و فکرم به یه همزیستی مسالمت آمیز رسیدیم. من تلاش می کردم، اونم درعوض منو با انگیزه تغذیه می کرد.

 حالا من اینجام. توی تلوزیون. و می خوام بهتون بگم. تویی که جلوی این جعبه جادویی نشستی، مثل کنه بچسب به فکری که توی کلته. فقط همین لازمه که...پرواز کنی.

پاورقی های یک خرخون

 

این هفته میتونم اسم خرخون رو خودم بذارم، و بهش افتخار نمی کنم. هرروز ساعت سه و نیم بیتی خونه، تا پنج بخوابی، تا نه درس بخونی و یه ساعت انیمه و کتاب که نمیشه زندگی...

ولی خوبیش اینه که این دوروز راحتم.

نمی دونم این گردنبند قفلی قلبی چه معجزه آی میکنه. بهش معتاد شدم. بهش که دست میزنم، انگار اروم میشم. وقتی کلی کار دارم و وقت کم، همین باعث میشه سریع یه برنامه مرتب و خوب بچینم...

امروز داشتم با حواس پرتی باهاش بازی می کردم که یهو درش باز شد و کاغذ توش افتاد زمین و گم شد. یاد کیمیاگر و خورجین سوراخش افتادم، فک کنم این یه نشونست که باید هر هفته فکرای توی قلبمو عوض کنم وگرنه می پوسه و می چروکه.

به نظرم اینبار تو قلبم بنویسم:i love nothing but world

به جز دنیا عاشق هیچی نیستم.

از اونجا اومد تو ذهنم که ... خیلیا میگن دوست داشتن دیگران ضعیفت میکنه. از طرفی، آریا میگه باید خبیث و بدذات باشی که تو تله عاطفی نیوفتی. باهاش موافق نیستم. چون اینجوری بدتر تنها و خسته میشی. شخصیت منفی ها اگه ذاتا بد نباشن عذاب می کشن. پس تصمیم گرفتم با دنیا و آدما مهربون باشم، مهربونی و عشقو نفس بکشم ولی نفسمو تو شش هام حبس نکنم.

____

فک کنم طلسمم کردن. من شلخته، تبدیل شده به من دقیق. از من با برنامه ی دقیق خوشم نمیاد. ولی تحسینش می کنم.

یه جورایی بدنیا اومدن این من دقیق، به خاطر مادرمه. مصداق یه کارمند ژاپنی باهوش و سخت کوش. نمی دونم چرا...دارم مثل بچه های تیزهوشان میشم. سعی می کنم مادرمو از خودم راضی نگه دارم. از این زندگی دقیق احساس قدرت می کنم، ولی خوشحال نیستم.

____

حرف آریا شد...چهارشنبه فرشته عذاب هم بودیم. مثلا حسابی از مونتگومری انتقاد کرد که زیاد تو رویا زندگی می کنه و دنیا رو زیادی قشنگ به تصویر میکشه. گفت از کتابای ادمای موفق واقعی بیشتر خوشش میاد. منم گفتم دیوونست. اون گفت دیوونگی رو دوس داره، منم گفتم پس مجنونه نه دیوونه.

کلا اونروز اعتقاداتمون همدیگه رو داشت آزار میداد

البته زنگ آخر که داشتیم از پله ها پایین میومدیم هردو کلی خندیدیم به خاطر اینکه چقدر با هم فرق داریم و اینا.(لازم به ذکر است که:یک)با هم شرط بستم کدوم زودتر باعث میشه اونیکی بخواد باهاش دوست صمیمی بشه!.

دو)آخر پله ها یه دعوای دیگم کردیم:/

___

دلیل اینکه از بچه های تیزهوشان خوشم نمی اومد این بود که نیمکره چپشان قویه. دقیق، حساس، محتاط، نباز به تایید دیگران،محسابات قوی، برنامه ریزی، تفکر و مهارت های زبانی.

از ویژگی هاشونه.

در حالیکه من ادمای بی خیال، ماهر در هنر و موسیقی، خیال پرداز، ریسک پذیر رو دوست دارم و می خوام مثلشون بشم. یعنی نیمکره راستی.

به دو نکته پی بردم:

۱)بچه های تیزهوشان، یا نیمکره چپشان فعال است یا نیمکره ندارند.

۲)من هم دارم مثل آنها می شوم

این دومین دردناک تر است. دوازده سال نمکره راستی باشی و با دوسال زندگی، همه قدرت های بصری و خیالپردازیت بر باد فنا برود.

____

به نظرتون چطور میشه به دوستان ثابت کرد خرخون نیستم و به والدین فهموند تنبل نیستم؟

چطور میشه به پدر خانواده ثابت کرد که کل هفته خودتو تحریم کردی هیچی دانلود نکردی؟ و تموم شدن بسته تقصیر تو نیست؟ اونم درحالیکه بزرگترهای قلدر(کلمه خوبیه نه؟) نمی خوان و نمی تونن به حرفت گوش کنن چون تو الان یه«نوجوان پرخاشگر»ی و داری به خانواده دروغ میگی و وسواسی و رو مخ شدی؟ و ثابت کنی که احساس خودبزرگ بینی نداری؟

چطور میتونی به یه مشت نقطه چین ثابت کنی انیمه کارتون نیست؟

چطور میتونی مدیر و شورا رو راضی کنی که هیچکس قصد نداره تو کتابخونه کار خلاف بکنه به خدا، تو رو خدا درشو باز کنید؟

چطور میتونی شخص دوم مملکت رو راضی کنی:آقا به خدا شورش نمی کنیم. سرعت اینترنت رو درست کنید تو رو خدا!

____

آیا می دانستید...

نداشتن دوست خیلی مفید است. هر چند وقت یکبار به خودتان استراحت داده و دوستانتان را ول نمایید و تنها بروید زنگ تفریح. راهروی درختی جای خوبی برای رفتن است. تماشای مسابقات جام جهانی فوتبال دستی خوب است و گشتن در طبقات مختلف مدرسه پیشنهاد میشود.

طبقه ای که کلاس ما درش هست، به دو قسمت تقسیم می شود. طرف هشتم ها و نهم ها. محض تنوع رفتم طرف نهم ها، وهمینکه زنگ خورد، در تونل وحشت مجانی گیر افتادم. یکی از راست هلم داد، یکی از چپ، پرت شدم عقب، جلو، شمال، جنوب و... پخت دیوار شدم. :/

____

زندگی یعنی...

بفهمی مادرت از چه ژانر انیمه ای خوشش میاد و بشینی باهاش فرزندان گرگ رو نگاه کنی.

تازه خوابشم نبره(نکته:مادر من وقتی باسیلیسک نزدیک بود هری پاترو بخوره خوابش برد:/)

_____

غم یعنی...

بهترین دوست دوران بچگی و بزرگیت که الان داره مدرسه قبلیه تو درس میخونه، دیانا، بهت زنگ بزنه، بگه هلن، چه دوستای مهربونی داری. عجیب خوبن. بهت حسودیم میشه.

و همه خاطرات کلاس هفتم بیاد جلوی چشمت و رد شه، خاطراتی که فراموش کردی، با سعی کردی فراموش کنی و فکر کردی فراموش کردی. همه توجیهاتت درباره درس خوندن تو محیط بزرگتر پخش زمین بشن. مثل قطاری که ادمیو له میکنه و به راهش ادامه میده، با خون روش، با بدن اش و لاش شده اون ادم، قاطعانه و با سرعت ادامه بده. قطار زمان.

___

سیاهچاله بازی بسه:

بعد از دیدن قسمت سیزده آکادمی قهرمانی من فصل سوم به این نتیجه رسیدم که هاگوارتز و کمپ دورگه دیگه مناسب سن من نیستن. قبولم نمی کنن. برناممو ریختم رو رفتن به آکادمی قهرمانی یو.ای :)

___

گوش کنیم به:

Odd future

Odd future

 

پ.ن،:اهنگیه که با حس و حال این هفتم و دو هفته بعد خیلی جوره.(البته امروز حسم مثه unlasting  هست که تو پست قبل گذاردیدم.)

با اینکه نمی فهمیم چی میگه، ولی به نظرتون چه احساسی و منتقل میکنه؟

پ.ن:یکی عزیزم. آگه داری میخونی...سلام :)

پ.ن،،این اخبار وصله پینه، نوشته شده در یک هفته هستن. برای همین آنقدر قاطین. ببخشید دیگه. حس مرتب کردن شون نبود.

 

درد دوستی

بدترین درد دنیا اینه که درد دوستانت، عزیزانت، بهترین آدمای زندگیت رو ببینی و نتونی کمکشون کنی. پیششون نباشی که کمکشون کنی...

آدمایی که یه زمانی کمکت کردن. یه زمانی عوضت کردن، روحت رو صیقل دادن.

---

ملکه ها تنهان. همیشه اینجوری بوده. وقتی خسته شدن از تکرار، غم پاییزی رو دلشون سنگینی می کنه و خسته و داغونن، باید تنها تحملش کنن. 

اونم عین ملکه هاست. از درون حسابی نگران سرزمینشه، مهربون و عادله، ولی از بیرون باید قدرت و وقارشو خفظ کنه. ابهت و ترسی که تو دل بقیه میندازه رو...

ابهت دردناکه، آدمو تنها می کنه، ولی خب...این وظیفه ملکه هاست.

ولی ملکه ها هم یه ندیمه هایی دارن مگه نه؟

---

یه شخصیت شجاع و عجیبه. دختری که تو خیابون بزرگ شده، از دست پدر و مادر ثروتمند و زورگوش فرار کرده، خواهرش با دزدای محله اراذل می گرده، و اون فقط خودشه و خودش. باهوشه، ولی کسی که مجبوره تو خیابونا زنده بمونه کی به درس و آینده فکر میکنه؟ فردا هم زنده موندن غنیمته.

یه دوست نصفه نیمه داره. از اون دوستای خوب و دلسوز. مدام براش نگرانه و می خواد یه کاری براش بکنه و نمی تونه. مثل یه مادر مهربپن. ولی خب...اون مادر نمی خواد. به نظر خودش دیگه دوستم نمی خواد...

ولی می خواد. اون خستست از تلاش برای بقا. یه سایه نیاز داره در بیابان خستگی.

Unlasting

Unlasting

Lisa

 

همگام=درد

امروز آزمون همگام سلامت روانمو دادم.

سوالای جالبی داشت.

یکعالمه سوال درباره شادابی و شادمانی داشت،

بعد از اون طرف گفته بود آیا احساس تنهایی می کنید؟ حتی وقتی نزدیک افرادی هستید؟

فکر کنم جواب این دومیه همه اون جوابای «کاملا موافقم» رو خراب کرد.

---

س:در یک ماه گذشته چقدر گریه کرده اید؟

ج:می مردی اینو موقع تیزهوشان ازم بپرسی؟

---

س:آیا از کارکنان کسی هست که بتوانید از او مشورت گرفته یا کمک بخواهید؟

ج:اصلا :|

پاورقی۵ فک کنم

 

از فواید قطعی. نت این بود که وقتی وصل شد، فهمیدم دو قسمت انیمه اومده و من میتونم ببینم، ولی خارجیا و ژاپنیا، فقط یه قسمت دارن :))

دوستت دارم ای وطنم :)

__

احساس می کنم این همه خوش بختی پشت سر هم قراره زیادی بشه. صبح یا تمام وجود آرزو کردم خانوم ریاضی یه لاتاری برنده شه نیاد امروز مدرسه یا یه همچین چیزی. و چی شد؟

واسمون نماینده فرستادن که خانوم نمیاد فلان سوالو حل کنید.

بنده هم در عرض یه ربع سوالات رو حل نمودم، در عرض ده دقیقه از بین چهار تا کتاب اوی کیفم، یه کتاب انتخاب کردم(من جوکم از پرتقال) و بقیه اش را کیف و حال کردم.

یه ذره مشکوکه. خدایا چه نقشه ای برام داری؟

__

بغل دستی رو خیلی دوست دارما. بانمکه

ولی خیلی پوزخند میزنه.

نمی دونم فازش چیه. انگار حالت خندشه. 

جالبیش میدونین چیه؟ یکی از شخصیتهای کتاب منم همینجوریه. شخصیت اصلی اعصابش از أین پوزخنداش خورد میشه، ولی خب فرقش اینه که شخصیت من، آدریان، خیلی نمکی تره، ولی به همون اندازه رو مخ.

خدایا ممنونم. باورم نمیشه داری مدام برام ایده می فرستی. بدون بغل دستی جان، هرگز نمی تونستم درست احساس شخصیت اصلی و تاثیرشو نشون بدم.

به جورایی عجیبه جدیدا داره مدام اتفاقاتی توی داستانم تو دنیای واقعی سروکلشون پیدا میشه. شورش. شخصیت های قاتل و پوزخند زن و ...

___

من جوکم.

اسم کتابه نیست فقط. منم جوکم. داستان کتاب، درباره پسر معلولی بود که دوست داشت کمدین بشه. می خواست تو مسابقه با نمک ترین بچه ایالت شرکت کنه و ملی مشکل سرراعش بود.

با اینکه نویسنده مشکلات پسره رو خیلی بزرگ نشون میداد، و تو سختیای زندگیش اغراق می کرد، دوستش داشتم. شخصیت هاش...نمکی بودن. جیمی، شخصیت اصلی، من بود. کسی که خودشو مدام پشت شوخی و مسخره بازی قایم می کنه و پشت زره لبخند و حرکات انیمه ای مخفی میشه.

بد برداشت نکنید، من از این وضعیت خوشم میاد. دوست دارم مردم با دیدنم لبخند بزنن، حتی شده پوزخند بزنن. ولی این شصت درصد مواقع جواب میده.

یه وقتایی آدم واقعا ناراحت میشه، و مردم انتظار دارن با شوخی از کنارش بگذری. مثل همیشه. یا می خوای مردم غمتو بفهمن و نمیشه.

میدونین چی میگم؟

___

با آریا به یه همزیستی مسالمت آمیز رسیدم.

آریا استارک، اسم یه شخصیت گیم اف ترونزه. یکی که دوست داشت قاتل بشه و به یه فرقه قتل و اینا بپیونده و اینا.

اسم ر هم آریا میگیم از این به بعد

دوست داره شبیه پیرا رفتار کنه، خفن به نظر بیاد، نجوم دوست داره، میخواد تو ناسا کار کنه، آهنگ سنتی بهش حس خوبی میده، از اتک آن تایتان و آنی خیلی خوشش میاد، به کاریو باید سه سال فکر کنه که شروع کنه، و یه خواهر بزرگتر مهربون و حامی داره،و یه نفرو تحسین می کنه. نمی دونم کی، یا چی، یا ی

چه شخصیت یا عقیده ای. فقط میدونم داره سعی می کنه اینجوری باشه.

سر کلاس صندلیشو آورد پیشم. خیلی صحبت کردیم. اطلاعات خیلی زیادی دستگیرم شد. دارم این اطلاعات و از همه جمع می کنم. همه رو آنالیز میکنم.‌چرا؟ چون:

یک)خوش میگذره

دو)می فهمم .طور باید باهاشون رفتار کنم/, خوانش ذهن و حرکات

سه)آیده برای کتاب

و فکر کنم اون هم اینو فهمید. چون آخرش گفت:ما با هم یه همزیستی مسالمت آمیز داریم.

راست می گفت. آریا از من استفاده کرد که حوصلش سر نره، منم ازش استفاده کردم که بیشتر بفهمم.

همه ما، همه ادمای دنیا با هم این همزیستی دارن دیگه نه؟ زیاد شبیه دوستی نیست. بیشتر زندگیت. بقاست.

یه تصویر از یه تمساح و یه گنجشک تو دهنش اومد تو ذهنم. ازش پرسیدم به نظرت کدوممون گنجشکیم؟ کلی خندید ولی آخرش جواب نداد.

پ.ن:گفت تو عین اون پسر عینکیه تو قهرمانان تنیس همه رو میشینی تحلیل می کنی. همون که همیشه از پشت تور همه رو تماشا می کرد. به نظرم بیشتر شبیه میدوریام تا اون.

____

یه دختری کلاس ۸۰۳ هست، از بچه ها شنیده بودم کتابخونم سیاره. آگه یه کتاب می خواستی ازش قرض بگیری، نداشت نمی رفت می خرید بهت میداد.

امروز گریون اومد مدرسه، خرما به همه داد. پدربزرگش فوت کرده بود. نمی دونستم چی بهش بگم. تسلیت میگن؟ خدا بیامرزه؟ الان جاش خوب و راحته؟ خوش به حالش؟ 

قیافش یه جوری بود که انگار دوست نداره گریه کنه. ادگار گریش نمیاد برای همین عذاب وجدان داره. باید بهش چی می گفتم؟ گریه آخرین کاریه که الان فایده داره؟ اونم زورکی؟

دوتا کتاب تو کیفم بود. باید بهش قرض میدادم؟ باید میگفتم حرفتو خوب می کنه؟ نمی دونم...

آره.. امیدی هست

با خوندن کامنتا و چند تا اتفاق خوب دیگه فهمیدم چقدر پست قبلیم ((چرند)) بوده. چقدر برای چیزای مسخره ای ناراحت بودم.. و چقدر حرف پرنیان درسته که انی شرلی های واقعی موقع غم و ناراحتی معلوم میشن.

 

البته مهم ترین دلیل خوشحالیم این بود:

رفتیم خونه مادربزرگ جان.، عمه هم اونجا بود. یک عالمه خرت و پرت از وسایل قدیمیش تو دستش بود، که می‌خواست بریزه دور. ما برادرزاده ها دورش جمع شدیم و به کمتر تولید شدن زباله کمک کرده و هر کدوم یه تیکه ای رو برداشتیم.

به من یه گردنبندی قلبی قشنگ رسید. از اونایی که درش باز میشه و میشه توش عکس و چیزای دیگه گذاشت. 

یه جور عجیبی، آروم آرومم کرد. از اون موقع هی تو دستم بابا پایینش می کنم، بازش میکنم، می بندم و فکر می کنم چی توش بذارم. 

فک کنم یه کاغذ کوچیک تا کنم بذارم توش. رو یه طرفش بنویسم:

Boku a Hero ni

(من می‌خوام قهرمان بشم)

اونطرف بنویسم:

Smile and dont forget

(لبخند بزن و فراموش نکن) 

اگه جا شد یه گوشه ای می نویسم:

Kona itami no kongi jan

(این دردیه که من عاشقشم)

احساس می کنم اون چیزی که توش قراره بذارم، واقعا قراره بشینه توی قلب هلن و همونجا بمونه. انگار هلن مدام داره زمزمه اش می کنم. 

ممنون عمه جون. نمی تونی فکرشو بکنی چقدر آرومم کردی. 

فقط بهم بگین...امیدی هست؟

 

از این پاک شده ها متنفرم.

خیلی نوشته بودم. از کلی درد و جنگ و اعصاب. ولی تبلتم زد ترکاند همه اش را. خلاصه اش می شوند اینها:

۱)از یکشنبه به بعد شال آبی رنگی با خودم میبردم مدرسه، طوری میبستم که فقط چشم هایم معلوم باشند و کمی از دماغم. دیگر حوصله لبخند زدن ندارم. دیگر حوصله شوخی کردن و کاوایی بازی نداررم. آدم ها تا یک حدی می توانند آنی شرلی ای و انیمه ای باشند دیگر.

۲)کلی ستاره روی مرکز مدیریت روشن شده. پس چرا شب قلبم تاریک و تاریکتر می شود؟

۳)my hero academia، انیمه ای که دارم می بینم، شده مصداق زندگی ام. پسری به اسم میدوریا که در دنیای ابرقهرمان ها، قدرتی ندارد ولی می خواهد قهرمان شود. من هم می خواهم در دنیای تیزهوشان، هدف والایی داشته باشم. دوست دارم در دنیای تبهکاران قهرمان بشوم...

۴)فهمیدم اوتاکو بودن، یعنی عاشق انیمه و مانگا بودن یعنی پول خرج کردن و قانونی خریدن انیمه و مانگا. پس من اوتاکو نیستم. اگر هم باشم،ویبابو هستم. کسی که ژاپن را بهشتی برین میداند و با چاپ استیک نودلیت می خورد و سعی می کند لباس و حالات ژاپنی داشته باشد. 

این چیزیست که ف بهم می گوید. می گوید من دیوانه و معتاد چیز بچگانه ای مثل انیمه هستم و چون خودش عاشق ممنوعه و مانکن است خیلی خفن و با هوش است. می گوید چون درباره ژاپن چیز های خوب می گویم، دارم به کشورم توهین می کنم و ازش متنفرم.

بله. من از وضعیت کشورم متنفرم. ولی میدانی؟ هدفم در زندگی این است که بچه های اینده، فقط یکی... درسته فقط یک انیمیشن داشته باشند که هر هفته دیوانه وار منتظر آمدنش باشند و با دیدنش به فرهنگ خود افتخار کنند. پس بله من از کشورم متنفرم.

من عاشق کارتونم؟ نه. تو کسی هستی که فرق انیمه و کارتون را نمی فهمی. کسی که بلد نیست هورمون های خشمش را به دلیل نامعلومی کنترل کند. من عاشق انیمه ام. همین است که هست. از همین تریبون بهش می گویم، من دیوانه ژاپن نیستم، آنطور که تو عاشق میلاد کیمرامی. من فقط ازش لذت میبرم. از نگاهشان به دنیا، از نگاه انیمه ژه دنیا لذت می برم. وی خواهم مثل آنها کامل باشم و ازش درس میگیرم.

۵)نم دانم چرا تعداد پست های فولدر «قتلگاه» داره مدام بیشتر و بیشتر میشه. یعنی دارم بیشتر میمیرم؟

۶)از شنبه اب خوش از گلوم پایین نرفته. اخبار رو نگاه می کردم، ظلمو نگاه می کردم و از اون بدتر، ظلمی که خود مون، به قول گفتنی مردم نفوذیای اخلالگر سر خودمون آوردیم/اوردن رو نگاه می کردم و حرص می خوردم. مردمی که همه زندگیشونو از دست رفت. مردمی که این بلا رو سرشون اوردن، مردمی که دستور این کارو دادن.

مردمی که این خبرا رو سانسور می کنن، مردمی که خبرای سانسور شده میدن دست بقیه مردم. مردمی که هیچ کاری نمی تونن بکنن به جز نگاه کردن. مردمی که زنگ مطالعات اجتماعی با چند تا کلمه ناچیز، یه جوری از درون و بیرون نصفت می کنن که نمی دونی باید چیکار کنی به جز قایم شدن پشت کاغذای کتاب. مردمی که میزنن پشتت میگن چیزی نیست...

همه این مردم، این شخصیتا داستانمونو تشکیل دادن. نویسنده ماهر بوده، در عین حال بی رحمانه حقیقتو نقش کرده روی صفحه دنیا. چجوری آخه خدایا...انگیزه هاشونو خلق کردی؟ اهدافشونو ارزوهاشونو دلایل و اعمال شون رو.

دوست دارم که ازت یاد بگیرم. لطفا...منو سریعتر نجات بده. کمکم کن..بیام پیشت. ازت یاد بگیرم. بهم بگو. باهام حرف بزن.

میدونم داستان باید هیجان داشته باشه...ولی اصلا چرا مارو نوشتی؟

 

هدف از این پست فقط این بود که بفهمم...هنوز امیدی هست؟

هنوز ممکنه همه این بدبختیا حل بشن؟

 

 

برف و اخبار

به لطف و دعای دوستان، امروز هم حسابی حالم بد بود و نرفتم مدرسه. به قول مهران مدیری خودا رو شوکررررر

تا حالا انقدر خوش نگذشته بود بهم واقعا. نت رایگان داشتم، نشستم کل my hero academia رو دانلود کردم و به تماشاش نشستم. برای تابستون بهتون پیشنهادش میکنم. مخصوصا فصل دومش عالی بود.

حیف از صفحه فایرفاکسم پرینت اسکرین نگرفتم. پونصد تا سایت باز بود که نصفشون سایت تک انیمه، در حال دانلود انیمه ها مختلف بودن

دیگه اینکه... با اینکه گلوم داغون بود چیپس سرکه ای خوردم.

 

 

و اینکه.. آهان. تو وبلاگ همه درباره برف می خوندم، هی منتظر بودم شهرما هم بیاد. ولی دریغ از یک دانه سفید. تهرانی ها...خدایی خیلی خوش شانسیدا... اگر اینجا برف می آمدو فردا تعطی می شد... وای چی میشد :)

-*-*-*

ژاپنیها یه عبارت دارن که از سر ناباوری و تعجب، و در عین حال اندوه و ناراحتی به زبون میارن.

نانده؟ (آخه برای چی؟)

که معنی مخفیش میشه:چی شد که به اینجا رسیدیم؟

خبر های بد هم به گوشم می رسید. خبر های 60 لیتری، خبرهای 3000 تومنی و خبر های آغشته به بیچارگی.

 

گومنه میناسان :(

می‌خواستم امشب یه پست طولانی درباره کشفیات جدیدم از مدرسه بنویسم، درباره تولد خواهر جان و انیمه ای که دارم تماشا می کنم، از کشفیاتم درباره سه تا دوست و کلی چیز دیگر...

ولی بدبختانه حالم به قدر مرگ خراب است. سرمای وحشتناکی خورده ام و فقط به قدر همین چند خط انرژی دارم. همه کارهایم و کتاباهایم عقب افتاد و این یکی هم .... پس...گومنه میناسان.(ببخشید همگی)

فقط خواستم این هفته هم ستاره ای آن بالا روشن کرده باشم.

لطفا برایم دعاع کنید که یا امروز خوب بشوم یا تا شنبه داغان بمانم. حتی با وجود زنگ آخر انشا و قسمت جدید هنر شمشیر، حس مدرسه نیست...

و این را هم بگویم: کلی نقشه کشیده بودم دیانا، می‌خواستم یک طوری بخوانیش، ولی خب...امروز ناامید شدم. گومنه که مزاحمت شدم.

اهان و أین:اورسینه عزیزم...امروز هم سراغت نیامدم. گومنه که خلقت کردم. 

هلن هم متاسف است...

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan