من، با اندکی تلخیص

قبل از اینکه یه بند طولانی و حوصله سر بر بنویسم، بذارید یه چیز جالب بگم.

میدونستید اگه من آزمون نهم به دهم تیزهوشان رو قبول نشم و اگه تکمیل ظرفیت بذارن و من اونموقع قبول بشم، رکورد بیشتر آزمون تیرهوشان داده شده رو میشکنم؟ هفتم، هشتم، نهم و دهم :)

-------

میدونستید بعضی از دانشجوهای پزشکی، سال دوم که درسشون راجب بیماری های مغزیه، یه بیماری میگیرن به اسم ترس از بیماری، که همش دنبال این علائم تو خودشون می گردن؟

-------

آیا میدونستید کتاب زنجیر عشق، برخلاف اسمش خیلی قشنگه؟

-----

و حالا اخبار این هفته:

احساس می کنم بدنم داره به تیزهوشان عادت میکنه. دیگه ساعت 5:45 پاشدن و یه ساعت و نیم تو راه بودن و بی کسی اذیتم نمی کنه. البته...درسا که از همون اولم اذیتم نمی کرد. فقط چون تابستون کلاس ریاضی رو نبودم و همینکه اومد آزمون گرفت،پایین ترین نمره عمرم  رو گرفتم!!
تازه، انگار شخصیت همیشگیم برگشته. آخه خیلی وقت بود کلا هیچ بودم....هیچ و پوچ. انگار هلن خوابش برده بود. ولی خوب شدم. آخه اینجا ادمای جالبیم هستن. مثلا یه دختر ملکه گونه، یه قاتل حرفه ای، یکی که ارزوی نویسندگی داره. کلی طرفدار هری پاتر، سه تا اوتاکو، یه دختره ی نگاه دانلود نویس. (عاشقانه همون)، یه دختر خودشیررین و غیرقابببل تحملو یه شخصیت منفی حسابی که دلش میخواد معلم بشه(بدبخت بچه های اینده)، دختر یه آقایی که خلبانه، یه دختر قدبلندی که انگار برای مبصر بودن آفریده شده .... وکلی معلم جالب.

معلم زیستمون خیلی قیافه ترسناکی داره ولی صداش شبیه موش، گوگوله. تازه...معلومه بچه که بوده حسابی خرخون بوده. الانم داره درباره مغز بهمون یاد میده. این کتاب تکمیلی تیزهوشان خیلی از خود کتاب جالب تره. کلی ایده ازش گرفتم.
معلم ادبیات پارسال، عشق همه است. یعنی فکر کن منم دیگه کاملا با روحیاتش آشنا شدم با اینکه ندیدمش. مثل اینکه هیچکس تاحالا از امتحاناش 20 نگرفته ولی اکثرا تو کارنامه بیست میگرفتن ازش.
معلم ادبیات امسال، که ماهه. عاشق کارشه و بدنم سرکلاساش هورمون سروتونین هی ترشح می کنه از شادی. تازه، تا حالا کتاب تکمیلی ادبیات رو سه بار خوندم. یه ذره انصاف نیست که فقط بچه های اینجا باید این چیزای جالب رو بخونن. اصلاااا انصاف نیست درواقع.
معلم اجتماعیمون خیلی با سواد و خوبه. من رو به عنوان زبل میشناسه و وقتی فهمید نحوه داستان نوشتنم چطوریه، بهم آدرس یه کتابخونه رو داد که کتابای دوره رنسانس اروپا رو داشت و چیزایی که ممکنه به دردم بخورن. گفت برام یه کتاب میاره درباره دوران ایران باستان که هم سادست، هم جالب و پرمفهوم.
معلم فیزیکمون خیلی خفنه. به نظرم اگه شخصیت یه داستانی بود، میشد رییس گروه خلافکارا. قویه و لحن حرف زدنش خیلی محکم. قیافه با ابهتیم داره.
راستی راستی...سرکلاس تفکر خودمونو باید معرفی می کردیم، من از ویژگی های همه یادداشت برداری کردم. جالب به نظر میومدن. نصف کلاسمون یا رفتن دفاع شخصی، یا کاراته یا تیراندازی. منم پنج شیش جلسه رفتم کنگ فو البته...ولی خب به خاطر تیزهوشان ولش کردم.
البته، همش شادی و خنده هم نبوده. این چند روز احساس کردم خدا مثل یه موش آزمایشگاه داره روم آزمایش می کنه که تنهایی چه تاثیری رو شخصیتم میذاره. تنها هم نبودما.فکر کن دوستداری تنها باشی و تو مدرسه قدم بزنی و فکر کنی، ولی از تنهایی بترسی؟ یه جور اتوفوبیا‌(ترس از تنها بودن) ولی از نوع روحی. نه جسمی.
مثلا دوستداشتم تو حیاط پشتی خوراکی بخورم و فکر کنم، ولی از ترس اینکه مثلا یکی بیاد بگه اهههه نگاه کن فلانی تنها مونده. بلد نیست دوست پیدا کنه. منزویه و... هی میرم با این و اون می حرفم. اخه بدبختی من یه ذره تو مدرسه شناخته شدم...خبرا هم زود می پیچه و دوست ندارم بعضیا بفهمن و بهم دلسوزی کنن.
بعدم اینکه...امروز انگار هلن بودم، با اندکی تلخیص. هلن همش همه رو میخندونه و دوست داره مردم بدون هیچ پیش داوری به حرفاش گوش کنن و دربارش فکرای خوب بکنن. هلن وقتی بقیه سعی دارن بهش تیکه بندازن یا ناراحتش کنن، خودشو به خنگی میزنه انگار اصن متوجه زخم زبونشون نشده و با اون زخم زبونه جوک میسازه. ولی خب...انگار یه چیزی کمه میدونی. مثلا شاید چون...اینا همه مصنوعیه. شاید البته به زودی طبیعی شد.

همین. خدا کنه کسی اینجا رو پیدا نکنه از تیزهوشان. اگه هم پیدا کرد، لطفا نخونتش. خواهش می کنم. تا اینجا هم خوندی خیلی نا امنم.

------

آهان. مهم ترین خبر:20 اکتبر یا همون یکشنبه، چپتر 155 مانگا ناکجا آباد موعود و قسمت دوم فصل چهار هنر شمشیر آنلاین:جنگ دنیای زیرین می خواد بیاد.
پ.ن2:همینکه این جمله رو به بابام گفتم، یه چی گفت که شاخ در آوردم:هنر شمشیر آنلاین که خیلی مسخره شده بابا. رفتم تریلرش رو دیدم
من: :| :) :)) :)))
من:بابایی جوووونم.

    لعنننننت

    لعنت به هدر و قالب و بک گراند واقعا.

    بدبختی یعنی به سرت بزنه هدرتو عوض کنی، بعد هدره پاک بشه و تو هم نداریش و هیچ بک گراندی هم باهاش ست نشه. تو هم بلد نباشی قالب درست کردن و...

    سه ساعت بدبختی کشیدم ،به فوتوشاپ و پینترست توکل کردم و به غلط کردن افتادم که این شد.

    اگه کسی در این میان میومد ویلاگ بدبخت رو میخوند، سرگیجه می گرفت از بس هی عوض کردم و هلن خانوم نپسندید!

    پدیده ای به نام مانگو

    پدیده ای هست به اسم مانگو.. آه چیز..مانگا. آره. من موندم چیز دیگه ای تو دنیا بعدجز مواد مخدر مونده من معتادش نشده باشم؟ از انیمه گرفته تا کتاب و سریال....

    فقط بگم...به این قیافه در هم بر هم مظلوم و سیاه سفیدش نگاه نکنید. صدتا کمیک رو حریفه. مخصوصا اگه انیمش قرار باشه یه قرن دیگه بیاد و شخصیت مورد علاقه شما هم در طول مانگا قرار باشه زنده بشه....اصن چه شود.

    نمی دونم آخرین باری که اینجوری تو خونه دویدم آخر قسمت سوم فصل هشت گیم اف ترونز بود, یا قبل تر. ولی بگما.... من کلا مانگا رو واسه این میخوندم که ببینم بچم زندست؟ یا نه. برای همین همش منتظر بودم و گوش به زنگ. یهو دقیقا وقتی اصن فکرشو نمی کردم..... بنگ. فلانی ظاهر شد و از پشت بهم خنجر زد.

    خلاصه که...خدا پدر و مادر مانگاکای ناکجا آباد موعودو بیامرزه که جلوی ناکام از دنیا گرفتن من رو گرفت و باعث شد از مانگا هم کامی بگیرم.

    تو رو خدا دیگه چپتر نده شیرای(نویسنده ناکجا آباد موعود)..ملتو از کار و زندگی میندازی جناب.

    پ.ن: به گمونم اجداد این نویسنده هه قاتل بودن. موجود بی ریخت بییییییییب. چرا با احساسات اوتاکو ها بازی میکنی؟ هان؟

      یک خاطره خیلی دور

      یه سری خاطره ها هستن، که مسخرن، ولی انقدر بهت نزدیکن و توری تو رو وجودت نقش بستن انگار باهاشون بدنیا اومدی و به جای مثلا شیش سال پیش، از اول زندگیت باهات بودن.

      مثلا یادم میاد بچه که بودم کلاس می رفتم تو کانون پروروش فکری، که درست یادم نمیاد موضوعش چی بود. تقریبا نه سالم بود، و یه روز ازمون خواستن یه داستان بنویسیم و تعریف کنیم. به برنده هم جایزه میدادن که یه دفترچه گوگول با جلد آبی و صورتی بود. منم با کلی شوق و ذوق، داستان سه برادر هری پاتر رو بازنویسی کردم، شخصیتاش رو عوض کردم و کلی جالبش کردم. شب و روز منتظر بودم دوشنبه بشه...دقیقا دوشنبه.... و برم تعریفش کنم.

      داستنمو تعریف کردم و اومدم سرجام نشستم، انقدر ذوق داشتم که حتی دختر بغل دستی، که خیلی پوکر فیس بود، هم فهمید و گفت:زیاد حرص نخور. امکان نداره برنده بشی.

      پرسیدم چرا؟ گفت تماشا کن. من باتجربم دیگه.

      منم تماشا کردم. همه که خوندن، در عرض پنج دقیقه داوران، که دو تا مربی و مدیر کانون بودن، جواب رو اعلام کردن.

      من بغض کرده بودم، وقتی دختره بهم گفت:دیدی گفتم؟ همیشه ریحانه برنده میشه. مثلا دختر خانم مدیره دیگه. اصن انگار وقتی برای دخترش جایزه می خره میاد اینجا مسابقه برگزار میکنه که بهش بده.

      وقتی دفتر قشنگ کادوپیچ شده رو میدادن به دختره که کلی ذوق کرده بود، نزدیک بود همونجا های های گریه کنم. ولی فقط لبخند زدم. حتی به مامانمم وقتی بهم گفت:خب چی شد؟ مسابقه رو بردی؟ فقط گفتم:نه. دختر خانوم مدیر داستانش بهتر بود.

      درحالیکه میدونستم نبود. میدونستم از روی یه کتاب داستان واو به واو خونده بود. ولی خب حتما...یک چیزیش بهتر بوده دیگه.

      شاید ژنش...شاید شانسش.

        اعتیاد

        حس معتادی را دارم که تابستان بهش اجازه دادند راحت باشد، ولی حال بر بدن زدن نداشت و پاک شد. حالا که قرار است درس بخواند، توی دست یکی از همکلاسی هایش مواد میبیند و وسوسه میشود، فقط یه نمه.....

        حالا دوباره گرفتار شده، سردرد و تپش قلب گرفته و سرجایش بند نیست و به دوست و آشنا و کلاس بغلی و معلم ادبیات رو انداخته که شده حتی یک ورق کتاب به دستش برسانند!!!!

        چهارشنبه تون مبارک

        موقع مدرسه ها، آدم کلا علاقه شدیدی به چهارشنبه پیدا می کند. چون میداند فردا و پس فردایش برای مشق نوشتن وقت هست و میتواند کلی خوش بگذراند یا فقط هیچکاری نکند.

        و این بود ماجرای چهارشنبه من:

        اولین قرار آدم با دوست هایش در کافه واقعا جذاب است. من پاستوریزه، که تا سرکوچه به زور می رفتم، تنهای تنها با اسنپ بروم کافه ای آن طرف دنیا و برگردم؟ تازه پول شیک نوتلایم را هم خودم حساب کنم؟ با کارت خودم؟ و تازه، خواهر کوچکترم را با خودم ببرم.

        برای خیلی ها مسخره است ولی برای من اتفاق هیجان انگیزی بود.

        -----

        تنها دلیلی که قبول کردم درس بخوانم برای تیزهوشان، یک لپتاپ نقره ای بود. یک اچ پی نقره ای با هارد حسابی و سرعت بالا. قیمت پایین و دست دوم. البته، نمی دانستم دقیقا طور به پدرم توضیح بدهم که چرا دوست دارم رنگش نقره ای باشد(چون میخواهم اسمش را بگذارم سیلور) چرا باید اچ پی باشد(هلن پراسپرو) چرا باید حجمش زیاد باشد(انیمه های زیاد) و دست دوم(چون میتونم درباره صاحب قبلیش داستان بنویسم.)

        برای همین بهش نگفتم و با خودم گفتم:«خب هلن. عیب نداره. وقتی بزرگ  شدیم یدونه برای خودمون می خریم.

        وقتی پدرم اومد دنبالم، گفت بیا یه چند تا لپتاپ دیدم ببین خوبن یا نه. من هم کلی ذوق کردم و رفتم تو مغازه و ....

        چشم در چشم(مانیتور) معشوق شدم.

        همون اچی پی نقره ای گوگول خودم بود.

        تازه کیبوردشم صدای...نقره ای که میریزه کف زمین میداد. سبک بود و خلاصه...یکدفعه تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم و برم سر خونه زندگیم. والا.

        ----------

        !pinky

        کلمه الکی خوش دقیقا صفت مورد توصیف خانواده ماست. در لغت نامه الکی خوش معنای خاصی نداره. برای همین، من اینجا یک مثال از الکی خوشی (سوپر الکی خوشی) می آورم تا قشنگ بفهمید وضعمان چقدرداغان است.

        پای لپتاپ نشسته ام و با جدیت فصل دوازدهم را ویرایش می کنم که ناگهان چراغ ها خاموشو روشن میشوند. سر بلند می کنم و میبنم مادرم دارد چراغ را هی فشار می دهد، گیج و ویج به خواهرم نگاه میکنم که هدیه ای را جلوی من گرفته. به جز اینکه دوساعت مراسم حدس بزن توش چیه داشتیم و بالا پایین و مچل ستی خانگی، بالاخره راضی شدند که کادو را باز کنیم.

        داخلش یک هدست بود. از آن هدست هایی که صدایشان توی مغزت شیش برابر می شود. زنگش صورتی بد، برای همین اسمش را به یاد پونی کوچولوی خدا بیامرز گذاشتیم پینکی. ما دو تا با کلی هیجان نشستیم روی تخت و هدست به گوش من ، اهنگ ها را گذاشتیم. شیک ایت آف از تیلور بود. ناگهان احساس کردم بدنم خود به خود دارد ...می رود. اگر کسی می دید که سمپادی مملکت همیچن حرکت هایی انجام میدهد...

        در عرض بیست دقیقه، ما سه بازی جدید با این هدفون اختراع کردیم. که به شما پیشنهاد می شود.

        هدفون در گوش بگذارید و با امممم. اممم زمزمه کردن سعی کنید به طرف مقابل بفهمانید که آهنگ چیست

        هدفون در گوش طرف مقابل بگذارید و ناگهان آهنگ میبی از بردی را بگذارید که با فریاد اول آن چهارستون فرد مقابل بلرزد.

        وقتی آهنگ دارد در گوش نفر مقابل پخش می شود، ناگهان صدایش را خفه کنید که طرف ادامه را خودش بخواند.

        پس:به جای گوشی، هدست بخرید و ذوق مرگ شوید.

        این روش را در ماشین هم بهره گیرید:به جای ماشین جدید، روکش ماشین جدید و فرمان جدید و آهنگ جدید بگیرید.

        تا درس های لغت دگر، بدرود.

        پ.ن:هم اکنون دریافتم که سه دوست از دنیای واقعی وبلاگ گرامی را میخوانند. و به هول و ولا افتادم که مبادا چیز بد نوشته باشم. به مرحمت خود ببخشید.

        از همینجا سلام خدمت ملکه مغرور و دوقلوها. مخلص دوستان. ببخشید نامرتبه دیگه. :)

        شب نگاشت ۱

        تقریبا یادم رفته بود که چقدر شب های پنجشنبه، وقتی میدانی فردا تا لنگ ظهر خواب آزاد است، خوش میگذرد. وقتی زیر پتو گوله میشوی و تو وبلاگ های ملت فوضولی میکنی. وقتی میتونی به این فکر کنی که چقدر اعصابت از دست خدا خورده ولی بهش میگی:چقدر معلم اجتماعی باحالی ساختیا.

        ولی واقعا...خدا خیلی واسه جغدا پارتی بازی کردیا. کلی شبا بهشون خوش میگذره. وقتی به معشوقه هرودوت گرفته تا مسواک حضرت محمد، فکر میکنی یا تصور میکنی اگه یه خانوم غیبتوی دوران کوچه نشینی و سبزی پاک کنان بودی، چی میشد، تازه می فهمی لذت واقعی یعنی چی.

        .....

        پانوشت:یه سوال مهم دارم.

        به جز سلامتی، چیو نمیشه با پول خرید؟

          خودکار قرمز

          سر کلاس نشسته بودم که خودکار قرمز از دستم افتاد. غلتید و غلتید و رفت زیر میز نفر اخر. تازه اول کلاس بود، و من با وجود نگاهمعلم ترسناک نتوانستم برش دارم. هی حرص می خوردم که خودکارکم چه شد و کجا رفت و گردن می کشیدم که ببینم کجاست . خودکار قرمز عزیزم. من هم که علاقه بسیاری به قرمز دارم ...(نیشخند معنی دار)

          زنگ که خورد نفس راحتی کشیدم، زیرا به جز خودکار قرمزم، معلم هم مرا آزار میداد. معلم ادبیات باید لبخند به لب و خلاق باشد، که از کافکا تا علوی خوانده باشد و دانش آموزانش را کشف کند. نه اینکه از روی جزوه اش بخواند که ما مشتی فعل و مفهوم و جناس بنویسیم و تمام.

          به هرحال....به سمت میز آخر شیرجه رفتم و خودکار قرمزم را برداشتم که جای کفش رویش مانده بود. غصه خوردم، رفتم تو آبخوری شستمش و با مقنعه پاکش کردم.

          در راه برگشت به خانه، همزمان با خواندن باببالنگ دراز، فکر می کردم که چقدر خودکار قرمزم. انگار واقعا خدای خوب و بد هست، همان که زرتشتی ها می گویند،  و انگار از دست خدای خوب افتادم زیر میز خدای بد و لگد شدم. خدای خوب هم دارد حرص میخورد و نمی تواند به من برسد.... ولی وقتی بتواند کلی ناز و نوازشم می کند....

          پاورقی۲

          ۱) برام عجیبه که آدمی که میتونه یه کاری کنه کل بعد از ظهر روز اول مهرو داغون باشم کم اهمیت ترین آدم زندگی من.

          ۲) یکی از قشنگ ترین پلاسمای ایران همین اول مهره. سرکوچه منتظر سرویس وای میستی و از هر طرف یکیو میبینی که میره سمت مدرسش. دبستانی با ذوق و شوق وراجی می کنن و کیفاشون واسشون بزرگه، مادر پدرا لبخند غرور آمیز میزنن و...

          در عین حال حسودیم میشه. چون دیگه دبستانی نیستی و هنوزم باورت نمیشه یه سال دیگه باید انتخاب رشته کنی. اینکه مانند رفته سر کار و نیست تا براش وراجی کنی و کیفتم اندازته. از زیر قرآن هم توی ماشین رد میشی چون قرآن خونتونو مادرت نیاز داره.

          ۳)امروز به شکل وحشتناکی خوب بود. زیادی خوب. اسمامون از سمپاد نرسیده بود برای همین رفتیم مدرسه قبلیامون روز اول. الان حس میکنم قراره از هاگوارتز برم دورمشترانگ. نامه هاگوارتز برای من اومد، ولی با یه سال تاخیر :)

          ۴)باورتون نمیشه پلی لیست آلن واکر موقع دردل کردن با هلن درونتون چقدر برای استرس خوبه. دست گلگاو زبونم از پشت بسته.

          ۵)احساس میکنم کل روز یه لبخند تقلبی رو لبم بوده و الان دیگه ماهیچه هام توان خندیدن ندارن. همین که این جمله تو مغزم اومد، این شعر بهم الهام شد:

           I'm tired of smiling 

          My muscles are crying

          But all the thing l want

          Is a faraway running

           

          کوتاهه ولی بهم نیرو داد

          ۶) انیمه دومین چیز خوب دنیاست. اولی کتابه. وقتی خسته از مدرسه میاید خونه، میتونید یه اپیزود «عشق جنگ است» بذارین. هرکیم میگه چه عاشقانه چرتی با سفرنامه هرودوت بزنیدش. البته اول بخونید بدبختو.

          ۷)شب به خیر

           

           

           

           

          ~ اینجا صداها معنا دارند ~

          ,I turn off the lights to see
          All the colors in the shadow

          ×××
          ,It's all about the legend
          ,the stories
          the adventure

          ×××
          پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
          Designed By Erfan Powered by Bayan