رویای او را می دید
روزی روزگاری در سرزمین های دور، شاهدختی زندگی می کرد که به زشتی معروف بود. وقتی در اطراف قصر راه می رفت، موهای طلایی و وز وزیش آنقدر نا مرتب بودند که به وسایل توی دست خدمتکار ها گیر می کرد و گاهی آنها را می انداخت! لباس هایش پاره و نامرتب بودند، و هیچ رنگی جز سبز جیغ و بدرنگی نمی پوشید. صورتش را می پوشاند. گاهی نقاب می زد، گاهی سرش را توی کتاب فرو می کرد، ولی همه میدانستند صورتش پر از لکه های ترسناک است، و چشمهایش مثل چشم های خفاش ریزند. می گفتند برای همین بود که به ندرت از اتاقش بیرون می آمد.
وقتی مسابقه زشت ترین دختر دنیا در همه سرزمین های همسایه برگزار شد، در سرزمین شاهدخت برگزارش نکردند. برای هیچکس سوال نبود که زشت ترین دختر سرزمین چه کسی است. همه جواب را می دانستند. تنها حقیقتی که تمام مردم سرزمین در آن موافق بودند همین بود:شاهدخت زشت است.
البته، آدم خردمندی گفت وقتی یک، و فقط یک نفر به خلاف چیزی باور داشته باشد، نمی شود زیاد هم مطمئن بود که آن چیز واقعا حقیقت است. در داستان ما هم، یک نفر بود که هرگز زشت بودن شاهدخت را باور نمی کرد. خدمتکار شاهدخت، همچون چیز معقول و معمولی را با قدرت انکار می کرد:«نه شاهدخت زیباست. امکان ندارد که زشت باشد. مگر شاهدخت را هنگام خواب ندیده اید؟ وقتی موی طلایی و بلندش، مثل پتوی ابریشمی روی تشک پر قو می افتد، وقتی لباس خواب حریر و سفیدی می پوشد...وقتی صورت سفید و زیبایش مثل بچه ها به نظر می رسد... شما طوری حرف می زنید انگار تا به حال شاهدخت را ندیده اید.»
اوایل مردم توجه نمی کردند. اما وقتی حرف هایش را تکرار کرد، نگران سلامت عقل او شدند. هر چه باشد، هرچه قدر هم که شاهدخت زشت باشد، نباید خدمتکار دیوانه داشته باشد. بعضی ها میگفتند دیوانه نیست و دروغ گوست. بعضی می گفتند از شاهدخت جایزه می گیرد که شایعه زیبا بودن او را پخش کند.
مردم باید می فهمیدند. به هر حال، او شاهدخت بود. چند نفری از مردم در اتاق شاهدخت پنهان شدند. خدمتکار که میخواست ثابت کند دیوانه نشده کمکشان کرد.
مردم اول شاهدخت را ننگاه کردند که وارد شد. همه حرکاتش را زیر نظر گرفتند، و با حیرت دریافتند: خدمتکار دیوانه نشده بود. شاهدخت اول موهای وز وزیش را آن قدر شانه کرد تا نرم شد. بعد پوستش را با ترکیب مواد مختلف به رنگ سفید درآورد. لباس سیزش را در آورد و لباس خواب حریر سفید به تن کرد. شاهدخت زشت، زیبا شده بود. وقتی شاهدخت کارش را تمام کرد، هنگامیکه فقط یک قدم از تخت فاصله داشت،و کاملا مشخص بود که قصد خواب دارد، متوقف شد، گویا صدایی شنیده باشد. به سمت مخفیگاه چند نفر از مردم رفت، و با صدایی دلنشین گفت:«بیرون بیایید و از اتاقم بیرون بروید. آنقدر که باید دیدید. مگر نه؟»
چند نفر از مردم، خجالت زده از اتاق بیرون رفتند. و خدمتکار از قصر اخراج شد.
مردم هرگز نفهمیدند شاهدخت زیباست یا زشت. زیبا چهره است یا بدچهره. چشم درخشان دارد یا ریز. اصلا چطور شاهدخت زشت به شاهدخت زیبا تبدیل شد؟
ولی مهم نبود. چون شاهدخت می دانست.
چون شاهدخت، فقط «او» او را در دنیای خواب می دید.
در انتظار مرغ دریایی
روزی روزگاری در سرزمینی نه چندان دور، دختری با لباس قرمز نو و چین دار، که جدید ترین مد لباس در شهر خودش بود، پشت پنچره ای نشسته بود. البته، نه هر پنجره ای. آن پنجره، متعلق به خانه ای بود که جمعا یک در، یک اتاق و دو پنجره داشت. یک پنجره مشرف به بازاری بود. بازار پر از مردانی بود که به دنبال فروختن و زنانی بدنبال خریدن و کودکانی بدنبال پوشیدن جدید ترین مد های سال بودند.
البته، اینها برای دختر اهمیتی نداشت. چون او پشت آن یکی پنجره می نشست. پنجره ای که منظره ای بسیار آرامتر از پنجره دیگر داشت. ساحلی بود و دریایی بود و آسمانی. کشتی ها و مرغ های دریایی زیادی هم بودند. البته، دخترک همانطور که به پنجره مشرف به بازار علاقه ای نداشت، به کشتی ها و مرغ های دریایی دیگر نیز میل و رغبتی نشان نمی داد. او از هرچیز یکی میخواست. یک دریا و یک آسمان و یک ساحل، یک کشتی و یک مرغ دریایی با یک نامه. شاید هم یک «او». این همه چیزی بود که او بدنبالش می گشت. شاید بگویید، دخترهای بسیاری با لباس چین دار مد روز پشت پنجره منتظر کشتی، گاه همراه یک«او»(مسلما «اوی» خودشان. نه اوی دختر.)می نشینند. اما چرا این دختر باید منتظر یک مرغ دریایی، آن هم با یک نامه باشد؟
دلیلش ساده است. چون «او»گفته بود. گفته بود نامه اش را حتی شده با یک کبوتر، یا کلاغ برایش می فرستد. دختر می ترسید برای کبوتر نامه رسان، عبور از آن دریا به آن برزگی سخت باشد. حقیقتا هم که سخت بود چون دختر هرچقدر هم که دور تر نگاه می کرد، چشمانش به جز آبی چیزی نمی دید. تصور اینکه کبوتر به آن کوچکی وسط دریا به آن بزرگی بایستاد، درست وسطش، و به هرطرف که نگاه کند فقط آبی ببیند، و حسابی غصه دار و دلتنگ شده و وحشت کند، برایش سخت بود. پس از او خواسته بود نامه را برای یک مرغ دریایی بفرستد. به هرحال، مرغ های دریایی به جای دلتنگی، در آبی دریا،ماجراجویی و پرواز می دیدند. «او» خیلی شبیه مرغ دریایی بود. دوست داشت سوار کشتی شود و مثل مرغ دریایی بر فراز دریا پرواز کند. خودش اینطور میگفت.
اما دختر قرمز پوش مرغ دریایی نبود. خوب می دانست که مثل کبوتر ها، چه وسط وسط دریا، چه در ساحل و چه از پشت پنجره، هر وقت آبی دریا را ببیند تنگدل می شود. اما او دوست داشت تنگدل شود. پشت پنجره بنشیند و...
دختر مدت طولانی پشت پنجره اش نشست. آنقدر که لباسش دیگر قرمز و مد روز نبود. دختر هرگز در را باز نکرد و اتاقش را ترک نکرد. هرگز از پنجره دیگر بازار را نظاره نکرد، که اگر می کرد، می دید که کودکان و مردان و زنان به همان کاری مشغولند که مدت ها پیش بودند. او فقط با لباس چین دار رنگ و رو رفته اش آسمان و دریا و ساحل و کشتی ها و مرغ های دریایی را نظاره کرد.
شاید او تنها کبوتر دنیا بود که به انتظار یک مرغ دریایی نشسته بود.
توضیح:تخلیه اضافه جات ذهنم.
نکته: دو تا بخش هیچ ربطی به هم ندارن. (شایدم دارن. فقط مغزم می دونه و خدا)
نکته:لطفا....کمکم کنید. من باید بنویسیم. من میخوام بنویسم. من میتونم بنویسم. ولی نمی دونم چی بنویسم.
چی بنویسم؟
من فقط...
یادم رفته که چطور باید بنویسم.
-*-*-*-*-*
اومدم به قالبم یه فضای بهارگونه تری بدم، ولی هرچی گشتم، هیچی بهتر(مناسبتر) از این بکگرانده پیدا نکردم. خیلی تاریک تر از قبلیه. ولی خب...حقیقتم همینه دیگه. نمیشه با آرزوی: همه چی بهتر میشه و بهار صورتی تر میاد حقیقتو انکار کنیم. در عوض میشه درون سیاهی حل شد، دوستش داشت، باهاش زندگی کرد، بهش عشق ورزید و قبولش کرد. اینطوریه که اونم باهات دوست میشه و چشمات به تاریکی عادت میکنه.
مشکیم رنگ قشنگیه. مگه نه؟ به مشکی زودتر از صورتی عادت میکنم.