گفت:بیا بخوابیم روی برف.
گفتم: فرشته نمیشه
خودش را پرت کرد روی برف نرم و گفت:عیب نداره.
کنارش دراز کشیدم. به آسمان خاکستری خیره شده بود. نمی دانم آنجا چه می دید. ولی حواسش اینجا نبود. چشمش را بست و هوای سرد را باسر و صدا نفس کشید.
به تقلید از او چشمم را بستم، تازه داشتم تمرکز می کردم که ناگهان... چیز گنده و سفیدی روی صورتم فرود آمد.
جیغ زدم و بلند شدم. برف را از سر و رویم تکاندم و رو به آزاردهنده ام داد زدم:مثلا داریم از هوای برفی لذت می بریما! رو به او چرخیدم تا بگویم:مردم اصلا چیزی از احساس شاعرانه زیر برف حالیشون نمیشه اه!
ولی او کنارم نبود. بهت زده دنبالش گشتم. دیدم چند متر آنطرف تر، دنبال پرتاب کننده برف می دوید. با جیغی از هیجان، برف را قاطی آب و گل توی صورتش پاشید. یک نفر از پشت سر به سمتش گلوله پرت کرد. با شادی فریاد:حمللللهههههه سر داد. و با دست بدون دستکش، رفت که دشمن را از پا دربیاورد. خندید:«انتقام سخت!»
خنده اش از ته دل بود. خنده اش لابه لای دانه های برف می رقصید و روی رد پاهای شتاب زده می نشست. چهره اش گلگون بود. مثل قطره خونی روی بی نقصی برف. موهایش در هم ریخته بود. از برف و باد، مثل دریای کوچک و سفیدی از مقنعه اش بیرون زده بود. کتانی سبزش خیس خیس بود.
آنقدر محو حضورش شده بودم، که وقتی تکان تکانم داد:«ادم برفی درست کنییییم» نزدیک بود با صورت بیافتم روی یخ.
آدم برفی درست کردیم. به جای هوبج شاخه درخت بود. خیلی هم کوچولو بود، ولی او مصرانه گفت:«قشنگه... اسمشم یوکیه. یوکی یعنی یخ» لبخند زدم
، داشتم مقنعه خیسم را روی بخاری خشک می کردم، همه کلاس یا به آه و ناله خستگی افتاده بودند یا مشق های ریاضی را از روی هم می نوشتند. جوراب خیسش را در آورده بود. کاری هم به کسی نداشت. پای بی جورابش را چسباند به شوفاژ قدیمی، و بی مقدمه با لحن مخصوصش گفت:«ایکاش خرس قطبی بودیم نه؟ واقعا چقدر خدا بین خرسا تبعیض قائل شده. خرسای قهوهای بیچاره کل زمستونو خوااابن. فکر نکنم هیچوقت دیگه انقدر بهم خوش بگذره. حالاخرسای قهوه ای که اصلاااا برف ندیدن رو حالا درک کن.»طوری لپهایش را از حرص خدا باد کرد انگار مهم ترین مشکل کل کهکشان الان دلشکستگی خرسهای قهوه ای است.
آخرین لحظه ای که قبل از داخل کلاس شدن دیدمش، داشت با خانم ناظم سر برفبازی بیشتر چانه می زد. در را پشت سرم بستم و روی صندلی ۱۴ لم دادم.
ولی راستی راستی، خرس های قهوه ای خیلی بدشانسی آوردند. نه؟