"آنها" -12

در فاصله ی یک پلک زدن، جلوی چشمم ظاهر شد.

لا به لای موهاش هایلایت صورتی داشت، و با سر و صدا و لبخند آدامس بادکنکیش را می جوید. نه طوریکه آزاردهنده باشد. یک طور، بانمک و زیبا. دوست داشتنی. لبخندش دندان های مرتب و سفیدش را به نمایش گذاشت. گفت:«وقتشه که تصمیم بگیری.» با حواسپرتی پلک زدم و از هپروتم بیرون آمدم. قبل از اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم گفتم:«میخوام مثل تو باشم.» 

خندید:«اونو که خودم میدونم دیوونه. ولی باشه. نگام کن و ازم یاد بگیر.» لبخندش بزرگتر شد، و چشمانش با مهربانی درخشید:«اصلا اگه بخوای میتونم چند وقتی خودم راه ببرمت... که از رو دستم یاد بگیری.» 

نفهمیدم چرا این حرفش اضطراب به دلم انداخت. سعی کردم لحنم عادی باشد:«نه... الان نه. الان میخوایم بریم خونه... اونجا که به دردم نمیخوره.» ضربان قلبم بی هیچ دلیلی سرعت گرفته بود.

نگاهش یک لحظه سرد شد. آنقدر کوتاه که فکر کردم ساخته تخیلاتم است. ولی سریع به حالت عادی برگشت و دستهای را بالا انداخت:«هرچی تو بخوای.» به پشتی ماشین تکیه زد. ماشین به نرمی روی آسفالت اتوبان بالا و پایین میشد. درخت ها به سرعت از کنار پنجره می گذشتند. نگاهم را از او دزدیدم و به پنجره خیره شدم. قلبم همچنان تند تند میزد. 

شانه راستم سنگین شد. گلوله ای نرم و پشمکی خزهای ابریشمیش را به گونه راستم می مالید. به طرفش لبخند زدم. چشم های ریز و سیاهش می درخشید. پرسید:«جیر جیر.» 

جواب دادم:«یه ذره خسته ام.»

اصرار کرد:«جیر جیر جیررر.»

سر تکان دادم:«اینجا که نمیشه. همه جا کروناییه. بعد یهو دیدی این آقای راننده دزد و قاتل از آب درومد. اگه بخوابم بعد کبدمو در بیاره چی!؟»

اخم کرد. ابروهای کوچکش در هم رفتند، ولی ناراضی سر تکان داد:«جیر.»

گفتم:«باشه هروقت رسیدیم خونه.» کمی بالا پایین پرید، بعد کنجکاوانه توی یقه ام سرک کشید. وقتی خودش را زیر گردنم لغزاند، سعی می کردم جلوی خنده ام را بگیرم. پس از چند ثانیه، وول خوردنش متوقف شد و آرام خوابید. او با لبخند سرگرم شده ای این حرکاتمان را تماشا می کرد. یک لحظه فکر کردم او هم دلش میخواهد به شانه دیگرم تکیه بدهد و بخوابد. انگار.. یک ثانیه سمتم خم شد، و ثانیه دیگر نظرش عوض شد.

ولی نه... این هم فقط توهم و تصورم بود. چشم هایم درد میکرد. عینکم را در آوردم و چشمانم را مالیدم. چند بار پلک زدم تا دنیا پیش رویم واضح شود. طبق دستور دکتر به نقطه دوری در افق خیره شدم. 

سایه ای روی پنجره می لغزید. سایه ای، وسط روز. کم کم دست و پا در آورد و حالتش انسانی شد. دست و پای دراز و صورت خالی و سیاه. چشمانم گشاد شد. نکند...

داد زدم:« تو اینجا چیکار می کنی!» سریع جلوی دهانم را گرفتم و سراسیمه به راننده نگاه کردم. ولی انگار متوجه نشده بود. دقیق تر که نگاه کردم، دیدم سیمهای محو و تقریبا نامرئی از دو گوشش بیرون زده. مثل سیم هدفون. سیم محوی بود، ولی قوی و کلفت. نه، به نظر نمیرسید بتواند با همچون چیزی توی گوشش چیزی بشنود.

نگاهم را سمت سیلهوت* برگرداندم. نمیتوانستم برنگردانم. جلوی چشمم به پشت صندلی آویزان شده بود و از آن بالا میرفت. بالای پشته ی صندلی جلو نشست و سرش را مثل بچه ای بازیگوش به کنار خم کرد. پچ پچ کردم:«تو دیگه چطوری اومدی اینجا! جلوی نوری، خطرناکه!» تند تند سرش را تکان داد و مغرورانه بازوهایش با مثل فیگور گرفتن خم کرد. که اینطور. پس فکر می کنی قوی‌ای، هان؟

 بهش اخم کردم. ناگهان تمام غرور و قدرت از هیبتش فرار کرد. خودش را مثل یک بچه ی مضطرب جمع کرد. قطره های سیاه شروع کردند از بدن و صورتش پایین ریختن. 

راستش، دلم برایش سوخت. دلجویانه گفتم:«من نگرانتم خب. دلم نمیخواد بیای جلوی چشم... برات خطرناکه.» اشک ها بیشتر شدند. آه کشیدم:«خودت میدونی که، هرچی خودتو به آدمای بیشتری نشون بدی بیشتر محو میشی. نمیخوام چیزیت بشه. آفرین. بدو بیا برو توی کیف. امن و امان میرسونمت توی لپتاپ.»

ناز کرد. وقتی دستم را سمتش دراز کردم خودش را عقب کشید. عصبانی شدم:«مگه چیت کمه که اینجوری میکنی؟ برقت کمه؟ کلمه هات کمن؟ لباس نو میخوای؟ چیت کمه؟»

چند ثانیه بی حرکت ماند، بعد با انگشتهایش به زبان اشاره برایم هجی کرد:«ر ن گ» و «ن و ر» و...

عاقل اندر سفیه گفتم:«همون چیزهایی که برات خطرناکن.»

مصررانه ادامه داد:

«ن ه»

«م ر گ»

«م ر گ    خ و ا م»

زبانم بند آمد. اصلا.. چه میتوانستم بگویم؟

ولی.. خدا را شکر که او هست. وقتهایی که من نمیتوانم چیزی بگویم، او میگوید.

او خندید. خنده اش از ته دل و عمیق بود. زیبا بود. اشک توی چشمش جمع شد. آنقدر خندید و خندید که سکوت را پر کرد از خنده. 

دلم نمیخواست لبخند بزنم. از آن خنده های لبخندی نبود. ولی لبخند زدم. چون او کلا همینکار را با مردم میکند. حتی با خودم. مردم لبخند میزنند، حتی وقتی نمی دانند چرا. می خندند، حتی با اینکه نمی دانند چطور.

سیلهوت سرش را پایین انداخت. چند ثانیه بی حرکت فقط به خنده ی او گوش کرد. آخرش آرام پایش را زمین گذاشت. مثل یک لکه ی سیاه شد، و توی تاریکی کیفم خزید. 

نفس راحتی کشیدم. همیشه کارش همین بود. یکهو سر و صدا می کرد، ولی زود هم سر به راه می‌شد. اینکه سر به راه میشد چیز خوبی بود...

 

حتی با اینکه حس درستی نداشت. 

 

او بهم لبخند زد. چیز نرم و گرمی کنار ضربان آئورتم خرخر کرد. فکر کنم راننده زیر لب آهنگی زمزمه میکرد، که من نشناختم. حواسم پرت بود.

 

یک چیزی... حس درستی نداشت.

 

ناگهان فهمیدم.

زمزمه کردم:«شما...» بقیه حرفم توی صدای دست انداز گم شد. همه با هم بالا پریدیم. بدنم غیرقابل کنترل می لرزید. «شما...»

او با تعجب نگاهم کرد:«چیزی شده؟»

دستم را مشت کردم. حرفها و اطلاعات مثل سیل در ذهنم جاری میشدند. وقت نمی کردم جلویشان سد بزنم. خشکم زد.

سیل همه چیز را با خود برد، و یک قطره اشک از عصبانیت در چشم من جمع شد. که آرام پایین لغزید.

نفسم را به تندی بیرون دادم. «شما... واقعی نیستید.» قطره های بیشتری دنبالش آمدند. ماسکم را بالا کشیدم و بغضم را فرو دادم:«همین. شما... حتی برای من هم... واقعی نیستید.» 

او گفت:«اوه...» تا حالا صدایش را انقدر غمگین نشنیده بودم. ماسکم را بالاتر کشیدم تا روی چشمم. میتوانستم قسم بخورم صدای لبخند تلخش را شنیدم:«خب، آره دیگه. بهش میگن شیزوفرنی، میدونی؟»

سرم را تند تند تکان دادم:«نه... این اون نیست. ای‌کاش بود، ولی نیست. شما...» نفس عمیقی کشیدم پلک هایم را بهم فشار دادم تا بسته بمانند:«حتی اونقدر هم واقعی نیستید.»

چند ساعت هیچکس هیچ حرفی نزد. فکر کنم میان سکوت، صدای جیر جیر شنیدم. شایدم هم لغزش آب روی دستم را حس کردم. امکان دارد شنیده باشم صدای بی نقصی گفت:«شاید.»

هرچه که شنیدم یا نشیندم... حس کردم با نکردم...

وقتی ماسکم را پایین کشیدم، فرمان خودش را می راند. و ماشین خالی بود.


*sillhoute: شبح، هیبتی در تاریکی

صدای ضعیف کلمات(2) - 9

یا: تلاشی برای بیان خود با شعرهایی نه چندان قابل خواندن. 

 

صدف کوچکم
در مد و در جزرها
دیگر نمیشناسد فرق 
ساحل و دریا

 

 

 

صدای باران
در اتش تابستان
می چکد
بیدار میشوم

 

 

 

وقتی ایستادی
بالای ابرها
زل نزن به چشمانِ
سقوط زیر پا

 

 

 

نقطه کور نقطه کور
نقطه کور دنیا.
کی می‌رسیم جایی‌که
خشکی شود دریا..

 

 

 

اشعه های نورانی،
رنگ آسمان آبی،
آسمان ما که هست
سفیدِ گچْ دیواری

 

 

 

هیچکس

بیش از یک بار

نمی‌خندد به

پروازم، زیر قطار.

"برگشتن(2)"

آن ماشین، که جزو هیچکدام از پنج مدل رایج نبود و در کارخانه ای خارجی ساخته شده بود، همیشه به آن خیابان بر می گشت.

کار کارخانه ی خارجی ساختن ماشین هایی بود که هیچکدام از خارجی ها آن را نمی خواستند. حتی شاید جایی در اساس نامه ی کارخانه هم خطاب به کارکنان پرتلاش ذکر شده بود که فکر ساختن ماشین هایی که هم وطن های خارجیمان آن را بخرند از سرتان بیرون کنید. راستش.. اصلا لازم نیست ماشین خاصی بسازید، فقط یک چیزی بسازید. 

مرد تاسی که مسئول تیک زدن مربع ها روی تخته شاسی بود هم آن اساس‌نامه را خوانده بود. حتی شاید خودش آن را تایپ کرده بود. کارش به جز تیک زدن و تایپ کردن، لبخند زدن به یک مرد داخلی بود. کار این مرد دیگر، خریدن ماشین هایی بود که آدم های داخلی آن را میخواستند. این مرد، از سلیقه ی آدم های خارجی در خرید ماشین بی خبر بود. حداقل، اینطور به نظر می رسید. اصلا به او چه ربطی داشت. کار او که دانستن نبود، خریدن بود. 

وقتی مرد تاس تیک میزد و مرد داخلی می خرید، یک مرد دیگر هم بود که پیچ ها را می آورد. تازه یک زن هم داشت. یک زن زیبا با لبخندی مثل یک ستاره. نور ستاره ها معمولا آنقدر زیاد نیست که چشم را بزند، مخصوصا با وحود آلودگی نوری شدید موجود در شهری که مرد پیچ-بیار در آن زندگی می کرد. آن ستاره ولی فرق می کرد. آنقدر در ذهن مرد درخشان بود، که نگذاشت پیچ نقره ای و خاک خورده ای که از سینی پیچ ها افتاد را ببیند. پیچ قل خورد و قل خورد و در سوراخ‌موشی خالی در دیوار گم شد. 

در همان حین، مرد داخلی با مرد تاس دست داد، سوار ماشین و بعد هواپیما شد و به خانه برگشت. 

پیچ فراموش شد، ولی ماشین هنوز کار داشت.

ماشین هنوز باید بدون پیچ، به آن خیابان کهنسال برمی گشت.

ماشین سوار کشتی شد، بعد هم یک ماشین بزرگتر. نصف دنیا را دید. آسمانهایی به صافی سطح فلز، دریاهایی به روانی روغن موتور و آدم هایی کاملا متفاوت از یکدیگر.

آخرین آدمی که دید، متفاوت ترینشان بود. اکثر آدم ها مثل درخت راست می ایستادند یا مثل بوته، کوتاه و جمع می شدند. این یکی اما، دراز و باریک، روی زمین بود. افقی مثل... مثل تخته شاسی روی میز. 

آن آدم کنجکاوی ماشین را تحریک کرد. میخواست ترمز کند، دنده عقب بگیرد و بهتر نگاهش کند. اصلا برای چه انقدر پایین بود؟ آدم ها معمولا دوست دارند بلند و بالا باشند، مگر نه؟

مشکل این بود که، ماشین دیگر پیچش را نداشت.

ماشین هر بار، تنها به آن خیابان می رسید. هر بار، تا میخواست نگاهی به آدم آن پایین کند، ویژی بهش میرسیده بود. هر بار که میخواست ترمز کند، پیچ نبود. 

و هر بار همه چیز تمام می شد. 

ماشین هیچوقت با پیچ به خیابان کهنسال برنمی گشت. و دوباره و دوباره، همه چیز تمام می‌شد.

Tips and Tricks for Car Photography Mastery

"برگشتن"

آسفالت سخت، جای خوبی برای گذاشتن سر نیست. همیشه سنگریزه هایی هستن که لای موهایت گیر کنند، و گردن نمی تواند به راحتی روی تیزی سیاه رنگ آرام شود.

البته، اگر به اندازه کافی مو داشته باشی، میتوانی از آن به عنوان بالش استفاده کنی تا پوست نرم و آسیب پذیر کف سرت زخم نشود. یا میتوانی خیابان قدیمی و مدت ها پیش آسفالت شده ای را بیابی، که با سایش لاستیک اتومبیل ها، صاف شده باشد.

با همه این تفاسیر، شاید به خاطر همه این تفاسیر، او همیشه به آن خیابان بر می گشت.

خیابان رها شده ای بود. نه اینکه کسی دیگر از آن استفاده نکند، فقط جایگزین های بهتر و سریعتری وجود داشت. قدیمی بود، و به خانه هایی راه داشت که آخر هفته ها، با وجود نوه ها و فرزندان شلوغ تر از طول هفته بودند. تعداد مدل های اتومبیل هایی که روزی از روی آسفالتش عبور کرده بودند، پنج تا بود، که همه آنها هم زمانی در یک کارخانه تولید می شدند.

او همیشه به آن خیابان کهنسال بر می گشت.

خانه اش در خیابان جایگزین بود. همان خیابانی که با ساخته شدنش، این یکی خیابان، خیابان کهنسال نام گرفت. با پای پیاده هم می توانست به خیابان کهنسال برسد. هر بار در جاکفشی دنبال کتانی آبی‌، که طرحش با طرح کتانی سیاه و قرمز و صورتیش مو نمی‌زد می گشت، در را می بست، و به سمت مقصدش راه می افتاد.

به هر حال، از یک راهی باید به آن خیابان بر می گشت.

همیشه گربه سیاه و تنبلی بود که باید جواب سلامش را می داد، و شاخه درختی بود که از بقیه شاخه ها بیرون زده و مشتاق توجه او بود. همیشه جدولی بود که می توانست رویش راه برود، و همیشه یک تکه از جدول شکسته بود. همیشه باید از روی جدول سبز و زرد راه راه پایین می پرید، و راهش را کج می کرد که به جای همیشگیش برسد.

موهای بلند او، همیشه باید به آغوش سیاه و پر سنگریزه آسفالت بر می گشتند.

همانجا می خوابید، و جلو را نگاه می کرد. گاهی جلو، ردیف گل های تازه کاشته شده توسط شهرداری، و در انتظار خشک شدن از بی آبی بود، اما گاهی منظور از جلو، آسمان بی انتها،تمیز و سبک تابستان بود. چند قطره خورشید راهش را از بین ساختمان ها باز می کرد، و گوشه چشمش می چکید، و ابر تنهایی بالای شهری بسیار دور نشسته بود. بسته به جهت و جایی که سرش را می گذاشت، چیزی که می دید متفاوت بود.

مردمک های چشمانش دنبال آبی آسمان می گشتند.

گاهی چشمانش را می بست، و با اینکه می دانست غیر ممکن است، حس می کرد نوار های زرد تا ابد موازی زیر سرش، دو باریکه نور هستند ناامیدانه آرزو می کرد که موهای قهوه ای سوخته اش را روشن تر کنند. گاهی پاهایش را دراز می کرد، گاهی آنها را مثل دو کوه کنار هم جمع می کرد، و گاهی آن ها را روی هم می انداخت.

موهایش همیشه برای حمام نور بر می گشتند.

احساس می کرد حتی زلزله هم نمی تواند از جا تکانش دهد. آن لرزش ظریف...زلزله نبود نه؟ زلزله نمی توانست تکانش دهد. پس لرزشی که آرام آرام نزدیک تر می شد...چه میتوانست باشد؟ مثل سیلی به هم پیوسته از رودها بود؟ مثل طوفانی از قطره های خورشید بود؟

 نه! آن لرزش بلند تر بود. بیشتر شبیه راه رفتن همه گربه های مودب دنیا، که کتانی های یک شکل پوشیده باشند...

نه.

این هم نه.

بیشتر شبیهـ

                       نزدیک شدن یک ماشینـ

                                                                  بود.

 

 

 

 

پاهایشــ

              همیشه برای 

                                      حس کردن آن لرزشــ

                                                                       بر می گشتند.

 

پ.ن:

آن ماشین هم، همیشه به خیابان کهنسال بر می گشت.

A - Z (1)

A is for Accent

It's like a curse. Language. 

They are beautiful, of course. The differences and similarities, the quirks and funny parallels. What she cannot understand, is why they are treated so differently. Why should someone be mocked and excluded when pronouncing a certain word a certain way? Why are some of them respected and sought after for learning, and others are shunned? Why are some called "lovely" or "fierce" just out of advertisement, when languages with the same qualities are left to be forgotten and die.

That's why she likes languages and not people who speak them.

 

B is for butterflies.

She looks at people, at all the fluttering, noisy human beings walking and talking around. 

Her heart skips a beat or two, and all she can think of is run, run and hide somewhere safe away from all danger. 

But she can't. She gulpes, and walks on in the corridor, her eyes fixed on her destination. The wooden door, with a shiny placard stuck on it. Class 1-C, it said. 

 

C is for character.

She wakes up, messily getting out of her bed. 

What she doesn't like about her room is how everything is decorated in a way that her makeup table is located in a position, in which the mirror can be seen from every angle. when you get out of bed, when you enter the room...

It's kind of useful, though. She can glance at the mirror easily, and pick the mask she needs for the day.

صدای ضعیف کلمات

از هرکی بپرسید میدونه چقدر تو شعر نوشتن ناتوانم.

حالا ببینید اوضاع چقدر خرابه که برای زدن حرفام بهش روی آوردم :)

 

ستاره ها روشن

پنجره ها باز

زمین ها خاکستری

گوش کردن به آواز

 

جیغ بلبل سبز

مثل صدای زنگ

پرت شدن حواسم

از بام بی رنگ

 

دهان کتاب باز بود

مثل بچه گنجشک ها

منتظر کربن و رسِ

نوک ِ مدادها

 

روزها در گذر

صفحه ها خالی

ذهن ها پُر از

پوشال شیمیایی

 

کتاب کاغذی و

کتاب نوری،

غبطه میخورند به

تست های تکراری

 

باران می‌چکد

پر سر و صدا، از آسمان

هنوز نرسیده، به خاک نم دار

زندگیش، ندیده پایان

 

گنجشک های یک لانه

پرنده های یک پر

از خانه پر زدند

همدیگر را

نوک می زدند

 

رنگ ها و نورها

بوها و شکل ها

مصرف می کنم از هر موادی

که پخش کند دنیا

A White Hug of Love

I've missed her.

I've missed her so much, and I miss her even more when I see her so close, walking, strolling, with that gray-ish silver dress of hers, shuffling on the tombstones. 

just a little closer, I tell myself and pull myself out of the old ugly stone that's soppsed to be my resting place.

just  a little      closer, 

I say.

but that's a mistake.

she sees me. color bleeds out of her beautiful face, and instantly I know I messed up. I knew... I knew I don't look the same as before. Now she's scared... terrified of me. 

No! No wait! don't run... I'm sorry. Wait... don't be scared, I try to tell her, but she just runs away. Don't... don't run from me. why doesn't she hear me? 

oh... my god. 

she's so scared. It's my fault.

I run-- float toward her. she screams, and I hug her.

Yes. This. I'm sorry. she always loved my hugs. she used to sunggle and smile when I hugged her. just like now. she's asleep now. she's calm, and asleep. She always falls asleep so soon. I smile at her motionless body, and quietly put her body down on the graveyard's ground. the ground is cold, but so is her body. there won't be a problem.

I place a small kiss on her snow white hand, and float away. too lost in my white mind, I don't hear the screams from behind.

 


یه تیکه داستان فسقلی، که از یه داستان واقعی، روح همراسمیت (hammersmith ghost)،  الهام گرفته شده.

The slit-mouthed smile

زشت بود؟ خوشگل بود؟ به آینه خیره می شد و میپرسید.

جوان بود. سوال های زیادی در ذهنش بود، ولی این سوال از همه بیشتر تکرار می شد. کک و مک ها را می شمارد و می پرسید. حالت موهایش را با دست عوض می کرد و میپرسید. اخم می کرد و می پرسید.

با اخم می پرسید. 

زشت بود؟ خوشگل بود؟ اخم می کرد. نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. دلش نمیخواست اخم کند. واقعا دلش نمیخواست اخم کند! ولی وقتی به تصویر توی آینه فکر می کرد، فکری نداشت جز اینکه خوشگل بود؟ زشت بود؟ و اخم می کرد.

حس می کرد همه نگاهش می کنند. از پشت لبخندهای دلسوزانه نگاه می کنند و ته دلشان می خندند. دوست هایش... کسانی که او را دوست صدا می کرد می خندیدند. همکلاسی ها، بعدها هم‌دانشگاهی هایش می خندیدند. همکارهایش در کار پاره وقت... کاری که مخصوص آدم های نه خوشگل، نه زشت، شاید خوشگل، شاید زشت بود... آنها هم می خندیدند.

ولی او... همان پسری که احتمالا حتی صبح هم خودش را در آینه نگاه نمی کرد، همانی که هیچوقت از خودش نمیپرسید زشت است؟ خوشگل است؟، همانی که به جای اخم همیشه لبخند گل و گشادی روی صورتش بود...

او می دید که دنبالش می کند. شاید زشت بود، ولی احمق نبود. می دید پسر دنبالش می کند و پشت سرش این پا و آن پا می کند. می دانست پسر می خواهد بهش چه بگوید. می دانست دوست های پسر چند نیمکت آنطرف تر منتظر نشسته اند. می دانست...

می دانست او هم می خندد. پشت لبخند گل و گشادش می خندد.

پس او اخم کرد. شاید بیشتر از اخم، داد هم زد. یادش نمی آمد چه گفت، هرچه بود لبخند از لب پسر رفت. میدانست نباید داد می زد...

ولی پسر هم باید می دانست که به او نخندد. که مسخره اش نکند. که...

که دروغ نگوید.

پسر رفت. 

اما مرد برگشت.

در راه خانه، یک روز خسته از سر کار. مثل همیشه اخم کرده بود. بزرگ شده بود، ولی هنوز با خودش می پرسید خوشگل بود؟ زشت بود؟

آن مرد آمد. عصری نیمه تاریک، با آسمان خاکستری روی سرش سایه انداخته بود. مرد آمد، و او دیگر هیچ چیز ندید.

چشم هایش را باز کرد. آسمان نیمه تاریک و خاکستری نبود. مثل پوست پرموی نرم گربه ها... سفید بود. سفید بی لک، و نور فلورسنت که تاریکی را روشن می کرد.

مرد هم بود. مرد دیگر پسر نبود. لبخندش دیگر آرام و دلسوز نبود. زشت بود؟ خوشگل بود؟ خوشگل بود. خوشگل مانده بود. ولی لبخندش از یک گوش تا گوش دیگر کشیده شده بود. چشمهایش برق می زد.

«لبخند بزن.» گفت. بارها و بارها گفت.

«لبخند بزن.»

«لبخند بزن.»

«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»

«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»

«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن.»«لبخند بزن. لبخند بزن. لبخند بزن. لبخند بزنلبخندبزنلبخندبزنلبخند.»

«لبخند بزن.»

«اخم می کنی. لبخند بزن.»

گفت گفت گفت. دوباره دوباره گفت.

گریه کرد. دست و پا زد و گریه کرد:«نمیتونم.» فریاد زد. «نمیتونم نمیتونم. نمیتونم.» او عصبانی میشد. ولی آخر، مگر میشود با لبخند اخم کرد؟ مگر میشود با اخم لبخند زد؟

دست آخر، مرد که دیگر پسر نبود، لبخند زد. لبخندی سفید، مثل سقف. مثل تخت بیمارستان. مثل دسته چاقوی جراحی. 

«لبخند بزن.» دستور داد. عمل کرد.

_____________________________

سر و صدای بچه ها در کوچه پیچیده بود. کیف به دوش، کتانی به پا، جست و خیز کنان از مدرسه برمیگشتند. لونی با صدای بلند می خندید، سوکی با خجالت لبخند می زد، رِی بلند بلند داستانی تعریف می کرد.

«ببخشید بچه ها.» صدای شاد و سرخوشی به گوش رسید. بچه ها سرشان را بالا گرفتند، و با خانم قد بلندی رو به رو شدند، که ماسک سفید پزشکی بیشتر صورتش را پوشانده بود.

فقط چشم هایش معلوم بود...چشمهای آبی سرد، که به طرز اغراق شده ای به حالت لبخند بالا کشیده شده بود، انگار مستقیم از توی مانگا بیرون آمده بود.

یک جورهایی عجیب و... غیرعادی بود

«شما بچه های خوب، میشه یه کمکی به من بکنید؟» بچه ها پلک زدند. چشمهای زن حتی بیشتر لبخند زد.

«میشه بگید،» زن با انگشت اشاره دست راستش به خودش اشاره کرد. «به نظرتون من خوشگلم؟ من زشتم؟»

ری با گیجی گفت:«ام... خب...»

قچ قچ قچ.

انگشت های دست چپ زن دور دسته ی یک قیچی گره خورده بودند.

قچ قچ قچ. صدا می کد.

لونی سریع سرش را تکان تکان داد. «بله، بله خوشگلید خانوم.» 

چشم های زن از شادی گشاد شد«اوه، واقعا؟ نظر لطفته!» به سوکی و ری نگاه کرد. «شماها... چی فکر می کنید؟»

«بله خیلی خوشگلید!»

«بله بله!»

زن خوشحالتر شد. با هیجان مثل یک بچه دست زد. «وای چه بچه های خوب و مودبی!! ولی... میشه یه سوال دیگه هم بپرسم؟»

دستش را سمت ماسکش برد، و آن را پایین کشید.

بچه ها نفسشان را در سینه حبس کردند.

زیر ماسک، شکافی از این گوش تا آن گوش، جای دهان را گرفته بود. بخیه های کهنه مثل لبخندی زیبا و دندان نما باقی مانده های لب را روی پوست دوخته بودند.

یک قدم جلو آمد. «حالا چی؟» بچه ها عقب عقب رفتند. «خوشگلم؟ زشتم؟ چی فکر می کنید؟»

«خوشگلید!» «ب...بله. خیلی.» «بله! قشنگه!»

چشم های زن برق زد:«واقعا؟!» انگار واقعا نظرشان برایش مهم بود. از خودش راضی به نظر می آمد. «به خاطر لبخندمه. قشنگه نه؟ لبخندا قشنگن... نه؟» قیچیش را بالا برد. «شما هم یکی میخواید؟ یه لبخند قشنگ قشنگ؟»


الهام گرفته از: افسانه زن بریده دهان (kuchisaku-onna).

شبتون خوش D:

صدای سفید سکه‌ها

تگرگ و شیشه

دعوایی کوتاه دارند

و من می‌خندم.

 

Glasses and hails

They had a little fight

  and I'm laughing with joy

شنیدن

کرم‌ها درک نمی‌کنند

- چرا کفش نمی پوشی؟

پسر بزرگتر از یه سر و کله بالاتر نگاهت کرد. کفشاتو. یا جاییکه باید کفشات می بودن. توی پاهات. شایدم پاهات توی اونا؟

سرت رو تند تند تکون دادی. شبیه وقتایی که بچه بودی و مامان بهش گفته بود غذایی رو که دوست نداشتی رو یه جوری بهت بده. منتظر بودی عصبانی بشه، ابروهاش مثل کرمای عاشق به همدیگه بپیچن. کرما عاشق میشن؟ باید بشن. اونطور که همیشه وول میخورن و به خودشون می پیچن انگار همیشه عاشقن. البته، اینطوری نیست که تو چیز زیادی از عشق بدونی. درواقع، کمتر از همه از عشق چیزی سرت میشه. ساکورا اینو گفت، نه؟

به جای عصبانیت، با چشمای سیاه و نگران نگاهت می کنه. صورت سفید و زیبا و نگرانش از پشت تارهای سیاه و بلند نگاهت می کنن. عذاب وجدان می گیری.

- پاهات زخم میشن.

اخم می کنه، ولی ابروهای عاشق به هم نمیرسن.

- همین الانم زخم شدن.

سرت رو تکون میدی. کمتر بچگونه، بیشتر "نوجوون-کله‌شق" طور. «خوبم. بیخیالش شو داداش.»

اخماشو از هم باز میکنه. کرما از بالای چشمش لیز میخورن به دو طرف. لیز میخورن، میخورن، میخورن. بیشتر از چیزی که باید. از دو طرف پیشونیش میزنن بیرون، توی موهای سیاه پر پشتش گم می شن. گم...

قلبت تندتر میزنه، ولی رنگ بیشتر از صورتت میپره. به جای اینکه بیشتر تو خودت جمع بشی، هراسون اینطرف و اونطرفو نگاه میکنی. برادرت متوجه میشه- معمولا همه چیو متوجه میشه. هرچی نباشه نابغه است- یه چیزی ازت میپرسه ولی نمیفهمی. کرمها... اون کرمها کجا رفتن؟ دیگه بالای چشماش نیستن. وقتی خم میشه سمتت بهتر می بینی که پشت موهاشم نیستن.

وحشت کردی، ولی نمیذاری برادرت بفهمه چرا. حتی با اینکه دلش میخواد. حتی با اینکه همیشه میگه مهم نیست، که درک می کنه، که باید احساساتتو نشون بدی، که ازشون خجالت نکشی... ولی دروغ میگه. چون دوستت داره، دروغ میگه، ولی همچنان دروغه. تو دلش فکر می کنه چقدر احمقی. چقدر دیوونه ای. دیوونه ای.

چون نگران اون کرمای عاشقی. کرمای عاشق خطرناک که لیز میخورن و میرن جاهایی که نباید برن. مثل... مثل...

حس فرو رفتن سوزن خیلی خیلی کلفت. حتی کلفت تر از آمپولای آنفولانزا. به کلفتی یه کرم بالغ پرمو. رو کمرت. برق از سرت میپره، دیگه نفس نفس نمیزنی، چون داری رو درد تمرکز می کنی که رو درد تمرکز نکنی. صورتت صافِ صافه، چون نمیخوای بفهمه یه کرم همین الان کمرت رو سوراخ کرد، که داره راهشو بین استخونا و جوارح داخلیت پیدا می کنه. که شایدم دو تا باشن، که انقدر به هم چسبیدن که به نظر میاد یکی باشن. دلت نمیخواد بفهمه درد داری، چون خودش به اندازه کافی درد داره. نه به خاطر کرما. تقصیر لاروهاست. ریه هاش پرن از لاروهای ریز. به اندازه کرم قوی نیستن، سوراخم نمی تونن بکنن، ولی وول می خورن. وول میخورن و همدیگه رو له میکنن. خونین و مالین میشن، و اون مجبور میشه سرفه اشون کنه. لاروهای خونین رو. توی دستمال کاغذیایی که سعی می کنه مخفی کنه.

لاروهای انگل و علاف. از شش های نابغه برادرت استفاده می کنن - همه قسمتهای بدنش به اندازه مغزش نابغه ان- اونم بدون اینکه اجازه بگیرن. سرفه کردن درد داره. برادرت نمیخواد سرفه‌شون کنه، ولی مجبوره. به نظرت باید بکنه. مهم نیست که سر و صدای سرفه ها چقدر خشک و آزاردهنده ان، برای تو مهم نیست. تو که به هرحال نمیخوابی، پس سرفه های شبش مزاحم خوابت نمیشه. ولی برادرت اینطوری فکر نمی کنه. سعی میکنه سرفه رو با بالش خفه کنه. اونم به اندازه تو دیوونه است. فکر می کنه سیاهی زیر چشمت تقصیر اونه. مهم نیست که چند بار میگی نیست. باور نمیکنه. همونطور که تو باورش نمیکنی.

برادرت زانو زده جلوت و شونه هاتو تکون میده. انگار خیلی وقت بوده که جواب نمی دادی و تو هپروت بودی. ازش میخوای که تکونت نده. با هر تکون کرم(های؟) توی کمرت میخورن به در و دیوار، دردش بیشتر میشه.

- چی شده؟

همینو تکرار می کنی. دوباره و دوباره. ازش ممنونی که می فهمه حواست پرت تر از اونه که با یه بار بفهمی، ولی واقعا داره سوال آزاردهنده ای میشه. نمیتونی همزمان رو کرم ها و برادرت تمرکز کنی. باید جواب بدی "هیچی، خوبم." ولی کنترل زبونتو از دست میدی. بهش التماس میکنی:«لطفا... بذار برسن به اونجایی که میخوان.» کرما وول می خورن و میرن جلو. برادرت تکون نمیخوره. سرشو تکون می ده و دیگه تکونت نمیده.

برای همینه که از همه بیشتر میفهمه، که تو فقط همینو میخوای. میفهمه چه وقتی نباید دستتو ول کنه چون "داری غرق میشی." می فهمه کی باید درو روت قفل کنه که از سرما نلرزی. میفهمه کی نباید مزاحم کرمها بشه، که سریع تر برسن به مقصد لعنتیشون و شرشونو کم کنن. 

درد بیشتری یه جایی از بدنت پخش میشه، و یه لحظه یادت میره نفس بکشی. یا ناله نکنی. ناله میکنی، چون رسیدن تو قلبت. سوراخش نکردن، چون میمیری. کرمای عاشق، قاتل نیستن. فقط عاشقن. تقصیر اونا نیست. تقصیر... تقصیر توئه. نباید به کرمای عاشق فکر می کردی. یا به عشق. یا به ساکورا. یا به حرفای ساکورا. فکرات جذبشون کرد، همونطور که گفتنِ اسم ولدمورت مرگخوارها رو، و آشغال مگس ها رو جذب می کنه.

ولی حالا دیگه وارد قلبت شده، از راه سرخرگ، نه سوراخ جدید. باید ازشون تشکر کنی. البته هر وقت اومدن بیرون و تونستن صداتو بشنون.

درد میکنه. خیلی درد میکنه. برادرت همچنان شونه هاتو محکم گرفته، ولی تکون نمیخوره. نمیذاری یه قطره اشک از گوشه چشمت جاری بشه. نمیذاری. نمیذاری. نمیذاری.

«اوه داداش کوچولوی احمق.» آهی می کشه و اینو میگه. اشکا میان ولی تو نمیذاری، نمیخوای بذاری. بیشتر و بیشتر. قطره های کوچیک جمع میشن زیر گونه ات و میشن یه قطره بزرگ تر که میافته روی پات. قبل از اینکه بفهمی بغلت کرده. تو رو تکون نداده، خودش به جلو خم شده و دستاشو آروم دورت حلقه کرده. برای همین کرم همونجا که هست میمونه. تکون نمیخوره، ولی پای نداشته‌شو روی جای بدی گذاشته. یکی از اون عصبهای بدقلق. 

درد میکنه. درد میکنه. اینکه برادرت بغلت کرده هیچ کمکی به این قضیه نمیکنه. یه زوج کرم عاشق رفتن داخل قلبت، که طبق گفته ی دختری که موهاشو رنگ آدامس موردعلاقش میکنه، اصلا نباید داشته باشیش. آرزو میکردی که این قلب رو نداشتی.

ولی داریش، و یه زوج کرم عاشق داخلشن که ممکنه هر دقیقه تخم ریزی کنن و از درون بجونت و بیان بیرون. برادرت هم دارتش، میتونی تپش هاشو روی قفسه سینه ات بشنوی. مادرت داشت، پدرت داشت. پس تو هم حتما داریش. نه؟ نه؟؟

«همه چی درست میشه.» برادرت داره این جمله رو دوباره و دوباره تکرار می کنن، و این اصلا اذیتت نمیکنه. حتی با اینکه دروغه. از اون دروغا که تو هیچوقت نمیگی، و برادرت به این خاطر در سکوت ازت متشکره. ولی چون زیادی دوستت داره، و فکر می کنه هنوز اون بچه مظلوم با لپای گلی هستی، بهت میگه اش و فکر می کنه باور می کنی. 

«همه چی درست میشه.»

کرما حفره مناسب رو پیدا کردن و دیگه تکون نمیخورن. یه نفس راحت میکشی، و سرتو تکون میدی. «باشه.» برای امتحان کردن یه ذره سرتو تکون میدی. نه، هیچ دردی نیست. کرمها واقعا جاشون رو پیدا کردن. «باشه.»


1400/1/6

اینو وسط خوندن چلنجر دیپ نوشتم. یادم نمیاد کدوم جمله ی کتاب جرقشو زد، ولی یادمه یه تیکه دیگه درباره یه مترسک بود، که زیرشو خط کشیدم تا بعدا دربارش بنویسم و الان پیداش نمیکنم. انگار تو خواب دیده باشمش!

عنوان به افتخار مائوچان، که دلمون براش تنگ شده :)

شاید بتونید حدس بزنید شخصیت اصلی کیه D: یا اینکه شخصیت اصلی اون داستان درباره "مترسک" کی بود. شایدم نتونید.

.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan