سلام
من تیزهوشان قبول شدم
والسلام
چند روزی نبودم
البته نبود من زیادم تاثیری روی وبلاگستان نمیذاره... ولی خب به هرحال نبودم.
در این چند روز به طور خلاصه یه کار میکردم:پخش تراکت
مسخره است ولی خوشگذشت...
مادر بنده یک کسب و کاری راه انداخته که به تبلیغات نیاز دارد. شریکش هم یک خانم تقریبا بیش فعال ولی بسیار بانمک و گل است که یک دختر دارد. به اسم الف. قشنگ میماند به خانم ریچل لیند در اونلی. کل شهر را میشناسد.
خلاصه که... مادرها دیدن که آنها دو دختر دارند و یک کوه تراکت و کسب و کار خوابیده. پس اش تراکت پخش کنی پختند برای ما که رویش یک وجب روغن پادرد بود ولی.. خوب بود. بنده که تا به حال پا از بقالی سرکوچه انورتر نداشته بودم، رفتم با الف جان، که نقشه شهر را از ته به سر و سربه ته و زیگزاگی و یکی در پیام حفظ است، راه افتادیم به تراکت پخش کردن.
این سه روز برای من حکم تجربه هزار ساله را داشت که اکنون برایتان می نقلانم (نقل میکنم):
۱)اگر روزی کارتان به تراکت پخش کنی رسید، بدانید که آن موذیانی که میگویند:مرسی عشقم. کمی جلوتر پاره میکنند بیچاره ی پول خورده را.
۲)لطفا از این پس اگر از بچه بیچاره ای تراکت گرفتید، یا کمی صبر کنید تا با شما بحرفد و به اصطلاح مختان را شستشو دهد، یا حداقل لبخندی نثارش کنید که خستگی بیست کیلومتر پیاده روی از تنش درآید
۳)با سوپری ها دوست باشید. بدردتان میخورد.
۴) من، همیشه از آنهایی بودم که به قول مادرم می چپیدم توی خانه و کتاب میخواندم و انیمه می نوشیدم. ولی در این سه روز از وقتی پایم به بازارهای شهرمان و آن مغازه خرازی کذایی باز شده، دیگر مارتین را به نویسندگی نمی شناسم و دارم روی تغییر مکتب فکر میکنم. قصد دارم از مکتب بوک ورمیسم به توی خیابان ول بچرخیسم و با دوستها هرهرکنانیسم روی آورم. بیایید ادبم کنید :))
۵)بی نتی بددردیه. حتی از اول مهر که پنج روز دیگرست هم بدتر.
۶)وقتی در شهری اونلی مانند زندگی میکنید، وقتی هنگام تراکت پخش کردن چند خانم نذری به دست میبینید، به سمت منبع نذری ندوید، حتی اگر زرشک پلو باشد. زیرا در صف نذری سیصد تا آشنا میبینید. اعم از مادربزرگ همیشه نگرانتان که وقتی شما را نذری و تراکت به دست، و تنها میبیند، از آن نگاه های من این عروسم رو میکشم(همان مادرتان) نیازتان میکند.
۷)به نشانه ها اعتقاد داشته باشید. وقتی در خیابان در حال پخش کردنید و زلزله می اید، حتما نشانه ای از سوی خدا به مادرتان است که : ای فانی، گول مال دنیا را نخور که زندگیت به لرزه ای بند است.
۸)وقتی کسی را پیدا می کنید که شما میشناسید و دوست ریچل لیندی مانندتان نمی شناسد، به خود افتخار کنید.
۹)بعد از سه روز کار کردن و پخش کردن دو هزار تراکت، عین بچه انسان بنشینید و از اینترنت جایزه تان لذت ببرید و اکامه گا کیل نگاه کنید.
۱۰)دفعه بعد که در پیتزایتان یک چیز صدف مانند و نرم پیدا کردید، نگران مباشید که کلگی قاشق یکبار مصرف سرخ شده است. پس از زنگ زدن به اداره بهداشت با آرامش غذایتان را میل کنید.
۱۱)تا دلتان میخواهد به مردم در خیابان اشاره کنید و بخندید. آنها هم میخندند.
۱۲)با دو تومن پول پاره هیچ چیز بهتان نمی دهند. حتی اگر چسبش بزنید. باز هم چیزی نمی دهند.
۱۳)با تراکت هم چیزی نمی دهند. اصرار نکنید
۱۴)اگر در اخبار شنیدید دو دختر بچه مرموز امروز در سطح شهر دیده شده و به زور به مردم تراکت می دهند، آنها ما بودیم. لطفا به محض مشاهده با پلیس تماس نگیرید.
۱۵)به محض مشاهده یک عدد هلن با من تماس بگیرید. تو خیابون گمش کردم.
..........
امیدوارم به عمق فاجعه در این سه روز من برده باشید. به شدت میخوام از ریحانه و وایولت تشکر بنمایم که این چند روز بدون اینکه بدونن منو از مرگ نجات دادن با نظر ها و پ ب هاشون. و با عرض پوزش، با تقلید از ریحانه:
سه جمله تکراری:
۱)ای نقطه چین(توضیح:نقطه چین باادبانع و در عین حال بدترین فحش دنیاست)
۲)بهش میخوره راهنمایی باشه؟
۳)اههههه. به اون بده به اون بده.
جمله خردمندانه امروز:این یک حقیقت مسلم است که لک لک ها منو اشتباهی اوردن
یک:
شب پیش مختارنامه نگاه میکردم. قسمت مورد علاقه ام بود. آنجایی که همسر زهیر داستان یوستن او به کاروان امام حسین را تعریف می کرد آنجا مانده بودم از قدرت زن، که توانست علاقه مردی را از دنیا به آخرت برگرداند.
فردایش، هنگام عبور دسته ها از پیش چشمم، حسرت می خوردم که تکان دادن علم و کوبیدن طبل چه احساسی دارد. خیال پردازی میکردم که روزی با تعدادی از دوستانم، هیئتی تشکیل میدهیم که همه در آن دختر باشند. علمداران، طبل کوبان، زنجیر و سینه زنان. عصبانی بودم که آن همه قدرت دختران کجا رفته و چرا ....
در این فکرها بودم که صحنه ای مثل صاعقه خشکم کرد و لبخند به لبم اورد: دو دختر کوچک که علم یا حسین سیاه و قرمزی را با هزار سختی تکان می دادند.
دو:
شهر ما آنقدری بزرگ است که بشود اسمش را شهر گذاشت و آنقدر کوچک است که اگر پانزده سال در آن زندگی کنی، برایت مثل اونلی میشود چون همه همدیگر را میشناسند.
تاسوعای امسال هر چقدر سوت و کور بود، عاشورا کولاک کرد. با شمارش من، حداقل پنج دسته ی متفاوت از جلویمان رد شدند. فقط مشکل این بود که از هر دسته مداحی متفاوتی پخش میشد و صداها در هم آمیخته بودند.
با خود فکر کردم که اگر امام حسین برمیگشت، وضع ما خنده دار نبود؟ هرگروه به ساز خود می رقصیدند و یک استراتژی جنگ میریختند، طوری که شمر سرش از رنگ های مختلف علم ها گیج می رفت و عمر سعد میماند به کدام گروه حمله کند و جواب فریادهای کدامشان را بدهد.
تازه این وضعیت شهر اونلی مانند ما بود
سه:
در صف نذری ایستاده بودیم. خواهر کوچکترم در صف مردانه، که کوتاه تر بود، ایستاد. وقتی نذریش را گرفت، پیش ما هم ایستاد تا بگیرد. وقتی نوبت ما شد، من خیلی بی سر و صدا از صف بیرون رفتم. مادرم نذریش را گرفت و با عصبانیت به من گفت:مثلا خواستی باشعور بازی در بیاوری؟ نترس، به پلنگ تیزدندان رحم کردی. بقیه همه چهار تا چهارتا میگیرند.
همان لحظه، مادربزرگم زنگ زد که نذری گیرش نیامده. چشم غره ها از همه طرف گلوله باران کردند.
احساس کردم خدا به من نشانه ای داده که کارم اشتباه بوده. که نباید باشعور بازی در میاوردم.
نمی دانم. شاید نمی خواستم ناشعور بازی در بیاورم.
میدانم که باید از این اتفاق کوچک نتیجه بزرگی بگیرم.
ولی چه نتیجه ای؟
چهار:
اگرچه داستان تاسوعا و عاشورا غمگین ترین داستان...نه... واقعه ی تاریخ است، ولی حتی غمگینانه ترین داستان ها با حداقل ده، و حداکثر پنجاه بار شنیده شدن، تاثیر خود را از دست میدهند. چطور، خیلیها هنوز بعد از این همه شنیدن داستان گریه می کنند؟
چطور...شما گریه می کنید؟
پنج:
با حسین و یا حسین یک نقطه تنها فاصلست.
ولی یا حسین گفتن کجا و... با حسین بودن کجا.