خب....حالم* یه ذره بهتره، در حد چند خط نوشتن نیرو دارم:
ماجراهای این دو روز:
غمگین نیستم، فقط داغونم. ذهنم پر از پارادوکس شده، و اعصابم از چند نفر که خیلی دوستش من دارم خورده.
۱)قبل از تولد نگاشت: باران میخواد تولد بگیره، برای اولین بار با دوستاش. تا اینجاش منطقیه. ولی نمی دونم چرا بچه کلاس چهارم باید بیست تا مهمون، با سه چار تا بزرگتر دعوت کنه؟
و تازه مادر هم موافقت کنه؟
اصلا بحث حسادت نیست. من کلا تولد دوست ندارم با دوستام. مهمونی جمع و جورو ترجیح می دم. اصلا هم دوست ندارم ادای خواهر بزرگتر رو در بیارم براش. ولی..
یه جورایی به عنوان یه عضو خانواده به ریخت و پاش های زیاد واکنش نشون میدن ذهنم. چرا وقتی میشه با نصف این مبلغی که الان خواهر جان داره می ذاره رو دست خانواده، دو برابرخوشگذروند، باید این همه حروم و حرس بشه برای تم و کیک بزرگ و انواع چیزای مختلف. اونم تو سنی که چیزی از دوست نمی فهمی و دوستاتم درس و حسابی نیستن؟
2)بعد از تولد نگاشت:خوشحالم که به باران خوش گذشت. اگه بهش خوش نمی گذشت،خیلی اعصابم داغون می شد.
ولی در کل، به نظرم تولدای جمع و جور بهترن. چون تو تولد باید به همه توجه کنی، و اگه تعداد زیاد باشه خودت اعصابت خوورد. میشه. مادر از اون ور میگه بیا عکس بگیر، پسرعموی وچولوت میگه بیا بازی کنیم، دوستات دارن می رقصن و باید حواست به اهنگم باشه.
مشکل فیلم و عکسم هست. یادمون رفت گوشیای بچه ها رو بگیریم، و احتمالا به زودی فیلممون تو فضای مجازی لایک میخوره حسابی و میشیم شاخ اینستا :|
2)مدرسه: چهارشنبه، مدرسه خیلی خسته کننده بود. نه به خاطر درسا... برعکس. من درسای چهارشنبه رو دوست دارم. معم زیستمون هین استاد دانشگاها درس میده، و کلاس تست زنی هم داریم که از کلاس عادی بهتره.
دلیل خسته کننده بودن، پی بردن به یه سری رازها تو مدرسه بود. مثلا اینکه بچه های اخراجی چرا اخراج شده بودن( که جزو رازهای سیاه مدرسه بود)، شخصیت درون چند تا از بچه های کلاس و رفتارهای زننده شون(ااعم از یه سری حرفای رکیک) و .... این ماجرا:
یکی از بچه های کلاس هست، که به نظرم اگه یدونه شخصت مثبت تو کل کلاس باشه، همونه. احساس خوبی بهش دارم، شوخ و شنگه و خیلی شلوغه،ولی معلومه خام نیست. معلومه داره خود واقعیشو پشت خنده و شوخی مخفی می کنه.
عین لئو والدز تو پرسی جکسون.
ماجرا اینه که یه مسابقه نوشتن بود، که از کل مدرسه یه نفر باید می فرستادن اداره نوشته شو. انشای من رفت بالا، ولی برای اینکه بچه ها روم حساس نشن، به هیچکس نگفتم.
رفته بودم نمازخونه یه سری کارا رو انجام بدم واسه یه مارسمی، لئو هم داشت کمکم میکرد. یهو گفت:هلن نوشته تو رو فرستادن اداره نه؟
گفتم:آره. فقط تورو خدا به هیچکس نگو.
متفکرانه نگام کرد و گفت:تو خیلی عاقلی هلن. سینو می شناسی؟ همین که اومد اینجا از بس خودشو نشون داد، خیلی تو مدرسه اذیت شد. به این بچه ها اعتماد نکن. پاش که برسه حاضرن یه کاری کنن اخراج بشی.
یه لحظه احاساس ضعف کردم. یه جورایی تازه داشت ازشون خوشم میومد. ولی...
با شوخی گفتم:ممنون مادر مهربان. صیحتاتو آویزه گوشم می کنم.
ولی دونم یه سکوت بزرگ بود. سکوت خیلی خالی با یه خط صاف :| به جای دهنش.
از اون موقع دارم بیشتر و بیشتر حس میکنم حقیقیت حرفشو. انگار بچه های کلاس، شدن مثل داستان رنجی که بچه کوچولو ها می کشند از استفن کینگ. همه مثل یه هیولای بزرگ و سایه های بزرگتر بهم نزدیک میشن و میخوان خفم کنن...
هلن سعی میکنه جنبه مثبت ضیه رو ببینه:این بچه ها دیگه ععادی نیستن....شخصیتای آماده نوشته شدن هستن.
اما اونم داره کم کم از ادما میترسه.