پاورقی های یک خرخون

 

این هفته میتونم اسم خرخون رو خودم بذارم، و بهش افتخار نمی کنم. هرروز ساعت سه و نیم بیتی خونه، تا پنج بخوابی، تا نه درس بخونی و یه ساعت انیمه و کتاب که نمیشه زندگی...

ولی خوبیش اینه که این دوروز راحتم.

نمی دونم این گردنبند قفلی قلبی چه معجزه آی میکنه. بهش معتاد شدم. بهش که دست میزنم، انگار اروم میشم. وقتی کلی کار دارم و وقت کم، همین باعث میشه سریع یه برنامه مرتب و خوب بچینم...

امروز داشتم با حواس پرتی باهاش بازی می کردم که یهو درش باز شد و کاغذ توش افتاد زمین و گم شد. یاد کیمیاگر و خورجین سوراخش افتادم، فک کنم این یه نشونست که باید هر هفته فکرای توی قلبمو عوض کنم وگرنه می پوسه و می چروکه.

به نظرم اینبار تو قلبم بنویسم:i love nothing but world

به جز دنیا عاشق هیچی نیستم.

از اونجا اومد تو ذهنم که ... خیلیا میگن دوست داشتن دیگران ضعیفت میکنه. از طرفی، آریا میگه باید خبیث و بدذات باشی که تو تله عاطفی نیوفتی. باهاش موافق نیستم. چون اینجوری بدتر تنها و خسته میشی. شخصیت منفی ها اگه ذاتا بد نباشن عذاب می کشن. پس تصمیم گرفتم با دنیا و آدما مهربون باشم، مهربونی و عشقو نفس بکشم ولی نفسمو تو شش هام حبس نکنم.

____

فک کنم طلسمم کردن. من شلخته، تبدیل شده به من دقیق. از من با برنامه ی دقیق خوشم نمیاد. ولی تحسینش می کنم.

یه جورایی بدنیا اومدن این من دقیق، به خاطر مادرمه. مصداق یه کارمند ژاپنی باهوش و سخت کوش. نمی دونم چرا...دارم مثل بچه های تیزهوشان میشم. سعی می کنم مادرمو از خودم راضی نگه دارم. از این زندگی دقیق احساس قدرت می کنم، ولی خوشحال نیستم.

____

حرف آریا شد...چهارشنبه فرشته عذاب هم بودیم. مثلا حسابی از مونتگومری انتقاد کرد که زیاد تو رویا زندگی می کنه و دنیا رو زیادی قشنگ به تصویر میکشه. گفت از کتابای ادمای موفق واقعی بیشتر خوشش میاد. منم گفتم دیوونست. اون گفت دیوونگی رو دوس داره، منم گفتم پس مجنونه نه دیوونه.

کلا اونروز اعتقاداتمون همدیگه رو داشت آزار میداد

البته زنگ آخر که داشتیم از پله ها پایین میومدیم هردو کلی خندیدیم به خاطر اینکه چقدر با هم فرق داریم و اینا.(لازم به ذکر است که:یک)با هم شرط بستم کدوم زودتر باعث میشه اونیکی بخواد باهاش دوست صمیمی بشه!.

دو)آخر پله ها یه دعوای دیگم کردیم:/

___

دلیل اینکه از بچه های تیزهوشان خوشم نمی اومد این بود که نیمکره چپشان قویه. دقیق، حساس، محتاط، نباز به تایید دیگران،محسابات قوی، برنامه ریزی، تفکر و مهارت های زبانی.

از ویژگی هاشونه.

در حالیکه من ادمای بی خیال، ماهر در هنر و موسیقی، خیال پرداز، ریسک پذیر رو دوست دارم و می خوام مثلشون بشم. یعنی نیمکره راستی.

به دو نکته پی بردم:

۱)بچه های تیزهوشان، یا نیمکره چپشان فعال است یا نیمکره ندارند.

۲)من هم دارم مثل آنها می شوم

این دومین دردناک تر است. دوازده سال نمکره راستی باشی و با دوسال زندگی، همه قدرت های بصری و خیالپردازیت بر باد فنا برود.

____

به نظرتون چطور میشه به دوستان ثابت کرد خرخون نیستم و به والدین فهموند تنبل نیستم؟

چطور میشه به پدر خانواده ثابت کرد که کل هفته خودتو تحریم کردی هیچی دانلود نکردی؟ و تموم شدن بسته تقصیر تو نیست؟ اونم درحالیکه بزرگترهای قلدر(کلمه خوبیه نه؟) نمی خوان و نمی تونن به حرفت گوش کنن چون تو الان یه«نوجوان پرخاشگر»ی و داری به خانواده دروغ میگی و وسواسی و رو مخ شدی؟ و ثابت کنی که احساس خودبزرگ بینی نداری؟

چطور میتونی به یه مشت نقطه چین ثابت کنی انیمه کارتون نیست؟

چطور میتونی مدیر و شورا رو راضی کنی که هیچکس قصد نداره تو کتابخونه کار خلاف بکنه به خدا، تو رو خدا درشو باز کنید؟

چطور میتونی شخص دوم مملکت رو راضی کنی:آقا به خدا شورش نمی کنیم. سرعت اینترنت رو درست کنید تو رو خدا!

____

آیا می دانستید...

نداشتن دوست خیلی مفید است. هر چند وقت یکبار به خودتان استراحت داده و دوستانتان را ول نمایید و تنها بروید زنگ تفریح. راهروی درختی جای خوبی برای رفتن است. تماشای مسابقات جام جهانی فوتبال دستی خوب است و گشتن در طبقات مختلف مدرسه پیشنهاد میشود.

طبقه ای که کلاس ما درش هست، به دو قسمت تقسیم می شود. طرف هشتم ها و نهم ها. محض تنوع رفتم طرف نهم ها، وهمینکه زنگ خورد، در تونل وحشت مجانی گیر افتادم. یکی از راست هلم داد، یکی از چپ، پرت شدم عقب، جلو، شمال، جنوب و... پخت دیوار شدم. :/

____

زندگی یعنی...

بفهمی مادرت از چه ژانر انیمه ای خوشش میاد و بشینی باهاش فرزندان گرگ رو نگاه کنی.

تازه خوابشم نبره(نکته:مادر من وقتی باسیلیسک نزدیک بود هری پاترو بخوره خوابش برد:/)

_____

غم یعنی...

بهترین دوست دوران بچگی و بزرگیت که الان داره مدرسه قبلیه تو درس میخونه، دیانا، بهت زنگ بزنه، بگه هلن، چه دوستای مهربونی داری. عجیب خوبن. بهت حسودیم میشه.

و همه خاطرات کلاس هفتم بیاد جلوی چشمت و رد شه، خاطراتی که فراموش کردی، با سعی کردی فراموش کنی و فکر کردی فراموش کردی. همه توجیهاتت درباره درس خوندن تو محیط بزرگتر پخش زمین بشن. مثل قطاری که ادمیو له میکنه و به راهش ادامه میده، با خون روش، با بدن اش و لاش شده اون ادم، قاطعانه و با سرعت ادامه بده. قطار زمان.

___

سیاهچاله بازی بسه:

بعد از دیدن قسمت سیزده آکادمی قهرمانی من فصل سوم به این نتیجه رسیدم که هاگوارتز و کمپ دورگه دیگه مناسب سن من نیستن. قبولم نمی کنن. برناممو ریختم رو رفتن به آکادمی قهرمانی یو.ای :)

___

گوش کنیم به:

Odd future

Odd future

 

پ.ن،:اهنگیه که با حس و حال این هفتم و دو هفته بعد خیلی جوره.(البته امروز حسم مثه unlasting  هست که تو پست قبل گذاردیدم.)

با اینکه نمی فهمیم چی میگه، ولی به نظرتون چه احساسی و منتقل میکنه؟

پ.ن:یکی عزیزم. آگه داری میخونی...سلام :)

پ.ن،،این اخبار وصله پینه، نوشته شده در یک هفته هستن. برای همین آنقدر قاطین. ببخشید دیگه. حس مرتب کردن شون نبود.

 

پاورقی۵ فک کنم

 

از فواید قطعی. نت این بود که وقتی وصل شد، فهمیدم دو قسمت انیمه اومده و من میتونم ببینم، ولی خارجیا و ژاپنیا، فقط یه قسمت دارن :))

دوستت دارم ای وطنم :)

__

احساس می کنم این همه خوش بختی پشت سر هم قراره زیادی بشه. صبح یا تمام وجود آرزو کردم خانوم ریاضی یه لاتاری برنده شه نیاد امروز مدرسه یا یه همچین چیزی. و چی شد؟

واسمون نماینده فرستادن که خانوم نمیاد فلان سوالو حل کنید.

بنده هم در عرض یه ربع سوالات رو حل نمودم، در عرض ده دقیقه از بین چهار تا کتاب اوی کیفم، یه کتاب انتخاب کردم(من جوکم از پرتقال) و بقیه اش را کیف و حال کردم.

یه ذره مشکوکه. خدایا چه نقشه ای برام داری؟

__

بغل دستی رو خیلی دوست دارما. بانمکه

ولی خیلی پوزخند میزنه.

نمی دونم فازش چیه. انگار حالت خندشه. 

جالبیش میدونین چیه؟ یکی از شخصیتهای کتاب منم همینجوریه. شخصیت اصلی اعصابش از أین پوزخنداش خورد میشه، ولی خب فرقش اینه که شخصیت من، آدریان، خیلی نمکی تره، ولی به همون اندازه رو مخ.

خدایا ممنونم. باورم نمیشه داری مدام برام ایده می فرستی. بدون بغل دستی جان، هرگز نمی تونستم درست احساس شخصیت اصلی و تاثیرشو نشون بدم.

به جورایی عجیبه جدیدا داره مدام اتفاقاتی توی داستانم تو دنیای واقعی سروکلشون پیدا میشه. شورش. شخصیت های قاتل و پوزخند زن و ...

___

من جوکم.

اسم کتابه نیست فقط. منم جوکم. داستان کتاب، درباره پسر معلولی بود که دوست داشت کمدین بشه. می خواست تو مسابقه با نمک ترین بچه ایالت شرکت کنه و ملی مشکل سرراعش بود.

با اینکه نویسنده مشکلات پسره رو خیلی بزرگ نشون میداد، و تو سختیای زندگیش اغراق می کرد، دوستش داشتم. شخصیت هاش...نمکی بودن. جیمی، شخصیت اصلی، من بود. کسی که خودشو مدام پشت شوخی و مسخره بازی قایم می کنه و پشت زره لبخند و حرکات انیمه ای مخفی میشه.

بد برداشت نکنید، من از این وضعیت خوشم میاد. دوست دارم مردم با دیدنم لبخند بزنن، حتی شده پوزخند بزنن. ولی این شصت درصد مواقع جواب میده.

یه وقتایی آدم واقعا ناراحت میشه، و مردم انتظار دارن با شوخی از کنارش بگذری. مثل همیشه. یا می خوای مردم غمتو بفهمن و نمیشه.

میدونین چی میگم؟

___

با آریا به یه همزیستی مسالمت آمیز رسیدم.

آریا استارک، اسم یه شخصیت گیم اف ترونزه. یکی که دوست داشت قاتل بشه و به یه فرقه قتل و اینا بپیونده و اینا.

اسم ر هم آریا میگیم از این به بعد

دوست داره شبیه پیرا رفتار کنه، خفن به نظر بیاد، نجوم دوست داره، میخواد تو ناسا کار کنه، آهنگ سنتی بهش حس خوبی میده، از اتک آن تایتان و آنی خیلی خوشش میاد، به کاریو باید سه سال فکر کنه که شروع کنه، و یه خواهر بزرگتر مهربون و حامی داره،و یه نفرو تحسین می کنه. نمی دونم کی، یا چی، یا ی

چه شخصیت یا عقیده ای. فقط میدونم داره سعی می کنه اینجوری باشه.

سر کلاس صندلیشو آورد پیشم. خیلی صحبت کردیم. اطلاعات خیلی زیادی دستگیرم شد. دارم این اطلاعات و از همه جمع می کنم. همه رو آنالیز میکنم.‌چرا؟ چون:

یک)خوش میگذره

دو)می فهمم .طور باید باهاشون رفتار کنم/, خوانش ذهن و حرکات

سه)آیده برای کتاب

و فکر کنم اون هم اینو فهمید. چون آخرش گفت:ما با هم یه همزیستی مسالمت آمیز داریم.

راست می گفت. آریا از من استفاده کرد که حوصلش سر نره، منم ازش استفاده کردم که بیشتر بفهمم.

همه ما، همه ادمای دنیا با هم این همزیستی دارن دیگه نه؟ زیاد شبیه دوستی نیست. بیشتر زندگیت. بقاست.

یه تصویر از یه تمساح و یه گنجشک تو دهنش اومد تو ذهنم. ازش پرسیدم به نظرت کدوممون گنجشکیم؟ کلی خندید ولی آخرش جواب نداد.

پ.ن:گفت تو عین اون پسر عینکیه تو قهرمانان تنیس همه رو میشینی تحلیل می کنی. همون که همیشه از پشت تور همه رو تماشا می کرد. به نظرم بیشتر شبیه میدوریام تا اون.

____

یه دختری کلاس ۸۰۳ هست، از بچه ها شنیده بودم کتابخونم سیاره. آگه یه کتاب می خواستی ازش قرض بگیری، نداشت نمی رفت می خرید بهت میداد.

امروز گریون اومد مدرسه، خرما به همه داد. پدربزرگش فوت کرده بود. نمی دونستم چی بهش بگم. تسلیت میگن؟ خدا بیامرزه؟ الان جاش خوب و راحته؟ خوش به حالش؟ 

قیافش یه جوری بود که انگار دوست نداره گریه کنه. ادگار گریش نمیاد برای همین عذاب وجدان داره. باید بهش چی می گفتم؟ گریه آخرین کاریه که الان فایده داره؟ اونم زورکی؟

دوتا کتاب تو کیفم بود. باید بهش قرض میدادم؟ باید میگفتم حرفتو خوب می کنه؟ نمی دونم...

برف و اخبار

به لطف و دعای دوستان، امروز هم حسابی حالم بد بود و نرفتم مدرسه. به قول مهران مدیری خودا رو شوکررررر

تا حالا انقدر خوش نگذشته بود بهم واقعا. نت رایگان داشتم، نشستم کل my hero academia رو دانلود کردم و به تماشاش نشستم. برای تابستون بهتون پیشنهادش میکنم. مخصوصا فصل دومش عالی بود.

حیف از صفحه فایرفاکسم پرینت اسکرین نگرفتم. پونصد تا سایت باز بود که نصفشون سایت تک انیمه، در حال دانلود انیمه ها مختلف بودن

دیگه اینکه... با اینکه گلوم داغون بود چیپس سرکه ای خوردم.

 

 

و اینکه.. آهان. تو وبلاگ همه درباره برف می خوندم، هی منتظر بودم شهرما هم بیاد. ولی دریغ از یک دانه سفید. تهرانی ها...خدایی خیلی خوش شانسیدا... اگر اینجا برف می آمدو فردا تعطی می شد... وای چی میشد :)

-*-*-*

ژاپنیها یه عبارت دارن که از سر ناباوری و تعجب، و در عین حال اندوه و ناراحتی به زبون میارن.

نانده؟ (آخه برای چی؟)

که معنی مخفیش میشه:چی شد که به اینجا رسیدیم؟

خبر های بد هم به گوشم می رسید. خبر های 60 لیتری، خبرهای 3000 تومنی و خبر های آغشته به بیچارگی.

 

قبل از تولد نگاشت

خب....حالم* یه ذره بهتره، در حد چند خط نوشتن نیرو دارم:

ماجراهای این دو روز:

غمگین نیستم، فقط داغونم. ذهنم پر از پارادوکس شده، و اعصابم از چند نفر که خیلی دوستش من دارم خورده.

۱)قبل از تولد نگاشت: باران میخواد تولد بگیره، برای اولین بار با دوستاش. تا اینجاش منطقیه. ولی نمی دونم چرا بچه کلاس چهارم باید بیست تا مهمون، با سه چار تا بزرگتر دعوت کنه؟

و تازه مادر هم موافقت کنه؟

اصلا بحث حسادت نیست. من کلا تولد دوست ندارم با دوستام. مهمونی جمع و جورو ترجیح می دم. اصلا هم دوست ندارم ادای خواهر بزرگتر رو در بیارم براش. ولی..

یه جورایی به عنوان یه عضو خانواده به ریخت و پاش های زیاد واکنش نشون میدن ذهنم. چرا وقتی میشه با نصف این مبلغی که الان خواهر جان داره می ذاره رو دست خانواده، دو برابرخوشگذروند، باید این همه حروم و حرس بشه برای تم و کیک بزرگ و انواع چیزای مختلف. اونم تو سنی که چیزی از دوست نمی فهمی و دوستاتم درس و حسابی نیستن؟

2)بعد از تولد نگاشت:خوشحالم که به باران خوش گذشت. اگه بهش خوش نمی گذشت،خیلی اعصابم داغون می شد.

ولی در کل، به نظرم تولدای جمع و جور بهترن. چون تو تولد باید به همه توجه کنی، و اگه تعداد زیاد باشه خودت اعصابت خوورد. میشه. مادر از اون ور میگه بیا عکس بگیر، پسرعموی وچولوت میگه بیا بازی کنیم، دوستات دارن می رقصن و باید حواست به اهنگم باشه.

مشکل فیلم و عکسم هست. یادمون رفت گوشیای بچه ها رو بگیریم، و احتمالا به زودی فیلممون تو فضای مجازی لایک میخوره حسابی و میشیم شاخ اینستا :|

2)مدرسه: چهارشنبه، مدرسه خیلی خسته کننده بود. نه به خاطر درسا... برعکس. من درسای چهارشنبه رو دوست دارم. معم زیستمون هین استاد دانشگاها درس میده، و کلاس تست زنی هم داریم که از کلاس عادی بهتره.

دلیل خسته کننده بودن، پی بردن به یه سری رازها تو مدرسه بود. مثلا اینکه بچه های اخراجی چرا اخراج شده بودن( که جزو رازهای سیاه مدرسه بود)، شخصیت درون چند تا از بچه های کلاس و رفتارهای زننده شون(ااعم از یه سری حرفای رکیک) و .... این ماجرا:

یکی از بچه های کلاس هست، که به نظرم اگه یدونه شخصت مثبت تو کل کلاس باشه، همونه. احساس خوبی بهش دارم، شوخ و شنگه و خیلی شلوغه،ولی معلومه خام نیست. معلومه داره خود واقعیشو پشت خنده و شوخی مخفی می کنه.

عین لئو والدز تو پرسی جکسون.

ماجرا اینه که یه مسابقه نوشتن بود، که از کل مدرسه یه نفر باید می فرستادن اداره نوشته شو. انشای من رفت بالا، ولی برای اینکه بچه ها روم حساس نشن، به هیچکس نگفتم.

رفته بودم نمازخونه یه سری کارا رو انجام بدم واسه یه مارسمی، لئو هم داشت کمکم میکرد. یهو گفت:هلن نوشته تو رو فرستادن اداره نه؟

گفتم:آره. فقط تورو خدا به هیچکس نگو.

متفکرانه نگام کرد و گفت:تو خیلی عاقلی هلن. سینو می شناسی؟ همین که اومد اینجا از بس خودشو نشون داد، خیلی تو مدرسه اذیت شد. به این بچه ها اعتماد نکن. پاش که برسه حاضرن یه کاری کنن اخراج بشی.

یه لحظه احاساس ضعف کردم. یه جورایی تازه داشت ازشون خوشم میومد. ولی...

با شوخی گفتم:ممنون مادر مهربان. صیحتاتو آویزه گوشم می کنم.

ولی دونم یه سکوت بزرگ بود. سکوت خیلی خالی با یه خط صاف :| به جای دهنش.

از اون موقع دارم بیشتر و بیشتر حس میکنم حقیقیت حرفشو. انگار بچه های کلاس، شدن مثل داستان رنجی که بچه کوچولو ها می کشند از استفن کینگ. همه مثل یه هیولای بزرگ و سایه های بزرگتر بهم نزدیک میشن و میخوان خفم کنن...

هلن سعی میکنه جنبه مثبت ضیه رو ببینه:این بچه ها دیگه ععادی نیستن....شخصیتای آماده نوشته شدن هستن.

اما اونم داره کم کم از ادما میترسه.

صدای منو میشنوید از توکیو، ژاپن

 

14 آبان نامه من، با اندکی تاخیر

مقدمه:

مدرسه، این هفته کلا رو هوا بود. به دلاییل سیزده آبان، المپیادهای مختلف ورزش و... و نمایشگاه ریاضی.

رو هوا بودن، در حدی که سر کلاس ادبیات، نوبت خوندن من که تموم میشد منتظر می شدم نفر پشت سریم بخونه، و با یه سر برگردوندن می فهمیدم کل چهار ردیف پشت سرم خالیه.

13 آبان، نصفمون راه پیمایی بودن، نصفمون غرفه های نمایشگاه ریاضی مدرسه رو می چرخوندن، و یکی از بچه ها فقط صبح اومد سلام کرد کیفشو گذاشت تو کلاس، و ظهر خداحافظی کرد کیفشو برداشت :|

بگذریم که فوایدی هم داشت. از جمله منو باز بودن صندلی ها، و نشستن هر جایی که دلمون می خواست. همه عقده های ته نشستن من در این چند روز خالی شد. خیلیم مزه  داد.

فایده بعدی، کم بودن درس و مشق ها و بود... و البته، غیبت های بسیار معلمان و کتاب خواندن سر کلاس را نیز می توان از فوایدش نام برد. انگار این دوروزه موتور کتابخوانیم که تابستون زنگ زده بود، روشن شد.


بدنه:

از مقدمه چینی که بگذریم، میرسیم به دلیل انتخاب این عنوان. آقا، من خیلی از  المپیاد ورزشی انتظار داشتم. هر اوتاکویی می فهمید موقع نمایش اسکیت، جو زدگی یوری آن ایس گونه(نام یک انیمه درباره اسکی روی یخ) به بنده دست داده بود، و انتظارم از المپیاد ورزشی، حداقل بخش اسکیتش این بود:

همه نشسته روی صندلی ها توی سالن ورزشی، دو نفر با اسکیت های آماده و تیز، ژست آغاز گرفته اند و لباسهایشان چشم آدم را کور می کند. ناگهان نور رویشان می افتد، آهنگ پس زمینه پخش می شود و آنها با ظرافت و لذت شروع به حرکت می کنند. همه محو و غرق در سکوت هستند، و زمزمه بین بچه ها می پیچد.

و چیزی که واقعا دیدم، این بود:

کف زمین حیاط نشسته بودیم، با زاویه ای که خورشید درست نیمکرده چپ مغزمان را می سوزاند و باد نیمکره راست را منجمد می کرد. دو دوست گرامی، اسکیت به پا و و بالباس مدرسه و کاور سفید :|! شورع کردند، و الحق کارشان خوب بود. مشکل...آهنگ پس زمینه بود که بدین شکل پخش میگشت:

دیننننگ دینگگ دینگگ چرققققق چرینگگ دینگ....دینگ دینگ دینگ...چریننننق!

دلیل آنهم موسیقی زیبا و باند خراب مدرسه بود :|

کارشان تمام که می شود، یکی از دو اجرا کننده تلپی روی زمین می افتد، و دیگری ژست پایان می گیرد و همزمان کمکش می کند بلند شود !

ری اکشن دانش آموزان سمپاد، به دو جناح است: جناح چپ، صلواتی محمدی و بلند ختم می کنند، چرا که خانوم مدیر بالای سرشان ایستاده.

جناح راست، دست و جیغ و هورا می کشند !

یکی از جالب ترین بخش ها هم این بود که خانوم ناظم، کسانیکه صلوات فرستادند را دعوا کرد :| به قول چیزهای ندیده و نشنیده!


نتیجه گیری:

واینجا بود که فهمیدم، اینجا ژاپن نیست. صدای مرا می شنوید از توکیو آباد یوکیا!


پانویس:چیزی که امروز زنگ پایان مدرسه ام را تکمیل کرد، یک گلدان مصنوعی گل ساکورا جلوی در مدرسه بود :)))

یه جورایی عاشق مسئولین مدرسه شدم :)

 

61ba4d261cc5fc7e8666ddee06b28ade

پاورقی 4

این چند روزه، هر چقدر هم صبح اعصاب خورد و دلتنگ و خسته و چشم پف کرده بودم، و کل راه یه ساعته سرویس تلاش می کردم کاردستی رنگ خشک نشدم، نه به دستم بخوره، نه به ماشین بنده خدا نه به هودی اوتاکویی نوم. :|، ظهر ها تو راه برگشت، با دیدن آسمان آبی و ابرهای پنبه ای گوله گوله، دلم قنج می رفت و از اون نفسای:آخیـــــــــــش گونه می کشیدم. مخصوصا وقتی ریییینگ زنگ آخر می شد پس زمینه آخر اپیزود :)

نمی دونم مخترعش کی بوده، ولی احتمالا خیلی بیشتر از والدین ادیسون مرحوم فاتحه براش فرستادن.

تازه....اگه شنبه باشه و یه زنگ آخر انشا هم بشه جلوه ویژه، که دیگه چه شود. این زنگ انشا انگار کائنات میان تو کلاس ما، قند مییندازن تو چایی، به سبک ستایش هم میزنن حسابی، بعد تو نعلبکی میدن ما. دو سه نفرشونم با برگای مصری یوسف پیامبری بادمون میزنن. حداقل من که اینجوریم.

آخهمعلم انشای ما، از اون نمونه های کمیابه که همیشه یه درس از مدرسه بغلیا جلوتره، و در عین حال همه میتونن انشاهاشونو بخونن و ....و...مهم ترین قسمت. مجبورمون نمی کنه حاشیه نویسی و علمی نویسی داشته باشیم. هر چقدرم به مدرسه بغلیا حسودی کنم، دلم به حالشون از لحاظ معلم انشا میسوزه. چرا که آخرین موضوضع انشاشون بود:اگر آن روز سر پدر و مادرم داد نمی زدم.:| :|

خانوم انشا، هم مهربونه، هم سختگیر، هم عاشق کارشه، و وبلاگ داره :|

آهان... این اخریه جالب شد. البته...وبلاگ داشت. گفت به دلایلی بستمش. نمی دونم درسمون چی بود که گفتم وبلاگ به فلان چیز نوشتن کمک می کنه، اوونم اینو گفت.

به شکل عجیبی دوسش دارم :)

---

امروز به یه نکته ای پی بردم.

رسالت وجود میم، که اسکار اعصاب خورد کن ترین نقش مکمل مونث رو داره، و اصن هدف وجودش در این دنیا به شرح زیر است:

1)خالی نبودن صندلی جلوی بنده

2)آرامش نداشتن من

3)گل خوردن پیاپی تیم ما، و در نتیجه شاید تیم حرف و دلشادی چند مومن

4)آزمودن بندگان از لحاظ کظم خشم(فرو خوردن خشم:|)

در کل این عزیز از انیشتین هم برای دنیا مفید تر بوده.

----

دلیل اینکه این پستم انقدر فلافی نویسی شد، یافتن چند تا دوست خوب بود. دو تا دوست، که قبلا هم با هم دوست بودن و عین چاق و لاغر می مونن. نه از لحاظ اندازه. از لحاظ معنوی. مثلا میگم:بچه ها، در حال حاضر بزرگترین بدبختیتون چیه؟

همزمان گفتن:این(اشاره به طرف مقابل :))

و چهارمین دوستم، یه دختر ریزه میزه است، که البته خیلی مهربون و ناز و خوش قلبه. اولاش خیلی ساکت بود. بعد یه روز بهم فلش داد گفت فلان انیمه رو برام میریزی؟ ببینم این انیمه چیه که میگن.

امرزو ظهر که خدافظی کردیم، گفت برم چیپس و ماست بخرم با مانگا قسمت 60 بخورم :|

البته فهمیدم فلفل بود. ریز و تند. خیلیم با نمک. درست مثل این انیمه های کوچچول موچولوی چیبی. ولی یهو دهنش اندازه مار بوآ باز میشه و قورتت میده :)

این سه تا اصن همدیگه رو نیم شناختن، و الان با هم دوستای خیلی خوب شدیم. راستش...هلن هم همش سرکوفت میزد که تو چرا عین چسب مردمو بهم میچسبونی. عین پارسال...مگه ندیدی چی شد....و باید بری مشاور ازدواج بشی و از این حرفا.

یه حس عذاب وجدان خفیفی دارم. نمی دونم دلیلیش چیه ولی.

----

بالاخره ساعت 8:00 فرا رسید و خواهرم اومد خونه. تا حالا به زور خودمو نگه داشتم 20 دقیقه شیرین این انیمه رو نگاه نکنم بدون اون. بالاخره انتظار به پایان رسید. بریم تو کارش :)

پ.ن:اعتیاد بد دردیه :|

پاورقی 3

1)خودم صبح پا شدم، صبحونمو خوردم، لباسمو پوشیدم، دکمه ها مو نصفه نیمه بستم، درو باز کردم و... هیچکس نبود ازش خداحافظی کنم. برای همین فقط رو به خونه گفتم:سایونارا

------

2)الان که دارم دقت میکنم، می بینم خیلی وقته تا سر حد مرگ نخندیدم، یه جوری که پخش زمین بشم و کله ام دو قاچ بشه. خیلی وقته تو سرویس کتک کاری نکردم، و ده دقیقه با لباس نازک زیر بارون منتظر سرویس نموندم.

اصن خیلی وقته عین بچه انسان زندگی نکردم

-----

3)کلاس پر از نرد های مختلف، بعد از کلاس پر از بچه های با معرفت رتبه اول رو داره در بین انواع کلاس. تو کلاس ما سه عدد آرمی، عاشق بی تی اس فک کنم، یک عدد اوتاکو، ده تا پاترهد، دو تا بوک ورم و یه نفر که عاشق انواع روبیکه و همه جورشو، از مخروطی تا چهار در چهار بلده حل کنه.

-----

4)امروز حس ساقیای مواد رو داشتم. بچه ها دورم جمع شده بودن و درخواست انیمه خوب میدادن برای تعطیلات. بچه های مردمو معتاد کردم. خدا منو ببخشه.

فقط یه مشکلی هست. یه نفر هست تو کلاسون، معروف به ملکه. از اون دخترای قوی و تیرانداز تو قیلما دیدید؟ عین این گوگول:

ترسناک و خفن. تنها کسی که بهش نغوذ نداشتم همینه. الان دارم یه نقشه میریزم که با انیمه خوروندن بهش، تبدیلش کنم به:

این گوگول.

نظرتون راجبش چیه؟ یه نظر خوب بدید که کارساز بشه.

-------

همین! به جز اینکه فصل سیزدهم کتابم بالاخره تموم شد. هورا

چهارشنبه تون مبارک

موقع مدرسه ها، آدم کلا علاقه شدیدی به چهارشنبه پیدا می کند. چون میداند فردا و پس فردایش برای مشق نوشتن وقت هست و میتواند کلی خوش بگذراند یا فقط هیچکاری نکند.

و این بود ماجرای چهارشنبه من:

اولین قرار آدم با دوست هایش در کافه واقعا جذاب است. من پاستوریزه، که تا سرکوچه به زور می رفتم، تنهای تنها با اسنپ بروم کافه ای آن طرف دنیا و برگردم؟ تازه پول شیک نوتلایم را هم خودم حساب کنم؟ با کارت خودم؟ و تازه، خواهر کوچکترم را با خودم ببرم.

برای خیلی ها مسخره است ولی برای من اتفاق هیجان انگیزی بود.

-----

تنها دلیلی که قبول کردم درس بخوانم برای تیزهوشان، یک لپتاپ نقره ای بود. یک اچ پی نقره ای با هارد حسابی و سرعت بالا. قیمت پایین و دست دوم. البته، نمی دانستم دقیقا طور به پدرم توضیح بدهم که چرا دوست دارم رنگش نقره ای باشد(چون میخواهم اسمش را بگذارم سیلور) چرا باید اچ پی باشد(هلن پراسپرو) چرا باید حجمش زیاد باشد(انیمه های زیاد) و دست دوم(چون میتونم درباره صاحب قبلیش داستان بنویسم.)

برای همین بهش نگفتم و با خودم گفتم:«خب هلن. عیب نداره. وقتی بزرگ  شدیم یدونه برای خودمون می خریم.

وقتی پدرم اومد دنبالم، گفت بیا یه چند تا لپتاپ دیدم ببین خوبن یا نه. من هم کلی ذوق کردم و رفتم تو مغازه و ....

چشم در چشم(مانیتور) معشوق شدم.

همون اچی پی نقره ای گوگول خودم بود.

تازه کیبوردشم صدای...نقره ای که میریزه کف زمین میداد. سبک بود و خلاصه...یکدفعه تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم و برم سر خونه زندگیم. والا.

----------

!pinky

کلمه الکی خوش دقیقا صفت مورد توصیف خانواده ماست. در لغت نامه الکی خوش معنای خاصی نداره. برای همین، من اینجا یک مثال از الکی خوشی (سوپر الکی خوشی) می آورم تا قشنگ بفهمید وضعمان چقدرداغان است.

پای لپتاپ نشسته ام و با جدیت فصل دوازدهم را ویرایش می کنم که ناگهان چراغ ها خاموشو روشن میشوند. سر بلند می کنم و میبنم مادرم دارد چراغ را هی فشار می دهد، گیج و ویج به خواهرم نگاه میکنم که هدیه ای را جلوی من گرفته. به جز اینکه دوساعت مراسم حدس بزن توش چیه داشتیم و بالا پایین و مچل ستی خانگی، بالاخره راضی شدند که کادو را باز کنیم.

داخلش یک هدست بود. از آن هدست هایی که صدایشان توی مغزت شیش برابر می شود. زنگش صورتی بد، برای همین اسمش را به یاد پونی کوچولوی خدا بیامرز گذاشتیم پینکی. ما دو تا با کلی هیجان نشستیم روی تخت و هدست به گوش من ، اهنگ ها را گذاشتیم. شیک ایت آف از تیلور بود. ناگهان احساس کردم بدنم خود به خود دارد ...می رود. اگر کسی می دید که سمپادی مملکت همیچن حرکت هایی انجام میدهد...

در عرض بیست دقیقه، ما سه بازی جدید با این هدفون اختراع کردیم. که به شما پیشنهاد می شود.

هدفون در گوش بگذارید و با امممم. اممم زمزمه کردن سعی کنید به طرف مقابل بفهمانید که آهنگ چیست

هدفون در گوش طرف مقابل بگذارید و ناگهان آهنگ میبی از بردی را بگذارید که با فریاد اول آن چهارستون فرد مقابل بلرزد.

وقتی آهنگ دارد در گوش نفر مقابل پخش می شود، ناگهان صدایش را خفه کنید که طرف ادامه را خودش بخواند.

پس:به جای گوشی، هدست بخرید و ذوق مرگ شوید.

این روش را در ماشین هم بهره گیرید:به جای ماشین جدید، روکش ماشین جدید و فرمان جدید و آهنگ جدید بگیرید.

تا درس های لغت دگر، بدرود.

پ.ن:هم اکنون دریافتم که سه دوست از دنیای واقعی وبلاگ گرامی را میخوانند. و به هول و ولا افتادم که مبادا چیز بد نوشته باشم. به مرحمت خود ببخشید.

از همینجا سلام خدمت ملکه مغرور و دوقلوها. مخلص دوستان. ببخشید نامرتبه دیگه. :)

پاورقی۲

۱) برام عجیبه که آدمی که میتونه یه کاری کنه کل بعد از ظهر روز اول مهرو داغون باشم کم اهمیت ترین آدم زندگی من.

۲) یکی از قشنگ ترین پلاسمای ایران همین اول مهره. سرکوچه منتظر سرویس وای میستی و از هر طرف یکیو میبینی که میره سمت مدرسش. دبستانی با ذوق و شوق وراجی می کنن و کیفاشون واسشون بزرگه، مادر پدرا لبخند غرور آمیز میزنن و...

در عین حال حسودیم میشه. چون دیگه دبستانی نیستی و هنوزم باورت نمیشه یه سال دیگه باید انتخاب رشته کنی. اینکه مانند رفته سر کار و نیست تا براش وراجی کنی و کیفتم اندازته. از زیر قرآن هم توی ماشین رد میشی چون قرآن خونتونو مادرت نیاز داره.

۳)امروز به شکل وحشتناکی خوب بود. زیادی خوب. اسمامون از سمپاد نرسیده بود برای همین رفتیم مدرسه قبلیامون روز اول. الان حس میکنم قراره از هاگوارتز برم دورمشترانگ. نامه هاگوارتز برای من اومد، ولی با یه سال تاخیر :)

۴)باورتون نمیشه پلی لیست آلن واکر موقع دردل کردن با هلن درونتون چقدر برای استرس خوبه. دست گلگاو زبونم از پشت بسته.

۵)احساس میکنم کل روز یه لبخند تقلبی رو لبم بوده و الان دیگه ماهیچه هام توان خندیدن ندارن. همین که این جمله تو مغزم اومد، این شعر بهم الهام شد:

 I'm tired of smiling 

My muscles are crying

But all the thing l want

Is a faraway running

 

کوتاهه ولی بهم نیرو داد

۶) انیمه دومین چیز خوب دنیاست. اولی کتابه. وقتی خسته از مدرسه میاید خونه، میتونید یه اپیزود «عشق جنگ است» بذارین. هرکیم میگه چه عاشقانه چرتی با سفرنامه هرودوت بزنیدش. البته اول بخونید بدبختو.

۷)شب به خیر

 

 

 

 

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan