"The World Is Quiet Here"

دلم برای کتابخونه مدرسه‌مون تنگ شده.

چند وقته خیلی برای پست نوشتن با خودم درگیری دارم، ولی فکر کنم این موضوع خوبی برای بداهه نوشتن باشه. چون خیلی حرفها دارم راجع بهش بزنم.

کتابخونه مدرسه جدیدمون یه اتاق محشر و دنج و کنج تو طبقه سومه. درست یه جایی ساخته شده انگار میخواسته بتونه از نامرئی ترین نقطه ممکن مدرسه رو از پشت عینک دامبلدوریش زیر نظر بگیره. اولین بار روز دوم حضوری شدن مدرسه ها با دافنه و الهه خرد رفتیم اونجا و راجع به آینده و چیزهای دیگه حرف زدیم، برای همین حس می کنم ارزششو چند برابر کرد. ارزششونو. هم حرفهامون، هم کتابخونه. انگار یه گره محکم به ارتباطمون زده شد، که البته شاید جز من معنی برای کس دیگه ای نداشته باشه ولی به هرحال.

کتابخونه به شکل شگفت آوری واقعا مرتب بود. یه طرف کتاب های نوی برق افتاده ی درسی بود، درسی منظورم تست و درسنامه و اینهاست، ولی بقیش کتابهای مرجع المپیادهای مختلف و کتابهای متفرقه بود. از همه جور رشته ای. از تاریخ تا جغرافی تا شیمی و زیست و سلول بنیادی و ادبی. یه قفسه کامل هم داستانی بود. زیادی جدید نبودن، ولی تو ذوق زن هم نبودن. وقتی همشهری داستان و کتابهای آگاتاکریستی رو توشون پیدا کردم نزدیک بود همونجا غش کنم. البته از عمد، که مجبور بشن منو ولم کنن همونجا و خودشون برن کلاس.

خانم کتابدار واقعا خانم خوبی بود. نه شبیه این کتابدارهای تو کتابها که عینکی و مهربونن و زندگیتو عوض می کنن. فقط.. خیلی آروم وملایم و درست. انگار تو کتابخونه بودن براش مثل خونه بود. راحت و fitting.

و میدونید... این توصیفهایی که کردمو میتونم تا بیست خط دیگه هم ادامه بدم. چون من حقیقتا دیوونه‌ی کتابخونه‌مونم. از کتابخونه دوره اول انقدررر پیشرفت بزرگیه که حتی فکرشم نمیتونید بکنید. پیشرفت as in... ما خودمون مجبور شدیم کتابخونه دوره اول رو راه بندازیم، و خودمون کتاب بذاریم توش، و کتاب الکس رایدر من و چندتا کتاب دیگه از بقیه در این راه قربانی شد.

من اینو به هیچکس نگفتم چون چند نفر دیگه هم کتاباشونو گم کرده بودن و منم راه انداز کتابخونه بودم و یه جورایی کل قضیه مسئولیت من بود، و زشت بود بخوام غر هم بزنم، ولی از دست دادن اون کتاب الکس رایدر واقعا غمگین(عصبانی؟)م کرد چون تو رویداد افسانه های باژ از ارسبان برام خریده شده بود و sentimental value داشت. (اون رویداد کلا خیلی تجربه wowطوری بود. یه روز باید تعریفش کنم.)

و... 

و همین. دلم برای کتابخونه تنگ شده. به شدت. 

همشهری داستان و کتاب مورفولوژی گیاهی دستم مونده، و هروقت نگاهشون می کنم یه چیزی تو قلبم درد میگیره، درحالیکه فین‌فین می کنم و مینویسم و نمیدونم کی دوباره میتونم کتابخونه‌م رو ببینمش، و حتی بدتر، چند بار دیگه. چند بار دیگه قراره یهو دوباره خونه نشین بشم و به کتابهای متفاوتی خیره بشم وسرفه کنم و بنویسم و ننویسم و سعی کنم درس بخونم و مثل اون آدمای باهوشی نشم که هوششون به هیچ درد زندگیشون نخورده و wonder and wonder, when will my life begin، درحالیکه امیدوارم... هیچوقت، هیچوقت، شروع نشه.

چون می‌دونم تا ابد هم آماده نخواهم بود.

 

پ.ن: من تا آخر عمرم هم میتونم از ماجراهای ناگوار عنوان و رفرنس در بیارم و هیچوقت هم تموم نشن، ولی عنوان پیشنهادی: THE Library

او واقعا هم آرام بود، هرچند پر از شور نهنگ!

از وقتی وبلاگو باز کردم میخواستم از دومین دیداری که سرنوشت بهم لطف و عنایت کرد و فرصتشو بهم داد بنویسم، ولی حقیقتا نمیدونستم چطوری و از کجا تا کجا بگمش که حق مطلب رو ادا کنه.

 

آبان ماه ما رفتیم مشهد. تقریبا یه هفته بعد رفتن پری بود، و من دقیقا از همون یک هفته قبلش خوددرگیری داشتم که بهش بگم؟ نگم؟ کنه-طوری نمیشه؟ اصلا ممکنه بیاد؟ 

و آخرش با جمع کردن همه ی شجاعت در سر انگشتانم، تایپ کردم و پرسیدم ببینم میتونه اون روز بیاد حرم یا نه؟

و جالبش اینه که هنوز با پدر و مادر عزیز هماهنگ نکرده بودم. یعنی اول تصورم این بود که یه طوری زمان ملاقات میکشونمشون حرم و برنامه ها رو دستکاری می کنم که بشه، ولی خب آخرش شجاعتم رو در زبونم هم جمع کردم و به اونها هم گفتم و خلاصه، با کلی سختی و تاخیر چند روزه و چند تا سکته‌ی ساکت و بی سر و صدا از جانب من، هماهنگ شد و اون عصر رفتیم حرم.

بعد نماز پینترست به دست داشتم پیام میدادم و منتظر بودم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید literally! لازم به ذکره که نگه داشتن چادر و تایپ کردن و راه رفتن تو حرم شلوغ با سوز سرما سخت ترین کار زندگیم بود، حتی بالاتر از کشتن اون مارمولکه. پینترست هم که نه میذاشت نه برمیداشت، پیر میکرد تا یه پیام بره و بیاد توش.

تنها جاییکه ما تو حرم بلد بودیم سقاخونه بود، و جالبیش این بود که اون همونم بلد نبود XD 

آخرش انقدر ما تو پیدا کردن هم بد شکست خوردیم که مامانم گفت خب شمارتو بده یا شمارشو بپرس زنگ بزنید. من نیم دقیقه هنگ بودم، که حالا با چه تکنیکی شماره بدم خدایا! 

آخرش نمیدونم کدوم دادیم یا کدوم زنگ زدیم، ولی یادمه با یه صدای لرزانی جواب دادم:«ب...بله؟» اون گفت:«سلام؟» و من گفتم:«آرام..؟»

یا یه همچین چیزی. شایدم انقدر دراماتیک نبود XD

البته اگه فکر کردید بعد زنگ زدن ما برفور همدیگه رو پیدا کردیم سخت در اشتباهید. پیدا کردن انقدر طول کشید که مامانم طوری آماده بود هردوتامونو دو پاره کنه که حتی آرامم killing intentش رو حس کرد XD

خلاصه، همدیگه رو پیدا کردیم. مرحله ی بعدی پیدا کردن جا برای نشستن بود. اونجا یه کتابخونه بود که زیر یه جای طاق-گونه ای بود، و من آماده بودم همونجا بشینم انقدر گرم و خوب بود. ولی مامانم کلامی و غیرکلامی ازم درخواست کرد خل بازی در نیارم و بریم یه جای بهتر. آخرش رفتیم یه شبستانی نشستیم که اندازه ی کل شهر توش کرونا بود. ولی خب، حداقل گرم بود!

نشستیم روی تنها پله ی خالی ممکن. آرام گفت ماسکا رو سریع بکشیم پایین(سریع ها! که هم کرونا رو شکست داده باشیم هم چهره ها مشخص تر بشه)، و نظر پایانی هیات ژوری راجب چهره بنده این بود که:«کیووت!» 

ولی نظر من این بود:«خدایا، چقدر پخته و در عین حال زیبا!» و همچنین «لـــپ!»

(تصور من از آرام خیلی نیکو-گونه بود. یعنی مثلا منتظر بودم یه سگ شیطانی کنارش راه بره و شمشیر سیاه از کمرش آویزون باشه و رنگ پریده و قد بلند و اینها.)

اهم بله.

ادامه ی داستان کاملا خلاصه میشه در:«من سرشو خوردم و اون کول و باحال بود.»

همین. 

پست تموم شد. برید خونه هاتون.

 

 

البته اگه توضیحات بیشتر خواستید میتونید ادامه رو هم بخونید... :دی

من هی حرف میزدم که سکوت رو پر کنم، اندازه ی 3/4 سهم اونم حرف زدم:دی  هرچی سوال تو ذهنم داشتم ازش پرسیدم. راجب وبلاگش(که اونموقع بسته بود. مثل مال من) و دلیل بستنش. اون گفت برای این بود که به هرحال توش چیزی نمینوشت و حرفی نداشت بزنه، و من برعکس، حرف زیاد داشتم برای زدن ولی نمیخواستم کسی باهام حرف بزنه.

راجب انتخاب رشته حرف زدیم. اینو بگم که از بین کسایی که میشناسم درحال حاضر تحسین برانگیزترین انتخاب رشته  و شروع دوران دبیرستان که دیدم رو آرام داشته. طوریکه خفن-طور و خیره به هدف داره حرکت می کنه و نمی ایسته. واقعا... خفن بهترین صفت براشه. مثلا...

وقتی گفت عاشق برنده بودنه(یا از شکست خوردن متنفره؟ یادم نمیاد کدوم بود) یه سنگینی‌ای پشتش بود در حد شخصیتای انیمه ای.

یا... مثلا وقتی گفتم:«اومدم تجربی چون تو درس خوندن خوبم، و اگه دست خودم بود تا آخر عمرم فقط تو مدرسه درس میخوندم و هیچوقت دنبال شغل نمیگشتم.» که هردو گفتیم معنیش میشه موندن تو ناحیه ی امن خودت. و وقتی گفت:«به نظر من آدم باید بره جاییکه توش بهترین میتونه بشه.» بعد گفت:«محیط "مدرسه" و درس جوریه که آدم هیچوقت نمیتونه بهترین بشه هرچقدرم تلاش کنه.» و آره، همیشه حس ناکافی بودن هست. البته من درحال حاضر به دلیل چندتا پیروزی فسقلی ندارمش، ولی اونموقع ناجور داشتم، و این یه موج سینوسی و بالاپایین شوندست که هیجوقت نمیتونی رو ماکسیممش بمونی.

البته، مگه کلا زندگی همین نیست؟

گفت تو توی نوشتن میتونی بهترین باشی... و خب، من راجبش شک داشتم اونموقع. الان هم شک دارم، ولی شک دردناک و همیشه روی ذهن سایه انداخته ای نیست که بخوام صبح تا شب بهش فکر کنم و به خاطرش یه هفته مثل یه ستاره دریایی مرده‌ی هودی پوش بیافتم تو رختخواب.

 

آخرش زمانش تموم شد و خداحافطی کردیم و رفت. و تموم شد.

و ما در سکوت برگشتیم خونه و آکاتسوکی نو یونا دیدیم، و شب خوابیدیم، و من فکر کردم و فکر کردم و انقدر فکر کردم که نمیتونید فکرشو بکنید.

و در آخر، من آرامِ آرام رو دیدم، که دقیقا به عمق اقیانوس آرام بود.

بی تعارف، واقعا خوشحالم که تونستم از نزدیک این حجم از اراده و خفنیت رو ببینم... و خیلی چیزها ازش یادگرفتم :) و... ممنونم :)

به یاد قدیم: پاورقی

 تصمیم گرفتم از این به بعد فقط به قصد نوشتن وارد پنل بشم. یکی به خاطر اینکه اعصابم از پیشنویسهای یادداشت گونه پنل خورد شد وقتی خوندمشون، دوم به خاطر اینکه... اعصابم از اینکه ترتیب شماره مطلب ها به هم میریزه خورد شد.

دقیقا درست متوجه شدید! هیچ دلیل عمیق و خاصی نداشت!

 

دیروز کتاب های درسیم بالاخره رسید و من تونستم به کتاب فارسی عزیزمون دست بزنم و شروع به خوندنش کنم. 

راستش، من از درسهای نهم هیچ درک و دریافت عمیقی نداشتم. شاید یه ذره از تکمیلی ها. کتاب هام حتی کتاب فارسی دست نخورده و سفید موندن. ولی این.. احساس می کنم ازش خوشم میاد. جدا از اینکه خوندن متن فارسی اصیل و عمیق مثل تلنگری بود که به مغز انگلیسیم زده شد.

ما که صبح تا شب انگلیسی میخونیم، ترجمه از انگلیسی میخونیم، تو مکالماتمون انگلیسی حرف میزنیم و حتی انگلیسی فحش میدیم، چطور از خودمون انتظار داریم که به پوچی هویتی نرسیم :) تازه وقتی یکی از این چند موردو انجام نمیدیم، حرفهای بقیه نوجوونایی رو میخونیم که اونا هم مثل ما انگلیسی‌زده ان. 

این پوچی هویتی واقعیه. ادبیات انگلیسی و دیگه سنگ بترکه ژاپنی، که من صبح تا شب ازشون میخونم و به‌به و چه‌چه میکنم، هزاران کیلومتر از ادبیات فارسی خودمون عقب ترن. فکر کنم قبلا یه جایی اینو گفتم، که احساس می کنم چیزهایی که مردم ما چندصد سال پیش بهشون رسیدن ادبیات غرب هنوز راه داره که بهش برسه... و فکر کنم تازه داره راه اشتباه رو میره! 

فقط یه نگاه به کتاب فارسی دهم بندازید.

روانخوانی "دیوار" شبیه پست های وبلاگیه که ممکنه پیوندشون کنیم.

اون تیکه ای که از سفرنامه ناصرخسرو گذاشته بود؟ بی نظیر بود.

شعر بیداد ظالمان سیف فرغانی رو ببینید فقط!

ولی درس دوم بخش مورد علاقه ام بود. بخشی که بیشتر از همه برای طنین انداز شد:

اگر غم وشادیت بود، به آن کس بگو که تیمار غم و شادی تو دارد.

اثر غم و شادی پیش مردمان بر خود پیدا مکن و به هر نیک و بد، زود شادان و زود اندوهگین مشو که این فعل کودکان باشد.

 جناب عنصرالمعالی داره میگه به خاطر هر بالا پایینی سریع تاثیر نگیرید و دو ثانیه صبر کنید ببینید دنیا دارد چه میگوید، آخر مگه بچه اید؟!

فعلا دو روزه که سعی کردم به این نصیحت عمل کنم. و خیلی خوب عمل کرده. خیلی جاها فقط کافیه مثل یه بچه خوب صبر کنم تا همه چی درست بشه. حتی چیزهایی که به طرز دردناکی غیرقابل حل به نظر میان.

 

 

وقتی رفتیم تهران این جرقه برام زده شد که... واقعا تو خونه موندن رشد شخصیتی ما رو به طرز ترسناکی متوقف کرده، نه؟

وقتی تنها تاثیرت از دو تا آدم بزرگ و کلی نوجوون از جنس دوست مجازی و همکلاسی باشه، چقدر دور باطل میزنی؟ چقدر محدود میشه چیزهایی که میتونی یاد بگیری؟ چقدر کند میشی؟

وقتی رفتیم تهران فهمیدم که انگار واقعا تو دنیا نزدیک چند میلیارد سبک زندگی وجود داره. و همه اونا دارن پیش میرن. همه اونا دارن به میزان مساوی بد یا خوب پیش میرن.

یه خانواده ممکنه صبح تا شب سرکار باشن و پنجشنبه جمعه ها برن تفریح و عشق و حال، یه خانواده ممکنه مشغول بزرگ کردن بچه‌ی یه ساله‌شون تو مرخصی زایمان مادر باشه، یه خانواده ممکنه یک روز تمام با همسایه هاشون بشینن تو حیاط و بادمجون و پیاز سرخ کنن...

و همه اینها لحظات سخت و آسون خاص خودشونو دارن.

پس یعنی، من هم میتونم اینو داشته باشم دیگه، نه؟ من هم میتونم یه آینده ای داشته باشم. همینطور که الان وجود دارم وجود داشته باشم. قرار نیست نابود بشم... نه؟

پس چه نیازی به نگران بودن از آینده هست؟ تهش نابودیه، و من قرار نیست تا اونجا سقوط کنم دیگه، نه؟

 

 

دارم my teen romantic comedy was a lie, as I expected رو آروم آروم بین کلاسای مدرسه به خودم تزریق میکنم. آماده باشید که وقتی تموم شد بیام و باهاش بمبارونتون کنم :)

 

 

+ دلیل بسته بودن کامنت‌ها رو از رو دست نیکولا می نویسم:

"نظر خواهی بسته است که فکر نکنید موظف به آمدن و نظر دادن هستید. ولی هرکس می آید قدمش رو چشم."

خزنده‌ی لعنتی با دم متصل شونده - 13

به جای کلاس خودشناسی، برید یک عدد مارمولک کوچک غیرسمی بخرید و وقتی تو خانه تنهایید، ولش کنید.

حالا سعی کنید بکشیدش.

باور کنید، از تست MBTI بیشتر راجب خودتون یاد میگیرید. تازه همه بی عرضگی ها و ضعف ها و ترس هاتون، همچنین روشتون در مواجهه با مشکلات، براتون روشن میشه. 

تازه اینم می فهمید که اگه میخوای به ترست غلبه کنی، حداقل دمپایی رو درست پرت کن. :// 

NERD - 8 و چند داستان دیگر

0: حتی وقتی بچه بودم، با شنیدن این آهنگ تو انیمیشن ترولز یه چیزی درونم تکون خورد. الان داخل قلبم زلزه میاد با هربار شنیدنش.

 

1- تا امروز ظهر واقعا به این نتیجه نرسیده بودم که اگه زودتر مدرسه ها حضوری بشه ترک تحصیل گزینه خوبی به نظر میاد. تازه رسیدم.

حاضرم از گرسنگی بمیرم و معتاد و کارتن خواب بشم ولی تا آخر عمر پربارم از میگرن و کمردرد رنج نکشم. چه وضعشه آخه!

البته شب، که هردو کمردرد و سردرد بهتر شدن، با خودم فکر کردم در هر دو صورت، چه دلتا و سلتا و گاما و اینا به اومدن ادامه بدن، چه واکسن ها جواب بدن و حضوری بشیم، میخوام وقتی بزرگ شدم هکیکوموری بشم. بهترین زندگیه. حداقل دیگه هیچوقت لازم نیست برای نرفتن خونه ی این و اون بهونه بیاری. چون اصلا نمی بینیشون که بخوای بهانه‌هه رو بهشون بگی. کل آدم ها از زندگیت محو میشن... و اوناییم که اینترنتی هستن میتونی خودت محو کنی. آسون نیست، ولی میشه.

 

2- یه سری آدمها نه خیلی قهرمان‌ان، نه خیلی علیه السلام. یعنی آدمهای کامل و خفن که هرکاری رو واسه رضای خدا و خلق خدا میکنن نیستن. مثل رولینگ. مخصوصا جدیدا که موج هیت چه در ایران چه در خارج ایران به سمتش راه افتاد(البته تو ایران زیاد خبر ندارن از جزئیات.) شاید چون مردم درک نمی کنن رولینگ هیچوقت فرشته مقرب خدا که اومده زیبایی خیال و جادو رو بین مردم ترویج کنه نبوده. یه نویسنده گرسنه و مادر مجرد با مدرک ادبیات فرانسه بوده که میخواسته زنده بمونه. و همین خاصش می کنه. همین به قلب ما نزدیکش میکنه.

این آقای استاد هم همینطوریه. شاید بعدا بهش باز اشاره کردم... آقای ف، که یه لحظه وقتی گفت:«دغدغه معلما اینه که بچه یه چیزی یاد بگیره، دغدغه من اینه که بهش خوش بگذره.» فهمیدم که این چیزیه که میخوام بهش برسم. همونطور که گفتم، زیادم آدم علیه السلامی نیست. هیچکس تو این دوره زمونه نیست اصلا! ولی اینکه در کنار سود و خواسته خودت، به فکر این باشی که یه چیزایی رو برای یه کسایی بهتر کنی.. این خیلی درست به نظر میاد. 

اونم چیزهای کوچیک، نه خیلی بزرگ! مثلا اینکه یه سری بچه به جای حفظ کتاب، یاد بگیرن که فکر کنن. (و باور کنید، بعضی از ما هنوز اینو بلد نیستیم.)

انگار حتی از گرفتن جایزه نوبل و کشف فرمول تبدیل ماده به انرژی هم درست تره. چون این درستی همون لحظه خودشو نشون میده، و میره. یه درستی صد در صدیه. در حالیکه از E=mc2 میشه بمب اتم هم درست کرد.

 

3- یه چیزی که امروز، روزی که با خواب موندن شروع شد رو، به این خوبی تموم کرد، کشف این حقیقت بود که من واقعا اطلاعات زیادی دارم!

خیلی لذت بزرگی بود برام! مثلا اینکه من میدونستم گربه شرودینگر چیه، اینکه فاینمن رو میشناختم، اینکه میدونستم قرقره ارشمیدس مال همون آدمیه که داد زد اورکا اورکا و اون ماجرای آب و کم شدن وزن رو فهمید، قبل از اینکه بقیه بخوان بفهمنش...

همه‌ی اینا خیلی انرژی بخش بود. و تازه بهترش این بود که همه شون هم مدیون کتاب و وبلاگ و اینترنتم!

لذت بخش تر حتی این بود که خیلی بیشتر از اینم هست! جزئیات جنگ جهانی دوم از جلد آخر آنی شرلی، کلی معنی کلمه یونانی و رومی از پرسی جکسون(مثلا میدونستید روزهای هفته فرانسوی از نوع رومی اسم خدایان گرفته شده؟ مارکی(مارس) مرکردی(مرکوری) ژودی(ژوپیتر) و غیرههه)

دکتر استونم که نگم براتون!

خب، نگاه کنید ببینید این کشف چه بلایی سر اعتماد بنفسم امروز آورد. :دی کله‌ام داره میخوره به سقف الان.

این knowledgeable بودن یکی از تعریف هایی که دوست دارم ازم بشه، یا خودم بتونم از خودم بکنم. حتی اگه ذخیره سازی اینهمه اطلاعات آخرش به دردم نخوره، دوستش دارم. (شایدم اسمش nerd بودنه؟)

 

4- وقتی آقای ف تعریف می کرد که جغرافیا و تاریخش با گیم پیشرفت کرده، تو دلم اینجوری بودم که " :))))))))))))) تو الگوی جدید منی."

 

5- یه پیشنهاد. هر انیمه/کتابی دیدید یا خوندید یه سر برید سایت های فن فیکشن، اون فندومو انتخاب کنید، و سه تا داستانی که بیشترین لایک یا کامنت رو دارن بخونید. ببینید اگه مثل من معتاد نشدید و معتاد نموندید.

 

6- 

- نگو.

+چیو؟

- هیچیو. دیگه. از این به بعد نگو.

 

+ نمیخوام.

+ نمیخوام نگم.

+ تا کی به نگفتن ادامه بدم.

- حرف بزن، ولی نگو.

+ Talking without speaking?

-  آره. تازه hear without listening.

+نمی‌خوام.

- خب، هرجور میلته. بذار ببینیم وقتی با کله خوردی زمین و همه ولت کردن می فهمی کی talk کنی.

+ اینجوری نکن! اینجوری... بحثو تموم نکن! وایسا دیگه خب. حداقل بگو اگه حرف نزنم... چیکار کنم؟

+ من.. اینطوری بدنیا اومدم.

 

7- به نظرم دلیل اینکه درصد زیادی از انسان ها مشکل توجه خواستن رو دارن، اینه که در طول تکامل انتخاب طبیعی کسانیکه ترحم و توجه اطرافیان رو جذب کردن رو برگزیده.

دیروز داشتم راجب complex ها میخوندم. مثلا martyr complex وقتیه که از بدبخت بودن خودت خوشت میاد و ازش برای گرفتن توجه استفاده می کنی. inferiority complex وقتیه که خودتو پایینتر از بقیه میبینی و برای همین به بقیه بیشتر کمک میکنی و ازشون تعریف می کنی تا خودت.

احتمالا اجداد ما از این روش ها برای پیدا کردن جفت استفاده می کردن، تولید مثل می کردن، ژن هاشون به نسل بعد منتقل میشد، و فقط وقتی جفتشون می فهمید ازشون خسته شده که خیلی دیر شده. :)

تازه انسان های دارای superiority complex دقیقا برعکس این ماجرا هستن. خودشونو بالاتر از بقیه میبینن، و با این کاریزماشون جفت یابی میکنن. :)

یعنی جفت های کمتری برای انسان های از لحاظ روانی سالم می‌مونده. :)

تازه، به این نتیجه هم رسیدم که آدم ها طوری تکامل یافتن که از بقیه همدردی بخوان. هرکی همدردی بخواد زنده میمونه. هر کی همدردی کنه هم به دلیل اصل خویشاوندی ژن هاش زنده میمونن.


تکامل واقعا زیباست، نه؟ :)

My teen romantic comedy has just started... I guess-7

دیروز کلاسبندی ها رو انجام دادن. کل کلاس با هم افتادیم، با چند تا دانش آموز جدید. ما که راضی‌ایم.. همه چیم خوب به نظر میرسه..

و من احساس می کنم بالاخره دبیرستانی شدم.

دیشب و پریشب و پریشبش، وقتی هنوز کاملا دبیرستانی نبودم، داشتم به این فکر می کردم که من کدوم یک از گناهان کبیره ام. تو گروهم پرسیدم بقیه چین. دیدم از تنبلی زیاد دارم، حسادت هم. طمع که خوراکمه. انگار اول طمع بودم بعد دست و پا در آوردم. خشم نه خیلی، به اندازه عادی یه آدم عادی. شکم پرستی رو فقط برای چیپس، چون به نظر میاد گیرنده چشایی و گرسنگی و اینا ندارم و شعار زندگیم این جمله سورا از نوگیم نو لایفه:

مغز تا وقتی گلوکز بهش برسه به زندگی ادامه میده.

Obliviate-4

مامان داره جدی زبان میخونه، و این موضوع شدیدا قلبمو گرم می کنه. رابطه مامانم و زبان یه جورایی تسوندره گونه است. یا حداقل، یه مدتیه که شده. میدونم خوشش میاد که بخونه، ولی در ظاهر یه جوری رفتار می کنه انگار داره به زور میخونه. حتی بعضی وقتا هم زبانو "احمق" صدای می کنه XD

جمعه ها کلاس آنلاینه، بقیه روزهای هفته هم تقریبا هرروز دانش آموزای کلاسه تو دیسکورد(!) جمع میشن و سوال حل می کنن و آنالیز می کنن. دیدن دیسکورد تو گوشی مامانم حس عجیبی داره، و دیدن مامانم تو دیسکورد حتی حس عجیب تری داره *-*

ولی در کل خیلی لذت بخشه. یه مدتی که ولش کرده بود احساس می کردم یه چیزی کامل نیست... 

 

دیروز داشت لغت می خوند، وسطاش کلمه های جالب رو به ما هم میگفت.

1=

- میدونی اکیوز چی میشه؟

+ اکیوز... نمیشد وقتی یکیو... چی بهش میگن... چی میشه یکی رو دستگیر می کنن؟ 

- آهان نه اکوییته. aquit. میشه تبرئه کردن.

+ اینکه کلا برعکس شد :/

 

2=

-هلن oblivious میشه چی؟

+ مثلا میشه وقتی... طرف... گیجه؟ حواسپرته؟ مثلا انیشتین oblivious بود خیلی وقتا "-"

- غافل میشه.

+ آهان. آره.

...

+اههه راستی!! شبیه چیزه.. تو جلد آخر هری پاتر هرمیون حافظه پدر و مادرشو پاک کرد که ازشون محافظت کنه. آبلیویتشون کرد! اون ریشه لاتینشو بوده پس! وای چه باحال! رولینگ نابغه است، شگفتیه، هدیه ای برای خلقه، روشنایی جهانه، عاشقاش زنده ان؛ هیتراش بمیرنــن.

- ....

 

3=

مامان: nettlesome. میشه آزاردهنده.

باران: وای شبیه خانم نتل که تو سوفیا بود! آزاردهنده بودش اونم دیگه.

من: نه خیر، نتل میشه گزنه، گزنه هم که خارش و آزار میاره. وای انگلیسی چه زیباست چه دلرباست چه کلمات آهنگینی داره چه ریشه هاش قشنگن من میخوام برم زبانشناسییی.

مامان: خدایا، به خودت می‌سپارمش.

 

در کل ما خوشحالیم ^_^

 

 

+ به قول نوبادی سنپای، موزیک ویدئو جدید E ve >>>>>>> (جهت فلشا درسته "-"؟)

وای من چطوری تا اومدن لیریکای انگلیسیش صبر کنم؟؟ :_)))

Ease our burden, long is the night -3

 
bayan tools so ist est immer

دانلود موریک

 

Chairs so close and room so small
You and I talk all the night long
Meagre this space but serves us so well
We comrades have stories to tell

And it's always like that in the evening time
We drink and we sing when our fighting is done
And it's always so we live under the burnt clouds
Ease our burden, long is the night
Just as no stars can be seen
We are stars and we'll beam on our town
We must all gather as one
Sing with hope and the fear will be gone

----

 

 چقدر استرس داشتم به شیب امشب نرسم. آخرشم نرسیدم از نظر تکنیکی. ولی خب...

رفته بودیم کتابفروشی. دو تا کتاب خریدم، داس مرگ و جلد اول همدم ها. داس مرگ چون بزهس گفته بودن، همدم ها رو چون هرچی جولیا گلدینگ بنویسه نمیتونه از شاهکار کم باشه. احتمالا جولیا گلدینگ، یا مجموعه شگفت انگیزش "کت رویال" رو نشناسید. ولی عیب نداره، چون الان شناختید! هیچوقت برای شناختنش دیر نیست!

به هرحال، همدم ها خیلی قدیمی بود. شانسی دیدمش. تو هیچ سایت آنلاینی پیداش نکرده بودم، و یهو درست جلوی چشمم بود. چسبیده به دیواره ی یکی از قفسه های بالایی، با جلدی که یه ذره تا خورده بود. اون قیمتش 30 تومن بود، ولی داس مرگ 90. لعنت به پرتقال. فرقی نمی کنه چقدر کتاب خوب تقدیم جامعه کرده باشه، نمیتونم دوستش داشته باشم. هرگز. 

هرچقدر هم برزگ شدن مضرات داشته باشه، امروز که تونستم خیلی راحت کتابایی که میخواستمو بخرم همشو جبران کرد. قبلا به هزار بدبختی باید کلی تا اردیبهشت صبر می کردم، که هیچوقتم پولم کافی نبود. از کتابفروشی که عمرا نمیتونستم بخرم چون معمولا کیف پولمو نمی آوردم بیرون، و برامم چیزی خریده نمیشد. طاقچه و اینا هم که نبود...

الان یه سری سدهای روحی دیگه دارم. مثلا خودم رعایت می کنم که زیاد نخرم یا مثلا صبر کنم تخفیف بذارن بعد. ولی در عوض سدهاش از خودمه! امروز وقتی راحت از پول جایزه خوارزمیم کتابامو خریدم... حسی داشتم که با هیچی قابل مقایسه نبود.

باران هم جلد یک آرتمیس فاولو خرید! براش خوشحالم. خیلی خیلی خیلی. چند وقت پیش سه جلدی که من از دارن شان و نارنیا داشتمو خوند، یه جلد هری پاتر ترجمه داغونم از کتابخونه گرفت. بهش افتخار می کنم شدیدا. (و البته، آرزوی دیرینه ام برای داشتن آرتمیس فاول به حقیقت پیوست :_))

البته فعلا داره دشمن عزیز رو میخونه. وای باورم نمیشه، دشمن عزیز!

واقعا، من خوشبخت ترین خواهر بزرگتر دنیا نیستم؟

 

به دوست بابام برخوردیم و باهاش صحبت کردیم،  بعد به خودمون اومدیم و دیدیم ما رو دزدیدن! البته پیتزا هم سفارش دادن برامون :دی

تا شب حرف زدن و حرف زدیم و گوش دادم. انقدر ندیدم پدر و مادرم با همسن های خودشون صحبت کنن که اینجور معاشرتاشونو با چشم و گوشم می بلعم. وقتی راجب خاطرات کودکی، بعضی وقت ها جنگ، بعضی وقت ها امید و هدف و آرزو و مخل تولداشون میگن، این حرفها رو می بلعم.

 اینجور وقتا میبینم که چقدر... تنهان. که چقدر آدمایی هستن که زندگیشون پر از هیجان و مهمونی و رفت و آمد هست(بوده؟) و... یه آرامشی که زیادم آرامش نیست. چون در این نقطه و زمان آرامش کامل خیلی نادره. ولی، حالتی که از حالت ما آنتروپی کمتری داره. 

پدر و مادر من خیلی تنهان. خانواده ما خیلی تنهان، و ما واقعا کس خاصیو به جز خودمون نداریم. اول فکر می کنم همه همینطورین، ولی میبینم این اطرافیان ما هستن که اینطورین. ما ناخودآگاه به سبب تنهاییمون سمت آدم های تنها جذب شدیم. کسایی که خونه‌شون پر جزوه و کتاب و یه هرج و مرج نسبتا منظمه، نه کسایی که با وجود یه بچه کوچیک همه جای خونه شون برق میزنه، و نه کسایی که گوشه خونشون پیانویی دارن که یه روزی قراره برن کلاسش و بزننش. 

مامانم اسم این ویژگی مونو گذاشت اسپرت. کلمه جالبیه. تازه بعد حرف هامون راجب دنیا و آسیا و اینجور چیزا، خانومِ دوست بابام بهم گفت تو دنیای قشنگی سیر می کنم. فکر کنم میتونم این دو تا ویژگی رو به شخصیتم اضافه کنم.

دوست بابام دکتری جرم شناسی داره و وکیل پایه یک دادگستریه. چهار پنج تا زبان بلده، و عاشق زبانه. وقتی درباره زبان ها حرف میزد چشماش مثل بچه ها برق میزد و من نمی تونستم لبخند نزنم چون خیلی... صحنه زیبایی بود. دلم میخواد اونطوری بشم، میدونید؟

مامانم گفت وقتی بچه بودن داشتن از مدرسه میومدن که یهو یه هواپیما رد شد. براش دست تکون دادن، ولی بهو بوم! بمب ریخته رو سرشون :  )

آره. اینطوری. بعد پدر مادرها اومدن به همه بچه دبستانی ها گفتن بخوابن تو جدولهای خالی. این داستانو ازش شنیده بودم، ولی اینبار یه معنی دیگه ای برام داشت.


برای امشب دیگه کافیه :) 

+تو تاریکی شب خوندن پست هاتون خیلی زیباست. شونزده تا ستاره، و همشون قلبمو تکون میدن. انگار یه چیز واقعی... یه چیز خام راجبشون هست. حس می کنم ما هم comrades تو این آهنگیم، فقط به جای یه اتاق کوچیک، تو یه اتاق خیلی بزرگ با صندلی های دور از هم نشستیم، And we have so many stories to tell.

خبری داشت جیرجیرک! - 2

 

چند وقته جیرجیرک ها به شهر حمله کردن. یعنی فکر می کنید دارن خبر پاییزو میارن؟

 

دیروز پشت پنجره سر و صدای این خوشگلا راه افتاده بود :) جیرجیرک ها دارن میان، یاکریم ها دارن میرن.(شایدم برعکسه؟)

دیدید رسم زمونه رو؟

 

 

برگ ها بالاخره افتادند. انگار تازه خدا یادش افتاده پاییز امده، هلنی هم هست، و هلن ها هم دلشان پاییز می خواهد.

اینو 12 آذر 98 نوشته بودم. یعنی تقریبا دو سال پیش. اونموقع که هنوز صبح لباس میپوشیدیم و صبحان میخوردیم و سوار سرویس میشدیم. آخرین پاییزی که تجربه کردیم مال دو سال قبل بوده.

نمیدونم پاییز بعدی‌مون قراره کی باشه. فعلا که سرماش داره بهمون میرسه. وقتی به این فکر می کنم که دوباره قراره این پوشش گرم و تابستونی رو دور بندازم و لرزش و سرما زیر پتوی افسردگی شروع بشه سست میشم، میدونید؟

 

+با شعار "هر روز پنج کامنت" میریم جلو ببینیم چی پیش میاد.

شروع امیدوارانه‌ی یخ شکنی-1

(آهنگ نویس: اینو شانسی تو آهنگای قدیمیم پیدا کردم. هنوزم گوش کردنش کارای عجیبی با قلبم میکنه. اگه گفتید چیه؟)

 

لینک چالش میخک

اگه بهتون بگم این تابستون من چطوری گذشت حتما بهم میخندید. مخصوصا اگه تو دنیای واقعی منو میشناختید و می‌دیدید صبح تا شب از همه می پرسیدم میخوان با تابستونشون چیکار کنن.

تابستون من 30 درصد به انتخاب رشته و مسخره بازی های حول و اطرافش گذشت، 50 درصد به درس، و 20 درصد پایانی به تفریح های زیرزیرکی و گاهی ناخودآگاه. مثلا وقتی حواسم پرت اینترنت میشد از کارهام.

خیلی مسخرست... اینکه این حجم عظیم از زندگیمو درس تشکیل داده. و مسخره تر اینه که من ازش راضیم. احساس می  کنم این چند ماه فهمیدم واقعا کاری که میخوام تو زندگیم بکنم درس خوندنه. انقدر مسخره، انقدر بچگانه و امیدوارانه. از یادگرفتن خوشم میاد، حتی با اینکه بعضی وقتها هوش و استعداد تحلیل رفته ام و سوددهی پایینم میخوره تو سرم(مثل الان.) همچنان دوستش دارم.

 احساس می کنم نباید اینجا اینا رو بگم مخصوصا وقتی چند نفر از دنیای واقعی میخونن و من مثلا باید شخصیت و رازهامو حفظ کنم.

ولی واقعا... شخصیت یعنی چی؟ این چیزی بود که این چند وقت وقتایی که نگران رسوندن درسها و انتخاب رشته نبودم، باهاش مشغول بودم. شخیصت یعنی چی؟ اون چیزی که خودت از خودت میدونی؟ اگه اونطوری بود که خیلی خوب میشد... ولی اینطوری نیست. اون چیزیه که میتونی از خودت نشون بدی. و من چند ساله حقیقتا تو هیچ محیطی نتونستم چیز مشخصی از خودم نشون بدم. مثل شیشه، مثل آفتاب پرست، مثل یاخته های بی رنگ داخل گیرنده های بینایی که با نور و تاریکی تغییر میکنن. من شخصیتی ندارم که بخوام حفظ کنم.

همون دوستی که بهم گفت:«مهم نیست چه انتخابی بکنی، هلن همون هلن میمونه.» رو یادتونه؟ خب، هلن چیه؟ هلن کسیه که وقتی جو شوخه، شوخی میکنه؟ که کارش تو پشت صحنه بهتر از زیر نورافکن هاست؟ که سر نخهایی که بقیه ول کردن رو میگیره و تمومشون می کنه؟

همه این صفات تحسین برانگیزن و خودستاییه اگه بگم دارمشون.

ولی خب... چه فایده ای دارن؟ 

(حس می کنم این خطای بالا شبیه حرفهای یه نوجوون شکم سیر از یه کشور جهان اولیه که نگران popular بودنش تو مدرسست. نادیده بگیریدشون.)  

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۵ ۶ ۷
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan