So Much Frustration

5 تیر:

نمی‌دونم از کی دیگه اینکه حرفهام به گوش مردم برسه برام مهم نبود. یعنی اینجوریم که، الان وقت خالی دارم و میتونم برم پنل رو باز کنم و یه چیزهایی بنویسم، ولی خب که چی. دقیقا همونقدر وقت دارم که برم دو صفحه کتاب بخونم یا دو تا تست بزنم یا اصلا بخوابم.

 

.

 

اون روز بهم الهام شد که خیلی از کتاب دینی و عربی‌مون خوشم میاد. مخصوصا الان که دیگه عمومی‌ها جزء کنکور نیست، میتونم کاملا از وجودشون لذت ببرم. به نقل قول های کتاب عربی به چشم دوست نگاه کنم، نه دشمنانی که باید از پا در بیان، و تو کتاب دینی رو همونطور که خودم دوست دارم با خودکار قرمز و آبی سوالا و نکته هاشو بنویسم، نه اونطور که سنجش دوست داره.

مثلا اون جمله‌ی پیامبر بود، "مردم خفته‌اند، و وقتی بمیرند بیدار میشوند."  این جمله در حد هزارتا کرم گوش تو گوش من طنین می افکنه در زمانهای متفاوت.

یا اصلا اون شعر ملمع درس آخر عربی... انی رایت دهر، من هجرک قیامه. (قطعا من دنیا را از دوری تو قیامت دیدم)، اون روز که معلم سرکلاس خوندش من قشنگ اسیرش شدم.

بیاید امیدوار باشیم سال آینده با فارسی هم بتونم همچین ارتباط عمیقی برقرار کنم.

 

.

 

باران که داره حلزونی کتابهای کودکی منو میخونه، منم یه بار همراهش میخونمشون قشنگ :) و وقتی به یه نقل قول برمیخوره که دقیقا برای منم طنین انداز شده بود خیییلی ذوق می کنم. خیلی اصلا... آه.

مثلا تو دشمن عزیز اون روز صدام زد و گفت این تیکه رو ببین:«نخل آرزوی کاج می کند و کاج هوای نخل را در سر دارد.» و من عملا گریه کردم. الان هم داره جلد سه نارنیا، اسب و پسرک او رو میخونه و رسید به اون تیکه که "شستا" با دیدن علف خوردن اسبش "بری" با خودش میگه ایکاش من هم میتونستم مثل اون چِرا کنم.. و باران دقیقا گفت:«حق میگه. اگه میتونستیم چرا کنیم دیگه درس و مدرسه و کار لازم نبود اضلا!»

آیم سو فریکینگ پراود آف هرر!

 

.

 

اوضاع اصلا تو قلمروی شاهدخت بئاتریس خوب نیست. اصلا.

 

.

 

ضعف نشون ندادن. فعل.

به معنی: نوشتن یه طومار 18 خطی از pity party و پاک کردن کلش. چون وای، اگه پستش کنی مردم راجبت چی فکر می کنن@___@! وامصیبتا!

 

.

 

15 تیر:

اون میگه نرد بودنم رو دوست داره.

ولی میدونید، نه اینکه بگم دروغ میگه... ولی فکر کنم کل حقیقت رو هم نمیگه.

 

.

 

میخوام همه رو بلاک کنم و برم تو غار. همه کاراکترهای مجازی/حقیقی/تخیلی زندگیم.

فقط نمیتونم.

 

.

 

Asshole بودن به طرز دردناکی کار ساده ایه.

 

.

 

من انقدر عمیق تو کلوزت استعاری و لیترالی فرو رفتم که کم مونده برسم به نارنیا.

 

.

 

30 تیر:

فکر اینکه تو آرشیوم یه ماه کلا جا بیافته واقعا برای مغز obsessiveم وحشتناک بود، برای همین گفتم بیام این پست نصفه نیمه رو دستی به سر و روش بکشم.

این ماه به طرز عجیبی بد نبود. تازه خیلیم خوب بود. انقدر اتفاقای خوب و تعریف نکردنی و زندگی-تغییردهنده افتاد که فکر کنم برای کل سال بس باشه. زندگی درسی و اجتماعیم از این رو به اون رو شد، دچار دو تا فروپاشی جدید شدم، getting over some people کردم، باایمان و کافر شدم(به همین ترتیب)، یه تراز محشر قلمچی گرفتم، حتی بالاخره رفتم کلاس والیبال! شروع قدرتمندی بود کلا. الان هم منتظر تولدمم و اینکه مردم برام چیزهای به شدت به دردنخور و غیرکاربردی بخرن چون خدایان، من واقعا از بچه‌ی خوب بودن خسته شدم.

انگار از وقتی سعی می کنم کمتر بچه خوبی باشم بقیه هم بیشتر دوستم دارن، جالبه! مامان با همه مسخره بازی هام put up میکنه، دوستام میذارن هرچقدر دلم میخواد جوک های inappropriate بگم و کلمات انگلیسی استفاده کنم، با صدای بلند تو خونه آهنگای موزیکال و راک(از اون جیغ جیغوها) میخونم و خواهرم همراهی میکنه، یه نفر مدام بهم میگه چقدر بامزه و باهوشم، و هیچکس هنوز رو میزم اسپایدرلیلی نذاشته و بهم نگفته "خدایا، فقط خفه شو و خودت رو بکش! داری اکسیژن حروم میکنی!" 

به جای داستان هم رول مینویسم.

تازه کلاس تابستونی های پولیِ اختیاری-ولی-نه-چندانِ مدرسه رو هم نمیرم. in your face, capitalism!

 

البته بگم‌ها، امروز موقع ظرف شستن داشتم فکر می کردم این سبک زندگی تینیجریِ "لعنت به همه" در طولانی مدت و به طور افراطی، اصلا سالم و لذتبخش نیست. تعاذل ایجاد کنید و این حرفها. کار و تلاش و زندگی سنتی و مهربون بودن با همه یه حس آرامش بخش "منتال-هلث-فرندلی" داره که هیچی نداره.

ولی بازم، ~.تعادل.~

 

دیگه چی...

اوه جانوران شگفت انگیز3 رو دیدم! خطر اسپویل... افتضاح نبود. 

ولی آبروببر بود برای کل فرنچایز.

همچنان دلیل نمیشه قسمت های بعدش رو نخوام. بسه دیگه دوستان. به جز هیت دادن به رولینگ کارهای بهتری هست که میشه با زندگی کرد.

 

 

حرف دیگه‌ای ندارم حقیقتا.

هدفگذاری مرداد اینه که هفته ای یه پست جالب و غیرروزمره بذارم هرجور شده.

فعلا :)

 

 

+عنوان از  [Complicated Creation- Cloud Cult]:

 

I called up the moon for a little consultation
Yes, you know that I'm a happy man
But something in me is burning
I gotta push it, push it out, push it, push it out
So much frustration

باور کنید شانسی دنبال عنوان میگشتم اومد. اصلا فکر نمی کردم انقدر به اوضاع کنونی بخوره!

 

++ویرایش: تا وقتی دکمه ذخیره و انتشار رو نزدم نفهمیدم چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود. برای آدم ها و کامنت ها و نوشتن و همه چی. ولی خب با این نبود طولانی احتمالا اینجا بهم محل خاصی نذاره... هیهی.

!I've got scars from tomorrow- or was it yesterday? hmm, I have no idea

راجب اون نصف روز صد در صد خالی... خب، زودتر از چیزی که انتظارش رو داشتم رسید. 

بریم برای کار موردعلاقه‌ی همه: لیست درست کردن.

تبدیل ثانیه به روز، به هفته، و به یک اتفاق

پس از نوشتن نوشت: این پست طی زمان های مختلفی از آخرین هفته قرن نوشته شده و حتی سر سوزنی توالی، انسجام، یا فایده درست حسابی ندارد.

"The World Is Quiet Here"

دلم برای کتابخونه مدرسه‌مون تنگ شده.

چند وقته خیلی برای پست نوشتن با خودم درگیری دارم، ولی فکر کنم این موضوع خوبی برای بداهه نوشتن باشه. چون خیلی حرفها دارم راجع بهش بزنم.

کتابخونه مدرسه جدیدمون یه اتاق محشر و دنج و کنج تو طبقه سومه. درست یه جایی ساخته شده انگار میخواسته بتونه از نامرئی ترین نقطه ممکن مدرسه رو از پشت عینک دامبلدوریش زیر نظر بگیره. اولین بار روز دوم حضوری شدن مدرسه ها با دافنه و الهه خرد رفتیم اونجا و راجع به آینده و چیزهای دیگه حرف زدیم، برای همین حس می کنم ارزششو چند برابر کرد. ارزششونو. هم حرفهامون، هم کتابخونه. انگار یه گره محکم به ارتباطمون زده شد، که البته شاید جز من معنی برای کس دیگه ای نداشته باشه ولی به هرحال.

کتابخونه به شکل شگفت آوری واقعا مرتب بود. یه طرف کتاب های نوی برق افتاده ی درسی بود، درسی منظورم تست و درسنامه و اینهاست، ولی بقیش کتابهای مرجع المپیادهای مختلف و کتابهای متفرقه بود. از همه جور رشته ای. از تاریخ تا جغرافی تا شیمی و زیست و سلول بنیادی و ادبی. یه قفسه کامل هم داستانی بود. زیادی جدید نبودن، ولی تو ذوق زن هم نبودن. وقتی همشهری داستان و کتابهای آگاتاکریستی رو توشون پیدا کردم نزدیک بود همونجا غش کنم. البته از عمد، که مجبور بشن منو ولم کنن همونجا و خودشون برن کلاس.

خانم کتابدار واقعا خانم خوبی بود. نه شبیه این کتابدارهای تو کتابها که عینکی و مهربونن و زندگیتو عوض می کنن. فقط.. خیلی آروم وملایم و درست. انگار تو کتابخونه بودن براش مثل خونه بود. راحت و fitting.

و میدونید... این توصیفهایی که کردمو میتونم تا بیست خط دیگه هم ادامه بدم. چون من حقیقتا دیوونه‌ی کتابخونه‌مونم. از کتابخونه دوره اول انقدررر پیشرفت بزرگیه که حتی فکرشم نمیتونید بکنید. پیشرفت as in... ما خودمون مجبور شدیم کتابخونه دوره اول رو راه بندازیم، و خودمون کتاب بذاریم توش، و کتاب الکس رایدر من و چندتا کتاب دیگه از بقیه در این راه قربانی شد.

من اینو به هیچکس نگفتم چون چند نفر دیگه هم کتاباشونو گم کرده بودن و منم راه انداز کتابخونه بودم و یه جورایی کل قضیه مسئولیت من بود، و زشت بود بخوام غر هم بزنم، ولی از دست دادن اون کتاب الکس رایدر واقعا غمگین(عصبانی؟)م کرد چون تو رویداد افسانه های باژ از ارسبان برام خریده شده بود و sentimental value داشت. (اون رویداد کلا خیلی تجربه wowطوری بود. یه روز باید تعریفش کنم.)

و... 

و همین. دلم برای کتابخونه تنگ شده. به شدت. 

همشهری داستان و کتاب مورفولوژی گیاهی دستم مونده، و هروقت نگاهشون می کنم یه چیزی تو قلبم درد میگیره، درحالیکه فین‌فین می کنم و مینویسم و نمیدونم کی دوباره میتونم کتابخونه‌م رو ببینمش، و حتی بدتر، چند بار دیگه. چند بار دیگه قراره یهو دوباره خونه نشین بشم و به کتابهای متفاوتی خیره بشم وسرفه کنم و بنویسم و ننویسم و سعی کنم درس بخونم و مثل اون آدمای باهوشی نشم که هوششون به هیچ درد زندگیشون نخورده و wonder and wonder, when will my life begin، درحالیکه امیدوارم... هیچوقت، هیچوقت، شروع نشه.

چون می‌دونم تا ابد هم آماده نخواهم بود.

 

پ.ن: من تا آخر عمرم هم میتونم از ماجراهای ناگوار عنوان و رفرنس در بیارم و هیچوقت هم تموم نشن، ولی عنوان پیشنهادی: THE Library

او واقعا هم آرام بود، هرچند پر از شور نهنگ!

از وقتی وبلاگو باز کردم میخواستم از دومین دیداری که سرنوشت بهم لطف و عنایت کرد و فرصتشو بهم داد بنویسم، ولی حقیقتا نمیدونستم چطوری و از کجا تا کجا بگمش که حق مطلب رو ادا کنه.

 

آبان ماه ما رفتیم مشهد. تقریبا یه هفته بعد رفتن پری بود، و من دقیقا از همون یک هفته قبلش خوددرگیری داشتم که بهش بگم؟ نگم؟ کنه-طوری نمیشه؟ اصلا ممکنه بیاد؟ 

و آخرش با جمع کردن همه ی شجاعت در سر انگشتانم، تایپ کردم و پرسیدم ببینم میتونه اون روز بیاد حرم یا نه؟

و جالبش اینه که هنوز با پدر و مادر عزیز هماهنگ نکرده بودم. یعنی اول تصورم این بود که یه طوری زمان ملاقات میکشونمشون حرم و برنامه ها رو دستکاری می کنم که بشه، ولی خب آخرش شجاعتم رو در زبونم هم جمع کردم و به اونها هم گفتم و خلاصه، با کلی سختی و تاخیر چند روزه و چند تا سکته‌ی ساکت و بی سر و صدا از جانب من، هماهنگ شد و اون عصر رفتیم حرم.

بعد نماز پینترست به دست داشتم پیام میدادم و منتظر بودم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید literally! لازم به ذکره که نگه داشتن چادر و تایپ کردن و راه رفتن تو حرم شلوغ با سوز سرما سخت ترین کار زندگیم بود، حتی بالاتر از کشتن اون مارمولکه. پینترست هم که نه میذاشت نه برمیداشت، پیر میکرد تا یه پیام بره و بیاد توش.

تنها جاییکه ما تو حرم بلد بودیم سقاخونه بود، و جالبیش این بود که اون همونم بلد نبود XD 

آخرش انقدر ما تو پیدا کردن هم بد شکست خوردیم که مامانم گفت خب شمارتو بده یا شمارشو بپرس زنگ بزنید. من نیم دقیقه هنگ بودم، که حالا با چه تکنیکی شماره بدم خدایا! 

آخرش نمیدونم کدوم دادیم یا کدوم زنگ زدیم، ولی یادمه با یه صدای لرزانی جواب دادم:«ب...بله؟» اون گفت:«سلام؟» و من گفتم:«آرام..؟»

یا یه همچین چیزی. شایدم انقدر دراماتیک نبود XD

البته اگه فکر کردید بعد زنگ زدن ما برفور همدیگه رو پیدا کردیم سخت در اشتباهید. پیدا کردن انقدر طول کشید که مامانم طوری آماده بود هردوتامونو دو پاره کنه که حتی آرامم killing intentش رو حس کرد XD

خلاصه، همدیگه رو پیدا کردیم. مرحله ی بعدی پیدا کردن جا برای نشستن بود. اونجا یه کتابخونه بود که زیر یه جای طاق-گونه ای بود، و من آماده بودم همونجا بشینم انقدر گرم و خوب بود. ولی مامانم کلامی و غیرکلامی ازم درخواست کرد خل بازی در نیارم و بریم یه جای بهتر. آخرش رفتیم یه شبستانی نشستیم که اندازه ی کل شهر توش کرونا بود. ولی خب، حداقل گرم بود!

نشستیم روی تنها پله ی خالی ممکن. آرام گفت ماسکا رو سریع بکشیم پایین(سریع ها! که هم کرونا رو شکست داده باشیم هم چهره ها مشخص تر بشه)، و نظر پایانی هیات ژوری راجب چهره بنده این بود که:«کیووت!» 

ولی نظر من این بود:«خدایا، چقدر پخته و در عین حال زیبا!» و همچنین «لـــپ!»

(تصور من از آرام خیلی نیکو-گونه بود. یعنی مثلا منتظر بودم یه سگ شیطانی کنارش راه بره و شمشیر سیاه از کمرش آویزون باشه و رنگ پریده و قد بلند و اینها.)

اهم بله.

ادامه ی داستان کاملا خلاصه میشه در:«من سرشو خوردم و اون کول و باحال بود.»

همین. 

پست تموم شد. برید خونه هاتون.

 

 

البته اگه توضیحات بیشتر خواستید میتونید ادامه رو هم بخونید... :دی

من هی حرف میزدم که سکوت رو پر کنم، اندازه ی 3/4 سهم اونم حرف زدم:دی  هرچی سوال تو ذهنم داشتم ازش پرسیدم. راجب وبلاگش(که اونموقع بسته بود. مثل مال من) و دلیل بستنش. اون گفت برای این بود که به هرحال توش چیزی نمینوشت و حرفی نداشت بزنه، و من برعکس، حرف زیاد داشتم برای زدن ولی نمیخواستم کسی باهام حرف بزنه.

راجب انتخاب رشته حرف زدیم. اینو بگم که از بین کسایی که میشناسم درحال حاضر تحسین برانگیزترین انتخاب رشته  و شروع دوران دبیرستان که دیدم رو آرام داشته. طوریکه خفن-طور و خیره به هدف داره حرکت می کنه و نمی ایسته. واقعا... خفن بهترین صفت براشه. مثلا...

وقتی گفت عاشق برنده بودنه(یا از شکست خوردن متنفره؟ یادم نمیاد کدوم بود) یه سنگینی‌ای پشتش بود در حد شخصیتای انیمه ای.

یا... مثلا وقتی گفتم:«اومدم تجربی چون تو درس خوندن خوبم، و اگه دست خودم بود تا آخر عمرم فقط تو مدرسه درس میخوندم و هیچوقت دنبال شغل نمیگشتم.» که هردو گفتیم معنیش میشه موندن تو ناحیه ی امن خودت. و وقتی گفت:«به نظر من آدم باید بره جاییکه توش بهترین میتونه بشه.» بعد گفت:«محیط "مدرسه" و درس جوریه که آدم هیچوقت نمیتونه بهترین بشه هرچقدرم تلاش کنه.» و آره، همیشه حس ناکافی بودن هست. البته من درحال حاضر به دلیل چندتا پیروزی فسقلی ندارمش، ولی اونموقع ناجور داشتم، و این یه موج سینوسی و بالاپایین شوندست که هیجوقت نمیتونی رو ماکسیممش بمونی.

البته، مگه کلا زندگی همین نیست؟

گفت تو توی نوشتن میتونی بهترین باشی... و خب، من راجبش شک داشتم اونموقع. الان هم شک دارم، ولی شک دردناک و همیشه روی ذهن سایه انداخته ای نیست که بخوام صبح تا شب بهش فکر کنم و به خاطرش یه هفته مثل یه ستاره دریایی مرده‌ی هودی پوش بیافتم تو رختخواب.

 

آخرش زمانش تموم شد و خداحافطی کردیم و رفت. و تموم شد.

و ما در سکوت برگشتیم خونه و آکاتسوکی نو یونا دیدیم، و شب خوابیدیم، و من فکر کردم و فکر کردم و انقدر فکر کردم که نمیتونید فکرشو بکنید.

و در آخر، من آرامِ آرام رو دیدم، که دقیقا به عمق اقیانوس آرام بود.

بی تعارف، واقعا خوشحالم که تونستم از نزدیک این حجم از اراده و خفنیت رو ببینم... و خیلی چیزها ازش یادگرفتم :) و... ممنونم :)

به یاد قدیم: پاورقی

 تصمیم گرفتم از این به بعد فقط به قصد نوشتن وارد پنل بشم. یکی به خاطر اینکه اعصابم از پیشنویسهای یادداشت گونه پنل خورد شد وقتی خوندمشون، دوم به خاطر اینکه... اعصابم از اینکه ترتیب شماره مطلب ها به هم میریزه خورد شد.

دقیقا درست متوجه شدید! هیچ دلیل عمیق و خاصی نداشت!

 

دیروز کتاب های درسیم بالاخره رسید و من تونستم به کتاب فارسی عزیزمون دست بزنم و شروع به خوندنش کنم. 

راستش، من از درسهای نهم هیچ درک و دریافت عمیقی نداشتم. شاید یه ذره از تکمیلی ها. کتاب هام حتی کتاب فارسی دست نخورده و سفید موندن. ولی این.. احساس می کنم ازش خوشم میاد. جدا از اینکه خوندن متن فارسی اصیل و عمیق مثل تلنگری بود که به مغز انگلیسیم زده شد.

ما که صبح تا شب انگلیسی میخونیم، ترجمه از انگلیسی میخونیم، تو مکالماتمون انگلیسی حرف میزنیم و حتی انگلیسی فحش میدیم، چطور از خودمون انتظار داریم که به پوچی هویتی نرسیم :) تازه وقتی یکی از این چند موردو انجام نمیدیم، حرفهای بقیه نوجوونایی رو میخونیم که اونا هم مثل ما انگلیسی‌زده ان. 

این پوچی هویتی واقعیه. ادبیات انگلیسی و دیگه سنگ بترکه ژاپنی، که من صبح تا شب ازشون میخونم و به‌به و چه‌چه میکنم، هزاران کیلومتر از ادبیات فارسی خودمون عقب ترن. فکر کنم قبلا یه جایی اینو گفتم، که احساس می کنم چیزهایی که مردم ما چندصد سال پیش بهشون رسیدن ادبیات غرب هنوز راه داره که بهش برسه... و فکر کنم تازه داره راه اشتباه رو میره! 

فقط یه نگاه به کتاب فارسی دهم بندازید.

روانخوانی "دیوار" شبیه پست های وبلاگیه که ممکنه پیوندشون کنیم.

اون تیکه ای که از سفرنامه ناصرخسرو گذاشته بود؟ بی نظیر بود.

شعر بیداد ظالمان سیف فرغانی رو ببینید فقط!

ولی درس دوم بخش مورد علاقه ام بود. بخشی که بیشتر از همه برای طنین انداز شد:

اگر غم وشادیت بود، به آن کس بگو که تیمار غم و شادی تو دارد.

اثر غم و شادی پیش مردمان بر خود پیدا مکن و به هر نیک و بد، زود شادان و زود اندوهگین مشو که این فعل کودکان باشد.

 جناب عنصرالمعالی داره میگه به خاطر هر بالا پایینی سریع تاثیر نگیرید و دو ثانیه صبر کنید ببینید دنیا دارد چه میگوید، آخر مگه بچه اید؟!

فعلا دو روزه که سعی کردم به این نصیحت عمل کنم. و خیلی خوب عمل کرده. خیلی جاها فقط کافیه مثل یه بچه خوب صبر کنم تا همه چی درست بشه. حتی چیزهایی که به طرز دردناکی غیرقابل حل به نظر میان.

 

 

وقتی رفتیم تهران این جرقه برام زده شد که... واقعا تو خونه موندن رشد شخصیتی ما رو به طرز ترسناکی متوقف کرده، نه؟

وقتی تنها تاثیرت از دو تا آدم بزرگ و کلی نوجوون از جنس دوست مجازی و همکلاسی باشه، چقدر دور باطل میزنی؟ چقدر محدود میشه چیزهایی که میتونی یاد بگیری؟ چقدر کند میشی؟

وقتی رفتیم تهران فهمیدم که انگار واقعا تو دنیا نزدیک چند میلیارد سبک زندگی وجود داره. و همه اونا دارن پیش میرن. همه اونا دارن به میزان مساوی بد یا خوب پیش میرن.

یه خانواده ممکنه صبح تا شب سرکار باشن و پنجشنبه جمعه ها برن تفریح و عشق و حال، یه خانواده ممکنه مشغول بزرگ کردن بچه‌ی یه ساله‌شون تو مرخصی زایمان مادر باشه، یه خانواده ممکنه یک روز تمام با همسایه هاشون بشینن تو حیاط و بادمجون و پیاز سرخ کنن...

و همه اینها لحظات سخت و آسون خاص خودشونو دارن.

پس یعنی، من هم میتونم اینو داشته باشم دیگه، نه؟ من هم میتونم یه آینده ای داشته باشم. همینطور که الان وجود دارم وجود داشته باشم. قرار نیست نابود بشم... نه؟

پس چه نیازی به نگران بودن از آینده هست؟ تهش نابودیه، و من قرار نیست تا اونجا سقوط کنم دیگه، نه؟

 

 

دارم my teen romantic comedy was a lie, as I expected رو آروم آروم بین کلاسای مدرسه به خودم تزریق میکنم. آماده باشید که وقتی تموم شد بیام و باهاش بمبارونتون کنم :)

 

 

+ دلیل بسته بودن کامنت‌ها رو از رو دست نیکولا می نویسم:

"نظر خواهی بسته است که فکر نکنید موظف به آمدن و نظر دادن هستید. ولی هرکس می آید قدمش رو چشم."

خزنده‌ی لعنتی با دم متصل شونده - 13

به جای کلاس خودشناسی، برید یک عدد مارمولک کوچک غیرسمی بخرید و وقتی تو خانه تنهایید، ولش کنید.

حالا سعی کنید بکشیدش.

باور کنید، از تست MBTI بیشتر راجب خودتون یاد میگیرید. تازه همه بی عرضگی ها و ضعف ها و ترس هاتون، همچنین روشتون در مواجهه با مشکلات، براتون روشن میشه. 

تازه اینم می فهمید که اگه میخوای به ترست غلبه کنی، حداقل دمپایی رو درست پرت کن. :// 

NERD - 8 و چند داستان دیگر

0: حتی وقتی بچه بودم، با شنیدن این آهنگ تو انیمیشن ترولز یه چیزی درونم تکون خورد. الان داخل قلبم زلزه میاد با هربار شنیدنش.

 

1- تا امروز ظهر واقعا به این نتیجه نرسیده بودم که اگه زودتر مدرسه ها حضوری بشه ترک تحصیل گزینه خوبی به نظر میاد. تازه رسیدم.

حاضرم از گرسنگی بمیرم و معتاد و کارتن خواب بشم ولی تا آخر عمر پربارم از میگرن و کمردرد رنج نکشم. چه وضعشه آخه!

البته شب، که هردو کمردرد و سردرد بهتر شدن، با خودم فکر کردم در هر دو صورت، چه دلتا و سلتا و گاما و اینا به اومدن ادامه بدن، چه واکسن ها جواب بدن و حضوری بشیم، میخوام وقتی بزرگ شدم هکیکوموری بشم. بهترین زندگیه. حداقل دیگه هیچوقت لازم نیست برای نرفتن خونه ی این و اون بهونه بیاری. چون اصلا نمی بینیشون که بخوای بهانه‌هه رو بهشون بگی. کل آدم ها از زندگیت محو میشن... و اوناییم که اینترنتی هستن میتونی خودت محو کنی. آسون نیست، ولی میشه.

 

2- یه سری آدمها نه خیلی قهرمان‌ان، نه خیلی علیه السلام. یعنی آدمهای کامل و خفن که هرکاری رو واسه رضای خدا و خلق خدا میکنن نیستن. مثل رولینگ. مخصوصا جدیدا که موج هیت چه در ایران چه در خارج ایران به سمتش راه افتاد(البته تو ایران زیاد خبر ندارن از جزئیات.) شاید چون مردم درک نمی کنن رولینگ هیچوقت فرشته مقرب خدا که اومده زیبایی خیال و جادو رو بین مردم ترویج کنه نبوده. یه نویسنده گرسنه و مادر مجرد با مدرک ادبیات فرانسه بوده که میخواسته زنده بمونه. و همین خاصش می کنه. همین به قلب ما نزدیکش میکنه.

این آقای استاد هم همینطوریه. شاید بعدا بهش باز اشاره کردم... آقای ف، که یه لحظه وقتی گفت:«دغدغه معلما اینه که بچه یه چیزی یاد بگیره، دغدغه من اینه که بهش خوش بگذره.» فهمیدم که این چیزیه که میخوام بهش برسم. همونطور که گفتم، زیادم آدم علیه السلامی نیست. هیچکس تو این دوره زمونه نیست اصلا! ولی اینکه در کنار سود و خواسته خودت، به فکر این باشی که یه چیزایی رو برای یه کسایی بهتر کنی.. این خیلی درست به نظر میاد. 

اونم چیزهای کوچیک، نه خیلی بزرگ! مثلا اینکه یه سری بچه به جای حفظ کتاب، یاد بگیرن که فکر کنن. (و باور کنید، بعضی از ما هنوز اینو بلد نیستیم.)

انگار حتی از گرفتن جایزه نوبل و کشف فرمول تبدیل ماده به انرژی هم درست تره. چون این درستی همون لحظه خودشو نشون میده، و میره. یه درستی صد در صدیه. در حالیکه از E=mc2 میشه بمب اتم هم درست کرد.

 

3- یه چیزی که امروز، روزی که با خواب موندن شروع شد رو، به این خوبی تموم کرد، کشف این حقیقت بود که من واقعا اطلاعات زیادی دارم!

خیلی لذت بزرگی بود برام! مثلا اینکه من میدونستم گربه شرودینگر چیه، اینکه فاینمن رو میشناختم، اینکه میدونستم قرقره ارشمیدس مال همون آدمیه که داد زد اورکا اورکا و اون ماجرای آب و کم شدن وزن رو فهمید، قبل از اینکه بقیه بخوان بفهمنش...

همه‌ی اینا خیلی انرژی بخش بود. و تازه بهترش این بود که همه شون هم مدیون کتاب و وبلاگ و اینترنتم!

لذت بخش تر حتی این بود که خیلی بیشتر از اینم هست! جزئیات جنگ جهانی دوم از جلد آخر آنی شرلی، کلی معنی کلمه یونانی و رومی از پرسی جکسون(مثلا میدونستید روزهای هفته فرانسوی از نوع رومی اسم خدایان گرفته شده؟ مارکی(مارس) مرکردی(مرکوری) ژودی(ژوپیتر) و غیرههه)

دکتر استونم که نگم براتون!

خب، نگاه کنید ببینید این کشف چه بلایی سر اعتماد بنفسم امروز آورد. :دی کله‌ام داره میخوره به سقف الان.

این knowledgeable بودن یکی از تعریف هایی که دوست دارم ازم بشه، یا خودم بتونم از خودم بکنم. حتی اگه ذخیره سازی اینهمه اطلاعات آخرش به دردم نخوره، دوستش دارم. (شایدم اسمش nerd بودنه؟)

 

4- وقتی آقای ف تعریف می کرد که جغرافیا و تاریخش با گیم پیشرفت کرده، تو دلم اینجوری بودم که " :))))))))))))) تو الگوی جدید منی."

 

5- یه پیشنهاد. هر انیمه/کتابی دیدید یا خوندید یه سر برید سایت های فن فیکشن، اون فندومو انتخاب کنید، و سه تا داستانی که بیشترین لایک یا کامنت رو دارن بخونید. ببینید اگه مثل من معتاد نشدید و معتاد نموندید.

 

6- 

- نگو.

+چیو؟

- هیچیو. دیگه. از این به بعد نگو.

 

+ نمیخوام.

+ نمیخوام نگم.

+ تا کی به نگفتن ادامه بدم.

- حرف بزن، ولی نگو.

+ Talking without speaking?

-  آره. تازه hear without listening.

+نمی‌خوام.

- خب، هرجور میلته. بذار ببینیم وقتی با کله خوردی زمین و همه ولت کردن می فهمی کی talk کنی.

+ اینجوری نکن! اینجوری... بحثو تموم نکن! وایسا دیگه خب. حداقل بگو اگه حرف نزنم... چیکار کنم؟

+ من.. اینطوری بدنیا اومدم.

 

7- به نظرم دلیل اینکه درصد زیادی از انسان ها مشکل توجه خواستن رو دارن، اینه که در طول تکامل انتخاب طبیعی کسانیکه ترحم و توجه اطرافیان رو جذب کردن رو برگزیده.

دیروز داشتم راجب complex ها میخوندم. مثلا martyr complex وقتیه که از بدبخت بودن خودت خوشت میاد و ازش برای گرفتن توجه استفاده می کنی. inferiority complex وقتیه که خودتو پایینتر از بقیه میبینی و برای همین به بقیه بیشتر کمک میکنی و ازشون تعریف می کنی تا خودت.

احتمالا اجداد ما از این روش ها برای پیدا کردن جفت استفاده می کردن، تولید مثل می کردن، ژن هاشون به نسل بعد منتقل میشد، و فقط وقتی جفتشون می فهمید ازشون خسته شده که خیلی دیر شده. :)

تازه انسان های دارای superiority complex دقیقا برعکس این ماجرا هستن. خودشونو بالاتر از بقیه میبینن، و با این کاریزماشون جفت یابی میکنن. :)

یعنی جفت های کمتری برای انسان های از لحاظ روانی سالم می‌مونده. :)

تازه، به این نتیجه هم رسیدم که آدم ها طوری تکامل یافتن که از بقیه همدردی بخوان. هرکی همدردی بخواد زنده میمونه. هر کی همدردی کنه هم به دلیل اصل خویشاوندی ژن هاش زنده میمونن.


تکامل واقعا زیباست، نه؟ :)

My teen romantic comedy has just started... I guess-7

دیروز کلاسبندی ها رو انجام دادن. کل کلاس با هم افتادیم، با چند تا دانش آموز جدید. ما که راضی‌ایم.. همه چیم خوب به نظر میرسه..

و من احساس می کنم بالاخره دبیرستانی شدم.

دیشب و پریشب و پریشبش، وقتی هنوز کاملا دبیرستانی نبودم، داشتم به این فکر می کردم که من کدوم یک از گناهان کبیره ام. تو گروهم پرسیدم بقیه چین. دیدم از تنبلی زیاد دارم، حسادت هم. طمع که خوراکمه. انگار اول طمع بودم بعد دست و پا در آوردم. خشم نه خیلی، به اندازه عادی یه آدم عادی. شکم پرستی رو فقط برای چیپس، چون به نظر میاد گیرنده چشایی و گرسنگی و اینا ندارم و شعار زندگیم این جمله سورا از نوگیم نو لایفه:

مغز تا وقتی گلوکز بهش برسه به زندگی ادامه میده.

Obliviate-4

مامان داره جدی زبان میخونه، و این موضوع شدیدا قلبمو گرم می کنه. رابطه مامانم و زبان یه جورایی تسوندره گونه است. یا حداقل، یه مدتیه که شده. میدونم خوشش میاد که بخونه، ولی در ظاهر یه جوری رفتار می کنه انگار داره به زور میخونه. حتی بعضی وقتا هم زبانو "احمق" صدای می کنه XD

جمعه ها کلاس آنلاینه، بقیه روزهای هفته هم تقریبا هرروز دانش آموزای کلاسه تو دیسکورد(!) جمع میشن و سوال حل می کنن و آنالیز می کنن. دیدن دیسکورد تو گوشی مامانم حس عجیبی داره، و دیدن مامانم تو دیسکورد حتی حس عجیب تری داره *-*

ولی در کل خیلی لذت بخشه. یه مدتی که ولش کرده بود احساس می کردم یه چیزی کامل نیست... 

 

دیروز داشت لغت می خوند، وسطاش کلمه های جالب رو به ما هم میگفت.

1=

- میدونی اکیوز چی میشه؟

+ اکیوز... نمیشد وقتی یکیو... چی بهش میگن... چی میشه یکی رو دستگیر می کنن؟ 

- آهان نه اکوییته. aquit. میشه تبرئه کردن.

+ اینکه کلا برعکس شد :/

 

2=

-هلن oblivious میشه چی؟

+ مثلا میشه وقتی... طرف... گیجه؟ حواسپرته؟ مثلا انیشتین oblivious بود خیلی وقتا "-"

- غافل میشه.

+ آهان. آره.

...

+اههه راستی!! شبیه چیزه.. تو جلد آخر هری پاتر هرمیون حافظه پدر و مادرشو پاک کرد که ازشون محافظت کنه. آبلیویتشون کرد! اون ریشه لاتینشو بوده پس! وای چه باحال! رولینگ نابغه است، شگفتیه، هدیه ای برای خلقه، روشنایی جهانه، عاشقاش زنده ان؛ هیتراش بمیرنــن.

- ....

 

3=

مامان: nettlesome. میشه آزاردهنده.

باران: وای شبیه خانم نتل که تو سوفیا بود! آزاردهنده بودش اونم دیگه.

من: نه خیر، نتل میشه گزنه، گزنه هم که خارش و آزار میاره. وای انگلیسی چه زیباست چه دلرباست چه کلمات آهنگینی داره چه ریشه هاش قشنگن من میخوام برم زبانشناسییی.

مامان: خدایا، به خودت می‌سپارمش.

 

در کل ما خوشحالیم ^_^

 

 

+ به قول نوبادی سنپای، موزیک ویدئو جدید E ve >>>>>>> (جهت فلشا درسته "-"؟)

وای من چطوری تا اومدن لیریکای انگلیسیش صبر کنم؟؟ :_)))

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۶ ۷ ۸
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan