درد فراق فرزند+نیچوان(مثنی)

این هفته اصلا پست گذاشتم؟ اصلا احساس میکنم این هفته فقط خوابیدم و مدرسه رفتم. این وسط مسطاشم داشتم کتاب می خوندم(هردو در نهایت می میرند) و روزی شونصد ساعت به زور معلم زبان ترسناکمون(کاف سنسی) با هم تیمی زبانم حرف می زدم.

هم تیمی یاد شده، یک فن حسابی است از برای بی تی اس. از قضا، به کتاب و انیمه شوجو(عاشقانه) نیز علاقمند است. از این نردهایی که میخواهند همه را به مسلک خود در بیاورند. بنابراین در میان تمریناتمان، من مجبورم ابتدا با زبان خوش و به آرامی موضوع را از میزان کیوتی جیمین به مونولوگ تغییر بدهم. اگر افاقه نکرد، از چماف(کتاب زبان) اسفاده می کنم. فقط مشکک این است که کتاب زبان هشتم خیلی کوچول موچول است بچم.

 

کتابخونه جانمان کلی رونق گرفته. 35 تا کتاب جمع کردیم و تونستم بالاخره کلید کتابخونه رو تصاحب بکنم. در کمال تعجب، انقلاب های فرهنگی جدی هم داره مشاهده می شه از جانب دوستان. از جمله چندتا سمینار و نشست و تغییرات کلاسی از سوی نیچو(مبصر کلاس) و کمکهای شب عیدی به پیشنهاد نیچوی اصلی.

(نکته:ما دو عدد نیچو تو کلاس داریم. نیچوی اصلی، نیچو با جذبه و خفنی است که برتر از او یافت نمی شود در مدیریت و عقل و هوش و درایت. نیچو فرعی، که کارش فقط ماژیک آوردن از دفتر است، بغل دستی اینجانب است.(مراجعه کنید به این تا درک کنید عمق فاجعه مرا)

-*---*

یک کمی حرفهای جدی(و یه مقدمه انیمه ای) بزنیم.

خب من از هفته پیش جمعه به خودم قول داده بودم که یک هفته تمام به هیچ عنوان به کتابم فکر نکنم، درباره اش حرص نخورم، و به این فکر نکنم که یک ماه تا پایان موعود اتمام پیشنویس دومم مانده و من....

قرار است از فردا شروع کنم با انرژی نشستن پای پیشنویس دوم اورسینه. باید بنشینم. ته تلاش من برای قهرمان شدن نباید خوارزمی زبان باشه.

هلن مسخرم میکنه. میگه برای اورسینه مثل این مامانای خیلی مهربون و همیشه نگرانم که مدام گیر می دن به آینده و خوشبختی جوونشون.

اینو که میگه، یاد یه خاطره می افتم از مادربزرگم که همیشه مامانم تعریف میکنه. میگه وقتی رفته بود کربلا هر جا که می رفته میگفته ابولفضل بچم. ابولفضل بچم.(گویا مشکلی برای یکی از بچه ها، که هویت و مشکل هنوزم برای من ناشناختست پیش اومده بوده) انقدر اینو میگه و میگه، که مردم هم تا صداشو میشنیدن ناخودآگاه می گفتن ابولفضل، بچش. ابولفضل بچش. هیچکسم نمی دونسته اون بچه اصلا کیه، مشکلش چیه. فقط می گفتن ابولفضل بچش.

بی ربط بود، ولی به نظرم گفتنش قشنگ بود.

خب...خیلی آسمون ریسمون بافتم. کلی حرف دیگه هم دارم که باید بذارمش برای پست بعد. بالاخره یه نظمی گفتن، یه حوصله خواننده ای گفتن...

 

ترس:چرا بعضی پاراگرافهای بعضی وبلاگا به هم خوردن؟ رمزگشاییشون کردم باید از سر به ته بخونیشون. نکنه همتون یهو با هم یه زبان رمزی اختراع کردید؟ یا سندروم بلاگفا...؟

 

دردودل:شنبه امتحان ریاضی داریم.

پز:داشتیم. مدرسمون حوزه انتخاباتی شد :)

 

سایونارا هانابی

صدای توپ

بوم

بوم

شترق

بوم

همین پریروز شبی در مدرسه یکی دیده بودم.

ولی خب کم بود.

فقط یک دانه بود.

باید دنبالش می رفتم.

از بالکن معلوم نبود

از پنجره آشپزخانه هم.

صدایش همچنان می آمد.

بوم.

بوم.

صبر نکردم.

خانه پر از پتو مسافرتی است.  یکی را انداختم روی دوشم و دویدم پایین.

در  منتهی به کوچه را باز کردم.

هیچکس نبود.

درخت کاجی که خیلی دوست داشتم، قد علم کرده و جلوی هانابی که بیشتر دوست داشتم را گرفته بود.

دویدم وسط کوچه تا ببینمش.

نور کمرنگ زردی دیدم.

 صدای بوم.

بوم.

ولی همه اش را ندیدم.

صدای پا آمد.

دویدم توی حیاط. ولی پدرم بود. به خشکی شانس.

مرا فرستاد توی خانه.

هانابی را ندیدم.

دیگر هرگز نمی توانم ببینمش.

هرگز.

هرگز.

اگر هم چیزی شبیهش را ببینم، شاید دیگر برایم هانابی نباشد.

دیگر مراسم قشنگ و شگفت انگیزی نیست که بالای سر مردم کیمونوپوشی آنسوی آسیا به پرواز در میاید.

فقط ... اسمش می شود آتش بازی.

دیگر برای من هانابی نیست.

نگار ۱

کلاسمون تو کلاس هشتم که نه. تو کل مدرسه اول شد. یا یه اختلاف خیلی خفن و فاحش. ما هم همه ذوق مرگ، هر معلمی میومد بهشون میگفتیم اول شدیم و برای خودمون دست می زدیم. :)

قرار بود با عنوان جایزه، برای کلاس نگار یک و سه، که اول و دوم شده بودن، شبی در مدرسه بذارن. جشن موفقیت بود مثلا.

بدلیل رفتن یک پدر پولدار و حامی مدرسه به دفتر مدیر، خبر داده شد که بچه های نگار دو و سه هم، اول اخلاقی هستن و باید بیان.

این درحالیکه که ما هروقت فیزیک و ریاضی داریم اینا دارن میزنن میرقصن یا معلم ندارن :/

هیچ جایزه ای هم که برای ما در نظر گرفته نشد.

اردو هم که پولی بود :/

پس کلاس نگار یک یه تصمیم گرفت. 

خود جایزه ای.

خلاصش اینه که در طول یک زنگ بی معلمی، تصمیم گرفته شد.

 

 

 

(ادامه دارد...)

___

بالاخره اولین کتاب از کتابخانه کلاس(بله درسته. مدرسه نه) داده شد. رسما کار کتابخونه شروع شد

____

دیروز اولین جلسه باشگاه فیزیک بید.:)

باشگاه فیزیک؟هان؟ چه؟کجا؟

جلوی نمازخونه، سشنبه زنگ نهار.

به عنوان جلسه اول خییلی چرت و پرت گفتیم. از این شاخه به اون شاخه هم پرش داشتیم. ولی برای شروع خوبه. نه؟

#make_your_own_anime_school

 

یک عدد هلن ذوق مرگ

۱) بازارچه شرکت کردم. زیتون پرورده و پوستر های کوچولو(ازینا که میزنن طرفدارا رو دیوار اتاقاشون) فروختم.

۲)فهمیدم هرگز نباید بازارچه شرکت کرد. مخصوصا با یه شریک. همه پولاتون قاطی میشه. نمی توانید درست حساب و کتاب کنید. 

۳)سوار سرویس شدم. راه افتاد. دیدم که...ای دل غافل. فقط یه سوپر حواس‌پرت مثه من میتونه با هودی و کاپشن از کلاس بیاد بیرون و با کاپشن خالی بشینه تو ماشین. هودیشو تو راه با انداخته یا جا گذاشته.

۴)اومدم تو خونه. مامان خیلی خوشحال و سرحال، منم داغون و خسته. گفت حدس بزن چی شده؟

 

آقا ماجراش طولانیه. 

فقط بگم (لبخندی ذوق مرگ از یک گوش تا دیگری) لپتاپ عزیزم رسید

و من الان یه آدم لپتاپ دارم

:)

یه نوجوون اوتاکو و نیمه نویسنده ی لپتاپ دار

:)

 

 

 

کسی اسم، برای لپتاپ مشکی با کیبورد نقره ای_مشکی، سراغ داره؟

نمی دانم دیگر

دقیقه های طولانی به خط صاف و چشمک زن روی صفحه سفید خیره شدم. واقعا نمی دانم چه باید بنویسم. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. خودم را نمی دانم. دنیا را نمی دانم. هرچیز که به آن باور دارم را نمی دانم. حتی نمی دانم که دارم ژست میگیرم یا این واقعیست. نمی دانم شما الان درباره من چه می گویید. نمی خواهم بدانم

از اول بهمن من همین بوده. چرا. این هفته شلوغ بود. اما من...نمی دانم.

مغزم دارد مرا به جاهای عجیبی می برد. بگذارید ارام آرام شروع کنم به گفتن.

ببینید. شاید این یک توهم باشد. ولی من همیشه در حال کمک کردن بودم. از بچگی، به دوستهایم کمک می کردم. به درخواست معلم پیش همه بچه ها نوبتی می نشستم ودر درس کمکشان می کردم. دارم به دیانا کمک می کنم نویسنده شود. به سایه کمک می کنم خودش را پیدا کند. به ماریا کمک می کنم اوتاکو شود و به چرت و پرت های بقیه گوش ندهد. به دوقلوها هم شاید کمک می کنم...نمی دانم چطور. ولی حتما یک سودی بهشان می رسانم. یک جور سود معنوی. به باران کمک کردم نمره ریاضیش را از ۱۶ برساند به بیست درخشان. کمکش کردم دنیا را بفهمد.

ولی حالا که بیشتر از همیشه به کمک احتیاج دارم...نمی دانم. نمی دانم از چه کسی کمک بخواهم. نمی دانم چطور. نمی دانم چرا اصلا آنها باید بخواهند کمکم کنند. نمی دانم اصلا کمک می کنند. اصلا می فهمند؟نمی دانم اصلا برای چه کمک می خواهم.

،،،،،،،،،

هر روز بیدار می شوم. به زور وضو می گیرم و نماز می خوانم. فقط نماز صبح می خوانم. بقیه نماز ها را نمی توانم بخوانم. نمی دانم چرا.

در راه سرویس تصمیم می گیرم که امروز باید یک گوشه بنشینم و فکر کنم. به خودم بیایم. از این رخوت و تنبلی بیرون بیایم. 

_یعنی دیگر از خودت فقط و فقط انتظار نمره بیست داری؟ پس آرزوهایت چی؟

ولی آرزوهایم را یادم نمی آید.

تا وارد کلاس می شوم قول هتیم یادم می رود. نیم ساعت اول صبح را به چرت و پرت گویی با دوستان می گذرانم. تا اینکه اصلا یادم می رود قولم را. همرنگ دنیا میشوم. به رنگ صورتی جیغ و زشت.

ظهر که به خانه بر می گردم. خودم را لعنت می کنم. وای مثل یک زامبی کلید را از جیب سوراخم در می آورم. ناهار می خورم. می خوابم. بیدار می شوم. چند تکه مشق می نویسم. با تبلت ور می روم. چیزی می خوانم. ساعت نه و نیم با همگروهی خوارزمیم تمرین زبان می کنم. چرت و پرت هایی در واتساپ برای هم می فرستیم. تا ۱۲ تبلت به دست دارم. فن فیکشن می خوانم. احمقم. فن فیکشن کیمیاگر تمام فلزی است. خیلی احمقم. می خوابم. و دوباره...

حتی یادم می رود باید گردنبند قلبی پاره ام را درست کنم و هرروز بیاندازیم گردنم. یادم می رود ادای «من یه دوست خیالی به اسم هلن دارم» را در بیاورم. 

اصلا مگر من یک قهرمان شونن خفنم؟ من فقط یک دختر خوب آلود و احمقم.

،،،،،

_نیم ساعته یک کتاب ۱۴۴ صفحه ای را اول صبح در سایت مدرسه تمام کردم

_من و همگروهی، تمرین زبان می کنیم. ولی خودمان را گول میزنیم.

_کتابخانه مدرسه تا چهارشنبه با تلاش های بی وقفه من راه میافتد. خانم پرورشی می گفت سخنرانی که سر صف برای بچه ها کردم «کاریزماتیک» بود.

_اگر به بالای منو نگاه کنید یک بخش جدید می بینید. تا فردا پست این هفته را آماده می کنم. باید بکنم

_می دانم که یک احمق تنبل همچین حقی ندارد. ولی دارم ناروتو و سریال انه را نگاه می کنم.ناروتو مثل یک بچه شیطان و رو مخ است که ناگهان به خودت می آیی و میبینی خودش را در دلت جا کرده، و انه خیلی دپرس تراز کتابش است. خیلی دردسرهایش بیشتر است. ناامید تر و عصبانی تر است. ماریلا زیادی مهربان است. و بینی که انه انقدر بهش افتخار می کرد، خیلی زشت است. خیلی طرفدار فمنیسم است و اصلا با انیمه اش قابل مقایسه نیست

ولی هنوز هم انه است.

خرگوش ها را از آدم ها بیشتر دوست دارم

چهارشنبه ها معمولا برایم خیلی قشنگ و شاد شروع می شود، و پر انرژی به داخل سرویس می رسد و سپس با چشم درد گرفته از کتاب خواندن در ماشین درب خانه مان را می زند. 

دلیل پر انرژی بودنم، کلاس تفکر زنگ سوم و فیزیک پیشرفته زنگ آخر است.

کلاس تفکر، کلاسمان را گرد و کنفرانسی می چینیم و بحث می کنیم. معمولا آخر بحث ها من با عصبانیت یک نطقی می کنم و زنگ ناگهان می خورد. اصلا به همین معروفم در کلاس.

بحث امروز از این شروع شد که کایچو(رییس شورا) سخنرانی باحالی جلوی معلمان و اولیا و بقیه شورا ارایه داده طوریکه خانم مدیر هم که کلا از جنس دختر نفرت دارد و ضعیف می پندارد(دلیلش می تواند پسر نقطه چینش باشد که تعریفات خوبی از او نمی شود، یا نفرت شخصی است) حسابی تحت تاثیر قرار گرفته.

خلاصه اش می شد اینکه ما سمپادی هستیم، مریخی نیستیم. بچه ها ۱۴ ساله ای که می خواهیم از نوجوانیمان لذت ببریم و استفاده کنیم ولی شما دارید از نوجوانی ما سو استفاده می کنید. 

اینکه والدین با وجود این همه فشار و استرس به بچه ها استرس فقط نمره بیست وارد می کنند (که کاملا در خانواده من هست) و برای انتخاب رشته بهمان فشار وارد می کنند و با زبان بی زبانی می گویند اگر نروی تجربی به درد نمی خوری

که راست می گویند. چون انگار یک بزرگتری چیزی نیست بیاید دست ما را بگیرد و کمک کند راه برویم. مشاورمان که کلا پرت است از ماجرا. بزرگترها هم که ... انگار باید خودمان کاری به حال خودمان بنماییم.

بعد بحث کشیده شد به اینکه چرا درس می خوانیم. بچه ها انگار فکر می کنند در آینده قرار است کارهای زندگیشان بشود لباس شستن و غذا پختن و کارهای عادی مثل خرید رفتن. آن وسط مسطها هم یک شغل پر در آمد و پشت میز نشینی(ترجیحا پزشکی) داشته باشند و چند ساعتی بروند سر کار و بیایند خانه.

نمی دانند ما مثل پدر و مادرهای مان نیستیم. ما در عصر علم زندگی می کنیم.کارمان ساخت است. ساخت ساختمان ها، دارو ها، پوشاک، آثار هنری، ربات ها، کتاب ها، قوانین، کشور ها. برای همه اینها هم به علم نیاز داریم

معلم ها هم نمی دانند که اصلا هدف ما از خواندن این درس ها، نوشتن کلمه به کلمه کتاب نیست و عوض کردن جمله بندی نباید به کثر نیم نمره منجر شود.

آموزش و پرورش هم نمی دانند که مدرسه کارخانه ساخت نیروی انسانی نیست. خانه ای برای رشد و رسیدن ما به کمال است

ایتها را در ۵ دقیقه گفتم و زنگ اخر، موسیقی پس زمینه حرف هایم شد. بچه ها که رفتند بیرون، من و آریا و یاسی ماندیم میز ها را مرتب کردیم. آریا گفت:چرا سعی می کنی به اینا بفهمونی اینا رو. نصف بچه های این کلاس اصلا نمی خوان...ههییییچ کاری بکنن. اونایی هم که می خوان و لیاقتشو داشته باشن خودشون به این نتیجه می رسن دیگه.

خشکم زد. هیچ وقت فکر نمی کردم آریا همچین چیزی بهم یاد بدهد. یاسی در کمال حیرت گفت:منم حرفاتون قبول دارم. ولی بقیه..

و یاسی از کسانی بود که فکر می کردم به این چیزها فکر هم نمی کند.

چهارشنبه طور دیگری هم غافلگیر کرد. کسی که به نظر من همه زندگیش گرفتن نمره کامل و راضی کردن والدینش بود، وسط بحث گفت:اصلا شاید ما نخوایم بریم تجربی

آدم ها آنطور که فکر می کنید نیستند

اخرین بدبختی چهارشنبه، خانم زیست بود که اصرار داشت نیم نمره سرنوشت سازی(که باعث بیست شدن کارنامه ام می شد) را که اشتباهی بهم کم داده بود، به بهانه اینکه نمره ها رد شده، بگذارد برای ترم بعد. گفت:پراسپرو تو که به این نمره نیاز نداری. اذیت نکن دیگه(و نگاهی عمیق)

من گفتم:خانوم این انصاف نیست. اگه فیزیک و شیمی مو کم بشم ...

گفت:خب اشتباه بوده دیگه

گفتم:ای بابا. از همون اشتباه های انسانی معروف 

خانم زیست نسبتا بداخلاقمان لبخند پوزشگرانه ای زد و یک«ببینم چیکار میتونم بکنم» بهم تحویل داد :/

همین بود حرف هایم

نکته:یک پست هم اکنون در پیش نویس هایم خاک می خورد، پر از ناامیدی. قرار بود صبح منتشر نمایمش که به دو دلیل منتفی شد

یک)یک کتاب قشنگ به دستم رسید که ناامیدی هایم را شست. بچگانه ولی قشنگه «طلسم ارزو» داستان های گریم و اندرسن هست به زبان دیگر، که یادم انداخت زمانی برای چی کتاب(قصه)می خواندم

دو)شب که برق ها خاموش شد، توی تخت غلت زدم به سمت دیوار و با یک خرگوش عظیم الجثه روبه رو شدم که به دیوار تکیه داده شده بود. البته از نوع پارچه ای. تنها عروسک کلللل دوران کودکیم، رابیت که نمی دانم چطور آمده بود روی تختم.

رابیت اول، وقتی شش سالم بود توسط باران سه ساله یک روز صبح داخل شومینه انداخته شد و سوخت. هنوز یک دست و یک پا و دو گوش سوخته اش را یادم است، و تا مدتی تاثیر عجیبی رویم داشت. جمله مادر جان در جواب ناله:«نندازش اون تو» هنوز یادم است،«سوخته دیگه. چه کارش کنیم»

رابیت دوم، تقریبا شبیه رابیت اول بود و توسط خانواده از شیراز خریداری شد «این رابیته 

​دیگه. بردیمش شیراز جراحیش کردیم حالش خوب شد.»

حالا رابیت دوم با چشم گوی مانند سیاه به من خیره شده بود، و همه خاطرات کودکی و بی خیالی هایش در ذهنم عبور کرد و جایی برای غم نگذاشت.

تازه، بعد از پاندورا هارتز ارادت عجیبی به خرگوش های عروسکی پیدا کرده ام :)

 

پس دلم خواست بپرسم، آخرین باری که عروسک بازی کردید کی بود؟

امتحانات خود را چگونه گذراندید؟

بسه دیگه. از فاز تسلیت و غم و اندوه بالاخره یه روزی باید بیایم بیرون دیگه نه؟ 

این دو هفته، حتی اگه اتفاقات عجیب و غریب و پشت سر هم و موشک و شهادت و هواپیما و اتوبوس و دیگر وسایل نقلیه رو حساب نکنیم، میشه گفت سرنوشت ساز ترین دو هفته پاییز و زمستان بود تا اینجا. دو تا امتحان و یه امتحان طرح هلال احمر(دادرس؟) هم مونده که بعد میریم به سراغ مدارس و ترم دوم. @_@(,وی از هوش می رود)

 

 

(هلن وی را با آب قند و سپس سیلی از جا می پراند)

اهان آره کجا بودیم؟

اهان +__+

شرح کارایی که کردم:

۱) امتحانات:تو این دو هفته همه امتحانا رو خوب، یعنی بالای ۱۹ دادم و امکان معدل بیست شدن هست. فقط برای زیست و ریاضی نگران بودم که زیستو خیلی خوب دادم و ریاضی هم اگه مستمر افتضاحم رو خانوم جان یه کاریش بکنه عالی میشود :/، (آخه از ۱۶ رسیدم ۱۹.۵ انصاف نیست بهم مستمر کم بده -_- ) 

۲)کیمیاگر تمام فلزی ۲۰۰۳: پریروز قسمت ۵۱ رو دیدم و حسابی کیف کردم و حاضرم یک مشت در دهان دو گروه بزنم:۱)اونایی که میگن ۲۰۰۳ افتضاح تموم شد. ۲) اونایی که میگن اد کوتاه موند :)

فاتح شامبالا اگرچه نظرم رو چندان جلب نکرد(مخصوصا از صحنه تجدید دیدار انتظار بیشتر بود و شخصیت نوا خیلی چرند تموم گردید) اما(آما) ادوارد خییییلی کاوایی و کاگویی شده بود و همچنان یه سری نکات اخلاقی داشت، با اینکه خییییلی جای بیشتری برای رشد داشت و انیمیتشم تو ذوق زن بود. باید سینمایی دومیه رو هم بتماشایم.

۳)تمام کردن میزان دو گیگ از نت خانه که دلیلش در مورد دو ذکر شد :/

۴)انیمه و مانگای پاندورا هارتز: به پیشنهاد وبلاگ اوتانا سنپای هم انیمش رو دانلود کردم هم مانگاش. اول نشستم چند ولوم خوندم از مانگا، دیدم هیچی نمی فهمم، خیلی قرو قاطیه. رفتم انیمشو دیدم ‌‌‌یه چیزایی دستگیرم شد. فقط ،۲۴ قسمتش اومده بود، یعنی اصلا فصل بعدی ای در کار نبود. اما (آما) مانگاش تا آخر بود.

و من میتونم بگم، در دو کلمه، نفس گیر بود.

حتی برای کسایی که مانگا نمی خونن و دوست هم ندارن بخونن و کلا اوتاکو هیترن، این یه چیزی بالاتر از واجبه.

خلاصشو بخونید، چیزی نمی فهمید. اوز بزاریوس از یک خاندان اشرافی است که در روز نامگذاری و تولد ۱۵ سالگیش توسط موجوداتی به اسم چین درون ابیس، گودال بزرگی که جای گناهکاران است، انداخته می شود. 

ولی اصلا توجه نکنید. ماجرای اصلی اینه: یه تراژدی صد سال پیش اتفاق افتاده که همه شخصیتهای داستان رو تحت تاثیر قرار داده. تراژدی سقوط پایتخت در ابیس، یا همون چاله عظیم. یه سری موجود به اسم زنجیر یا چین هم درون آبیس زندگی می کنن، که هر آدمی بخواد آینده(و گذشته) رو عوض کنه با اونا پیمان می بنده. این وسط چنج تا خاندان سلطنتی هستن که یه ربطایی به این ابیس دارن که خودتون میخونید.

حالا این وسط اوز از همه جا بی خبر رو چینا میان میگیرن میگن تو به دلیل وجود داشتنت گناهکاری. بعد پرتش می کنن تو آبیس.

شیوه داستان گویی پاندورا هارتز حلزونیه. یعنی اول یه لایه سطحی از دنیاش را رو می کنه بعد میره سراغ یه لایه دیگه و ضخیم تر. تا آخر همه چیز روی هم قرار میگیره و شفاف دیده میشه. شخصیتاش هرکدوم میتونستن یه مانگتی کامل باشم از بس عمیق و واقعیت و هیچ چیز...تاکید می کنم....هیچ چیز اتفاقی و الکی نیست. رنگ موها و چشما حتی، موسیقی انیمه و ....

انیمه قدیمی هست و انیمیت چشمگیری نداره، ولی طراحیها عالین، مخصوصا تو مانگا. آدم بدون خوندن متنها هم میتونه یه چیزایی دستگیرش بشه. و داستان یه جوری پیش میره که قبل از اینکه مطمین بشی یه چی درسته، می فهمی نیست. شاید تخیلی و اغراق آمیز به نظر بیاد، ولی مثل دنیای واقعی اشوبناکه. 

در عین حال، داستانش به کتاب خودم خییییلی نزدیکه. عناصرش متفاوته ولی همون ماجراست تقریبا، فقط پر و پیمون تر و ملس تر :)

کلا ماجرا طولانیه و احتمالا دوباره و سه بار بخونمش و بیام اینجا یه پست براش بزنم. حتتتتی در سطح فول متال میتونه باشه.

۵) بعد از مورد چهار تکلیفم با کتابم خیلی مشخص تر شد و نشستم به نوشتن. دو سه فصل رو کن فیکن کردم کلا و فصل ۱۶ و ۱۷ هم داره نوشته میشه خدارو شکررررر :) 

از اونجایی که یک کم از کتابم تو بوک پیج هست به این فکر افتادم که چند فصلو اینجا بذارم و نظرات رو ببینم و ببینم با خودم چند چندم. پس منتظرش بباشید #__#

۶)مردی به نام اوه و ملت عشق رو خوندم، که هرکدوم واقعا یه بحث جدا دارن. مخصوصا ملت عشق، اگر چه یه مقدار جو دهنده است و اولش آدم یهویی به تصوف علاقه مند میشه، ولی به سری اشکالات هم داره.

مثلا اینکه نثر داستان نسبتا سنی گونه است، در حالیکه اون زمان باید تشیع هم نقشی میذاشتن تو داستان. نمی دونم از ناآگاهی نویسنده بوده یا عمد، ولی این کوچکترین اشکالشه. پایان کار کیمیا کاملا برخلاف شعارهای ارامانی نویسنده بود مثلا. یا حتی پایان کار عزیز و اللا

ولی در کل یه عاشقانه حقیقی بود. حقیقی به معنای واقعی. مفهوم عشق و اینکه یه سری چیزا مهم نیست و تنها انسان و عشق مهمه، اینا رو حقیقتا درک کردم. از طرف دیکه، داشت تیوری همه آدما میتونن خوب باشن رو بهمون ثابت می کرد، که با اتفاقات اخیر کلا امیدمو بهش از دست دادم.

مردی به نام اوه هم...قشنگ بود. دلچسب و قشنگ، ولی اسطوره نه. 

۷)بستارز(beastars) رو شروع کردم. مجله اینترنتی وارونه حسابی ازش تعریف کرده بود و نقدای مثبتی شنیده بودم، و حتی اسمشو برجسته ترین انیمه پاییز ۲۰۱۹ هم گذاشته بودن. 

داستانش یه جور زوتوپیای عاشقانه و دارک هست، که انیمیتش به خوبی زوتوپیا نیست البته. عشق یه گرگ به یه خرگوش، که نه گرگه وحشیه نه خرگوشه اروم و مهربون. فعلا سه قسمت دیدم و نظری ندارم.

۸)چالش گودریدز: ۱۰۰ کتاب در سال،۲ کتاب در هفته. شرکت نمودم. 

۹)فیلمهای:,خوب بد جلف(ایرانی) و چه بلایی سر دوشنبه آمد(انگلیسی احتمالا) و ۱۲ جوان در حال خودکشی(ژاپنی) رو دیدم و هرسو عالی بودن.(مخصوصا خوب بد جلف خیلی خوش ساخت و قشنگ بود)(فیلم ژاپنیه هم عالی بود. عالی عالی)

۱۰)یه نفرو اوتاکو کردم

۱۱)اهنگهای زیر رو گوش دادم که گذاشتن لینکشون از حوصله بنده خارجه.

Brothers ,full metal alchemist ost

Isabella lullbay, promised never land ost

Zero eclips, attack on titan ost

Lacie, pandora hearts ost

Bury a friend, beilie eilish

چهار تای اول رو در وبلاگ اوتانا سنپای میتونید بیابید.

۱۲)و این بود انشای من که امتحانات خود را چگونه گذرانید:در حال دیدن و خواندن.

کار دوازدهمم:دعوت کردن خوانندگان این پست به چالش انشای:امتحانات خود را چگونه گذراندید.

بیشتر شبیه لیست بود تا انشا البته. ولی... بع هرحال :)

این قسمت:سایه و آسمان جادو می کنند

دیانای عزیزم

چرا وبلاگت خالیست؟ منتظرم بخوانمش.

بحث را عوض نمی کنم. اصلا هم نمی خواهم به رویم بیاورم که چند هفته(دوتا؟)است که بهت زنگ نزدم.

واقعا مرا ببخش. تا آخر نامه را بخوانی، می فهمی دلم واقعا برایت تنگ شده بود. ولی میدانی...بیشتر دلم برای خودم تنگ شده بود. از ماریا هم بپرسی بهت می گوید، تا بهم زنگ نمی زد، باهم حرف نمی زدیم. باید از همه چیز دور می بودم.

وحالا، خبرها:

شب یلدای فامیلی جمعه شب بود. یلدای اصلی، شب شنبه بود که من و باران دوتایی گرفتیم. تا دو صبح بیدار موندیم و وراجی کردیم. 

یهو گفت:آبجی. وقتی تبلت دستت نیست خیلی بهتری.

حسابی راست میگفتا.

بع هر حال، یلدایت حسابی مبارک.

____

صبح سر کلاس خوابیدیم. هیچ وقت کلاس اونقدر ساکت نبود.

زنگ بعد و بعدش، به بغل دستی گفتم به سایه بگه نیاد دنبالم. 

هنوز تو مود داغان «من یه دختر انیمه ای خنگ و دکو و بدردنخورم»بودم. کلی صدا، همون طور که دارک آنجل تو یه پستی می گفت، تو مغزم حرف می زدن. هیچکدومشونم هلن نبودن. هلن غر میزنه و کمک می کنه. این صداها فقط سرزنش می کردن و تهدید.

به همه جاهای مورد علاقم سر زدم. تونل درختی، قسمت فوتبال دستیا، حیاط پشتی قفل شده(دنیای راز)، شوفاژ قدیمی و فلزی طبقه دوم(تازه کشفش کردم. نشستم روش پاستیل های بنفشو خوندم. اسمشو گذاشتم خورشید.)(نکته:تازه آنی شرلی خوندم:/)

خلاصه که صداهای توی مغزم اروم و ارومتر شدن.

زنگ سوم خواستم از تو جامدادیم خودکار در بیارم که دیدم به کاغذ توشه. خط سایه بود. نقشه مدرسه و محل های آرامش دهندشو کشیده بود.

خیلی خیلی عجیبه، ولی تو سایه خیلی شبیه همید دیانا! خطش کاملا شبیه تو بود. فانتزی گونه و بانمک. مثل قبلا های تو ریزه میزه است، کمی خجالتیست و ساکت. ولی در عین حال ترسناک *_*

تکه کاغذ حسابی خوشحالم کرد. شاید چون یاد تو افتادم. شاید چون یاد یک گذشته خیلی دور و ریز در افق قدیم افتادم.

___

زنگ بعد، بادکنک کش رفتیم و والی بادکنک بازی کردم. والیبال بادکنکی! یک نقطه چینی آمد در بهترین نقطه بازی، بادکنک را ترکاند. بعد هم از کلاس رفت بیرون. ناگهان لبخند، از داخل جیبش یک بادکنک در آورد و مای ناامید را شاد کرد.

بعدا فهمیدم بچه ها حسابی دلشان پر است. انگار از بچه هایی که پارسال ماژیک تو سطل بازی می کردند، تعهد گرفته اند. و هر جور بازی دیگری هم ممنوع است. واقعا از نا انتظار دارند فقط یک وظیفه الهیی را (درس) بر عهده بگیریم و تمام. چه باکاگونه :)

____

زنگ تفریح چند تا تکه ابر وسط آسمان بود.امروز اسمان خیال پرداز شده بود. ققنوس و غول چراغ جادویی را توانستیم تشخیص بدهیم که زنگ خورد.

ولی راستی زاستی، برای همین است که فکرهای شخصیت های کمیک را داخل یک ابر نشان می دهند.

ابرها، خیالات و حرف های آسمان هستند.

دوستدارت، متاسف و حالا خیلی شاد،

هلن.ن.پراسپرو

____

آن دریا، تا منتها می رود.

تا ابد، تا موج ها می رود.

این دریا، در آسمان دلم،

تا ابرها، تا ابرها، می رود.

یک تولدک

خیلی یکهویی لباسمان را عوض کردیم، آهنگ گذاشتیم. چهار نفری رقصیدیم و کیک خوردیم.

مامان شمع را فوت کرد، خیلی نخندیدیدیم. از آن تولدهای رویایی که همه احساس بی نظیر و شادی دارند نبود. یک مهمانی کوچک. تولدک مامان.

مامان! بلد نیستم جمله های قشنگ قشنگ بگویم ولی...خیلی دوستت دارم. خیلی خوشحالم که خدا تصمیم گرفت تو را بسازد و همه لحظه های مهم زندگیم، از بد ها تا خوب ها، از گریه ها تا خنده ها، اریگاتو که هستی.

اگر تو نبودی، واقعا یک چیزی کم بود.

خوش حالم که هستی، معلمی که سیزده سال باهام اومدی پایه بعد و هلن درونمو تحمل کردی.

پ.ن:مامان یهو تبلتو گرفت و گفت با کی چت می کنی تو تولد من؟ وقتی خوند هیچ عکس العملی نشون نداد. فک کنم نشونه خوبیه نه؟ :)

 

معجزه زنبوری

از اون ادمای متنففففر از خریدم. کلا دوست ندارم برم واسه تفریح پول خرج کنم، بدن درد و پا درد بگیرم بیام خونه.

ولی خدایی...این لذت امروز پس از خرید خییییلی کیف داد. 

لیست خرید بدین شرح بود:

۱)یک عدد کتاب جنگ ملکه سرخ، جلد اول

۲)یک جفت جوراب لنگه به لنگه زنبوری کاوایی

۳)یک جفت جوراب شازده کوچولویی ابی

۴)یک عدد هودی اوتاکویی سبزابی

۵)یک عدد شلوار خییییلی نرم و خییییلی گنده و خییییلی بلند سبزآبی

برنامم اینه که شنبه، هودی رو با جوراب زنبوری بپوشم، حتما موقع اذان  برم نمازخونه با نماز بخونم که خدا جورابامو ببینه، خوشال بشه بخنده.

پ.ن:هلن جوراب زنبوری دوست.

خدا به هلن جوراب داد. هلن دیگه آزاده :)

پ.ن۲:انگار که نه انگار هلن تا الان افسردگی مفرط داشت. البته هنوزم یه ذره افسردست. چون این چند وقته به روش های مختلف، احساس کرده یه کسایی، از اون بالا، کسایی که بهش میگیم مسئولین دارن باهاش بازی می کنن.

مثلا قرصای پیدا شده تو کیک. مثلا داستان اینکه نخست وزیر آمریکا قرار بود اول یه شهر دیگه رو تو ژاپن منفجر کنه، ولی چون اونجا ماه عسل بهش خوش گذشته بوده، هیروشیما رو می پوکونه.

مثلا اینکه فهمیده الان آدما هیچ ارزشی واسه بقیه ندارن. مثلا اینکه یه آدمایی هیچی از دنیا نمی دونن، هرگز نفهمیدن یا...اصن...نمی تونم. نمی تونم درست بگم هلن واقعا چه احساسی داره. فقط میدونم داره می لرزه.

پ.ن۳:سوال این بود:آیا افراد تنها با اراده می توانند به خواسته هایشان برسند؟ چرا؟

همه گفتن:نه. باید آگاهی و فهمم باشه. آدم بی استعداد نمی تونه به خواسته اش برطه. باید شرایط آماده باشه و...

کلاس تفکر بود. ولی هیچکس تفکر نمی کرد. جوابی که به نظر میومد باید داده میشد رو دادن.

دستمو بلند کردم:مخالفم

سکوت

_ حرفاتون خیلی بزدلانه است. با اراده همه میتونن به خواسته هاشون برسن. الان خمهتون می پرین بهم و سر من غر می زنین ولی...من از انیمه یاد گرفتم...

صدای غر غر و ای بابا و دوباره این شروع کرد و حالم از انیمه بهم میخوره از همه جا به گوش رسید. من بغض کردم. چرا...از چیزی که دربارش نمی دونین حرف می زنید؟ مگه نمی دونین زندگی من با این کلمه چار حرفی گره خورده؟ 

در عوض، اتیش هلن تندتر شد.

_ازش یاد گرفتم که اگه استعداد نداشته باشی و همه هم بگن غیر ممکنه و شرایط هم افتضاح باشه، هنوزم با تلاش میتونی برسی. آگه استعداد نداری، بیشتر تلاش کن. آگه آگاهی نداری، دنبالش برو. آگه فکر می کنی چون آگاهی نداری ولی اراده داری، پس نمی تونی برسی، یعنی واقعا ناآگاه هستی. یعنی اصن اراده ای نداری.

نشستم. خانوم حرفی نزد و رفت سوال بعدی.

پ.ن، چقدر قاطی حرف زدم. ببخشید. ذهنم پخش و پلاست.

 

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan