Heartwood

یه قسمتی از درخت‍ هست به اسم Heartwood, یا همون قلب چوب. وقتی درخت شروع به رشد کرده از همون قلب شروع کرده. یه تنه نازک، که کم کم دورش حلقه های دیگه سلول به سلول ایجاد شدن.

از یه قطر مشخصی به بعد سلول های درونی‌تر میمیرن، ولی خود گیاه نمیمیره چون بخش بیرونی یعنی sapwood هنوز زنده است و آوند داره. یکی از دلایل این اتفاق میتونه حباب‌سازی باشه، در فرآیند بالا کشیده شدن آب توی آوندها، حباب هایی از بخار آب ایجاد میشه که تو زمستون یخ میزنه و تو بهار دیگه یخش باز نمیشه. اینطوری شیره خام مجبوره آوند رو دور بزنه و از آوندهای بغلی بره بالا.

و این خیلی عجیبه، حتی قلب درخت‌ها هم بعد یه مدتی توخالی میشه، میمیره، و یه پوسته‌ دورش به جا میمونه که فقط میتونه زنده بمونه. این به نفع گیاهه، چون در خیلی از منابعش صرفه جویی میشه...

ولی به چه قیمت؟

سفر با/در کتابخانه‌ی نیمه شب

پدیده ای که هیچوقت در شگفت‌زده کردن من شکست نمیخوره اینه که کتابها چطوری آدمو پیدا می کنن. چطوری میشه که در بهترین زمان، بهترین کتاب پیدات می کنه و تو قسمتی از سفرت همراهیت میکنه. چطوریه که همون حرفایی رو بهت میزنه که نیاز داری، همون افکاری رو کامل می کنه که از قبل تو ذهنت داشتی. 

واقعا چطوریه؟

 

چند وقت پیش نصفه شب بود. وقتی داشتم تو طومارمون می گشتم پیداش کردم. آرتمیس گفته بود بخونیدش... و نمیدونم چرا به نظرم مهم اومد. از اون حرفایی به نظر اومد که برای گوینده مهمه، ولی فکر نمیکنه کس دیگه ای هم ممکنه بهش اهمیت بده.

خب.. من اهمیت دادم. اون زمان داشتم تو سوراخِ آلیس در سرزمین عجایب واری سقوط می کردم، درحالیکه افکار و انتخاب ها و ناانتخاب‌ها دور و برم شناور بودن. آدم تو اون شرایط اینجوریه که"خب، چرا که نه؟ از هیچی که بهتره." و میره تو کارش.

این هفته که برای خوارزمی سه روز رو باید میرفتم مدرسه کتابو با خودم میبردم و تو راه میخوندم. همینطور که تو کتاب پیش میرفتم، تو دنیای واقعی هم به جواب میرسیدم. همزمان با شخصیت توی بدست آوردن جواب پیش می رفتم و اینطوری بودم که «آره! آره دقیقا همینه!» انگار من و نورا با همدیگه جواب هامونو پیدا می کردیم.

وقتی خانم الم به نورا می گفت:«مهم نیست به چی نگاه می کنی، مهم اینه که چی میبینی.»، یه دوست به من می گفت:«مهم نیست چه انتخابی بکنی. شغل تو، رشته تو هویتت رو تعریف نمیکنه. فرقی نمیکنه کجا بری، تو هنوزم همون هلنی هستی که از انیمه و کتاب خوشش میاد.»

گفت:« زندگی رو سخت نگیر. زندگی ساده است. زندگی تو اون وقتاییه که جلوی تلوزیون ولو شدی و چیپس و ماست میخوری. همون اون هشت ساعت هایی که میری مدرسه یا درس میخونی، فقط به خاطر همین تیکه است.»

 

اینطوری نیست که این جواب صد در صد باشه. همین الان هم هر روز دارم فکر می کنم این تصمیم درست بوده یا نه. که واقعا انتخاب نکردن "علاقه"ام کار درستی بوده یا نه.

ولی بعد یه کم زیست میخونم و می فهمم ما واقعا چیزی جز مولکول نیستیم. احساسات ما، وجود ما، ته تهش ماده است. شاید فوقش یه سری هویت و حافظه تو سلول های عصبی داشته باشیم... ولی چیز قابل تغییریه. میشه باهاش کنار اومد.

ولی بعد فکر می کنم یعنی هیچوقت نمیتونم دنبال callingم برم؟ اصلا از کجا معلوم اون Calling مال منه؟

ولی بعد فکر می کنم چرا نتونم؟ زندگی زیاد قابل پیش بینی نبوده تا الان... و از الان به بعدم نیست.

.
.
.

اشتباه نکنید. "ولی بعد" ها ادامه دارن. جواب هنوز کامل نشده، من هنوز بای دیفالت استرسی و مضطربم، هنوز خیلی از کارهام مونده، هنوز تو یه کشور جهان سومی با آینده ای تاریک زندگی می کنم، هنوز خیییلی ها هستن که از من بهترن و جلوترن و بیشتر تلاش می کنن و به این تلاش بیشتر از من علاقه دارن و پولدارترن و...

ولی...

خیلی چیزها رو دارم که بتونه بهم کمک کنه.

اینا چیزهایی بودن که میخواستم تو پست تولد بنویسم:

 خانوادم، که هنوز با لوس بازیهای(تا حدی به حقِ) من کنار میان. 

وبلاگم، که هیچوقت نمیذاره به خودم دروغ بگم.

دوستام، که با وجود این فشار سعی می کنن تحت تاثیر جو بد رقابتی قرار نگیرن.

 این‌یکی دوستام، که آسمونو پر ستاره نگه میدارن!

 کتاب‌ها و انیمه‌ها، که انقدر خوب و درستن.

 مغز و بدن و مخصوصا چشمم، که هنوز دارن باهام راه میان با وجود abuseی که بهشون روا میدارم.

و دنیا(خدا؟)، که به یاد دادن چیزهای جدید به من ادامه میده.

 

چیکار میتونم بکنم جز تشکر کردن برای این هفت تا هدیه و جلو رفتن تو تاریکی کتابخونه ی ولی بعدهام؟ :)

َThings That Make Sense, I'm still searching for them

سلام

همینطور که به ایام ملکوتی انتخاب رشته نزدیک میشیم، گفتم شاید بد نباشه بیام dillema هام و از این شاخه به اون شاخه پریدن هام رو با شما به اشتراک بذارم تا مغز شماهم مثل من پیچ بخوره و دور هم شاد باشیم [":

برای دانش آموز سمپادی‌ای همچون من، چیزی که تو این دوران خیلی آزاردهنده است اینه که وقتی به دور و برت نگاه می کنی به نظر میاد همه میدونن میخوان چیکار کنن. تا همین دو ماه پیش از هر سه بحث تو گروه کلاسی یکیش درباره انتخاب رشته و علاقه vs. استعداد vs. امنیت شغلی بود. درحالیکه الان همه به نظر میان متمرکز و قدرتمند خودشونو پیدا کردن و دارن به سمت هدفی در پایان جاده نورانی حرکت می کنن. بعضیا گروه رو ترک و واتساپ رو حذف می کنن و همه کلاس رفتن ها رو آغاز.

حتی با اینکه میدونی حقیقت این نیست. چون خود من هم از بیرون همینم، ولی درونم این است که میبینید.

چه هست؟ خب، الان بهتون میگم.

تا چند وقت قبل(حدودا دو سه روز) من عزمم رو جزم کردم که رویاهای - حقیقتا ناقص و بی پایه و اساس-م رو دور بندازم و همه تمرکزم رو بذارم رو تجربی و درس خوندن و در کنارش به چیزمیز خوندن و چیزمیز نوشتن ادامه بدم. با اراده بی انتها رفتم سراغ ویدئوهای زیست توی اینترنت و کتاب زیست دهم.

بذارید صادق باشم، من واقعا از زیست خوشم اومد.

احتمالا فوندانسیونش رو دیدن دکتر استون ریخت. از دکتر استون به بعد دید منفی من نسبت به علم و تجربی خیلی عوض شد(درواقع فهمیدم چه دید بچگونه و لجبازونه ای بوده :|) و کلا، علوم تجربی جالبه. نه فقط تو انیمه. تو دنیای واقعی هم. به نقل از کتاب زیست دهم، دانشمندای علوم تجربی فقط چیزی که بتونن مستقیم یا غیرمستقیم مشاهده کنن رو قبول دارن. خب، این خیلی منطقیه. مشکل اینه که به گروه خونی من -که سرم همش تو ابراست- نمیخونه.

حالا شاید بتونم تجملش کنم تا دبیرستان، بعدم تا دانشگاه آروم آروم grow on me کنه یا همچین چیزی... 

ولی خب، بذارید این اطلاعاتو یه گوشه ذخیره کنیم و بریم سراغ ریاضی.

به طرز شگفت انگیزی، از وقتی استعداد و تواناییم تو ریاضی خاک خورده، علاقه سوزانم بهش هم کم شده. به قول بوکوتوسان از هایکیو، فقط وقتی میتونی از [والیبال/ریاضی] لذت ببری که توش خوب باشی. 

اینطوری نیست که کاملا توش خنگ شده باشم، فقط انگار نسبت به همسن هام که به نظر میاد از ابتدایی بهتر شدن، افت داشتم.دیگه جواب همه چی سریع به دست نمیاد، و حواسپرتیم زیاد شده. این چیز ناراحت کننده ایم نباید باشه زیاد... چون بالاخره، نمیشه انتظار داشت با بالا رفتن پایه همه چی آسون بمونه که. باید سخت بشه. 

چیزی که نگرانم میکنه اینه که این سیر نزولی همینطور پیش بره، و من برم رشته ریاضی و یهو به خودم بیام اون "ریاضیم خوبه" توهمی بیش نبوده و فقط در همون سطح کاری ازم برمیومده.

اینم البته درک میکنم که شاخ و شونه کشیدن برای ریاضی غلطه و واسه هر درسی اگه لاتی واسه ریاضی شوکولاتی، و هیچکی حقیقتا نمیتونه بگه ریاضی رو فتح کرده. دلیل اینکه تو ابتدایی هم توش خوب بودی، به خاطر اینه که خودش بهت راحت گرفته هانی :")

(خب پس... یکی نیست بگه مشکلت چیه :/ تو که همه چیو درک می کنی چرا داری میحرفی این وسط نادون:/)

حالا، پریشب یهو دچار فروپاشی احساسی شدم و این فکر به ذهنم رسید که واقعا "که چی؟" واقعا این همه بدو بدو برای تجربی و ریاضی که چی؟ هر دوتاشون به یه اندازه سختن. یکی رقابت شدید سر رشته یکی سر دانشگاه. یکی حفظ کردن خط به خط کتاب و یکی حل کردن چیزای گنده و مخوفی مثل دیفرانسیل(واقعا دیفرانسیل چیه؟ ایکاش یکی برای من بازش می کرد به جای اینکه فقط بگه هست و سخت هست.)

  تازه بعد دانشگاه هم رقابت و بدبختی برای زبان و مقاله و اپلای. وقتی تو انجمن سمپادیا میگشتم و حرفای یه سری بدبخت تر از خودمو بالا پایین میکردم داشتم به این فکر می کردم...

من که علاقه سوزانی به هیچکدوم از اینا ندارم. یعنی، علاقه سوزان که زیاده... علاقه mildی هم ندارم، بعد قراره خودم رو به زور conditionized کنم که همه این بدبختی ها رو پشت سر بگذارم که باز دوباره به بدبختی های جدید برسم؟ واتس ده پوینت؟

تصمیم گرفتم به مأوای همیشگی و پاسخ به سوال های درونیم سر بزنم تا جواب را بیابم. ردیت.

سرچ کردم r/math، بعد رفتم تو پستا و کامنتا. متوجه شدم که نه، خارجیای ریاضی خونده هم مشکل شغل دارن. البته، من که نمیدونم اونا چجور آدمایین که نتونستن شغل مرتبط با رشته بیابن، پس زیاد یافته ی قابل استنادی نبود.

سرچ کردم why do you love math . میخواستم ببینم کسایی که اون علاقه سوزانه رو دارن و در وقت اضافه شون به جای آهنگ و کتاب سراغ حل سودوکو و سوالای حذاب میرن(این واقعیه ها! به r/math یه سر بزنید) چه جوری فکر می کنن.

خلاصه ی حرفا این بود که ریاضی منطقیه، که is the only thing that makes sense، که همیشه یه جواب داره و هیچی "نسبی" نیست. که از مبارزه کردن و پیروز شدن بر یه سوال لذت می برن.

میدونید، این واقعا برای من زیبا بود، حتی با اینکه نتونستم با گوشت و خون درکش کنم. چرا؟

چون ریاضی هم با گروه خونی من جور در نمیاد.

از کجا فهمیدم؟ جه جور میتونم مطمئن باشم؟ 

از اونجا که الان دارم آهنگ گوش می کنم و دارم سعی می کنم مشکلاتمو با نوشتن کنم و به این فکر می کنم چند تا از شخصیتای ملکه گدایان لیاقت فن فیکشن و پتانسیل گشتن درونشون رو دارن و همین ده دقیقه پیش نشستم سر از دست دادن یه تخفیف گنده طاقچه گریه کردم.

البته، میشه بحث کرد که این کاریه که ممکنه هر کس در اوقات فراغتش بکنه، و منم قبول دارم.

این منو میرسونه به به سوال مهم امروز.

چی رو راجب رشته تون دوست دارید؟ چیه که قبلتونو به تپش میندازه... چرا عاشق شکست دادن عددها و معادلات مخوفید؟ چرا دوست دارید ته توی جهان هستی رو در بیارید؟ چه بخشی از درسای مزخرف ردتون میکنه و امیدوارتون میکنه به آینده؟ 

و مهمترین سوال از ریاضی خوانده ها...

انتگرال و دیفرانسیل چیههه!!؟

To-PleaseCanIdoThem?-List

کارایی که باید انجام بدم: 

  • خوندن درسِ آخر علوم (واقعا چرا نمیتونم درس آخرو بخونم!!؟؟ درس بدیم نیست واقعا)
  • انجام دادن کار اوکاسان
  • تایپ کردن سوالای علوم فردای اوکاسان
  • خوابیدن(تا نیم ساعت دیگه)

 

  • خُُّّوُُّنُُِّدَُُُِِن ُُِِدرُُُُِِِسُُُِِِّ آُُُُِِِخُُُِِِرُُُِِِ عُُّلُُُِِووُُِِِِم

کارایی که دارم انجام میدم:

  • خوندن فن فیکای "ایزوکو!روح‌ها رو میبینه"
  • درست کردن قالب تامبلر
  • خاموش کردن ستاره‌های وبلاگ
  • پیدا کردن ایده برای پستهای جدید
  • نگاه کردن دکتر استون(البته الان که دارم فکر می کنم این میتونه جزو لیست اول هم باشه. حقیقتا به شخصه از دکتراستون بیشتر شیمی یاد گرفتم تا معلم شیمی امسال.)

Between a Scylla and a Charybdis

امروز، تکنیکالی، آخرین روز راهنمایی بود.

24 روز امتحان در پیشه، و دروغ گفتم اگه بگم نترسیدم. نه از خود امتحانا. اونا هم هستن، مخصوصا اون سه تا امتحان تکمیلی زیست و فیزیک و شیمی که قراره تو یه روز گرفته بشن، ولی نه به اندازه چیزی که اونطرف امتحاناست. زمان انتخاب مثل باد از راه میرسه، و مثل باد من دهمم و پشت نیمکت/لپتاپ نشستم درحالیکه معلمای جدیدم دارن خودشونو معرفی می کنن. ترسناکه.

نامه خداحافظی برای بچه های کلاس نوشتم. نمیتونم بگم... چقدر بچه های خوبی بودن. همه شون، شخصیت های انیمه ایشون و بامعرفت بودنشون رو نمیتونم به اندازه کافی توصیف کنم. میتونم صد میلیارد درصد بگم اگه به خاطر اونا نبود، الان وضعیت روانی من بعد این دوسالی که تو مدرسه تیزهوشان درس خوندم خیلی خیلی بدتر می بود. و بذارید بهتون بگم، وضعیت روانی من واقعا تعریفی نداره. یکی از دلایلی که آرزو می کنم تو این.. کشورای خفن و جهان اولی بدنیا می اومدم، تراپی(therapy)ـه. اگه به همچین چیز لاکچری ای دسترسی داشتم، واقعا تعلل نمیکردم برای قاپیدنش.

متاسفانه، تو نقطه ناکجاآبادی که من زندگی میکنم، مشاورها احتمالا به همون اندازه بدونن که من میدونم. این غرور یا همچین چیزی نیست... واقعا مواجه شدم باهاش. (به این نکته اشاره نمی کنم که مشاوره گرونه، و کسی قرار نیست اونقدر جدیم بگیره که...)

نمیدونم، حس می کنم این فقط غرزدن و تینیج دراماست، ولی دلم میخواد یه جا بگمش تا از مغزم بیاد بیرون و ببینم روی کاغذ چه‌طور به نظر میاد:

فکر کنم تیزهوشان واقعا برای سلامت روانی من بهترین چیز نبوده.

درسته، تیزهوشان سطح بالاتری داره. مثل واکسن میمونه، به مرگ میگیرتمون که به تب کنکور نمیریم. سطح بالاتر درس ها و بچه ها باعث میشه بیشتر به خودت بجنبی، فقط مشکل اینه که... ممکنه این واکسنه بشه خود مرگمون :/

 میتونم یه لیست دراز بگم از مشکلات و فشارهایی که قابل اجتناب بودن، و نه تنها فایده ای برای تحصیل ما نداشتن بلکه ضرر رسان هم بودن. مثلا، اطلاع رسانی و جوابدهی افتضاح به دانش آموزان: چک/ بی نظم بودن خبرها: کاملا/ استفاده از معلمایی که جز پز و رتبه های الکی، جزوه دهی ضعیف و... در سطح استان چیزی ندارن: اینم چک/ نابود کردن ارزشها و اعتماد بچه ها به بزرگترها:چک/ ایجاد وحشت غیرمنطقی از معلم‌های کینه ای: چک/

شاید این ماجرا تو استان های بهتر فرق کنه البته. آی دونت جادج.

از طرفی، وقتی وارد تیزهوشان راهنمایی میشی امکان نداره بتونی ازش بیرون بیای. به دلایل اجتماعی، برای اینکه اعتماد بنفس خودت خورد میشه، به خاطر اینکه قبول شدن دوباره تو تیزهوشان دبیرستان به طرز جهنمی سخته، و شایدم به سندروم استکهلم. به هرحال، وارد تیزهوشان شدن مثل این اصطلاح انگلیسیه: being stuck between a rock and hard place . گیر کردن بین صخره و یه سطح سخت، یا نسخه یونانیش، گیر کردن بین سیلا و کربدیس. دو تا از هیولاهای دریایی یونانی که تو ایلیاد ازشون نام برده شده و قهرمانای داستان بینشون گیر کرده بودن.

انتخاب کردن بین سیلا و کربدیس، انتخاب یه چیز کمتر  بد بین دوتا چیز افتضاح، زندگی معمولا همینه. اکثر اوقات تو انتخابی نداری جز اینکه همونجا که هستی بمونی، به تخته پاره هایی که کشتیته بچسبی و سمت خدمه داد بزنی بادبان‌ها رو تنظیم کنن، بدون اینکه بهشون بگی کدوم بادبان. و امیدوار باشی خودشون یه جوری بفهمن، چون خودت هیچ ایده ای نداری، و صبر کنی خود دریا بکشتت سمت هرکدوم دلش خواست.

واسه خیلی چیزا همینطوریه. واسه همه همینطوریه. همه‌مون... همه‌تون.

ولی، واقعا بودن آدمای دیگه اوضاع رو راحتتر میکنه. درحالیکه If we have each other تو مغزم پخش میشه و دارم برای دوستام نامه/خاطره مینویسم اینو میگم... با قاطعیت، که وحود آدمای خوب اوضاع رو بهتر نه، ولی راحتتر میکنه.

همین.

"چی بودم چی شدم" سال 1399

نُه لبخند نود و نُه

یا همون Triple 9! :دی

1-فن فیکشن. نوشتنشون، خوندنشون، کامنتا!

2-وبلاگ. مثل همیشه :) خوندنش، نوشتنش، کامنت خوندن و گذاشتن، قالبش(که فکر نکنم هیچوقت عوضش کنم.)، فونتش!(با چشم های اشکبار به نوبادی-سنپای نگریستن)

و از همه مهمتر: دوستا! کلی وبلاگ نویس خوب امسال بهمون اضافه شدن، و کلی دوست جدید و غیرقابل وصف : ) 

3- ناروتو! شخصیت هاش، داستانش، تحلیل هایی که هرروز بیشتر و بیشتر درشون غرق میشدم.

4- کتاب ها! طاقچه بی نهایت که اول سال یهو بهم رسید و کلی پشت سر هم خوندم، چند تا لایت ناول، کتابایی که از نمایشگاه(سی بوک، درواقع. ولی خب، نیت مهمه) گرفتم.

5- انیمه! سینمایی و هرزصدهام! مارس همانند شیر! 

6- مدرسه! مدرسه ی مجازی از لذتبخش ترین سالهای مدرسه ایم بود! حتی با اینکه معلم های امسال همشون مشکلات روانی داشتن(از جمله سادیسم، مازوخیسم، اختلالات دو یا چند شخصیتی، ناامنی عاطفی و نیاز به تایید شدن، و بی خوابی!) در عوض، بچه ها خیلی خیلی خوب بودن! با کلی از بچه ها آشناتر و صمیمیتر شدم که اگه مدرسه مجازی بود نمی شدم، و کلی... دوست پیدا کردم! دوستای انیمه ای و جالب و هیجان انگیز! و کلا، اوپن بوک بودن امتحانا خیلی کیف داد D:

7- باران! من قبل از امسال، خواهر خیلی خوبی نبودم. خواهر بدی هم نبودما، ولی زیادم با احساس و مهربون و کلا، حامی نبودم. شاید بچه تر از اون بودم که دقیقا قدر خواهرکوچیکتر داشتن رو بدونم. ولی امسال، احتمالا به خاطر قرنطینه و عملا هم اتاقی شدنمون بیشتر نزدیک شدیم. شایدم دلیلش ناروتو بود! شاید چون رابطه ایتاچی و ساسوکه تو بچگی شبیه من و بارانه : ) یا هیناتا و هانابی...

ولی امسال، بیشتر انگار تونستم... از بودنش لذت و محبت رو کاملا حس کنم! و خوشحالم! : )

8- آهنگ! خیلی رابطم باهاش نزدیکتر شد. خودم یازده تا نوشتم، یدونه خوندم، و یک عالمه گوش کردم! تازه یه وبلاگ آهنگم دارم! دیگه آدم از زندگی چی میخواد؟

 

 

9 رو میخوام... لبخند ننویسم. میخوام یه اخم، یه غم بزرگ بنویسم. 

بدترین اتفاقی که تو 99 برای من افتاد مرگ عزیزان نبود(و خدا رو بابتش شکر می کنم) قرنطینه هم نبود(حتی با اینکه خیلی تاثیر گذاشت روی بزرگ شدن اخم و غم)

بدترین اتفاق برای من یه تصمیم بود، که هنوز نمیدونم درست گرفته شده؟ بدترین اتفاق برای من، یه معنی از دست رفته بود. بدترین اتفاق برای من، یه ترس بزرگ و هیولاهایی بود که شب و روز شکارم میکردن.

چیزایی که تو سال 99 من رو پیش میبردن، که مجبورم میکردن جزوه ها رو بنویسم، فیلما رو ببینم، کلاسا رو شرکت کنم، کارای تو لیست رو خط بزنم، انگیزه هام نبودن. ترس بودن. ترس از آینده، و ترس از فقر.

 ولی شاید... فقط میخوام همین الان، آخر سالی، امید داشته باشم که این فقط قسمتی از داستانه. که ترس هام الکین و ریشه در تحول نوجوانی و این حرفا دارن.

میخوام این آخر سالی، تصمیم بگیرم که این ترسا رو رها کنم. که سال رو به همون شادی شروع کنم که 98 رو شروع کردم. انیمه شوجوآنه و سرخوش.

میخوام بابت این هشت هدیه تشکر کنم، و سعی کنم وجود شماره نه رو فراموش کنم :)

عیدهمتون پیشاپیش مبارک، و سالتون پر از لبخند :)

Helen Answers

نمیدونم چرا یهو حس کردم دوست دارم این سوالا رو. ساده و قشنگن. نوشتن جواباشون به ساعت ها فکر کردن روی درونیات شخصیت ها و پلات نیاز نداره.

و واقعا...

واقعا، ذهنم از ناتوانی خسته‌ست.*

گزارشی از این روزها، منطقی در حد آنبو!

چند وقته کار خاصی نمیکنم به جز نوشتن. حتی امتحانا هم زیاد نخوندم، و حتی چند قسمت اتک رو با تاخیر دیدم، و فقط نوشتم.  ایده پشت ایده ظاهر میشد، سناریو پشت سناریو، و الان یه طومار از سندهای گوگل داکس ویرایش نشده دارم. بعضیاشون کاملن، بعضیا نه. دوتاشونو پست کردم، و یدونه کامنت گرفتم! این:

"so sad :( thanks for sharing"

هورا!!

البته کلی هم فن فیک میخونم. دقیقا وقتی به نقطه ای رسیده بودم که فکر کردم همه خوبا رو خوندم، کلی بهتر سر راهم سبز شد. الان دارم The Traitor and The nine Tails رو میخونم، که در حد یه کتاب اوریجینال نفسمو میگیره و هیجان زدم میکنه. (لینک کردم تو پیوند ها که میتونید ببینید.)

روند نوشتنم دقیقا اینطوریه: یه ایده از یکی دو دیالوگ بی اهمیت تو فن فیک های دیگه بهم الهام میشه، یه صفحه بی اسم گوگل داکس باز میکنم، و تا شب مینویسم. وسطش فقط برای غذا و درس های ضروریمو خوندن و رفرش کردن بیان توقف می کنم. البته، تو ردیت هم خیلی میگردم. ولی نه موقع نوشتن. بیشتر گردش هام تو ردیت صبحه، درحالیکه معلما دارن به ناکارآمدترین روش ممکن درس میدن، طوریکه موندن سر کلاس چیزی به جز وقت تلف کردن نیست، و خودم میخونم راحتترم(البته، این راحتتر اصلا هم راحت نیست. یعنی به معنای واقعی کلمه دردناکه)

همین گردش ها توی ردیت و سایت های مختلف، معمولا میرسونتم به یه آهنگ.

نویسنده ها عادت، و دوست دارن، که اول داستاناشون آهنگایی که الهام بهشون داده یا موقع نوشتن گوش میکردن رو بذارن. معمولا هم خیلی خوبن. چرا؟ چون من دوست دارم هر آهنگ یه داستان پشتش داشته باشه، و مثلا... آهنگ look what you made me do تیلور سویفت رو دوست نداشتم، تا زمانیکه حاشیه های حولشو خوندم، و اینکه یه بخشش از آریا استارک تو بازی تاج و تخت الهام گرفته شده.

خلاصه... معمولا میرسم به یه آهنگ بی نظیر که قلبمو برای چند روز تسخیر میکنه. در نگاه اول می فهمم این همون آهنگه؛ و فوری میذارمش تو اون یکی وبلاگ. هر آهنگی که اونجا گذاشتم کم کم به مدت چند روز، روزی سی، چهل بار پخش شده تو گوش من.

جالب اینجاست که هر ایده ای رو تموم میکنم(ایده هام کوتاهن، زود تموم میشن) و نقطه آخرشو میذارم، فوری متوجه میشم به کدوم آهنگ ربط داره. انگار... نمیدونم انگار سرنوشت به هم متصلشون میکنه؟ یا خدای نویسندگی؟ یا الهه هنر، که زیر مجموعش میشن حوری های فن فیک و موسیقی و ... :=؟ 

راستی، نقطه آخرو گفتم یادم افتاد، من عاشق نقطه آخرم. یکی از کتابامو فقط به امید نقطه آخرش نوشتم(که اصلا فکر خوبی نیست. نکنید اینکارو.) و این چند وقته کلللی نقطه آخر تونستم بذارم! و حتی بهتر از اون، بعد نقطه آخره! یعنی نامگذاری!

بعضی وقتا وسط داستان یه اسمی به ذهنم میاد، ولی نمیذارمش. حتی یادداشتشم نمیکنم. دقیقا بعد از تایپ کردن نقطه آخر و نفس راحت کشیدن، بهترین بهترین اسم به ذهنم میاد. مثلا برای این آخری اسمای زیادی تو سرم بود، یکی از یکی رنگارنگ تر و زیباتر. اما! آما... اسم پایانی، که با کلمه آخر به ذهنم رسید، انقدر به طرز ساده ای باشکوه بود که همشون جلوه شونو از دست دادن!

نویسنده ها معمولا درباره انتخاب اسم برای پست و داستان غر میزنن، ولی به نظرمن بهترین بخش داستان اسم گذاریه. نه اینطوری که مثل دیوید گمل بشینم دو ماه سر اسم فکر کنم، بعد از رو اون داستان بنویسم. خود... خود اون سادگی اسم انتخاب کردن رو دوست دارم. یه کار ساده است، نیاز به فکر مداوم و بارش فکری و نقشه چیدن برای شخصیتا و پیشرفتشونو و منطقی بودن و... نیست. یه چیز خیلی کوچیکه، که کاملا دست خودته. یعنی کاملاً! خود داستان هیچوقت صددرصد دست نویسنده نیست، ولی اسمو میتونی اصلا بذاری dcnldk و 30 تا کامنت بگیری (دیدم که میگم ها!)

این تنها چیزیه در حال حاضر کاملا روش کنترل دارم، و ازش لذت میبرم. نامگذاری! و سامری(خلاصه) نویسی.

البته این فقط تا شبه. شب که میشه، و ما کم کم از رو تخت منتقل میشیم به... تو تخت، شروع میشه.

مشکل ناامیدی شبانه نیست. (مشکل اصلی ناامیدی شبانه نیست) بی خوابیه. و آلارم های اعضای خانواده. 

و درس های مجازی. بهترین توصیفی که میتونم ازشون بکنم... درس های مجازی مثل یه گاوصندوق خیلی خیلی سنگینن، که تو مسئولی پولای توشو بشمری ولی پر هواست. یعنی عملا مسئولیتی نداری...و هیچکس یادش نمیره که اینو بهت یادآوری کنه، ولی فرقی نداره. به هرحال باید گاو صندوق رو نگه داری تو دستت، و ســنگینه!

همین :)

 

پ.ن:نه همین نه. میخواستم برای این یه پست جدا و بامزه بزنم، ولی حوصلش نمیاد. شما تصور کنید این یه پسته:

اگه منم مثل شما صندلی داغ گذاشته بودم،

و شما ازم پرسیده بودید پرستیدنی‌ترین و کیوت ترین تصویر دنیا چیه، جواب میدادم: باران با موهای دو گوش بافته و عینک مستطیلی جدیدشــــش!!!!!!!!!

A Series of Unfortunate Dreams

از اونجایی که چند وقته همه خواب نویس شدید، فکر کردم منم این خوابهایی که جدیدا میبینم و انگار تمومی هم ندارن بنویسم. فقط قبلش بهتون هشدار بدم، که مثل خوابهای جالبی که سین دال و آرتمیس نوشتن نیست، و یه مقدار آزاردهنده هم هستن. :(: عنوان خودش گویای مطلبه. :(:

 

اول:

خواب دیدم تو پارک کنار خونه قبلیه ایم، و خیلی راحت داشتیم با باران سرسره سواری می کردیم. مامان روی نیمکت یه ذره دورتر از ما نشسته بود و داشت با لبخند نگاهمون میکرد، که یهو یه پسربچه تپلی و سیاه سوخته ظاهر شد. یه پیراهن سبز و سفید راه راه پوشیده بود با شلوارک خاکی رنگ، و به طرز مشکوکی شبیه دادلی دورسلی بود.

به دلیلی نامعلوم، این اومد با من دعوا کردن. از اونجایی که نصف قد من بود چیزی بهش نگفتم، ولی شروع کرد اذیت کردن وهل دادن باران. از اونجایی که نمیخواستم یه بلایی سرش بیارم و بیچاره بشیم، به جای مقابله به مثل فقط آروم هلش میدادم عقب، ولی به ازای هر هل خودم دو قدم فرار می کردم.

آخرش یه طوری شد که اون افتاد دنبال ما، و من و باران شروع کردیم فرار کردن. از بین و روی سرسره ها می دوییدیم. هدف من این بود که برسم به مامان که با دیدن یه بزرگتر بترسه و بیخیال بشه، ولی انگار مامان هی دور و دورتر میشد. من از اون پسره اندازه یه قدم جلو تر بودم، طوریکه هر چند قدم بهم میرسید و ویشگونم می گرفت. خیلی عجیب درد داشت، یعنی میتونستم درد حس کنم و حتی الانم حس میکنمش. هرچی میدوییدم، باز بهم میرسید، و مامان باز دورتر میشد.

آخرش رسیدم به نیمکت و بیدار شدم.

 

دوم:

تو 4/5 ابتدایی خواب، تو یه جایی مثل هاگوارتز بودیم، که عین زندانی آزکابان یکی حمله کرده بود مدرسه و دمنتورها اومده بودن، و دقیقا اون حس سرما و وحشت دمنتورها رو داشتم. بعد من و ریتسو و یکی دیگه بهمون حمله شد، یه معلمه اومد نجاتمون داد. وسط یکی از راهروهای مدرسه بود، و دمنتوره روی یکی از پله های چرخان. معلمه وسط مبارزه یهو غش کرد، من مجبور شدم چوبشو بردارم. بعد ورد پاترونوس رو یادم نمیومد. آدرنالین با فشار تو خونم در جریان بود و سرم گیج میرفت و... 


تو 1/5 پایانی خواب، گفتن برای امنیت بیشتر دانش آموزا باید بغل دستی داشته باشن، و ریتسو شد بغل دستی من. بغل دستی پارسالم هم جلومون بود.

دقیق یادم نمیاد، ولی یادمه خیلی کریپی بود. یعنی یجوری به من نگاه میکرد، و لبخندایی میزد که فقط به نظر من شیطانی میومد. بقیه میگفتن عادیه و تو(یعنی من) خل شدی. و تیک داشت. مدام پاشو بالا پایین میکرد، با بالا پایین شدنش کل خواب تکون میخورد و موج برمیداشت. من هی میخواستم ازش دور بشم، ولی میرسیدم به لبه نیمکت و نمیتونستم عقب تر برم. نیمکت مدام کوچیک و کوچیکتر میشد و من به اون هاله شیطانی نزدیکتر...
این وسط اون یکی دوستم جلومون نشسته بود هی بهمون نصیحتای بغل دستیانه میکرد که با هم خوب باشید و برنامه ریزی کنید هر روز یکی سمت راست بشینه، کیفاتونو بذارید زمین و....
 

سوم:

این یکی از همه آزاردهنده تر بود، و شاید یه ذره اسپویل ناروتو داشته باشه؟ اون کلمه سفید داخل پرانتز رو هایلایت کنید که ببینیدش.

داستان توی یه جای آمفی تئاتر طور اتفاق می افتاد.

نه. آمفی تئاتر نبود. شبیه یه کلیسا بود، که یه پرده آمفی تئاتر داشت. چون بین نیمکت ها کلی فاصله بود.

اوروچیمارو تو خوابم بود( یه آدم کریپی و ترسناک و مار مانند) که داشت دنبال یکی از شخصیتای موردعلاقم (ایتاچی) میدویید. شخصیت خوب هی میدویید، بین نیمکت ها تلو تلو میخورد و شخصیت منفی از پشت سرش. و می خندید. اما هرچقدر هم که شخصیت خوب فرار میکرد، همیشه بهش میرسید، و... بلاهای بدی سرش میاورد. از این کارایی که اوروچیمارو میکنه. انگار از شکنجه کردنش لذت ببره. تک تک جزئیات خشن و خونین این قسمت تو ذهنم نقش بست. همه چیش...

بعد ولش می کرد، و شخصیت خوب دوباره فرار می کرد. و دوباره بهش میرسید. یه گوشه گیرش مینداخت و دوباره همه چی تکرار می شد. این وسط من خواهر شخصیته بودم، که از یه گوشه داشتم نگاه میکردم و نمیتونستم کمک کنم. خیلیای دیگه هم تو کلیسائه بودن، ولی انقدر بزرگ بود که این دو نفر میتونستن راحت توش تعقیب و گریز کنن.

و خب، این شخصیته کلا آرومه، و تو کل ماجرا داد و فریاد نمی کرد. اول خیلی ترسیده بود، و خیلی دست و پا میزد(کمک نمیخواست) ولی کم کم ناامید شد. یعنی ناامیدانه و... بی هدف می دویید، تلو تلو میخورد روی نیمکت ها.

انگار فهمیده بود دویدن فایده ای نداره... و من نمیتونستم برم کمک کنم. برادرم بود، و خیلی دلم میخواست برم کمکش، ولی نمیتونستم.

اگه امیلی در نیومون رو اگه خونده باشید، یه قسمتی بود که امیلی تو کلیسا گیر می افته و همچین ماجرایی پیش میاد. تقریبا شبیه اون بود.

تا اینکه آخرش شخصیت منفی خسته میشه ازش و با یه لبخند شیطانی ولش می کنه و میره.

برادرم اول هیچ تکون نخورد... خودشو جمع کرده بود یه گوشه ای از یه کلیسا. من دویدم پیشش، ولی تو چشماش هیچ حسی نبود. بدون اینکه اصلا منو ببینه یهو نینجاطور از پنجره پرید بیرون و رفت رو سقف، با یه سری سیم ور رفت. بعد، مثل اینکه از کل ماجرا فیلم گرفته شده باشه، کل داستان مثل یه فیلم روی پرده ای که تو کلیسا بود پخش شد، و همه کسایی که تو کلیسا بودن دیدنش. انگار کل این ماجرا رو ندیده بودن، و تازه با اون فیلم داشتن میدیدنش. همه خیلی ناراحت و پشیمون بودن و پچ پچ می کردن و به برادرم نگاه میکردن.

اون همه اینا رو داشت میدید، ولی هیچ حسی تو صورتش نبود.

من دستشو گرفتم و کمکش کردم که با هم بریم سوار اتوبوس بشیم. اون نشست کنار پنجره، و شقیقه اش رو تکیه داد به شیشه. عجیبه که من میتونستم سرمای شیشه رو حس کنم. من همش سعی می کردم حالشو خوب کنم و حرف میزدم باهاش، حتی بهش دنت تعارف کردم(شیرینیجات خیلی دوست داره شخصیته) ولی اون فقط یه لبخند کوچیکی میزد و دوباره تو فکر غرق میشد. بعدم چشماشو بست و خوابید(اون تصویر یکی از تصویراییه که دلم میخواد یه روزی، یه جوری بکشمش)

بقیه داستان یه ذره محو گذشت. رفتیم خونه، بعد پدر و مادرمون خیلی نگران جلوی در منتظرمون بودن. برادرم مستقیم رفت تو اتاقش بدون اینکه چیزی بگه، و مامانمون ازم پرسید حالش خوبه؟ و من با خستگی سر تکون دادم.

وقتی بیدار شدم همونجا تو تخت گریه کردم.

 

اینها جزو مِسدآپ ترین خوابهایی بودن که این چند وقت دیدم، خوابای اینطوری چند وقته زیاد میبینم، و خیلی واقعی. ولی اونا به این بدی نیستن. مثلا در حد اینکه خواب ببینم نقاشی که برای کلاس هنر کشیدم پاره شده و فردا هنر داشته باشم، یا اینکه خواب ببینم والدین اینترنتمو قطع کردن و یه هفته نتونستم برم مدرسه و بدون اینکه من بفهمم اخراجم کردن...

و به شکل عجیبی هم دردناکن. و تا چند روز فکرمو مشغول میکنن. هنوز حس این خوابا برام واقعی و تازه ان. اون بی حسی و غصه، تسلیم شدن، دویدن، سرگردانی، ترس، وحشت خالص، درد...

 میتونم حدس بزنم دلیل و ریشه این خوابا چین، ولی چیکار میتونم بکنم؟

سُک‌سُک گنده تخم مرغی

خوشم نمیاد بگم به خاطر محیط بوده، یا چه میدونم، انتظارات بالای خانواده. چون نبوده. اگه هم بوده، من احسساسش نمیکنم. پس بهش باور ندارم. پس گفتنش دروغ محسوب میشه. پس نمیگمش.

به احتمال زیاد، زودتر بزرگ شدن من، به خاطر خودم بوده. چون میدونید، از این جمله:«بچه های بزرگتر زودتر بزرگ میشن.» هم زیاد خوشم نمیاد، اگرچه، طبق شواهد و مدارک، شاید از تاثیر محیط یا خانواده درست تر باشه. بچه بزرگ تر بودن.

زودتر بزرگ شدنم، احتمالا به خاطر این بوده که میخواستم سقفم رو بسنجم. یعنی، کنجکاوانه همینطور بالا و بالاتر رفتم، چیزای بیشتری یاد گرفتم، محدودیت ها رو امتحان کردم. نمیدونم چرا از بچگی تمایل به کم و محدودیت داشتم. مثلا دیدید یه سریا همیشه برنج رو کم میذارن از ترس اینکه زیاد بیاد و بریزیم دور، و یه سریا همیشه زیاد میریزن از ترس اینکه کم نیاد؟ خب من جزو گروه اول بودم در همه چیز. همیشه برنجا رو یه ذره کمتر میریختم، چون فکر می کردم با کم برنجی میشه کنار اومد، ولی با حیف و میل نه. با یه ذره کمتر سیر شدن میتونن کنار بیان، ولی با ضربه بزرگی که این برنجای دورریخته شده در دراز مدت به اقتصاد خانواده میزنن، نه. حتی بعد چند بار برنج کم آوردن و غر زدن های مادر گرام، نه تنها یاد نگرفتم که یه ذره بیشتر بریزم، بلکه حتی هنوز اعتقاد دارم که با یه ذره کمتر برنج تو قابلمه و شکم، چیزیت نمیشه.

آره. میگفتم. از بچگی به این باور داشتم که سختی رو اگه تحمل کنی، دربرابر آبدیده میشی.(اگرچه بعدا یاد گرفتم از نظر علمی هم، درد مثل گرما نیست که بعد یه مدت بهش عادت کنی.) کارای مسخره زیاد میکردم. مثلا با اینکه درسو بلد بودم و چشم بسته هم میتونستم کامل بشم، چند بار میخوندم. نه به خاطر اینکه استرس داشتم. به خاطر اینکه باید به درسای سخت عادت کنم. یا اینکه از کلاس سوم به بعد تو مدرسه چیزی نمی خریدم. همه دو هزارتومنی ها رو، که بعدا به خاطر تورم شدن پنج هزار و ده هزار تومن، اردیبهشت ماه می بردم نمایشگاه کتاب و نفله میکردم. مامان اول تعجب ‌کرد که اینا رو از کجا آوردم، ولی بعد فهمید. به طرز عجیبی دوست داشتم بهم بگه چه قدر مستقلم، چقدر خوبم، چقدر اقتصادیم، ولی خیلی کم می‌گفت. شایدم تو ذهنش اینا رو میگفته و من نمیدونم. شایدم به اندازه کافی میگفته، ولی من بیش از حد تشنه توجه بودم که برام کم بوده.

برای همین بعد یه مدت برام آزاردهنده شد اینکارا. مخصوصا وقتی باران اومد. وقتی باران اومد، فهمیدم اون چیزایی که نخریدم، اون چیزایی که خودم خریدم، اون پارکایی که به خاطر سرشلوغ بودن مادرگرام از خیرشون گذشتم، اون قرارایی که با دیانا نذاشتم، همشون رو میتونستم داشته باشم.

حالا نه اینکه چیز مهمی هم باشه(باشه‌باشه‌باشه‌باشه) این چیزا، ولی فکر اینکه باران اینا رو خیلی عادی می‌دونه و می‌گیره میره رو اعصابم. این حس که الان دارم، احتمالا(مسلما) حسودیه. چون میبینم خانواده اون چیزایی که من میخواستم و خودم ازشون گذشتم رو بهم میدادن. میبینم اون انتظارای بیش از حدی که ازم داشتن همش تقصیر خودم بوده، چون خودم از خودم انقدر انتظار داشتم. شایدم این انتظارای خانواده است که کم کم قبولشون کردم.

هرچی هست، این گرویینگ آپ زودهنگام تقصیر خودمه.

حتی شایدم زودهنگام نباشه(حتی خیلیم دیر باشه) و در برابر گرویینگ آپ باران زودهنگام به نظر میاد. احساس میکنم نباید انقدر زود، انقدر زیاد خودمو بزرگ میکردم. نمیدونم قابل درکه یا نه... مثلا وقتایی که باران بچه بازی در میاره(که عادیه. باید دربیاره) و کاراش با عقل من جور در نمیاد، مثل پیرزنای غرغرو میشم و قشنگ حس میکنم چیزایی که میگم و کارایی که میکنم، برای یه نوجوون نباید باشه. به خودم نهیب میزنم که:«پس حس و حال جوانیت کو؟ پس ریسک پذیری و خطر کردن که مخصوص بهار جوانیه کجاست؟ چرا انقدر آدم بزرگونه ای.» 

بعد مشکل اینه که در یه سری موارد بچه میشم؟ همون ماجرای سر تو آسمون بودن و اینا... 

شاید دارم بزرگش میکنم و عادیه؟

هعی.

ندانم.

 

 حتما براتون سوال شده که چرا چند پست قبلی دارم ناله میکنم. راستش، این ناله ها خیلی وقته تو ذهنم هستن و رسوب کردن، بعد هم تو زندگی واقعی، و هم تو اینترنت ازشون فرار میکردم. نگاه اگه بکنید، از پست SUICIDAL به قبل به شدت منفعل بودم و سرم تو کار خودم بود و برای خودم انیمه‌مو میدیدم.

ولی الان ، فقط برای یه مدت کوتاه، دلم میخواد این حرفا رو، هرچقدر بچگونه، هرچقدر بی معنی، فقط یه جا بزنم. لطفا قطع دنبال نزنید؟

(یا بزنید؟ اگه دوست داشتید.)

چون به زودی برمیگردم به همون همیشگی.

شایدم برم سراغ یه همیشگی دیگه؟ @_@

هر اتفاقیم بیافته و مود من به هر سمتی سویینگ کنه، اینجا دنیا آرام است :)

 

 

ویرایش:باران اومد خونه، با یدونه از این سُک‌سُک تخم مرغیای گنده، بعد داشت سر این چونه میزد که این سُک‌سُک کادوی فرشته برای اون دندونی که افتاده نبود، و همچنان بهش اون دستکش صورتیا رو بدهکارن! بعد با کلی ذوق سُک‌سُک  رو باز کرد، و با همون چیزی روبه رو شد که هر بچه ای بعد خریدن سُک‌سُکهای امروزی باهاش روبه رو میشه. 

یه ماشین، یه ژله احتمالا تاریخ گذشته، و کلی ناامیدی.

دلم نیومد به حالت چهرش بخندم، ولی خیلی اعصابش خورد شده بود.

یهو با لهجه ناشیانه اش گفت :«A lesson without pain in meaningless!» یه لبخند پیروزمندانه ناروتویی زد. «یه درس بدون درد، هیچ و پوچه! من از این سُک‌سُک، و این درد، درس بزرگی یاد گرفتم. اوهوم!» بعد چند ثانیه فکر، اضافه کرد:«سخنی از ادوارد الریک.»

دنیا کلا جای عجیبیه. @_@

خیلی عجیب. @_@

خیلی خیلی...

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan