نفس نفس زنان می نویسم + اه نگاه کن....آدم ژاپنـــــــی!

اول:

دقیقا حس معتادیو دارم که ترک میکنه و دوباره، این بار بدتر به دام اعتیاد گرفتار میشه...ولی دیگه مواد نداره :((فکر کنم این جمله رو تو یه پست دیگم گفته بودم نه؟)

گریز به سوی کتاب هم تموم شد...یهو به خودم اومدم دیدم گردونه تموم شده و من دیگه نمیتونیم فرار کنم. برای همین سر جام وایسادم و به دوردست خیره شدم که کلی کتاب دیگه منتظرم بودن تا به طرفشون بدوم. از اونطرف، پشت سرم زندگی داشت بهم چشمک میزد. برعکس اون جمله قشنگ «ادبیات گریزی است به سوی زندگی» من عملا داشتم از زندگی فرار می کردم. 

کتاب خوندن بی حسم میکرد...لمس شده بودم طوری که لازم نبود به اورسینه نصفه کاره، امتحانات در حال نزدیک شدن، درس های نخونده، زبان رها کرده و.. فکر کنم. این وسطا هم هی حرفای مهران مدیری رو در باب کتاب خوندن و فوایدش می شنیدم و می گفتم:«خب...من که دارم کتاب میخونم دارم کار مفیدی میکنم دیگه مگه نه؟ ارزش وقتم رو داره مگه نه؟» و همین باعث میشد آروم بشم.

بعد از بیست و پنج و نیم تا کتاب خوندن(یکی از کتابهای موراکامی نصفه موند) و به نصف رسوندن چالش گودریدز، میخوام اعتراف کنم.

اعتراف کنم که هیچ چیز....هیچ چیز رو به اندازه کتاب خوندن دوست ندارم.

اعتراف کنم که واقعا تنها دوستی که در هر زمانی میشه بهش روی آورد کتابه. حتی انیمه هم نیست.

اعتراف کنم که وقتی کتاب میخوندم، واقعا ازشون لذت می بردم. دوباره اون حس غرق شدن بین کلمات و صفحات و احساسات و رفتارها رو داشتم. 

اعتراف کنم که کتاب نوشتن بدون کتاب خوندن غیرممکنه و اگه مغز نویسنده باک باشه، باید هر ازچندگاهی توش سوخت بریزی تا یادت بیاد کتاب خوندن چطوریه. که کسایی که دارن کتابتو میخونن، متوجه کلمات زیبا و دلنشینت نمیشن. اصلا نمی فهمن کی ضمیر به کار بردی و کی اینتر زدی. اصلا توجه نمی کنن به توصیفات دقیقت از مکان ها واشخاص. کسایی که کتابت رو میخونن فقط متوجه روح کتاب میشن.

اعتراف کنم که یادم اومد داستان چیه. یادم رفته بود. واقعا یادم رفته بود داستان فقط یه روایت از زندگی هاست. باید یذاری زندگی ها حرکت کنن، روی همدیگه بلغزن، با هم ترکیب بشن، همدیگه رو نابود کنن...باید بذاری تو دنیایی که براشون خلق کردی راه خودشونو پیدا کنن.

اعتراف کنم که خیلی چیزها یاد گرفت. درباره خونه، خانواده، عشق، نوجوانی، وطن،مرگ، والدین، سیاهی، دروغ، حقیقت و...کتاب. بیشتر از همه درباره کتابها یاد گرفتم.

پس...ممنون بابت این زمان سحر آمیز...کامی-ساما :)

(مقایسه شود با این پست!)

 

دوم:

از لذت های دنیا اینه که نصفه شب، وقتی خودتو خواهرت خوابتون نمیبره، پاورچین پاورچین بری هندزفری مادر رو از زیر دستش کش بری و با در بسته تا ساعت چهار و نیم ناروتو(به قول باران زاهد الکی) نگاه کنی. ساعت خواب کودک هم برود به..بهشت.

از رنج های دنیا این است که بدانی همچین شبی هرگز تکرار نمی شود. چون یا اینترنت قطع است، یا فیلیمو بسته، یا تو خوابی، یا خواهر.

اما لذتی بزرگتر از این در دنیا این است که نصفه شب، بارانت بپرسد:آبجی...یه جایی تو توکیو بگو. و تا صبح یک سفر google earth گونه به توکیو بروید و برگردید.

 

سوم:

- ماریا ماریا...اگه گفتی چی شده؟

+چی؟

- آرک در جست و جوی سوناده (ناروتو) رو تموم کردم.

+ نگوووووو! تو دیگه کی هستی بابا!$_$

 

 

چهارم(در ادامه دوم):

بخشی از مکالمات من و باران:

-آبجی نگاه کن...موتور سیکلت

+اهههه چه ماشینایی دارن

- نیگا نیگا...اونجا نوشته رامن فروشی...چه صندلیایی

+(اشک در چشم) باران...

-چیه آبجی؟

+(بغض) این برج توکیوئه یا دارم خواب می بینم؟ 

 

پنجم:

از مکالمات یک سادیسمی

- ماریا...

+نه..

-ماریا...

-ادامه نده

+(چشم های پر خون و لبخند شیطانی) توکیو غول...

-میدونم میدونم

+1000 منهای هفت..

- :|

+ 103 تا از استخوناشو شکوند.

- :|

-هلن؟

عاشقشم!

 

گریزی سه روزه (2) + خودم نوشت

دوباره سلام.

خودم دارم خسته می شم از این پستای طولانی. انقدر زیادن که میترسم از یه طرف دیگه لپتاپ بزنن بیرون :|

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

درک یک پایان(نظری ندارم نسبت بهش)

یه داستان لایه لایه بود. هر از چند وقت یه بار یه لایه رو بر می داشت که ما بهتر ببینیم زیرش چیه. داستان یه زندگی عادی بود، یه پیرمرد که زمانی یه معشوقه، و یه دوست خاص داشته. از اون دوستایی که میدونیم آدمای متفاوتین...آدمایی بالاتر و مهم تر از ما آدمای عادی. زیاد نمی تونم راجب به خود داستان توضیح بدم، چون اصل ماجرا اینه که چه اتفاقی بین این سه نفر میافته، و بعد آدمهای جدیدی که از این وصل شدن راس های مثلث بوجود اومدن کین و چرا اینجا وسط داستان مان!

ادبیاتش یه ذره سخته و کلمات عجبی و غریب زیاد داره. ریتم داستان کنده، ولی تا صفحه آخر رو نخونی نمی فهمی چی شده...و وقتیم بفهمی میگی خب به من چه. پس بهتره از وسط داستان لذت ببرید و جملات قشنگی هم داره، که نمی دونم این جملات قشنگ اصلا چرا وسط داستانن....ولی هستن دیگه.

 

جاناتان مرغ دریای(+++++)

کوتاه، قشنگ، پر معنی و دوست داشتنی. نویسندش ریچارد باخ(بعله. باخ خودمون) هست. درباره مرغ دریایی به اسم جاناتن که نمیخواد زندگی عادی مثل بقیه مرغهای دریایی داشته باشه و میخواد پرواز کنه. 

همه حرفاش پر از حرفه و باید از خود داستان لذت ببرید و منتظر پایانش نباشید. چون پایانش چیز زیادی در انتظارتون نیست. درباره آزاد بودن، بالاتر رفتن و سقف تعیین نکردن برای خودمون.

با تامل بخونیدش

پیرمرد و دریا(نظری ندارم.)

از اونجایی که این یه اثر برجسته و اینجور چیزاست، حق ندارم ازش بد بگم. ولی من خوشم نیومد. جنگ مداوم دریا و پیرمرد، حرفهایی که به ماهی و دریا می زد، تسلیم نشدنش، و آخرش که گفت:کجا رو اشتباه کردم؟ آهان...فهمیدم...خیلی دور رفتم.

این چند تا چیز تنهای چیزایی بود که ازش دریافت کردم.

بیایید قصه بنویسیم(++)

نکات جالبی گفت درباره نویسندگی. انگار دانسته های نویسندگیم درباره شخصیت و پلات  و گفت و گو مرور کردم.

البته، نکات جدید و خوبیم داشت مثلا درباره روایت...و مثال هایی که میزد. برای بچه ها یا تازه کار ها که عالی بود. چون به سادگی نکات قصه نویسی رو توضیح داده بود که برای شروع...حالا نه حرفه ای....حتی برای رشد خلاقیت بچه ها عالیه. تصمیم گرفتم بعضی از تمریناشو شبا که باران خوابش نمی بره، مثل بازی باهاش انجام بدم.

بریت ماری اینجا بود(++++++)

عالی. یکی از قشنگترین کتابی که تا حالا از فردریک بکمن خوندم. شخصیت اصلی ها و داستانی فرعی های مادربزرگ سلام رساند، هم قشنگش کره بود هم یه ذره گیج کننده. داستان بریت ماری هم از ادامه مادربزرگ هست، ولی اگه اون رو نخونده باشید هم مشکلی نیست. از جاییکه بریت ماری از خونه و پیش کنت رفته(فرار کرده عملا) و دنبال کار می گرده. بعد یهو به خودش میاد میبینه داره تو یه شغل بدون درآمد تو یه شهرک فراموش شده به اسم بورگ زندگی می کنه که پیتزا فروشی و تعمیرگاه و سوپرمارکت و... همه اش یکین و به جز تعداد زیادی راننده کامیون، یه تیم فوتبال غیر رسمی هم داره.

فردریک بکمن قشنگ علاقه اش به فوتبال هم تو این کتاب آورده، با طنز ظریفی درباره چند تا از تیم های انگلیسی و آمریکایی که من هیچوقت نمی تونستم از هم نشخیصشون بدم =)

به شدت توصیه میشه خوندنش.

داستان های مزخرف زیادی هستن. ولی با وجود همه این مزخرفات، همیشه یه داستان قشنگ هست. تو داستان قشنگ منی بریت ماری :)

همه آنچا پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند (++++)

بیشتر شبیه یه دفتر خاطرات خیلی قشنگ و دوست داشتنی و ناز و بانمک بود که فردریک بکمن توش از همه چی نوشته. از عشق، از جنگ، از زندگی و دنیا، و بیشتر از همه از سختی های پدر بودن D: وسط همه حرفای قشنگی که داشت، تیکه های با مزه ای هم داشت که باعث شد من نصفه شب چنان قهقهه بزنم که کل خانواده بریزن تو اتاق(البته باران با چند سانت فاصله از منبع صدا جم هم نخورد:|)

همه شون درقالب نامه هایی به پسر کوچکیشه. درباره اینکه چقدر نگرانه که پدر خوبی نباشه. انگار همزمان که نگرانیاش رو میگفت، به بعضی از پدر و مادر ها هم طعنه می زد *-* 

life is all about inches

زندگی همه چیزهای کوچیکیه که دور و برمون می بینیم. گلوله هایی که با چند اینچ فاصله از قلبمون رد می شن، چند اینچ سریعتر یا کند تر دویدن، چند ثانیه دیرتر یا زودتر رسیدن، چند کلمه بیشتر یا کمتر گفتن.

همه اتفاقات قشنگ و زشت، کوچیک و بزرگ دور و برمون.

امیدوارم از نقدک ها لذت برده باشید. اون پست غر غری که قولش رو داده بودم هم...به زودی میاد :")

 

خودم نوشت ها:

|سه روز انیمه نگاه نکردم. ســــــــــــــه روز! واقعا یه کمبودی تو وجودم احساس می کردم اون ساعتای آخر!

||نمی دونم چرا...امروز...به دیانا دروغ گفتم. اومده بود تو واتساپ، شروع کردیم چت کردن، بعد بحث کشید به فلیما و کتابای رومانتیک. دیانا دوست نداره. زیاد هم نگاه نکرده. راستش...نگاهش به عشق عین نگاه من دو سال پیشه. عشق انیمه ای....یه چیز دیگست. اگه دیده بودش می فهمید. 

نمی دونم چطور شد که بحثمون کشید به....نمی دونم به چی. من شروع کردم چرت و پرت تایپ کردن. از اون چرت و پرت های نوجوون گونه که دارم سعی می کنم حداقل تو دنیای درون نشونشون بدم و خود نوجوون احساساتیم رو بیرون نشون ندم که بعدا خجالت بکشم از خود الانم.

ولی حواسم پرت شد و گربه از کیسه داشت میومد بیرون.

بعدش به دیانا دروغ گفتم.

بعدم بهش دروغ گفتم که دروغ گفتم.

نزدیک بود گریش بگیره، گریش گرفت درواقع. چون یه سری چیزا رو گفتم که نباید می گفتم. درباره دوستیمون و اینا.

بهم گفت دوستیم رو بهش ثابت کنم.

کردم

و ازم سوال کرد.

جواب دادم.

نمی دونم چرا...لبخند زدم. خیلی لبخند زدم. انقدر که گریم گرفت.

از اون احساساتای نوجوون گونه افسار گسیخته است که یهو افسارش در رفت. اصلا نوشتنش اینجا هم اشتباهه. ولی خب اون که نمی خونه.

واقعا باید درباره (انیمه_طور) و (نوجوانی) یه پست بنویسم.

 

|میگم شما هم نصفه شبا که همه خوابن، یه خودکار و دستمال کاغذی برمی دارید، میرید تو دستشویی که نور داره و برنامه فرداتونو می نویسید؟ (آیکون متفکر)

سایشو نی پست!

1.داشتم وبلاگو از اون اول میخوندم. کلا یازده صفحه است فکر کنم. می خوندم و میخوندم. احساس خوبی داشتم از خوندن خود قدیمم. به خود قدیمم افتخار می کردم، دوست داشتم دست نوازش بکشم به سرش بگم تو چقدر گوگولی بودی ما خبر نداشتیم...یاد اون وضعیتایی که داشتم توش مینوشتم اینا رو میافتادم و میخندیدم. تو صف نذری، زیر پتو، تو کمد...

ولی به صفحه 6 که رسیدم احساس کردم دیگه دوستش ندارم. هرچی به خودم، به صفحه 1، نزدیک می شدم بیشتر از نوشته هام بدم میومد. برای همین تصمیم گرفتم دیگه بس کنم. شاید چند ماه دیگه از این 6 صفحه هم خوشم اومد.

2.سینمایی«تالکین» رو دیشب نگاه کردم و پیشنهاد می کنم ببینید شما هم.

برای کسایی که نمی دونن، میگم که جان.ر.ر. تالکین، نویسنده ارباب حلقه هاست که از روی کتاباشم فیلم ساختن(و به زودی سریال) و بزرگ فانتزی نویسا محسوب میشه. اولین کسی که از اسطوره ها استفاده کرد که یه کتاب فانتزی، به معنای واقعی کلمه و به صورت یه ژانر جدا بنویسه. حتی زبان هایی که تو داستان بود هم خودش اختراع کرده بود.

به عنوان یه فانتزی خون و فانتزی نویس، یکی از ننگ های من همیشه این بوده که چرا من هیچوقت نتونستم ارباب حلقه ها رو بخونم، یا حتی از دیدن سینمایی های هابیت لذت ببرم. (هنوزم تمومش نکردم) ولی با دیدن این فیلم احساس می کنم به نویسنده نزدیک ترم، یه جورایی وسوسم کرد که یه بار دیگه امتحان کنم.

البته من بیشتر منتظر اون گروه دوستی بودم که با سی.اس. لوییس، نویسنده نارنیا، تشکیل داده بودن و ماجراهاشون که یه جا خونده بودم و جالب بود، ولی بیشتر رو ماجراهای نوجوانی و جوانیش تاکید داشت فیلم.

3.نام باد رو دارم از فیدیبو می خرم و می خونم. لطفا زود قضاوت نکنید...من از طرفدارهای پر و پاقرص ترجمه های دوران اژدها ام ولی بودجم محدود بود و فیدیبو تخفیف گذاشته بود و...

4.فقط بگم با یه حساب سر انگشتی این ماه حدود صد وپنچاه،شصت قسمت انیمه نگاه کردم :|

5.گوش بدین، لیریک پیدا کردن پیشنهاد میشه.

6.بعد از هزار تا بدبختی و فیلتر شکن، یه راه خلاف برای دانلود از ساندکلاد پیدا کردم(بزنید تو اینترنت ساندکلاد دانلودر.) برای همین الان پر از آهنگ جدیدم. البته، اون آهنگی که دنبالش بودم اون اول، این بود. یکی از ساندترک های کیمیاگر تمام فلزی 2003، از اونایی که گوشش بدی می گی....اه اینه که. 

با یه بار گوش دادن خیلی ساده به نظر میاد. انگار یه خواننده اوپرا تصمیم گرفته تمرین صدا کنه یا یه همچین چیزی. ولی این آهنگ در مواقع خیلی خاصی پخش میشد، که توضیحش اسپویل میکنه، ولی کاملا مفهوم رو منتقل میکنه، به یه شکل تریسناکی منتقل می کنه در واقع!

اولین آخرین حرف رو هم بزنیم :)

سال نو، قالب نو :)

حیف که دیگه زیاد شبیه بانوی ساکورا نیستم :( البته از اولم نبودم احتمالا! اون عکس بالای معرفی هم هرکاری میکنم نمیتونم وارد صندوق بیان بشم، برای همین کلا پاکید :(

خب بیخیال.

*-*

 اول، ممنون 98 به خاطر این هشت دلیل برای هشت لبخندی که میگم(برگرفته از شارمین، به دعوت پریسا، دعوت از پرنده، پرنیان، سولویگ، گربه سنپای و همهههه):

1)قبول شدن تو تیزهوشان(لبخندک)

2)درست شدن مجوز دبیرستان اوکاساما :)

3)اون روزی گه لپتاپ گل اومد خونه

4)مامان شدن یه آدم خاص :)

5)اولین کامنتم توی این وبلاگ

6)مغازه اینتل، سی دی هنر شمشیر آنلاین

7)ولنتاین، با شقایقی ها، خونه ماریا، پیکسل اوز :)

8)آسمون خیلی آبی، یه بیت شعر، باد سرد، روی جدول، آواز twinkle twinkle، سایه :)

9)یکی دیگه هم بگم:اون روزی که پاور ژاپن رو تو کلاس زیست ارائه دادم و چند نفر اومدن ازم انیمه گرفتن :)

10)یک دیگه؟ تو رو خدا: شبی در مدرسه، هانابی توی آسمون، تو کل رستوران می دوییدم داد می زدم:هانابی هانابی :) قبلشم خوابیدن کف زمین مدرسه، داغون و خسته جارو کردن نمازخونه، آماده که اگه خانم ناظم اومد از روی میز آزمایشگاه بپریم پایین.

 

----

 

نمی دونم ژاپنی ها بودن یا کره ای ها، که تولد جشن نمی گرفتن. وقتی سال جدید میومد خودشون رو یه سال بزرگتر حساب میکردن. تازه اون نه ماه داخل شکم مادر رو هم جزو سنشون حساب میکردن.

خب چرا نمی دونم کدومشونه؟ژاپنی ها یا کره ای ها؟

به خاطر اینکه چند وقت پیش یه کتاب می خوندم(خیلی وقت پیش در واقع) آنسوی جنگل خیزران. درباره جنگ بین کره و ژاپن بود آخرای جنگ جهانی دوم. و یه خانواده که توی این مهلکه باید زندگیشونو ادامه میدادن. داستان، داستان واقعی زندگی نویسنده بود. شخصیت های اصلی هم دو تا خواهر بودن که در طول سفر همه خانواده شونو عملا از دست دادن. 

قشنگ یه تیکه ای رو یادمه که سال نو بود. و دو تا خواهر سیاره زهره رو توی شب تونستن ببینن(بعضی وقتا بزرگتر از شکل یه ستاره کوچیک میشه دیدش) خواهر بزرگتر به خواهر کوچکتر میگفت:تو الان یه سال بزرگتر شدی. تازه، ما امسال تونستیم سیاره زهره رو ببینیم. این یعنی امسال قراره یه سال بهتر باشه و...

جدا از اینکه کتاب خیلی قشنگی بود،(واقعا قشنگ.)، من هیچوقت نفهمیدم اینا کره این یا ژاپنی.  اینکه آدمای مقابلشون کره ای بودن یا ژاپنی. فقط فهمیدم دو تا خواهر توی داستان بودن که حاضرن برای کمک به همدیگه و بقیه هرکاری بکنن. عشق و محبتی که توی داستان بود، همه چیزی بود که من فهمیدم. نه اینکه کی برنده شد کی بازنده.

--

اگه مثل ژاپنی ها فکر کنیم، ما همه دو روز دیگه یکسال بزرگتر میشیم. اتفاقات زیادی افتاد، خوب و بد، سخت و آسون، و البته، فکر نکنم زندگی من قسمت سخت داشت تو این سال. سختی که من مثلا برای آزمون تکمیل ظرفیت کشیدم در برابر خیلی سختی ها مثل خوشی میمونه.

الان که دارم وبلاگمو مرور میکنم، میبینم من زیاد درباره اتفاقاتی که افتاد ننوشتم. درباره کرونا که فقط دو سه بار کلمشو بردم. برای سردار سلیمانی، برای هواپیما برای همه اینها... کم گفتم. چون همه اینها رو می گفتن بالاخره.

میخوام همه چیو بگم، سفید بشم، و سال بعد دوباره خودم رو پر کنم.

نقش کلماتی که 14 سال گذشته روی کاغذ وجودم بوده هنوز هست. ازشون استفاده می کنم و خودمو بهتر مینویسم. یاد میگیرم. یاد میگیرم. یاد میگیرم. چون تنها کاریه که میتونم بکنم.

به هرحال خیلی ها رفتند و ما ادامه دادیم. یک روزی هم ما می رویم و بقیه غصه میخورند و ادامه می دهند.

یکسال بزرگتر شدیم... به کسانیکه یکسال بزرگ نشدند و هیچوقت هم نمی شوند، مدیونیم. پس ادامه میدهیم.

ممنون که بودید، ممنون که خوندید. ممنون که نوشتید.

ممنون.

 

پ.ن:مقدم یاردگاری هاتون رو گرامی میداریم. برای دل من یه کوشولوشو این زیر بنویسید که بعدا بخونییییییم ذوق بنمایییییممم. (چشم التماس آمیز انیمه ای)

چرندیات حوصله سربر روزانه است، نه نیمه تاریک وجود!وقت برای رمز خواستن تلف نکنید!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دفتر نقره ای عزیزم

دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره که تا تقی به توقی میخوره پست میذارم. ولی خب...چه کنم که نیازمندم. به حرف زدن و شنیدن. شما هم اگر یک هفته تمام با دو بزرگسال استرسی، و یک کودک روی مخ در خانه گیر می افتادید، همین حس را می داشتید(دارید؟)

 

ایچی(1):دورارارا(سه تا را) را نگاه کردم :) تا هشت قسمت اول گیج و ویج بودم. ولی بعدش...قشنگ تر شد. آهنگ اندینگش عاااالیه 

درباره یه شهریه با یک عالمه شخصیت که همه شون به هم ربط دارن و داستان خودشون رو هم دارن. یه شهر پر از جرم و جنایت در تیرگی ها و کوچه پس کوچه ها. دیدنش توصیه میشه، با صبر البته. :)

اندینگش

اوپنینگش

نی(2): دفتر نقره ای قدیمیم، اولین دفتر غیر کاهی و نویسندگی عمرم رو از زیر خاک در آوردم. کتاب اولیم رو توش مینوشتم. چقدر اون زمان :1)خطم داغون بوده  2)نثرم بچگونه بوده و تقلبی:| مثلا جمله ها و تشبیه های آنه شرلی و کت رویال قشنگ توشون ضایعست   3)راحت مینوشتم. اصلا..انگار ایده ها راحت تر میرسیدن.   4)چقدر من اونموقع رو دوست دارم. خیلی...بد شدم. آدما باید وقتی بزرگ میشن خوبتر بشن نه داغان تر:|

این دفتر برای دوران کلاس ششمم بوده، که من ازش فقط یه صندلی قرمز تک نفره یادم میاد با یه دختری شبیه من که روش نشسته داره تو دفترش چیز میز مینویسیه یا کتاب میخونه. حتی باران هم، که اون زمان کلاس دوم تو مدرسه ما بود، فقط یادش میومد که من شیر و کیک دوقلوخوران داشتم تو حیاط راه می رفتم. انگار اون سال اصلا وجود نداشته.

 

سان:اصلا دلم برای بچه ها و معلما و امتحان ریاضی تنگ نشده :) جدی میگم. ولی دلم برای خود مدرسه تنگ شده. ساختمون مدرسه رو...دوست ندارم. عاشــقشم. :)

وراجی هایی که جز شما کسی به آن گوش نمیکند.

این چند روز تعطیلی کلی اتفاق تو خودش داشت. دقیقا مثل زمان امتحانا که کلی کار تونستم انجام بدم و هرروز به جای اینکه برم درس بخونم نشستم پای نوشتن تو بیان و انیمه و کتاب. الان هم کلی حرف دارم که به سمع و نظرتون می رسونم.

1)امروز و دیروز و پریروز دو فصل ناروتو نگاه کردم. از اون انیمه هاییه که وقتی دیدمش، پاشدم دویست تا طناب زدم، 40 تا بشین پاشو رفتم بعد سر سیزدهمین شنا سوئدی از نفس افتادم. طوری که دیگه حال نداشتم برم طرف لپتاپ بزنم قسمت بعد!

 

2)دیانا بهم زنگ زد! 

توی لیست مطالب آماده انتشارم، الان یه پست«دلتنگی» مشاهده میشه که در باب دلتنگیم برای دیانا و دوستامه. اینکه آدم اولای دلتنگی، فکر میکنه، خب من دلتنگ چیم اصن؟ بعد میگه چرا دلتنگ نیستم اصن؟ بعد میگه:من دلتنگم اصن؟

یک عالمه که بگذره، همین من دلتنگم اصن ادامه پیدا میکنه. تا اینکه یه جرقه کافی باشه برای فرود اومدن دلتنگی روی فرق سرت.(اینو کجا گفتم؟ به یکی گفتم ولی یادم نمیاد)

به هرحال...

دیانا سر صبحی(11) بهم زنگ زد. کلی از خودم خجالت کشیدم. چون به خودم قول داده بودم دیروز بهش زنگ بزنم و نشد. پریروزشم تلفنمون صدای یرهتمرابدبرتمدزطرنهترخهزد میداد.  :)  

 

3)سرود قلب و مدفن کرم های شبتاب:

اگه مامان معلم داشته باشید، میدونید ضمن خدمتا چه درد و رنجین براشون. البته در شرایطی مثل شرایط من، ضمن خدمتا برای آدمایی مثل من، یعنی فرزندان معلما خیلی دردناکه! 

تصور کنید یه نرم افزار خاص داره این ضمن خدمتا، که باید اول درسنامه رو بخونی. حالا این درسنامه رو چون اکثریت تند تند میزدن جلو، زمانیش کردن. یعنی چند ثانیه باید بذاری بگذره بعد میتونی بری صفحه بعد!

بعدم دو مرحله آزمون و الی آخر

(نکته:اگه تو تلگرام سرچ کنید کانال ضمن خدمت دبیران فلان استان، یه چند تا گروه بر می خورید. اصلا فکر نکنید اون برای بحث و تبادل نظر درباره مضامین(؟) ضمن خدمتاست. نه! سوالای ضمن خدمتا اونجا در اختیار همکاران گرامی قرار می گیره!)

حالا اصن چه ربطی داشت به سرود قلب و اینا؟ خب من دو تا ضمن خدمت برای مادر گرامی دادم و در عوض گفتم دو تا انیمه باید باهام ببینی(آخه تخفیف تا چه حد؟^__^)

اولی مدفن کرم های شبتاب بود. یه سینمایی در مورد جنگ جهانی دوم و بمباران آمریکا بر سر ژاپن. یه خواهر و برادر که مادرشون رو از دست میدن و وسط این هیر و ویر گرفتار میشن. 

همونطور که شنیدید، ژاپنی ها مرگ بر آمریکا گویان به خیابون نمیرن. با اینکه خیلیم آسیب دیدن از آمریکا، به آرامی شکایت خودشونو نسبت به آمریکا اعلام میکنن. مثلا تو انیمه هاشون، در یه سری موارد مثل بانانافیس(ماهی موزی) و همین مدفن کرم های شبتاب، آمریکا رو به شدن بد جلوه میدن.

من اینو میدونستم. ولی مامانم چون این رو نمی دونست، انیمه خیلی روش تاثیر گذاشت و مدام در حال لعن و نفرین کردن آمریکا بود.(البته خود انیمه هم خیلی تاثیر گذار بود)

بقیه توضیحات، از جمله برتری ژاپن نسبت به ما در این مورد و قدرت انیمه رو به خودتون می سپرم!

 

بعدی، سرود قلب، درباره دختری بود که حرف نمی زد، چون میترسید با اینکار مردم رو برنجونه. همین دختر در یه موقعیتی قرار گرفت که مجبور شد آواز بخونه! به خاطر یه مراسم خاص(شورای توسعه، که من نمی دونم چیه) با خیلیا دوست شد و..

این رو اولاشو با مامان نگاه کردم. ولی خب، اولای داستان برای کسی که با فرهنگ دبیرستانی ژاپن آشنا نباشه سخت بود. (کلوب ها و برنامه هاشون) برای همین بقیشو خودم تنهایی دیدم. به جرات میتونم بگم جزو سه تا انیمه احساسی برتر عمرم بود. داستانش میتونست یه کلیشه درب و داغون با کلی سکانس هندی وسطش باشه. ولی نشد. دیدید بعضی جاها تو لحظه سرنوشت سازی که شخصیت اصلی دیرش شده، میشینه گذشتشو برای دوستاش مرور میکنه و ما هم میزنیم تو سر خودمون که بدوووو بدوووو دیرت شد؟

خب این از اونا نداره. همه حرفا، همه احساسات، دوربین که بالا و پایین میشه، آهنگی که پخش میشه...حتی از دروغ تو در آوریل هم تروتمیز تر شده. 

آهنگش عالی بود. عالی عالی عالی. آهنگ آخرش رو، که بی ربط به داستان هم نیست، از اینجا با معنی میتونید گوش بکنید.

 

4)تصمیم بر این شده که هر روز یه فلش فیکشن دوبرابر بنویسم. فلش فیکشن، یعنی داستان کوچولو موچولو بنویسیم تا ببینیم تکلیف این اورسینه چی میشه.

 

5)مرگ جوهری:سه گانه جوهری، یه کتاب تخیلی از خانم کورنلیا فونکه هست. من خیلی وقت پیشا، یه کتاب از ایشون خونده بودم به اسم شاه دزد درباره دو تا پسر بچه که از دست فامیل های بدجنسشون فرار میکنن(یتیم بودن) و میان به ونیز. چون مادرشون عاشق ونیز بوده و مدام از اونجا تعریف میکرده. اونجا با چندتا بچه عین خودشون آشنا میشن، و یه شاه دزد. ولی خب...همه چی اونجوری که به نظر میاد نیست.(مثلا یهو پای یه جادویی میاد وسط که میتونه بچه ها رو بزرگ کنه. و بزرگ ها رو کوچیک)

اسم داداش بزرگه پراسپرو بود. به معنی خوش شانس. یه زمانی خییلی این کتاب رو دوست داشتم و بارها و بارها خوندمش. دلیلی براش نداشتم اصلا. داستانش از اونایی نبود که من خوشم بیاد، ولی نثر بی نظیر خانوم فونکه، و دوتا برادری که مدام حواسشون به هم بود...خب اونا عالی بودن.

سه گانه جوهری رو خیلی شانسی از دوستم قرض گرفتم(از کتابخونش دزدیدم عملا!) داستان درباره مگی، دختری عاشق کتاب بود با مو، پدری عاشق کتاب. از اون داستانایی بود که شخصیتا وارد دنیای کتاب ها میشن...ولی خیلی فرق داشت. خیلی عمیق تر بود. کورنلیا فونکه، عین جوهر باف واقعی دنیای جوهری و دنیای مگی رو خلق کرده بود. از جلد دو به بعد که اتفاقا تو دنیای کتاب می افتاد، آدم فقط باید مینشست و به توصیفات خانم فونکه خیره میشد. 

از همون صفحه اول عشق به کتاب رو میشد دید. شاید اولاش خسته تون کنه، شاید خیییلی حجیم باشه، ولی ادامه بدید. به خاطر جلد آخرم که شده ادامه بدید.(جلداش اینان:قلب جوهری، طلسم جوهری، مرگ جوهری)

 

6)داشتم پوشه آهنگامو تر و تمیز میکردم. یهو به یه پوشه ژااپنی برخوردم(با همین غلط املایی فاحش) بازش کردم. و فکر کنید چی دیدم؟

اسنادی از دوران نو اوتاکوییت و جهالتم. چند تا اوپنینگ و اندینگ بود. اوپنینگ نمی دونم چندم هنر شمشیر آنلاین بود که با باران نگاه کرده بودیم. اوایل تابستون بود. یادش به خیر. فکر کنید من پاییز فصل سه رو تا قسمت 18 دیده بودم و فکر کرده بودم تموم شده. کلی حرص خوردم. نگو شیش قسمت دیگه هم داشت. اینا رو که دیدم تموم شد باز حرص خوردم -____-

حتی نایتکور هم پیدا کردم! وای بر من(نایتکور دقیقا خودمم نمی دونم چیه. احتمالا وقتی یه آهنگ انگلیسی میذاری رو یه انیمه و ویدیوش میکنی.)

یه سری زیرخاکی گیم آف ترونزی هم یافتم! ویدیو هاش و فصل هشت رو!

 

 

 

 

حرف خیلی دارم. باور کنید. حرفام هنوز تموم نشده. فکر کنم از عواقب ننوشتن اورسینه باشه. ولی دیگه بس میکنم. 

ایکاش این طلسم نوشتن از روم برداشته میشد. طلسمی که میگه به جز وبلاگ نویسی و انشا نویسی...نمی تونی یه کلمه هم بنویسی.(آهان. لیست خرید هم مینویسیم!)

 

نکته:میگم...شما هم برای دسته بندی پستاتون مشکل دارید؟ من هرچی فکر میکنم الان این پست شله قلم کار رو باید تو کدوم پوشه بذارم، نمی فهمم -__-

درد فراق فرزند+نیچوان(مثنی)

این هفته اصلا پست گذاشتم؟ اصلا احساس میکنم این هفته فقط خوابیدم و مدرسه رفتم. این وسط مسطاشم داشتم کتاب می خوندم(هردو در نهایت می میرند) و روزی شونصد ساعت به زور معلم زبان ترسناکمون(کاف سنسی) با هم تیمی زبانم حرف می زدم.

هم تیمی یاد شده، یک فن حسابی است از برای بی تی اس. از قضا، به کتاب و انیمه شوجو(عاشقانه) نیز علاقمند است. از این نردهایی که میخواهند همه را به مسلک خود در بیاورند. بنابراین در میان تمریناتمان، من مجبورم ابتدا با زبان خوش و به آرامی موضوع را از میزان کیوتی جیمین به مونولوگ تغییر بدهم. اگر افاقه نکرد، از چماف(کتاب زبان) اسفاده می کنم. فقط مشکک این است که کتاب زبان هشتم خیلی کوچول موچول است بچم.

 

کتابخونه جانمان کلی رونق گرفته. 35 تا کتاب جمع کردیم و تونستم بالاخره کلید کتابخونه رو تصاحب بکنم. در کمال تعجب، انقلاب های فرهنگی جدی هم داره مشاهده می شه از جانب دوستان. از جمله چندتا سمینار و نشست و تغییرات کلاسی از سوی نیچو(مبصر کلاس) و کمکهای شب عیدی به پیشنهاد نیچوی اصلی.

(نکته:ما دو عدد نیچو تو کلاس داریم. نیچوی اصلی، نیچو با جذبه و خفنی است که برتر از او یافت نمی شود در مدیریت و عقل و هوش و درایت. نیچو فرعی، که کارش فقط ماژیک آوردن از دفتر است، بغل دستی اینجانب است.(مراجعه کنید به این تا درک کنید عمق فاجعه مرا)

-*---*

یک کمی حرفهای جدی(و یه مقدمه انیمه ای) بزنیم.

خب من از هفته پیش جمعه به خودم قول داده بودم که یک هفته تمام به هیچ عنوان به کتابم فکر نکنم، درباره اش حرص نخورم، و به این فکر نکنم که یک ماه تا پایان موعود اتمام پیشنویس دومم مانده و من....

قرار است از فردا شروع کنم با انرژی نشستن پای پیشنویس دوم اورسینه. باید بنشینم. ته تلاش من برای قهرمان شدن نباید خوارزمی زبان باشه.

هلن مسخرم میکنه. میگه برای اورسینه مثل این مامانای خیلی مهربون و همیشه نگرانم که مدام گیر می دن به آینده و خوشبختی جوونشون.

اینو که میگه، یاد یه خاطره می افتم از مادربزرگم که همیشه مامانم تعریف میکنه. میگه وقتی رفته بود کربلا هر جا که می رفته میگفته ابولفضل بچم. ابولفضل بچم.(گویا مشکلی برای یکی از بچه ها، که هویت و مشکل هنوزم برای من ناشناختست پیش اومده بوده) انقدر اینو میگه و میگه، که مردم هم تا صداشو میشنیدن ناخودآگاه می گفتن ابولفضل، بچش. ابولفضل بچش. هیچکسم نمی دونسته اون بچه اصلا کیه، مشکلش چیه. فقط می گفتن ابولفضل بچش.

بی ربط بود، ولی به نظرم گفتنش قشنگ بود.

خب...خیلی آسمون ریسمون بافتم. کلی حرف دیگه هم دارم که باید بذارمش برای پست بعد. بالاخره یه نظمی گفتن، یه حوصله خواننده ای گفتن...

 

ترس:چرا بعضی پاراگرافهای بعضی وبلاگا به هم خوردن؟ رمزگشاییشون کردم باید از سر به ته بخونیشون. نکنه همتون یهو با هم یه زبان رمزی اختراع کردید؟ یا سندروم بلاگفا...؟

 

دردودل:شنبه امتحان ریاضی داریم.

پز:داشتیم. مدرسمون حوزه انتخاباتی شد :)

 

سایونارا هانابی

صدای توپ

بوم

بوم

شترق

بوم

همین پریروز شبی در مدرسه یکی دیده بودم.

ولی خب کم بود.

فقط یک دانه بود.

باید دنبالش می رفتم.

از بالکن معلوم نبود

از پنجره آشپزخانه هم.

صدایش همچنان می آمد.

بوم.

بوم.

صبر نکردم.

خانه پر از پتو مسافرتی است.  یکی را انداختم روی دوشم و دویدم پایین.

در  منتهی به کوچه را باز کردم.

هیچکس نبود.

درخت کاجی که خیلی دوست داشتم، قد علم کرده و جلوی هانابی که بیشتر دوست داشتم را گرفته بود.

دویدم وسط کوچه تا ببینمش.

نور کمرنگ زردی دیدم.

 صدای بوم.

بوم.

ولی همه اش را ندیدم.

صدای پا آمد.

دویدم توی حیاط. ولی پدرم بود. به خشکی شانس.

مرا فرستاد توی خانه.

هانابی را ندیدم.

دیگر هرگز نمی توانم ببینمش.

هرگز.

هرگز.

اگر هم چیزی شبیهش را ببینم، شاید دیگر برایم هانابی نباشد.

دیگر مراسم قشنگ و شگفت انگیزی نیست که بالای سر مردم کیمونوپوشی آنسوی آسیا به پرواز در میاید.

فقط ... اسمش می شود آتش بازی.

دیگر برای من هانابی نیست.

نگار ۱

کلاسمون تو کلاس هشتم که نه. تو کل مدرسه اول شد. یا یه اختلاف خیلی خفن و فاحش. ما هم همه ذوق مرگ، هر معلمی میومد بهشون میگفتیم اول شدیم و برای خودمون دست می زدیم. :)

قرار بود با عنوان جایزه، برای کلاس نگار یک و سه، که اول و دوم شده بودن، شبی در مدرسه بذارن. جشن موفقیت بود مثلا.

بدلیل رفتن یک پدر پولدار و حامی مدرسه به دفتر مدیر، خبر داده شد که بچه های نگار دو و سه هم، اول اخلاقی هستن و باید بیان.

این درحالیکه که ما هروقت فیزیک و ریاضی داریم اینا دارن میزنن میرقصن یا معلم ندارن :/

هیچ جایزه ای هم که برای ما در نظر گرفته نشد.

اردو هم که پولی بود :/

پس کلاس نگار یک یه تصمیم گرفت. 

خود جایزه ای.

خلاصش اینه که در طول یک زنگ بی معلمی، تصمیم گرفته شد.

 

 

 

(ادامه دارد...)

___

بالاخره اولین کتاب از کتابخانه کلاس(بله درسته. مدرسه نه) داده شد. رسما کار کتابخونه شروع شد

____

دیروز اولین جلسه باشگاه فیزیک بید.:)

باشگاه فیزیک؟هان؟ چه؟کجا؟

جلوی نمازخونه، سشنبه زنگ نهار.

به عنوان جلسه اول خییلی چرت و پرت گفتیم. از این شاخه به اون شاخه هم پرش داشتیم. ولی برای شروع خوبه. نه؟

#make_your_own_anime_school

 

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan