مدرسه مجازی عزیزم،

تا حالا کجا بودی؟ ای نازنین. ای سوییت هارت و هانی عزیزم، تا حالا که من در مدرسه کمر خورد می کردم و از روی رودربایستی جزوه های تکراری مینوشتم و تمام زنگ تفریح را به چرت و پرت گویی مشغول بودم، کجا بودی؟ 

البته، نمی گویم دیر آمدی! دقیقا به موقع بود. حالا میتوانم به جای نیم‌کت‌هایی که حتی عرضه نداشتند گربه بشنود و آمدند توی مدرسه‌های ما مشغول به کار شدند، روی مبل عزیز و موردعشق و علاقه ام بنشینم، لم بدهم یا حتی بخوابم! لپتاپی دم دستم باشد با صد پنجره باز، تبلتی در دست، با تکان دادن موس از فاصله ای قابل توجه، درس را بخوانم و بفهمم و مجبور هم نباشم به معلم هایی که به خاطر مادر و عمو و عمه ام از من کینه به دل دارند، لبخند بزنم. و حتی مجوز زبان درازی هم دارم! تا زمانیکه پیام «آیا میخواهید...»، این پیام سیاه و شوم نباشد روی صفحه، مثل پرنده آزادم.

البته، میدانم که خواندن همه این درس‌های «شاد قطع شده» و «اسکای روم پریده» قرار است کار فیل بزرگوار باشد، ولی ما، من و تو با هم، کارت آسی را داریم که حتی حضرت فیل هم ندارند. نزدیک چهار ساعت زمان مفید صبحگانه و خواب کامل و مناسب.

دیگر مجبور نیستم یکی یکی، تکه تکه از نان، از پنیر، و از کره جدا کنم و مخلوط کرده و در دهان بگذارم. (خودت که  میدانی از جدایی چقدر بیزارم) میتوانم مثل شیر در لیوان جاری شوم، شکل بگیرم و همراه کیک صبحانه خورده شوم! می توانم به جای رادیوورزش، پلی لیست naruto را در آغوش گرفته و در کنارش آرام بگیرم. میتوانم مشق بنویسم! نمیدانی که من چقدر عاشق مشق نوشتنم! فکر کن معلم بهت دستور می‌دهد، راست، رک و صریح. و تو عمل می کنی. خبری از پریدن از این جزوه، به آن کتاب و آن کتاب، به این نمونه سوال نیست! مشق است، مشق!

اگر کمی زودتر می آمدی، من میتوانستم به جای خشک کردن دهانم در زنگهای تفریح، به کاری مشغول شوم که در عشقش گرفتارم. نوشتن! بنویسم. بنویسم، شوخی کنم، همزمان با چندین نفر حرف بزنم، با سرعت تایپم انگشتهایم را نابود، و دوستانم را حیرت زده کنم! ایموجی های بر حق را(@_@، ^_^) به دنیا معرفی سازم، و هزاران کار دیگر.

ای م.م عزیز، میخواهم از تو تشکر کنم. چرا که موجود بس عاقل و با فهم و شعور هستی(اگرچه زیرساخت هایت ضعیفند :/). از آنجا که می فهمی یک دوازدهم عمر یک دانش آموز، نباید در ماشین تلف شود، و نیم‌کت ها باعث سقوط و زشتی مدرسه اند.

حتی طبع شوخی هم داری! طوری که وقتی می بینی معلم هنرمان نمی آید، اسکای روم را وسیله می کنی و شانسی ما را اپراتور می کنی و صدا و وب کم میدهی(اینکارت را دوست نداشتم. مگر نمی دانی من فقط بعد از حمام مو شانه می کنم؟ هان؟) و داخل کلاس های روح‌های کینه‌جوی اسکای روم می فرستی که بیاید انتقام وب کم های فعال نشده اش را از ما بگیرد!

درست است که چیزی از «گوشه حیاط و زیر تونل درختی کتاب خواندن» یا «پرسش از دانش آموز» سرت نمی شود، ولی آنقدر مجنون تو هستم که همچون لیلیت ببینم. بله!

با عشق و احترام

هلن.ن.پراسپرو

----+----+----

این پست، از آنهاییست که باید نوشته شود تا آینده بخواند و «هعععی» گویان، اشک گوشه چشمش را پاک کند.(من آینده عزیز، خودت خوب میدانی که با خود گذشته ای سادیسمی طرف هستی)

تا حرف خود گذشته شد، بگذارید یادی کنیم از من پانزده ساله آینده، که قرار است نامه به آینده‌ام را بخواند.(نازی نازی. گریه نکن. اونقدرا هم خام و نابالغ نبودی دیگه...حالا از یک تا ده شاید پونزده.)

عکسا...اون عکسا باید پاک بشن

از صبح که بیدار شدم می دونستم که باید این پستو بنویسم. و خب...این اولین بازی بود که اینکارو می کردم میدونید؟ اکثر حرفایی که میخواستم بزنم رو  این‌جا  گفتم...وبلاگ، انیمه، مدرسه تیزهوشان، کتاب ها، کتاب ها، چیزایی که یاد گرفتم، غیره و غیره.

از اونموقع اتفاق خاصی نیافتاده...پس باید الان یه چیز متفاوت بگم نه؟

یکی از اون چیزای متفاوت میتونه این باشه که از صبح روز تولد تا زمان باز شدن کادو ها ایز فریکینگ غیرقابل تحمل.

آمّا...کادو ها خوبن.

مهم ترینشون شاید از اون ریسه های «فیلم مزایای نزوی طور» بود که نوجوونای خارجی تو اتاقشون روشن می کنن...و من از زمان یکی از پستای پرنیان سنپای در آتش عشقشون می سوختم. البته...تو پلاستیک فروشی محل قابل دسترسی بودن. ولی خب...یه چیزایی قابل دسترسین و در عین حالم نیستن. 

از اونطرف باران بود...پیکسل ناروتو...آویز کلید ناروتو و هیناتا پیچیده در شال، و نامه‌ش...

بله بله...عذاب وجدان دارم که برای تولدش، «خودم» هیچی نخریدم.

خب خلاصه اینکه...خدایا ممنون که گذاشتی تا 14(15؟ نه بابا...سال بعد تازه 15 میشه نه؟) سالگی زنده بمونم و خوشحال باشم و همه چیزایی که تا حالا بهم دادی...هنوز موندن. و ممنون که هنوز شخصیت اصلی یه انیمه شوجو هستم، نه شونن. ممنون که عادیم، ممنون که الکی خوش و سرخوشم، ممنون که هیچ دغدغه و نگرانی ندارم، ممنون که قراره دختر دایی یه نفر بشم، و کلا ممنونم...

تاریک که شد رفتم تو بالکن، و برای سومین سال منتظر نامه ای که قرار نیست بیاد شدم. تولدی که وسط تابستون باشه، مثل تولدای بهار نیست که نسیم ملایمی بوزه، مثل پاییزیا نیست که نم بارون بزنه...و مطمئنا برف هم نمیاد. حتی امشب اون آسمون بی ابر پر ستاره معروف تابستون هم نداریم، ماه هم که کامل نیست. 

همونطوره که میخوام باشم. همونطور که میخوام زندگی کنم. معمولی و قشنگ. از اون حسای بی نهایت نداره، ولی دلگیر هم نیست.

همین خوبه...نه؟

 

پ.ن:عمه با اون لحن همیشه جادوییش گفت:«موفع تولدام خوشحالم که بزرگ میشم، و چیزای جدیدو تجربه می کنم. خوشحال میشم که شما کوچولوها(!) بزرگ میشید، ولی وقتی بزرگترا بزرگ میشن...پیر میشن...ناراحتم.»

فردا نوشت:رکورد نابود ترین نامه از گذشته که به دست کسی تا حالا رسیده میرسه به...به کی به نظرتون؟ به شخص شخیص هلن پراسپرو. 

یعنی آدم چقدر میتونه یه سال پیش آدم نابودی باشه...:| نامه از گذشته فوبیا گرفتم اصن.

به نظرم برید یه کازوکاگه دوم جور کنید

اینجانب، کازوکاگه اول، در حالیکه از سایه بیرون آمده و بین یک کوه جزوه و دفتر و کتاب ریاضی روی تخت خواهرم نشسته ام، کلاه کاگه ام را تسلیم کرده، و اشک ریزان به دیدار حق می شتابم. چرا که با وجود افتضاحی که در اولین جنگ بزرگ، موسم به امتحان پایانی ریاضی به بار آورده ام، دیگر به درد لای جرز هم نمیخورم.

هرچند، میدانم که تا جنگ بعدی، فاصله سه ماهه ای قرار دارد و فعلا میتوانیم آماده بشویم که بعدی را هم با حقارت و دست به دامان بقیه کاگه ها شدن، نبازیم.

 

پ.ن:با توجه به نظرات، احساس میکنم ماجرا رو اشتباه منتقل کردم...

امتحان ریاضی در راه نیست، امتحان ریاضی گذشته. وگرنه من که به این راحتی عنوان کاگه رو تسلیم نمی کردم :|

 

کازو‌کاگه‌

نیم ساعت دیگه کلاس زبان دارم، یک ساعت بعد از اونم امتحان قرآن. اما خب، چه میشود کرد که یکهو با دیدن درخت های در حال تکان خوردن در باد، و یکی دو حس آرامش بخش و خوب، جرقه نوشتن در وبلاگ در قلبم زده شد. آن هم نه از آن نوشتن های معمولی و اعصاب خورد کن که این چند وقته بود. یکجور...نوشتن خوب و آشنا و قدیمی و قشنگ.

خب، اصلا چرا حس نوشتن اینطوری بهم دست داد؟ نمیشه که آدم وقتی میره زیر سفره ای رو بتکونه(:d) یهویی احساس بی نهایت تقسیم بر دو  گونه بکنی. 

از صبح، کاملا مشخص بود که امروز روزی خوبیه. روزی که موقع صبحونه خوردن یه حس قدرتمندی درونت بگه:«به شدت دوست دارم الان ریاضی بخونم.» روز الکی ای نیست که! حتی اگه با زنگ تلفن یکی از دوستات بیدار شده باشی، باز هم حس خوبی داره که اینبار مجبور نیستی خودتو با چماق نمره زیر پونزده و هویج ناروتو مجبور به درس خوندن بکنی.(ناروتو و هویج...به هم میان:))

نشستم پشت میز، که به شدت پدیده عجیبی بود چون میز من همیشه روتختی صورتیمه، و کتاب تکمیلی و ریاضی و جزوه ریاضی نابودم رو گذاشتم روی میز. وقتی میگم نابود، یعنی نابود. یه صفحه در میون پر از خط خوردگی های ناجور، یادداشت هایی که فقط من گذشته میفهمه معنایشون چیه و الان خودمم نمی فهمم، بعضی جاها بدون استفاده از خودکار قرمز چون گمش کرده بودم، و نوشته شده از دو طرف. اگه کاغذایی که از وسط دفتر کنده شده، و جلد به زور و با چسب سرپا مونده رو فاکتور بگیریم از کل ماجرا، بازم وضعیت جزوه نویسی من یه عدد منفیه که به شدت به بی نهایت نزدیکه.

تنها بخش قشنگ دفترم، اون نقاشیای ریزه ایه که حاشیه دفتر کشیدم و انقدر با حوصله و تمیز و زیبا کشیده شدن که کارای هنرمو زیر سوال می برن :)

خلاصه اینکه، به اون سه کتاب یاد شده، یه دفتر نیمه نو هم اضافه کردم و شروع کردم از اول جزوه مو نوشتن. میدونستم اگه جزوه رو از اول بنویسم، ده صفحه حدود 3 صفحه میشه. چون خیلی چیزا بودن که بلد بودم، و ازکلاس ششم تو جزوه هام مینوشتم، ولی چون همه داشتن مینوشتنش سر کلاس نمیتونستم به معلم زل بزنم و ننویسم، بنابراین دو رودربایستی نوشتمشون!

و یکی نیست که بگه آدم عاقل، اگه یه ترم پیش اینکارا رو کرده بودی که اون نمرات درخشان توی کارنامت نمی درخشید. اصلا مگه تو لامپی که انقدر می درخشی!

و حالا، میخوام به عرضتون برسونم که اگه تا به حال به کسی گفتم از ریاضی متنفرم، حلالم کنه چون الان حرفم دروغ محسوب میشه.

چون من عاشــــــــق ریاضیم.

به شرط اینکه جزوه هام تمیز باشن :)

و دفترم جلد داشته باشه :)

و همینجا، سوگند یاد میکنم سال بعد عین بچه آدم جزوه هامو مرتب بنویسم و به جای تند تند جواب دادن سر کلاس و خودنمایی، لامپ توی کارناممو خاموش کنم.

جالبه که بگم، کلا دو بار از سر جام پاشدم که برم سروقت تخمه توی کابینت و با سرعت فراانسانی بشکنم.(روش من برای مبارزه با استرس)

 

+:یه فیلم کوتاه از تکون خوردن درختا توی باد گرفته بودم، که به شدت شده بود شبیه لحظات تاثیرگذار ناروتو وقتی یه باد قشنگی می وزه و برگا رو میپیچونه دور شخصیت ها، ولی به دلیل نامعلومی گم شد. باد هم نامردی نکرد و الان یه برگم تکون نمیده چه برسه به درخت-_-. اگه پیداش کردم، میذارمش.

++:همین الان یه سایه افتاد روی پنجره. یه لحظه همه جا تاریکی شد و لحظه بعد یه پرنده سفید داشت پرواز می کرد سمت آسمون. سایه پرنده هه بود. چند لحظه مات و مبهوتش موندم. واقعا باشکوه بود. حیف که نمیتونم اون صحنه رو هم یه جوری نشون بدم...

+++:کتاب ریاضیمون هشت درسه و فرصتمون برای امتحان چهار روز. از نظر ریاضی، کاملا منطقیه که روزی دو درسه بخونم تموم میشه. اما از نظر غیرریاضی و ذهنی، احساس می کنم این چهار درسی که مونده داره کــــــــــش میاد و دو روز فرصت داره آب میره.

چه وضعشه اصلا. بعد دو هزار و خورده ای سال انسان هنوز نتونسته یه همچین تقسیم ساده ای رو درست حل کنه؟

++++:الان که دارم فکر میکنم میبینم واسه همچین پست متنوعی عنوان مبهمی انتخاب کردم. صرفا جهت اطلاع، کازو یه ژاپنی معنی عدد رو میده و کاگه یعنی سایه. یه جورایی شبیه کسی که از سایه اعداد رو کنترل میکنه.

از طرفی، کلمه کازه میشه باد.

کازه کاگه، کسی که از سایه باد رو کنترل میکنه.

(نیشخند نابغه دیوانه گونه) 

سیزده دلیل برای اینکه...

می خواهم خانه مادربزرگم را بخرم.

۱.هم کوچک است هم جادار. 

۲.اگر بخواهی به خانواده است نزدیک باشی، می روی توی هال.اگر خواستی تنها باشی میروی توی اتاقی که از انیکی اتاق دورتر است.

۳.اشپزخانه اش کوچک است.راحت می‌شود ظرف ها را جمع کرد از سر سفره.

۴. یکجور حس خوابالو گونه و نرمالو و گرمالودارد.

۵.همسایه هایش مثل همسایه های قدیمی اند.

۶.ما عوض شدیم. مامان، بابا، باران، من، همه عوض شدیم. خانه مان، وسایلمان، مدرسه مان، بارها عوض شدند. ولی مادربزرگ و خانه اش همانطور باقی ماندند. من وقتهایی که چیز های دنیا عوض می شود را دوست ندارم. 

۸. یک جای پرت و بیابون گونه ای پشت خانه شان است که دو تا ساختمان از وقتی من اینقده (حدودا اینقده :)) بودم داشته می شده و هنوز هم تمام نشده. زمستون که برف میاد، بعضیا میرن اونجا اسکی! و جون میده برای...برای خیلی چیزا.

۹.سرعت باد توی کوچه شون چند برابر جاهای دیگست، طوری که تو یه روز اروم و افتابی، ممکنه باد ببردت.

۱۰.به «اون پارکه» نزدیکه.

۱۱.رنگ خونه...یه قرمز ملایمه. نه جیغ مثل گل رز و این جور حرفا، نه تیره مثل دکور دورهمی. یه قرمز ملایم قاطی سفید و زرد.

۱۲.وقتی کل شب از دل درد نخوابیدی و صبح به همین دلیل نمی تونی بری مدرسه و به جایش باید بری توی اون «خونه»، وقتی بغل بخاری بخوابی، به شکل اعجاب انگیزی در دردت خوب میشه.

۱۳.بوی خوبی میده.

 

نفس نفس زنان می نویسم + اه نگاه کن....آدم ژاپنـــــــی!

اول:

دقیقا حس معتادیو دارم که ترک میکنه و دوباره، این بار بدتر به دام اعتیاد گرفتار میشه...ولی دیگه مواد نداره :((فکر کنم این جمله رو تو یه پست دیگم گفته بودم نه؟)

گریز به سوی کتاب هم تموم شد...یهو به خودم اومدم دیدم گردونه تموم شده و من دیگه نمیتونیم فرار کنم. برای همین سر جام وایسادم و به دوردست خیره شدم که کلی کتاب دیگه منتظرم بودن تا به طرفشون بدوم. از اونطرف، پشت سرم زندگی داشت بهم چشمک میزد. برعکس اون جمله قشنگ «ادبیات گریزی است به سوی زندگی» من عملا داشتم از زندگی فرار می کردم. 

کتاب خوندن بی حسم میکرد...لمس شده بودم طوری که لازم نبود به اورسینه نصفه کاره، امتحانات در حال نزدیک شدن، درس های نخونده، زبان رها کرده و.. فکر کنم. این وسطا هم هی حرفای مهران مدیری رو در باب کتاب خوندن و فوایدش می شنیدم و می گفتم:«خب...من که دارم کتاب میخونم دارم کار مفیدی میکنم دیگه مگه نه؟ ارزش وقتم رو داره مگه نه؟» و همین باعث میشد آروم بشم.

بعد از بیست و پنج و نیم تا کتاب خوندن(یکی از کتابهای موراکامی نصفه موند) و به نصف رسوندن چالش گودریدز، میخوام اعتراف کنم.

اعتراف کنم که هیچ چیز....هیچ چیز رو به اندازه کتاب خوندن دوست ندارم.

اعتراف کنم که واقعا تنها دوستی که در هر زمانی میشه بهش روی آورد کتابه. حتی انیمه هم نیست.

اعتراف کنم که وقتی کتاب میخوندم، واقعا ازشون لذت می بردم. دوباره اون حس غرق شدن بین کلمات و صفحات و احساسات و رفتارها رو داشتم. 

اعتراف کنم که کتاب نوشتن بدون کتاب خوندن غیرممکنه و اگه مغز نویسنده باک باشه، باید هر ازچندگاهی توش سوخت بریزی تا یادت بیاد کتاب خوندن چطوریه. که کسایی که دارن کتابتو میخونن، متوجه کلمات زیبا و دلنشینت نمیشن. اصلا نمی فهمن کی ضمیر به کار بردی و کی اینتر زدی. اصلا توجه نمی کنن به توصیفات دقیقت از مکان ها واشخاص. کسایی که کتابت رو میخونن فقط متوجه روح کتاب میشن.

اعتراف کنم که یادم اومد داستان چیه. یادم رفته بود. واقعا یادم رفته بود داستان فقط یه روایت از زندگی هاست. باید یذاری زندگی ها حرکت کنن، روی همدیگه بلغزن، با هم ترکیب بشن، همدیگه رو نابود کنن...باید بذاری تو دنیایی که براشون خلق کردی راه خودشونو پیدا کنن.

اعتراف کنم که خیلی چیزها یاد گرفت. درباره خونه، خانواده، عشق، نوجوانی، وطن،مرگ، والدین، سیاهی، دروغ، حقیقت و...کتاب. بیشتر از همه درباره کتابها یاد گرفتم.

پس...ممنون بابت این زمان سحر آمیز...کامی-ساما :)

(مقایسه شود با این پست!)

 

دوم:

از لذت های دنیا اینه که نصفه شب، وقتی خودتو خواهرت خوابتون نمیبره، پاورچین پاورچین بری هندزفری مادر رو از زیر دستش کش بری و با در بسته تا ساعت چهار و نیم ناروتو(به قول باران زاهد الکی) نگاه کنی. ساعت خواب کودک هم برود به..بهشت.

از رنج های دنیا این است که بدانی همچین شبی هرگز تکرار نمی شود. چون یا اینترنت قطع است، یا فیلیمو بسته، یا تو خوابی، یا خواهر.

اما لذتی بزرگتر از این در دنیا این است که نصفه شب، بارانت بپرسد:آبجی...یه جایی تو توکیو بگو. و تا صبح یک سفر google earth گونه به توکیو بروید و برگردید.

 

سوم:

- ماریا ماریا...اگه گفتی چی شده؟

+چی؟

- آرک در جست و جوی سوناده (ناروتو) رو تموم کردم.

+ نگوووووو! تو دیگه کی هستی بابا!$_$

 

 

چهارم(در ادامه دوم):

بخشی از مکالمات من و باران:

-آبجی نگاه کن...موتور سیکلت

+اهههه چه ماشینایی دارن

- نیگا نیگا...اونجا نوشته رامن فروشی...چه صندلیایی

+(اشک در چشم) باران...

-چیه آبجی؟

+(بغض) این برج توکیوئه یا دارم خواب می بینم؟ 

 

پنجم:

از مکالمات یک سادیسمی

- ماریا...

+نه..

-ماریا...

-ادامه نده

+(چشم های پر خون و لبخند شیطانی) توکیو غول...

-میدونم میدونم

+1000 منهای هفت..

- :|

+ 103 تا از استخوناشو شکوند.

- :|

-هلن؟

عاشقشم!

 

گریزی سه روزه (2) + خودم نوشت

دوباره سلام.

خودم دارم خسته می شم از این پستای طولانی. انقدر زیادن که میترسم از یه طرف دیگه لپتاپ بزنن بیرون :|

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

درک یک پایان(نظری ندارم نسبت بهش)

یه داستان لایه لایه بود. هر از چند وقت یه بار یه لایه رو بر می داشت که ما بهتر ببینیم زیرش چیه. داستان یه زندگی عادی بود، یه پیرمرد که زمانی یه معشوقه، و یه دوست خاص داشته. از اون دوستایی که میدونیم آدمای متفاوتین...آدمایی بالاتر و مهم تر از ما آدمای عادی. زیاد نمی تونم راجب به خود داستان توضیح بدم، چون اصل ماجرا اینه که چه اتفاقی بین این سه نفر میافته، و بعد آدمهای جدیدی که از این وصل شدن راس های مثلث بوجود اومدن کین و چرا اینجا وسط داستان مان!

ادبیاتش یه ذره سخته و کلمات عجبی و غریب زیاد داره. ریتم داستان کنده، ولی تا صفحه آخر رو نخونی نمی فهمی چی شده...و وقتیم بفهمی میگی خب به من چه. پس بهتره از وسط داستان لذت ببرید و جملات قشنگی هم داره، که نمی دونم این جملات قشنگ اصلا چرا وسط داستانن....ولی هستن دیگه.

 

جاناتان مرغ دریای(+++++)

کوتاه، قشنگ، پر معنی و دوست داشتنی. نویسندش ریچارد باخ(بعله. باخ خودمون) هست. درباره مرغ دریایی به اسم جاناتن که نمیخواد زندگی عادی مثل بقیه مرغهای دریایی داشته باشه و میخواد پرواز کنه. 

همه حرفاش پر از حرفه و باید از خود داستان لذت ببرید و منتظر پایانش نباشید. چون پایانش چیز زیادی در انتظارتون نیست. درباره آزاد بودن، بالاتر رفتن و سقف تعیین نکردن برای خودمون.

با تامل بخونیدش

پیرمرد و دریا(نظری ندارم.)

از اونجایی که این یه اثر برجسته و اینجور چیزاست، حق ندارم ازش بد بگم. ولی من خوشم نیومد. جنگ مداوم دریا و پیرمرد، حرفهایی که به ماهی و دریا می زد، تسلیم نشدنش، و آخرش که گفت:کجا رو اشتباه کردم؟ آهان...فهمیدم...خیلی دور رفتم.

این چند تا چیز تنهای چیزایی بود که ازش دریافت کردم.

بیایید قصه بنویسیم(++)

نکات جالبی گفت درباره نویسندگی. انگار دانسته های نویسندگیم درباره شخصیت و پلات  و گفت و گو مرور کردم.

البته، نکات جدید و خوبیم داشت مثلا درباره روایت...و مثال هایی که میزد. برای بچه ها یا تازه کار ها که عالی بود. چون به سادگی نکات قصه نویسی رو توضیح داده بود که برای شروع...حالا نه حرفه ای....حتی برای رشد خلاقیت بچه ها عالیه. تصمیم گرفتم بعضی از تمریناشو شبا که باران خوابش نمی بره، مثل بازی باهاش انجام بدم.

بریت ماری اینجا بود(++++++)

عالی. یکی از قشنگترین کتابی که تا حالا از فردریک بکمن خوندم. شخصیت اصلی ها و داستانی فرعی های مادربزرگ سلام رساند، هم قشنگش کره بود هم یه ذره گیج کننده. داستان بریت ماری هم از ادامه مادربزرگ هست، ولی اگه اون رو نخونده باشید هم مشکلی نیست. از جاییکه بریت ماری از خونه و پیش کنت رفته(فرار کرده عملا) و دنبال کار می گرده. بعد یهو به خودش میاد میبینه داره تو یه شغل بدون درآمد تو یه شهرک فراموش شده به اسم بورگ زندگی می کنه که پیتزا فروشی و تعمیرگاه و سوپرمارکت و... همه اش یکین و به جز تعداد زیادی راننده کامیون، یه تیم فوتبال غیر رسمی هم داره.

فردریک بکمن قشنگ علاقه اش به فوتبال هم تو این کتاب آورده، با طنز ظریفی درباره چند تا از تیم های انگلیسی و آمریکایی که من هیچوقت نمی تونستم از هم نشخیصشون بدم =)

به شدت توصیه میشه خوندنش.

داستان های مزخرف زیادی هستن. ولی با وجود همه این مزخرفات، همیشه یه داستان قشنگ هست. تو داستان قشنگ منی بریت ماری :)

همه آنچا پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند (++++)

بیشتر شبیه یه دفتر خاطرات خیلی قشنگ و دوست داشتنی و ناز و بانمک بود که فردریک بکمن توش از همه چی نوشته. از عشق، از جنگ، از زندگی و دنیا، و بیشتر از همه از سختی های پدر بودن D: وسط همه حرفای قشنگی که داشت، تیکه های با مزه ای هم داشت که باعث شد من نصفه شب چنان قهقهه بزنم که کل خانواده بریزن تو اتاق(البته باران با چند سانت فاصله از منبع صدا جم هم نخورد:|)

همه شون درقالب نامه هایی به پسر کوچکیشه. درباره اینکه چقدر نگرانه که پدر خوبی نباشه. انگار همزمان که نگرانیاش رو میگفت، به بعضی از پدر و مادر ها هم طعنه می زد *-* 

life is all about inches

زندگی همه چیزهای کوچیکیه که دور و برمون می بینیم. گلوله هایی که با چند اینچ فاصله از قلبمون رد می شن، چند اینچ سریعتر یا کند تر دویدن، چند ثانیه دیرتر یا زودتر رسیدن، چند کلمه بیشتر یا کمتر گفتن.

همه اتفاقات قشنگ و زشت، کوچیک و بزرگ دور و برمون.

امیدوارم از نقدک ها لذت برده باشید. اون پست غر غری که قولش رو داده بودم هم...به زودی میاد :")

 

خودم نوشت ها:

|سه روز انیمه نگاه نکردم. ســــــــــــــه روز! واقعا یه کمبودی تو وجودم احساس می کردم اون ساعتای آخر!

||نمی دونم چرا...امروز...به دیانا دروغ گفتم. اومده بود تو واتساپ، شروع کردیم چت کردن، بعد بحث کشید به فلیما و کتابای رومانتیک. دیانا دوست نداره. زیاد هم نگاه نکرده. راستش...نگاهش به عشق عین نگاه من دو سال پیشه. عشق انیمه ای....یه چیز دیگست. اگه دیده بودش می فهمید. 

نمی دونم چطور شد که بحثمون کشید به....نمی دونم به چی. من شروع کردم چرت و پرت تایپ کردن. از اون چرت و پرت های نوجوون گونه که دارم سعی می کنم حداقل تو دنیای درون نشونشون بدم و خود نوجوون احساساتیم رو بیرون نشون ندم که بعدا خجالت بکشم از خود الانم.

ولی حواسم پرت شد و گربه از کیسه داشت میومد بیرون.

بعدش به دیانا دروغ گفتم.

بعدم بهش دروغ گفتم که دروغ گفتم.

نزدیک بود گریش بگیره، گریش گرفت درواقع. چون یه سری چیزا رو گفتم که نباید می گفتم. درباره دوستیمون و اینا.

بهم گفت دوستیم رو بهش ثابت کنم.

کردم

و ازم سوال کرد.

جواب دادم.

نمی دونم چرا...لبخند زدم. خیلی لبخند زدم. انقدر که گریم گرفت.

از اون احساساتای نوجوون گونه افسار گسیخته است که یهو افسارش در رفت. اصلا نوشتنش اینجا هم اشتباهه. ولی خب اون که نمی خونه.

واقعا باید درباره (انیمه_طور) و (نوجوانی) یه پست بنویسم.

 

|میگم شما هم نصفه شبا که همه خوابن، یه خودکار و دستمال کاغذی برمی دارید، میرید تو دستشویی که نور داره و برنامه فرداتونو می نویسید؟ (آیکون متفکر)

سایشو نی پست!

1.داشتم وبلاگو از اون اول میخوندم. کلا یازده صفحه است فکر کنم. می خوندم و میخوندم. احساس خوبی داشتم از خوندن خود قدیمم. به خود قدیمم افتخار می کردم، دوست داشتم دست نوازش بکشم به سرش بگم تو چقدر گوگولی بودی ما خبر نداشتیم...یاد اون وضعیتایی که داشتم توش مینوشتم اینا رو میافتادم و میخندیدم. تو صف نذری، زیر پتو، تو کمد...

ولی به صفحه 6 که رسیدم احساس کردم دیگه دوستش ندارم. هرچی به خودم، به صفحه 1، نزدیک می شدم بیشتر از نوشته هام بدم میومد. برای همین تصمیم گرفتم دیگه بس کنم. شاید چند ماه دیگه از این 6 صفحه هم خوشم اومد.

2.سینمایی«تالکین» رو دیشب نگاه کردم و پیشنهاد می کنم ببینید شما هم.

برای کسایی که نمی دونن، میگم که جان.ر.ر. تالکین، نویسنده ارباب حلقه هاست که از روی کتاباشم فیلم ساختن(و به زودی سریال) و بزرگ فانتزی نویسا محسوب میشه. اولین کسی که از اسطوره ها استفاده کرد که یه کتاب فانتزی، به معنای واقعی کلمه و به صورت یه ژانر جدا بنویسه. حتی زبان هایی که تو داستان بود هم خودش اختراع کرده بود.

به عنوان یه فانتزی خون و فانتزی نویس، یکی از ننگ های من همیشه این بوده که چرا من هیچوقت نتونستم ارباب حلقه ها رو بخونم، یا حتی از دیدن سینمایی های هابیت لذت ببرم. (هنوزم تمومش نکردم) ولی با دیدن این فیلم احساس می کنم به نویسنده نزدیک ترم، یه جورایی وسوسم کرد که یه بار دیگه امتحان کنم.

البته من بیشتر منتظر اون گروه دوستی بودم که با سی.اس. لوییس، نویسنده نارنیا، تشکیل داده بودن و ماجراهاشون که یه جا خونده بودم و جالب بود، ولی بیشتر رو ماجراهای نوجوانی و جوانیش تاکید داشت فیلم.

3.نام باد رو دارم از فیدیبو می خرم و می خونم. لطفا زود قضاوت نکنید...من از طرفدارهای پر و پاقرص ترجمه های دوران اژدها ام ولی بودجم محدود بود و فیدیبو تخفیف گذاشته بود و...

4.فقط بگم با یه حساب سر انگشتی این ماه حدود صد وپنچاه،شصت قسمت انیمه نگاه کردم :|

5.گوش بدین، لیریک پیدا کردن پیشنهاد میشه.

6.بعد از هزار تا بدبختی و فیلتر شکن، یه راه خلاف برای دانلود از ساندکلاد پیدا کردم(بزنید تو اینترنت ساندکلاد دانلودر.) برای همین الان پر از آهنگ جدیدم. البته، اون آهنگی که دنبالش بودم اون اول، این بود. یکی از ساندترک های کیمیاگر تمام فلزی 2003، از اونایی که گوشش بدی می گی....اه اینه که. 

با یه بار گوش دادن خیلی ساده به نظر میاد. انگار یه خواننده اوپرا تصمیم گرفته تمرین صدا کنه یا یه همچین چیزی. ولی این آهنگ در مواقع خیلی خاصی پخش میشد، که توضیحش اسپویل میکنه، ولی کاملا مفهوم رو منتقل میکنه، به یه شکل تریسناکی منتقل می کنه در واقع!

اولین آخرین حرف رو هم بزنیم :)

سال نو، قالب نو :)

حیف که دیگه زیاد شبیه بانوی ساکورا نیستم :( البته از اولم نبودم احتمالا! اون عکس بالای معرفی هم هرکاری میکنم نمیتونم وارد صندوق بیان بشم، برای همین کلا پاکید :(

خب بیخیال.

*-*

 اول، ممنون 98 به خاطر این هشت دلیل برای هشت لبخندی که میگم(برگرفته از شارمین، به دعوت پریسا، دعوت از پرنده، پرنیان، سولویگ، گربه سنپای و همهههه):

1)قبول شدن تو تیزهوشان(لبخندک)

2)درست شدن مجوز دبیرستان اوکاساما :)

3)اون روزی گه لپتاپ گل اومد خونه

4)مامان شدن یه آدم خاص :)

5)اولین کامنتم توی این وبلاگ

6)مغازه اینتل، سی دی هنر شمشیر آنلاین

7)ولنتاین، با شقایقی ها، خونه ماریا، پیکسل اوز :)

8)آسمون خیلی آبی، یه بیت شعر، باد سرد، روی جدول، آواز twinkle twinkle، سایه :)

9)یکی دیگه هم بگم:اون روزی که پاور ژاپن رو تو کلاس زیست ارائه دادم و چند نفر اومدن ازم انیمه گرفتن :)

10)یک دیگه؟ تو رو خدا: شبی در مدرسه، هانابی توی آسمون، تو کل رستوران می دوییدم داد می زدم:هانابی هانابی :) قبلشم خوابیدن کف زمین مدرسه، داغون و خسته جارو کردن نمازخونه، آماده که اگه خانم ناظم اومد از روی میز آزمایشگاه بپریم پایین.

 

----

 

نمی دونم ژاپنی ها بودن یا کره ای ها، که تولد جشن نمی گرفتن. وقتی سال جدید میومد خودشون رو یه سال بزرگتر حساب میکردن. تازه اون نه ماه داخل شکم مادر رو هم جزو سنشون حساب میکردن.

خب چرا نمی دونم کدومشونه؟ژاپنی ها یا کره ای ها؟

به خاطر اینکه چند وقت پیش یه کتاب می خوندم(خیلی وقت پیش در واقع) آنسوی جنگل خیزران. درباره جنگ بین کره و ژاپن بود آخرای جنگ جهانی دوم. و یه خانواده که توی این مهلکه باید زندگیشونو ادامه میدادن. داستان، داستان واقعی زندگی نویسنده بود. شخصیت های اصلی هم دو تا خواهر بودن که در طول سفر همه خانواده شونو عملا از دست دادن. 

قشنگ یه تیکه ای رو یادمه که سال نو بود. و دو تا خواهر سیاره زهره رو توی شب تونستن ببینن(بعضی وقتا بزرگتر از شکل یه ستاره کوچیک میشه دیدش) خواهر بزرگتر به خواهر کوچکتر میگفت:تو الان یه سال بزرگتر شدی. تازه، ما امسال تونستیم سیاره زهره رو ببینیم. این یعنی امسال قراره یه سال بهتر باشه و...

جدا از اینکه کتاب خیلی قشنگی بود،(واقعا قشنگ.)، من هیچوقت نفهمیدم اینا کره این یا ژاپنی.  اینکه آدمای مقابلشون کره ای بودن یا ژاپنی. فقط فهمیدم دو تا خواهر توی داستان بودن که حاضرن برای کمک به همدیگه و بقیه هرکاری بکنن. عشق و محبتی که توی داستان بود، همه چیزی بود که من فهمیدم. نه اینکه کی برنده شد کی بازنده.

--

اگه مثل ژاپنی ها فکر کنیم، ما همه دو روز دیگه یکسال بزرگتر میشیم. اتفاقات زیادی افتاد، خوب و بد، سخت و آسون، و البته، فکر نکنم زندگی من قسمت سخت داشت تو این سال. سختی که من مثلا برای آزمون تکمیل ظرفیت کشیدم در برابر خیلی سختی ها مثل خوشی میمونه.

الان که دارم وبلاگمو مرور میکنم، میبینم من زیاد درباره اتفاقاتی که افتاد ننوشتم. درباره کرونا که فقط دو سه بار کلمشو بردم. برای سردار سلیمانی، برای هواپیما برای همه اینها... کم گفتم. چون همه اینها رو می گفتن بالاخره.

میخوام همه چیو بگم، سفید بشم، و سال بعد دوباره خودم رو پر کنم.

نقش کلماتی که 14 سال گذشته روی کاغذ وجودم بوده هنوز هست. ازشون استفاده می کنم و خودمو بهتر مینویسم. یاد میگیرم. یاد میگیرم. یاد میگیرم. چون تنها کاریه که میتونم بکنم.

به هرحال خیلی ها رفتند و ما ادامه دادیم. یک روزی هم ما می رویم و بقیه غصه میخورند و ادامه می دهند.

یکسال بزرگتر شدیم... به کسانیکه یکسال بزرگ نشدند و هیچوقت هم نمی شوند، مدیونیم. پس ادامه میدهیم.

ممنون که بودید، ممنون که خوندید. ممنون که نوشتید.

ممنون.

 

پ.ن:مقدم یاردگاری هاتون رو گرامی میداریم. برای دل من یه کوشولوشو این زیر بنویسید که بعدا بخونییییییم ذوق بنمایییییممم. (چشم التماس آمیز انیمه ای)

چرندیات حوصله سربر روزانه است، نه نیمه تاریک وجود!وقت برای رمز خواستن تلف نکنید!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan