گزارشی از این روزها، منطقی در حد آنبو!

چند وقته کار خاصی نمیکنم به جز نوشتن. حتی امتحانا هم زیاد نخوندم، و حتی چند قسمت اتک رو با تاخیر دیدم، و فقط نوشتم.  ایده پشت ایده ظاهر میشد، سناریو پشت سناریو، و الان یه طومار از سندهای گوگل داکس ویرایش نشده دارم. بعضیاشون کاملن، بعضیا نه. دوتاشونو پست کردم، و یدونه کامنت گرفتم! این:

"so sad :( thanks for sharing"

هورا!!

البته کلی هم فن فیک میخونم. دقیقا وقتی به نقطه ای رسیده بودم که فکر کردم همه خوبا رو خوندم، کلی بهتر سر راهم سبز شد. الان دارم The Traitor and The nine Tails رو میخونم، که در حد یه کتاب اوریجینال نفسمو میگیره و هیجان زدم میکنه. (لینک کردم تو پیوند ها که میتونید ببینید.)

روند نوشتنم دقیقا اینطوریه: یه ایده از یکی دو دیالوگ بی اهمیت تو فن فیک های دیگه بهم الهام میشه، یه صفحه بی اسم گوگل داکس باز میکنم، و تا شب مینویسم. وسطش فقط برای غذا و درس های ضروریمو خوندن و رفرش کردن بیان توقف می کنم. البته، تو ردیت هم خیلی میگردم. ولی نه موقع نوشتن. بیشتر گردش هام تو ردیت صبحه، درحالیکه معلما دارن به ناکارآمدترین روش ممکن درس میدن، طوریکه موندن سر کلاس چیزی به جز وقت تلف کردن نیست، و خودم میخونم راحتترم(البته، این راحتتر اصلا هم راحت نیست. یعنی به معنای واقعی کلمه دردناکه)

همین گردش ها توی ردیت و سایت های مختلف، معمولا میرسونتم به یه آهنگ.

نویسنده ها عادت، و دوست دارن، که اول داستاناشون آهنگایی که الهام بهشون داده یا موقع نوشتن گوش میکردن رو بذارن. معمولا هم خیلی خوبن. چرا؟ چون من دوست دارم هر آهنگ یه داستان پشتش داشته باشه، و مثلا... آهنگ look what you made me do تیلور سویفت رو دوست نداشتم، تا زمانیکه حاشیه های حولشو خوندم، و اینکه یه بخشش از آریا استارک تو بازی تاج و تخت الهام گرفته شده.

خلاصه... معمولا میرسم به یه آهنگ بی نظیر که قلبمو برای چند روز تسخیر میکنه. در نگاه اول می فهمم این همون آهنگه؛ و فوری میذارمش تو اون یکی وبلاگ. هر آهنگی که اونجا گذاشتم کم کم به مدت چند روز، روزی سی، چهل بار پخش شده تو گوش من.

جالب اینجاست که هر ایده ای رو تموم میکنم(ایده هام کوتاهن، زود تموم میشن) و نقطه آخرشو میذارم، فوری متوجه میشم به کدوم آهنگ ربط داره. انگار... نمیدونم انگار سرنوشت به هم متصلشون میکنه؟ یا خدای نویسندگی؟ یا الهه هنر، که زیر مجموعش میشن حوری های فن فیک و موسیقی و ... :=؟ 

راستی، نقطه آخرو گفتم یادم افتاد، من عاشق نقطه آخرم. یکی از کتابامو فقط به امید نقطه آخرش نوشتم(که اصلا فکر خوبی نیست. نکنید اینکارو.) و این چند وقته کلللی نقطه آخر تونستم بذارم! و حتی بهتر از اون، بعد نقطه آخره! یعنی نامگذاری!

بعضی وقتا وسط داستان یه اسمی به ذهنم میاد، ولی نمیذارمش. حتی یادداشتشم نمیکنم. دقیقا بعد از تایپ کردن نقطه آخر و نفس راحت کشیدن، بهترین بهترین اسم به ذهنم میاد. مثلا برای این آخری اسمای زیادی تو سرم بود، یکی از یکی رنگارنگ تر و زیباتر. اما! آما... اسم پایانی، که با کلمه آخر به ذهنم رسید، انقدر به طرز ساده ای باشکوه بود که همشون جلوه شونو از دست دادن!

نویسنده ها معمولا درباره انتخاب اسم برای پست و داستان غر میزنن، ولی به نظرمن بهترین بخش داستان اسم گذاریه. نه اینطوری که مثل دیوید گمل بشینم دو ماه سر اسم فکر کنم، بعد از رو اون داستان بنویسم. خود... خود اون سادگی اسم انتخاب کردن رو دوست دارم. یه کار ساده است، نیاز به فکر مداوم و بارش فکری و نقشه چیدن برای شخصیتا و پیشرفتشونو و منطقی بودن و... نیست. یه چیز خیلی کوچیکه، که کاملا دست خودته. یعنی کاملاً! خود داستان هیچوقت صددرصد دست نویسنده نیست، ولی اسمو میتونی اصلا بذاری dcnldk و 30 تا کامنت بگیری (دیدم که میگم ها!)

این تنها چیزیه در حال حاضر کاملا روش کنترل دارم، و ازش لذت میبرم. نامگذاری! و سامری(خلاصه) نویسی.

البته این فقط تا شبه. شب که میشه، و ما کم کم از رو تخت منتقل میشیم به... تو تخت، شروع میشه.

مشکل ناامیدی شبانه نیست. (مشکل اصلی ناامیدی شبانه نیست) بی خوابیه. و آلارم های اعضای خانواده. 

و درس های مجازی. بهترین توصیفی که میتونم ازشون بکنم... درس های مجازی مثل یه گاوصندوق خیلی خیلی سنگینن، که تو مسئولی پولای توشو بشمری ولی پر هواست. یعنی عملا مسئولیتی نداری...و هیچکس یادش نمیره که اینو بهت یادآوری کنه، ولی فرقی نداره. به هرحال باید گاو صندوق رو نگه داری تو دستت، و ســنگینه!

همین :)

 

پ.ن:نه همین نه. میخواستم برای این یه پست جدا و بامزه بزنم، ولی حوصلش نمیاد. شما تصور کنید این یه پسته:

اگه منم مثل شما صندلی داغ گذاشته بودم،

و شما ازم پرسیده بودید پرستیدنی‌ترین و کیوت ترین تصویر دنیا چیه، جواب میدادم: باران با موهای دو گوش بافته و عینک مستطیلی جدیدشــــش!!!!!!!!!

A Series of Unfortunate Dreams

از اونجایی که چند وقته همه خواب نویس شدید، فکر کردم منم این خوابهایی که جدیدا میبینم و انگار تمومی هم ندارن بنویسم. فقط قبلش بهتون هشدار بدم، که مثل خوابهای جالبی که سین دال و آرتمیس نوشتن نیست، و یه مقدار آزاردهنده هم هستن. :(: عنوان خودش گویای مطلبه. :(:

 

اول:

خواب دیدم تو پارک کنار خونه قبلیه ایم، و خیلی راحت داشتیم با باران سرسره سواری می کردیم. مامان روی نیمکت یه ذره دورتر از ما نشسته بود و داشت با لبخند نگاهمون میکرد، که یهو یه پسربچه تپلی و سیاه سوخته ظاهر شد. یه پیراهن سبز و سفید راه راه پوشیده بود با شلوارک خاکی رنگ، و به طرز مشکوکی شبیه دادلی دورسلی بود.

به دلیلی نامعلوم، این اومد با من دعوا کردن. از اونجایی که نصف قد من بود چیزی بهش نگفتم، ولی شروع کرد اذیت کردن وهل دادن باران. از اونجایی که نمیخواستم یه بلایی سرش بیارم و بیچاره بشیم، به جای مقابله به مثل فقط آروم هلش میدادم عقب، ولی به ازای هر هل خودم دو قدم فرار می کردم.

آخرش یه طوری شد که اون افتاد دنبال ما، و من و باران شروع کردیم فرار کردن. از بین و روی سرسره ها می دوییدیم. هدف من این بود که برسم به مامان که با دیدن یه بزرگتر بترسه و بیخیال بشه، ولی انگار مامان هی دور و دورتر میشد. من از اون پسره اندازه یه قدم جلو تر بودم، طوریکه هر چند قدم بهم میرسید و ویشگونم می گرفت. خیلی عجیب درد داشت، یعنی میتونستم درد حس کنم و حتی الانم حس میکنمش. هرچی میدوییدم، باز بهم میرسید، و مامان باز دورتر میشد.

آخرش رسیدم به نیمکت و بیدار شدم.

 

دوم:

تو 4/5 ابتدایی خواب، تو یه جایی مثل هاگوارتز بودیم، که عین زندانی آزکابان یکی حمله کرده بود مدرسه و دمنتورها اومده بودن، و دقیقا اون حس سرما و وحشت دمنتورها رو داشتم. بعد من و ریتسو و یکی دیگه بهمون حمله شد، یه معلمه اومد نجاتمون داد. وسط یکی از راهروهای مدرسه بود، و دمنتوره روی یکی از پله های چرخان. معلمه وسط مبارزه یهو غش کرد، من مجبور شدم چوبشو بردارم. بعد ورد پاترونوس رو یادم نمیومد. آدرنالین با فشار تو خونم در جریان بود و سرم گیج میرفت و... 


تو 1/5 پایانی خواب، گفتن برای امنیت بیشتر دانش آموزا باید بغل دستی داشته باشن، و ریتسو شد بغل دستی من. بغل دستی پارسالم هم جلومون بود.

دقیق یادم نمیاد، ولی یادمه خیلی کریپی بود. یعنی یجوری به من نگاه میکرد، و لبخندایی میزد که فقط به نظر من شیطانی میومد. بقیه میگفتن عادیه و تو(یعنی من) خل شدی. و تیک داشت. مدام پاشو بالا پایین میکرد، با بالا پایین شدنش کل خواب تکون میخورد و موج برمیداشت. من هی میخواستم ازش دور بشم، ولی میرسیدم به لبه نیمکت و نمیتونستم عقب تر برم. نیمکت مدام کوچیک و کوچیکتر میشد و من به اون هاله شیطانی نزدیکتر...
این وسط اون یکی دوستم جلومون نشسته بود هی بهمون نصیحتای بغل دستیانه میکرد که با هم خوب باشید و برنامه ریزی کنید هر روز یکی سمت راست بشینه، کیفاتونو بذارید زمین و....
 

سوم:

این یکی از همه آزاردهنده تر بود، و شاید یه ذره اسپویل ناروتو داشته باشه؟ اون کلمه سفید داخل پرانتز رو هایلایت کنید که ببینیدش.

داستان توی یه جای آمفی تئاتر طور اتفاق می افتاد.

نه. آمفی تئاتر نبود. شبیه یه کلیسا بود، که یه پرده آمفی تئاتر داشت. چون بین نیمکت ها کلی فاصله بود.

اوروچیمارو تو خوابم بود( یه آدم کریپی و ترسناک و مار مانند) که داشت دنبال یکی از شخصیتای موردعلاقم (ایتاچی) میدویید. شخصیت خوب هی میدویید، بین نیمکت ها تلو تلو میخورد و شخصیت منفی از پشت سرش. و می خندید. اما هرچقدر هم که شخصیت خوب فرار میکرد، همیشه بهش میرسید، و... بلاهای بدی سرش میاورد. از این کارایی که اوروچیمارو میکنه. انگار از شکنجه کردنش لذت ببره. تک تک جزئیات خشن و خونین این قسمت تو ذهنم نقش بست. همه چیش...

بعد ولش می کرد، و شخصیت خوب دوباره فرار می کرد. و دوباره بهش میرسید. یه گوشه گیرش مینداخت و دوباره همه چی تکرار می شد. این وسط من خواهر شخصیته بودم، که از یه گوشه داشتم نگاه میکردم و نمیتونستم کمک کنم. خیلیای دیگه هم تو کلیسائه بودن، ولی انقدر بزرگ بود که این دو نفر میتونستن راحت توش تعقیب و گریز کنن.

و خب، این شخصیته کلا آرومه، و تو کل ماجرا داد و فریاد نمی کرد. اول خیلی ترسیده بود، و خیلی دست و پا میزد(کمک نمیخواست) ولی کم کم ناامید شد. یعنی ناامیدانه و... بی هدف می دویید، تلو تلو میخورد روی نیمکت ها.

انگار فهمیده بود دویدن فایده ای نداره... و من نمیتونستم برم کمک کنم. برادرم بود، و خیلی دلم میخواست برم کمکش، ولی نمیتونستم.

اگه امیلی در نیومون رو اگه خونده باشید، یه قسمتی بود که امیلی تو کلیسا گیر می افته و همچین ماجرایی پیش میاد. تقریبا شبیه اون بود.

تا اینکه آخرش شخصیت منفی خسته میشه ازش و با یه لبخند شیطانی ولش می کنه و میره.

برادرم اول هیچ تکون نخورد... خودشو جمع کرده بود یه گوشه ای از یه کلیسا. من دویدم پیشش، ولی تو چشماش هیچ حسی نبود. بدون اینکه اصلا منو ببینه یهو نینجاطور از پنجره پرید بیرون و رفت رو سقف، با یه سری سیم ور رفت. بعد، مثل اینکه از کل ماجرا فیلم گرفته شده باشه، کل داستان مثل یه فیلم روی پرده ای که تو کلیسا بود پخش شد، و همه کسایی که تو کلیسا بودن دیدنش. انگار کل این ماجرا رو ندیده بودن، و تازه با اون فیلم داشتن میدیدنش. همه خیلی ناراحت و پشیمون بودن و پچ پچ می کردن و به برادرم نگاه میکردن.

اون همه اینا رو داشت میدید، ولی هیچ حسی تو صورتش نبود.

من دستشو گرفتم و کمکش کردم که با هم بریم سوار اتوبوس بشیم. اون نشست کنار پنجره، و شقیقه اش رو تکیه داد به شیشه. عجیبه که من میتونستم سرمای شیشه رو حس کنم. من همش سعی می کردم حالشو خوب کنم و حرف میزدم باهاش، حتی بهش دنت تعارف کردم(شیرینیجات خیلی دوست داره شخصیته) ولی اون فقط یه لبخند کوچیکی میزد و دوباره تو فکر غرق میشد. بعدم چشماشو بست و خوابید(اون تصویر یکی از تصویراییه که دلم میخواد یه روزی، یه جوری بکشمش)

بقیه داستان یه ذره محو گذشت. رفتیم خونه، بعد پدر و مادرمون خیلی نگران جلوی در منتظرمون بودن. برادرم مستقیم رفت تو اتاقش بدون اینکه چیزی بگه، و مامانمون ازم پرسید حالش خوبه؟ و من با خستگی سر تکون دادم.

وقتی بیدار شدم همونجا تو تخت گریه کردم.

 

اینها جزو مِسدآپ ترین خوابهایی بودن که این چند وقت دیدم، خوابای اینطوری چند وقته زیاد میبینم، و خیلی واقعی. ولی اونا به این بدی نیستن. مثلا در حد اینکه خواب ببینم نقاشی که برای کلاس هنر کشیدم پاره شده و فردا هنر داشته باشم، یا اینکه خواب ببینم والدین اینترنتمو قطع کردن و یه هفته نتونستم برم مدرسه و بدون اینکه من بفهمم اخراجم کردن...

و به شکل عجیبی هم دردناکن. و تا چند روز فکرمو مشغول میکنن. هنوز حس این خوابا برام واقعی و تازه ان. اون بی حسی و غصه، تسلیم شدن، دویدن، سرگردانی، ترس، وحشت خالص، درد...

 میتونم حدس بزنم دلیل و ریشه این خوابا چین، ولی چیکار میتونم بکنم؟

سُک‌سُک گنده تخم مرغی

خوشم نمیاد بگم به خاطر محیط بوده، یا چه میدونم، انتظارات بالای خانواده. چون نبوده. اگه هم بوده، من احسساسش نمیکنم. پس بهش باور ندارم. پس گفتنش دروغ محسوب میشه. پس نمیگمش.

به احتمال زیاد، زودتر بزرگ شدن من، به خاطر خودم بوده. چون میدونید، از این جمله:«بچه های بزرگتر زودتر بزرگ میشن.» هم زیاد خوشم نمیاد، اگرچه، طبق شواهد و مدارک، شاید از تاثیر محیط یا خانواده درست تر باشه. بچه بزرگ تر بودن.

زودتر بزرگ شدنم، احتمالا به خاطر این بوده که میخواستم سقفم رو بسنجم. یعنی، کنجکاوانه همینطور بالا و بالاتر رفتم، چیزای بیشتری یاد گرفتم، محدودیت ها رو امتحان کردم. نمیدونم چرا از بچگی تمایل به کم و محدودیت داشتم. مثلا دیدید یه سریا همیشه برنج رو کم میذارن از ترس اینکه زیاد بیاد و بریزیم دور، و یه سریا همیشه زیاد میریزن از ترس اینکه کم نیاد؟ خب من جزو گروه اول بودم در همه چیز. همیشه برنجا رو یه ذره کمتر میریختم، چون فکر می کردم با کم برنجی میشه کنار اومد، ولی با حیف و میل نه. با یه ذره کمتر سیر شدن میتونن کنار بیان، ولی با ضربه بزرگی که این برنجای دورریخته شده در دراز مدت به اقتصاد خانواده میزنن، نه. حتی بعد چند بار برنج کم آوردن و غر زدن های مادر گرام، نه تنها یاد نگرفتم که یه ذره بیشتر بریزم، بلکه حتی هنوز اعتقاد دارم که با یه ذره کمتر برنج تو قابلمه و شکم، چیزیت نمیشه.

آره. میگفتم. از بچگی به این باور داشتم که سختی رو اگه تحمل کنی، دربرابر آبدیده میشی.(اگرچه بعدا یاد گرفتم از نظر علمی هم، درد مثل گرما نیست که بعد یه مدت بهش عادت کنی.) کارای مسخره زیاد میکردم. مثلا با اینکه درسو بلد بودم و چشم بسته هم میتونستم کامل بشم، چند بار میخوندم. نه به خاطر اینکه استرس داشتم. به خاطر اینکه باید به درسای سخت عادت کنم. یا اینکه از کلاس سوم به بعد تو مدرسه چیزی نمی خریدم. همه دو هزارتومنی ها رو، که بعدا به خاطر تورم شدن پنج هزار و ده هزار تومن، اردیبهشت ماه می بردم نمایشگاه کتاب و نفله میکردم. مامان اول تعجب ‌کرد که اینا رو از کجا آوردم، ولی بعد فهمید. به طرز عجیبی دوست داشتم بهم بگه چه قدر مستقلم، چقدر خوبم، چقدر اقتصادیم، ولی خیلی کم می‌گفت. شایدم تو ذهنش اینا رو میگفته و من نمیدونم. شایدم به اندازه کافی میگفته، ولی من بیش از حد تشنه توجه بودم که برام کم بوده.

برای همین بعد یه مدت برام آزاردهنده شد اینکارا. مخصوصا وقتی باران اومد. وقتی باران اومد، فهمیدم اون چیزایی که نخریدم، اون چیزایی که خودم خریدم، اون پارکایی که به خاطر سرشلوغ بودن مادرگرام از خیرشون گذشتم، اون قرارایی که با دیانا نذاشتم، همشون رو میتونستم داشته باشم.

حالا نه اینکه چیز مهمی هم باشه(باشه‌باشه‌باشه‌باشه) این چیزا، ولی فکر اینکه باران اینا رو خیلی عادی می‌دونه و می‌گیره میره رو اعصابم. این حس که الان دارم، احتمالا(مسلما) حسودیه. چون میبینم خانواده اون چیزایی که من میخواستم و خودم ازشون گذشتم رو بهم میدادن. میبینم اون انتظارای بیش از حدی که ازم داشتن همش تقصیر خودم بوده، چون خودم از خودم انقدر انتظار داشتم. شایدم این انتظارای خانواده است که کم کم قبولشون کردم.

هرچی هست، این گرویینگ آپ زودهنگام تقصیر خودمه.

حتی شایدم زودهنگام نباشه(حتی خیلیم دیر باشه) و در برابر گرویینگ آپ باران زودهنگام به نظر میاد. احساس میکنم نباید انقدر زود، انقدر زیاد خودمو بزرگ میکردم. نمیدونم قابل درکه یا نه... مثلا وقتایی که باران بچه بازی در میاره(که عادیه. باید دربیاره) و کاراش با عقل من جور در نمیاد، مثل پیرزنای غرغرو میشم و قشنگ حس میکنم چیزایی که میگم و کارایی که میکنم، برای یه نوجوون نباید باشه. به خودم نهیب میزنم که:«پس حس و حال جوانیت کو؟ پس ریسک پذیری و خطر کردن که مخصوص بهار جوانیه کجاست؟ چرا انقدر آدم بزرگونه ای.» 

بعد مشکل اینه که در یه سری موارد بچه میشم؟ همون ماجرای سر تو آسمون بودن و اینا... 

شاید دارم بزرگش میکنم و عادیه؟

هعی.

ندانم.

 

 حتما براتون سوال شده که چرا چند پست قبلی دارم ناله میکنم. راستش، این ناله ها خیلی وقته تو ذهنم هستن و رسوب کردن، بعد هم تو زندگی واقعی، و هم تو اینترنت ازشون فرار میکردم. نگاه اگه بکنید، از پست SUICIDAL به قبل به شدت منفعل بودم و سرم تو کار خودم بود و برای خودم انیمه‌مو میدیدم.

ولی الان ، فقط برای یه مدت کوتاه، دلم میخواد این حرفا رو، هرچقدر بچگونه، هرچقدر بی معنی، فقط یه جا بزنم. لطفا قطع دنبال نزنید؟

(یا بزنید؟ اگه دوست داشتید.)

چون به زودی برمیگردم به همون همیشگی.

شایدم برم سراغ یه همیشگی دیگه؟ @_@

هر اتفاقیم بیافته و مود من به هر سمتی سویینگ کنه، اینجا دنیا آرام است :)

 

 

ویرایش:باران اومد خونه، با یدونه از این سُک‌سُک تخم مرغیای گنده، بعد داشت سر این چونه میزد که این سُک‌سُک کادوی فرشته برای اون دندونی که افتاده نبود، و همچنان بهش اون دستکش صورتیا رو بدهکارن! بعد با کلی ذوق سُک‌سُک  رو باز کرد، و با همون چیزی روبه رو شد که هر بچه ای بعد خریدن سُک‌سُکهای امروزی باهاش روبه رو میشه. 

یه ماشین، یه ژله احتمالا تاریخ گذشته، و کلی ناامیدی.

دلم نیومد به حالت چهرش بخندم، ولی خیلی اعصابش خورد شده بود.

یهو با لهجه ناشیانه اش گفت :«A lesson without pain in meaningless!» یه لبخند پیروزمندانه ناروتویی زد. «یه درس بدون درد، هیچ و پوچه! من از این سُک‌سُک، و این درد، درس بزرگی یاد گرفتم. اوهوم!» بعد چند ثانیه فکر، اضافه کرد:«سخنی از ادوارد الریک.»

دنیا کلا جای عجیبیه. @_@

خیلی عجیب. @_@

خیلی خیلی...

به جای خزیدن، وی بالاخره در راه نوشتن «قدم برمی‌دارد»

تصمیم گرفتم امروز یه ذره بداهه بنویسم. یعنی رو جمله هام زیاد فکر نکنم، و بعد یه عمریم که شده، پستم *مفید* و *زیبا* نباشه.

چرا؟ اولین دلیلش اینه که میخوام یه ذره خودم باشم.

دومین دلیلش اینه که میخوام این جمله سیمین دانشور رو تمرین کنم که گفته:«نثر را باید بعد خواندن فراموش کرد.»

این جمله، طوری تکونم داد که تاحالا هیچ آموزش نوینسدگی ای تکونم نداده بود. تازه الان فهمیدم، همه اون زمان هایی که درباره شخصیت، قهرمان، ضد قهرمان و پلات توییست های مختلف خوندم، همشون به اندازه همین یه جمله می ارزیدن.

نثر نباید زیبا باشه. باید تاحد امکان در جریان باشه. حدود چهار فصل، معادل 40 صفحه با خط ریز انگلیسی نوشتن برای من طول کشید تا اینو بفهمم. هی سعی می کردم از ضمیر کمتر استفاده کنم. «دختر موسیاه آمد.»،«جونین قدرتمند خندید.» برای همین از یه همچین چیزایی استفاده می کردم، که بعدا تو ردیت از یکی شنیدم(خوندم) که از این چیزا استفاده کردن باعث وقفه در خوندن میشه، و باعث میشه خواننده چند صدم ثانیه به این فکر کنه که دخترموسیاه کی بود.

من هی دنبال کلمه مناسب می گشتم برای "گریه کردن"، بدون اینکه بفهمم مهم اون گریه کردنه نیست. مهم این نیست که بگی Cry یا  Sob یا tears fell. مهم اینه که خواننده حس بد... حس غم و غصه و tension رو حس، و تو فضا لمس کنه. 

تازه این فقط تو نوشتن داستانام بود. توی پست های اخیرم، نه اصلا... پستای کل وبلاگ به جز چند مورد خاص اگه ببینید، دو تا مشکل بزرگ مشاهده میکنید. 1)عدم ویرایش 2)عدم مفهوم و پیوستگی.

یه کتابی از نشر پرتقال بود به اسم «این کتاب را ممنوع کنید» و شخصیت اصلی کتابخون داستان، خیلی کم حرفاشو به زبون می آورد. طوریکه همه بدون اینکه بدونن یا بخوان بهش زور میگفتن. سر چیزای خیلی کوچیک، مثلا تو یه صحنه خیلی دردناک، به خاطر سر و صدای خواهراش، واینکه مادر و پدرش تو آشپزخونه و حال کار داشتن، رفت تو دستشویی درسشو خوند. (نه فقط همون یه بار. انگار جای همیشگی بود) یا مثلا یه چیز عادی مثل اینکه خواهرش دوست نداشت طرف آفتاب بشینه تو ماشین، و هربار مادرش میگفت تو بزرگتری و تو برو اونطرف بشین، و خب، این در طولانی مدت آزاردهنده است. دلیلش این بود بیشتر وقتا به جای حرف زدن، تک گویی درونی می کرد. مثلا اینطوری:

«این رفتار نسبت به کتاب ها خیلی زشت و ناپسنده، خانم فلانی.»

این چیزی بود که میخواستم بگویم. ولی در عوض فقط با صدای ضعیفی گفتم:«به... بهش دست نزن.»

بعدا یکی بهش گفت:«قبلا به نظر میومد بیشتر داری با خودت حرف میزنی، تا با من.»

خب انگار منم همینم. با خودم حرف میزنم. دلیلش چیه؟ دی دریم کردن زیاد. مثلا من قبل نوشتن یه پست همشو تو ذهن خودم می نویسم، بعد بلند میشم و در لپتاپو باز می کنم. برای همین، مثلا من باید مفهوم "الف" و "ب" و "ج" رو توضیح بدم بهتون، ولی مفهوم "ب" رو یادم میره بگم چون تو ذهنم یه بار گفتمش، و فکر می کنم شما هم میدونید داره تو ذهن من چی میگذره.

این تو داستان هام هم هست. مثلا من هرچی صبح مینویسم شب قبل خواب برای باران تعریف می کنم، بعد بینش باید کلی براش توضیح بدم که منظورم از این جمله، این مفهوم پنهانی و جذاب بوده. و آخرشم نمی فهمه. اونوقت چطور از خواننده، که من نیستم براش توضیح بدم، انتظار دارم بفهمه؟

یا مثلا تو پست قبلی، کاملا در ذهن و روح و جسم من مشخص بود که دارم درباره چی حرف میزنم. مسلما میدونستم که اگه پست قبل بخشی از یکی از داستانام بود، و نویسنده اش شخصیت اصلی، اون شخصیت اصلیه حقیقتا مازوخیست بود، حتی اگه بگه که من مازوخیست نیستم.

اون شخصیت مسلما داشته سلف هارم میکرده، حتی اگه خودش حس میکرده اونقدر شدید نیست که بشه اسمشو گذاشت سلف هارم. اگه اون بخشی از یه داستانم بود، باید داستانه رو حذف می کردم. شیفت. دیلیت.

چرا؟ چون کسی اینو احساس نکرد. تعداد خیلی کمی متوجه قسمت دردردردردرد شدن. این نشون میده چه‌قدر تو قضیه Show, not tell ناتوانم. حتی تو زندگی واقعی.

البته، این چند روز به طرز محسوسی بهتر شدم. حالا میرسیم بهش بعدا.

خب قبل از اینکه از بحث دیگه زیادی دور بشیم، دو چیز رو بگم:

یک: «این کتاب را ممنوع کنید.» برعکس اسمش که به شدت تجاری به نظر میاد، کتاب خیلی قشنگیه و من هنوز بعد دوسال خوندنش، نسبت بهش حس همذات پنداری میکنم.

یک و نیم: دلم خیلی کتاب نشر پرتقال میخواد. برم سایتشون ببینم جدید چی آوردن.

یک و هفتاد و پنج: کلا دلم خیلی کتاب میخواد. کتاب کاغذی. خیلی کاغذی.

لعنت بر کتاب الکترونیک. چیه این... تازه یه روز خاص هم به مناسبتش نام گذاری کردن. ایــش.

دو: دارم کتاب سیمین دانشور در آیینه آثارش رو میخونم.

اوه.

خب، این "دو" خودش کلی توضیحات میخواد.

کتابخونه ما پر از کتاب شعر و کتابای قدیمی خفنه. من بچه که بودم کلی افتخار می کردم که مامان بابام کتابخون بودن و بابام تو جوونیش شعر میگفته و اینا... بزرگتر که شدم فهمیدم از این خبرا نیست، و بعضی از این کتابا رو مامان بابام حتی نمیدونن مال کدومشون بوده یا از کجا اومده. از جمله همین کتاب «سیمین دانشور در آیینه آثارش»

و شاید براتون جالب باشه، که من تاحالا یه داستان کوتاه هم از سیمین دانشور نخوندم، و حتی جدیدا فهمیدم همسر جلال آل احمد بوده. جلال آل احمد هم کلا یه مجموعه داستان سه تار رو ازش خوندم، که نمیدونم الان کجاست. احتمالا دادمش به دیانا. نمی‌دونم.

ولی حتی با اینکه هیچی ازش نخونده و نشنیده بودم، الان عاشقشم. شاید دچار سندروم استکهلم شدم... یه طورایی. البته نمیدونم اینجا کاربرد داره یا نه. آخه من یه شدت در ایزوله ام از نظر کتاب کاغذی، طوریکه به هر کتاب جدیدی چنگ میندازم.

یه پست جدا براش مینویسم. این داره خیلی طولانی میشه. معذرت :)

-*-*-*-*-*

این رو داشتم به عنوان کامنت برای این پست سرکارعلیه مینوشتم، که خیلی طولانی شد. گفتم بیارمش اینجا همه ببینن.

این موضوع یه مدتیه خیلی اذیت کننده شده. مخصوصا برای دانش آموزا و دانشجوها. چون توی مجازی، باید برای یه جمله به معلم گفتن، باید کلی ادب اضافه بریزی. «سلام خانم. وقتتون به خیر. جسارتا، اگه مشکلی براتون نیست، میشه این سوال رو که تو امتحان داده بودید لطف کنید توی کلاس حل کنید. اگه زحمتی نمیشه و خودتون صلاح میدونید البته. ببخشید که مزاحمتون شدم.»

چون که خیلی راحت میتونن از یه جمله بدون «لطفا» و «خواهش میکنم»ت اسکرین بگیرن و بفرستن برای مدیر و بدبختت کنن که چرا بهم بی احترامی کردی. چرا به جای دو تا قلب یدونه گذاشتی؟ این وسط انقدر حاشیه مجبوری بری که معلمه اصلا نمیفهمه چی میخواستی از اول.

حالا این مشکلی نبود، اگه مثلا معلم زیست برامون میز پاییزه اش رو نمیفرستاد و مجبور نبودیم کلی قلب و ستاره و اینا بفرستیم. یا اینکه پسربچه معلم نمیومد موقع کلاس هی از کت و کول مامانش بالا بره و ما فردا امتحان نمی داشتیم، ولی با اینحال مجبور نمی بودیم که تحمل کنیم و بگیم:«وای، چه ناز!» درحالیکه معلم با یه بار سنگین روی شونش، داشت سعی می کرد رو درس تمرکز کنه.

دقیقا اون لحظه حس کردم ساکورا، و ساکورای درونی دقیقا چه مفهومی داشتن. اینطوری بود که از بیرون داشتیم لبخند میزدیم به معلمه، و قربون صدقه میرفتیم، ولی از درون مشت میزدم به هوا درحالیکه داد میزدم شاننارووو!! خفه شید دیگه!

شاید اینا به نظر بی اهمیت و جزئی بیان، ولی وقتی رو هم جمع میشن خیلی آزار میدن آدم رو. چون نمیتونی به معلمت بگی این طرح بومی که برامون گذاشتی نامنصفانه است، یا اینکه این جزوه ای که مجبورمون کردی بخریم 30 هزار تومن به درد... به درد آتیش درست کردن وسط جنگل میخوره. یا اینکه همچین تصویرایی به وجود میاد: کلیک.

یعنی یا باید معلم باشید، یا موافق :|

 

-*-*-*-*

ری‌پست

زمان:

جمعه، یک آذر 98

11 ماه پیش.

همونطور که توی غم و غصه های خیالی و غیرخیالی خودم (1champange problems) غرقم، یهو آنتی (auntie) مثل طوفان میاد، با حفظ فاصله و زیر کلی ماسک،«یه سری خرت و پرت برای هلن و باران» میاره و مثل باد ناپدید میشه.

و حدس بزنید توی اون خرت و پرت ها چی هست؟

یککک برچسب از ایتاچی تمام قد

و یککک برچسب از انیمه هیوکا! چیتاندا و هوتارو!

واییی خیلی خوشحالم! ایتاچی رو زدم پشت لپتاپ به عنوان الهام دهنده!!! خیلی بچگونست ذوق کردن به خاطر همچین چیزی...

ولی واقعا به اندازه همون گردنبند قلبی ذوق ذوق ذوق ذوق زدم!!

که میشه خییلی زیاد!!

 

ری‌پستی دیگر 

زمان:

دوران امتحانات پارسال

خیلی این چند وقت استرس داشتم به خاطر اینکه امتحانات ترمه و من هیچ نه درسی، نه چیزی. تازه آزمون شبیه سازمم گند زدم. بعد به این پست برخوردم، و فهمیدم میشه یه چیزایی از خود قدیمم یاد بگیرم!! باورم نمیشه... پارسال که امتحانا حضوری بود انقدر... انقدر در جشن و سرور بودم، اونوقت موقع مجازیا دارم خرخونی میکنم؟ وای بر من! چه بر سرم آمده!

نتیجه این نتیجه گیری، شد این پست طولانی و پر و پیمون که نصف عصر رو وقت گذاشتم براش.(کلش؟ آهان از اتاق فرمان میگن کلش!)

+بابا از تعطیل شدن کلاس و *دوره* کردنا لذت ببر. دوباره ترم شروع بشه باید از زندگی انیمه شوجویی به زندگی انیمه شوننی برسی.

-اوهوم!

+بریم انیمه ببینیم؟ 

-بریم.

 

پ.ن:سلام :)

اگه تا اینجا خوندید، خدا قوت بهتون :)) باریک الله دارید.

خب، چطور بود؟ این پستا بهترن؟ یا برگردیم به پستای مفیدتر و عمیق تر؟ البته، منظورم از نظر طولانی بودنشون نیست. کلا... خودم‌نویس بهتره، یا دفترچه یادداشت «چی یاد گرفتم ها»؟

نمیدونم. 

خدایا نمی‌دونم.

 

پ.ن2:و البته، اینم نمیدونم که الان این شلم شوربا رو باید تو کدوم دسته بندی بذارم :|

(دختر با کف دست به پیشانی می کوبد)

 

1:champagne problems اسم یه آهنگ از آلبوم evremore تیلور سویفت بود، که به معنای مشکلات خیالیه، که از شادی زیاد بوجود میاد. مثل این مشکلاتی که آدمای پولدار، یا به اصطلاحی، خوشی زیر دل زده ها، دارن.

از اینجا گوش کنید.

 

 

یک آهنگ بسیییار شور جوانانه

 

پ.ن3:لعنتی. یادم رفت... باید واسش اسمم بذارممم؟؟

 

ویرایش: این پست و کامنتهایش

تکمیل کمالات، پرده نخست: غزلی برای آفتابگردان

چند روز پیش یکی از اون جلسات کلاس ادبیات داشتیم، که اشک از گوشه چشم روانه می کرد و قلب رو به درد می آورد.

شعری بود از دکتر شفیعی کدکنی(یکی از اساتید دانکشده ادبیات فارسی تهران) به اسم  غزلی برای گل آفتابگردان1. بعد از اینکه خوندمش میخواستم تو مدرسه میبودیم، و من میتونستم شونه بغل دستی رو بگیرم و تند تند تکونش بدم و بگم:«ببین! ببین چقدر قشنگه! تو فقط ببین!»

ولی فقط تونستم یه «چقدر قشنگ!» با ایموجی چشم قلبی بفرستم، بدون اینکه هیچکس واکنشی نشون بده.

قلبم خیلی گرفت... ولی یادم افتاد یه جایی هست که مردم واکنش نشون میدن :))

 

نفست شکفته بادا و

 

                        ترانه ات شنیدم

                                       گل آفتابگردان!

 

نگهت خجسته بادا و

                        شکفتن تو دیدم

                                         گل آفتابگردان!

 

به سحر که خفته در باغ ، صنوبر و ستاره ،

تو به آبها سپاری همه صبر و خواب خود را

و رصد کنی زهر سو ، ره آفتاب خود را .

 

نه بنفشه داند این راز ، نه بید و رازیانه2

دم همتی شگرف است تو را درین میانه .

 

تو همه درین تکاپو

                     که حضور زندگی نیست

                                           به غیر آرزوها

و به راه آرزوها ،

                  همه عمر ،

                            جست و جوها .

 

من و بویۀ رهایی ،

و گرم به نوبت عمر ،

رهیدنی نباشد .

تو و جست وجو

وگرچند ، رسیدنی نباشد.3

 

چه دعات گویم ای گل!

تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی

شده اتحاد معشوق به عاشق از تو ، رمزی

نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!4

کلیک روی این و این


1-غزلی برای گل آفتابگردان اصلا غزل نیست. البته... شاید باشه! حداقل از نظر محتوا. محتوای غزل معمولاعاشقانه و عارفانه است...

2- نوشته نه بنفشه(از گل ها) نه بید(از درختان) و نه رازیانه(از علف ها) این راز رو نمیدونه. یاد چی می‌افتید؟ آفرین! تقسیم بندی ارسطو از گیاهان. یعنی هیچ نوعی از گیاهان این راز رو به اندازه آفتابگردان نمیدونه :)

3-من و بویه(آرزو) رهایی

من و جست و جو

اینجا «و» به معنای «در» هست.

4-اینجا تلمیح داره به رسیدن به مرحله فنا، که آخرین شهر از هفت شهر عشقه. مرحله ای که عاشق و معشوق یکی میشن.

موش‌ها

- یک عالمه موش بود.

+ یعنی ترسناک بود؟

- نه موشاش خوب بودن. همشون داشتن از زیر زمین سوار قطار می شدن که بیان رو زمین تو دنیای انسان ها پیش یه مادربزرگه. از اون مادربزرگ چینی مهربونا بودا، تو "کانون پرستاران بچه". بعد وقتی رسیدن، کلی خوش گذروندن رو میزشو برای خودشون اینور اونور پریدن. یکیشون گفت:«اگه آدمها ما رو بندازن تو آشغالی چی؟» بعد مینی گفت:«عیب نداره. آشغالی من خیلی خوبه.» یهو مادرجون پرید وسط گفت:«طراحیشم خیلی عالیه. تازه یه سوراخم زیرش داره که اگه خواستید بیاید بیرون.» کوچیک بود آشغالیش. انقدری، بعد نقره ای بود.

+ همین بود فقط؟

- آره دیگه. میخواستم بقیشم ببینم که نذاشتی. بیدارم کردی!

شیرینی ادبیات نهم در آیینه انیمه

با نبود معلم های همواره حرف زن

نیست سردرد های درسی و حال به هم زن (!)

 

یکی از اتفاقات خوبی که با وجود فضای مجازی برامون افتاده، جالبتر شدن درس‌هاست.

من اول فکر می کردم کلا دروس کلاس نهم جالبه، ولی با یه نگاه به کتابای پارسالم، متوجه شدم مشکل از کجاست. شاید نتونید باور کنید که معلما تا چه حد میتونن درس رو برای انسان غیرقابل دوست داشتن و آزار دهنده بکنن. یا باور نمیتونید بکنید که چقدر دوساعت در روز تو راه بودن و زمان خیلی بیشتری هم سیخ روی نیمکت نشستن چقدر فرسایندست. (البته الان که فکر می کنم ‌میدونید!)

وقتی خودت میتونی بخش هایی که دوست داری به معلم گوش بدی رو انتخاب کنی، زندگی و درس خوندن با اینکه همچنان غیرقابل تحملیت(!) های خودش رو داره، خیلی جذاب‌تر میشه.

اول درس شیش ادبیات، یه قسمتی بود که درباره گوهر اصل و گوهر تن توضیح میداد. گوهر اصل، یعنی اصل و نصب و نژاد، طبق گفته معلم ادبیات. ولی گوهر تن یعنی فضیلت‌هایی که خودمون در طول راه به دست می آریم. مثلا می گفت اگر گوهر اصل داری برو گوهر تن را هم بدست بیار که بی هنر مثل خار مغیلانه یا اینکه گوهر تن از گوهر اصل برتره.

من خودم حس کردم ترجمه گوهر اصل به اصل و نصب اشتباهه. بهتره گوهر اصل رو استعداد ذاتی، و گوهر تن رو تلاش و هنرهای اکتسابی ترجمه کنیم، که خب، این ربط داده میشه به مفهوم ناروتو پارت یک، و مبارزه ناروتو با گوهر اصل داران که گوهر تن مهم تره، یا مثلا لی و نجی...

 

یا مثلا این شعر درس ششم ادبیات رو ببینید:

مهتری گر به کام شیر در است     شو خطر کن ز کام شیر بجوی

یا بزرگی و عزت و نعمت و جاه      یا چو مردانت، مرگ رویاروی

 معنی اصلیش اینه که اگر "بزرگی" و "سروری" در دهان شیر بود برو بکشش بیرون. یا به بزرگی میرسی، یا مثل مرد می میری. (گرچه من اول فکر کردم میگه اگه یه انسان سرور و پولداری تو دهن شیر بود برو نجاتش بده.) بعد از امیرخراسان می پرسن که چطوری به بزرگی رسیدی؟ میگه این شعر رو شنیدم و متحول شدم.

حالا این شعر یه لحظه حس ناروتو رو بهم داد(وای خدای من! چقدر عجیب. اصلا کی فکرشو می کرد؟!)

مخصوصا مصرع چهارم.

دو تا انیمه تاثیر گذار زندگی من کیمیاگر تمام فلزی و ناروتو بودن، و یه مفهومشون کاملا متضاد همه. شخصیت اصلی کیمیاگر تمام فلزی یه دانشمند آتئیسته، برای همین نه به خدا اعتقاد داره نه به دنیای پس از مرگ. برای همین در طول داستان بارها میبینیم که وقتی مردم میخوان جونشون رو دور بندازن و زندگیشون براشون ارزشمند نیست چقدر عصبانی میشه.

از اونطرف ناروتو و شخصیت هاش به مصلحت بزرگتر اعتقاد دارن، و مدام زندگیشون برای دهکده‌شون کف دستشونه. برای همین جمله هایی مثل «نحوه مرگ یه نینجا مهمتر از نحوه زندگیشه» میشنویم.

و این تفاوت عقیده برای نویسندهایی که تو یه فرهنگ، فرهنگ ژاپنی، بزرگ شدن، عجیبه برام. نگاه فرهنگ ژاپن به دنیای پس از مرگ کلا خیلی قروقاطیه. تعداد خیلی زیادیشون به اینجور چیزا اعتقاد ندارن، احتمالا مثلا نویسنده کیمیاگر.

سنتی هاشون هم به تناسخ و سفر به رودخانه بزرگ و... در دین های شینتو و بودا اعتقاد دارن. که میشه مثل نویسنده ناروتو. چون اعتقاد دارن که زندگی بعدی هم هست، این زندگی رو قوی زندگی میکنن، ولی زیاد از دست دادن یا ندادنش براشون ارزش نداره.

و این برام جالبه، که چطوری من تونستم با هردوی این عقاید که کاملا مخالف همدیگه هستن ارتباط برقرار کنم. و حتی جالبتره، که چطور نحوه نگاه به دنیای پس از مرگ رو زندگی تاثیر مستقیم داره...

 

(خب بچه ها خسته نباشید. کلاسو می بندم. تا جلسه آینده مراقب خودتون باشید.)

 

پ.ن:بعد هی بگید انیمه به درس آسیب میزنه. پرسش ادبیاتمو بیست شدم!

hello shooting star

دیشب و پریشب می گفتند باران شهابی است. پریشبش را نادیده گرفتم. وسط شهر بین همه این نورهای دزد آخر باران شهابی کجا بود؟ ولی دیشبش را نشستم. چون تو گروه گفته بودم دلم میخواهد بروم وسط بیابان زیر بارش شهاب و ستاره ها برقصم، آخرش جام شوکران بنوشم و پوشیده در لباس خواب ابریشمی سفید دراز بکشم و زیر شنهای سرد دفن شوم. حالا جام شوکران و لباس خواب ابریشمی در دسترس نیست، بالکن را که از آدم نگرفته اند.

پتو را پیچیدم دور خودم. نور تبلت را ته کم کرده بودم، صدای آهنگ پیچید توی گوشم. «Hello shooting star...Hello shotting star, again»

again! خوش به حالش. مگه چندبار شوتینگ استار رو می بینه؟

داشتم فکر می کردم اگه فرجی شد و نورهای نارنجی-سیاه شهر گذاشتند، و دیده من هم به جمالش روشن شد چه آرزویی بکنم. اولین فکر، همانی بود که هربار، زیر پتوی گلبافت شب می کردم.

و فهمیدم...

هیچکس نمی تونه زیر آسمونی که شهاب ها احتمالا دارند ازش می بارند آرزوی «تمام شدن» بکنه. حتی اگه نتونه اون شهاب‌ها رو ببینه.

غیرممکنه.

خب؟

کلیک

Hello, shooting-star
Hello, shooting-star again
I've been waiting for you
That girl who dreams
Is still right here, ah ah
Just like that day, ah ah

 

پ.ن:اسم یکی از اندینگای ناروتو هم شوتینگ استاره...

دوست دارن خیلی انگار....

مدرسه مجازی عزیزم،

تا حالا کجا بودی؟ ای نازنین. ای سوییت هارت و هانی عزیزم، تا حالا که من در مدرسه کمر خورد می کردم و از روی رودربایستی جزوه های تکراری مینوشتم و تمام زنگ تفریح را به چرت و پرت گویی مشغول بودم، کجا بودی؟ 

البته، نمی گویم دیر آمدی! دقیقا به موقع بود. حالا میتوانم به جای نیم‌کت‌هایی که حتی عرضه نداشتند گربه بشنود و آمدند توی مدرسه‌های ما مشغول به کار شدند، روی مبل عزیز و موردعشق و علاقه ام بنشینم، لم بدهم یا حتی بخوابم! لپتاپی دم دستم باشد با صد پنجره باز، تبلتی در دست، با تکان دادن موس از فاصله ای قابل توجه، درس را بخوانم و بفهمم و مجبور هم نباشم به معلم هایی که به خاطر مادر و عمو و عمه ام از من کینه به دل دارند، لبخند بزنم. و حتی مجوز زبان درازی هم دارم! تا زمانیکه پیام «آیا میخواهید...»، این پیام سیاه و شوم نباشد روی صفحه، مثل پرنده آزادم.

البته، میدانم که خواندن همه این درس‌های «شاد قطع شده» و «اسکای روم پریده» قرار است کار فیل بزرگوار باشد، ولی ما، من و تو با هم، کارت آسی را داریم که حتی حضرت فیل هم ندارند. نزدیک چهار ساعت زمان مفید صبحگانه و خواب کامل و مناسب.

دیگر مجبور نیستم یکی یکی، تکه تکه از نان، از پنیر، و از کره جدا کنم و مخلوط کرده و در دهان بگذارم. (خودت که  میدانی از جدایی چقدر بیزارم) میتوانم مثل شیر در لیوان جاری شوم، شکل بگیرم و همراه کیک صبحانه خورده شوم! می توانم به جای رادیوورزش، پلی لیست naruto را در آغوش گرفته و در کنارش آرام بگیرم. میتوانم مشق بنویسم! نمیدانی که من چقدر عاشق مشق نوشتنم! فکر کن معلم بهت دستور می‌دهد، راست، رک و صریح. و تو عمل می کنی. خبری از پریدن از این جزوه، به آن کتاب و آن کتاب، به این نمونه سوال نیست! مشق است، مشق!

اگر کمی زودتر می آمدی، من میتوانستم به جای خشک کردن دهانم در زنگهای تفریح، به کاری مشغول شوم که در عشقش گرفتارم. نوشتن! بنویسم. بنویسم، شوخی کنم، همزمان با چندین نفر حرف بزنم، با سرعت تایپم انگشتهایم را نابود، و دوستانم را حیرت زده کنم! ایموجی های بر حق را(@_@، ^_^) به دنیا معرفی سازم، و هزاران کار دیگر.

ای م.م عزیز، میخواهم از تو تشکر کنم. چرا که موجود بس عاقل و با فهم و شعور هستی(اگرچه زیرساخت هایت ضعیفند :/). از آنجا که می فهمی یک دوازدهم عمر یک دانش آموز، نباید در ماشین تلف شود، و نیم‌کت ها باعث سقوط و زشتی مدرسه اند.

حتی طبع شوخی هم داری! طوری که وقتی می بینی معلم هنرمان نمی آید، اسکای روم را وسیله می کنی و شانسی ما را اپراتور می کنی و صدا و وب کم میدهی(اینکارت را دوست نداشتم. مگر نمی دانی من فقط بعد از حمام مو شانه می کنم؟ هان؟) و داخل کلاس های روح‌های کینه‌جوی اسکای روم می فرستی که بیاید انتقام وب کم های فعال نشده اش را از ما بگیرد!

درست است که چیزی از «گوشه حیاط و زیر تونل درختی کتاب خواندن» یا «پرسش از دانش آموز» سرت نمی شود، ولی آنقدر مجنون تو هستم که همچون لیلیت ببینم. بله!

با عشق و احترام

هلن.ن.پراسپرو

----+----+----

این پست، از آنهاییست که باید نوشته شود تا آینده بخواند و «هعععی» گویان، اشک گوشه چشمش را پاک کند.(من آینده عزیز، خودت خوب میدانی که با خود گذشته ای سادیسمی طرف هستی)

تا حرف خود گذشته شد، بگذارید یادی کنیم از من پانزده ساله آینده، که قرار است نامه به آینده‌ام را بخواند.(نازی نازی. گریه نکن. اونقدرا هم خام و نابالغ نبودی دیگه...حالا از یک تا ده شاید پونزده.)

عکسا...اون عکسا باید پاک بشن

از صبح که بیدار شدم می دونستم که باید این پستو بنویسم. و خب...این اولین بازی بود که اینکارو می کردم میدونید؟ اکثر حرفایی که میخواستم بزنم رو  این‌جا  گفتم...وبلاگ، انیمه، مدرسه تیزهوشان، کتاب ها، کتاب ها، چیزایی که یاد گرفتم، غیره و غیره.

از اونموقع اتفاق خاصی نیافتاده...پس باید الان یه چیز متفاوت بگم نه؟

یکی از اون چیزای متفاوت میتونه این باشه که از صبح روز تولد تا زمان باز شدن کادو ها ایز فریکینگ غیرقابل تحمل.

آمّا...کادو ها خوبن.

مهم ترینشون شاید از اون ریسه های «فیلم مزایای نزوی طور» بود که نوجوونای خارجی تو اتاقشون روشن می کنن...و من از زمان یکی از پستای پرنیان سنپای در آتش عشقشون می سوختم. البته...تو پلاستیک فروشی محل قابل دسترسی بودن. ولی خب...یه چیزایی قابل دسترسین و در عین حالم نیستن. 

از اونطرف باران بود...پیکسل ناروتو...آویز کلید ناروتو و هیناتا پیچیده در شال، و نامه‌ش...

بله بله...عذاب وجدان دارم که برای تولدش، «خودم» هیچی نخریدم.

خب خلاصه اینکه...خدایا ممنون که گذاشتی تا 14(15؟ نه بابا...سال بعد تازه 15 میشه نه؟) سالگی زنده بمونم و خوشحال باشم و همه چیزایی که تا حالا بهم دادی...هنوز موندن. و ممنون که هنوز شخصیت اصلی یه انیمه شوجو هستم، نه شونن. ممنون که عادیم، ممنون که الکی خوش و سرخوشم، ممنون که هیچ دغدغه و نگرانی ندارم، ممنون که قراره دختر دایی یه نفر بشم، و کلا ممنونم...

تاریک که شد رفتم تو بالکن، و برای سومین سال منتظر نامه ای که قرار نیست بیاد شدم. تولدی که وسط تابستون باشه، مثل تولدای بهار نیست که نسیم ملایمی بوزه، مثل پاییزیا نیست که نم بارون بزنه...و مطمئنا برف هم نمیاد. حتی امشب اون آسمون بی ابر پر ستاره معروف تابستون هم نداریم، ماه هم که کامل نیست. 

همونطوره که میخوام باشم. همونطور که میخوام زندگی کنم. معمولی و قشنگ. از اون حسای بی نهایت نداره، ولی دلگیر هم نیست.

همین خوبه...نه؟

 

پ.ن:عمه با اون لحن همیشه جادوییش گفت:«موفع تولدام خوشحالم که بزرگ میشم، و چیزای جدیدو تجربه می کنم. خوشحال میشم که شما کوچولوها(!) بزرگ میشید، ولی وقتی بزرگترا بزرگ میشن...پیر میشن...ناراحتم.»

فردا نوشت:رکورد نابود ترین نامه از گذشته که به دست کسی تا حالا رسیده میرسه به...به کی به نظرتون؟ به شخص شخیص هلن پراسپرو. 

یعنی آدم چقدر میتونه یه سال پیش آدم نابودی باشه...:| نامه از گذشته فوبیا گرفتم اصن.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan