گریزی به سوی کتاب عیدانه‌-1401

اگر خواهی که در زیر خاک نروی،

در نور گریز، که نور زیر خاک نرود

ro-nahi.blog.ir

(این شعر انقدر زیباست که... نمیتونم. حقیقتا.)

 

سلام به همه! سلام به سال جدید، و قرنی که دیگه قرن بعده D: 

اینجاییم با گریزی به سوی کتاب عیدانه، شماره 2!

برای کساییکه اطلاع ندارن، گریزی به سوی کتاب یه چالش کتابخوانیه که توش یه تعداد کتاب رو میخوندیم، و  مثل گودریدز ریویوهای کوتاه یکی دو پاراگرفی راجبش می نویشتیم. اینطوری هم بقیه با کتابهای موردعلاقه ما آشنا میشدن، هم خودمون بیشتر با کتابه آشنا میشدیم، و هم اینکه خیلی خوش میگذشتD:"  اگه اطلاعات بیشتری میخواید، این پست اول گ.ب.س.ک.ع1400 بود و این بقیه پست های گریزی به سوی کتاب.

 

پارسال برای اولین بار از گروه گودریدز "بلاگرخون" رونمایی کردیم که البته، از عید تا حالا استفاده خاصی نداشته "-" ولی کارش این بود که کتابهایی که خوندیم رو وارد یه بخش Bookshelf بکنیم که بقیه هم یه جا داشته باشنش.

از اونجایی که نسخه دسکتاپ گودریدز رفته رو هوا، و نسخه اندرویدش هم راه برای شلف درست کردن نداره، مجبوریم از روش دیسکاشن استفاده کنیم و فقط اسم و نویسنده ی کتابی که خوندیم رو بفرستیم تو دیسکاشن مربوطه. اینکار فقط واسه اینه که همه بتونن ریویوهای همه رو بخونن و گم نشه، اگه مثل من تو وبلاگ جمعشون نمیکنن.

 

و حالا راجب خود چالش!

مثل پارسال، هدف امسال هم اینه که بتونیم تو 13 روز عید 10 تا کتاب بخونیم، و راجب هرکدوم یکی دو پاراگراف بنویسیم و تو گودریدز و وبلاگ منتشرش کنیم. البته باز هم مثل پارسال، 10 تا کتاب فقط یه هدف اولیه است، و من خودمم فکر نکنم امسال بتونم بهش برسم! پس فقط هرچقدر فکر می کنید میتونید هم کافیه، و در هر اندازه و مقدار، ما دوست داریم نظراتتون رو بشنویم! 

همچنین، بازم مثل پارسال، این چالش کاملا انعطاف پذیره و اگه اصلا نمیخواید تو گودریدز چیزی بذارید، یا تو وبلاگ چیزی بذارید، کاملا آزاد و رهاست.

 

بقیه توضیحات رو به پست های قبل میسپارم، و خدا را به شما... آخ ببخشید، شما را به خدای بزرگ!

برای چالش دعوت می شود از:

سولویگ-سنپای، نوبادی-سنپای، مائوچان، میخک، وایولت آقای عینک،عشق کتاب، آیسان، تاکی-رفیق نیمه راه(؟)،کیدو-سان، استیو، فاطمه(ablogofonesown)، آقای امیر+، آرتمیس، پرنده-چان، شیفته(اگه هنوز میخونه)، زینب دمدمی، سرکارعلیه، پرنیان-سنپای، آرام، مونی، خانم نویسنده، آی-چان، سمر، آسمانم، آقای مهدی(mostfet)، زری، کلودیا هیرای، هانی بانچ، نرگس، پری-چان، آستریا-چان، میتسوری، هاروچان، زینک(اگه تلفظش درست باشه؟)، دافنه، استلا، آیلین، روناهی، و زهرا یگانه و تیم برقرار (مثل دفعه قبل D:)

 

درسته که کلی کنکوری جدید داریم، ولی کلی کنکوری قدیم هم نداریم! پس عذرشون دیگه پذیرفته نیست! و ما ریویو میخوایم! بهله D:

سال نوتون مبارک :))

در نور گریزید :*)

Ai Challenge

سلام!

2021 خیلی وقته تموم شده، این پست و رفقاش خیلی وقته تو پیشنویسام دارن خاک خوران اختلاط می کنن، و من خیلی وقته دارم باهاشون  ور میرم که بتونم این پستو سر هم کنم. بالاخره سر هم شد. 

این چالش متعلق به آی-چان هست.

او واقعا هم آرام بود، هرچند پر از شور نهنگ!

از وقتی وبلاگو باز کردم میخواستم از دومین دیداری که سرنوشت بهم لطف و عنایت کرد و فرصتشو بهم داد بنویسم، ولی حقیقتا نمیدونستم چطوری و از کجا تا کجا بگمش که حق مطلب رو ادا کنه.

 

آبان ماه ما رفتیم مشهد. تقریبا یه هفته بعد رفتن پری بود، و من دقیقا از همون یک هفته قبلش خوددرگیری داشتم که بهش بگم؟ نگم؟ کنه-طوری نمیشه؟ اصلا ممکنه بیاد؟ 

و آخرش با جمع کردن همه ی شجاعت در سر انگشتانم، تایپ کردم و پرسیدم ببینم میتونه اون روز بیاد حرم یا نه؟

و جالبش اینه که هنوز با پدر و مادر عزیز هماهنگ نکرده بودم. یعنی اول تصورم این بود که یه طوری زمان ملاقات میکشونمشون حرم و برنامه ها رو دستکاری می کنم که بشه، ولی خب آخرش شجاعتم رو در زبونم هم جمع کردم و به اونها هم گفتم و خلاصه، با کلی سختی و تاخیر چند روزه و چند تا سکته‌ی ساکت و بی سر و صدا از جانب من، هماهنگ شد و اون عصر رفتیم حرم.

بعد نماز پینترست به دست داشتم پیام میدادم و منتظر بودم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید literally! لازم به ذکره که نگه داشتن چادر و تایپ کردن و راه رفتن تو حرم شلوغ با سوز سرما سخت ترین کار زندگیم بود، حتی بالاتر از کشتن اون مارمولکه. پینترست هم که نه میذاشت نه برمیداشت، پیر میکرد تا یه پیام بره و بیاد توش.

تنها جاییکه ما تو حرم بلد بودیم سقاخونه بود، و جالبیش این بود که اون همونم بلد نبود XD 

آخرش انقدر ما تو پیدا کردن هم بد شکست خوردیم که مامانم گفت خب شمارتو بده یا شمارشو بپرس زنگ بزنید. من نیم دقیقه هنگ بودم، که حالا با چه تکنیکی شماره بدم خدایا! 

آخرش نمیدونم کدوم دادیم یا کدوم زنگ زدیم، ولی یادمه با یه صدای لرزانی جواب دادم:«ب...بله؟» اون گفت:«سلام؟» و من گفتم:«آرام..؟»

یا یه همچین چیزی. شایدم انقدر دراماتیک نبود XD

البته اگه فکر کردید بعد زنگ زدن ما برفور همدیگه رو پیدا کردیم سخت در اشتباهید. پیدا کردن انقدر طول کشید که مامانم طوری آماده بود هردوتامونو دو پاره کنه که حتی آرامم killing intentش رو حس کرد XD

خلاصه، همدیگه رو پیدا کردیم. مرحله ی بعدی پیدا کردن جا برای نشستن بود. اونجا یه کتابخونه بود که زیر یه جای طاق-گونه ای بود، و من آماده بودم همونجا بشینم انقدر گرم و خوب بود. ولی مامانم کلامی و غیرکلامی ازم درخواست کرد خل بازی در نیارم و بریم یه جای بهتر. آخرش رفتیم یه شبستانی نشستیم که اندازه ی کل شهر توش کرونا بود. ولی خب، حداقل گرم بود!

نشستیم روی تنها پله ی خالی ممکن. آرام گفت ماسکا رو سریع بکشیم پایین(سریع ها! که هم کرونا رو شکست داده باشیم هم چهره ها مشخص تر بشه)، و نظر پایانی هیات ژوری راجب چهره بنده این بود که:«کیووت!» 

ولی نظر من این بود:«خدایا، چقدر پخته و در عین حال زیبا!» و همچنین «لـــپ!»

(تصور من از آرام خیلی نیکو-گونه بود. یعنی مثلا منتظر بودم یه سگ شیطانی کنارش راه بره و شمشیر سیاه از کمرش آویزون باشه و رنگ پریده و قد بلند و اینها.)

اهم بله.

ادامه ی داستان کاملا خلاصه میشه در:«من سرشو خوردم و اون کول و باحال بود.»

همین. 

پست تموم شد. برید خونه هاتون.

 

 

البته اگه توضیحات بیشتر خواستید میتونید ادامه رو هم بخونید... :دی

من هی حرف میزدم که سکوت رو پر کنم، اندازه ی 3/4 سهم اونم حرف زدم:دی  هرچی سوال تو ذهنم داشتم ازش پرسیدم. راجب وبلاگش(که اونموقع بسته بود. مثل مال من) و دلیل بستنش. اون گفت برای این بود که به هرحال توش چیزی نمینوشت و حرفی نداشت بزنه، و من برعکس، حرف زیاد داشتم برای زدن ولی نمیخواستم کسی باهام حرف بزنه.

راجب انتخاب رشته حرف زدیم. اینو بگم که از بین کسایی که میشناسم درحال حاضر تحسین برانگیزترین انتخاب رشته  و شروع دوران دبیرستان که دیدم رو آرام داشته. طوریکه خفن-طور و خیره به هدف داره حرکت می کنه و نمی ایسته. واقعا... خفن بهترین صفت براشه. مثلا...

وقتی گفت عاشق برنده بودنه(یا از شکست خوردن متنفره؟ یادم نمیاد کدوم بود) یه سنگینی‌ای پشتش بود در حد شخصیتای انیمه ای.

یا... مثلا وقتی گفتم:«اومدم تجربی چون تو درس خوندن خوبم، و اگه دست خودم بود تا آخر عمرم فقط تو مدرسه درس میخوندم و هیچوقت دنبال شغل نمیگشتم.» که هردو گفتیم معنیش میشه موندن تو ناحیه ی امن خودت. و وقتی گفت:«به نظر من آدم باید بره جاییکه توش بهترین میتونه بشه.» بعد گفت:«محیط "مدرسه" و درس جوریه که آدم هیچوقت نمیتونه بهترین بشه هرچقدرم تلاش کنه.» و آره، همیشه حس ناکافی بودن هست. البته من درحال حاضر به دلیل چندتا پیروزی فسقلی ندارمش، ولی اونموقع ناجور داشتم، و این یه موج سینوسی و بالاپایین شوندست که هیجوقت نمیتونی رو ماکسیممش بمونی.

البته، مگه کلا زندگی همین نیست؟

گفت تو توی نوشتن میتونی بهترین باشی... و خب، من راجبش شک داشتم اونموقع. الان هم شک دارم، ولی شک دردناک و همیشه روی ذهن سایه انداخته ای نیست که بخوام صبح تا شب بهش فکر کنم و به خاطرش یه هفته مثل یه ستاره دریایی مرده‌ی هودی پوش بیافتم تو رختخواب.

 

آخرش زمانش تموم شد و خداحافطی کردیم و رفت. و تموم شد.

و ما در سکوت برگشتیم خونه و آکاتسوکی نو یونا دیدیم، و شب خوابیدیم، و من فکر کردم و فکر کردم و انقدر فکر کردم که نمیتونید فکرشو بکنید.

و در آخر، من آرامِ آرام رو دیدم، که دقیقا به عمق اقیانوس آرام بود.

بی تعارف، واقعا خوشحالم که تونستم از نزدیک این حجم از اراده و خفنیت رو ببینم... و خیلی چیزها ازش یادگرفتم :) و... ممنونم :)

Tadaiima

سلام. :))
خیلی وقته میخوام این پست رو بنویسم. خیلی بهش فکر کردم و خیلی نقشه های متفاوت براش کشیدم، ولی باز تا موقع نوشتن شد همه‌ش پرید، پس الان مثل همیشه بداهه وار در خدمتتونم.

 

1-

خب، بنده تو این مدت هنوز وبلاگهاتون رو میخوندم، کامنت میذاشتم، با بزهس چت می کردم، و کلا هرکار عادی وبلاگ نویسانه ای رو انجام میدادم به جز وبلاگ نویسی. و واقعا دنیا خیره و حیرانه که پس فازت چی بود. 
نکته اینه که، من یه سری کارهای دیگه رو هم نکردم. مثلا همه ی ستاره ها رو به زور خاموش نکردم، به نظری پاسخ ندادم و واسه هر پستی نظر نذاشتم. یه چیزی مثل حدیث پیامبر که قبل از اینکه (از زندگی) سیر بشم، از وبلاگ نویسی دست می کشیدم. هروقت دلم می خواست می اومدم، هرکار دلم می خواست می کردم و خلاصه، آزادی.

نتیجه‌ی خیلی سختی برای گرفتن نیست که تصمیم گرفتم زین‌پس هم همینکارو بکنم، لکن با وبلاگ باز. بنابراین معذرت میخوام اگه نظرات تا مدت بی پایانی به جای مرتب و منظم مثل قبل، کاملا سلیقه ای پاسخ داده بشن. امیدوارم این مایه ی ناراحتی و دلگیری کسی نشه. اگر هم شد و کوتاهی من در توجه به حقوق خواننده توهین آمیز و ناراحت کننده است، دکمه قطع دنبال کردن از آن چیزی که فکرش رو می کنید نزدیک تره. این حرف اصلا هدف ناله و عصبانیت و طعنه و کنایه و دیگر آرایه های ادبی و بی ادبی نداره. فقط خبررسانیه. پس امیدوارم این هم باعث ناراحتی نشه و بقیه داستان : )

 

2-

حقیقتا، رفتن موقت انولا-چان، و بعد هم دائم موچی-چان، کمی بعد هم آیسان و نوبادی-سنپای، خیلی منو ترسوند از اینکه نقشی در یک چین ری‌اکشن کینازی داشته باشم، و در عادی سازی بستن وبلاگ کوشا بوده باشم.  یه جورایی، راحتتر و عادی ترش کرده باشم. و این خوب نیست. بلاگستان بهترین محل یادگیری منه و نمیخوام به خاطر نیازم به یه نفس کشیدن محو(تر) بشه. 
دلیل بستن وبلاگ برای من زیاد احساسی نبود، حتی با اینکه بعد نوشتن یه پست خیلی احساسی انجام شد. من فقط فهمیدم مدام خوندن و نوشتن و تاثیر پذیرفتن از آدم های توی اینترنت و پرسیدن و پرسیدن برای سلامت روانم چیز خوبی نیست، و فایده ای به جز اورثینک و گیجی برام نداره. همونطور که مائوچان گفت، من درباره آدمایی که میخونم و ازشون می پرسم و درباره حرفا و زندگیشون فکر می کنم چیز زیادی نمیدونم. نه اینکه هیچکدوم رو به دروغگویی متهم کنم، نه. فقط... شاید حقیقت اونها با حقیقت من فرق کنه. و شاید "گاهی اوقات اون ها ناله می‌کنن، چون دوست دارن که ناله کنن." (راستی، پست قبل رو به خاطر کامنت های مائوچان و بقیه دوستان نگه می دارم. اگه دوست داشتید برید بخونید.)

به جز این‌ها، ارتباطات اجتماعی وبلاگی هم برام استرس می آورد. و وقت می گرفت. مخصوصا وقت می‌گرفت.. طوری که تقریبا وسوسه شدم برم و به قول میخک با خبر رتبه دو رقمی برگردم. اگه ترس از فراموش شدن یا همون ماجرای چین ری‌اکشن نبود شاید همین کار رو می‌کردم!

سو. رفتن.

از من این نکته رو داشته باشید، ممکنه این فرآیند "پرسیدن پرسیدن گشتن گشتن" برای سلامت روان شما هم چیز خوبی نباشه. در کل، اینترنت چیز زیاد خوبی برای سلامت روان نیست و ما همه این رو می دونیم، فقط هنوز به یقین نرسیدیم.

(مراجعه شود به این آهنگ که عشق کتاب گذاشت و این مقاله که یه قسمتیش تو کتاب دینی دهم درس اعتقاد به معاد آورده شده بود.(و مدیونید اگه فکر کنید بی‌طرف و unbiased ترین بخش مقاله رو تو کتاب نذاشتن و اسم نویسندش رو با درست ترین تلفظ ترجمه نکرده بودن.:)))

 

3-

اتفاقات زیادی تو همین دو ماه افتاده، و من کلی حرف تازه و ایده‌ی جدید دارم. سعی می کنم آروم آروم همه رو بنویسم چون نوشتنشون واقعا لازمه. نه توی یه گروه واتساپ تک نفره که هیچ امیدی به نپریدنشون نیست، بلکه یه جای محکم و ماندگار، با کلی miror website هایی که آماده ان مسخره ترین پست های من رو هم تو خودشون کپی و ذخیره کنن. :/

لازمه از الان اینو بگم، تا بعدا ناراحتی پیش نیاد، سیلهوت شاید زیاد جای سابق نمونه... و صاحبش هم مثل سابق خودشو برای اینکه ضداجتماعی بودنش بقیه رو آزار نده، تلاش نکنه. سیلهوت برای نوشتن و ثبت کردن برگشته، نه خونده شدن.
ولی در هر صورت، برگشته. و حرفهای تازه ای داره. امیدوارم که این حرفهای تازه به جز خودش برای چند نفر دیگه هم تازه و مفید باشن.

ممنون از توجهتون. تادایما :)

How I Met...

و من آنها را ملاقات کردم

هردو در دنیای خود 

«ماه» صدا میشدند

و من از زمین

نگاهشان می کردم!

 

خلاصه بخوایم بگیم، اولین قرار وبلاگی من امروز به وقوع پیوست!

بعد از قرار استلا و سمر و سولویگ شهرهایی که توش زندگی می کردیم آروم آروم فاش شد، و فهمیدیم که چندتامون تهران و شهرهای نزدیکش زندگی می کنیم. طی میزان زیادی بحث و گفتگو و جیغ و هیجان و فریادِ «تخبخغبخابهغیِ» مجازی، چندتامون تونستیم برنامه رو هماهنگ کنیم. (و بگم، پروسه دردناکی بود :/ بروکراسی اداری خانواده های شاغل خییلی کنده)

 ساعت نه صبح رفتیم ایران مال. (وای ۱۲ ساعت کامل ازش گذشته **_**) این نکته قابل ذکره که تقریبا تو راه پنجر شدیم. یعنی دقیقا مثل فیلم‌ها. ولی خب، با زاپاس حل شد و به راه ادامه دادیم.

اینو از من داشته باشید. که هر بیانی درونگرایی تو زندگیش به یه مونی نیاز داره! یعنی واقعا... برای من یکی که نیم ساعت طول می‌کشید که بخوام تصمیم بگیرم برم به یه دختر گیج و ویج بگم:«ببخشید ساعت چنده؟» 

فقط بلد بودم با خنده نیمه هیستریک جواب بدم:«به قدیم یا جدید؟»

(این نکته هم شایان توجهه که چند دقیقه بعد پری صدا زده شدم توسطش XD خوشحالم که سریع رفع شد البته این اشتباه.)

طولی نکشید که پری رو هم پیدا کردیم و نشستیم توی کتابخونه و منتظر آرتی بودیم. انگار همه دختران نوجوون تهران اون روزو انتخاب کرده بودن برای سرازیر شدن به ایران مال... و حتی مجبور شدیم از یکیشونم ساعت بپرسیم :دی (راستش، مونی بپرسه *-* ما که فقط از دور تشویقش کردیم.)

البته الهه شکارمون نیومد :_) که جاش خالی بود. خیلی.

سپس، رفتیم طرف کتابفروشی و خدایا... چرا همه کتابفروشیا مثل مردابن؟ اگه بیافتی توش دیگه بیرون اومدنت با خداست. به جز این، به قول مونی انگار وسط فیلمای تینجیری بودیم و آهنگ پس زمینه رقص‌گونه در پس زمینه داشت پخش میشد. فقط یه حمله آدم فضایی ها، یا افتادن تو دریچه ای که به یه دنیای دیگه لازم بود برای کامل کردن همه چی.

 اونجا اینو دیدیم که ازش عکس گرفتم:

جای سینیور خیلی خالی بود.

و بقیه. و همه.

به امید روزی که ماشین مکان رو بسازن، و بروکراسی اداری و مجلس سنای خانوادگی ممنوع بشه.

 

از هایلایت های دیگه‌ی امروز میشد به اینها اشاره کرد:

_دنبال شدن پری توسط مونی به دلیل بیان حقایق مهرام. :دییی

_آهنگ خوندنمون. از بلوبرد تا بلاوچاو (:

_شیر و کیک خوردن *-* کیک من طبق عادت بیشتر به لباسم رسید تا دهنم، ولی حس نوستالژیکی داشت به هرحال. دنیا نمیتونه قدرت بی انتهای کیک و شیرو درک کنه. D::

_ پیکسل و ستاره نینجایی پری چان! که الان هردو نشستن از روی طاقچه بالای میزم نگاهم می کنن!

_حرف زدن کامل با اعتماد به نفس مونی با والدین ما *_* حسودیم شد.

_ پری. با روسری. خیلی کیوت. بود. خداا.

_ مامان پری که بهمون گفت have fun و قلب من رو ذوب کرد.

_راستی، کاملا بی ربط، چرا مانگا انقدر گرونه!!!!؟

 

پ.ن1:(نکته سوپر مهم) از کل ماجرای راضی کردن خانواده و رفتن و اومدن، به این نتیجه بزرگ رسیدم که "امیدوار" و "ناامید" بودن اشتباهه. چون همه چیز خیلی سریع میتونه بالا پایین بشه... درست بشه یا خراب.

 

پ.ن2: وقتی برگشتم خونه سه ساعت خوابیدم *-* 

تجربه بی نظیری بود.

 

پ.ن3: پست قرعه کشی میخک...

صداش...

من نمیتونم جز لبخند چیزی بگم (::: 

+

NGC 1672 - 10

تصویر هابل تولد من :)

اگه اشتباه ترجمه نکرده باشم، تو توضیحاتش نوشته بود که برعکس کهکشان های عادی مثل خودش، بازوهاش به جای اینکه درونش بپیچه و کشیده بشه، به ردیفی از ستاره ها نزدیک هسته متصله. مثل اینکه دستشونو گرفته باشه :)
من فقط شدیدا عاشق اون لکه های نوری چشم خیره کننده ی سمت راست عکسم. مال تولد مامان هم چهار تا بزرگشو داشت. مال مامانو نوشته بود اینها نور یه سوپرنوای خیلی دورن که به دلیل جاذبه قوی کهکشان وسطشون نور خم شده و از چند جهت دیده میشه.

به نظر من که خیلی بامسمی اومد :)))

 

آهان و، سرچ هم کردم گفت جزو صورت فلکی دورادوئه.. اسمش که خیلی قشنگ بود. ماهی زرین. آدم یاد اِل دورادو میافته!

 

ویرایش یهویی و موقت: زندگی فقط اون لحظه ای که میخوای بری بیرون، و نمیتونی تصمیم بگیری کدوم کتابو با خودت ببری. 

الکی مثلا هشتگ #فقط-یک-کرم-کتاب-درک-میکند D:

کنار همدیگه قشنگ میشن :)

چالش از اینجا

 

کلمه های آبی تیره‌ی کتاب باز ها              لحظه ها در شعر، شعر در لحظه‌ها

(عکسش)

~~~

پرواز کت و کبوتر ها،

در جست و جوی دلتورا:

سرزمین سحرآمیز

(عکسش)

(دو تا کتاب آخریا برعکس شدن *__*)

For Ever and EVer and EVEr and EVER

چالش بهترین دوست بیانی...

نوشته شده به دعوت ویلی ونکای خسته :)

چالش ساکورا

چالش ساکورا! از اینجا شروع شده. اکثریت هم شرکت کردن... دیگه کسی نمونده دعوت کنم. :_) هر کی خواست شرکت کنه!

سوالای انیمه ای+ ویب های انیمه ای که چند وقته درونم گیر کرده و اینجا خالیشون نکردم! درباره همه چیزای انیمه ای

خب... بریم که رفتیم:

1-اولین انیمه‌ای که دیدین چی بود؟

یادم نمیاد @_@ ولی اولین انیمه ای که فهمیدم انیمه بود قهرمانان تنیس بود!

 

2-اولین کراش انیمه‌ای تون رو بگین؟

خب، مشخصه. وقتی اولین انیمه قهرمانان تنیس بود، اولین کراش هم ریومو ایچیزن بوده دیگه! اصلا اون کلاه لبه دارش، بطری نوشابه که باز می کرد، راکت رو که میداد دست دیگه اش... !!! *Fangirl Waves*

بعدی ادوارد الریک بود. باید نامشو ذکر می کردم حتما ^_^

 

3-انیمه‌ای هست که دوستش داشته باشین ولی امتیاز پایینی داشته باشه؟

 princess principal. دقیقا امتیازش پایین نیست. الان که دیدم، زده هفت. ولی کلا زیر راداره و هیچکس حواسش نیست که چقدر خفنه! تا حالا دوازده قسمت، و فکر کنم یه سینمایی ازش اومده. شخصیتای اصلیش دخترایی هستن که هرکدوم به دلیلی وارد یه ماجرای جاسوسی-حکومتی شدن. دنیاشون یه انگلستان ویکتوریایی پیشرفته است که با یه دیوار به دو سرزمین تقسیم شده و... ماجراش طولانیه، و من دقیقا یادم نمیادش. ولی بهترین شخصیت دخترای انیمه ای رو داره! داستانش شاید از دور کلیشه ای به نظر میاد، ولی از همون قسمت اول تا قسمت آخر غافلگیرتون میکنـــه.

Top 7 Princess Principal Characters with the Most Tragic Story [Best List]

 

4-تصمیم دارین امسال چه انیمه‌هایی رو تماشا کنین؟

دیگری(another)، guilty crown، اگه خدا بخواد وان پیس *_*، جوجتسو کایسن، مودوئازوشی(یه انیمه چینیه. دوستم گفت یه شخصیت توش داره که از ایتاچی و ساسوکه هم بدبخت تره(!)، منم نتونستم مقاومت کنم.)، "دیروز را برایم بخوان" رو هم باید تموم کنم زودتر.

کلیم سینمایی اومده که ندیدم.

به علاوه هارمونی، و اون انیمه ای که هیکارا معرفی کرد و به شکسپیر اشاره زیاد داشت و اسمشو یادم نمیاد -_-

5-آزاردهنده‌ترین شخصیت انیمه‌ای که می‌شناسین کیه؟

ساکورا هارونو :| البته ازش بدم نمیاد. فن فیکشن هم باعث شده حتی دوستش داشته باشم و درکش کنم. ولی همچنان آزاردهنده است. :|

خود ناروتو هم یه ذره... رو مخه. وقتی خود انیمه رو می بینی حسش نمی کنی. بعدا که بهش فکر می کنی میفهمی چقدر رومخ اطرافیان(الی الخصوص ساسوکه بدبخت) بوده

 

6-انیمه‌ی مورعلاقتون کدومه؟

ناروتو مورد علاقمه! ولی بهترین انیمه رو بخوایم بگیم، میگم کیمیاگرتمام فلزی یا آکادمی قهرمانی من یا (تازه یا) ناروتو. 

 

7-کدوم انیمه رو هیچ وقت نمی‌خواین تماشا کنین؟

خیلین. انیمه های ایسکای و هارم مثلا، که اصلا خوشم نمیاد. حتی ری:زیرو که خوبشونه رو هم فکر نکنم بتونم هیچوقت تموم کنم.

ولی آهنگاش قشنگه خدایی.

 

8-یک   دو    چند انیمه نام ببرید که شدیدا با احساساستون بازی کرد؟

انجل بیتس (Angle Beats) که در رتبه اول قرار داره. کلاس آدمکشی دقیقا بعدشه. نه از نظر غمناک بودن، بیشتر باعث ایجاد هیجان درم میشد. دروغ تو در آوریل ترکیبی بود. هیجان و شور جوانی + غم و غصه. 

(دلیل اینکه ناروتو اینجا نیست، اینه که من با خود ناروتو احساساتی نشدم. بعدها با فن فیکشنا بیشتر قضایا رو هضم کردم/گریه کردم/جیغ زدم.) 

 

9-شخصیت انیمه‌ای زن مورد علاقتون کیه؟

آلیس از انیمه پاندورا هارتز. جذابیت و قدرت و رک و راست بودنش، دیگه طراحیشو نگم! همه عالی.

(تو پرانتز بگم، اِما از انیمه ناکجاآباد موعود هم موردعلاقه باران، و دومین موردعلاقه منه. فکرشو بکنید! شخصیت مونث اصلی برای انیمه شونن! مثل یه نسخه دختر و گوگول و غیراعصاب خوردکن از ناروتوئه.)

 

10-شخصیت انیمه‌ای مرد مورد علاقتون کیه؟

هممم... بین ادوارد الریک(کیمیاگر تمام فلزی) و ایتاچی اوچیها(ناروتو)

 

11-غم انگیز ترین صحنه‌ی مرگ توی کدوم انیمه اتفاق افتاد؟

نمیدونم چرا دقیقا... ولی تو انیمه شارلوت،(اسپویل) مرگ خواهر کوچیکه ی یو خیلی اشکمو در آورد.

حتی اسم خواهره رو هم یادم نمیاد *-* ولی مرگش، و اتفاقات بعد مرگش، و حس برادرش بعد مرگش... خیلی داغون کننده بودن. (بغل کردن هاگریدی باران در پس زمینه)

 

12-کدوم انیمه بهترین صحنه‌های مبارزه‌ای رو داره؟

اتک آن تایتان و آکادمی قهرمانی من.

مخصوصا انیمه سینماییش که تازه دیدم My Hero Acdemia: Heroes Rising عجیب خوب بود از این نظر *_* 

 

13-یه نقل‌قول از انیمه‌ی موردعلاقتون بگین؟

جاییکه یه نفر بهت فکر می کنه، اونجا خونه‌ی توئه.

(جیرایا، انیمه ناروتو)

 

A Lesson Without Pain Is Meaningless

(ادوارد الریک، کیمیاگر تمام فلزی)

 

14-کدوم انیمه بهترین موسیقی رو داشت؟

کارول و تیوزدی

 

 

15-دوست دارین با کدوم شخصیت انیمه‌ای برین خرید؟

یه لحظه دلم خواست بگم اینو یاماناکا از ناروتو. اصلا خیلی این دختر خوبه. بهترین دوست انیمه ای، با اختلاف. 

ولی من از اونام که از خرید بدم میاد و فقط همونی که احتیاج دارم رو میخرم، و رفتن با اینو یه چیزی میشه مثل رفتن با مامان و باران، فقط بدتر.

 پس... شوتا آیزاوا(پاک کننده بزرگ) از آکادمی قهرمانی من *_* سلیقش بهم نزدیکه.

البته، اگه حاضر بشه وقتشو تلف کنه با یکی دیگه بیاد خرید.  

(محض اطلاع، آیزاوا اینه)

متوجه شدید که؟ تو کل انیمه، یه لباس می پوشه. D:

بعضی وقتا هم ازینا می پوشه D: بهــتــرین لباس دنــــــــیا!

 

16-شخصیتی هست که دوست داشته باشی بکشیش؟

دانزو ⚡__⚡

حقیقتا دانزو 💀__💀

 

18-انیمه‌ای هست که هنوز نیومده و خیلی منتظرشین؟

تا یه هفته پیش حســابی منتظر آکادمی قهرمانی من بودم. کلا یادم رفته بود که این آپریل قراره بیاد.. ولی اومد! 

در حال حاضر ولی منتظر چیزی نیستم. کلا انتظار-دونم خراب شده. حتی واسه اتک هم دیگه شوق ندارم :/

(ویرایش:اوه یادم اومد! سینمایی دیگه‌ی آکادمی هم تریلرش اومده و منتظرشم: World Heroes.)

(اگه فصلای بعدی نوراگامی/پاندورا هارتز/ مارس همانند شیر/نو گیم نو لایف رو هم بسازن ممنون میشیم *_*)

 

 

19-شخصیتی هست که دوست داشته باشین بیارنیش خونتون؟

امای ناکجاآباد موعود رو دوست دارم بیاد. باهاش خوش می گذره :)

اینو رو هم که گفتم. خیلی دوست گوگول و خوبیه. :*)

(                                                                                                                                                     ))

این قسمت به دلایلی سانسور شد ^_^

P:

 

پ.ن: چرا نوزده تا شدن؟ :| 

ویرایش: اوه یادم رفت... به اینجا سر بزنید : )

"چی بودم چی شدم" سال 1399

نُه لبخند نود و نُه

یا همون Triple 9! :دی

1-فن فیکشن. نوشتنشون، خوندنشون، کامنتا!

2-وبلاگ. مثل همیشه :) خوندنش، نوشتنش، کامنت خوندن و گذاشتن، قالبش(که فکر نکنم هیچوقت عوضش کنم.)، فونتش!(با چشم های اشکبار به نوبادی-سنپای نگریستن)

و از همه مهمتر: دوستا! کلی وبلاگ نویس خوب امسال بهمون اضافه شدن، و کلی دوست جدید و غیرقابل وصف : ) 

3- ناروتو! شخصیت هاش، داستانش، تحلیل هایی که هرروز بیشتر و بیشتر درشون غرق میشدم.

4- کتاب ها! طاقچه بی نهایت که اول سال یهو بهم رسید و کلی پشت سر هم خوندم، چند تا لایت ناول، کتابایی که از نمایشگاه(سی بوک، درواقع. ولی خب، نیت مهمه) گرفتم.

5- انیمه! سینمایی و هرزصدهام! مارس همانند شیر! 

6- مدرسه! مدرسه ی مجازی از لذتبخش ترین سالهای مدرسه ایم بود! حتی با اینکه معلم های امسال همشون مشکلات روانی داشتن(از جمله سادیسم، مازوخیسم، اختلالات دو یا چند شخصیتی، ناامنی عاطفی و نیاز به تایید شدن، و بی خوابی!) در عوض، بچه ها خیلی خیلی خوب بودن! با کلی از بچه ها آشناتر و صمیمیتر شدم که اگه مدرسه مجازی بود نمی شدم، و کلی... دوست پیدا کردم! دوستای انیمه ای و جالب و هیجان انگیز! و کلا، اوپن بوک بودن امتحانا خیلی کیف داد D:

7- باران! من قبل از امسال، خواهر خیلی خوبی نبودم. خواهر بدی هم نبودما، ولی زیادم با احساس و مهربون و کلا، حامی نبودم. شاید بچه تر از اون بودم که دقیقا قدر خواهرکوچیکتر داشتن رو بدونم. ولی امسال، احتمالا به خاطر قرنطینه و عملا هم اتاقی شدنمون بیشتر نزدیک شدیم. شایدم دلیلش ناروتو بود! شاید چون رابطه ایتاچی و ساسوکه تو بچگی شبیه من و بارانه : ) یا هیناتا و هانابی...

ولی امسال، بیشتر انگار تونستم... از بودنش لذت و محبت رو کاملا حس کنم! و خوشحالم! : )

8- آهنگ! خیلی رابطم باهاش نزدیکتر شد. خودم یازده تا نوشتم، یدونه خوندم، و یک عالمه گوش کردم! تازه یه وبلاگ آهنگم دارم! دیگه آدم از زندگی چی میخواد؟

 

 

9 رو میخوام... لبخند ننویسم. میخوام یه اخم، یه غم بزرگ بنویسم. 

بدترین اتفاقی که تو 99 برای من افتاد مرگ عزیزان نبود(و خدا رو بابتش شکر می کنم) قرنطینه هم نبود(حتی با اینکه خیلی تاثیر گذاشت روی بزرگ شدن اخم و غم)

بدترین اتفاق برای من یه تصمیم بود، که هنوز نمیدونم درست گرفته شده؟ بدترین اتفاق برای من، یه معنی از دست رفته بود. بدترین اتفاق برای من، یه ترس بزرگ و هیولاهایی بود که شب و روز شکارم میکردن.

چیزایی که تو سال 99 من رو پیش میبردن، که مجبورم میکردن جزوه ها رو بنویسم، فیلما رو ببینم، کلاسا رو شرکت کنم، کارای تو لیست رو خط بزنم، انگیزه هام نبودن. ترس بودن. ترس از آینده، و ترس از فقر.

 ولی شاید... فقط میخوام همین الان، آخر سالی، امید داشته باشم که این فقط قسمتی از داستانه. که ترس هام الکین و ریشه در تحول نوجوانی و این حرفا دارن.

میخوام این آخر سالی، تصمیم بگیرم که این ترسا رو رها کنم. که سال رو به همون شادی شروع کنم که 98 رو شروع کردم. انیمه شوجوآنه و سرخوش.

میخوام بابت این هشت هدیه تشکر کنم، و سعی کنم وجود شماره نه رو فراموش کنم :)

عیدهمتون پیشاپیش مبارک، و سالتون پر از لبخند :)

۱ ۲ ۳
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan