Lost & Found

وقتی یه آهنگ رو روی تکرار گوش می کنی در نهایت دو تا نتیجه داره. یا حالت ازش بهم میخوره، یا انقدر درونش غرق میشی که فکر رفتن به آهنگ بعدی غیرقابل تصوره. هر آهنگی بعدش بخوای گوش کنی یا خیلی گوش خراشه، یا زیادی آروم. حتی از بین آهنگهای همون خواننده هم اگه بگردی نمیتونی آهنگی با همون تن و صدا و متن پیدا کنی. هر آهنگی خاصن.

با یه نفر خیلی بحث داریم در این مورد که آدم باید آهنگ رو برای لذت گوش کنه، یا برای اینکه کار فاخر و فرهنگیه. آیا روش درستی برای آهنگ گوش کردن وجود داره؟ آیا اگه به یه آهنگ گوش کنی و همزمان به یاد یه آهنگ دیگه باشی اشتباهه؟ اصلا کار درست و کار اشتباه در احساسات و افکار معنی دارن؟ چون ما میتونیم اعمالمون رو کنترل کنیم، ولی محض رضای خدا احساسات و افکار قابل کنترل نیستن. حالا تو هی تکنیک‌های روانشناسی کتاب سلامت و بهداشت و تراپیستت رو امتحان کن. بازداری، برون‌ریزی، جایگزینی خواسته. 

کلا خیلی مشکلات داریم، ولی میتونستن خیلی بدتر باشن. مثلا با اینی که الان هست واقعا نمیدونم چیکار کنم و یک مقدار هوپلس به نظر میاد، حداقل از این نقطه. مشکلات انسانی درواقع خیلی ساده هستن چون یه مدت زمان مشخصی که بگذره، وقتی حرفش بشه یا راجع بهش گریه می کنی یا میخندی. حالا اون مدت گاهی یک ساله، گاهی ده سال گاهی یک عمر. گریه و خنده آسونه، بلاتکلیفیه که سخته. برای همین خیلی از پشت کنکور موندن میترسیدم. خیلیها پشت کنکور میمونن و واقعا پدیده وحشتناک و عجیبی نیست... ولی من میترسیدم.

کنکور. مثال خیلی خوبیه. فکر کنم من آدم "از مسیر لذت ببری" به دنیا اومدم ولی الان انسان نتیجه‌گرایی هستم چون مجبور بودم. وایسا... مجبور بودم؟ آیا واقعا رتبه سه رقمی و رشته تاپ ارزشش رو داره؟ نمیدونم. طمع درونم زیاده... یا بود. خیلی ها نتیجه گرا هستن بدون داشتن نتیجه ای که میخوان. مثلا من. 

حرف زدن راجع به کنکور و نتایج اینجا خیلی سخته چون زود چسب زخم رو نکندم و الان زیرش عفونت کرده. قبلا گفته بودم درونم پر از shame هه و نمیفهمم کسانی رو که بدون خجالت زندگیشون رو می کنن انگار خیلی عادیه که زنده باشن و دانشگاه خوب قبول بشن و دانشگاه قبول نشن و برن سرکار و وارد رابطه بشن و کات کنن. هر قدمی که برمیدارم انگار باید به یک جمعی از تماشاچی های خیالی جواب پس بدم که چرا اینکارو کردم، و جالبش اینه که اون تماشاچی ها حتی زیادم اهمیتی به نمایش نمیدن. انگار بلیط مجانی گیرشون اومده و میخوان هرچه زودتر برن خونه برای امتحان میانترم فرداشون بخونن.

به هرحال. دندون بهشتی قبول شدم و الان منتظرم بهمن بشه که برم دانشگاه. یه پست کنکوری دارم ولی هی عقب میندازم تمومش کردنش رو.

عبور کنیم. پست های قدیمیم رو میخوندم و همونطور که انتظار داشتیم یه آدم متفاوت بودم. کل زندگی من توی این وبلاگ بود، چون جای دیگه ای رو نداشتم. نمیخوام دراماتیک باشم ولی اون بیرون جایی برای خودم نمیدیدم، با اینکه وجود داشت. برای همه جا هست. این هم جزو چیزهاییه که راجع بهش بحث می کنیم. برای همه جا هست، برای همه عشق هست، دیگه بچه نیستی که بتونن بترسوننت با دروغ و جواب های اشتباه. برو جواب درست رو پیدا کن و بعد با پنس چیزهایی که توی مخت فرو کرده بودن رو از گوشت در بیار بیرون. 

خوشحالم که با هم بحث می کنیم. خوشحالم که میتونم خودسر و لجباز باشم. نمیدونم اون هم خوشحاله یا نه، ولی حدس میزنم آره چون برمیگرده برای بحث بیشتر. شاید بالاخره نوبت منه که آهنگی باشم که کسی ردش نمیکنه.

 

خلاصه که همین. اینم سهم امروز از برون ریزی و بازداری و جایگزین کردن خواسته ها. دلم براتون تنگ شده. اگه حال و حوصله داشتید یه کامنت کوچولو بذارید. آهنگ Red از Survive said the prophet روی تکرار بود برام که یهو دستم خورد قطع شد.

If we can be found we sure can get lost

through all the madness of falling in love.

پلی‌لیست نگرانی

چون لیست راحت‌تره بریم لیست.

 

1. خوشحالی. در پایان روز چیزیه که همه ما میخوایم و دلیلیه که ما رو از توی تخت بیرون میاره. چیزیه که انتظار داری پارتنرت وقتی براش کادوی تولد میخری که مدتها روش فکر کردی نشون بده، یا دوستت وقتی براش آهنگی که دقیقا دوست داره رو، یا خودت وقتی همه چیز خوبه و دنیا آرومه و آسمون آبیه و رتبه‌ت خوب شده.

رتبه من خیلی خوب شده، و راستش همون روز اول(شب درواقع) که فهمیدم زیاد خوشحال نشدم. ذهنم هنوز درگیر what ifهایی بود که مطمئنم ذهن همه درگیرش هست ولی من یه علاقه‌ای دارم که هی بهشون فکر کنم. مامان می گفت مثل چندتا دوست سمی که باز به هر مهمونی که میگیری دعوت میکنی. باران گفت ذهنت یه پلی‌لیست داره از همه چیزهایی که باید نگرانشون باشی و تو فقط سر هر تصمیم گیری بزرگ یا حتی در یک روز رندوم عادی، اونها رو میذاری روی شافل و بهشون گوش میکنی.

خلاصه که، اونموقع خوشحال نشدم. بیشتر تو ذهنم این بود که حداقل "ناراحت" هم نشدم. ولی الان که بیشتر از یک هفته ازش گذشته کم کم داره برام جا میافته. همین آرامشی که موقع انتخاب رشته دارم، بهتره قدرش رو بدونم چون چیز خیلی hard wonای بوده و خیلی ها با اینکه تلاش کردن الان ندارنش. 

این قضیه‌ی ترس از ungrateful بودن خیلی برای من پررنگه دوستان. تقریبا توی یک دسته بندی با ترس از poverty قرار میگیره. احتمالا هردوشون ریشه در فرزند یک خانواده ایرانی بودن داره. اینکه همیشه نگران باشی از همه پتانسیلت استفاده نمیکنی، یا در حق خودت و کسایی که برات زحمت می کشن جفا می کنی، یا دینی که بهشون داری رو ادا نکردی همیشه برام سنگینه. دارم سعی می کنم این قضیه رو unlearn کنم و به این نکته توجه کنم که خیلی وقت ها افراد، یا دنیا، دین‌شون رو به من ادا نکردن پس فکر کنم اینها با هم میتونن خنثی بشن. عیبی نداره. آروم باش.

توی رانندگی هم همینم. یعنی، حتی وقتهایی که راه مال منه و حقمه زیادی سعی می کنم ملاحظه بقیه ماشین ها رو بکنم که این باعث میشه هروقت از کلاس شهری میام خونه کل بدنم و ذهنم خسته و کوفته باشه. امیدوارم استعاره به اندازه کافی ملموسی شده باشه و دیگه وجه شبه رو توضیح ندم:)

آره پس الان خوشحالم. دو روزه منتظرم از این high که توشم بیام پایین که عادی بشم و یه پست وبلاگ بنویسم که چیز ماندگاری باشه و بعدا نیام به چشم جوگیری نگاهش کنم، ولی هی اتفاقاتی میافته که highام رو بالاتر میبره :) گفتم پس بهتره زودتر دست به کار شوم.

 

2. ترس. بحثش شد، داشتم The Vampire Lestat میخوندم و به این نقل قول رسیدم

I do not know anything, except that I do not wish to suffer. I am so afraid. I swear on my fear which is all I possess now, I do not know.

واقعا کسی بهتر از این نمی تونست انگیزه های من برای... هر کاری رو توضیح بده. چون اکثر اوقات به جای دویدن به سمت هدفی، دارم فرار می کنم از ترسی. فکر نمی کنم این سالم باشه، و تلاش برای تغییر دادن خودم هم کار نمی کرد حقیقتا. برای همین تصمیم گرفتم به یه middle ground برسم، یعنی ندوم. قدم بزنم و کارهایی که لازمه طی این قدم زدن انجام بدم رو انجام بدم. 

یعنی ببینید، میتونم خودم رو درک کنم که چرا اینجوریم. میتونم بی طرفانه به خودم و زندگیم تا اینجا نگاه کنم و بگم زندگی استرس آوری بوده، از اکثر جهاتی که فکرشو بکنید، و بیشترش هم تقصیر خودم نبوده چون مثلا یه بچه 12 ساله چطور ممکنه مقصر اتفاقات تنش زایی باشه که داره براش میافته؟

من در گذشته خودم مقصر نبودم، ولی چون زندگی خودمه، شخصیت خودمه، این وظیفه رو دارم که سعی کنم آروم آروم درستش کنم. یعنی به نقطه ای برسم که یه بچه‌ی helpless نباشم و واقعا کنترل معنی داری رو چیزهایی که داره پیش میاد، آدم هایی که براشون زمان میذارم، و چیزهایی که یاد میگیرم داشته باشم. حتی اگر هم نداشتم، بتونم احساسات خودم نسبت به اون چیزها رو هضم و تحلیل کنم که باعث وحشتم نشن.

این میزان از مسئولیت یه کم برام سنگینه، و اگه بخوام بالغانه باهاش مواجه بشم، باید قبول کنم که آره. ترسیدم. همیشه قرار نیست درست تصمیم بگیرم. ولی قراره بهتر بشه، قدم به قدم.

 

3. ژورنال نوشتن بود ها؟ نتونستم هرروز انجامش بدم، دروغ چرا. ولی اون روزهایی که انجام دادم واقعا جادو کرد. میتونم با یه کم اغراق بگم یه مشکل خیلی بزرگ رو برام حل کرد. یه وزنه ای روی دوشم نیست که واقعا به خودم افتخار می کنم تونستم انقدر به موقع بندازمش زمین، چون اگه یک قدم بیشتر باهاش راه رفته بودم باهاش افتاده بودم تو دریا و باید کلی دست و پا میزدم که غرق نشم.

 

4. افتخار. هوم. من به طور کلی اعتماد به نفس پایینی دارم و در این نقطه زندگیم میتونم بگم پاشنه آشیلمه. سرکار رفتن واقعا کمکم کرد. بازخورد مثبت از دانش آموزها و مدیرم می گرفتم، خودم تسلط بیشتری رو کارم داشتم، و از همه مهمتر، وحشتم کم شد. الان کاملا ترس و وحشتی که دو هفته پیش داشتم در برابر استرس اندکی که الان دارم مقایسه می کنم، میتونم بگم که آره. پیشرفت.

یه چیز بامزه اینه که راجع به زبان هم همینه. یادمه وقتی 8 سالم بود قبل کلاس زبان رفتن گریه می کردم و بعضی وقت ها مادرم باید فیزیکالی منو میکشید که برم کلاس. (لطفا زنگ نزنید به مددکارهای اجتماعی she meant well!) چون در یه سری چیزها خوب نبودم و از اینکه برای چیزها تلاش کنم و اونها رو یاد نگیرم وحشت می کردم.

وقتی  اون وحشتی که داشتم رو با اعتماد به نفس کامل الانم نسبت به زبان مقایسه میکنم، خیلی خیلی آرامش دهنده است. یعنی اطمینان بخش ترین چیز دنیاست. چون میگم، اون وحشت حل شد. پس وحشت های حال و آینده هم قراره حل بشه و این عالیه.

میدونم اگه این درس رو زودتر یاد میگرفتم و یه سری تصمیمات رو می گرفت خیلی بهتر بود. از یه سری چیزها که برام خیلی خوب بودن و منم توشون خیلی خوب بودم عقب کشیدم، چون میترسیدم. آره، الان پشیمونم، ولی کاریش که نمیشه کرد، میشه :)؟ 

 

5. خود. به نظرم این خیلی خوبه که آدم زود بفهمه خودش چطور زندگی‌ای رو میخواد. هیجان می خواد؟ یه روتین مشخص میخواد؟ دوست داره در حال یادگرفتن for the sake of یادگرفتن باشه، یا اونقدر براش اولویت نیست و از یافته‌هاش میخواد پول در بیاره؟ میخواد خطر کنه؟ میخواد با آدم های زیادی در ارتباط باشه در عمق کم یا با آدم های کمی در عمق زیاد؟ چون میدونید، واقعا نمیشه همه این حالات رو با هم داشت. حتی اگه غیرممکن نباشه، زیاد نتیجه‌ش چیز جالبی نمیشه. میشه هیولای فرانکنشتاین که بهترین قسمت هرچیزی رو داشت ولی مجموعا چیز جذابی به دست نیومده بود.

خلاصه که آره خوبه که بدونی چی میخوای در همه موارد. اصلا، یه چیزی که آدم باید زود بفهمه اینه که "میخواد که بخواد"؟ میخواد که یه سری هدف داشته باشه و برای رسیدن بهشون تلاش کنه یا نه، همینکه زندگی stableای داشته باشه براش کافیه؟

 

6. الان که دارم تموم می کنم به این فکر می کنم که اینم عجب پست skipableایه ها... ولی آخه جدیدا اکثر پست های بیان skipable ان پس قرار نیست ناراحت بشم اگه کسی تند تند اینو رد کنه یا skim کنه. احتمالا ریشه این اتفاق به کیفیت پست ها برنمیگرده بلکه به این برمیگرده که دیگه اون sense of community به اون شدت توی بیان جاری نیست و انگیزه برای کامل خوندن پست های همدیگه خیلی سطحی تره.

 

7. احتمالا لازم نیست اینجا به این اشاره کنمbut better safe than sorry.

رتبه کشوریم سه رقمی شده، ولی اگه ممکنه تا قبل از اومدن نتایج عدد دقیق نپرسید تا ناراحتی هم پیش نیاد :)

 

To Listen~

OMAAT; 1: Happy with a Secret

با دلایت تصمیم گرفتیم هرروز یه فیلم ببینیم. دلم برای اینکارا و نوشتن راحع بهشون تنگ شده بود. چون عاشق مخفف کرذن چیزها هستم، اسمش رو میذارم OMAAT. میشه One Move At A Time. هر Movie مثل یک Move به جلوئه. یا عقب، بسته به اینکه اون لحظه چی نیاز داشته باشی.

پــــــس بریم که رفتیم!

 

فیلم Eternal Sunshine of the Spotless Mind رو نگاه کردیم. برعکس دلایت، قبل از دیدن هیچ ایده‌ای نداشتم راجع به چیه برای همین با هر قدم حیرت کردم. در پایان فیلم، حتی چیزهایی که نفهمیدم برام زیبا بود. جدیدا خیلی به خاطرات و ذهن فکر می کنم، و فکر می کنم... هی. ذهن ما خطی نیست. خاطرات ما با دوربین ضبط نشدن و فقط کلافی از احساسات و اطلاعاتن که اکثر اوقات سرش گمه. پس دوست ندارم برم تحلیل های اینترنت رو بخونم که بفهمم دقیقا تایم لاین فیلم چطور بود.

لرزان بودن تعمدی دوربین چیزی از زیبایی شات ها کم نکره بود. انگار تک تک لحظات فیلم عکاسی شده بودن و کنار هم گذاشته شده بودن(البته، از نظر تکنیکی همینه... ولی خب.)

مردم معمولا به من میگن خیلی تو افکار خودمم و زیاد با دنیای واقعی در تماس نیستم. برای همین اینکه اتفاقات داخل سر جول با اتفاقات بیرون مری و استن پارالل میشد، لمس همزمان درون و بیرون، برام خیلی زیبا بود. البته... دروغ چرا. کلاس استوری لاین مری با اینکه کوتاه بود خیلی محکم بهم ضربه زد. اونجا که زنه گفت You can have him kid. You already did مجبور شدم استپ کنم و یه نفسی بگیرم.

نکته پایانی که از این فیلم گرفتم اینه که اگه کسی اونقدر روی ذهن و احساساتت قدرت داره که حاضر بشی کاملا پاکش کنی، نبودنش اندازه بودنش قراره دردناک باشه. پاک کردن خاطرات فکر خوبی نیست، تازه به نظرم باید برعکس عمل کنی. سعی کنی کامل به خاطر بیاریش. بدون bias، و بعد سعی کنی برای خودت حلش کنی. البته هنوز خودم این نظر خودمو اجرا نکرذم. آپدیتتون میکنم اگه کار کرد.

و آه. راستش نمیدونم. احتمالا باید از مفهوم رابطه جول و کلمنتاین بیشتر بنویسم... و تاثیری که باید رو من بذاره. ولی نمیدونم. نمیتونم. شبیه دریاچه یخ زده ست که فقط میتونم رو سطحش بخوابم. شاید همینطوری بهتر باشه، چون هیچکس دلش نمیخواد از هیپوترمیا بمیرم!

هیچی دیگه. همین.

~Fav Quotes~

"Why do I fall in love with every woman I see who shows me a bit of attention?"

 

"You want some fries for that shake?"

 

"Happy? Happy with a secret?"

 

"constantly talking isn't necessarily comminucating."

 

"are we dining dead?"

 

 

To Listen 

The perks of watching a movie over and over

این ششمین باریه که دارم مزایای منزوی بودن رو نگاه می‌کنم. می‌خواستم بفهمم چیه که این فیلم رو از این‌همه درامای دبیرستانی دیگه که ریخته اون بیرون برام متمایز می‌کنه.

متوجه شدم بحث چهار تا صحنه‌ست.(خیلی بیشتر از چهار تا صحنه‌ست ولی اگه بخوام همه رو بگم باید مقاله کامل بنویسم پس به همین‌ها بسنده می‌کنیم.)

(اسپویلِ شدید فیلم. به جز بند آخر تقریبا همه چیز رو اسپویل میکنم)

 

 

۱. اولین بوسه‌ی چارلی و سم. سم می‌خواد از چارلی و معصومیتش محافظت کنه، طوریکه هیچکس برای خودش نکرد.

یا حداقل، قصدش اینه. نمی‌دونه که چارلی معصوم نیست. حتی خود چارلی هم انگار نمی‌دونه. چون وقتی سم حرف می‌زنه، نمی‌گه "منم همین تجربه رو داشتم." میگه "خاله هلن من هم همین تجربه رو داشت." یعنی خودش رو به عنوان قربانی قبول نداره. خودشو مقصر می‌بینه.

این صحنه زیباست چون با اینکه سم معصومیتش رو نجات نداد، ولی حداقل "تلاش" کرد که اینکارو بکنه. می‌تونست واسه‌ش مهم نباشه، می‌تونست بگه "اگه من درد کشیدم، چرا بقیه نکشن؟"

ولی اینکارو نکرد. همین ارزشمند بود.

 

۲. بعد از اونجا که چارلی دوست پسر سابق پاتریک رو کتک می‌زنه، داره از دفتر مدیر میاد بیرون که سم میاد بیرون دنبالش، و اولین سوالایی که چارلی ازش می‌پرسه ایناست:

"So you're not scared of me?" Don't you think I am a monster?

"Can we be friends again?" Can you love me, regardless?

بغل های چارلی و سم از هزارتا بوسه برام مهمترن. ولی جدا از اون، جواب زیبای سم بهش:

"Come on. Let's go be psychos together."

 

۳. پاتریک و آرک شخصیتیش نابوم می‌کنه. طوری‌که هر شب می‌گفت "امروز دیگه زندگیمو عوض می‌کنم"

"I could meet the love of my life any second! Things will be different now and that's- good."

"آره. چیزها بهتر می‌شن. همین الانم شدن. من دیگه آزادم!" مغزت می‌گه.

"پس چرا دردش از بین نمی‌ره؟" قلبت می‌گه.

و درگیری ابدی این دو تا گیجت می‌کنه. سختی عبور از عشقی که انگار از دستت به زور کشیده‌ان بیرون.

طوری‌که چارلی پاتریک رو بعد بوسه‌ش بلافاصله بغل کرد، حتی یک لحظه تردید نکرد و چندشش نشد؟ طوریکه بلافاصله فهمید پاتریک اون لحظه فقط یه لمس، یه ارتباط، یه جور دوست داشته شدن می‌خواسته؟ باعث می‌شه عاشق این صحنه باشم.  

 

۴. صحنه‌ی تاابد موردعلاقه‌م: بوسه‌ی قبل از رفتن سم.

نه فقط بوسه. کل مکالماتی که با هم داشتن. تک تک کلمات. 

Sam: "I don't want to be somebody's crush." 

وقتی اینو گفت توجه کردم به گردنبندش. احتمالا تصادفی بوده، ولی ستاره دور گردنش برام انگار... نماد دست نیافتنی بودنه. حداقل برای چارلی. چیزی که از دور تحسین کنی ولی نتونی به دستش بیاری.

Charlie: "I know who you are."

"You're not small. You're beautiful." 

لحن چارلی موقع این جمله‌های آخر یه uegancy خاصی داشت که فقط یه wallflower می‌تونه درک کنه. کسی که نمی‌تونه احساساتش رو همیشه نشون بده، تا اینکه به یه نقطه‌ای می‌رسه که نمی‌تونه نشون "نده". چارلی اینطوری بود که... این جمله‌ها مهمن! گوش کن! تو کوچیک نیستی! تو زیبایی!

در عین حال، لحنش پر‌ از ترسه. 

و پیام این فیلم همین بود. 

"دوستت دارم‌ ولی می‌ترسم." تبدیل شد به "دوستت دارم با اینکه می‌ترسم."

4.5 اشاره افتخاری به خواهر چارلی که بلافاصله وقتی آخر فیلم چارلی بهش زنگ زد فهمید یه چیزی اشتباهه و به دوستش گفت پلیس بفرست خونمون. بلافاصله. ما عاشق این دختریم.

اصلا اینجوری که کل این شخصیت‌ها با هم در sync هستن طوری زیبا و هنرمندانه‌ست که نمی‌توانم. مثلا اوایل فیلم تو پارتی که سم به پاتریک گفت فکر نکنم چارلی دوستی داشته باشه، و پاتریک فوری فهمید اوکی رد خور نداره. باید این بچه رو زیر بال و پرمون بگیریم.

(پایان اسپویل)

 

4.75 حیفه به صحنه رقص اشاره نکنم. و آهنگ بی نظیرش که خیلی آندرریتده چون اکثرا به Heroes آخر فیلم توجه می کنن. منطقیه چون کی دیوید بویی دوست نداره؟ ولی ما دراین خانه بیشتر عاشق صحنه‌های رقص تو فیلم ها هستیم:)

5. این فیلم از معدود فیلمهاییه که به قدرت و صلابت میگم از کتابش بهتر بود. حوصله ندارم کلی عکس تو این بیان باکس خراب شده بارگزاری کنم وگرنه زیبایی های فیلمسازانه‌ش رو که کلی با احساسات ما بازی کرد نشونتون میدادم. فیلم های 2024؟ نه ممنون 2012 وجود داره.

A Father's Love

این پست حاوی مطالب هنجارشکنانه و نه چندان خوشایند برای روح های لطیف است. پس با دقت بخونید. نگید نگفتی.

 

 

 

انتخاب نگران‌کننده ترین داستان دینی دنیا خیلی رقابت سختی میشه چون همه دین ها داستان های خیلی ترسناکی درونشون دارن. همونطور که قصه ها و کارتون های کودکانه که فکر می کردیم همه‌ش خنده و رنگین کمون و درس های خوبن، یهو راز پشتشون کشف میشه و با خودت میگی واو. دارک.

 

درحال حاضر میخوام جایزه‌ی disturbing ترین داستان دینی رو به داستان حضرت ابراهیم و پسرش بدم چون خیلی ذهنمو مشغول کرده. بعدا شاید عوضش کردیم. بهش میگم داستان دینی، ونه قرآنی، چون چیزیه که بین همه دین های ابراهیمی (Abrahamic Religions) مشترکه. تو جزییاتش بحث هست. ولی به کلیات بپردازیم.

 

داستان ساده است(البته نه اصلا ساده نیست ولی خب) خداوند به ابراهیم امر میکنه که پسرش رو قربانی کنه، و ابراهیم دست به چاقو میبره ولی چاقو به خواست خداوند کند میشه و در عوض قوچ/گوسفندی براش میفرسته که اون رو قربانی کنه. نتیجه اخلاقی داستان اینه که به خداوند کاملا اعتماد کنید و اون شما رو ناامید نمیکنه.

 

پیام کلی داستان که من به عنوان به دبستانی، وقتی اولین بار این داستان رو شنیدم ازش عبور کردم چون زیادی بچه بودم که بفهممش، این بود که فرزندانتون رو به راه خداوند بسپارید. هم استعاری هم لیترالی. خواست خداوند رو از فرزند خودتون بالاتر قرار بدید تا اون فرزندتون رو نجات بده.

 

ولی خب، این داستان فقط همینه. یه داستان. تو دنیای واقعی فکر نکنم به جز یه سری مورد خاص، شده باشه که وقتی فرزندت رو برای "خداوند" قربانی کردی، نجات پیدا کرده باشه. والدین زیادی هستن که وقتی خواستن به هرروشی که شده فرزندشون رو به راه راست هدایت کنن. تنها نتیجه ای که دریافت کردن در بهترین حالت، نفرت اون بچه بوده و در بدترین حالت، شکستن و نابود شدن بچه زیر بار فشار "راه راست" و "خواست خداوند". فقط کافیه یه نگاه به دبیرستان های دخترانه بندازید، یا ردیت و گروه‌های /ExMuslim یا /ExChristian ش. کسی تا وقتی زخم‌های شدیدی نخورده باشه، نمیاد تو اینترنت راجع بهشون حرف بزنه و کمک بخواد. فکر نکنم اینهمه آدم زخم های تخیلی برای خودشون ساخته باشن. 

 

 

 

معلم دینی راهنماییمون یه بار گفت همه پیامبرها یه گناه داشتن، به جز حضرت محمد که کاملا معصوم بوده. مثلا یوسف که اعتمادش رو به همبندش سپرد، به جای خدا، که پیش فرعون ازش تعریف کنه. یا موسی که یه مرد رو کشت، و زیاد هم سوال میپرسید و به خدا شک میکرد. حالا اینو داشته باشید.

 

داشتم تئوری... بیشتر شبیه عقیده‌ی یه یهودی سکولار رو میخوندم.  که اعتقاد داشت ابراهیم بعد از اینکه حرکت کرد که پسرش رو بکشه، تو آزمون الهی رد شد. چون یه سری چیزها هستن که باعث میشن یه انسان نتونه بنده ی خوب خدا باشه، و کشتن پسر خودت یکی از اون چیزهاست. اون هیچ راهی نداشته که بدونه قراره پسرش زنده بمونه. چیزی که تو ذهنش میگذشت باید این میبود که، اگه بمیره هم این خواست خداست و بعد اتفاق بهتری برای خودش و همسرش میافته. پسرش هم که میره بهشت، پس دیگه مشکلی نیست. ابراهیم درسته که پیامبر بود، ولی همچنان انسان بود. نمیتونسته آینده رو دیده باشه. (از این بابت مطمئنم، چون اگه میتونست که کلا این آزمون بی معنا میشد و به تناقض میرسیدیم.) 

 

و به نظر این تئوری، گناه بزرگ ابراهیم همین بود. منم باهاش موافقم.

 

یه لحظه والد ایرانی رو تو نقش ابراهیم تصور کنید. هرکاری میکنه که بچه‌ش تو راه خداوند قرار بگیره چون فکر میکنه این براش بهترینه و از جهنم دورش میکنه. ولی تو این راه چنان آسیبی به بچه میزنه که حتی وقتی دیگه بچه نیست، اثرش می مونه. خیلی از این والدین آدم های "خوبی" هستن. معلم خوب، کارمند راستگو، فروشنده باانصاف، آدم های محترم درون جامعه خودشون. ولی چون اعتقاد دارن باید تسلیم رضای خداوند بود، بچه‌شون رو به همین خواست خداوند میسپرن چون مگه ابراهیم اینکارو نکرد؟ مگه آخرش برای ابراهیم خوب نشد؟ 

 

یه چیز جالب اینه که تو این داستان، اسحاق کاملا بی نقشه. کاملا سیاهی لشکره. هیچ تقصیری نداره، چون هیچ نقشی نداشته. اینطور نبوده که ابراهیم به پسرش بگه:«خداوند اینو از من خواسته.» و اون گفته باشه:«بله پدر به خواست خدا عمل کنه.» یا «نه پدر لطفا من رو نکش.» و دست و پا زده باشه. تنها چیزی که بهش اشاره شده اینه که از پدرش میپرسه: «پس بره‌ی قربانی کجاست؟» و ابراهیم میگه:«خداوند بره قربانی را برای ما میفرستد.» و اسحاق ساکت میشه تا راه رسیدن به قربانگاه. اینکه ابراهیم دست پسرش رو مبینده حتی تو داستان ابتدایی ما هم بود. 

 

نتیجه میگیریم که، بچه اینجا کاملا بی نقشه. والدین نمیتونن بگن «پایان داستان تو مثل اسحاق خوب نشد چون تو مثل اسحاق نبودی.» یا «من تو رو توی راه خداوند گذاشتم، تو به اندازه کافی براش خوب و مطیع نبودی.» چون اسحاق لیترالی هیچی نبود. نه مطیع بود نه سرکش. هر مسئولیتی که باشه، میافته رو گردن والدین.

 

و دوستان، اینها همون والدین ایرانی هستن که بچه‌شون رو به خاطر فرار از خونه می‌کشن(فرار از خونه ای که خودشون رئیسش بودن. اوپس.). همون والدین آمریکایی که چون بچه‌شون ترنسه، عمدا نقل مکان میکنن به یه ایالتی که ترنس بودن توش ممنوعه یا سخته. همونایی که بچه ها رو میفرستن به Conversion Therapy واسه اینکه به یک مسلمان یا مسیحی خوب تبدیل بشن. واسه اینکه "درستشون" کنن. 

 

بچه ها همه چیزن. شاید من biased باشم، چون کل خانواده‌م تو کار آموزش به بچه ها و جوونان، و انقدر بچه آسیب دیده دیدم و ازشون شنیدم که نمیتونم بشمارم. ولی به نظر من، داستانی که هرچیزی رو به بچه ها برتری بده، حتی اگه اون چیز "خواست خداوند" باشه، اون داستان ترسناک و خطرناکه. و برای همینه که... ابراهیم برای من تا ابد یه پیامبر Fail شده‌ست.

 

ممنون که تا اینجا خوندید (و از یه طرف امیدوارم که نخونده باشید چون نوشتنش برام دردناک بود. احتمالا خوندنش هم همین بوده. نمیتونم دوباره بخونم ویرایشش کنم.)

 

*آه کشیدن*

 

چیزهای زیبا گوش کنیم~

A Vampire Picking Flowers Out In The Sun

خب. از کجا شروع کنم.

نمی‌خواستم راجع به 1401 بنویسم. میخواستم تا قبل عید یه پست دیگه هم بنویسم ولی یهو دیدم امروز 22امه و عمرا احتمال نداره تو 9 روز آینده دوباره بیام تو این پنل. 

حقیقت اینه که. من تو این‌سال تقریبا درست و حسابی نوجوون بودم. نمی دونم، شاید تعریف من از نوجوون بودن با یه بچه‌ی 16 ساله‌ی آمریکایی یا حتی تهرانی فرق داشته باشه. شاید خطرات و ریسک هایی که امسال درآغوش گرفتم و به تفکر خودم حاصل از کله‌ی پرباد جوانیه، برای خیلی‌های دیگه ‌خنده دار باشه. خطر؟ ریسک؟ شوخی می کنی؟

منظورم اینه که... خب ما همیشه درحال انقلاب درونی هستیم. من همیشه درحال انقلاب درونی بودم. ولی امسال شاید خنجرهام تیزتر شد؟ زبونم تندتر؟ ذهنم خسته تر و قلبم عاشقتر؟ و جسمم... جسمم هرلحظه به مرگ نزدیکتر. طوری‌که... "من نهار نمی‌خوام. می‌خوام بمیرم." طوری که "بزنمت؟" "آره لطفا."

و ما همیشه درحال گشتن هستیم. خودت رو گم کردی؟ همیشه همون‌جاییه که آخر از همه چک می‌کنی. ما بچه‌ایم یا بزرگسال؟ از نظر قانونی بچه‌ایم و آدم بزرگ‌ها باید ازمون مراقبت کنن ولی They're doing a shit job of it, they can't even protect themselves for hell's sake؟

آیا از نظر خاورمیانه‌ای پیر محسوب می‌شیم؟ از چه جنسی هستیم از چه رنگی چه مزه ای. آیا در زندگیمون سختی داریم، یا این‌ها که داریم عادت انسانیه؟ آیا قربانی‌ایم یا مقصر؟ شاید به بعضی از جواب ها رسیده باشم ولی به درد لای جرز هم نخوردن چون حالا که چی؟ حالا که میدونم، میگی چیکار کنم؟ بمیرم؟ بکشم؟ have been trying to do that for a long time. 

ما همیشه درحال رها کردن هستیم. رها کردن هیچوقت برای من سخت نبوده. من به Ephemerality اعتقاد دارم. زیبایی در گذرا بودن چیزها. زیبایی در عمر کوتاه شکوفه‌های ساکورا، زیبایی در سوختن یه کبریت، منفجر شدن یه ساختمون، تموم شدن یه دوستی یا دو تا یا هزارتا. از بین رفتن دوستی ها منو غمگین نمی‌کنه. حتی دیگه مثل قبل باعث عذاب وجدانم نمیشه. می‌دونم این زیاد هم عادی نیست. میدونم باید بیشتر به آدمها اهمیت بدم. ولی گوش کن، من حتی به خودم اهمیت نمی دم. چطور ازم انتظار داری بتونم به تو اهمیت بدم؟

ما همیشه در حال جنگیدن هستیم. جنگ بده. اما زیر پا له شدن؟ Now that's worse. و من تا حالا تو فایتینگ بک موفق نبودم. فقط تازه دارم یاد میگیرم اداش رو در بیارم.

ما همیشه درحال عاشق شدن هستیم. بی‌معنیه ولی تنها چیزیه که معنا داره. الکی شاعرانه به نظر میاد ولی تنها حقیقتیه که وجود داره. دوست دارم بدونم، یک ماه عاشق بودن برای تمام عمر کافیه؟ دوست دارم بدونم، آیا قبلا عاشق بودم و فقط یادم نمیاد؟

ما... نه. من همیشه سرم تو ابرهاست. پست سال جدید بهترین فرصت برای خیلی کارهاست. برای برنامه ریزی، برای آدم بهتری شدن، برای برگشتن به دنیای واقعی. برای اینکه بتونم کنترل زندگی‌م رو به دست بگیرم. برای اینکه یه نگاه به عقب کنم و ببینم چی از دنیا یاد گرفتم.

دنیا راجع به شخصیت و خیال و عشق نیست. دنیا راجع به دوستی ها، موسیقی یا رنگین کمون نیست. دنیا راجع به پول و درس و کاره. راجع به زبان هایی که بلدی، پادکست هایی که گوش میدی، کتاب هایی که میخونی، قرص هایی که می‌خوری. دنیا راجع به جنگیه که میکنی نه صلحی که آرزوش رو داری. راجع به آدماییه که می‌خوان بکشنت و آدم‌هایی که می‌خوای بکشی. راجع به ماشین و خونه ای که داری... یا نداری. و میبینی؟ من همین الانش هم تقریبا تو این دنیا نیستم و برعکس بعضی ها، از این که وسط دو دنیا آویزون بمونم خوشم نمیاد. پس چرا تمومش نمیکنی؟

 

در یک یادداشت روشن تر(! پاسداری زبان فارسی)، حس می کنم تو این سال، چیزی که قراره یک سال و نیم آینده رو باهاش طی کنم رو پیدا کردم. اون روز تو وسایلمون یه گوشی پزشکی پیدا کردیم(Ironic enough) و وقتی صدای قلب من و باران رو گوش کردیم فهمیدم چقدر تپش قلب دارم، و تعجب آور بود چون اون لحظه کاملا آروم بودم. یه وقتایی هست که جدی انقدر استرس می‌گیرم که سرِ جام قفل می‌شم و نمی‌تونم حتی به کتاب دست بزنم، و فکر کن اونموقع وضعیت قلبم چطوریه. اون لحظه‌ها تنها چیزی که می‌تونه نفس کشیدنم رو به حالت عادی برگردونه صدای پیانوییه که بعد با کلماتی همراه میشن که... راستش زیاد هم شادی آور نیستن. ولی منو شاد می کنن. یا آروم، فکر کنم.

نمیدونم سال بعد این موقع چه احساسی بهش دارم. هم به اون، هم به زندگی و هم به رِد. مهم تر از همه رِد.

ولی در حال حاضر؟ فکر می کنم بهترین هدیه‌ای که این دنیای بی معنی تونسته بهم بده عشق بوده، در عوض قیمت سنگینی که پرداختم(و خواهم پرداخت. تازه قسط اولشه.)

 

حقیقت اینه که وقتی دوباره اینو میخونم حس می کنم اون چیزی که باید رو راجع به امسال انتقال ندادم. یه سری چیز خوب انتقال دادم، یه سری چیز لازم، ولی نه دقیقا "کافی". شاید به خاطر اینه که امروز به طور خاص خیلی حالم بده. برام عجیبه که خود آینده‌م Low ترین نقاطم رو ببینه و به عنوان 1401 بشناستش. شایدم 1401 واقعا همش Low بود. هرچی فکر می کنم، پیروزی بزرگی یادم نمیاد. به جز رِد. فقط رِد.

راستش من تو کل این سال یه بچه‌ی افسرده‌ی نارسسیست میزربل نبودم، هرچند... هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چی بودم. احتمالا همین چیزی که الان هستم. خونآشامی که میره زیر آفتاب گل بچینه فقط چون زیبان.

همین. برای همتون سال خوب و روشنی آرزو می‌کنم. Since, you know. We all need some light in this hellhole

Shameless

من فوتبالی نیستم. فقط لازمه افکارم رو برای خودم اینجا بذارم.

زمان جام جهانی به خودم قول دادم احساساتم رو بکشم. که به حال کسایی که به خودشون رحم نمیکنن رحم نکنم. نه اینکه این رحم و دلسوزی داشتن و نداشتن من فرقی به حال اون بازیکن رندوم داشته باشه. برای خودم فرق داره.

اگه الان به کسی که لیاقتش رو نداره دلسوزی می کردم، بقیه عمرم هم همین میشد. تا ابد محکوم می‌شدم به دلسوزی کردن و سرزنش نکردن.

تا اون لحظه‌ی آخر بی حس موندم. لحظه ای که اون بازیکن گریه کرد، و بازیکن آمریکایی خواست بهش دلداری بده. اون لحظه احساسات همه هجوم آوردن و نمی‌تونم توضیحش بدم.

قبلش دقیقا به خاطر این دلسوزی نمیکردم چون کسی که به خودش رحم نکنه، لیاقت دلسوزی نداره. بعدش دلسوزی کردم چون دقیقا کسی که به خودش رحم نکنه، لایق ترین آدم برای دلسوزیه.

مستقیم بعدش قرارداد با این آقای مربی پرشکست تمدید شد. من فوتبالی نیستم، ولی انقدر فساد تو این عمر کوتاهم دیدم که بتونم رانت‌خواری رو تشخیص بدم.

و باز دلسوزی کردم. چون فکر کن به حال خودت رحم نکنی، آبروت جلوی یه کشور نه، نصف یه کشور رو فدا کنی، واسه اینکه از سیستمی دفاع کنی که قراره پول مالیاتت رو خرج کنه برای مربی‌ای که یه بار بردتت سمت شکست و قراره دوباره ببرتت همون وری‌. سیستمی که همه‌ی اینکار ها رو میکنه فقط واسه اینکه خودشم این وسط یه لقمه از این سفره‌ی چرب و نرم بخوره.

چی از این غمناک‌تره؟

چه از روی اجبار، چه از روی علاقه، کسی که خودش برای بهتر نشدن اوضاع خودش تلاش نکنه، حرکتی نکنه، انگار برای شکست خوردن خودش تلاش کرده.

 

حالا فکر کن یه بازیکن انگلیسی باشی و واسه یه تیم خارجی رندوم و متوسط داری بازی می‌کنی، یه اکانت اینستاگرام داری که توش برند لباس ورزشیت رو تبلیغ میکنی و خب زندگیت اینه. از همین راه می‌چرخه.

فکر کن اون تیم رندوم، تیم این کشوره. بعد یه سال بالاخره میگی enough is enough.

بهت حسودیم میشه. چون خونه‌ای برای برگشتن بهش داری.

It'S JuSt a PhAsE"

تو این یک ماه خیلی فکر کردم که از چی بنویسم. 

یه ماه از ترس نوشتم. از بی اعتمادی. ماه بعدش از امید نوشتم. از درهای باز و تجربه های جدید. ولی الان؟ الان میخوام بگم "بعدش چی میشه."

ببینید، زندگی ما از دوره ها تشکیل شده.

یه قسمت از Jojo Rabbit، وقتی جوجو از دختر یهودی پنهان شده تو خونه پرسید بعد این اتفاقات میخوای چیکار کنی، گفت بعد از اینکه این دوره تموم شد، میخوام برقصم.

آقاگل این رو زمانِ کرونا تو وبلاگش گفت، که یعنی اون هم قصد داشت وقتی این دوره تموم شد برقصه. همه این قصد رو داشتیم. میخواستیم بریم ساندویچ کثیف بخوریم و با آرامش همدیگه رو بغل کنیم. بی‌ماسک بریم تو خیابون‌.

الان؟ الان هم میخوایم وقتی همه چی تموم شد همین کارها رو بکنیم. 

آدم همیشه منتظر پایانه. منتظر یه نقطه مشخص و گنده که داد بزنه "خب، پایان آرک. همه برن استراحت." ولی همچین چیزی نمیاد. همونطور که یه روز تو رادیو اعلام نکردن "شنوندگان گرامی لطفا توجه کنید، کرونا تمام شد."

دوره ها میان، عبور می کنن و در دوره بعدی محو میشن. حل میشن. چیزی که مهمه اینه که تاثیرشون رو میذارن.

 

 

تو خانواده های خارجی، وقتی یه بچه میخواد come out کنه به عنوان ترنس یا اون چیزای دیگه ای که همه اینجا ازش می‌ترسن(:)، والدین اگه واکنششون گریه، بیرون انداختن بچه از خونه، تهدید به قتل یا تلاش برای بیرون آوردن جن از بدن بچه‌شون نباشه، اینه که بگن "It's just  a pahse. You're gonna grow out of it soon." 

یعنی انگار، "اینها همش توهمته. فقط فکر می کنی دختری. فقط فکر می کنی فلانی رو دوست داری. این فقط یه دوره است و تحت تاثیر اینترنت و دوستاتی و این طبیعیه. مهم اینه که تمام این مدت بدونی که این.فقط.یه.دوره.است."

ولی حقیقتا، چه اهمیتی داره؟

انگار زندگی قراره جور دیگه ای باشه. انگار زندگی از چیزی به جز چند دوره‌ی متوالی تشکیل شد. انگار این phase یه چیز فیک و اشتباهه. انگار احساساتی که الان داری تجربه میکنی، چون قراره چند سال بعد تغییر کنن، پس حتما راست نیستن. حتما برای جلب توجهن.

من تو این دوره میخوام لباس های سیاه و گردنبند های سنگین بپوشم و بندازم. درسته، دو سال بعد میخوام برم تو یه صومعه زندگی کنم. چهار ماه بعدش تصمیم میگیرم متخصص اطفال بشم. خب که چی؟

What's wrong with that? Do you stay the very same person you are your WHOLE life?

Yeah, me neither.

 

اما نه، جامعه نتیجه گراست. جامعه فکر می کنه زندگی آدم اون نقطه ایه که یه شغل امن، خونه، ماشین، و یه خانواده‌ی Hetro با 2.5 تا بچه داشته باشه. تمام راهی که تا حالا اومدی، تمام عشق های ناتموم و تغییر رشته ها و امتحان کردن هات برای اینکه بفهمی کی هستی، همشون بی معنی بودن. جامعه نتیجه گراست.

ولی لعنت به جامعه، ما میخوایم چی باشیم؟ 

 

 

یکی می گفت مردم ایران تو این چند وقت رشد نکردن، بزرگ نشدن، بلکه بزرگ بودن. این همه وقت انگ بی فرهنگ بهمون چسبوندن، چسبوندیم، و تازه میفهمیم همه‌ش مه و آیینه بود. اگه کنارش بزنیم، میبینیم چه زیبایی هایی از چشممون دور بودن. چه آدم هایی رو چشم روشون بسته بودیم.

"این فقط یه دوره است؟" خب، کی اهمیت میده؟ مهم اینه که ما، ملت جدیدی از این دوره بیرون اومدیم. بالاخره تونستیم تا حدی به هم اعتماد کنیم. بالاخره فهمیدیم ته دل بقیمون چه خبره. مایی که تا دیروز پیر و جوون میگفتیم اینجا دیگه جای زندگی نیست، از داخل و از خارج، امروز داریم با آرزو و حسرت به هم افتخار می کنیم. چون دیگه محبت های دروغکی جلوی دوربین نیستیم. دیگه جشن همدلی زورکی و مستندسازی تقلبی نیستیم. خشونت هست، خون هست، ولی همه‌ش جلوی چشممونه. پلیس ها تو خیابون کنار مدرسه‌مون. صدای تیر تو گوشمون. 

غمگینیم، سوگواریم، جنگ زده ایم، ولی حداقل مغروریم. هر اتفاقی هم که بیافته، هر جا که این جاده بهش ختم بشه، ما دیگه اون مسافرهای سابق نیستیم. قدرتی پیدا کردیم در حد اکتیویست های خوشی زیر دل زده‌‌ی فرانسوی. اونم کجا؟ وسط خاورمیانه‌ی سیاهِ نفتی.

اگه این دگرگونی نیست، پس چیه؟ یه phaseهه؟ خب باشه!

آره، مردم ایران به تک صداییِ خشونت عادت کردن. به موش بودن برای گربه‌ها عادت کردن. به دستمال تعارف کردن به قاتل برای پاک کردن زخمش عادت کردن. ولی بی فرهنگ؟ ولی ضعیف؟ ولی "این نسل کِی مثل نسل قبل میشه"؟

اینها همه دروغه. 

 

من همونیم که دوسال پیش همین‌موقع از صلح می گفتم. از دوری کردن از جنگ، به هر قیمتی. از کودک‌سربازها، از اینکه آیا ما بچه های زمان صلح تو سختی بیشتری هستیم، یا نسل بچه های زمان جنگ. همونی که فکر می کرد جنگ یه چیزی متعلق به گذشته های دوره، نه یه چیز همیشگی. یه ثابت تو زندگیِ ما متغیرها.

اونموقع نمیدونستم، چیزی به اسم "بچه های زمان صلح" تو این نقطه از دنیا وجود نداره. نمیدونستم که، تو نمیدونی خودت و بقیه چطور با جنگ رو به رو میشید، تا وقتی با جنگ رو به رو بشید.

الان هم خیلی چیزها رو نمیدونم. ولی یه چیزی هرگز وضوحش برام کم نشده، و نمیشه. چیزی که دقیقا دلیل اصلی‌ایه که دارم اینجا این جملات رو برای خود آینده‌م ثبت میکنم.

اینکه دوره ها مهمن. اینکه هیچ دوره‌ای "فقط" یه دوره نیست. اینکه هر واکنشی که اتفاق افتاده، برگشت ناپذیر و در درون ما بوده.

الان فقط مونده بیرون رو درست کنیم. و "بعدش"، خیلی چیزها میتونه بشه. شاید حتی "بعدش"، همین الان اتفاق افتاده.


پ.ن: چرا تو مثال Phase گفتم خانواده های خارجی؟ چون خب، کام اوت کردن واسه خانواده ایرانی یه داستان متفاوت و تراژیک جداست که شکسپیر میتونه درست ازش داستان بنویسه، نه من. اسمش رو هم میتونه بذاره It's complicated. 

 

پ.ن۲: جا داره اینجا از Hamilton: The Musical یاد کنیم:

 

The Schuyler Sisters

 

I've been reading "Common Sense" by Thomas Paine

So men say that I'm intense or I'm insane

~ You want a revolution? I want a revelation~

So listen to my declaration

 

"We hold these truths to be self-evident

That all men are created equal"

And when I meet Thomas Jefferson 

I'ma compel him to include women in the sequel

 

Look around, look around

At how lucky we are to be alive right now

Look around, look around

At how lucky we are to be alive right now

 History is happening in Manhattan Tehran

And we just happen to be in the  greatest city in the world

In the greatest city in the world!

In your arms, I savour the last beam of sunlight

هروقت بعد از مدرسه تو سرویس نشستم و میخوام مقنعه‌م رو بکشم پایین، تردید میکنم. با خودم میگم بودنش اونقدر هم آزار دهنده نیست. یا اینکه... الان دراوردنش جلوی راننده و همسرویسی ها عجیب و کرینجه. بهونه میارم که تازه موهامم نامرتبه.

ولی وقتی بالاخره عزمم رو جزم میکنم و درش میارم، وقتی باد توی موهام میپیچه و سرم نفس می کشه خیلی چیزها رو میفهمم.

می فهمم نمیتونی دلتنگ چیزی بشی که از اول نداشتیش. 

می فهمم تا وقتی امتحان نکنی، نمیفهمی چه چیزهای ساده ای رو میتونستی داشته باشی ولی ترسیدی. از حرف بقیه، که نه بهشون ربطی نداره نه جدا براشون مهمه.

ولی فقط یک نفس هوای خنک، فقط همین یه چیز کافیه که به طرز خطرناکی به همه چیز امیدوار بشی. اونوقت دیگه نمیتونی به کسی که قبلا بودی برگردی. چون احساسش کردی.

 

 

وقتی دوباره این حرفها رو میخونم فکر میکنم حس و حال این پست باید بچگانه باشه. شاید چون ما دقیقا بچه ایم. بچه هایی که تازه دارن یاد میگیرن چه ارزشی دارن. بچه‌هایی که دارن چیزهایی رو تجربه میکن که باید خیلی زودتر میکردن. حس یه کودک نوپا رو دارم که با حیرت به بارونِ تازه دست میزنه، یا برای اولین بار طرح یک برگ خشکیده رو تماشا می‌کنه.

و عاشقشم.

 

پ.ن: مطمئن بودم میخوام عنوان پست رو از اینجا انتخاب کنم، ولی انتخاب واقعا سخت بود. شما فکر کنید کلش تو عنوانه.

Ao3، سایتی که ازش فن فیکشن میخونم منبعی نامحدود از سرندیپیتی هاست. هروقت فکر میکنم دیگه غافلگیر نمیشم، باز غافلگیرم میکنه. فکر کنید دارید فن فیک سولآنجلو پرسی جکسون میخونید، و با یه نویسنده‌ی هنگ کونگر رو به رو میشید که تو پروفایلش از شعر چینی و انگلیسی داره، تا فن فیکشن پرسی جکسون تو دنیای موازی اعتراضی:)

شاید راجع به قضیه اعتراضات هنگ کنگ شنیده باشید... شاید یه روز بیشتر راجع بهش نوشتم چون منابع فارسی ازش کم هست. ولی اون گوشه یه مقاله‌ی انگلیسی پیوند کردم که اگه خواستید سر بزنید. اون فن فیک ذکر شده رو هم همونجا لینک کردم. چون یه پارته و داستانش تقریبا original هه شاید برای پرسی جکسون نخونده‌ها هم جالب باشه.

 

پ.ن۲: موضوع این پست‌ها دیگه سیاهچاله نیست. چون به قول شاعر چینی، گو چنگ:

~The dark night gives me eyes made of darkness

Yet I use them to seek light~

To Believe or Not To Believe

song: This is gonna hurt

Listen up, listen up
There's a devil in the church
Got a bullet in the chamber
And this is gonna hurt


 

پیش نوشت: چون بهم گفته شده خیلی انگلیسی مینویسم و مردم متوجه نمیشن، لغت نامه براتون تدارک دیدیم. البته این دلیل نمیشه که از انگلیسی نوشتن خودم ناراحت باشم یا بخوام اصلاحش کنم، چون نیاز به اصلاح نداره. just wanted to say.

 

Moral: اخلاقی

Believer: کسی که اعتقاد دارد. اگه دوست دارید اینجوری ترجمه اش کنید، مومن.

Setting، ستینگ: دنیا یا محلی که داستانی توش اتفاق می افته.

Star Student: دانش آموز نمونه

Safe and sound: امن

What goes on internet stays on internet: چیزی که وارد اینترنت میشه، تو اینترنت میمونه.


 

قبلا یه پستی تو ردیت راجع به انیمه Teen Romantic Comedy می‌خوندم، یه جاش می گفت داستان اینجور انیمه ها اینه که "چطور تو مدرسه بهترین جا برای یاد گرفتنه چون میتونی گند بزنی بدون اینکه اشتباهاتت غیرقابل برگشت باشن، ولی تو زندگی واقعی همچین لاکچری‌ای رو نداری."

این قضیه شاید زیاد تو این لحظه و این روز برای ما صادق نباشه، چون اشتباهات، یه حرف اشتباه یا یه حرکت نسنجیده میتونه تا ابد زندگیتو ویران کنه. ولی به طور کلی درسته.

مدرسه یه شبیه ساز ضعیف‌شده و فلافی از دنیای واقعیه. مثل یه واکسن، یه میکروب ضعیف شده، که میخواد برای نسخه اصلی آماده‌ات کنه. وقتی انیمه‌های دارکِ دبیرستانی مثل کلاس نخبگان یا همین تین رومنتیک کمدی رو میبینم، می فهمم که مدرسه، جو ترسناکش، انتظارات بی پایانش، چشم هایی که همیشه نگاهت میکنن و آدم های غیرقابل اعتمادی که هر لحظه ممکنه از "دوست" به "دشمن" تغییر کاربری بدن، همه و همه غیرمستقیم میخواد بهت یاد بده تو دنیای واقعی چطور ضربه نبینی. 

ولی برای خیلی افراد این آموزش زیرجلکی کافی نیست. اصلا کافی نیست.

چیزهای خیلی زیادی رو خیلی زود به بچه ها تو مدرسه یاد میدن. چیزهایی هست که لازم نیست نیست یاد بدن، چیزهایی هست که نباید یاد بدن. مثال؟ دروغ گفتن. یا به طور دقیقتر، چیزی که بقیه میخوان بهشون تحویل دادن.

هیولاشناس خیلی خوب اینو گفته:

- به نظرت همین تعداده؟ 25 الی 30 تا؟ بر اساس مشاهدات خودت.

به نظر من 130 تا عدد دقیقتری به نظر میرسید، اما جواب دادم:"بله قربان. به نظرم 25 تا درسته."

چرند نگو!" دکتر دست آزادش را روی میز کوبید:"هرگز اون چیزی که فکر می کنی دوست دارم بشنوم به من تحویل نده ویل هنری، هرگز! اگه تصمیم بگیری مثل طوطی رفتار کنی که نمیتونم روت حساب کنم. این یه عادت نفرت انگیزه که فقط هم مختص بچه ها نیست."

این بحث مفصله که مدرسه به طور خلاصه فقط ازت میپرسه:"خب تو این تصویر چی میبینید؟" و ازت میخواد که بگی:"شگفتی آفرینش" یا امثالهم. بهش نمی پردازیم.

چیزی که میخوام راجع بهش حرف بزنم اینه که.. یه چیز ضروری هست که خیلی طول میکشه بچه ها یاد بگیرن. گاهی بدون اینکه یاد بگیرن دیپلم میگیرن و می‌افتن تو زندگی وحشتناک واقعی، جاییکه نتیجع گرفتیم اشتباه برابره با نابودی.

اونم اعتماد نکردنه. 

هیچوقت تو مدرسه رک و راست به بچه ها نمیگن سخت‌تر اعتماد کنید. باور کنید، من یه star student ِ هرمیون گرنجر-مآبم، درس های کلاس پنجمم رو هنوز یادمه. اگه می گفتن یادم میموند.

اینطوریه که بچه ها رو مجبور میکنن با آزمون و خطا، با کلی درد و اشتباه یاد بگیرن نباید همیشه به غریبه ها اعتماد کنن. نباید به آشناها اعتماد کنن. نباید به دوست ها اعتماد کنن. باعث میشه همه‌ش فکر کنن اتفاقاتی که براشون افتاده تقصیر منه؟ مشکل از منه؟ من یه آدم ضعیف/بی عرضه/ساده/هرزه ام که میذارم همه ازم سواستفاده کنن؟ (صادق باشید، کی تا حالا راجع به خودش نگفته "من خیلی ساده ام، زود اعتماد میکنم"؟)

الان اوضاع بهتر شده. چرا؟ چون خانواده مسئولیت یاد دادن درس مهم "اعتماد نکردن" رو به عهده گرفته. بچه ها خیلی زود با داستان "اون عموت که همه پولشو توی بورس به باد داد" و "اون پسرخاله‌ی مادرت که گول فلان کلاهبردار رو خورد" و "این لیلاخانم همسایه که زود عاشق شد و جوونیش رو پای شوهر مریض پارانوییدش گذاشت"، به جای داستان های کلاسیکی مثل شنگول و منگول و حبه انگور، یا شنل قرمزی رو به رو میشن. فرقش اینه که تو ستینگ این داستانها آخرش نمیتونی بری گرگه رو کتک بزنی که قربانی ها رو بالا بیاره. چون گرگ یا فرار کرده، یا خیلی خیلی قوی تر از توئه.

الان اوضاع بهتر شده، چون هر خانواده ای که برای بچه‌‌ش ارزش قائل باشه بهش میگه دخترم، پسرم، فرزندم، به آدمایی که خیلی آدم حسابی به نظر میان اعتماد نکن. به آدمایی که جانماز آب می کشن اعتماد نکن. به آدمایی که جانماز آب می کشن اعتماد نکن.

قبلا اوضاع بهتر نبود. پدر و مادرهای ما؟ تو محیط بسته و Safe and soundی بزرگ شدن که به قول خاطرات خودشون "کل کوچه هم رو میشناختن" و "همه به هم اعتماد داشتن. انقدر زمونه کثیف نبود"

برای همین عادت ندارن به زشتی های دنیا. شاید اون زمان هم انقدر پاک و معصوم نبوده اوضاع، ولی پدر و مادرهای ما که کارشون بازی تو کوچه و شبکه دو بوده که این رو نمیدونن. اونها که مثل ما به اخبار کثیف شبانه روزی از ده تا منبع دسترسی نداشتن. هیچکس بهشون یاد نداد که "مرد قولش قوله" بی معنیه. کدوم مرد آقا، کدوم مرد؟ هیچکس نگفت "قسم حضرت عباس" وقتی پای میلیارد تومان وسط باشه مفتم نمی ارزه. هیچکس نگفت.

شاید برای اینه که الان ما به believer ها بدبینیم. چون believer ها، همیشه ریاکارترین ها بودن. همیشه بیشترین ضربه رو به آدم های عادی و تا حد امکان شریف زدن. چون دست believerها برای دروغ گفتن، ماله کشیدن و مغلطه کردن تو جامعه‌ی ما همیشه بازتر بوده. چون جامعه ما همیشه طرف believer بوده.

به شخصه همیشه با این سوال رو به رو بودم که به یه آدم moral بیشتر اعتماد کنیم یا یه believer؟ جواب اینه که، هیچکدوم. چون آدم آدمه. ولی حداقل... خودمون میتونیم not-believer باشیم. چرا؟ چون امنتره.

هردوی این دو جور آدم میتونن وقتی وقتش رسید و منفعتشون از وجدانشون قویتر بود شما رو دور بزنن. ولی اگه یه آدم moral باشید و با یه believer سر کار داشته باشید. قسم حضرت عباسش رو باور نمی‌کنید، و اگه یه آدم moral باشید و با یه آدم moral سر کار داشته باشید، "قسم حضرت عباس"ی نمیشنوید.

احتمالا خیلی ها میخوان بیان بگن که وای یا مصیبتا خب اینجوری که جامعه میشه پر بی اعتمادی!

جواب من اینه که جامعه الان پر بی اعتمادی "هست"، ولی یه بی اعتمادیِ ایجاد شده در دو مرحله‌.

به من بگید، اگه همه بی اعتماد باشن و ضربه نخورن بهتره، یا اعتماد کنن، ضربه بخورن، و بعد بی اعتماد بشن؟ کدوم یک از این جوامع از نظر روحی، اقتصادی، دینی(اجتماعی) و قضایی سالم تره؟ تو کدوم آمار جرائم کمتره؟

جواب زیادی واضحه که بخواد گفته بشه.

 

 

 

تو این روزها، بهترین توصیفی که از حال و روزم دارم اینه که... میترسم.

تو مدرسه میترسم. از دوستهام میترسم. برای دوستهام میترسم.

از بیان میترسم. از حرف زدن، از نوشتن چیزی روی فضای ابری یا اینترنت وحشت دارم چون what goes on internet stays on internet، برای همین چیزهای مهمتر رو روی کاغذ مینویسم و بعضی وقتها معدومش می کنم. وقتی صدای زنگ در رو میشنوم دلم هُری می ریزه. وقتی خواهرم از پشت پنجره میگه"میگم یکی رو دارن میکنن تو صندوق عقب ماشین" و پدرم سرم داد میزنه که نرم حداقل پلاک رو بردارم، به جای حرکت کردن فقط خشکم میزنه.

ترس از آینده هم که چیز جدیدی نیست.

ولی خشمگین هم هستم. پر از خشمم، اما نمیتونم حمله کنم. چون قوی ترن. چون قوی ترید. فقط میتونم از خودم و کسایی که دوستشون دارم دفاع کنم. فقط میتونم سپر بدم دستشون، وقتی دارن تند میرن جلوشون رو بگیرم. وقتی دارن با آدم اشتباهی بحث می کنن بکشمشون کنار. وقتی دارن "باور" میکنن که فلانی ممکن نیست اووونقدر هم آدم پستی باشه. وقتی دارن "باور" می کنن این معلمه طبق گفته خودش "با هیچکس دشمنی نداره" و "انتقاداتمون رو به خودش بگیم".

خیلی از کسایی که دوست دارم حتی به کمک من احتیاج ندارن. راستش، خودم بیشتر از خیلی ها افسار و سپر نیاز دارم. و 48 ساعت زمان در روز. انقدری که بتونم از زندگی خودم عقب نیافتم، ولی از زندگی "خودمون" هم عقب نیافتم.

خلاصه اینکه. اوضاع داره به فنا میره و پایان دنیای لعنتیه. همه جا خطرناکه، همه جا ترسناکه. با اینکه به قول دکتر "ترس بزرگترین دشمن ماست"، حقیقتش اینه که بزرگترین دوست ما هم هست. دقیقا به یک اندازه. 

پس بترسید. پس نترسید. مراقب باشید. به believerها اعتماد نکنید. به آدم ها اعتماد نکنید. به آدم های نادان اعتماد نکنید. چشمهاتون رو باز کنید.

مراقب خودتون باشید. 

۱ ۲ ۳ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan