همه‌ی پرسش‌های اشتباه

سلامـ

وقتی خودت بیرون دره ای، مشخصه که دیدت به کل کوهستان خیلی بهتر میشه. بهتر میتونی دست و پنجه نرم کردن های بقیه رو ببینی و تحلیل کنی، درحالیکه خودت یه حس دور و محوشده ای بهشون داری که در بهترین حالت میشه اسمش رو همدردی گذاشت.

حالا، من داشتم این پست رو میخوندم. شما هم بخونید.

بار دوم که خوندم، این دو تا بخش رو به ترتیب زیر کنار هم گذاشتم:

"من این کار(سوال پرسیدن) رو کردم و کم کم به این نتیجه رسیدم که واقعا کاری نیست که بدونم چرا دارم انجامش میدم. مثلا «چرا داری درس می‌خونی؟» «برای این که علمم زیاد بشه.» «خب این به چه دردی می‌خوره؟» «می‌تونم هر سوالی که برام پیش میاد رو جواب بدم» «مطمئنی با علم می‌تونی همچین کاری بکنی؟» «آره» «چرا مطمئنی؟» «چون علم تا حالا کارهای خیلی بزرگی کرده. آدم به ماه فرستاده. کامپیوترها رو ساخته و ...» «خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟» اگر همین روند سوال پرسیدن رو برای هر کاری که تو زندگی می‌کنی انجام بدی، به حالتی که من دچار شدم دچار میشی. اگر نشدی، ازت خواهش می‌کنم بیا و دست من رو هم بگیر. من دارم غرق میشم."

 

دیروز اینستاگرام را باز کردم. پستی گذاشته بود از تغییری بزرگ. می‌گفت از زندان کمال‌گرایی و OCD رهایی یافته و افسردگی را پشت سر نهاده. اهداف زندگی‌اش را عوض و با احساساتش آشتی کرده و شخصیتی جدید شده. هر سخنش برایم خاص بود، ولی این جمله از همه ویژه‌تر «یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن». با خودم فکر می‌کردم که چه در ذهن او بوده که ریاضیات را با ادیان مقایسه کرده. نمی‌فهمیدم، ربطی نمی‌دیدم. ولی از آن همه منطقی و ریاضی‌وار بودنش متعجب نمی‌شود که ریاضی را مانند یک دین می‌دیده.

به جمله های بولد شده توجه کنید.

 

«خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟»

مرحله ی اول افتادن تو دره، یه تلنگره. یه سوال. «من واقعا خیلی چاقم؟» «مردم از من خوششون میاد؟» «رشته ای که دارم میخونم تهش خوبه؟» «زندگی معنی ای داره؟» فرقی نمی کنه این سوال چقدر معنی دار باشه یا بی معنی، چقدر لازم باشه یا بی فایده، چقدر کم بینانه باشه یا بلندنظرانه. پیچ خوردن پا که آدم نمیشناسه.

 

من دارم غرق میشم.

مرحله دوم خیلی سادست. افتادن. غرق شدن. فرو رفتن تو مرداب. هرچی میخواید اسمشو بذارید. هر استعاره ای که با دست و پا زدن و خفه شدن و درد کشیدن همراه باشه رو میتونید براش استفاده کنید. دویدن دنبال جواب. به هر دری زدن. تنها شدن، چون هیچکس دیگه ای درد تو رو نمیتونه مثل خودت احساس کنه، و اگه بتونه هم، نمیتونه برای تو بارهات رو حمل کنه.

 

«یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن»

مرحله سوم. به نظر میاد خیلی دوره. انگار هیجوقت نمیرسه، ولی همیشه میرسه. وقتی با صورت خونی و لباسای ریش ریش شده قله رو میگیری بالا و نوکش میشینی و نفس نفس میزنی. وقتی نفست جا اومد یه کم میرقصی، یا شایدم خسته تر از اونی که اینکارو بکنی. در هر صورت، آخرش لپتاپتو باز می کنی و شروع میکنی تو اینستاگرام یا وبلاگت پست بنویسی که :« تموم شد، و من یاد گرفتم.....»

و اونوقت، کسی که از بیرون کل این ماجراها رو نگاه می کرده خواهد گفت:«یعنی اینو از اول نمیدونستی؟ یعنی به خاطر این کلی افتادی تو دره؟»

و تنها چیزی که تو از تمام این فرآیند به دست آوردی جواب یک سواله، که اکثر اوقات هم سوال خوبی نبوده.

می بینید؟ همه‌ی رنج ما به خاطر سوال های اشتباهه. این رنج تقصیر تو نیست یا... مثلا چه میدونم، به خاطر گناهانت و چوب خدا نیست.

این فقط یه فرآینده با کاتالیزوری که باید فقط... مثل طاعون ازش دوری کنی.

حداقل، این چیزیه که من فکر میکنم.

Somnia

In another world, I go to art school, study hard and get into an art college, date a guy or a girl (or maybe two) , work myself out until I get a job at disney, pixar or even a no-name animation company... to make art.

Great, fantastic, funny art. Emotion stimulating art.

music, drawings, stories... all binding together to make an unforgettable journey for some child and their siblings.

This world is not that one. I know, and nothing's going to change it.

It doesn't matter though. It really doesn't.

I'm going to close my eyes, dream of that world, and smile like it's the funniest inside joke ever.

I bet It's just as good as living it.

Helen's Amateur Guide on Becoming a Main Character - 15

جدا از شوخی، واقعا، کی فکرشو می‌کرد کی‌دراما هم بتونه انقدر تاثیرگذار باشه؟

جواب: احتمالا چند میلیون کی درامری که تو دنیا وجود دارن.

ولی خب، من حقیقتا جزوشون نبودم. پیدا کردن این پدیده، غافلگیری خوشایندی بود. 

با افتخار، اولین کی درامایی که به عنوان کی دراما نگاه کردم وارثان2013 بود، و اصلا پشیمون نیستم! با باران تصمیم گرفتیم از قدیم شروع کنیم بیایم جلو و یکی یکی کی دراماهای خوبو فتح کنیم! البته، احتمالا فرآیند خیلی زمانبری باشه. چون همین وارثان نصف تابستون طول کشید.

به هرحال، مثل همیشه برمیگردیم به هدف این وبلاگ و نوشته. "چی یاد گرفتیم؟"

سه چیز.


 

NERD - 8 و چند داستان دیگر

0: حتی وقتی بچه بودم، با شنیدن این آهنگ تو انیمیشن ترولز یه چیزی درونم تکون خورد. الان داخل قلبم زلزه میاد با هربار شنیدنش.

 

1- تا امروز ظهر واقعا به این نتیجه نرسیده بودم که اگه زودتر مدرسه ها حضوری بشه ترک تحصیل گزینه خوبی به نظر میاد. تازه رسیدم.

حاضرم از گرسنگی بمیرم و معتاد و کارتن خواب بشم ولی تا آخر عمر پربارم از میگرن و کمردرد رنج نکشم. چه وضعشه آخه!

البته شب، که هردو کمردرد و سردرد بهتر شدن، با خودم فکر کردم در هر دو صورت، چه دلتا و سلتا و گاما و اینا به اومدن ادامه بدن، چه واکسن ها جواب بدن و حضوری بشیم، میخوام وقتی بزرگ شدم هکیکوموری بشم. بهترین زندگیه. حداقل دیگه هیچوقت لازم نیست برای نرفتن خونه ی این و اون بهونه بیاری. چون اصلا نمی بینیشون که بخوای بهانه‌هه رو بهشون بگی. کل آدم ها از زندگیت محو میشن... و اوناییم که اینترنتی هستن میتونی خودت محو کنی. آسون نیست، ولی میشه.

 

2- یه سری آدمها نه خیلی قهرمان‌ان، نه خیلی علیه السلام. یعنی آدمهای کامل و خفن که هرکاری رو واسه رضای خدا و خلق خدا میکنن نیستن. مثل رولینگ. مخصوصا جدیدا که موج هیت چه در ایران چه در خارج ایران به سمتش راه افتاد(البته تو ایران زیاد خبر ندارن از جزئیات.) شاید چون مردم درک نمی کنن رولینگ هیچوقت فرشته مقرب خدا که اومده زیبایی خیال و جادو رو بین مردم ترویج کنه نبوده. یه نویسنده گرسنه و مادر مجرد با مدرک ادبیات فرانسه بوده که میخواسته زنده بمونه. و همین خاصش می کنه. همین به قلب ما نزدیکش میکنه.

این آقای استاد هم همینطوریه. شاید بعدا بهش باز اشاره کردم... آقای ف، که یه لحظه وقتی گفت:«دغدغه معلما اینه که بچه یه چیزی یاد بگیره، دغدغه من اینه که بهش خوش بگذره.» فهمیدم که این چیزیه که میخوام بهش برسم. همونطور که گفتم، زیادم آدم علیه السلامی نیست. هیچکس تو این دوره زمونه نیست اصلا! ولی اینکه در کنار سود و خواسته خودت، به فکر این باشی که یه چیزایی رو برای یه کسایی بهتر کنی.. این خیلی درست به نظر میاد. 

اونم چیزهای کوچیک، نه خیلی بزرگ! مثلا اینکه یه سری بچه به جای حفظ کتاب، یاد بگیرن که فکر کنن. (و باور کنید، بعضی از ما هنوز اینو بلد نیستیم.)

انگار حتی از گرفتن جایزه نوبل و کشف فرمول تبدیل ماده به انرژی هم درست تره. چون این درستی همون لحظه خودشو نشون میده، و میره. یه درستی صد در صدیه. در حالیکه از E=mc2 میشه بمب اتم هم درست کرد.

 

3- یه چیزی که امروز، روزی که با خواب موندن شروع شد رو، به این خوبی تموم کرد، کشف این حقیقت بود که من واقعا اطلاعات زیادی دارم!

خیلی لذت بزرگی بود برام! مثلا اینکه من میدونستم گربه شرودینگر چیه، اینکه فاینمن رو میشناختم، اینکه میدونستم قرقره ارشمیدس مال همون آدمیه که داد زد اورکا اورکا و اون ماجرای آب و کم شدن وزن رو فهمید، قبل از اینکه بقیه بخوان بفهمنش...

همه‌ی اینا خیلی انرژی بخش بود. و تازه بهترش این بود که همه شون هم مدیون کتاب و وبلاگ و اینترنتم!

لذت بخش تر حتی این بود که خیلی بیشتر از اینم هست! جزئیات جنگ جهانی دوم از جلد آخر آنی شرلی، کلی معنی کلمه یونانی و رومی از پرسی جکسون(مثلا میدونستید روزهای هفته فرانسوی از نوع رومی اسم خدایان گرفته شده؟ مارکی(مارس) مرکردی(مرکوری) ژودی(ژوپیتر) و غیرههه)

دکتر استونم که نگم براتون!

خب، نگاه کنید ببینید این کشف چه بلایی سر اعتماد بنفسم امروز آورد. :دی کله‌ام داره میخوره به سقف الان.

این knowledgeable بودن یکی از تعریف هایی که دوست دارم ازم بشه، یا خودم بتونم از خودم بکنم. حتی اگه ذخیره سازی اینهمه اطلاعات آخرش به دردم نخوره، دوستش دارم. (شایدم اسمش nerd بودنه؟)

 

4- وقتی آقای ف تعریف می کرد که جغرافیا و تاریخش با گیم پیشرفت کرده، تو دلم اینجوری بودم که " :))))))))))))) تو الگوی جدید منی."

 

5- یه پیشنهاد. هر انیمه/کتابی دیدید یا خوندید یه سر برید سایت های فن فیکشن، اون فندومو انتخاب کنید، و سه تا داستانی که بیشترین لایک یا کامنت رو دارن بخونید. ببینید اگه مثل من معتاد نشدید و معتاد نموندید.

 

6- 

- نگو.

+چیو؟

- هیچیو. دیگه. از این به بعد نگو.

 

+ نمیخوام.

+ نمیخوام نگم.

+ تا کی به نگفتن ادامه بدم.

- حرف بزن، ولی نگو.

+ Talking without speaking?

-  آره. تازه hear without listening.

+نمی‌خوام.

- خب، هرجور میلته. بذار ببینیم وقتی با کله خوردی زمین و همه ولت کردن می فهمی کی talk کنی.

+ اینجوری نکن! اینجوری... بحثو تموم نکن! وایسا دیگه خب. حداقل بگو اگه حرف نزنم... چیکار کنم؟

+ من.. اینطوری بدنیا اومدم.

 

7- به نظرم دلیل اینکه درصد زیادی از انسان ها مشکل توجه خواستن رو دارن، اینه که در طول تکامل انتخاب طبیعی کسانیکه ترحم و توجه اطرافیان رو جذب کردن رو برگزیده.

دیروز داشتم راجب complex ها میخوندم. مثلا martyr complex وقتیه که از بدبخت بودن خودت خوشت میاد و ازش برای گرفتن توجه استفاده می کنی. inferiority complex وقتیه که خودتو پایینتر از بقیه میبینی و برای همین به بقیه بیشتر کمک میکنی و ازشون تعریف می کنی تا خودت.

احتمالا اجداد ما از این روش ها برای پیدا کردن جفت استفاده می کردن، تولید مثل می کردن، ژن هاشون به نسل بعد منتقل میشد، و فقط وقتی جفتشون می فهمید ازشون خسته شده که خیلی دیر شده. :)

تازه انسان های دارای superiority complex دقیقا برعکس این ماجرا هستن. خودشونو بالاتر از بقیه میبینن، و با این کاریزماشون جفت یابی میکنن. :)

یعنی جفت های کمتری برای انسان های از لحاظ روانی سالم می‌مونده. :)

تازه، به این نتیجه هم رسیدم که آدم ها طوری تکامل یافتن که از بقیه همدردی بخوان. هرکی همدردی بخواد زنده میمونه. هر کی همدردی کنه هم به دلیل اصل خویشاوندی ژن هاش زنده میمونن.


تکامل واقعا زیباست، نه؟ :)

Ease our burden, long is the night -3

 
bayan tools so ist est immer

دانلود موریک

 

Chairs so close and room so small
You and I talk all the night long
Meagre this space but serves us so well
We comrades have stories to tell

And it's always like that in the evening time
We drink and we sing when our fighting is done
And it's always so we live under the burnt clouds
Ease our burden, long is the night
Just as no stars can be seen
We are stars and we'll beam on our town
We must all gather as one
Sing with hope and the fear will be gone

----

 

 چقدر استرس داشتم به شیب امشب نرسم. آخرشم نرسیدم از نظر تکنیکی. ولی خب...

رفته بودیم کتابفروشی. دو تا کتاب خریدم، داس مرگ و جلد اول همدم ها. داس مرگ چون بزهس گفته بودن، همدم ها رو چون هرچی جولیا گلدینگ بنویسه نمیتونه از شاهکار کم باشه. احتمالا جولیا گلدینگ، یا مجموعه شگفت انگیزش "کت رویال" رو نشناسید. ولی عیب نداره، چون الان شناختید! هیچوقت برای شناختنش دیر نیست!

به هرحال، همدم ها خیلی قدیمی بود. شانسی دیدمش. تو هیچ سایت آنلاینی پیداش نکرده بودم، و یهو درست جلوی چشمم بود. چسبیده به دیواره ی یکی از قفسه های بالایی، با جلدی که یه ذره تا خورده بود. اون قیمتش 30 تومن بود، ولی داس مرگ 90. لعنت به پرتقال. فرقی نمی کنه چقدر کتاب خوب تقدیم جامعه کرده باشه، نمیتونم دوستش داشته باشم. هرگز. 

هرچقدر هم برزگ شدن مضرات داشته باشه، امروز که تونستم خیلی راحت کتابایی که میخواستمو بخرم همشو جبران کرد. قبلا به هزار بدبختی باید کلی تا اردیبهشت صبر می کردم، که هیچوقتم پولم کافی نبود. از کتابفروشی که عمرا نمیتونستم بخرم چون معمولا کیف پولمو نمی آوردم بیرون، و برامم چیزی خریده نمیشد. طاقچه و اینا هم که نبود...

الان یه سری سدهای روحی دیگه دارم. مثلا خودم رعایت می کنم که زیاد نخرم یا مثلا صبر کنم تخفیف بذارن بعد. ولی در عوض سدهاش از خودمه! امروز وقتی راحت از پول جایزه خوارزمیم کتابامو خریدم... حسی داشتم که با هیچی قابل مقایسه نبود.

باران هم جلد یک آرتمیس فاولو خرید! براش خوشحالم. خیلی خیلی خیلی. چند وقت پیش سه جلدی که من از دارن شان و نارنیا داشتمو خوند، یه جلد هری پاتر ترجمه داغونم از کتابخونه گرفت. بهش افتخار می کنم شدیدا. (و البته، آرزوی دیرینه ام برای داشتن آرتمیس فاول به حقیقت پیوست :_))

البته فعلا داره دشمن عزیز رو میخونه. وای باورم نمیشه، دشمن عزیز!

واقعا، من خوشبخت ترین خواهر بزرگتر دنیا نیستم؟

 

به دوست بابام برخوردیم و باهاش صحبت کردیم،  بعد به خودمون اومدیم و دیدیم ما رو دزدیدن! البته پیتزا هم سفارش دادن برامون :دی

تا شب حرف زدن و حرف زدیم و گوش دادم. انقدر ندیدم پدر و مادرم با همسن های خودشون صحبت کنن که اینجور معاشرتاشونو با چشم و گوشم می بلعم. وقتی راجب خاطرات کودکی، بعضی وقت ها جنگ، بعضی وقت ها امید و هدف و آرزو و مخل تولداشون میگن، این حرفها رو می بلعم.

 اینجور وقتا میبینم که چقدر... تنهان. که چقدر آدمایی هستن که زندگیشون پر از هیجان و مهمونی و رفت و آمد هست(بوده؟) و... یه آرامشی که زیادم آرامش نیست. چون در این نقطه و زمان آرامش کامل خیلی نادره. ولی، حالتی که از حالت ما آنتروپی کمتری داره. 

پدر و مادر من خیلی تنهان. خانواده ما خیلی تنهان، و ما واقعا کس خاصیو به جز خودمون نداریم. اول فکر می کنم همه همینطورین، ولی میبینم این اطرافیان ما هستن که اینطورین. ما ناخودآگاه به سبب تنهاییمون سمت آدم های تنها جذب شدیم. کسایی که خونه‌شون پر جزوه و کتاب و یه هرج و مرج نسبتا منظمه، نه کسایی که با وجود یه بچه کوچیک همه جای خونه شون برق میزنه، و نه کسایی که گوشه خونشون پیانویی دارن که یه روزی قراره برن کلاسش و بزننش. 

مامانم اسم این ویژگی مونو گذاشت اسپرت. کلمه جالبیه. تازه بعد حرف هامون راجب دنیا و آسیا و اینجور چیزا، خانومِ دوست بابام بهم گفت تو دنیای قشنگی سیر می کنم. فکر کنم میتونم این دو تا ویژگی رو به شخصیتم اضافه کنم.

دوست بابام دکتری جرم شناسی داره و وکیل پایه یک دادگستریه. چهار پنج تا زبان بلده، و عاشق زبانه. وقتی درباره زبان ها حرف میزد چشماش مثل بچه ها برق میزد و من نمی تونستم لبخند نزنم چون خیلی... صحنه زیبایی بود. دلم میخواد اونطوری بشم، میدونید؟

مامانم گفت وقتی بچه بودن داشتن از مدرسه میومدن که یهو یه هواپیما رد شد. براش دست تکون دادن، ولی بهو بوم! بمب ریخته رو سرشون :  )

آره. اینطوری. بعد پدر مادرها اومدن به همه بچه دبستانی ها گفتن بخوابن تو جدولهای خالی. این داستانو ازش شنیده بودم، ولی اینبار یه معنی دیگه ای برام داشت.


برای امشب دیگه کافیه :) 

+تو تاریکی شب خوندن پست هاتون خیلی زیباست. شونزده تا ستاره، و همشون قلبمو تکون میدن. انگار یه چیز واقعی... یه چیز خام راجبشون هست. حس می کنم ما هم comrades تو این آهنگیم، فقط به جای یه اتاق کوچیک، تو یه اتاق خیلی بزرگ با صندلی های دور از هم نشستیم، And we have so many stories to tell.

Heartwood

یه قسمتی از درخت‍ هست به اسم Heartwood, یا همون قلب چوب. وقتی درخت شروع به رشد کرده از همون قلب شروع کرده. یه تنه نازک، که کم کم دورش حلقه های دیگه سلول به سلول ایجاد شدن.

از یه قطر مشخصی به بعد سلول های درونی‌تر میمیرن، ولی خود گیاه نمیمیره چون بخش بیرونی یعنی sapwood هنوز زنده است و آوند داره. یکی از دلایل این اتفاق میتونه حباب‌سازی باشه، در فرآیند بالا کشیده شدن آب توی آوندها، حباب هایی از بخار آب ایجاد میشه که تو زمستون یخ میزنه و تو بهار دیگه یخش باز نمیشه. اینطوری شیره خام مجبوره آوند رو دور بزنه و از آوندهای بغلی بره بالا.

و این خیلی عجیبه، حتی قلب درخت‌ها هم بعد یه مدتی توخالی میشه، میمیره، و یه پوسته‌ دورش به جا میمونه که فقط میتونه زنده بمونه. این به نفع گیاهه، چون در خیلی از منابعش صرفه جویی میشه...

ولی به چه قیمت؟

زیبایی: برای همه‌ی خواهرکوچکترها

مهم نیست بقیه چی میگن. محرم... واقعا زیباست.

 

 

کیفیت صدا خوب نیست... صدای موتور هم توش افتاده. ایکاش بهتر میتونستم ثبت و ضبطش کنم. اونوقت دیگه هیچوقت نمیتونست بگه زیبا نیست. هیچکس نمیتونست وجودشو انکار و تحقیر کنه.

صدای سازهای بادی و ضربه ای، رنگ طلایی که سازهای برق افتاده داشتن، نور سبز لرزان چراغ ها، دودی که از منقل بلند میشد و دنیا رو خاکستری میکرد... واقعا زیبا بود. 

 

قشنگترین محرمی که تا حالا دیدم، برای این شهرای بزرگ پر زرق و برق نبود. ملایر بود. خیلی وقت پیش، تکیه ی ابولفضل، سینه زنی و روضه خوانی، مردهای پیر و جوونی که رد می شدند و گریه میکردند و زنجیر میزدند. زن ها وبچه ها که پشت شون مرتب راه افتاده بودن. اون با نظم ترین و زیباترین و حقیقی ترین صحنه ای بود که در عمرم دیده بودم.

راستش همیشه نسبت به ملایر همیچن حس عجیبی داشتم. شهری که هر طرف رو نگاه کنی، دور تا دورشو کوه ها گرفته ان و همیشه بوی کلوچه و نون شیرمال و شیره میده. ولی این صحنه یکی از مهمترین چیزهاییه که راجبش تو ذهنم مونده.

همه‌ی شما هم باید همچین صحنه ای رو داشته باشید. با هر عقیده ای، اگه تو ایران زندگی کرده باشید و سال به سال اومدن و موندن و رفتن محرم رو دیده باشید، حتما یه همچین صحنه ای رو ازش داشتید. از شهرهای مختلف، از زمان های مختلف. 


 
وقتی خواهرم ازم میپرسه دلیل محرم چیه، اولش نمیدونم چی جواب بدم.

وقتی می پرسه دلیل تعریف کردن یه داستان تکراری دوباره و دوباره چیه، میخوام بهش بگم به خاطر اینه که ما فراموش می کنیم. به خاطر اینه که من خودمم قبل از اینکه پا بذاریم بیرون و پرچم های سیاه رو ببینیم، غرق در درس و زندگی و دنیا فراموش کرده بودم. وقتی هم که این چند روز تموم بشه، بازم میرم توش غرق میشم. اصلا همین الان کلاس دارم. 

بهش میگم خود داستان محرم، حداقل برای ما، بخش فرعی ماجراست. محرم یه اتفاقه، اتفاقی که کارش کنار هم اوردن باورکنندگان - مومنون به عربی، Believers به انگلیسی - کنار همه.

بهش میگم بحث محرم از مناسبت های "ملی" جداست. سال ها حکومت ها اومدن و رفتن، باز هم میان و میرن. اینطوری نیست که ما خیلی خاص باشیم. اینجور مناسبت ها دروغ میگن، اغراق می کنن، فریب میدن، ذهنها رو به جایی که میخوان هدایت می کنن، ولی محرم هیچوقت دروغ نمیگه. تا وقتی تو این کشور زندگی می کنیم، محرم چیزیه که میتونی ازش به عنوان منبع، مرجع، و مقصد استفاده کنی. به عنوان قطب نمای درونی، چون کاملا مشخصه. کاملا منطقی، و به شدت مظلومانه است. جاییه که حق و باطل، واضح ترین مرز رو دارن.

کدوم جنگی رو دیدی که انقدر آدم بدها و آدم خوبها مشخص باشن؟ اصلا کسی هست که از هرجای دنیا، هر زمان و هر مکانی، بتونه بگه آدمایی که بچه ها رو کشتن و سر پدراشونو جلوشون روی نیزه تکون دادن، یا آدمایی که برای کمک اومدن و برای کمک موندن و برای کمک رفتن، آدمای "خاکستری"ای هستن؟ 

بهش میگم عیب نداره الان متوجه نمیشی، وقتی بزرگ شدی... می فهمی. تا اونوقت... اجازه نده تبلیغاتی که تمام روزهای دیگه سال دور تا دورته حواستو از چیزی که مهم تره پرت کنه.

اجازه نده بقیه بهت بگن چطوری فکر کنی.

 نه حتی من.

نه حتی دنیا.

رها کن درد من بامن، که من خود جان نمی خواهم

چت کلاس ما:

سین:«بچه ها خانم فلانی رو میشناسید؟ همون معلمه...»

من:«آره... چی شده؟»

سین:«فوت کرده. کرونا.»

ر:«...
خب خدا بیامرزتش.

راحت شد از این زندگی بی معنی.»

سین:«چیو راحت شد دیوونه! بچه داشتا!»

من: «مردن آدم بزرگها دردناک تره
فکر کن کلی جون کندن به یه جای نسبتا ثابتی تو زندگیشون رسیدن بعد یهو همه چی میره هوا.»

 

----------

چت معلمای استان:

معلم1:«راستی... پسر جوون خانم بهمانی رو شنیدید...»

..وای بیچاره.»

«کرونا بود؟...»

...خدا بیامرزتش.»

مامانم:«چه قدر تو این وضعیت مرگ جوونا حیفه... کلی آرزو، کلی فرصت، تو اوج جوونی. همه از دست رفتن.

بزرگترا حداقل زندگیشونو کردن.»

َThings That Make Sense, I'm still searching for them

سلام

همینطور که به ایام ملکوتی انتخاب رشته نزدیک میشیم، گفتم شاید بد نباشه بیام dillema هام و از این شاخه به اون شاخه پریدن هام رو با شما به اشتراک بذارم تا مغز شماهم مثل من پیچ بخوره و دور هم شاد باشیم [":

برای دانش آموز سمپادی‌ای همچون من، چیزی که تو این دوران خیلی آزاردهنده است اینه که وقتی به دور و برت نگاه می کنی به نظر میاد همه میدونن میخوان چیکار کنن. تا همین دو ماه پیش از هر سه بحث تو گروه کلاسی یکیش درباره انتخاب رشته و علاقه vs. استعداد vs. امنیت شغلی بود. درحالیکه الان همه به نظر میان متمرکز و قدرتمند خودشونو پیدا کردن و دارن به سمت هدفی در پایان جاده نورانی حرکت می کنن. بعضیا گروه رو ترک و واتساپ رو حذف می کنن و همه کلاس رفتن ها رو آغاز.

حتی با اینکه میدونی حقیقت این نیست. چون خود من هم از بیرون همینم، ولی درونم این است که میبینید.

چه هست؟ خب، الان بهتون میگم.

تا چند وقت قبل(حدودا دو سه روز) من عزمم رو جزم کردم که رویاهای - حقیقتا ناقص و بی پایه و اساس-م رو دور بندازم و همه تمرکزم رو بذارم رو تجربی و درس خوندن و در کنارش به چیزمیز خوندن و چیزمیز نوشتن ادامه بدم. با اراده بی انتها رفتم سراغ ویدئوهای زیست توی اینترنت و کتاب زیست دهم.

بذارید صادق باشم، من واقعا از زیست خوشم اومد.

احتمالا فوندانسیونش رو دیدن دکتر استون ریخت. از دکتر استون به بعد دید منفی من نسبت به علم و تجربی خیلی عوض شد(درواقع فهمیدم چه دید بچگونه و لجبازونه ای بوده :|) و کلا، علوم تجربی جالبه. نه فقط تو انیمه. تو دنیای واقعی هم. به نقل از کتاب زیست دهم، دانشمندای علوم تجربی فقط چیزی که بتونن مستقیم یا غیرمستقیم مشاهده کنن رو قبول دارن. خب، این خیلی منطقیه. مشکل اینه که به گروه خونی من -که سرم همش تو ابراست- نمیخونه.

حالا شاید بتونم تجملش کنم تا دبیرستان، بعدم تا دانشگاه آروم آروم grow on me کنه یا همچین چیزی... 

ولی خب، بذارید این اطلاعاتو یه گوشه ذخیره کنیم و بریم سراغ ریاضی.

به طرز شگفت انگیزی، از وقتی استعداد و تواناییم تو ریاضی خاک خورده، علاقه سوزانم بهش هم کم شده. به قول بوکوتوسان از هایکیو، فقط وقتی میتونی از [والیبال/ریاضی] لذت ببری که توش خوب باشی. 

اینطوری نیست که کاملا توش خنگ شده باشم، فقط انگار نسبت به همسن هام که به نظر میاد از ابتدایی بهتر شدن، افت داشتم.دیگه جواب همه چی سریع به دست نمیاد، و حواسپرتیم زیاد شده. این چیز ناراحت کننده ایم نباید باشه زیاد... چون بالاخره، نمیشه انتظار داشت با بالا رفتن پایه همه چی آسون بمونه که. باید سخت بشه. 

چیزی که نگرانم میکنه اینه که این سیر نزولی همینطور پیش بره، و من برم رشته ریاضی و یهو به خودم بیام اون "ریاضیم خوبه" توهمی بیش نبوده و فقط در همون سطح کاری ازم برمیومده.

اینم البته درک میکنم که شاخ و شونه کشیدن برای ریاضی غلطه و واسه هر درسی اگه لاتی واسه ریاضی شوکولاتی، و هیچکی حقیقتا نمیتونه بگه ریاضی رو فتح کرده. دلیل اینکه تو ابتدایی هم توش خوب بودی، به خاطر اینه که خودش بهت راحت گرفته هانی :")

(خب پس... یکی نیست بگه مشکلت چیه :/ تو که همه چیو درک می کنی چرا داری میحرفی این وسط نادون:/)

حالا، پریشب یهو دچار فروپاشی احساسی شدم و این فکر به ذهنم رسید که واقعا "که چی؟" واقعا این همه بدو بدو برای تجربی و ریاضی که چی؟ هر دوتاشون به یه اندازه سختن. یکی رقابت شدید سر رشته یکی سر دانشگاه. یکی حفظ کردن خط به خط کتاب و یکی حل کردن چیزای گنده و مخوفی مثل دیفرانسیل(واقعا دیفرانسیل چیه؟ ایکاش یکی برای من بازش می کرد به جای اینکه فقط بگه هست و سخت هست.)

  تازه بعد دانشگاه هم رقابت و بدبختی برای زبان و مقاله و اپلای. وقتی تو انجمن سمپادیا میگشتم و حرفای یه سری بدبخت تر از خودمو بالا پایین میکردم داشتم به این فکر می کردم...

من که علاقه سوزانی به هیچکدوم از اینا ندارم. یعنی، علاقه سوزان که زیاده... علاقه mildی هم ندارم، بعد قراره خودم رو به زور conditionized کنم که همه این بدبختی ها رو پشت سر بگذارم که باز دوباره به بدبختی های جدید برسم؟ واتس ده پوینت؟

تصمیم گرفتم به مأوای همیشگی و پاسخ به سوال های درونیم سر بزنم تا جواب را بیابم. ردیت.

سرچ کردم r/math، بعد رفتم تو پستا و کامنتا. متوجه شدم که نه، خارجیای ریاضی خونده هم مشکل شغل دارن. البته، من که نمیدونم اونا چجور آدمایین که نتونستن شغل مرتبط با رشته بیابن، پس زیاد یافته ی قابل استنادی نبود.

سرچ کردم why do you love math . میخواستم ببینم کسایی که اون علاقه سوزانه رو دارن و در وقت اضافه شون به جای آهنگ و کتاب سراغ حل سودوکو و سوالای حذاب میرن(این واقعیه ها! به r/math یه سر بزنید) چه جوری فکر می کنن.

خلاصه ی حرفا این بود که ریاضی منطقیه، که is the only thing that makes sense، که همیشه یه جواب داره و هیچی "نسبی" نیست. که از مبارزه کردن و پیروز شدن بر یه سوال لذت می برن.

میدونید، این واقعا برای من زیبا بود، حتی با اینکه نتونستم با گوشت و خون درکش کنم. چرا؟

چون ریاضی هم با گروه خونی من جور در نمیاد.

از کجا فهمیدم؟ جه جور میتونم مطمئن باشم؟ 

از اونجا که الان دارم آهنگ گوش می کنم و دارم سعی می کنم مشکلاتمو با نوشتن کنم و به این فکر می کنم چند تا از شخصیتای ملکه گدایان لیاقت فن فیکشن و پتانسیل گشتن درونشون رو دارن و همین ده دقیقه پیش نشستم سر از دست دادن یه تخفیف گنده طاقچه گریه کردم.

البته، میشه بحث کرد که این کاریه که ممکنه هر کس در اوقات فراغتش بکنه، و منم قبول دارم.

این منو میرسونه به به سوال مهم امروز.

چی رو راجب رشته تون دوست دارید؟ چیه که قبلتونو به تپش میندازه... چرا عاشق شکست دادن عددها و معادلات مخوفید؟ چرا دوست دارید ته توی جهان هستی رو در بیارید؟ چه بخشی از درسای مزخرف ردتون میکنه و امیدوارتون میکنه به آینده؟ 

و مهمترین سوال از ریاضی خوانده ها...

انتگرال و دیفرانسیل چیههه!!؟

A White Door Casts a Faint Shadow

یکی از خاطره های عجیب دوران کودکی من، این بود که یه بار عمه جان اومده بود خونه ما که از من و باران مراقبت کنه.

همه چی داشت خوب پیش میرفت، ما هم بچه های خوبی بودیم در کل. تا اینکه یهو گوشی عمه زنگ زد.

رفت تو اتاف مامان بابا که با تلفن صحبت کنه. نمیدونم چرا... نمی دونم چرا اینکارو کردم! ولی در اتاق مامان بابا رو عمه قفل کردم! بعد دست بارانو گرفتم، رفتم تو اتاق خودمون، درو بستم و رو خودمون قفل کردم.

عمه که تلفنش تموم شد دید در قفله، فکر کرد گیر کرده. برای همین محکم بهش کوبید و باز شد. انگار قفل خوب کار نمی کرده. بعد دید در اتاق ما هم قفله، و ما داریم گریه و زاری می کنیم و نمیتونیم قفلشو دوباره باز کنیم.

خلاصه، ماجرای عجیبی شد. آخرش یه جوری از بالکن که به اون اتاق راه داشت کلیدو بهش رسوندیم و درو رومون باز کرد. البته، تا سالها که ما تو اون خونه بودیم جای مشت عمه که میخواست در این طرف هم به زور باز کنه رو در چوبی موند!

جالبیش این بود که همون عصر، قشنگ یادمه، داشتیم بستنی لیوانی میخوردیم و من پوست-در بستنی رو اشتباهی یه جوری گذاشتم که قسمت بستنی ایش خورد رو فرش. و فکر می کردم دلیل اینکه عمه ناراحت و عصبانیه از دستم اینه! یعنی یه درصد فکر نمی کردم قفل کردن خودم و خواهرم و عمه ام تو اتاقای مختلف کار بدی بوده باشه!

تا مدت ها این خاطره تو ذهنم بود، و برای شوخی و خنده هم زیاد تو فامیل مطرح شد.

 

امروز مامان تو اتاق خودش کلاس داشت، باران تو اتاق خودمون. صدا به طرز عجیبی رو مخ بود. یعنی... مثل وقتیکه صدا میخوره تو دیواره جمجمه ات و دنگ دنگ صدا میده. خیلی بد. من رفتم در اتاق مامانو بستم، بعدم در اتاق بارانو، و خودم نشستم تو حال که درس بخونم.

اون لحظه یهو فهمیدم منِ بچه داشته به چی فکر می کرده.

شاید من، تو اون عالم بچگی و ناخودآگاهی میخواستم فقط... همه آدما و صداها رو پشت درها قفل کنم، و خودمم برم پشت امنیت یه در دیگه پنهان بشم.

درها خوبن. قفل ها حتی بهترن. مکان های تنگ و تاریک و ساکت؟ شگفت انگیزن! حتی تو بچگی هم اینو میدونستم... اینو میخواستم. که فقط یه گوشه قایم بشم و بقیه برن گوشه های خودشون و به من کاری نداشته باشن.

ای‌کاش انسان موجودی اجتماعی نبود.

ای‌کاش برای ادامه حیات به دیگر انسان ها نیاز نداشت.

ولی آخرش، برای ادامه بازی راهی نداریم جز اینکه در رو باز کنیم.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan