"Everyone have to be drunk on somethin' to keep pushing on"

چند وقت پیش تازه فرق و معنی کلمه "نشئه" و "خمار" رو واسه نوشتن یه چیزی فهمیدم، که خیلی منو به فکر فرو برد. 
در اعتیاد، نشئه به زمانی گفته میشه که تو high هستی و اون بالاهایی(!)، و خمار قسمت بعد از اونه که دوباره به دنیای مادی برگشتی و حاضری هر کاری بکنی که برگردی اون بالا. این تعریف، منو به فکر برد که... جدا از شوخی و اصطلاح که میگیم من "معتاد انیمه" یا "معتاد کتاب" یا حتی چیپسم، واقعا اینا اعتیاد محسوب میشن! از همه نظر جز شیمیایی. 

بعد امروز به این پست برخوردم، که تیکه آخر پازل رو گذاشت.
بیکاری جسم و بیکاری و ذهن به نظر من باعث میشه آدم بخواد خودشو با یه چیزی پر کنه، یعنی اعتیاد. اعتیاد به آدم یه هویتی میده، و حداقل نیمی از زمان رو خوشحالت می کنه، که باعث میشه اون نیمه ی دیگه که خماریه رو نادیده بگیری.
اعتیاد فقط هم مواد مخدر نیست. اگه یکی بیکار ذهنی/روحی/جسمی باشه ممکنه به اعتیاد به اینترنت، کتاب، موسیقی و حتی درس! روی بیاره، که واقعا چیزی کم از اعتیاد شیمیایی نداره.
وقتی میخونی، میبینی، میخوری، یا حتی گوش میدی، اون بالایی، و هیچوقت دلت نمیخواد بیای پایین. برعکس اعتیاد شیمیایی، حس عذاب وجدانت برای هدر دادن زمان هم کمتره چون داری به خودت میگی "خب دارم کتاب میخونم" یا "دارم چیزی یاد میگیرم".
 اصلا دلیل اینکه ما سراغ این چیزا میریم، حس پوچیه. وقتایی که "خسته" و "بی دلیل" ایم سمتشون میریم. (مثلا، وسط خوندن درسی که دوستش نداری مدام دوست داری بری سراغ این چیزا، چون اون درس برات بی مفهوم و بی دلیله. چون، مثلا، خرخونی کردن برای فلان امتحان و بهمان امتحان بهت حس پوچی میده)

بعد به این فکر کنید: آدمایی که به دام اعتیاد شیمیایی گرفتار نشدن، و یه جورایی از بالا توام با حس همدردی و relief بقیه رو نگاه می کنن، درواقع تنها خوش شانسی که آوردن محیطی بوده که توش بودن! یا علایقشون، یا دسترسیشون! شاید همون کسی که معتاد مواد مخدر شده، اگه عین منِ نوعی به کتاب و اینترنت دسترسی داشت به اون معتاد میشد. مسئله فقط دسترسی داشتن یا نداشتنه!

پس به نظرم، در جواب سوال این پست: اینکه کسی مثلا از بیکاری معتاد میشه مقصر خودشه یا حکومت و دولت؟!
به نظرم باز هم مقصر دولته، که دسترسی به مواد مخدر رو راحت میکنه، درحالیکه میتونه روی مواد جایگزین کار کنه. آدما نمیتونن بدون اعتیاد زندگی کنن، و به قول کنی آکرمن:

همه باید مست یه چیزی باشن که بتونن ادامه بدن. همه برده یه چیزین.

 ولی شاید وظیفه دولت این باشه که این اعتیادا رو کمتر آسیب زننده کنن؟ میدونم که مواد مخدر کلی سود اقتصادی براشون داره، ولی مثلا، اینترینمت هم میتونه خیلی سود کنه! همزمان هم باعث تبلیغات رسانه ای و بهتر شدن فرهنگ بشه، و ضررش کمتره.

میدونید، من خیلی رسانه و مدیا رو دوست دارم. فکر کردن و تحقیق کردن دربارش رو دوست دارم، و دوست داشتم اگه کار بزرگی میخوام تو دنیا انجام بدم، یه حرکتی باشه در هدف درست کردن رسانه ضعیفمون. حالا از هر نوعی: فیلم، انیمیشن، کتاب، گیم، سوشال مدیا... به نظر من رسانه چیز تاثیرگذار و بزرگیه، مخصوصا در آینده نزدیک! 
فقط نمیدونم چرا، با وجود همچین passion  و علاقه ای، دو تا انتخاب اولم ریاضی و تجربین؟ :/
 کسی میتونه بیاد این راز رو برام باز کنه؟ 

 

+ جدیدا مرض "آن‌فینیشد" گرفتم :/ هیچکدوم از پیشنویسای داستانام، ایده هام، حتی پستایی که میخوام تو ردیت بذارم تموم نمیشن و یه گوشه خاک میخورن :/ 

++ این شامل چالش داستان نویسیم هم میشه :/

+++ لازمه بگم فروردین تموم شد و من دلم نمیاد تخم مرغا رو بردارم؟ :"

انیمه Kakegurui:«بزرگترین قمار زندگیه!»

قسمت ششم فصل دوم:

این قسمت از این انیمه، پیام اخلاقی ای داشت که نتونستم دربارش ننویستم.

kakegurui در کل انیمه اخلاقی ای نیست، دیدنش رو بهتون توصیه نمی کنم، و خودمم نمیدونم چطوری تو دامش گرفتار شدم :| (ویرایش: دروغ گفتم، واقعا پیشنهادش می کنم.)

داستان کلی درباره مدرسه ایه که تنها چیزی که توش مهمه، قمار هست. نه درس خوندن، نه ورزش یا چیز دیگه ای. قمار! و شخصیت اصلی داستان که تازه به مدرسه اومده، کسیه که از قمار به خاطر خودش لذت میبره، و یکی یکی بزرگترین قماربازای مدرسه رو به مسابقه دعوت میکنه.

جدا از اینکه کلا مدرسه سالمی نیست این مدرسه... آدماشم به طبع زیاد سالم نیستن.

پیام اخلاقی ظاهری داستان شاید این باشه که اگه روح و روانتون رو دوست دارید قمار نکنید. اینا... همشون اصلا حالت های روانپریشانه دارن :| ولی اگه بخوای بری پایینتر و عمیقتر تو معناش...

پیام اینه که قمار بکنید!

نه قمار به معنای واقعی کلمه. قمار در زندگی!

به قول جابامی یومکو، «بزرگترین قمار زندگیه.» و خب، راست میگه. من تازه تو این قسمت متوجه شدم که چطور این انیمه داشته درباره زندگی هم بهمون یاد میداده.

پیام همه انیمه های شونن تسلیم نشدن و تا تهش رفتنه. ولی این انیمه یه طور منطقی تری میگه‌اتش. میگه دنیا خطرناکه، هر تصمیمی که بگیری همه زندگیت وسطه، ولی اگه میخوای برنده بشی باید ازش لذت ببری(کاری که جابامی میکنه) و همراهش بازی کنی. ریسک کنی. خطر کنی.

جابامی تقریبا همه مسابقه هاشو میبره، به خاطر اینکه داره لذت میبره و غیرقابل پیشبینیه. به خاطر اینکه همه چیو میذاره وسط، اونم نه با ترس و لرز، با هیجان!

 

این قسمت ولی یه مفهوم خیلی عمیق تری داشت. مفهوم اینکه «هرکسی شانس برنده شدن داره.»

نگاه کنید به بهانه ای که یوممی آورد برای تسلیم شدن:«من میخوام با افتخار به الگوم ببازم، و دوباره از اول تلاش کنم.» به نظر خیلی قشنگ میاد، درحالیکه یه بهانه است. همون بهانه ای که خیلیامون برای اهدافمون می آریم. «من هیچوقت به اون نمیرسم، میخوام از دور تحسینش کنم، و...» جابامی سریع فهمید این بهانه ای بیش نیست، و مچ یوممی رو گرفت.

جابامی به خاطر اینکه یوممی وسط کار به خاطر ضعف خودش هدفشو تغییر داد و پایینتر آورد خیلی عصبانی شد. و این به نظرم خیلی یهو تحسین برانگیز اومد. اینکه یومکو دلش نمیخواست یوممی تا ابد تو سایه الگوش، و بازیگر موردعلاقش، که مجبورش کرد سدهاش رو بشکنه و بالاتر بره، این تحسین بر انگیز بود!

 

فعلا اولای قسمت هفتم. از همون لحظات اولش خیلی انتظاراتمو از این قسمت بالا برد. خیلی خیلی...

و واقعا هم انتظارمو برآورده کرد! دلم نمیخواد اسپویل کنم، فقط میگم که مانیودا و سومراگی، عملا بهترین شیپ داستانن تا به اینجا، اعتماد سومراگی...شایسته ستایش بود.

 بازی ای که این قسمت انجام شد هم جزو بهترین بازیا بود. اگه حوصله دیدن کل انیمه رو ندارید، این قسمت رو به صورت جدا ببینید. درباره پایه های اقتصاد، و اینکه چطوری کار می کنه خیلی... خیلی به طور عجیبی قشنگ توضیح میده. آدم با خودش میگه که یه کارتون چطوری تونست همچین چیزی رو درون خودش جا بده و منتقل کنه!

 

قسمتی از اوپنینگ فصل دوم:

من تو داستانی پر از هیجانات شگفت انگیزم

زنده زنده زنده زنده زنده می مونم!

چیز مهمیو از دست نمیدم.

شاید فردا رو، نه کل آینده.

اگه میخوای رویاپردازی کنی،

باید از دنیا خسته شده باشی

میخوام انقدر عشق بورزم ،

که چیزی باقی نمونه.

قسمت دهم:

+ میدونی که پای زندگیت وسطه؟ یه قدم اشتباه مثل خودکشیه.

- در عوض زندگی با جهل، بهتر نیست آدم همه چی رو بفهمه بعد بمیره؟

قسمت دوازدهم: هم اکنون، در پایان این فصل اعلام می کنم: این انیمه بی نظیر بود! حداقل تا اینجا! 

به همون خوبی no game no life. فکر کنم میشه گفت این دوتا انیمه خواهرن. جادوی قمار و بازی... و پاره کردن زنجیر های نامرئی؟ سوگوی! باشکوه بود!

از اونجا که زمان امتحانا اوج فعالیت فندومی منه، فکر کنم برم سراغ مانگاش! وای فقط جلدشو نگاه کنیــد!!

 

 
bayan tools kakegurui op2kono tobi nomare

دریافت

رفتند از این خانه...

شاید اگه قبلا عبارت دانش آموز شهید رو می‌شنیدم، تاثیر چندانی روم نمی ذاشت.

شاید به خاطر اینکه قبلا بچه بودم.

ولی الان، وقتی میگن 350 هزار دانش آموز شهید، یاد 350 هزار تا اوبیتو می افتم. یاد 350 هزار تا کاکاشی، و 350 هزار تا ایتاچی می افتم. یاد 350 هزار تا بچه می افتم..

 و یه چیزی تو سینه ام گره میخوره.

 

اینکه اگه قبلا عبارت دانش‌آموز شهید رو می شنیدم، تاثیر زیاد روم نمیذاشت، شاید به خاطر اینه که بچه بودم...

و شاید به خاطر اینکه با اون دانش آموزا آشنا نشده بودم.

هیچوقت هیچکس به خودش زحمت نداد برای من بچه، داستان اون دانش آموزا رو تعریف کنه.

که برای ما بچه ها، عمق داستان رو تعریف کنه.

تا وقتی که خیلی دیر شده. گذاشتن وقتی تبدیل شدیم به نوجوونایی با سر پرباد، و عقایدمون تا نیمه شکل گرفتن. تا اونموقع به زور ببرنمون راهیان نور مجازی، به جای اینکه خودمون برای شناختن گذشتمون مشتاق باشیم.

ایکاش یکی باشه که برای بچه های بعدی داستان ها رو تعریف کنه. با هنر، با داستان، با نُت ها، با رنگ ها...

♪♫●♪♫

 

Class 777

When I was in the hospital,
I was roomed with a schizophrenic
And she was the most general person I have ever met.
There was a boy with a long deep slit across his neck
Who told very funny jokes.
A girl who never spoke a word
Would draw the most beautiful pictures.
The boy who shook with anxiety
Could hold the most intelligent conversations
Even the girl who screamed in her sleep and picked at her skin
Had a heart the size of the ocean.
We are not who you think we are.

وقتی در بیمارستان بودم

با یک بیمار شیزوفرنی هم اتاق شدم

و اون خاکیترین آدمی بود که تا حالا دیدم.

یه پسر اونجا بود با یه زخم بلند کنار گردنش

که جوک های خیلی بامزه ای میگفت.

دختری که حتی یه کلمه هم حرف نزد

و زیباترین نقاشی ها رو میکشید.

پسری که از اضطراب می لرزید

و باسوادترین هم صحبت ممکن بود.

حتی دختری که تو خواب فریاد میزد و پوستش رو می کند

که قلبی به بزرگی اقیانوس داشت.

ما چیزی نیستیم که تو فکر میکنی هستیم.

به قلب خود بدهکــاریــم...

حتما دیدید تو فیلما و داستانا، یه قسمتی هسن که دوستا توی یه کلبه وسط ناکجاآباد دور هم جمع شدن و همه چی خوبه. بیرون هوا تاریکه و طوفان داره به پنجره می کوبه، ولی همه چی خوبه. لیوان های نوشیدنی به هم میخورن، صدای خنده تو اتاق می پیچه، با اینکه تو وضعیت بدی هستن، خوشحالن و همه چی انگار قراره درست بشه...

بعد هیولاها حمله میکنن. دیوارهای خونه فرو میریزن، و صدای خنده به گریه و فریاد تبدیل میشه.

دیشب که سینا مهراد تو دورهمی گفت:«ایکاش این دوران تموم بشه که مردم بتونن از ته دل قهقهه بزنن»، یهو یاد همه قهقهه هایی افتادم که از ته دل زدم این چند وقته، و خواستم بگم ما که قهقهه میزنیم...

بعد یادم افتاد که اینها از اون قهقهه‌هان. قهقهه های از روی ناچاری که با درماندگی از توی هوا چنگ میزنیمشون. تکنیک آرامش قبل از طوفان نویسنده این داستان.

 

کی میشه بتونیم واقعی بخندیم؟

 

بعد نشستیم Dad Wanted رو نگاه کنیم، و دقیقا رسیدیم به اون نقطه آرامش موسیقی شاد تو پس زمینه پخش میشد، دختری که پدرشو از دست داده بود و پدری که دخترش رو از دست داده بود با هم جفت شده بودن . داشتن برای یه هدفی تلاش میکردن. مادر بی خبر، ولی راضی بود چون دخترش بعد دو سال داشت باهاش حرف میزد.

البته، ما میدونستم که مادر به زودی میفهمه(چون اگه نفهمه که داستان نمیشه:/) و همه چی میره هوا. وقتی موسیقی پس زمینه قطع شد رفتم تو اتاق و درو بستم، چون انقدر اون آرامش بی نقص و زیبا بود که نمیخواستم بعدشو ببینم. میخواستم تصور کنم که این شادی و تلاش همینطور رو تکرار پخش میشه و به طوفان نمیرسه.

اما حتی با این حال صدا ها خوب میومد. مادر همه چی رو فهمید، همه چی خراب شد. موسیقی غمگین، و سکوت.

کی میشه که برسیم به هپیلی اور افتر ابدیمون؟

از کنجکاوی نتونستم تحمل کنم و برگشتم که ببینم. ولی پشیمون شدم. پایان خوش بود. راستش... زیادی خوش بود. به شکل عجیبی خوب بود. تقریبا مثل پایان ناروتو، میدونید چی میگم؟

امیلی میگفت:دلش میخواد همه داستاناش پایان خوش داشته باشن. مهم نیست که جور در میاد یا نه،باید جور در بیاد.

 البته، امیلی اینا رو از روی معصومیت میگفت، نه به خاطر راضی کردن مخاطبش. به خاطر اینکه دلش میخواست حداقل تو دنیایی که اون مینویسه، مردم به پایان خوششون برسن. این پایان های خوش زیبان. ولی پایان هایی که دو سرش به زور به سمت هم کشیده میشن تا بشه به هم دوختشون...

این پایان های دروغی، طعنه هایی هستن به دنیا. انقدر دروغین که حس میکنی دروغین، و میفهمی که واقعا پایان خوشی تو اون دنیای خاص نمیتونسته وجود داشته باشه. پایان هایین که دارن پایان های خوش واقعی رو مسخره میکنن. شاید از عمد. شاید از سهو.

این پایانها، حتی از پایان های بد و خاکستری هم دردناک ترن. 

پس من، همنجا قول میدم هیچوقت تا وقتی پایان خوش خودش اتفاق نیافته، پایان خوشی برای شخصیتام ننویسم. هرچقدر هم که دلم بخواد همشون تا ابد با خوبی و خوشی زندگی کنن.

 

ولی این دلیل نمیشه که باز تو دلم نپرسم، مگه چی میشه که هممون گیر بیافتیم تو یه هپیلی اور افتر روی تکرار؟

مگه چی میشه؟ هان؟

 

ویرایش:

(خطر اسپویل سریال آقازاده)

قسمت آخر آقازاده یکی از بهترین قسمت آخرهایی بود که تا حالا از یه سریال دیدم. مخصوصا نیمه دوم اپیزود، که همه چی تموم شد و آدم بده رو دستگیر کردن، و حامد داشت باسوال حالا چی؟ کنار میومد.

من که خودم راضیه رو دوست نداشتم، تا مرز گریه پیش رفتم، انقدر که از نگاه حامد خوب نشونش داده بودن. انقدر که برای اولین بار موقع دیدن سریال ایرانی از خودم نپرسیدم چرا عاشقشه؟ دلیل عشقش چیه؟ و به خودم گفتم عشق که دلیل نمیخواد.

خیلی خوب دست و پنجه نرم کردم حامد با مرگش رو نشون دادن(چون تا حالا به خاطر وظیفه رو شونه هاشم که شده نمیتونست درست سوگواری کنه...). خیلی خیلی خوب. این حجم از ظرافت در نشون دادن احساسات از سریال ایرانی اونم قسمت آخر؟ بعیده!

(پایان اسپویل)

مخصوصا موسیقی که داشت پشتش پخش میشد...

و واقعا هنرمندانه و زیبا بود. در حد پایان یه انیمه، هنرمندانه بود به نظرم.

گوش بدیم

 

پ.ن:چقدر سینا مهراد با اون موهای فرش شبیه نسخه انسان گونه شیسوییه @_@


میگم...

از کی تا حالا مردم باید برای میزان ناراحت شدن یا نشدنشون به همدیگه جواب پس بدن؟

نه واقعا..

 ماجرا چیه؟

سُک‌سُک گنده تخم مرغی

خوشم نمیاد بگم به خاطر محیط بوده، یا چه میدونم، انتظارات بالای خانواده. چون نبوده. اگه هم بوده، من احسساسش نمیکنم. پس بهش باور ندارم. پس گفتنش دروغ محسوب میشه. پس نمیگمش.

به احتمال زیاد، زودتر بزرگ شدن من، به خاطر خودم بوده. چون میدونید، از این جمله:«بچه های بزرگتر زودتر بزرگ میشن.» هم زیاد خوشم نمیاد، اگرچه، طبق شواهد و مدارک، شاید از تاثیر محیط یا خانواده درست تر باشه. بچه بزرگ تر بودن.

زودتر بزرگ شدنم، احتمالا به خاطر این بوده که میخواستم سقفم رو بسنجم. یعنی، کنجکاوانه همینطور بالا و بالاتر رفتم، چیزای بیشتری یاد گرفتم، محدودیت ها رو امتحان کردم. نمیدونم چرا از بچگی تمایل به کم و محدودیت داشتم. مثلا دیدید یه سریا همیشه برنج رو کم میذارن از ترس اینکه زیاد بیاد و بریزیم دور، و یه سریا همیشه زیاد میریزن از ترس اینکه کم نیاد؟ خب من جزو گروه اول بودم در همه چیز. همیشه برنجا رو یه ذره کمتر میریختم، چون فکر می کردم با کم برنجی میشه کنار اومد، ولی با حیف و میل نه. با یه ذره کمتر سیر شدن میتونن کنار بیان، ولی با ضربه بزرگی که این برنجای دورریخته شده در دراز مدت به اقتصاد خانواده میزنن، نه. حتی بعد چند بار برنج کم آوردن و غر زدن های مادر گرام، نه تنها یاد نگرفتم که یه ذره بیشتر بریزم، بلکه حتی هنوز اعتقاد دارم که با یه ذره کمتر برنج تو قابلمه و شکم، چیزیت نمیشه.

آره. میگفتم. از بچگی به این باور داشتم که سختی رو اگه تحمل کنی، دربرابر آبدیده میشی.(اگرچه بعدا یاد گرفتم از نظر علمی هم، درد مثل گرما نیست که بعد یه مدت بهش عادت کنی.) کارای مسخره زیاد میکردم. مثلا با اینکه درسو بلد بودم و چشم بسته هم میتونستم کامل بشم، چند بار میخوندم. نه به خاطر اینکه استرس داشتم. به خاطر اینکه باید به درسای سخت عادت کنم. یا اینکه از کلاس سوم به بعد تو مدرسه چیزی نمی خریدم. همه دو هزارتومنی ها رو، که بعدا به خاطر تورم شدن پنج هزار و ده هزار تومن، اردیبهشت ماه می بردم نمایشگاه کتاب و نفله میکردم. مامان اول تعجب ‌کرد که اینا رو از کجا آوردم، ولی بعد فهمید. به طرز عجیبی دوست داشتم بهم بگه چه قدر مستقلم، چقدر خوبم، چقدر اقتصادیم، ولی خیلی کم می‌گفت. شایدم تو ذهنش اینا رو میگفته و من نمیدونم. شایدم به اندازه کافی میگفته، ولی من بیش از حد تشنه توجه بودم که برام کم بوده.

برای همین بعد یه مدت برام آزاردهنده شد اینکارا. مخصوصا وقتی باران اومد. وقتی باران اومد، فهمیدم اون چیزایی که نخریدم، اون چیزایی که خودم خریدم، اون پارکایی که به خاطر سرشلوغ بودن مادرگرام از خیرشون گذشتم، اون قرارایی که با دیانا نذاشتم، همشون رو میتونستم داشته باشم.

حالا نه اینکه چیز مهمی هم باشه(باشه‌باشه‌باشه‌باشه) این چیزا، ولی فکر اینکه باران اینا رو خیلی عادی می‌دونه و می‌گیره میره رو اعصابم. این حس که الان دارم، احتمالا(مسلما) حسودیه. چون میبینم خانواده اون چیزایی که من میخواستم و خودم ازشون گذشتم رو بهم میدادن. میبینم اون انتظارای بیش از حدی که ازم داشتن همش تقصیر خودم بوده، چون خودم از خودم انقدر انتظار داشتم. شایدم این انتظارای خانواده است که کم کم قبولشون کردم.

هرچی هست، این گرویینگ آپ زودهنگام تقصیر خودمه.

حتی شایدم زودهنگام نباشه(حتی خیلیم دیر باشه) و در برابر گرویینگ آپ باران زودهنگام به نظر میاد. احساس میکنم نباید انقدر زود، انقدر زیاد خودمو بزرگ میکردم. نمیدونم قابل درکه یا نه... مثلا وقتایی که باران بچه بازی در میاره(که عادیه. باید دربیاره) و کاراش با عقل من جور در نمیاد، مثل پیرزنای غرغرو میشم و قشنگ حس میکنم چیزایی که میگم و کارایی که میکنم، برای یه نوجوون نباید باشه. به خودم نهیب میزنم که:«پس حس و حال جوانیت کو؟ پس ریسک پذیری و خطر کردن که مخصوص بهار جوانیه کجاست؟ چرا انقدر آدم بزرگونه ای.» 

بعد مشکل اینه که در یه سری موارد بچه میشم؟ همون ماجرای سر تو آسمون بودن و اینا... 

شاید دارم بزرگش میکنم و عادیه؟

هعی.

ندانم.

 

 حتما براتون سوال شده که چرا چند پست قبلی دارم ناله میکنم. راستش، این ناله ها خیلی وقته تو ذهنم هستن و رسوب کردن، بعد هم تو زندگی واقعی، و هم تو اینترنت ازشون فرار میکردم. نگاه اگه بکنید، از پست SUICIDAL به قبل به شدت منفعل بودم و سرم تو کار خودم بود و برای خودم انیمه‌مو میدیدم.

ولی الان ، فقط برای یه مدت کوتاه، دلم میخواد این حرفا رو، هرچقدر بچگونه، هرچقدر بی معنی، فقط یه جا بزنم. لطفا قطع دنبال نزنید؟

(یا بزنید؟ اگه دوست داشتید.)

چون به زودی برمیگردم به همون همیشگی.

شایدم برم سراغ یه همیشگی دیگه؟ @_@

هر اتفاقیم بیافته و مود من به هر سمتی سویینگ کنه، اینجا دنیا آرام است :)

 

 

ویرایش:باران اومد خونه، با یدونه از این سُک‌سُک تخم مرغیای گنده، بعد داشت سر این چونه میزد که این سُک‌سُک کادوی فرشته برای اون دندونی که افتاده نبود، و همچنان بهش اون دستکش صورتیا رو بدهکارن! بعد با کلی ذوق سُک‌سُک  رو باز کرد، و با همون چیزی روبه رو شد که هر بچه ای بعد خریدن سُک‌سُکهای امروزی باهاش روبه رو میشه. 

یه ماشین، یه ژله احتمالا تاریخ گذشته، و کلی ناامیدی.

دلم نیومد به حالت چهرش بخندم، ولی خیلی اعصابش خورد شده بود.

یهو با لهجه ناشیانه اش گفت :«A lesson without pain in meaningless!» یه لبخند پیروزمندانه ناروتویی زد. «یه درس بدون درد، هیچ و پوچه! من از این سُک‌سُک، و این درد، درس بزرگی یاد گرفتم. اوهوم!» بعد چند ثانیه فکر، اضافه کرد:«سخنی از ادوارد الریک.»

دنیا کلا جای عجیبیه. @_@

خیلی عجیب. @_@

خیلی خیلی...

I'm Overwhelmed But... There Is Happiness

کلیک

 

دیانای عزیزم،

درسهای ما، چند وقتیه که تق و لقن، که اینجا اصطلاحیه به معنی «کلا کاری به جز "سلام، هلن پراسپرو هستم(ایموجی گل ساکورا)" و "خسته نباشید(بازم ایموجی گل ساکورا)" گفتن، انجام نمیدیم، و بعضی وقتا معلما خواب میمونن» 

برای همین ساعتای شروع و پایان کلاس رو آلارم میذارم و بقیشو یا میخوابم، یا میرم تو وبلاگ و ردیت.

امروز همینطور شانسی تو r/Narutofanfiction سرچ کردم Uchiha. چون میدونی، من کلا خاندان اوچیها و شخصیت های اوچیها رو تو ناروتو از همه بیشتر دوست دارم، و هر داستانی تا حالا نوشتم یا پیشنویس کردم درباره اوناست. توضیح نمیدم و فقط لینک میکنم که شاید بخوای ناروتو رو ببینی. کلیک البته، حرفی که میخوام امروز بهت بزنم این نیست، و فقط همینطوری گذاشتمش که شاید برات جالب باشه.

 

دیانا، احتمالا میدونی Abuse چیه.

 سوء استفاده.

کلمات هم خانوادشم میشن ابیوزر و ابیوسیو. Abuser و abusive. 

 جدیدترین داستانی که مینویسم، این مفهوم توش هست. مهم ترین مفهومه درواقع.

ابیوز، مثلا میتونه رابطه ناسالم دو نفر باشه، که یکی از نظر روانی، جسمی یا عاطفی دیگری رو آزار میده. یه رابطه ناسالم، که معمولا قربانی نمیتونه ازش بیرون بیاد، چون از نظر مالی، عاطفی یا اجتماعی به فرد آزاردهنده وابستست.

خیلی وقتا فرد نمیدونه اصلا داره مورد ابیوز واقع میشه، و میگه «خب بهتر میشه.» یا «همیشه اینطور نیست.» یا «تقصیر منه که اینکارو باهام میکنه.» یا اینکه «این عادیه.»

شخصیت شخص خود ابیوزر برای من تو داستانم خیلی مهمه، برای همین رفتم درباره روان اون تحقیق کنم، و با این سایت روبه رو شدم.

بهانه هایی که ابیوزر استفاده میکنه برای توجیه کار خودش. یا عقایدی که یه ابیوزر داره. [از اینجا به بعد فقط ترجمه است.]

قبل از شروع، به چند نکته توجه کنید:

  • این عقاید معمولا رک و راست بیان نمیشن. باید دنبالشون تو گوشه ها، و تو توجیهاتی که مردم برای کارهاشون استفاده میکنن بگردید.
  • هیچکس همه این عقاید رو نداره.
  • شما چندتا از این عقاید رو دارید. 

و خود عقاید: 

  • آدمایی که همدیگه رو دوست دارن خط و نشون نمیذارن. اگه داری مرز تعیین میکنی، پس یعنی منو دوست نداری.
  • اگه من به تو وابسته ام، پس توهم به من وابسته ای. نمیتونی خودتو جدا از من بدونی، تا وقتی که من ازت جدا نیستم.
  • تو مسئول احساسات من، حتی بعد از تموم کردن رابطه هستی. تو سواستفاده گری، وقتی از توجه کردن به زخم های احساسی من خودداری میکنی.
  • اگه من واکنش احساسی به کاری که کسی دیگه ای انجام میده داشتم، اون شخص، مقصر کار منه.
  • احساسات باعث اعمال میشن. من نمیتونم نسبت به حسم عمل نکنم.(یا حداقل، این اشتباهه که نسبت به حسم عمل نکنم)
  • مردم مسئول چیزایی که حس میکنن نیستن. من مسئول احساساتم نیستم، و احساسات باعث اعمال میشه، پس من مسئول اعمالم نیستم. (تو باعث شدی من اینطور احساسی داشته باشم، پس تو باعث شدی اینطوری عمل کنم. اگه میخوای طور متفاوتی عمل کنم، کاری کن حس متفاوتی داشته باشم.)
  • درد من توجیه کاملیه برای اینکه کسی باید با من بمونه. (یعنی چون من ناراحت/درد دیده ام، پس باید بامن بمونی)
  • خودداری کردن از بودن تو یه رابطه با من، ابیوسیوه.

 

  • If one understands something, then one agrees with it. If I don’t agree with something, then I don’t understand it. If you don’t agree with me, then you don’t understand me, and can’t claim that you understand me until you agree with me.
  • اگه کسی چیزی رو درک کنه، پس باهاش موافقه. اگه من با چیزی موافق نیستم، پس درکش نمی کنم. اگه با من موافق نیستی، پس درک نمیکنی. پس نمیتونی بگی درک میکنی وقتی باهام موافق نیستی.

 

  • اگه معذرت خواهی میکنم، باید ببخشیم.
  • اگه منو میبخشی، باید باهام کنار بیای.
  • وقتی برای کار اشتباهی معذرت خواهی میکنم، معذرت خواهی کار بد رو پاک میکنه.
  • تو نمیتونی از معذرت خواهی من استفاده کنی که در رابطه مون تغییری ایجاد کنی.(terms of relationsip) 

 

ادامش درباره والدین بود. به درد ما نمیخورد.

اگه دوست داشتی بعدا برات ترجمش میکنم :) ولی فعلا... بذار همینا رو بررسی کنیم. خب؟

(نفس عمیق)

میبینی؟؟ چقدررر آشناست؟ چقدر همه جا دیدیمش؟ چقدر همه جا... گفتیمش؟

و چقدر برامون عادی شده؟ فرنگی ها خیلی نسبت به این چیزا حساس شدن. ابیوز، افسردگی، چیزهای تابوتر، چیزهای خییلی تابوتر.

شاید چون دیگه نمیخوان آسیب ببینن. از مرحله انکار، وارد اون مرحله ای شدن که فهمیدن «ایتا عادی نیستت!! اینا باید عوض بشــه!» 

راحت تر دربارش حرف میزنن. بیشتر دربارش حرف میزنن، مینویسن. نه فقط نوع فیزیکیش، بلکه روانیش رو هم حواسشون هست.

اینجا بهت میگن:«پدرته، مادرته، دوستته. درکش کن. باهاش آشتی کن. یه ذره بیشتر تلاش کن. هرکس با برادرش رابطشو قطع کنه از جهنمیانه.»

البته نه اینکه اونجا نگن. نه. اونجا هم از این جور اطرافیان سمی هست.

ولی میدونی؟

آیم جاست فد آپ ویت دیس شت.

علم میگه اگه اذیتت میکنه، اگه آسیب میبینی، تمومش کن.

عقل میگه، احساس میگه، جسم میگه،

اگه آسیب میبینی تمومش کن.

خودخواه باش.

اونوقت چرا مردم میگن:«درکش کن» چرا دین میگه:«قطع کننده رابطه جاش تو آتیش مذابه.» چرا میگن:«گناه داره.»

 

و میدونی؟

باورم نمیشه...

خیلی از این جمله های میتونن رابطه ما رو توصیف کنن.

احساس می کنم اونقدرم بد نبوده. اونقدرم آزاردهنده نبوده. اصلا *نمیتونسته* اونقدر بد باشه که بهش گفت ابیوسیو. حتی اگه هم بوده دو طرفه بوده. من نه تنها قربانی نبودم، بلکه شاید سواستفاده گر هم بودم...

ولی این دقیقا حرفاییه که همه میزنن.

من واقعا الان حسش میکنم... وقتی تو سایتا میگن «دو طرف رابطه خودشونو عادی فرض میکنن، و حتی ممکنه به ابیوزهای دیگران نگاه کنن، دلشون به حالشون بسوزه یا بخوان بهشون کمک کنن، ولی خودشون تو یه رابطه سمی و ابیوسیو هستن»

ناروتو رو میدیدم، که چطور دنبال ساسوکه میدوه درحالیکه ساسوکه داد میزنه:«نمیخوام! من دوست تو نیستم! ولم کن! بیخیالم شو!» و همچنان ناروتو تسلیم نمیشه و به شکل تملک گونه ای از دوستی و درک کردن میگه. که تو "به دوست احتیاج داری و باید برگردی خونه".

اون اولا، این چیزا رو میدیدم و به ساسوکه هیت میدادم. درک نمیکردم که باوجودیکه دوستی به خوبی ناروتو داره میره دنبال انتقام.

مثل یه بچه.

درحالیکه نمیدونستم، من خودم ساسوکه بودم. حتی ضعیف تر از ساسوکه بودم، هستم.

 میدونی چرا؟ چون من اگه ساسوکه بودم نمیرفتم. همونجا می‌موندم. توی اون دروغ و سیاهی و امنیت کاذب، درحالیکه به دوستی های سمی چنگ انداخته بودم.

ولی ساسوکه فهمید. و رفت.

نور خورشید چه فایده ای داره، وقتی کسایی که تو دوستشون داشتی دیگه نیستن که باهاشون زیرش بشینی. رامن چه مزه ای میده، وقتی غذای موردعلاقه اونه. همون اونی که احتمالا غذای موردعلاقتو نمیدونه. خاطرات خوب گذشته چه فایده ای دارن، وقتی اصلا از سر اجبار ساخته شدن؟ حتی اگه هم از سر اجبار نباشن، بارها و بارها یادآوری کردنشون، بالاآوردن و دوباره بلعیدنشون، چه فایده ای داره؟

رویا چه معنی ای داره، وقتی آینده ای وجود نداره؟ وقتی انتخابی نیست؟

 

وقتی کامنتای اون پست ردیت رو خوندم، احساس کردم قلبم داره فشرده میشه از اینکه چقدر کونوها و کلا دنیای ناروتو شبیه دنیای خودمونه.

قلبم وقتی کاملا خورد شد، که فهمیدم نویسنده اصلا قصد نداشته دنیای داستان رو شبیه ما بکنه. ببین ناروتو، یه مانگا شوننه. یعنی توش دنیا باید جایی باشه که اگه به اندازه کافی تلاش کنی به همه چی میرسی. که توش همیشه میشه به صلح رسید. نویسنده هم همینو میخواسته. یعنی اصلا قصدش این نبوده که سیاهی درون انسان ها رو نشون بده. سیستم های خراب رو نشون بده.

شایدم داشته.

آخه میدونی، نویسنده داستان رو برطبق فرهنگ ژاپن، فرهنگ آسیای شرقی نوشته. جایی که برادرکشی تو تاریخش، و حتی اساطیرش(آماتراسو و تسوکیومی مثلا) کم نبوده. جایی‌که امپراطورها پرستیده میشدن، و مردمش به قصد خودکشی و مرگ به جنگ میرفتن. نه به قصد پیروزی.

تاحالا چند بار تو کتابها توصیف «او مثل سربازهای انتحاری ژاپنی وسط پرید» رو شنیدی؟ من دو سه بار شنیدم.

اوه صبر کن ببینم. این آخری یه ذره آشنا بود. کجا شنیدیمش... جنگ رفتن به قصد مرگ؟ رسیدن به بهشت ابدی در صورت شهید شدن؟

چه نویسنده قصدشو داشته چه نه، دنیای ناروتو رو به طرز غریبی فاکد آپ نوشته. فاکد آپ، ولی آشنا.

از یه بابتی خوشحالم. ناروتو بلندگوی خیییلی قدرتمندیه. نفر دوم بعد از هری پاتر بودن برای یه داستان آسیایی کم چیزی نیست، مگه نه؟ مردم میتونن بشنون، ببینن که حقیقت آسیا چیه. از بیرون ویل آف فایر و افتخار و دوستی و معرفت و تسلیم نشدن...

ولی در درون، هیچ انتخابی ندادن، کودک-سربازی، خرافات(آره خرافات. رفتار افراد دهکده با ناروتو، رفتار افراد دهکده با اوچیها، رفتار دانزو با اوچیها به بهانه «نفرت تو ژنتیکشونه.») و...

 

نمیتونم خوب توضیحش بدم.

نمیتونم دقیقا برات توضیح بدم که الان احساس میکنم چه پرده ای از رو چشمام برداشته شده. که پایان ناروتو، کل ناروتو، وجود و مفهوم ناروتو و ارتباطش با دنیا چه قدر برام متفاوته.

برای خواننده ها هم نمیتونم توضیحش بدم، چون خیلیاشون ندیدنش. حتی نمیتونم به اونایی که دیدنش هم شاید توضیح بدم.

نمیتونم توضیح بدم که زیر این یه میلیمتر عسل، چقدر لجن خوابیده. که ناروتو، از نظر من شخصیت منفی واقعی شیپودنه. اینکه در آخر سیستم بر آدمها پیروز شد. تک تک اوچیهاهای داستان هرکدوم به شکلی شکست خوردن، و اونها آدم ها بودن. آدم های همیشه بی انتخاب. آدم های همیشه قربانی.

نمیتونم توضیح بدم. تنها آرزوم اینه که بتونم تو داستانهام بگمش. تو این داستان و داستان بعدی و بعدی... چون ارزش گفته شدن دارن. چون دنیا باید ببینه که این... این آسیاست. این ماییم.

ما تروریست نیستیم...

ما فقط نینجاهایی هستیم که از پنج سالگی خنجر دستمون دادن، یادمون دادن که مرگ برای کشور چیز ارزشمندیه. که کشور بالاتر از خانواده. که اگه برید جنگ، تا دو نسل بعد به خانوادتون کمک میشه. هرچی آسیب بیشتر ببینید، بهتر.

بعد میگن زنده باد ویل آف فایر.

بلند داد میزنن،

زنده باد.

 

دیانا، اینا رو که میخونم...

احساس می کنم چشمامو رو به یه چیزایی میبندم، و رو به یه چیزایی باز میکنم.

فکر کن... فکر کن همه این چیزایی که به ما گفتن... فدا کردن خود... دین... کشور... همه اینا پروپاگاندا بوده باشه.

بعد فکر کن همه این چیزایی که من دارم میشنوم و میبینم درباره «خود» و «ارزش انسان» و «آسیب ندیدن» هم شستشوی ذهنی باشه برای اینکه من از این پروپاگانداهه بیام بیرون... وبیافتم تو پروپاگاندای خودشون. که مثل اونا فکر کنم.

بعد فکر کن اون پروپاگاندا اولیه درست باشه... و هرچی کشور و محیطم بهم یاد داده راست بوده.

ببین فکر کن...

نه نمیخواد. فکر نکن.

به تو ربطی داره اصلا؟

 

 

مهم اینه که بدونی...

وحشت میکنم. از این همه آدم. از اینهمه فکر و نگاه که به سمتم نشانه میرن و هرکدوم خواسته و ناخواسته نگاه خودشونو نشونم میدن... و من همشونو درک میکنم. ایکاش نمیتونستم باهاشون همذات پنداری کنم. ایکاش متعصب و کور بودم.

ولی راحت کش میام و شکل میگیرم...

و وحشت میکنم.

 

اما هنوز...

there is happiness.

هرچیز بی‌نظیر در دنیا(شاید هم نه؟)

*-*-*-*

دست آخر، نجی هیچ ایده ای نداشت که چرا تیغ را روی زمین انداخت، شیر دوش را بست و کفش هایش کنار زد، زیر پتو خزید و آنقدر گریه کرد که خوابش برد.او نمیدانست چرا، و چه نیروی نادیدنی ای جلویش را برای انجام دادن این عمل، عمل نهایی ابدی شدن و مرگ، گرفت.

اما نجی می دانست که بالاخره جلوی خودش را گرفته. میدانست که میخواسته جلوی خودش را بگیرد.

برای همین، از آن به بعد هروقت نجی درباره کشتن خودش فکر میکرد، دوباره به آن لحظه برمی گشت، و به خودش یاد آوری میکرد حتی هنگام ته ته ته دره، هنوز توانسته دلیلی برای زندگی پیدا کند، حالا هرچیز که میخواست باشد.

نجی باید ادامه می داد، چون حتی غمگین ترین نسخه او به اندازه کافی قوی بوده که به زندگی ادامه دهد.

اما هنوز کنجکاو بود که... چرا فقط تمامش نکردم؟ چی حلوی من را گرفت؟

نجی شک داشت که هرگز بتواند بفهمد چه در ذهن نجی آن روز، می گذشته.

ولی دلیل...دلایل ادامه دادن خود حالش را میداند.  هروقت احساس بدی پیدا می کرد، آنها را میشمارد.

صبح هایی که صرف چای خوردن میکرد، خوابیدن تا ظهر در یک روز تعطیل، زودبیدار شدن، پول جمع کردن برای سلاح مدل حدیدی که چاکرا در آن جریان پیدا می کرد. سگ بی خانمانی که در راه خانه بهش غذا داده بود، احساس موفقیت بعد از تمرین، احساس عشق، امید، شادی و حتی غم.

زندگی خودش دلیلی برای ادامه دادن زندگی است، و حتی وقت هایی که صداها بیش از حد بلند، و درد بیش از حد دردناک است، زندگی برای او دلیلی برای زندگی پیدا میکند.

با وجود همه چیزهایی که یاد گرفته، نجی میدانست که خودش تنهایی نمیتواند بجنگد.

-*-*-*-*-*

ساسوکه نفس عمیقی کشید، و شروع کرد به لیست کردن اندک چیزهای کوچکی که باعث خوشحالیش می شدند. این تمرین برای این بود که هر چیز کوچکی که از آن لذت می برد را به یاد بیاورد. حالا چه بازی موردعلاقه اش باشد، چه بستنی ای که از مزه اش لذت می برد. ساسوکه همه چیزهایی که شاد یا آرامش می کردند را بارها و بارها تصور می کرد. تمرین پیچیده ای نبود، لی تکرار کردن چیزهای خوشحال کننده باعث میشد بفهمد چیزی که باعث ناراحتیش شده بود کوچک و بی اهمیت بوده.

او لیست را آغاز ، و نفس هایش را باز دم و بازدمهای مرتب کنترل کرد.

سوختن شمع های سیب و بافت نرم لحاف پسرعمویش را تصور کرد. بلوط هایی که روی زمین پخش شده اند، برفی که کف دستش آب میشد، صدای تایپ کردن با کیبورد، موی تمیز و زبر فرچه مسواک.

بوی کف چوبی خانه، تنه درختی که موقع بالا رفتن از درخت روی زانو کشیده می شد، کفشدوزک هایی که کنار پنجره جمع میشوند، کارامل که از قاشق چکه میکرد، ایستادن بالای سقف آکادمی و نگاه کردن دنیای پایین پایش، بچه هایی که معصومان تمرین می کنند و والدینی که بهشان لبخند می زنند. همهمه جمعیت شلوغ، جشنواره ها و بازی ها، و گوجه های تازه و رسیده که مستقیم از بازار می آمدند. روزهای تعطیل و آرام، که پارک شلوغ میشد.

دیدی؟ همه چی خوبه. داری بیش از حد واکنش نشون میدی. کلی چیز بی نظیر توی دنیا هست.

او چشمهایش را باز کرد، و به صحنه اطرافش نگاه کرد.

مسلما، خبری از بازار کونوها، یا مرد بانمکی که در خیابان برایش دست تکان میداد نبود. فقط مهی غلیظ بود. آنقدر غلیظ که ساسوکه احساس می کرد به جای هوا آب تنفس میکند. همانطور که روی آب پیش میرفتند، او دید که آب چقدر تیره بود، و هراز چندگاهی حبابی از سطح آن بیرون می زد، که نشان از میزان هشدار دهنده ای مواد شیمیایی می‌داد.

این...

کلی چیز بی نظیر تو دنیا هست.

نه؟

 

دوتکه از فصل های 5 و 36 فن فیکشن help me to open my eyes از mistressyin

قبلا "اینجا" یه تیکه دیگشو گذاشته بودم.

به همه گفتم و باز هم میگم که تو فندوم ناروتو بهترین فن‌فیکشن طولانی ای بوده که خوندم و هنوز دنبال می کنم. (و خیییلی حس خوبیه که مثلا وسط زنگ قرآن، یا بعد یه امتحان دو ساعته ریاضی یهو نوتیفیکیشن میاد که چپتر جدید پست شد.)

عالیست عالی. حداقل تو این ژانر. انقدر که نویسنده خوب شخصیتا رو شکافته، و یه جورایی اونا رو مال خودش کرده، با نکات ریز و درشتی که به هرکدومشون اضافه کرده.

دقیقا شخصیتا رو اونطوری که من خودم تصور میکردم تغییر داده. نمیگم چطوری چون اسپویل میشه.

و اینکه داستان هیجان خالی نیست. مفاهیم اجتماعی، فلسفی و حتی سیاسی هم توش داره.
انگلیسیش در ادامه مطلب.

 

پ.ن:واقعا تا وقتی خودت نشینی یه چیزیو ترجمه کنی نمی فهمی چقدر ترجمه سخته. خوندن و فهمیدن یه طرف، تبدیل کردنش به فارسی برای خواننده ای که با اصطلاحات انگلیسی آشنا نیست و متن اصلی رو نخونده یه طرف دیگه.

 

اوه و راستی...

یلداتون مبارک :)

پارسال، با اینکه برگ ها دیر رنگی شدن، بالاخره شدن. ولی امسال، پاییز گذشت بدون اینکه ما سرخ شدن برگها رو ببینیم و روی برگای زرد کف خیابون بپریم.

ولی بازم، یلداتون مبارک. یلدای تنهایی هست... تنها بودن توی شبهای بلند و تاریک ترسناک هست...

ولی خب، مثل همه شبای یلدای قبلی، بالاخره صبح میشه.

پس یلداتون مبارک :)

چه عجیب

یه سری چیزا خیلی عجیبن.

مثلا... اینکه من در طول روز چند بار بدون اینکه هیچ چیز عجیبی واقعا توی ذهنم باشه با صدای بلند میگم «چه عجیب.» موقع نهار، وسط تست زدن، همینطور که دارم می نویسم. یهویی وایمیستم و میگم «چه عجیب» طوریکه اطرافیان فکر می کنن من الان به یه درک فلسفی و عمیق از دنیا و خودم رسیدم در حالیکه فقط دلم... لبهام خواستن بگن «چه عجیب.»

مثلا این عجیبه که شبها، اون ایده، یا جمله ای که فکر می کنی باید بره وسط پاراگراف دو و سه فصل اول داستانت، هر چقدرم شگفت انگیز و نفس در سینه حبس کننده و فراموش نشدنی باشه، و هر چقدر هم که تو ذهنت تکرارش کنی و بگی یادم نمیرتش، فردا وجودشم فراموش میکنی، چه برسه به مفادش.

یه چیز عجیب دیگه، این مفهوم "بک استوری" تو داستان هاست. یعنی گذشته یه شخصیت، که معمولا رفتارش تو داستان رو توصیف(یا توجیه) میکنه. مثلا تا یه شخصیت منفی می بینیم میگیم این گذشته سختی داشته. برای همین شخصیت هایی مثل ایزایا اوریهارا گیجمون میکنن. هیچکس باور نمی کنه که شخصیت بدون اینکه یتیم باشه یا عشقش رو از دست داده باشه یا تو خیابون خوابیده باشه، شخصیت منفی شده باشه. 

تصور کردن بک استوری خودت، هم کار و هم حس عحیبیه. دراز کشیدی و پات از لبه تخت آویزونه و با خودت زندگیتو مرور می کنی تا به زور هم که شده چند تا تروما پیدا کنی. شخصیت ها بی دلیل خاکستری نمیشن، و خودت اینو خوب می دونی. از اون عجیبتر، فکر کردن به اینه که یه روزی مردم بالای بدن بی روحت وایمیستن و بک استوریتو مرور میکنن تا برای تصمیمات زندگیت توجیه پیدا کنن، ولی هرچی میگردن جز استاندارد های نسبتا بالای خانواده و ترس از فقر، چیزی پیدا نمی کنن.

تـــازه! اینم خیلی عجیبه که هایکوها پیدا کردنی نیستن، اومدنی هستن. یعنی نمیتونی سرچ کنی Best haiku و هایکوهای نفسگیر پیدا کنی. باید سر راهت سبز بشن. اول یه فن فیشکن، وسط یکی از کتابای طاقچه بی نهایت، تو یه وبلاگ ناشناخته بلاگفا...

شاید برای اینکه هایکو رو نمیشه از هوا پیدا کرد. هایکو توی یه بذری مخفی میشه، دفن میشه، بعد مدت ها ساقه ای مثل یه دست سبز رشد میکنه و بالا میاد و گلش رو بالبخند بهت تعارف میکنه. بدون دیدن ساقه، بدون درک کردن ریشه، لذت بردن از عطر هایکو ممکن نیست.

خیلی عجیبه نه؟

کلا دنیا خیلی عجیبه.

 

و اما...جایزه عجیبترین چیزی که امروز فهمیدم:

تا چشم به هم زد،

برگ پاییز شد،

شکوفه بهاری.

 

|. هایکو، ساقه و ریشه های نفسگیر شما را خریداریم.

||. و ترکیب های قشنگ انگلیسی که توشون moon و moonlight داشته باشه.

|||. و کلا کلمات انگلیسی مورد علاقه و خوش آهنگ شما خریده میشود.

hello shooting star

دیشب و پریشب می گفتند باران شهابی است. پریشبش را نادیده گرفتم. وسط شهر بین همه این نورهای دزد آخر باران شهابی کجا بود؟ ولی دیشبش را نشستم. چون تو گروه گفته بودم دلم میخواهد بروم وسط بیابان زیر بارش شهاب و ستاره ها برقصم، آخرش جام شوکران بنوشم و پوشیده در لباس خواب ابریشمی سفید دراز بکشم و زیر شنهای سرد دفن شوم. حالا جام شوکران و لباس خواب ابریشمی در دسترس نیست، بالکن را که از آدم نگرفته اند.

پتو را پیچیدم دور خودم. نور تبلت را ته کم کرده بودم، صدای آهنگ پیچید توی گوشم. «Hello shooting star...Hello shotting star, again»

again! خوش به حالش. مگه چندبار شوتینگ استار رو می بینه؟

داشتم فکر می کردم اگه فرجی شد و نورهای نارنجی-سیاه شهر گذاشتند، و دیده من هم به جمالش روشن شد چه آرزویی بکنم. اولین فکر، همانی بود که هربار، زیر پتوی گلبافت شب می کردم.

و فهمیدم...

هیچکس نمی تونه زیر آسمونی که شهاب ها احتمالا دارند ازش می بارند آرزوی «تمام شدن» بکنه. حتی اگه نتونه اون شهاب‌ها رو ببینه.

غیرممکنه.

خب؟

کلیک

Hello, shooting-star
Hello, shooting-star again
I've been waiting for you
That girl who dreams
Is still right here, ah ah
Just like that day, ah ah

 

پ.ن:اسم یکی از اندینگای ناروتو هم شوتینگ استاره...

دوست دارن خیلی انگار....

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan