میتونم خیلی راحت فقط بنویسم بنویسیم بنویسم تا چیزی ازم نمونه.

کل هفته رو برای چهارشنبه زنگ آخر زندگی می کنم که رکوردرم رو روشن کنم و با صدای استاد پژوهش تو پس زمینه، تا سر حد شکستن کلیدهای کیبورد بنویسم بنویسم بنویسم، گوگل ترنسلیت رو باز کنم بنویسم بنویسم بنویسم، یه وبلاگ رو رفرش کنم بنویسم بنویسم بنویسم...

وقتی با همچین دلخوشی ساده ای میشه زندگی رو ادامه داد، کی دلش رشته کارگردانی میخواد؟ اصلا انیمیشن سریالی ساخت خودت تو تلوزیون پخش بشه که چی؟

من: شات آپ سوییتی :)

یونیورس: برو دنبال علاقه ات. ببین این پستو. ببین اون شعرو. اون کتابه رو ببین! وای این شخصیته رو، اصلا ببین دخترای همسایه های مادربزرگتو.... 

- :/

-----


همینطور شوخی شوخی، امروز صبح هلن ورودم رو به سال سرنوشت ساز تیزهوشان نهم به دهم تبریک گفت...

باز هم من:کلیک

SUICIDAL

زندگی انسان امروز بی معناست.

انسان دیروز، از کیفیت زندگی حالا شاید برخوردار نبود. شاید زندگی های خیلی زیادی هم بی معنا بودن در اون زمان، ولی بی معنا بودن زندگی های امروز خیلی بیشتره. 

می پرسه:«مگه ماهم برای خوشحال بودن زندگی نمی کنیم؟»

جواب میدم:«آهان! خوب گفتی. ما فقط به خاطر خوشحال بودن های گاه به گاهمون به زندگی ادامه میدیدم. برای تاره های روشن شده، برای کتاب های نخونده و احساس لذت از کشف انیمه های شگفت انگیز. ولی معنای زندگیمون خوشحالی، خوشحال کردن دیگران یا کشف کردن نیست.

مثلا معنای زندگی آنه، بر مبنای شادی بود. درسته، سختی های خیلی زیادیم پشت سر گذاشت، ولی در پایان معنایی که پیدا کرد، خودش و اطرافیانش رو شاد می کرد. معنای زندگی ناروتو(شخص ناروتو) کمک کردن بود، که اونم به شادی ختم می شد.

ولی معنای زندگی ما، بقاست. لازمه که به اندازه کافی پول داشته باشیم تا بتونیم آسایش، یعنی خونه و ماشین و غذا داشته باشیم. بنابراین باید به خاطرش شکار کنیم، حتی اگه از کشتن متنفر باشیم. غریزه. انسان امروز بر مبنای غریزه زندگی می کنه. زندگی ما، زندگی کاکاشیه.»

می پرسه:«خب چرا پس زندگیامون رو تموم نمی کنیم؟»

میگم:«چون نمیتونیم. دینمون فضولی کردن توی کار خدا رو قدغن کرده، و-می دونم خیلی انیمه کلیشه طور به نظرم میاد-نه تنها حق بدنیا اومدن رو نداشتیم، حق مرگ رو هم ازمون با تهدید جهنم گرفته.

«فقط میتونیم تلاش کنیم که از آ تا ب رو زندگی کنیم، از گرسنگی یا مرگ دردناک دیگه ای مثل بیماری یا فقر جلوگیری کنیم، و این مسیر آ تا ب رو برای خودمون تا حد امکان پر از آسایش و شادی های کوچک کنیم. شادی های کوچیک، از سفرهای خارجی و تمساح توی استخر گرفته تا کتاب خوندن و آب دادن به گلدون .(آره. همشون شادی های کوچیکن در برابر شادی خالصی که انسان های با معنا دارن.) تنها کاری که از انسان امروز بر میاد همینه. تلاش برای «زندگی کردن» و آرزو کردن برای مرگ.»

 

چه ضعیف. همین دیروز نبود که می گفتم چقدر زندگیم شوجوطور و خوبه؟ چقدره بی دردسر و آرومه. البته که انتظار سراشیبی رو داشتم. ازش ناراحت نیستم. عادیه و سهم همه هست. 

اصلا مگه همش همینو نمی خواستم؟ الان که هدف رو دارم همه چی چند درجه روشن تره. ولی...مهم نیست دیوار های زندان رو با چه رزولوشنی ببینی، بازم در دیوار زندان بودنش تغییری ایجاد نمی کنه... همیشه همین دیوار ها بودن، فقط من نمی دیدمشون. الان میبینم، و میدونم که هدف زندگیم زنده موندنه.

اینکه دلم میخواد الان روحم با روح کسی که چند دقیقه تا مرگش مونده عوض بشه، و روحم همراه جسم اون بمیره و روح اون تو جسم من به زندگی ادامه بده، نشون میده من Suicidalـم آیا؟

 

(نظرارو جواب میدم. قول بند انگشتی)

اعتراف

نام:هلن پراسپرو
جرم:پاک کردن قالب برای مدت نامشخص
بهانه:پر نشدن دفترچه اش
زمان ارتکاب جرم:آخرین روز بهار 99
اظهارات مجرم:
یکی از روزهای گرم بهاری بود. درواقع، آخرین روز گرم بهاری سال 99. به درخواست مادر رفتم سرکوچه گوجه بگیرم. البته، با رعایت پروتکل های بهداشتی.. داشتم به فکر هایی فکر میکردم(!) که آن روز صبح بهشان فکر کرده بودم.:
-گرمه
-خب الان چیکار کنم
-بریم یه لیوان شیر و کولوچه برداریم بشینیم ناروتو ببینیم
-البته باید سینی بردارم که نریزه رو تخت
-صبر کن ببینم...ناروتو که تموم شده
-پس حالا...
افکارم به اینجا که رسیدند، قطع گشتند. برای چهار ماه، ناروتو دلیل وجود وهدف من بود. ساعت زنگیم، و لالاییم بود. این فصل از زندگیم را، با افتخار بهار ناروتویی صدا می‌کنم. اما حالا این بهار تمام شده و من باید فکر تابستان باشم مگر نه؟ حالا به چه امید و هدفی بلند شوم؟

 به دفترچه نیمه پر کاهی توی کشو فکر کردم که بعد از یک سال هنوز پر نشده بود. به این فکر کردم که چقدر این دفترچه ها شبیه منند و هر سال من را نشان میدهند. امسال من مثل این دفترچه خالی بود. بدون هیچ نوشته یا فکری. هر انسان عاقلی، دلیل خالی بودن دفترچه اش را «خودش» تصور میکند، اما من نه. من وبلاگم را سرزنش میکنم. چون همه افکارم مستقیم به آنجا سرازیر شده، و ختی یک قطره برای دفترچه کاهی نصفه نمیماند. همین باعث شد، لپتاپم را روشن کنم و قالبم را پاک کنم.
شک داشتم؟ بله. غمگین شدم؟ صد البته. اما تصمیم گرفتم در این سه ماه، به وبلاگ خوانی رضایت بدهم، و افکار و ایده ها و احساساتم را برای دفترچه کاهی و پوشه پیشنویس دوم کتاب اورسینه نگه دارم. هرچه باشد، من فقط یک جوی آبم که لیوان های خیلی بزرگی به سمتم دراز شده اند.

این اعتراف نامه را قبل از ارتکاب جرم مینویسم، که وقتی تصمیم گرفتم وبلاگ را برگردانم پستش کنم، نه اینکه انتظار بخشش یا چیزی شبیه این داشته باشم. فقط میخواهم زاویه دید مجرم را نشان قضات بدهم. نه...درواقع میخواستم زاویه دید خودم را نشان هلن بدهم، که از مخالفان سرسخت پاک کردن و رفتن است.

 حتی مطمئن نیستم زمان انتشار این پست کی خواهد بود. شاید همین فردا یا شاید آخر تابستان. من خودم اواسط مرداد را پیش بینی میکنم.

 من برای این جرمم به اندازه کافی تنبیه شده ام. همین که یک ایده تازه و دست نخورده توی ذهنم را نتوانستم بنویسم چون باید «فصل» جدید را شروع کنم، بس است مگر نه؟ همچنین خواستم بگویم از جنایاتم پشیمان نیستم، و همه اینها برای منفعت همگان(!) بوده.

امضا

هلن پراسپرو

99/03/31

 

پ.ن:باورم نمیشه حتی یه روز هم نتونستم این لیوان لعنتیو بذارم تو کابینت درو روش قفل کنم :/

پ.ن2:با تمام وجود به دلیل این مسخره بازی معذرت میخوام. به این میگن دیوانگی، که من هیچوقت مبتلا بودن بهشو انکار نکردم. 

نه..این چیزی نبود که میخواستم بنویسم

صبح زود باید بیدار بشم، صبحونه رو آماده کنم، سوار مترو بشم، برم مدرسه و با یکعالمه دانش آموز خوب و بد، جالب و رو مخ، عجیب و عادی سر و کله بزنم و سعی کنم بهشون توضیح بدم چرا یاد گرفتن معنی شعرهای مولانا لازمه. یا اینکه ردیف و نهاد و مفعول و فعل های اسنادی چه تاثیری رو زندگیمون دارن. 

ده دقیقه مونده به آخر زنگ بهشون بگم برای نمره مستمرشون باید یه کتاب دلخواه انتخاب کنن و دربارش یه تحقیق 5 صفحه ای بنویسن...و با غرغر هاشون روبه رو بشم. البته، برق چشمای یکی دو نفر از بچه ها از چشمم دور نمی مونه.

زنگای تفریح در سکوت یه گوشه حیاط بشینم، نه داخل دفتر معلما، و به فکر فرو برم. شاید یه دانش آموز پاول مانندی باشه که بیاد ازم یه سوالی بپرسه و منم براش بشم آنی شرلی.(بهتر بگم...یه چیزی شبیه آنی شرلی.)

با خستگی، با کیف پر از ورقه امتحانی دوباره میرم توی مترو و به حرفهای مردم گوش میدم. همزمان شماره خونه رو میگیرم. مامانم جواب میده. ازش حال رها و سعیدو میپرسم...

این ایستگاه باید پیاده شم. از پله ها میام بالا و نور آفتاب میخوره توی چشمم. تا خونه راه زیادی نیست. پیاده میرم. جلو در کتابفروشی می ایستم. یه نگاه به کتابا میکنم، یه نگاه به موجودی حسابم. آخر سر تصمیم میگیرم تا سر برج رو با کتابخونه زنده بمونم.

میرم خونه، نهار درست میکنم، ورقه هامو تصحیح می کنم، یه نگاه به برنامم میکنم. امروز کلاس زبان ندارم. دانش آموزه گفته نمیاد، منم که از خدامه.

لپتاپو روشن می کنم...اول یه صفحه ورد نصفه کاره رو باز می کنم. «فصل شونزدهم»

از کجا میدونم که نصفه کارست؟ خب...راحت میشه یه صفحه ورد که منتظر نوشته شدنه رو از یه صفحه ورد کامل و پرغرور تشخیص داد. اینیکی از اون نصفه هاست.

از اینکه استاد بلد نبود پاسخ سوالات را واضح بدهد دلخور می شد. ولی در این مورد، پاسخ کاملا مفهوم بود.

چند دقیقه زل می زنم به آخرین خطی که نوشتم. بارها و بارها میخوانمش. آنقدر که برایم بی معنی می شود. بی آنکه بفهمم، یک ساعت گذشته. آهی می کشم. خودم هم میدانم که یک زن عاقل و بالغ سی و چهار ساله نباید مثل یک بچه 14 ساله تازه به رویا رسیده رفتار کند. چیزهایی هست که باید برای نگه داشتن همه چیز....خوب نگه داشتن همه چیز انجام بدهم. باید حواسم را بیشتر جمع کنم و به زندگی و دنیا برگردم...

نه!نه! سرم را تکان میدهم. بیخیال صفحه ورد نصفه کاره و کلمات چرت و پرت توی مغزم میشوم و یک صفحه ورد کاملا جدید باز می کنم. صفحه های خالی از صفحه های نصفه به مراتب قابل تحمل ترند. هنوز لکه دار و زشت نشده اند. هنوز میتوانی شکلشان بدهی...هنوز میتوانی از نو شروع کنی. یک زنگ انشای کامل را وقت داری....

 

 

«او» وارد اتاق می شود. لبخند میزنم، لپتاپ را میبندم و کنار میگذارم. از روزش می پرسم، از روزش می گوید. میپرسم نهار خورده؟ میگوید آره...ولی آره گرسنه است. بالاخره باید هم بفهمم کی آره هایش سیرند و کی گرسنه. کی مزه پیتزا می دهند، کی فلافل.

همانطور که غذا را می گذارم توی مایکروفر، از پنجره بیرون را نگاه می کنم. هوا تاریک شده. باید شام را حاضر کنم. همین که از سلامت و امنیت غذا روی گاز مطمئن می شوم، میخواهم بروم سراغ لپتاپ که دیانا زنگ میزند. نمی شود جوابش را ندهم. تلفن های قبلیش را هم پیچانده ام.

تا به خودم می آیم، با شکم پر، چهره آرام و ذهن خسته، خودم را لای تاریکی و پتو پیچیده ام و بدون حرکت، حتی یک سانتی متر حرکت، روی تخت خوابیده ام و به نقطه ای در سقف خیره شده ام. همان نقطه ای که بیست و دو سال پیش به آن خیره شده بودم، ولی در سقف خانه ای متفاوت. همان نقطه و همان سقف سفیدی که باعث شد آن برق خاص توی ذهنم بدرخشد. آن کلمات خاص توی ذهنم رژه بروند.

زنگی توی مغزم به صدا در میآید.

زنگ طولانی، آزار دهنده و دردناک.

زنگ انشا تمام شد.

 

 

 

این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.

راستی...این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.

هرگز هرگز...نمی خواهم این هیچ جایی، روی هیچ کاغذی نوشته شود. نمی خواهم روی کاغذ هستی و جهان ثبت شود. 

نمیخواهم در طول بیست سال....بزرگ نشوم. تغییر نکنم...همین منی بمانم که مانده ام.

اصلا...این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.

نمیدانم چه میخواهم بنویسم. نه که نتوانم. نمیدانم. من میتوانم هرچیزی را بنویسم. هرچیزی...به جز فصل شانزدهم را. من میتوانم هزاران زندگی برای خودم بنویسم. هزاران زندگی برای دیگران بنویسم.

اما نمی توانم قبل از خوردن زنگ، فصل شانزدهم را تمام کنم.

اینتر

بک اسپیش

اینتر

بک اسپیس

اینتر

بک اسپیس

مدام این را در صفحه تکرار می کنم.

نمیدانم...نمیتوانم....نمیخواهم

فعل های منفی لعنتی

نمیدانم میخواهم چه بگویم. میخواهم بگویم باید بیشتر تلاش کنم؟ میخواهم بگویم تسلیم نمی شوم؟ میخواهم بگویم این رویای من است؟

نمیگویم.

این رویای من نیست.

بود..ولی الان نیست.

دیگر نمیدانم باید چه کار کنم.

کار دیگر....کارهای دیگر...

من تسلیم شدم.

من اینجا تسلیم شدم.

دیگر پرواز نمی کنم.

 

 

اصلا قرار نبود این شود. نباید این میشد. میخواستم آهنگ بلو برد را بگذارم با کاور خودم. همه آن جملات قشنگ درباره رفتن به سوی آسمان آبی آبی آبی...همه آن مصرع ها درباره باز کردن بالها و پرواز...

ولی در عوض..درباره ناتوانی کلمه ها میشنوم. درباره دردی که به قلبم میخنده. 

اگه میتونستم پرواز کنم....هرگز برنمیگشتم...

اگه میتونستم...

واقعا کلمه های ناتوانن...ولی خیلی زیبان. مگه نه؟

+مدام صفحه رو رفرش می کنم که شاید یکی تصمیم بگیره یه نظری برام بذاره...حتی از اون نظرای گانباره(تو میتونی) گونه هم قبوله.

++نکنه یکی تو وجودم کیوبی ای...چیزی گذاشته؟

الان فقط یکی مثل ناروتو میخوام که بیاد بگه من حالتو می فهمم میدونی؟ منم مثل توئم میدونی؟ بعد بذاره هرچقدر دلم میخواد کتکش بزنم و حالم که خوب شد یه نصفه لبخندی بزنه بگه ه..لن. و از حال بره.

تا اردیبهشت، بدرود

دو تا پست گذاشتن در روز، در مرام و مسلکی که من در وبلاگ نویسی به کار میگیرم کاریست بس زشت و ناپسند و گاه گناه کبیره. اما چه کنم که با گشتکی در هفته نامه اینترنتی چلچراغ، هم آتش ذوقم روشن شده، هم نحوه نوشتن و حرف زدنم، انقدر طعم مسخرگی به خودش گرفته است. طوری که به جای اینکه بنویسم ببخشید که دارم سرتونو درد میارم و دوباره پست گذاشتم، یک بند اراجیف تحویلتان می دهم. 

ماجرای من و چلچراغ، از مطب یک دکتری شروع شد(نمی دانم کدامشان بود. من بچگی زیاد دکتر میرفتم). از آن دکترهایی بود که ساعت 4 نوبت می داد(اواسط مرداد بود. گـــرم!) و ساعت 8 ویزیت می کرد. یادم است اول با تردید مجله ها را برمی داشتم و ورق میزدم، آخرها میخوردمشان و از منشی سراغ مجله های بیشتر می گرفتم! یک بخشی بود توی مجله که اسمش را درست یادم نمی آید. مترونامه بود به گمانم. ماجراهای روزمره ای بود که در متروها رخ می داد و دیده میشد و نوشته میشد.

دیگر حوصله ندارم بگویم گه چطور شد که من فاصله شام ساعت11 تا خاموش باش ساعت 4 را فقط به خواندن چلچراغ اینترنتی گذراندم.

اصل چیزی که میخواستم برایتان تعریف کنم، این است که الان می گویم. منشا این افکار را نپرسید فقط:

الان که دارم فکر میکنم...نه. الان نیست. کلا یک مدتی است که دارم فکر می کنم....به اینکه چرا دیگر کتاب خواندن بهم آن مزه سابق را نمی دهد؟

نمی خواهم ناراحتی کنم و از خودم و کتاب و اینها بنالم. فقط میخواهم بدانم چرا؟ مشکل از من است؟ از کتاب هاست؟ از قیمتشان است؟ از نمایشگاه کتاب لعنتی است که معلوم نیست قرار است قرن دیگر برگزار شود یا چله تابستان؟ از استان لعنتیمان است که «چون میزان حمایت و استقبال سال پیش کم بود، امسال همه 32+1 استان را می گردیم الا استان شما!» 

مشکل چیست؟

حرف های کتابخوان های کهنه کار را که میشنوم، می بینم ماجرایشان مثل من است. کتاب خواندن تا نصفه شب، هزینه زیاد برای باطری چراغ قوه، تهدید والدین برای در آب انداختن کتاب، سر کلاس ماجراهای ناگوار خواندن و بقیه اینها. همه شان خاطرات قشنگی دارند از آرتمیس فاول و هری پاتر و دارن شان. از کتاب های بنفشه و قدیانی. از گریه کردن برای شخصیت اصلی بیچاره.

حرفهایشان مرا یاد دوران دمنتوریم می اندازد. یادم است خیلی اعصبام خورد بود که آنجا همه دبیرستانی و دانشگاهی و پشت کنکوری بودند، و من بچه دبستانی کلاس پنجمی محسوب می شدم که «چهارده ســـــــــال»گی برایم بس خفن می نمود. شاید همین بچه دبستانی بودن، باعث می شد خیلی از دمنتور و فضایش لذت ببرم. جایی که همه آن را «خانه» صدا می زدند و میگفتند میتوانند تفاوت هایشان، عجیب بودنشان، خاص بودنشان را بیاورند آنجا و به همه نشان دهند. آنموقع «فانتزی خوان» بودن و «گمانه زن» مد نبودند. آنموقع مهران مدیری راه به راه از مردم اسم کتاب مورد علاقه شان را نمی پرسید و مودبانه به کتاب نخوان ها برچسب«بی فرهنگ» نمی زد. آنموقع هیچ چیز....زوری نبود.

چرا هیچ چیز برایم مزه قبلی را ندارد؟ 

شاید چون همه چیز را خوانده ام؟ شاید چون آن کتاب های جادویی و شگفت انگیز دوران کودکی تمام شدند و همه خوانده؟ شاید چون الان سلیقه ها متمایل شده به فانتزی های باژگونه (من از طرفدارهای نشر باژم. ولی الان...احساس تنفر دارم بهش) که عاشقانه فانتزی می زند یا اینکه...

من بزرگ شده ام؟ دیگر این چیزها مزه بهم نمی دهد؟ دیگر به چیزی جز به 80 رساندن تعداد کتاب های خواندن شده، در چالش گودریدز فکر نمی کنم؟ دیگر وقتی قیمت روی جلد کتاب را می بینم«39500» چند ثانیه مکث می کنم؟ دیگر وقتی فلانی فلان زاده از «نثر، جمع بندی و ساختار دنیایی» فلان نویسنده خوشش نیامده، طرف کتاب هایش نمی روم؟ دیگر شب که می شود، تا چشمم را می بندم، یک دستگاه سی دی نمی آید جلوی چشمم و من باید بین سی دی های مورد علاقه ام، دو سه مورد را انتخاب کنم و تلفیق شده، داستانش را به تماشا بنشینم؟

فعلا نمی دانم مشکل چیست. تا نمایشگاه کتاب مجهول الزمان باید صبر کنم. تجربه نشان داده نمایشگاه کتاب همه مشکلات را می شورد می برد پایین. مهم نیست چقدر لقمه گنده ای در گلویمان گیر کرده، باید تا اردیبهشت صبر کنیم.

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن:با یه نگاه به پستام دیدم همه پستام خیـــــــلی درازن. ببخشید.

پ.ن2:چقدر انتخاب پوشه برای پست سخته. :|

نمی دانم دیگر

دقیقه های طولانی به خط صاف و چشمک زن روی صفحه سفید خیره شدم. واقعا نمی دانم چه باید بنویسم. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. خودم را نمی دانم. دنیا را نمی دانم. هرچیز که به آن باور دارم را نمی دانم. حتی نمی دانم که دارم ژست میگیرم یا این واقعیست. نمی دانم شما الان درباره من چه می گویید. نمی خواهم بدانم

از اول بهمن من همین بوده. چرا. این هفته شلوغ بود. اما من...نمی دانم.

مغزم دارد مرا به جاهای عجیبی می برد. بگذارید ارام آرام شروع کنم به گفتن.

ببینید. شاید این یک توهم باشد. ولی من همیشه در حال کمک کردن بودم. از بچگی، به دوستهایم کمک می کردم. به درخواست معلم پیش همه بچه ها نوبتی می نشستم ودر درس کمکشان می کردم. دارم به دیانا کمک می کنم نویسنده شود. به سایه کمک می کنم خودش را پیدا کند. به ماریا کمک می کنم اوتاکو شود و به چرت و پرت های بقیه گوش ندهد. به دوقلوها هم شاید کمک می کنم...نمی دانم چطور. ولی حتما یک سودی بهشان می رسانم. یک جور سود معنوی. به باران کمک کردم نمره ریاضیش را از ۱۶ برساند به بیست درخشان. کمکش کردم دنیا را بفهمد.

ولی حالا که بیشتر از همیشه به کمک احتیاج دارم...نمی دانم. نمی دانم از چه کسی کمک بخواهم. نمی دانم چطور. نمی دانم چرا اصلا آنها باید بخواهند کمکم کنند. نمی دانم اصلا کمک می کنند. اصلا می فهمند؟نمی دانم اصلا برای چه کمک می خواهم.

،،،،،،،،،

هر روز بیدار می شوم. به زور وضو می گیرم و نماز می خوانم. فقط نماز صبح می خوانم. بقیه نماز ها را نمی توانم بخوانم. نمی دانم چرا.

در راه سرویس تصمیم می گیرم که امروز باید یک گوشه بنشینم و فکر کنم. به خودم بیایم. از این رخوت و تنبلی بیرون بیایم. 

_یعنی دیگر از خودت فقط و فقط انتظار نمره بیست داری؟ پس آرزوهایت چی؟

ولی آرزوهایم را یادم نمی آید.

تا وارد کلاس می شوم قول هتیم یادم می رود. نیم ساعت اول صبح را به چرت و پرت گویی با دوستان می گذرانم. تا اینکه اصلا یادم می رود قولم را. همرنگ دنیا میشوم. به رنگ صورتی جیغ و زشت.

ظهر که به خانه بر می گردم. خودم را لعنت می کنم. وای مثل یک زامبی کلید را از جیب سوراخم در می آورم. ناهار می خورم. می خوابم. بیدار می شوم. چند تکه مشق می نویسم. با تبلت ور می روم. چیزی می خوانم. ساعت نه و نیم با همگروهی خوارزمیم تمرین زبان می کنم. چرت و پرت هایی در واتساپ برای هم می فرستیم. تا ۱۲ تبلت به دست دارم. فن فیکشن می خوانم. احمقم. فن فیکشن کیمیاگر تمام فلزی است. خیلی احمقم. می خوابم. و دوباره...

حتی یادم می رود باید گردنبند قلبی پاره ام را درست کنم و هرروز بیاندازیم گردنم. یادم می رود ادای «من یه دوست خیالی به اسم هلن دارم» را در بیاورم. 

اصلا مگر من یک قهرمان شونن خفنم؟ من فقط یک دختر خوب آلود و احمقم.

،،،،،

_نیم ساعته یک کتاب ۱۴۴ صفحه ای را اول صبح در سایت مدرسه تمام کردم

_من و همگروهی، تمرین زبان می کنیم. ولی خودمان را گول میزنیم.

_کتابخانه مدرسه تا چهارشنبه با تلاش های بی وقفه من راه میافتد. خانم پرورشی می گفت سخنرانی که سر صف برای بچه ها کردم «کاریزماتیک» بود.

_اگر به بالای منو نگاه کنید یک بخش جدید می بینید. تا فردا پست این هفته را آماده می کنم. باید بکنم

_می دانم که یک احمق تنبل همچین حقی ندارد. ولی دارم ناروتو و سریال انه را نگاه می کنم.ناروتو مثل یک بچه شیطان و رو مخ است که ناگهان به خودت می آیی و میبینی خودش را در دلت جا کرده، و انه خیلی دپرس تراز کتابش است. خیلی دردسرهایش بیشتر است. ناامید تر و عصبانی تر است. ماریلا زیادی مهربان است. و بینی که انه انقدر بهش افتخار می کرد، خیلی زشت است. خیلی طرفدار فمنیسم است و اصلا با انیمه اش قابل مقایسه نیست

ولی هنوز هم انه است.

حال واقعی: من فقط یه عروسکم

آقایون و خانوما. خیلی چرت و پرت نوشتم. فقط حوصله سکوت کردنو نداشتم.

 

نمی فهمم چه مرگمه

همه ناراحتن. منم...احساس عجیب و غریبی دارم، ولی ناراحتی نیست. نمی دونم چیه. عین انه همین الان بهم بگن باران مرده. اونوقت من فقط....نمی دونم باید چیکار کنم.

این حالت رو که تصور کردم،دیدم حتی اگه این خبرو واقعا بهم بگن، شاید یه همچین حالی پیدا می کنم. بی روح و بی حس. شاید اصلا شونه بندازم بالا و بگم:«خب که چی؟ من چیکار میتونم بکنم؟»

از اونطرف، عذاب وجدان دارم که همچین احساسی دارم.

از اون بدتر امروز مدرسه رفتن بود. همه عادی بودن، از هم می پرسیدن، می خندیدن، و من فقط احساس می کردم گم شدم. فوقش بهم بگن دیدی هواپیما چی شد؟ بعد تحلیل و نقد پدر و مادرشونو بیان به اشتراک بذارن.

خودمم به خودم اومدم دیدم یه جورایی رنگ اونا شدم.

ضربه آخر سایه بود. من حرف هواپیما رو پیش کشیدم، و سایه به دلیل علاقه زیادش به جملات زیبا و به اصطلاح«دکلمه گونه ولی تلگرامی» داره، چند تا از اون جمله ها گفت.

دلیل دردناک بودنش این بود که شبیه بچه ای بود که با لبخند بخش مرگ رومئو و ژولیت رو بلند خوانی کنه. یه حالت...ترسناک و دردناکی داشت که نمی تونم بگم یعنی چی...

اصلا نمی تونم هیچی بگم. یه چی(که هلن نیست) میگه بیخیال. اینهمه آدم میمیرن اینام روش. یه چی میگه تو چیکار میتونی بکنی حالا؟ یه چی میخواد خودشو تو کار خفه کنه. یه چی، که فکر کنم هلن واقعی باشه، نشسته تو مغزم زل زده به سفیدی جمجمم و نمی دونه باید چیکار کنه.

فعلا اون یه چیه که از بقیه قوی تر بود کشوندم دم لپتاپ، گفت هر چی میخوای بنویس. منم دارم یه چیزایی مینویسم که نمی دونم چیه. اصلا...نمی دونم چیم. کیم. تا حالا به چی باور داشتم. 

یه چیز دیگه می گه بهم تریپ غم بر ندار، برای همین میگم، تریئ غم نیست. اصلا غم نیست. نمی دونم چیه. انگار یه ساختمونی بودم که به یه آجر کوچولو و بی اهمیت بند بود. حالا زدن آجره رو انداختن و من نمی دونم چی میخوام.

-*-*-*-

مامان یهو زنگ زد

-بله.؟

*سلام. رسیدی خونه؟

- نه به گوشی ای که مخفیانه خریدم زنگ زدید.

* آهان آره. (خنده.)میگم  از بین اینا کدوم قشنگه بخرم. صد سال تنهایی، ربکا، جنایات و مکافات، بلندی های بادگیر.

-مامان؟ @__@ کجایی؟

*تو پمپپ بنزین می فروشن. گفتم بخرم یدونه با هم بخونیم.

- مامان مشکوک میزنیا. امروز صم خیلی مهربون بودی.

*(خنده) اه واقعا؟ خب کدوم خوبه؟

- جنایات و مکافات خوبه، صد سال تنهاییم خوبه. اون دو تای دیگه رو داریم.

*باوشه. خداحافظ.

-مامان...الو مامان؟

قطع کرد :/

چه خبره به نظرتون؟

*--------*

پ.ن:19 پست در فولدر قتلگاه :|

فک کنم زیاده.

 

 

 

لطفا شده یه :| خالی هم بذارید. الانه که از سکوت دیوونه بشم.

شکستن دیوار چهارم

-میبینی هلن؟ همش زیر سر این ناجوانمرداست

+کدوم ناجوانمردا؟ ناجوانمردا که زیادن

_این...بزرگترا دیگه. همش زیر سر ایناست.

+آخ گل گفتی خواهر. آگه اینا نبودن دردسرمون کمتر بود؟

_نه دیگه آنقدر. تو راحتشون میکنی. میگی حالا که وظیفشونو انجام نمی دن، از بین بردن. در حالیکه باید بمونم تقاص کاراشونو پس بدن.

+آخه چه جوری؟ اصلا خدا هم انگار طرف ایناست. تقاص پس نمی دن که!

_نمی دن؟ پس این همه بدبختی چیه سرشون میاد؟ جنگ و بمب و هواپیما و اتوبوس چیه؟ تقصیر بی کفایتی و دزدیای خودشونه. اشتباهاتشون، دروغ هایی که گفتن، همدیگه رو گول زدن.

+به نظرت زیادی نیست؟ خیلی داره خدا بهشون سخت میگیره ها.

_حقشونه حقشونه. ما بچه ها که بدنیا اومدیم که کلا هیچکاره بودیم. هر بلایی خواستم سرمون اوردن، هر جور خواستن عین یه بوم خالی رومون نقاشی کشیدن.

+آخه به هرحال تا ابد که نمی شد خالی بمونیم. 

_اصن قبول. بعدش به جای اینکه بهمون قلمو بدن، گفتن شما ضعیفید. ظریفید. بگذارید بزرگترا همه چیو درست کنن وظیفه شما فقط درس خوندنه.

+آخه چه درست کردنی؟ بدتر دارن همه چیو خراب می کنن. هواپیماهای خراب می سازن، بد رانندگی می کنن، از همدیگه دزدی می کنن، رشوه میگیرن، تازه رو کله هم چیز میز پرت می کنن بعد خوشحال میشن. اسمش چی بود...اممممم..کمب؟ پمپ؟

_بمب

+اهان همون. بدبختی اینه که اینکاراشون دامن مارو هم میگیره. ولی خب...مامان بابای خودمونم که آدم بزرگن.

_چه فرقی می کنه؟ آدم بزرگ آدم بزرگه.

+آخه اونا همیشه میگن ما تلاش کردیم لقمه حروم نیاریم، به کسی آسیب نزنیم، کسی رو آزار ندیم.

_همشون همینو میگن. تو باور نکن هلن جانم. تو تو دنیای من زندگی می کنی. نمی دونی این بیرون چه خبره. دروغ میگن. به من، به تو، به خودشون.

+خب ما چیکار کنیم؟ ما که ظریف و ضعیفیم؟

_ما؟ هیچی. فقط میتونیم پست بذاریم تو وبلاگامون، پرنده های آبی پر بدیم، تا بقیه هم بفهمن به آدم بزرگایی که این دنیا رو درب و داغون و خراب تر از قبل دارن بهمون تحویل میدن، نمیشه اعتماد کرد. ما فقط نقشه می کشیم.

+نقشه چی؟

_نقشه وقتیکه همه این مسخره بازیای بزرگترا تموم شد و ابا از آسیاب افتاد، یواشکی بریم کنارشون، آچار فرانسه و پیچ گوشتی ازشون بدزدیم، خودمون دست به کار بشیم.

+ای بابا. سخته که. تعدادمون خیلی کمه. اندازه ده هزار تا گورستان زباله، خرابکاری کردن.

_:/

+:/

_(اه عمیق) ای بابا

+خوردیم به در بسته.

....

....

-(چراغ بالای سر) اهان

+چی شد؟

_یه فکری

+چی؟

_(رو به تماشاچیان توی خونه)شما کمکمون می کنید دیگه. نه؟

یادآوری

داشتیم «هشتگ» رو نگاه می کردیم. قشنگ بود. درباره دو تا مامان مدرسه ای(ازینا که مدام تو مدرسه بچه هاشونن) بود که با هم چشم و همچشمی داشتن سر اینکه بچه هاشون تیزهوشان قبول میشن با نه. جنبه طنزش زیاد بود، ولی کتاب علوم ششم، آزمایش کوه اتشفشان، بال مگس، محیط و مساحت دایره و یه جو عجیبی که تو فیلم بود، برام یه حالت من و مامان و باران دراز کشیده بودیم جلوی تلوزیون. مامان خواب بود. مثل همیشه.

صداش بلند بود. آهنگ پی زمینه داشت پخش میشد و جای هیجان انگیزشم بود. یهو بابا از آشپزخانه داد زد. هممون پریدیم. باران استپش کرد، مامان از خواب پرید، منم دوییدم سمت یخچال. نوشابه قندی زردو در آوردم ریختم تو اولین لیوان دادن دستش. مامان هول هولکی نبات رو در آورد از تو کابینت.

بعضی وقتا که حواسش نمی شد، قندش اینجوری می افتاد. ما هیچوقت عادت نکردیم. در سکوت نوشابه و چای نباتو خورد. یهو گفت:آخه چرا به من توجه نمی کنید. دوساعته دارم داد میزنم و...

تو حالت قند پایینیش بود. من و باران چمباتمه زدیم رو مبل.

مغز من بعضی وقتا کارای عجیبی می کنه. مثلا وقتی تو امتحان جواب سوالی رو شک دارم یا اشتباه میزنم، بعدا که از بچه ها جوابشو می پرسم، جواب خودمو یادم میره. انگار مغزم این کارو برای انکار چیزایی انجام میده که درست نبستن. برای جلوگیری کاذب از اشتباه کردن. تا زمانیکه جوابام میاد. بعدش دیگه نمی تونه واقعیت کتمان کنه.

انگار حرفای بابام یه جرقه تو مغزم روشن کرد. نمی دونم کجاش، ولی یه چیزی انگار یادم آمد.

هول و ولا که خوابید، پلیش کردیم. ۱۷ دقیقه مونده بود. تموم شد. من رفتم مسواک بزنم. بابا داشت غر میزد که چرا نوشابشو نداشتیم دم دست و چرا حالشو درک نمی کنیم و اینا. در دستشویی رو بستم.

مسواک که میزدم، یهویی یادم اومد. یه تیکه های در هم ریخته و قر و قاطی از حقیقت کلاس شیشم. 

من از تابستون ۹۷، از وقتی کتابای شیشمم رفتن تو انباری، یه سال رو فراموش کردم. نه ماه تحصیلی رو درواقع. فراموشی اجباری. آدما رو یادمه، اسما، چهره ها، یه سری اتفاق رو. ولی انگار..فراموش کردم اون سال چه بلاهایی سرم اومده. خیلی خوبه. خیلیا آرزو دارن خاطرات بدشونو فراموش کنن. ولی مشکل اینه که، من یه سالمو کلا یادم نمیومد. انگار زندگیش نکرده بودم.

تا اون لحظه. 

نیم ساعت قبل نوشتن این پست، به دیوار دستشویی تکیه دادم. خاطرات ریز و درشت هفتم، فیلم «هشتگ»، دعواها و جوش آوردن ناگهانی بابا، سکوت مامان و طوری که باران خودشو روی مبل جمع می کرد...همه باعث شدن به یاد بیارم.

خیلی عجیبه، ولی هنوزم خاطره واضحی یادم نیست. انگار احساسه رو یادم اومد. احساس بدردنخور بودن، تحت فشار بودن، اینکه دلم نمی خواد فردا پاشم برم مدرسه، مرگ در خواب رو شیرین دونستن.

یه حس عجیب وقتی سرزنش می شدم، به هر دلیلی، و نمی دونستم تقصیر کیه و باید چه جوابی بدم.

یه صحنه ای اون لحظه اومد جلوی چشمم. شنبه، زنگ تفریح اول، دویدم تو حیاط پشتی، سینه خیز از زیر در قفل شده رفتم تو، زانوام رو بغل کردم. سایه یهو نشست کنارم، منتها پشت در. گفتم:از خیلیاتون متنفرم، از طرفی ازتون ممنونم. شما بک استوری تراژدی گونه منو ساختید. شما و کلاس ششم نخبگان. با این حال، یادم نمیاد بک استوریه چی بود.

صحنه هه رو ول کردم.

ولی اون حس یادآوری هنوز تو وجودم بود.

 

 

|_دلم برات سوخت من کلاس ششم. من دوستت دارم. با اینکه فقط یه اشتباهی. یه سال اشتباه، یه سری آدم اشتباه. تو خودتم اشتباه بودی. میتونستی خیلی بهتر با این اشتباها کنار بیای. ولی خب...خوبه که اشتباه کردی و اشتباه بودی. آگه آنقدر غلط غولوط نداشتی، من کل عمرم اشتباه می کردم.

 

||_هیچ تخیلی در این متن وجود ندارد و همه واقعیت. این پست و احتمالا چند پست آینده و پست قبل همه و همه تنها تخلیه ذهنی ناگهانی نویسنده است و هیچ هدف دیگری ندارد. اگر فکر می کنید برایتان آزار دهنده است، نخوانید.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan