معرفی بهار مانند شیر می آید

یوهو! همین چند ثانیه پیش مارس همانند شیر(march comes in like a lion) رو تموم کردم!

و این خیلی برای من چیز بزرگیه، چون توی این چند ماه گذشته دچار تنبلی انیمه ای شده بودم و این تنها انیمه ای بود که نگاه می کردم! یعنی حدود سه ماه، شایدم بیشتر روش بودم، و بالاخره تموم شد!(فصل اولش البته:/ ولی خب، خوبه باز) به مناسبت این اتفاق مبارک، بریم که داشته باشیم بررسی فصل اول رو!

انیمه «مارس همانند شیر می آید»، یا «بهار مانند شیر» یا شایدم «the lion of spring» ، از روی یه سری مانگا نوشته «چیکا اومینو» ساخته شده. ما اینجا از «مارس همانند شیر» استفاده میکنیم. این در واقع از اصطلاح:«“March comes in like a lion, out like a lamb”» اومده، که فکر کنم یعنی مارس، ماهیه که با سرمای زمستان شروع میشه، ولی به بهار ختم میشه.

دو فصل داره، هر کدوم 22 قسمت، و داستانی بی نظیر!!!

داستان درباره پسر هفده ساله ای به اسم کیریاما ری هست، که به تنهایی زندگی می کنه و از راهنمایی بازیکن حرفه ای شوگی شده. شوگی، یه جور شطرنج ژاپنیه که قوانین و مهره های خاص خودشو داره و حتی فدراسیون هم داره. توی ژاپن هم اینطوریه که یه دانش آموز تنها، میتونه با بازیکن حرفه ای و فدراسیونی بودن امرار معاش کنه. یعنی پول اجاره رو بده و غذا و....

این وسط شخصیتای دیگه ای هم هستن که ری رو حمایت می کنن، و داستان های خودشون رو هم دارن. یه خانواده با سه تا دختر و یه پدربزرگ که با ری دوستن. یه دوست/رقیب شوگی باز پر از شور جوانی و به قول خودمون، Youthful! و یه معلم خیلی باحال که هوای ری رو داره و...

اینم بگم که حس و حالش با انیمه هایی با این مضمون فرق میکنه. یعنی خبری از یه باشگاه شوگی با دوستان گوگولی و اینا نیست. ری، نوجوونیه که مجبور شده تو سن کم وارد دنیای بی رحم برد و باخت بشه، و برای همین تا حد خیلی زیادی بیشتر از زندگی روزمره، داستان به سمت درام و اجتماعی کشیده میشه.

خیلیا گفتن به خاطر وجود قوانین سخت شوگی ممکنه داستان رو درک نکنید، ولی اینطو نیست. شوگی کوچکترین جزء انیمه است، و بیشتر از نظر استعاری استفاده شده. چیزهای دیگه ای که تو این انیمه میبینید...

بذارید فقط بگم، من الان در حالت overwhelmed به سر می برم و نمیدونم چطور باید این... این انیمه از جنس زندگی رو توصیف کنم.

شبیه ترین... شبیه ترین داستان به زندگی بود که من تا حالا شنیده بودم. بالاو پایین های زندگی رو، نه فقط در طول داستان، بلکه تو یه فریم هم میتونستیم ببینیم. طوری که از لبخند و ذوق زدگی، میرسیدی به جمع شدن اشک در چشم. غصه ها، دردها، انسانی که باید جلو بره بره بره بره و نمیتونه توقف کنه، وگرنه غرق میشه. فقط باید شنا کنه، که شاید بالاخره به یه جزیره ای برسه. 

یکی از کامل ترین و پخته ترین انیمه هایی که دیدم. روزمرگی و چالش ها و همچنین آدم های مختلف که باهاشون زندگی میکنی. دیدی منطقی و پر از انرژی و امید به زندگی، همراه با تجربیات و پختگی پیری. همراه با شور و نشاط جوانی. 

اگه بخوام یه مثال آشنا بزنم، شخصیت ری بیشتر از هرکسی شبیه آریما کوسی از دروغ تو در آوریل بود. ری هم نابغه شوگی بود، ولی جلوتر که میریم، می فهمیم مثل آریما از این استعدادش رنج میبرده. (انگارنبوغ رنج میاره، هرچقدرهم که از بیرون قشنگ به نظر برسه، به دلیل اینکه کامل نیست، برای فرد دردناکه.) ولی، با عرض پوزش از آریما، من ری رو بسیار بیشتر دوست میدارم. همینه که هست.

وقتی داشتم مارس همانند شیر رو میدیدم چند تا از دوستان بیانی،(اوتانا سنپای، راینر، فاطمه-سان) سایکوپاس رو داشتن میدیدن، و من هم هی در حال وسوسه و نوسان بودم بین این و اون. یه قسمت از اون میدیدم، یه قسمت از این، و با فاصله زمان خیــــلی زیاد. تا اینکه یه روز نسبتا افسرده، به این نتیجه رسیدم که"واسه چی سایکوپس؟ من که قرار نیست تغییر بزرگی تو جامعه و دنیا ایجاد کنم. قرار نیست آدم مهمی بشم که بخوام سرنوشت یه جامعه، یا حتی گروه بیش از ده نفره ای رو تو دستم داشته باشم. نباید مارس همانند شیر، که درباره «فرد»ـه بیشتر تا «جمع»، برام اولویت بالاتری داشته باشه. چون من قراره به عنوان به یه «فرد» زندگی کنم. به عنوان یه فرد تو این دنیا دست و پا بزنم..."

شایدم نظرم اشتباه باشه. ولی به هر روی، با عرض پوزش، سایکوپس به ته مه های لیستم سقوط کرد ":)

 

خب بریم سراغ نکات فنی!

آقا از طراحیش نگم! چقدددر زیبا! چقدرررر دلربا. قسمت اول با خودتون میگید:«چه عجیبه این..» قسمت دوم فقط شونه بالا میندازید که «خب، هرکی یه آرت استایلی داره.» ولی از قسمت سه به بعد دستتون از رو پرینت اسکرین بلند نمیشه!

از الان بگم که همه هدرای آینده من قراره از این انیمه باشن. هدر وبلاگ موسیقیمم  یکی از اسکرین شاتامه ازش. 

موسیقیشم که دیگه گفتن نمیخواد! شنیدن میخواد!

 

اوپنینگ اول

اندینگ اول

اوپنینگ دوم

ostهاش

 

همونطور که گفتم، دو فصل به صورت انیمه اومده، ولی از چپتر 88 به بعد رو مانگا باید بخونید. (تو ردیت یه نفر پرسیده بود مانگا بهتره یا انیمه، و همه گفته بودن both!) 

نمیدونم... احساس می کنم این معرفی که ازش کردم خیلی ساختاری و خشک بود. ولی بدانید و آگاه باشید...

که این انیمه بی نظیره. پر از احساس. پر از رنگ و موسیقی و زندگی و خنده و...

بی نظیره بی نظیره.

تو پستای بعدی توضیحات تکمیلی رو اضافه می کنم، که قشنگ درک کنید چقدر بی نظیره! ولی فعلا...

پیش به سوی قسمت بعد و بیشتر فهمیدن از گذشته ری!!

ویرایش:هرررطور شده کیفیت بالاتر از ۷۲۰ نگاه کنید، که لذت کافی رو ازش ببرید. من ۴۸۰ دانلود کردم فصل دو رو و الان پشیمانم.

سرزنش

یک قطره اشک از گوشه چشمش لغزید، روی گونه اش، تا کناره لبش، و روی روتختی چکید.

 خواننده توی گوشش غم و غصه اش را فریاد می زد. نه... غم و غصه اش را گریه می کرد. برای کمک فریاد می زد، ولی او به اندازه یک دنیا از صاحب صدای جادویی دور بود. حتی اگر به نظر میرسید اگر چشمش را ببندد، و دستش را دراز کند بتواند او را لمس کند. فقط «به نظر می رسید».

ناگهان در اتاق باز شد. دست مادرش روی دستگیره در بود. آنقدر هول کرد که هندزفری از گوشش افتاد و لای پتو گم شد. 

او و مادرش چند ثانیه به هم خیره شدند. «اون هندزفری منه؟» علامت سوال را خط بزنید. جمله خبری بود.

دختر لبش را گزید و هندزفری را از تبلت بیرون کشید. آهنگ خود به خود قطع شد، خدا را شکر. بدون هیچ حرفی، آن را کمی دور تر از خودش روی تخت گذاشت و دستش را عقب کشید. مثل دزدی که بخواهد اسلحه اش را به پلیس تحویل دهد و همزمان دستش را جایی بگذارد که او بتواند ببیند. به درد توی سینه اش که فقط میخواست بیشتر گوش بدهد، توجهی نکرد. حداقل...سعی کرد توجه نکند.

اما حتی با این وجود، هر لحظه منتظر بود ازش بپرسد:«پس هندزفری خودتو چیکار کردی؟» تا او جواب بدهد:«همین دور و براست... فکر کنم تو کشو بود...» 

اما چنین چیزی نگفت. در کمال تعجب، نیشخندی ناگهانی روی لبش ظاهر شد:«منم وقتی بچه بودم همش هندزفریمو خراب می کردم.» نه هدزفری را برداشت، و نه سرزنش کرد. فقط گفت:«کارت تموم شد بیارش.» و در را پشت سرش بست.

دختر نمیدانست، ولی ما میدانیم، که لبخند گنده و خنگ‌طوری روی صورتش نشسته بود.

غروب خورشید در سرزمین آفتاب تابان

نکته مهم:این پست درواقع اصلا پست نبود. تحقیق ادبیات بود که باید درباره یه نویسنده و یکی از آثارش توضیح میدادیم، و من، که از علاقه ام به ادیتور بیان خبر دارید، به جای ورد اینجا نوشتمش، و یهو به سرم زد که پستش کنم.

این درواقع نسخه کامل شده، مرتب و «تحقیقی» شده ی این پست هست. خیلی از مطالبش رو از ریویوهای گودریدز کپی کردم، یکعالمه تکرار مکررات داره(که تعداد صفحات به حد مورد نیاز برسه)، خیلی هم طولانیه.

ولی اگه از اون پستم براتون گنگ بوده، اینو بخونید بد نیست.

بعد از اینکه تحقیقم با همگروهیم کامل شد، این پست حذف میشه و به جاش اون یکی پسته رو بازنشر میکنم و نسخه پی دی اف و کامل تحقیق رو بارگزاری می کنم، که زندگینامه خود اوسامو دازای هم بهش اضافه شده باشه(و کار همگروهیمه)

حالا میل خودتون. دوست دارید برید پست اولی رو بخونید، یا همینو، یا پی دی اف کامله رو.

البته یه گزینه ناسزا گفتن به نگارنده وراج، خروج از صفحه و قطع دنبال کردن هم هست! D:

Enjoy!

کلی آرزو بهت سلام کردن که حواست نبود، جوابشونو ندادی

یهو به خودت میای میبینی راستی راستی روی صندلی نشستی، داری برفو از پنجره نگاه می کنی، و چای خرما میخوری.

 

تکمیل کمالات، پرده نخست: غزلی برای آفتابگردان

چند روز پیش یکی از اون جلسات کلاس ادبیات داشتیم، که اشک از گوشه چشم روانه می کرد و قلب رو به درد می آورد.

شعری بود از دکتر شفیعی کدکنی(یکی از اساتید دانکشده ادبیات فارسی تهران) به اسم  غزلی برای گل آفتابگردان1. بعد از اینکه خوندمش میخواستم تو مدرسه میبودیم، و من میتونستم شونه بغل دستی رو بگیرم و تند تند تکونش بدم و بگم:«ببین! ببین چقدر قشنگه! تو فقط ببین!»

ولی فقط تونستم یه «چقدر قشنگ!» با ایموجی چشم قلبی بفرستم، بدون اینکه هیچکس واکنشی نشون بده.

قلبم خیلی گرفت... ولی یادم افتاد یه جایی هست که مردم واکنش نشون میدن :))

 

نفست شکفته بادا و

 

                        ترانه ات شنیدم

                                       گل آفتابگردان!

 

نگهت خجسته بادا و

                        شکفتن تو دیدم

                                         گل آفتابگردان!

 

به سحر که خفته در باغ ، صنوبر و ستاره ،

تو به آبها سپاری همه صبر و خواب خود را

و رصد کنی زهر سو ، ره آفتاب خود را .

 

نه بنفشه داند این راز ، نه بید و رازیانه2

دم همتی شگرف است تو را درین میانه .

 

تو همه درین تکاپو

                     که حضور زندگی نیست

                                           به غیر آرزوها

و به راه آرزوها ،

                  همه عمر ،

                            جست و جوها .

 

من و بویۀ رهایی ،

و گرم به نوبت عمر ،

رهیدنی نباشد .

تو و جست وجو

وگرچند ، رسیدنی نباشد.3

 

چه دعات گویم ای گل!

تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی

شده اتحاد معشوق به عاشق از تو ، رمزی

نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!4

کلیک روی این و این


1-غزلی برای گل آفتابگردان اصلا غزل نیست. البته... شاید باشه! حداقل از نظر محتوا. محتوای غزل معمولاعاشقانه و عارفانه است...

2- نوشته نه بنفشه(از گل ها) نه بید(از درختان) و نه رازیانه(از علف ها) این راز رو نمیدونه. یاد چی می‌افتید؟ آفرین! تقسیم بندی ارسطو از گیاهان. یعنی هیچ نوعی از گیاهان این راز رو به اندازه آفتابگردان نمیدونه :)

3-من و بویه(آرزو) رهایی

من و جست و جو

اینجا «و» به معنای «در» هست.

4-اینجا تلمیح داره به رسیدن به مرحله فنا، که آخرین شهر از هفت شهر عشقه. مرحله ای که عاشق و معشوق یکی میشن.

یه روز یه ربات تغییردهنده pov اختراع می کنم.

فقط اون لحظه ای که یه صفحه و نیم رو به زووور با قلاب و تور پاره از ته قلب و خیالت می کشی بیرون، می نشونی رو صفحه سفید، بعد یه نگاه به اول تا آخرش میکنی...

و می فهمی واقعا باید کلشو از زاویه دید اونیکی شخصیت می نوشتی.

رین شخصا ظرف‌ها رو شست وقتی من می‌نوشتم

یه جا دیدم آگاتا کریستی گفته:«بهترین زمان برای طرح ریزی یک کتاب، زمانی است که مشغول شستن ظرف ها هستی.»

و خب، واقعا خوب گفته.

وقتی یه هفته پیش، داشتم درباره رین نوهارا، یکی از شخصیتای ناروتو، فکر میکردم. اینکه چقدر مظلوم واقع شد و کلا هدف وجودش اوبیتو و کاکاشی بودن، و شخصیتش ترکیبی از ساکورا و هیناتا. بین طرفدارا هم اونقدر محبوبیت نداشته که بخوان دربارش فن فیکشن بنویسن یا حتی به این فکر کنن که به جز عضوی از تیم میناتو بودن، کی بوده. یه پدر و مادری داشته بالاخره؟ یه زندگی و اهدافی داشته بالاخره؟

و این فکرا رو داشتم موقع ظرف شستن میکردم.

یهو به خودم اومدم و دیدم تو نوت‌پد ذهنم به انگلیسی یه فصل کامل براش نوشتم، و الانه که یادم بره کلش!

هنوز به کیفیت شسته شدن ظرفای اون روز شک دارم، ولی خب، همه چیز فدای ایده!

از اون به بعد عادت شد به جای چشم غره رفتن به ظرفها، به عنوان یه ساعت استراحت از درس بهش نگاه کنم که میتونم رو ایده هام کار کنم. برای همین لپتاپو میذارم تو آشپزخونه که اگه لازم شد مجبور نباشم تا اتاق بدوم!

به هرحال، دیروز داشتم دنبال برابر عبارت:«من، خودم فلانم.» میگشتم. خودم رو میشه گرفت شخصا.

شخص+اً (که قید میسازه).

انگلیسیش میشه چی؟

(قیدساز)person+al+ly 

person=شخص

خب چطوری ممکنه؟ هیچ شباهتی به هم ندارن این دو کلمه، ولی ساختارشون یکیه. مثل یکی بود یکی نبود، و once upon a time.

یعنی به خاطر ساختار ذهن انسانه؟ نیازهای ذهن انسان برای به کلمه تبدیل کردن یه سری چیزها... چطوری بگم؟ برای منتقل کردن یه سری چیزها؟ یعنی مثلا زبان آمریکایی های بومی، که قبل از ورود اروپایی ها کلا جدا بودن از همه دنیا، همچین شباهت هایی رو به زبان های دیگه داره؟

 

 

برای خود آینده‌ام: به شکل اعجاب انگیزی از نوشتن این داستان لذت می برم. نوشتن داستان خیلی به ندرت برای من 'لذت بخش' بوده تا حالا.

چرا، یه حس رضایت دردناکی همیشه وجود داشته موقعیکه یه فصلو تموم می کردم. ولی تا حالا بهم خوش نگذشته بود.

شاید دلیلش اینه که فشاری روم نیست. تا همین پارسال مثل بچه ها فکر می کردم اگه مثل نویسنده میراث تو سن کم کتابمو چاپ کنم تاثیرش بیشتره، یا اینکه اگه دیر بنویسمش یه آس، همون نویسنده نوجوون بودن رو، در برابر ناشرای احتمالی از دست میدم. 

ولی برای فن فیکشن همچین فشاری نیست. من، حداقل فعلا، برنامه دارم تا اخر عمرم برای تفریح داستان اینترنتی بنویسم، تا زمانیکه لیاقت نوشتن داستانای شخصیتامو داشته باشم. هیچ فشار و عجله ایم نیست. همینطوری خیلی خوبه و لذت بخشه، نه؟

 

اوه راستی...

نمیدونم اینجارو چند نفرن دیدن، ولی خب... چند وقته راهش انداختم و وابسته شدم حسابی بهش :)) اگه دوست داشتید سری بزنید بهش :)

شاعرِ بی مشاعر

نکته مهم:این پست برای چالش سین دال نوشته شده، و دو بخش است. بخش اول بسیار زیبا و قشنگ و فلافی، و بخش دوم به شدت سیاهچاله. بخش دوم به هیچ عنوان «منطقی» و «عقاید» من نیست. فقط احساساتیه که این چند وقته مونده رو قلبم. (و اونایی که نمونده تو قلبم)

یعنی یه طورایی Ranting دارم میکنم.

ممنون که درک میکنید و کامنت های منطقی نمیذارید برای بخش دوم.

Troll

مغز عزیزم.

اگه ممکنه فرستادن کامنت‌های اسپم، توهین آمیز، ناامید کننده و سمی رو تمومش کن.

اگه از تصمیمات زندگیم، اعتقاداتم و کلا من خوشت نمیاد، میتونی صفحه رو ببندی. مطمئن باش دلم برات تنگ نمیشه.

این آخرین اخطارمه. دفعه بعد، ریپورت و بلاک میشی.

واقعا چیکار کنم؟

به فرم انتخاب رشته مستطیلی سفید خیره شدم...

و چهار تا ساعت نامیزون تو خونمون دارن جیغ می زنن تیک تیک تیک تیک تیک تیک....

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan