یهو به خودت میای میبینی راستی راستی روی صندلی نشستی، داری برفو از پنجره نگاه می کنی، و چای خرما میخوری.
یهو به خودت میای میبینی راستی راستی روی صندلی نشستی، داری برفو از پنجره نگاه می کنی، و چای خرما میخوری.
چند روز پیش یکی از اون جلسات کلاس ادبیات داشتیم، که اشک از گوشه چشم روانه می کرد و قلب رو به درد می آورد.
شعری بود از دکتر شفیعی کدکنی(یکی از اساتید دانکشده ادبیات فارسی تهران) به اسم غزلی برای گل آفتابگردان1. بعد از اینکه خوندمش میخواستم تو مدرسه میبودیم، و من میتونستم شونه بغل دستی رو بگیرم و تند تند تکونش بدم و بگم:«ببین! ببین چقدر قشنگه! تو فقط ببین!»
ولی فقط تونستم یه «چقدر قشنگ!» با ایموجی چشم قلبی بفرستم، بدون اینکه هیچکس واکنشی نشون بده.
قلبم خیلی گرفت... ولی یادم افتاد یه جایی هست که مردم واکنش نشون میدن :))
نفست شکفته بادا و
ترانه ات شنیدم
گل آفتابگردان!
نگهت خجسته بادا و
شکفتن تو دیدم
گل آفتابگردان!
به سحر که خفته در باغ ، صنوبر و ستاره ،
تو به آبها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رصد کنی زهر سو ، ره آفتاب خود را .
نه بنفشه داند این راز ، نه بید و رازیانه2
دم همتی شگرف است تو را درین میانه .
تو همه درین تکاپو
که حضور زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راه آرزوها ،
همه عمر ،
جست و جوها .
من و بویۀ رهایی ،
و گرم به نوبت عمر ،
رهیدنی نباشد .
تو و جست وجو
وگرچند ، رسیدنی نباشد.3
چه دعات گویم ای گل!
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو ، رمزی
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!4
1-غزلی برای گل آفتابگردان اصلا غزل نیست. البته... شاید باشه! حداقل از نظر محتوا. محتوای غزل معمولاعاشقانه و عارفانه است...
2- نوشته نه بنفشه(از گل ها) نه بید(از درختان) و نه رازیانه(از علف ها) این راز رو نمیدونه. یاد چی میافتید؟ آفرین! تقسیم بندی ارسطو از گیاهان. یعنی هیچ نوعی از گیاهان این راز رو به اندازه آفتابگردان نمیدونه :)
3-من و بویه(آرزو) رهایی
من و جست و جو
اینجا «و» به معنای «در» هست.
4-اینجا تلمیح داره به رسیدن به مرحله فنا، که آخرین شهر از هفت شهر عشقه. مرحله ای که عاشق و معشوق یکی میشن.
فقط اون لحظه ای که یه صفحه و نیم رو به زووور با قلاب و تور پاره از ته قلب و خیالت می کشی بیرون، می نشونی رو صفحه سفید، بعد یه نگاه به اول تا آخرش میکنی...
و می فهمی واقعا باید کلشو از زاویه دید اونیکی شخصیت می نوشتی.
یه جا دیدم آگاتا کریستی گفته:«بهترین زمان برای طرح ریزی یک کتاب، زمانی است که مشغول شستن ظرف ها هستی.»
و خب، واقعا خوب گفته.
وقتی یه هفته پیش، داشتم درباره رین نوهارا، یکی از شخصیتای ناروتو، فکر میکردم. اینکه چقدر مظلوم واقع شد و کلا هدف وجودش اوبیتو و کاکاشی بودن، و شخصیتش ترکیبی از ساکورا و هیناتا. بین طرفدارا هم اونقدر محبوبیت نداشته که بخوان دربارش فن فیکشن بنویسن یا حتی به این فکر کنن که به جز عضوی از تیم میناتو بودن، کی بوده. یه پدر و مادری داشته بالاخره؟ یه زندگی و اهدافی داشته بالاخره؟
و این فکرا رو داشتم موقع ظرف شستن میکردم.
یهو به خودم اومدم و دیدم تو نوتپد ذهنم به انگلیسی یه فصل کامل براش نوشتم، و الانه که یادم بره کلش!
هنوز به کیفیت شسته شدن ظرفای اون روز شک دارم، ولی خب، همه چیز فدای ایده!
از اون به بعد عادت شد به جای چشم غره رفتن به ظرفها، به عنوان یه ساعت استراحت از درس بهش نگاه کنم که میتونم رو ایده هام کار کنم. برای همین لپتاپو میذارم تو آشپزخونه که اگه لازم شد مجبور نباشم تا اتاق بدوم!
به هرحال، دیروز داشتم دنبال برابر عبارت:«من، خودم فلانم.» میگشتم. خودم رو میشه گرفت شخصا.
شخص+اً (که قید میسازه).
انگلیسیش میشه چی؟
(قیدساز)person+al+ly
person=شخص
خب چطوری ممکنه؟ هیچ شباهتی به هم ندارن این دو کلمه، ولی ساختارشون یکیه. مثل یکی بود یکی نبود، و once upon a time.
یعنی به خاطر ساختار ذهن انسانه؟ نیازهای ذهن انسان برای به کلمه تبدیل کردن یه سری چیزها... چطوری بگم؟ برای منتقل کردن یه سری چیزها؟ یعنی مثلا زبان آمریکایی های بومی، که قبل از ورود اروپایی ها کلا جدا بودن از همه دنیا، همچین شباهت هایی رو به زبان های دیگه داره؟
برای خود آیندهام: به شکل اعجاب انگیزی از نوشتن این داستان لذت می برم. نوشتن داستان خیلی به ندرت برای من 'لذت بخش' بوده تا حالا.
چرا، یه حس رضایت دردناکی همیشه وجود داشته موقعیکه یه فصلو تموم می کردم. ولی تا حالا بهم خوش نگذشته بود.
شاید دلیلش اینه که فشاری روم نیست. تا همین پارسال مثل بچه ها فکر می کردم اگه مثل نویسنده میراث تو سن کم کتابمو چاپ کنم تاثیرش بیشتره، یا اینکه اگه دیر بنویسمش یه آس، همون نویسنده نوجوون بودن رو، در برابر ناشرای احتمالی از دست میدم.
ولی برای فن فیکشن همچین فشاری نیست. من، حداقل فعلا، برنامه دارم تا اخر عمرم برای تفریح داستان اینترنتی بنویسم، تا زمانیکه لیاقت نوشتن داستانای شخصیتامو داشته باشم. هیچ فشار و عجله ایم نیست. همینطوری خیلی خوبه و لذت بخشه، نه؟
اوه راستی...
نمیدونم اینجارو چند نفرن دیدن، ولی خب... چند وقته راهش انداختم و وابسته شدم حسابی بهش :)) اگه دوست داشتید سری بزنید بهش :)
نکته مهم:این پست برای چالش سین دال نوشته شده، و دو بخش است. بخش اول بسیار زیبا و قشنگ و فلافی، و بخش دوم به شدت سیاهچاله. بخش دوم به هیچ عنوان «منطقی» و «عقاید» من نیست. فقط احساساتیه که این چند وقته مونده رو قلبم. (و اونایی که نمونده تو قلبم)
یعنی یه طورایی Ranting دارم میکنم.
ممنون که درک میکنید و کامنت های منطقی نمیذارید برای بخش دوم.
مغز عزیزم.
اگه ممکنه فرستادن کامنتهای اسپم، توهین آمیز، ناامید کننده و سمی رو تمومش کن.
اگه از تصمیمات زندگیم، اعتقاداتم و کلا من خوشت نمیاد، میتونی صفحه رو ببندی. مطمئن باش دلم برات تنگ نمیشه.
این آخرین اخطارمه. دفعه بعد، ریپورت و بلاک میشی.
به فرم انتخاب رشته مستطیلی سفید خیره شدم...
و چهار تا ساعت نامیزون تو خونمون دارن جیغ می زنن تیک تیک تیک تیک تیک تیک....
- یک عالمه موش بود.
+ یعنی ترسناک بود؟
- نه موشاش خوب بودن. همشون داشتن از زیر زمین سوار قطار می شدن که بیان رو زمین تو دنیای انسان ها پیش یه مادربزرگه. از اون مادربزرگ چینی مهربونا بودا، تو "کانون پرستاران بچه". بعد وقتی رسیدن، کلی خوش گذروندن رو میزشو برای خودشون اینور اونور پریدن. یکیشون گفت:«اگه آدمها ما رو بندازن تو آشغالی چی؟» بعد مینی گفت:«عیب نداره. آشغالی من خیلی خوبه.» یهو مادرجون پرید وسط گفت:«طراحیشم خیلی عالیه. تازه یه سوراخم زیرش داره که اگه خواستید بیاید بیرون.» کوچیک بود آشغالیش. انقدری، بعد نقره ای بود.
+ همین بود فقط؟
- آره دیگه. میخواستم بقیشم ببینم که نذاشتی. بیدارم کردی!
زبان چیز عجیبیه.. به شدت جذاب و غیرقابل پیشبینی. با یادگرفتن یه زبان، میتونی یه ملت رو درک کنی. از گرامرشون، نحوه استفاده از صفتهاشون، اینکه مذکر و مونث دارن یا نه؟ اینکه برای چه اجسامی مذکر استفاده می کنن برای چه اجسامی مذکر...
یادگرفتن زبان، یادگرفتن فرهنگ، عقاید و تاریخ یه سرزمینه.(چون اون زبان همراه سرزمین بزرگ شده و تغییر کرده دیگه. درسته؟)
اما مردم طور عجیبی باهاش رفتار میکنن. مثل... دین. مثل خدا. با تعصب.
زبان یه چیز سیاله. عرق داشتن به زبان، کاریست بس عبث و مسخره. دوساعت بحث کردن سر اینکه فلان کلمه از زبان ما رفته تو زبان اونا، هیچ فایده ای نداره. چرا؟ چون همین زبان انگلیسی که میبینیم، تقریبا هیچیش از خودش نیست. اصلا شاید اگه به اندازه کافی برگردیم عقب، ببینیم زبانی به اسم انگلیسی وجود نداشته! و اجداد کساییکه الان دارن انگلیسی حرف میزنن دارن به زبان عجیب و ناشناخته ای حرف میزنن که فقط گرامرش شبیه انگلیسی امروزه است، اونم تازه میبینیم همونطور که برای she/he/it اس سوم شخص الان استفاده میشه، برای صیغه(ضمیر؟) های دیگه هم شناسه داشتن! و اینکه تو و شماشون از هم جدا بوده...
لغات انگلیسی عملا ریشه های فرانسوی، یا یونانی و لاتین هستن، با چندتا پیشوند و پسوند که بهشون چسبیده. و حدس بزنید چی؟ زبان انگلیسی مهم ترین زبان دنیاست که اکثر آدمای دنیا اگه زبان اولشون انگلیسی نباشه، زبان دوم و سومشون حداقل انگلیسی هست. همچنین زبان انگلیسی از زبان فارسی خیلی پرکتیکال تره، چون ساخت کلمات جدید توش راحتتره. یعنی زبان علمی هست، نه ادبی.
پس چرا یه سری افراد، مثلا سره گرا ها، اعتقاد دارن زبان فارسی رو باید پاس بداریم و خالص نگهش داریم؟ درحالیکه زیبایی زبان به متحرک بودنشه. از این سرزمین به اون سرزمین صادر و وارد میشه، ترکیب میشه و به هزار رنگ مختلف در میاد. همین ترکیب شدن باعث غنی شدن یه زبان میشه. چرا باید از ترکیب شدنش با زبان های دیگه بترسیم؟
بعضیا مخالف بعضی چیزهایی که فرهنگستان میگه هستن، چون میگن کامپیوتر رو اونا کشف کردن پس اسمش باید اون بمونه .خب این به نظر من مسخره است. من دوست دارم به هندزفری بگم گوشک اصلا! اونا ساختنش و حق ربطی نداره؟
حالا بعضیا میگن«میدونم، اما خب ببین.. بعضی کلمه های خیلی خارجی باید فارسی سازی بشن دیگه؟» و من میگم نه! وقتی کلمه acedemis به این عجیب غریبی و یونانیای، داشت وارد انگلیسی میشد کسی اومد بگه این چه کلمه عجیب غریبیه، درستش کنید درستش کنید؟ نه!
ما قراره یه روزی به گذشته تبدیل بشیم، و بخشی از تکامل زبان باشیم. درآینده مردم میگن این کلمه نایسک از ریشه انگلیسی نایس اومده، ک هم نشانه کوچکه پس یعنی یه کم خوب!
چرا باید جلوی این تکامل رو که یه چیز عادیه بگیریم؟ برای اینکه زبانمون فراموش نشه و خالص بمونه؟ غنی بمونه؟
میدونید، غنی بودن این نیست. غنی بودن اینه که آدمای بیشتری از سراسر دنیا دلشون بخواد زبانمون رو یاد بگیرن چون جالبیم. چون میخوان با یادگرفتن زبانمون به نحوه تفکر ما پی ببرن عین ما که ژاپنی رو یاد می گیریم چون دوستشون داریم. یا کره ای یا انگلیسی. اینکه آدمایی از سراسر دنیا توی داستان هاشون از اصطلاح های فارسی استفاده کنن، چون به نظرشون خوش آهنگتره. (درحالیکه چیزی به اسم زبان خوش آهنگتر وجود نداره.)
اگه همین انیمه ها به زبان اسپانیایی بود من عاشق اشپانیایی میشدم و بهش میگفتم زبان نهایی و الهی. اگه فرانسوی ها عربی حرف میزدن مردم به معشوقاشون می گفتن اَحِبَکی!
بینالمللی رو ولش کن. همین درون کشور خودمون، جوانان کلمات عجیب و غریب و اصیل فارسی رو بلد باشن، ادبیات کلاسیک خودشون رو خونده باشن و ادبیات جدید خلق کنن.
اصلا هرچقدر میخوان کلمات رو فارسی سازی کنن، من کاری بهش ندارم. اصلا حتی اگه به صورت موشکافانه و دقیق عمل کنن و این کلمات رو بین مردم رایج کنن، خیلیم خوبه. ولی اینکه بخوای کلمه رو بذاری توی دهن دانش آموز مثلا، که به میتوکندری بگو راکیزه. خب این نه فایده ای داره، نه دلیلی! وظیفه وهدف فرهنگستان نباید این باشه! نباید زبانمون هرچه بیشتر ضعیف و منزوی بشه!
مردم میان، مردم میرن. و من فقط چیپسای تو کشو رو نمیخورم و به تایپ کردن ادامه میدم.