میتونم خیلی راحت فقط بنویسم بنویسیم بنویسم تا چیزی ازم نمونه.

کل هفته رو برای چهارشنبه زنگ آخر زندگی می کنم که رکوردرم رو روشن کنم و با صدای استاد پژوهش تو پس زمینه، تا سر حد شکستن کلیدهای کیبورد بنویسم بنویسم بنویسم، گوگل ترنسلیت رو باز کنم بنویسم بنویسم بنویسم، یه وبلاگ رو رفرش کنم بنویسم بنویسم بنویسم...

وقتی با همچین دلخوشی ساده ای میشه زندگی رو ادامه داد، کی دلش رشته کارگردانی میخواد؟ اصلا انیمیشن سریالی ساخت خودت تو تلوزیون پخش بشه که چی؟

شیرینی ادبیات نهم در آیینه انیمه

با نبود معلم های همواره حرف زن

نیست سردرد های درسی و حال به هم زن (!)

 

یکی از اتفاقات خوبی که با وجود فضای مجازی برامون افتاده، جالبتر شدن درس‌هاست.

من اول فکر می کردم کلا دروس کلاس نهم جالبه، ولی با یه نگاه به کتابای پارسالم، متوجه شدم مشکل از کجاست. شاید نتونید باور کنید که معلما تا چه حد میتونن درس رو برای انسان غیرقابل دوست داشتن و آزار دهنده بکنن. یا باور نمیتونید بکنید که چقدر دوساعت در روز تو راه بودن و زمان خیلی بیشتری هم سیخ روی نیمکت نشستن چقدر فرسایندست. (البته الان که فکر می کنم ‌میدونید!)

وقتی خودت میتونی بخش هایی که دوست داری به معلم گوش بدی رو انتخاب کنی، زندگی و درس خوندن با اینکه همچنان غیرقابل تحملیت(!) های خودش رو داره، خیلی جذاب‌تر میشه.

اول درس شیش ادبیات، یه قسمتی بود که درباره گوهر اصل و گوهر تن توضیح میداد. گوهر اصل، یعنی اصل و نصب و نژاد، طبق گفته معلم ادبیات. ولی گوهر تن یعنی فضیلت‌هایی که خودمون در طول راه به دست می آریم. مثلا می گفت اگر گوهر اصل داری برو گوهر تن را هم بدست بیار که بی هنر مثل خار مغیلانه یا اینکه گوهر تن از گوهر اصل برتره.

من خودم حس کردم ترجمه گوهر اصل به اصل و نصب اشتباهه. بهتره گوهر اصل رو استعداد ذاتی، و گوهر تن رو تلاش و هنرهای اکتسابی ترجمه کنیم، که خب، این ربط داده میشه به مفهوم ناروتو پارت یک، و مبارزه ناروتو با گوهر اصل داران که گوهر تن مهم تره، یا مثلا لی و نجی...

 

یا مثلا این شعر درس ششم ادبیات رو ببینید:

مهتری گر به کام شیر در است     شو خطر کن ز کام شیر بجوی

یا بزرگی و عزت و نعمت و جاه      یا چو مردانت، مرگ رویاروی

 معنی اصلیش اینه که اگر "بزرگی" و "سروری" در دهان شیر بود برو بکشش بیرون. یا به بزرگی میرسی، یا مثل مرد می میری. (گرچه من اول فکر کردم میگه اگه یه انسان سرور و پولداری تو دهن شیر بود برو نجاتش بده.) بعد از امیرخراسان می پرسن که چطوری به بزرگی رسیدی؟ میگه این شعر رو شنیدم و متحول شدم.

حالا این شعر یه لحظه حس ناروتو رو بهم داد(وای خدای من! چقدر عجیب. اصلا کی فکرشو می کرد؟!)

مخصوصا مصرع چهارم.

دو تا انیمه تاثیر گذار زندگی من کیمیاگر تمام فلزی و ناروتو بودن، و یه مفهومشون کاملا متضاد همه. شخصیت اصلی کیمیاگر تمام فلزی یه دانشمند آتئیسته، برای همین نه به خدا اعتقاد داره نه به دنیای پس از مرگ. برای همین در طول داستان بارها میبینیم که وقتی مردم میخوان جونشون رو دور بندازن و زندگیشون براشون ارزشمند نیست چقدر عصبانی میشه.

از اونطرف ناروتو و شخصیت هاش به مصلحت بزرگتر اعتقاد دارن، و مدام زندگیشون برای دهکده‌شون کف دستشونه. برای همین جمله هایی مثل «نحوه مرگ یه نینجا مهمتر از نحوه زندگیشه» میشنویم.

و این تفاوت عقیده برای نویسندهایی که تو یه فرهنگ، فرهنگ ژاپنی، بزرگ شدن، عجیبه برام. نگاه فرهنگ ژاپن به دنیای پس از مرگ کلا خیلی قروقاطیه. تعداد خیلی زیادیشون به اینجور چیزا اعتقاد ندارن، احتمالا مثلا نویسنده کیمیاگر.

سنتی هاشون هم به تناسخ و سفر به رودخانه بزرگ و... در دین های شینتو و بودا اعتقاد دارن. که میشه مثل نویسنده ناروتو. چون اعتقاد دارن که زندگی بعدی هم هست، این زندگی رو قوی زندگی میکنن، ولی زیاد از دست دادن یا ندادنش براشون ارزش نداره.

و این برام جالبه، که چطوری من تونستم با هردوی این عقاید که کاملا مخالف همدیگه هستن ارتباط برقرار کنم. و حتی جالبتره، که چطور نحوه نگاه به دنیای پس از مرگ رو زندگی تاثیر مستقیم داره...

 

(خب بچه ها خسته نباشید. کلاسو می بندم. تا جلسه آینده مراقب خودتون باشید.)

 

پ.ن:بعد هی بگید انیمه به درس آسیب میزنه. پرسش ادبیاتمو بیست شدم!

How I met Google Docs

وی عاشق گوگول است.

پنج رنگ و چه پرسووود است!

 

من تا حد جنون عاشق گوگلم!

یعنی فقط بگذریم از نحوه گردوندن شرکتشون، یا چه میدونم، اینکه زندگیمون چقدر بدون اون فلج میشه(شد، در واقع).

از طراحی گوگول(!) و قشنگش هم بگذریم اصلا! این شرکت داره یه طوری پیش میره و هی امکانات اضافه میکنه انگار هدف ده سال آیندشون اینه که یه کاری کنن انسان بتونه با یه حساب گوگل و ذخیره بی انتهای نودل آماده و آب جوش به بقا ادامه بده. هر روز هم دارم چیزهای جالب تری ازش کشف میکنم. آخرین اکتشافم هم گوگل داکس بوده، که یکی از جذاب ترین امکانات گوگل مخصوصا برای نویسنده هاست.

گوگل داکس یه جورایی شبیه ورده، فقط به صورت آنلاینه و تو فضای ابری گوگل شما ذخیره میشه. یعنی شما با هر دستگاهی وارد حساب گوگلتون بشید سند و نوشته هاتون رو دارید. ولی یه سری مزایا نسبت به ورد داره:

((فضاش)).

 

1. امکان حذف شدن و پریدن فایلاتون خیییلی کمه! مگر اینکه حسابتون بپره، که تازه در اون صورت هم یه سری راه برای بازیابیشون هست فکر کنم. و اینکه هر لحظه که مینویسید سیو میکنه. یعنی مشکل پریدن یه سری پاراگراف ها در صورت هنگ کردن یا تموم شدن شارژ لپتاپ وجود نداره! حتی اگه آفلاین باشید، میتونید گزینه ویرایش آفلاین رو انتخاب کنید و مثل وردی میشه که دائم دستش رو الکنترل+S ـه!

 

2. ویرایش کلمات انگلیسیش از ورد بهتره. ورد هر کلمه رو به صورت جدا بررسی می کنه و به آدم گزینه برای ویرایش غلط املایی هاش میده، فوقش دو سه تا کلمه اینور اونورش رو. اما گوگل داکس معنی رو هم بررسی میکنه. مثلا وقتی اون اطراف کلمه Happy باشه، و کلمه تو fel باشه، اولین گزینه ای که بهت میده feel هست نه fell. دایره واژگانش هم از ورد بهتره، که خب مشخصه، چون به اینترنت وصله مدام. ورد یه سری کلمات مثل shuriken، kunai یا shinobi رو ورد مدام غلط میگیره که چرا جمع نمی نویسی؟ ولی گوگل داکس متوجه هست که آقا! کلمات ژاپنیو نباید تو انگلیسی جمع ببندی!

اسما رو هم راحتتر تشخیص میده و حروف اولشون رو بزرگ میکنه. کلا حروف بزرگ کنش از ورد خییلی بهتره. من تنها مشکلی که تاحالا داشتم باهاش این کلمه جونین(یه کلمه ژاپنی تو دنیای ناروتو) هست، که هی joining تشخیصش میده.

 

3. فهرست بندی! یعنی اصلا همین یه مورد هزار امتیاز مثبت می گیره! تا حالا شده وسط نوشتن به خودتون بیاید ببینید پنج تا ورد باز کردید از فصول مختلف کتابتون که یه نکته ای رو از توش ببینید یا یه چیزی رو توش نگاه کنید بعد یادتون رفته ببندیدش و زیر دستتون شلوغ شده؟ تازه بدتر، تا حالا شده یه ربع دنبال یه تیکه خاص از یه متن طولانی بگردید توی یه فایل ورد؟ خب گوگل داکس یه جذابیتی داره به اسم فهرست که این مشکلات رو حل می کنه. فقط کافیه موقع تایپ کردن اسم فصل، سیک نوشتن رو بذارید رو حالت ((عنوان)) یا حتی ((عنوان فرعی)). بعد اون کنار براتون فهرست فصل ها میاد که با یه کلیک میتونید برید اول هر فصل! اینطوری.

 

4. نظر و نوت گذاشتن. گزینه نوت، یادداشت، توی ورد هم هست، ولی اونجا یه رنگ قرمز عجیبی زیر بعضی خطوط ایجاد می کنه که از بین نمیره. برای کتاب اولم یه اشتباهی کردم یه نوت گذاشتم تا آخر فصل تمام پراسپروهای پیش از خودم رو ادو تنسه* کرد جلوی چشمم. (البته از اون موقع استفاده نکردم شاید حل شده باشه.)

ولی نظرو دیگه ورد نمیتونه بذاره! اینطوریه که شما این لینکو می فرستی برای یه دوستی، و اون با حساب گوگل خودش میتونه نظر بذاره برای هر پاراگراف و خط و پیشنهاداتش رو همون لحظه که داره میخونه بگه، پس یادش نمیره و دست اول می مونه.

 

اولین باری که یه سند گوگل داکس دیدم، یه لیست پیشنهادات فن فیکشن ناروتو بود که خیلیم معروفه تو فندوم* ناروتو، به اسم coffe's gold standard. اونجا فهمیدم میشه تو گوگل داکس لینک هم کرد، و اینکه چقدر از نظر آپدیت کردن راحتتره! مثلا شما اگه بخوای یه فایل پی دی اف رو تو سایتی مثل بوک پیج بذارید، هر تغییری که بدید باید فایل ورد جدید رو پی دی اف کنید، بعد اونو آپلود و لینک رو عوض کنید. خب چه کاریه! گوگل داکس عملا مثل وبلاگه که خیلی راحت میتونید تاریخ بزنید و ویرایش جدید رو اضافه کنید.

بععله. اینطوریاست که... ما گوگل را دوست داریم و این تنها یک هنر از هزار هنری است که از انگشتان معشوق می بارد و اینطور چیزها.

 

پ.ن:به شدت دلم میخواد یکی بیاد این داستانو بخونه، ولی همه نویسنده ها گفتن که چند فصل بنویس بعد شروع کن به انتشارش تا هم فصل آماده داشته باشی اگه وقت نکردی بنویسی به موقع، و هم اینکه یه سری راز و رمز و نکات رو از قبل تو فصلها بذاری که خواننده بگه اههه این بود که!

پ.ن2:دیروز افسردگی مزمن گرفته بودم که خوشحال به حال این انگلیسی زبان ها و چرا قدر زندگیشون رو نمی دونن و من دیگه فارسیم نمیتونم داستان بنویسم از بس settings>>languages مغزم به هم ریخته و I hate language barrier و ... و....

چون آخه نگاه کنید! مثلا این نویسنده میتونه بگه فلانی در آغوش برادرش خزید و گرمای محبتش مثل شمع درحال آب شدن روی قلبش چکه کرد! درحالیکه من میخوام بگم فلانی حمله کرد، کلا دو تا فعل attack  و  lung  رو بلدم. یا اینکه پنج دقیقه طول میکشه بفهمم با حالت تایید به کسی نگاه کردن میشه approvingly و حتی بازم نتونستم صفت مناسبش رو پیدا کنم و مجبور شدم قید استفاده کنم. :|

بعد شب وقتی زیر پتوی گلبافت و غرق در فن‌فیکشن بودم دیدم همون نویسنده ای که بالا مثالش رو زدم زبان اولش انگلیسی نیست و شور و امید به قلبم نفوذ کرد که خب پس، شاید داستان من هم از نگاه خودم انقدر آماتورانه نوشته شده باشه... (البته هلن یه نگاه "خاکت به سر روله" بهم انداخت)

(این رو در نظر بگیرید که قبلش یه تستی داده بودم که گفته بود در حد یک بچه نه ساله لغت بلدم که زبان اصلیش انگلیسیه.(قشنگ معلومه الان معادل فارسی native رو یادم نیومد، نه؟)

 

*ترجمان::

فندوم: مجموعه طرفداران و طرفداری یک.. چیز.  

ادو تنسه: تکنیک زنده کردن مردگان

 

language barrier:سد زبانی، فاصله زبانی یه جورایی

#پروژه-نه-به-مانگکیو-شارینگان-ابدی

هلن دیگر خوب نمی بیند اما

پیدا کرده یک چالش زیبا!

این چالشیه که در وبلاگ خانم فاطمه دیدم و خیلی خوب بود و به شدت چشمام بهشون نیاز داره، وگرنه به نقطه ای میرسم که دیگه مانگکیو شارینگان خواهرمم نمیتونه نجاتم بده!

 

 

پ.ن:شما هم امروز وبلاگا براتون کج و کوله باز شد و هی ارور داد؟ هرچی سعی کردم بایگانی بگیرم نشد...

یهو بیان(فا) نشه بدبخت بشیم!

illude

ایتاچی می گفت:«دانش و آگاهی مبهمن. و حتی شاید بهتر باشه بهشون گفت توهم. هر کس تو توهم خود ساخته خودش زندگی می کنه.» 

وقتی فکر می کنی، و با تمام وجود باور داری که اعتماد به نفست بالاست، اعتماد به نفس بالاست. منظورم اون باور که به خودت میگی من اعتماد به نفسم بالاست، نیست. اون باوریه که لازم نیست به خودت بگی، چون هست!

حالا... باورها شکستنین. میشه بهت بگن چطور پای تلفن هول میشی، یا اینکه نمی تونی جلوی لباس فروش بگی از لباس مغازه قبلی خوشت اومده. اون وقت این باور میشکنه. تو فکر می کردی حقیقت بوده، پس حقیقت بوده. ولی الان نیست. پس این چه حقیقتیه؟ این توهمه. یعنی تو تاحالا داشتی تو توهم اعتماد به نفس زندگی می کرد.

مثلا اینطوری.

 

بعضی وقتا اعصابم از دست کیشیموتو خورد میشه. به دلیل سوراخ های داستانی و شخصیت مونث های نابودش. ولی وقتایی مثل الان نفسم بند میاد. هیچکس نمیتونه بدون اینکه خودش به یه درکی رسیده باشه، یا اینکه حداقل اون درکه رو درک کرده باشه(!) توی داستانش استفادش کنه.(امتحان کنید. غیرممکنه.) و کیشیموتو کسی مثل ایتاچی رو خلق کرده. یه pacifist خود قربانی کننده‌ی نابغه. و کسی مثل ناروتو، کسی که هیچوقت باورهاش به توهم تبدیل نمیشن، انقدر که بعد یه مدت فکر می کنی حقیقت اون حقیقت حقیقیه.

در اینجور مواقع، واقعا بهش احترام می ذارم.

 

pacifist:کسی که عقیده داره جنگ و خشونت رو نمیشه هیچجوره توجیه کرد و ازش متنفرن.

illude:ریشه فرانسوی کلمه illusion(توهم). معنیش به خود فرانسه میشه :to mock or ridicule. to evade

کلمه خیلی خوش آهنگیه. اصلا انگار سفارشی برای ایتاچی زدن :)

 به جز عبارت هایی که توشون moon داشته باشه، عبارت و ترکیب های illusion دار هم خریداریم.

 

پ.ن:یهو دلم خواست برم فرهنگ لغت انگلیسی بخونم. @_@

    چه عجیب

    یه سری چیزا خیلی عجیبن.

    مثلا... اینکه من در طول روز چند بار بدون اینکه هیچ چیز عجیبی واقعا توی ذهنم باشه با صدای بلند میگم «چه عجیب.» موقع نهار، وسط تست زدن، همینطور که دارم می نویسم. یهویی وایمیستم و میگم «چه عجیب» طوریکه اطرافیان فکر می کنن من الان به یه درک فلسفی و عمیق از دنیا و خودم رسیدم در حالیکه فقط دلم... لبهام خواستن بگن «چه عجیب.»

    مثلا این عجیبه که شبها، اون ایده، یا جمله ای که فکر می کنی باید بره وسط پاراگراف دو و سه فصل اول داستانت، هر چقدرم شگفت انگیز و نفس در سینه حبس کننده و فراموش نشدنی باشه، و هر چقدر هم که تو ذهنت تکرارش کنی و بگی یادم نمیرتش، فردا وجودشم فراموش میکنی، چه برسه به مفادش.

    یه چیز عجیب دیگه، این مفهوم "بک استوری" تو داستان هاست. یعنی گذشته یه شخصیت، که معمولا رفتارش تو داستان رو توصیف(یا توجیه) میکنه. مثلا تا یه شخصیت منفی می بینیم میگیم این گذشته سختی داشته. برای همین شخصیت هایی مثل ایزایا اوریهارا گیجمون میکنن. هیچکس باور نمی کنه که شخصیت بدون اینکه یتیم باشه یا عشقش رو از دست داده باشه یا تو خیابون خوابیده باشه، شخصیت منفی شده باشه. 

    تصور کردن بک استوری خودت، هم کار و هم حس عحیبیه. دراز کشیدی و پات از لبه تخت آویزونه و با خودت زندگیتو مرور می کنی تا به زور هم که شده چند تا تروما پیدا کنی. شخصیت ها بی دلیل خاکستری نمیشن، و خودت اینو خوب می دونی. از اون عجیبتر، فکر کردن به اینه که یه روزی مردم بالای بدن بی روحت وایمیستن و بک استوریتو مرور میکنن تا برای تصمیمات زندگیت توجیه پیدا کنن، ولی هرچی میگردن جز استاندارد های نسبتا بالای خانواده و ترس از فقر، چیزی پیدا نمی کنن.

    تـــازه! اینم خیلی عجیبه که هایکوها پیدا کردنی نیستن، اومدنی هستن. یعنی نمیتونی سرچ کنی Best haiku و هایکوهای نفسگیر پیدا کنی. باید سر راهت سبز بشن. اول یه فن فیشکن، وسط یکی از کتابای طاقچه بی نهایت، تو یه وبلاگ ناشناخته بلاگفا...

    شاید برای اینکه هایکو رو نمیشه از هوا پیدا کرد. هایکو توی یه بذری مخفی میشه، دفن میشه، بعد مدت ها ساقه ای مثل یه دست سبز رشد میکنه و بالا میاد و گلش رو بالبخند بهت تعارف میکنه. بدون دیدن ساقه، بدون درک کردن ریشه، لذت بردن از عطر هایکو ممکن نیست.

    خیلی عجیبه نه؟

    کلا دنیا خیلی عجیبه.

     

    و اما...جایزه عجیبترین چیزی که امروز فهمیدم:

    تا چشم به هم زد،

    برگ پاییز شد،

    شکوفه بهاری.

     

    |. هایکو، ساقه و ریشه های نفسگیر شما را خریداریم.

    ||. و ترکیب های قشنگ انگلیسی که توشون moon و moonlight داشته باشه.

    |||. و کلا کلمات انگلیسی مورد علاقه و خوش آهنگ شما خریده میشود.

    !about writing fiction. fan fiction

    سلام به همه. هلن اینجاست، با یک کار غیرمنطقی دیگه.*

    داره یه فن فیکشن انگلیسی می نویسه.

    (آیا به من افتخار نمی کنی کیلر بی سنسی؟؟)

     

    این پست برای اینه که بهتون بگم چرا یه نویسنده خالی ورشکسته از ایده و نسبتا افسرده که خیلی وقته فولدر پیشنویس دومش رو باز نکرده باید فن فیکشن انگلیسی بنویسه.

    تذکر:این پست بسیار طولانی، و دارای مقادیر زیادی کلمه بیگانه(با معنیشون البته) و رفرنس به ناروتو و هری پاتر است. مراقب باشید سرگیجه نگیرید. اگر هم دلتان نمیخواهد مواظب باشید، فقط ((سخن دل)) را بخوانید.

    hello shooting star

    دیشب و پریشب می گفتند باران شهابی است. پریشبش را نادیده گرفتم. وسط شهر بین همه این نورهای دزد آخر باران شهابی کجا بود؟ ولی دیشبش را نشستم. چون تو گروه گفته بودم دلم میخواهد بروم وسط بیابان زیر بارش شهاب و ستاره ها برقصم، آخرش جام شوکران بنوشم و پوشیده در لباس خواب ابریشمی سفید دراز بکشم و زیر شنهای سرد دفن شوم. حالا جام شوکران و لباس خواب ابریشمی در دسترس نیست، بالکن را که از آدم نگرفته اند.

    پتو را پیچیدم دور خودم. نور تبلت را ته کم کرده بودم، صدای آهنگ پیچید توی گوشم. «Hello shooting star...Hello shotting star, again»

    again! خوش به حالش. مگه چندبار شوتینگ استار رو می بینه؟

    داشتم فکر می کردم اگه فرجی شد و نورهای نارنجی-سیاه شهر گذاشتند، و دیده من هم به جمالش روشن شد چه آرزویی بکنم. اولین فکر، همانی بود که هربار، زیر پتوی گلبافت شب می کردم.

    و فهمیدم...

    هیچکس نمی تونه زیر آسمونی که شهاب ها احتمالا دارند ازش می بارند آرزوی «تمام شدن» بکنه. حتی اگه نتونه اون شهاب‌ها رو ببینه.

    غیرممکنه.

    خب؟

    کلیک

    Hello, shooting-star
    Hello, shooting-star again
    I've been waiting for you
    That girl who dreams
    Is still right here, ah ah
    Just like that day, ah ah

     

    پ.ن:اسم یکی از اندینگای ناروتو هم شوتینگ استاره...

    دوست دارن خیلی انگار....

    این من هستم

    دعوت از سوی نوبادی.

    من یک هکیکوموری معتاد اینترنت و چیپسم.

    کتاب و انیمه خیلی خوانده و دیده ام.

    از میانگین جهانی مفید بودن بالاترم.

    نویسنده این وبلاگ و خواهر بزرگتر بارانم.

    دعوت می کنم از مائوچان، اوتانا سنپای، عشق کتاب و لاجوردی

    پست مرجع

    معرفی کتاب کوآلای خاکستری

    کوآلای خاکستری

    نوشته فاطمه بهبودی

     

    برعکس بقیه کتابهای نشر صاد، این کتاب مجموعه داستان کوتاه بود. راستش...داستان کوتاه که نه، بیشتر شبیه فلش فیکشن بود. داستان خیلی کوتاه. حداقل در مفهوم، نه تعداد کلمات. هر داستان اونقدری طول نمی کشید که فرو ببرتش تو خودت، مثل نیش زنبور بود. می زد می رفت. ولی جاش می موند.

    یکی از چیزایی که بهش افتخار نمی‌کنم اینه که کتاب ایرانی کم خوندم. اکثر کتابایی که خوندم یا انگلیسی بودن، یا از انگلیسی ترجمه شده بودن، یا...کسایی نوشته بودنش که عین خودم بیشتر کتاب ترجمه ای خوندن. برای همین بعضی وقتا زبان نوشتاری فارسی اصل برام بیگانه به نظر میاد. یا زبان عامیانه نوشتاری.(!) خیلی از اصطلاحات، یا حس ایرانی‌طور رو نمی تونم درک کنم یا بنویسم. خب...این کتاب به شدت ایرانیزه بود، برای همین بیشتر احساس می کنم نیش زنبور توصیف مناسبیه براش. به مغز انگلیسیزه(!) شده من نیش زد و رفت.

    داستان ها انقدر ساده و خوب بودن که نمی دونم دربارشون چی بگم. از چند دقیقه به جانباز شیمیایی گرفته تا مادری که با وجود همه شواهد و مدارک مخالف، احساس می کنه زندگیش بدون پسر یه چیزی کم داره(!) تا نگهبانی که صندلیش کنار دستشویی بیمارستانه! آره...خیلی ساده. هر چی بیشتر میخوندم، بیشتر یاد این پست می افتادم که می گفت نویسنده وقتی میخواد داستان بلند بنویسه، خودشو باید پشت قلم/لپتاپش حبس کنه. ولی داستان کوتاه بین مردم...تو دنیای بیرون پیدا مشه. تو مترو نشستی و یه «جرقه» می خوره که حس میکنی باید یه داستانی پشتش باشه...و پشتش «بشه». میدونید چی میگم؟ حتی اگه پشت خانم چادری توی کوچه که چادرشو یه طور جالبی بسته داستانی نباشه، باید داستانه ایجاد بشه. وگرنه داستانه همونطور شناور می‌مونه و دو سه نفر دیگه که پسش بزنن، تو دنیا گم و گور میشه...

    جالب تر از خوندن خود داستان، تصور کردن جرقه های پشت هر داستان برای نویسنده بود.

     

    از داستانای مورد علاقم:

    حاج آقا عزتی

    ما هم مثل تسوایگ

     اعتصاب رنگ ها

     آقا!دستشویی کجاست؟

    کوآلای خاکستری(که گناه و پتانسیل زیاد داشت. کلی فکر کردم درباره اش قبل از اینکه بخونمش)

     

    یک نوستالژی گس(فقط به خاطر یه جملش، که با اینکه خیلی ساده بود، خیلی عجیب گفته شد...باهاش همذات پنداری کردم.)

    مهر و عاطفه مرده مادر.

     

    یک روز خیس بارانی(نفسمو گرفت. فکر کنم نفس شخصیت اصلی هم گرفت)

     

    یه چیز دیگه هم که دوست داشتم بهش اشاره کنم نحوه توصیف کردن نویسنده بود. از اونجایی که کلی از بهار جوانیم رو صرف پیدا کردن توصیف مناسب در نقطه و تعداد کلمه مناسب کردم، میتونستم احساس کنم که نویسنده هم مثل من این مشکلو داشته. یعنی مثلا وقتی میخواسته بگه خیانچه از نقطه الف به نقطه ب رفت، و سر راه خیانچه یه در و دو تا مانع وجود داشته، نمی‌دونه باید چه‌قدر سفر خیانچه از الف به ب رو توصیف کنه. مثلا قدم هاش رو وصف کنه؟ نحوه پریدنش از رو مانع رو توضیح بده، جنس در، و اینکه دستگیره با چه صدایی چرخیده رو بگه؟ نکنه کم توضیح بدم خواننده سرش گیج بره؟ نکنه زیاد توصیف کنم خواننده حوصلش سر بره؟

    نویسنده این کتاب هم انگار همچین مشکلی رو داشته، و مشکل بزرگتر اینه که اینا داستان کوتاهن! و نویسنده باید دست از یه سری از توصیف هاش بشویه، و با عذاب وجدانش کنار بیاد.

    حالا من که اینطور احساس میکنم. اگه درسته، از همینجا به نویسنده عزیز خسته نباشید میگم که با توصیف فوبیاش انقدر خوب کنار اومده و توصیف کم و زیاد نداشت.(دست تکان دادن با لبخند)

    در کل، کتاب از پنج نزدیک سه و نیم میگیره، و خوندنش خالی از لطف نیست.

     

    این پست برای مسابقه نشر صاد نوشته شده :)

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan