غوک یا مور؟ مسئله این است.

از لحاظ احساسی، به شدت به یه پست طویل نیاز دارم، ولی مشکل اینه که فردا پرسش زیست دارم و اصــلا آدم صبح خوندن نیستم. پس بریم یه پست نیمه طویل داشته باشیم.

تو کتاب فارسی نهم، درس اول، بند سوم(من یک خرخون واقعیم) یه جمله قشنگی هست که یادم نمیاد از کدوم کتاب معروف بود(نه انگار نیستم.) میگفت مورچه هایی که توی قصری در لونه شون زندگی می کنن، هیچ خبری از بزرگی و زیبایی قصر ندارن و فقط دارن به زندگیشون ادامه میدن به گوشه ای. می گفت تصمیم خودته که مثل مورچه باشی یا بری بستان خلق(!) رو بگردی.

از اون طرف دیروز داشتم آسمان آبی او(یا آنها که از کبودی آسمان می دانند) رو نگاه می کردم، که داستان دختری بود که برای اینکه از خواهرش مراقبت کنه میمونه شهرشون و همراه دوستش(که میخواست گیتاریست معروفی بشه)به توکیو نمیره...و یه شغل عادی پیدا می‌کنه تو همون شهر. حالا خواهر کوچکتره وقتی بزرگ میشه احساس می کنه جلوی پیشرفت خواهرشو گرفته، یا اینکه خواهرش ناراحته از موندن...

اینجا پای یه جمله قشنگ دیگه وسط کشیده میشه:«قورباغه ای که ته چاهه چیزی از وسعت دریا نمی دونه، ولی حتی اونم می بینه که آسمون چقدر آبیه». این جمله رو وسط صدای خانم عربی(!) که انفعل ینفعل انفعال می کرد شنیدم. و مطمنم...مطمئنم صدای پوزخند زدن یونیورس رو شنیدم. صدای لپتاپ رو خفه کردم و به توضیحات خواهر بزرگتر گوش دادم که توضیح میداد چرا از موندن تو شهر پشیمون نیست و:

شاید این بار بتونم کوفته رو همراه تن ماهی و مایونز درست کنم.

خب انگار پسته نیمه طویل هم نشد حتی... :/ عیب نداره. به زودی اون لیست فن فیک ها رو می نویسم برای ناروتو...یا اون تکیه کتاب شیکامارو رو میذارم.

ویرایش:الان که دوباره پیشنویسو خوندم نمیدونم چرا... حس خیلی خوبی بهم داد. از پستای قبلی میشه فهمید چقدر...داغون که نه؛ بهتره بگیم «آدم بزرگ» شده بودم از نوع رو مخش؟ خب، الان فکر می کنم امیدی بهم هست. :) چه اهمیتی داره ته چاه باشم، وقتی آبی آسمون رو می بینم؟

(آئویی آئویی آنو سورا خوانان دور می شود)

گریزی به سوی کتاب(8)

شائو:پایین آمدن خورشید

کتاب شائو، نوشته اوسامو دازای، دارای نه بخش بود، که هرکدوم حرفهای زیادی برای گفتن داشت.

داستان اصلی، با اینحال، تیر خلاص حرف و مفهوم رو بخش هشتم:قربانیان زد. در این بخش، دازای بالاخره خودش رو در نقش اوهارا، نویسنده فاسد معرفی کرد، و از زبان کازوکو بهمون حرفی که از اول میخواست بزنه رو زد.

قصد ندارم حرف های ریاکارانه مثل:«از الکل دست بکشید و به پیشه باشکوهتون برگردید.» بزنم. چون میدانم شما سپاس و قدردانی آیندگان را با فسق و فجور بیشتر از برگشتن به پیشه باشکوهتان به دست می آورید. ما قربانیان دوره اخلاقیات هستیم.

اون از انقلابی حرف میزنه که اکنون نتیجه اش رو می بینیم. زمان اون، زمان پس از جنگ و زمان پایین آمدن خورشید بوده. و ما به عنوان خواننده و آیندگان، سند واضحی از طلوع دوباره خورشید هستیم. با این بند، دازای عملا مای خواننده رو مسخره می کنه. چون همینکه ما این جمله رو داریم میخونیم به این معنیه که حرف هاش درست از آب درومده. به این معنیه که فسق و فجوری که تو زندگیش داشته، بیشتر از پیشه باشکوهش اون رو صاحب قدردانی کرده.(از کلمه ما بیشتر منظورم خواننده ژاپنیه. چون به خاطر قربانی شدن دازای ها و اوهارا ها در دوران فسق و فجور، الان میتونن در دوران اخلاقیات زندگی کنن)

 

دوست ندارم از اون جمله های قلمبه سلمبه بگم مثل:«دازای در این کتاب با قلم تلخ و گزنده خود، از انسانیت و تیرگی زنده بودن انتقاد کرد.» یا چیزایی مثل این. پس فقط جمله هایی که موقع خوندن هایلایت کردم و یادداشت هام رو می نویسم...

 

پارسال هیچ

پیارسال هیچ

و سال قبلش هم هیچ اتفاقی نیافتاد.     (سروده ای از جنگ که در روزنامه ژاپن چاپ شد)

 

می گن اونایی که گل های تابستانی را دوست دارند در تابستان هم می میرند.

من گل رز رو از همه بیشتر دوست دارم که در چهار فصل سال رشد میکنه. پس یعنی باید سه بار دیگه هم بمیرم؟

معروف ترین جمله اوسامو دازای:

آیا کسی هست که تباه نشده باشد؟

 

وقتی وانمود می کردم باهوشم، می گفتند به به چه هوشی. وقتی وانمود میکردم در نوشتن ناتوانم، می گفتند:خب نمیتواند بنویسد. وقتی ادای دروغگو ها را در آوردم مرا دروغگو خواندند. ولی زمانی که ندانسته از دردی که داشتم نالیدم، چو انداختند که دارد ادا در میاورد و ساختگیست.

تنها از یک چیز میتوان مطمئن بود: آدمی برای بقا باید ادا دربیاورد

 

هیچ دلیلی پشت عشق نیست. من هم در ارائه این دلایل به ظاهر منطقی زیاده روی کرده ام.

یادداشت من: شاید برای همین است که خود من عشق های با دلیل را، که میان شخصیت های داستان است و پله پله بالا می رود بیشتر دوست دارم. چرا که آن عشق ها عشق واقعی هستند بلکه دوست داشتن هستند و دوست داشتن از عشق برتر است.

 

فرزانه ترین سران همیشه عشق و انقلاب را دو کار احمقانه خوانده اند. اما از وقتی شکست خوردیم دیگر به سخنانشان اعتقاد نداریم و به این رسیده ایم که حقیقت زندگی دقیقا مخالف چیزی است که آنها به ما آموخته اند...این چیزی است که میخواهم به آن باور داشته باشم:انسان برای انقلاب و عشق زاده شده است.

یادداشت من:اولین آماده سازی ها برای انقلاب شخصیت اصلی.

 

آن دست از ریخت افتاده و پف کرده برای مادر من نبود. مال زن دیگری بود. دستان مادر من کوچک تر و نرم است. دستهایی که خوب می شناسم.

یادداشت من:مثل دستهای مادربزرگی که در شهری که داخل کمد نیست زندگی می کرد. دستانی طلایی پر چین و چروک.

 

-چقدر پیر شده.     +نه تو عکس بد افتاده. تو عکسی که دیروز ازش چاپ کردن جوون و شاداب بود. احتمالا این روزا بیشتر از همیشه خوشحاله.

+ چرا؟        - چون امپراطور هم رها شده.

 

کسانیکه رو به مرگند زیبا هستند. ولی زندگان از مرگ گریزان، یک جورهایی پلید و آلوده به خونند.

 

من به جای خدا جای حق نشسته ام و اندکی عذاب وجدان ندارم.

 

شاید نباید ظاهری که این جماعت برای گذران زندگی به خود می‌گیرند، هر قدر هم که زشت باشد، خوار شمرده شود و مورد بیزاری باشد. زنده‌بودن. زنده‌بودن. تعهدِ کلان و تاب‌ناپذیری‌ست که آدم زیر آن تنها با دلهره نفس می‌کشد

یادداشت من:شاید برای من و شاید برای شما قابل درک نباشد. نیاز غرق و خفه کردن خود در عیاشی و نابودی، برای کسی که در ابتدای نوجوانی قرار دارد سخت است. چون در این زمان، همه چیز ممکن به نظر می رسد و تعهد زنده بودن هنوز برایم بار سنگینی نشده.

+یک قسمت، نائوجی نقاش عیاشی را نکوهش می کرد، که دلیلش برای عیاشی، خوشگذرانی بود.«هیچ رنجی پشت عیاشیش نبود.» انگار معتقد بود عیاشی وسیله ای برای فراموش کردن درد، یا تنبیه کردن خود به خاطر درد داشتن است. نه وسیله لذت و شادی.

++ژاپنی ها به اندازه کافی عجیب و غریب هستن. به گفته یه مترجم، به شکل خاصی تنهان. ولی یه نویسنده آلن پو طور ژاپنی دیگه زیادی عجیبه. خلاصه اینکه، اگه از چیزای عجیب خوشتون میاد داستان زندگی اوسامو دازای چیز خوبیه.

ویرایش:این پست در سه مرداد 99 نوشته شده، ولی نمیدونم چرا هیچوقت منتشرش نکردم. به نظرم برای الان مناسب تره...و فکر کنم لازمه یه بار دیگه هم بخونمش. خدیا! یه طاقچه بی نهایت و کلی وقت اضافه دیگه بندازه تو دامنم! لطفا!

نظراتم تاریخ گذشته و گنگن، ولی فعلا ایده ای ندارم که چطوری از این گنگی درش بیارم. شاید بعدا ویرایشش کردم.

ویرایش دوباره، 19 آذر 99: با نوشتن این پست، به این نتیجه رسیدم که باید برم شائو رو بخرم و دوباره بخونمش...

من: شات آپ سوییتی :)

یونیورس: برو دنبال علاقه ات. ببین این پستو. ببین اون شعرو. اون کتابه رو ببین! وای این شخصیته رو، اصلا ببین دخترای همسایه های مادربزرگتو.... 

- :/

-----


همینطور شوخی شوخی، امروز صبح هلن ورودم رو به سال سرنوشت ساز تیزهوشان نهم به دهم تبریک گفت...

باز هم من:کلیک

SUICIDAL

زندگی انسان امروز بی معناست.

انسان دیروز، از کیفیت زندگی حالا شاید برخوردار نبود. شاید زندگی های خیلی زیادی هم بی معنا بودن در اون زمان، ولی بی معنا بودن زندگی های امروز خیلی بیشتره. 

می پرسه:«مگه ماهم برای خوشحال بودن زندگی نمی کنیم؟»

جواب میدم:«آهان! خوب گفتی. ما فقط به خاطر خوشحال بودن های گاه به گاهمون به زندگی ادامه میدیدم. برای تاره های روشن شده، برای کتاب های نخونده و احساس لذت از کشف انیمه های شگفت انگیز. ولی معنای زندگیمون خوشحالی، خوشحال کردن دیگران یا کشف کردن نیست.

مثلا معنای زندگی آنه، بر مبنای شادی بود. درسته، سختی های خیلی زیادیم پشت سر گذاشت، ولی در پایان معنایی که پیدا کرد، خودش و اطرافیانش رو شاد می کرد. معنای زندگی ناروتو(شخص ناروتو) کمک کردن بود، که اونم به شادی ختم می شد.

ولی معنای زندگی ما، بقاست. لازمه که به اندازه کافی پول داشته باشیم تا بتونیم آسایش، یعنی خونه و ماشین و غذا داشته باشیم. بنابراین باید به خاطرش شکار کنیم، حتی اگه از کشتن متنفر باشیم. غریزه. انسان امروز بر مبنای غریزه زندگی می کنه. زندگی ما، زندگی کاکاشیه.»

می پرسه:«خب چرا پس زندگیامون رو تموم نمی کنیم؟»

میگم:«چون نمیتونیم. دینمون فضولی کردن توی کار خدا رو قدغن کرده، و-می دونم خیلی انیمه کلیشه طور به نظرم میاد-نه تنها حق بدنیا اومدن رو نداشتیم، حق مرگ رو هم ازمون با تهدید جهنم گرفته.

«فقط میتونیم تلاش کنیم که از آ تا ب رو زندگی کنیم، از گرسنگی یا مرگ دردناک دیگه ای مثل بیماری یا فقر جلوگیری کنیم، و این مسیر آ تا ب رو برای خودمون تا حد امکان پر از آسایش و شادی های کوچک کنیم. شادی های کوچیک، از سفرهای خارجی و تمساح توی استخر گرفته تا کتاب خوندن و آب دادن به گلدون .(آره. همشون شادی های کوچیکن در برابر شادی خالصی که انسان های با معنا دارن.) تنها کاری که از انسان امروز بر میاد همینه. تلاش برای «زندگی کردن» و آرزو کردن برای مرگ.»

 

چه ضعیف. همین دیروز نبود که می گفتم چقدر زندگیم شوجوطور و خوبه؟ چقدره بی دردسر و آرومه. البته که انتظار سراشیبی رو داشتم. ازش ناراحت نیستم. عادیه و سهم همه هست. 

اصلا مگه همش همینو نمی خواستم؟ الان که هدف رو دارم همه چی چند درجه روشن تره. ولی...مهم نیست دیوار های زندان رو با چه رزولوشنی ببینی، بازم در دیوار زندان بودنش تغییری ایجاد نمی کنه... همیشه همین دیوار ها بودن، فقط من نمی دیدمشون. الان میبینم، و میدونم که هدف زندگیم زنده موندنه.

اینکه دلم میخواد الان روحم با روح کسی که چند دقیقه تا مرگش مونده عوض بشه، و روحم همراه جسم اون بمیره و روح اون تو جسم من به زندگی ادامه بده، نشون میده من Suicidalـم آیا؟

 

(نظرارو جواب میدم. قول بند انگشتی)

شاخه های درخت رویا بسیارند!

1. هر اوتاکویی حداقل یه بار تا حالا فکر مهاجر غیرقانونی شدن به ژاپن، زندگی تو مانگاکافه و انیماتور یا مانگاکا شدن رو کرده. از جمله من! تا اینکه یه ویدئویی تو یوتیوب دیدم درباره حقوق وحشتناک انیماتورای ژاپنی.

در کل دو دسته انیماتور وجود داره برای انیمه. یه سریا هستن که صحنه های اصلی رو میکشن، مثلا شخصیت رو تو نقطه a و b می کشن، و یه سریا که راه a تا b رو میکشن. لحظه به لحظه اش رو. به ازای هر ثانیه به طور متوسط 16 تا نقاشی. انیماتورهای دسته اول، به نسبت وضعیت مالی خوبی دارن و معروفن، با اینکه تعدادشون با وجود تقاضای زیاد خیــلی کمه. دسته دوم هم زیر خط فقر محسوب میشن. 

از این نکته که بگذریم، میرسیم به رفتار بد ژاپنی ها با خارجی های مهاجر. تکرار می کنم، مهاجر. عقیده دارن توریست ها قدمشون رو چشممونه، ولی حتی نسل دوم و سوم کره ای های مهاجر باید پرت بشن از کشور بیرون.

به هرحال، نکته جالبی که نظرمو جلب کرد توی اون ویدئو، عشق عجیب انیماتوری که باهاش صحبت می کردن به کارش بود.(مطمئنا اگه عاشق کارش نبود که حاضر نمی شد شبانه روز با حقوق خیلی کم کار کنه) و جالبتر اینکه گفت دلیل انیماتور شدنم ناروتو بوده که بچگی می خوندم، و اینکه به اون چند صحنه ای که تو بوروتو کشیده خیلی افتخار می کنه.

همین چند روز پیش هم تو کانال دهکده مخفی برگ(کانال تلگرام کهنه کار طرفدارای ناروتو) دیدم که قراره از اکتبر، یعنی آذر، اندینگ بعدی بوروتو به اسم "central" توسط ساکاگوچی آمی خونده بشه. طبق گفته خودش، خیلی برای خوندن اندینگ هیجان زده است، و از دلایل ورودش به این حرفه، ناروتو بوده که از نوجوانی دنبالش می کرده.

خیلی قشنگ نیست؟ مانگای ناروتو 15 سال ادامه پیدا کرده، و ازاونجایی که بوروتو ماهانه است و قراره 300 چپتر باشه، بیشتر از 20 سال(!) دیگه قراره ادامه پیدا کنه. طرفدارای قدیم، الان خودشون جزو عوامل پشت صحنه شدن، و next generation ان عملا! از وقتی فهمیدم خون و روح و رویام به جوشش در اومده.

 

2. در حال حاضر، توی بوروتو، آرک یکی مونده قبل از اصلی انیمه هستیم، و همچنان خبری از مانگا نیست، ولی میگن آرک بعدی دیگه حتما کارا و کاواکی و بقیه مهمات(!) وارد داستان میشن....

عیب نداره. به خاطر اوپنینگ و اندینگ حال حاضر هم که شده، تحمل می کنیم!

اوپنینگ (بهترین اوپنینگ بوروتو تا حالا، و خفن ترین طراحی سارادای کل انیمه. یه اشاراتیم به اوپنیگای قبلی ناروتو داره)

کلیک(چقدررر این سه تا اینجا نازن! آهنگشم که نگم... کاورشو انجام دادم...ولی نمــــی تونم بخونمش! زیادی خوبه!)

 

3.مهارت های زندگی رو دیدید؟ تو شبکه نهال پخش میشه از سال 90. نزدیک 500 قسمت شده تاحالا. قشنگه...واقعا قشنگه! مخصوصا آهنگا و دوبله هاش(یکی از شخصیتاش دوبلور کاکاشیم بوده!) انیمشنشم با وجود وسایل و ابزارهایی که الان داریم تو کشور خیلی خوبه! تنها امید من اینه که منم بتونم مثل فرخ یکدانه(کارگردان) به یه جایی تو صدا و سیما برسم که بتونم همچین چیزی بسازم.

 

4.کلیک

(اشک)

(پ.ن:فارسیش خیلی قشنگه تره)

 

5.شاید براتون جالب باشه که من هفت ماه، یعنی بیش از نصف یکساله که درگیر ناروتوئم...:/

مدرسه مجازی عزیزم،

تا حالا کجا بودی؟ ای نازنین. ای سوییت هارت و هانی عزیزم، تا حالا که من در مدرسه کمر خورد می کردم و از روی رودربایستی جزوه های تکراری مینوشتم و تمام زنگ تفریح را به چرت و پرت گویی مشغول بودم، کجا بودی؟ 

البته، نمی گویم دیر آمدی! دقیقا به موقع بود. حالا میتوانم به جای نیم‌کت‌هایی که حتی عرضه نداشتند گربه بشنود و آمدند توی مدرسه‌های ما مشغول به کار شدند، روی مبل عزیز و موردعشق و علاقه ام بنشینم، لم بدهم یا حتی بخوابم! لپتاپی دم دستم باشد با صد پنجره باز، تبلتی در دست، با تکان دادن موس از فاصله ای قابل توجه، درس را بخوانم و بفهمم و مجبور هم نباشم به معلم هایی که به خاطر مادر و عمو و عمه ام از من کینه به دل دارند، لبخند بزنم. و حتی مجوز زبان درازی هم دارم! تا زمانیکه پیام «آیا میخواهید...»، این پیام سیاه و شوم نباشد روی صفحه، مثل پرنده آزادم.

البته، میدانم که خواندن همه این درس‌های «شاد قطع شده» و «اسکای روم پریده» قرار است کار فیل بزرگوار باشد، ولی ما، من و تو با هم، کارت آسی را داریم که حتی حضرت فیل هم ندارند. نزدیک چهار ساعت زمان مفید صبحگانه و خواب کامل و مناسب.

دیگر مجبور نیستم یکی یکی، تکه تکه از نان، از پنیر، و از کره جدا کنم و مخلوط کرده و در دهان بگذارم. (خودت که  میدانی از جدایی چقدر بیزارم) میتوانم مثل شیر در لیوان جاری شوم، شکل بگیرم و همراه کیک صبحانه خورده شوم! می توانم به جای رادیوورزش، پلی لیست naruto را در آغوش گرفته و در کنارش آرام بگیرم. میتوانم مشق بنویسم! نمیدانی که من چقدر عاشق مشق نوشتنم! فکر کن معلم بهت دستور می‌دهد، راست، رک و صریح. و تو عمل می کنی. خبری از پریدن از این جزوه، به آن کتاب و آن کتاب، به این نمونه سوال نیست! مشق است، مشق!

اگر کمی زودتر می آمدی، من میتوانستم به جای خشک کردن دهانم در زنگهای تفریح، به کاری مشغول شوم که در عشقش گرفتارم. نوشتن! بنویسم. بنویسم، شوخی کنم، همزمان با چندین نفر حرف بزنم، با سرعت تایپم انگشتهایم را نابود، و دوستانم را حیرت زده کنم! ایموجی های بر حق را(@_@، ^_^) به دنیا معرفی سازم، و هزاران کار دیگر.

ای م.م عزیز، میخواهم از تو تشکر کنم. چرا که موجود بس عاقل و با فهم و شعور هستی(اگرچه زیرساخت هایت ضعیفند :/). از آنجا که می فهمی یک دوازدهم عمر یک دانش آموز، نباید در ماشین تلف شود، و نیم‌کت ها باعث سقوط و زشتی مدرسه اند.

حتی طبع شوخی هم داری! طوری که وقتی می بینی معلم هنرمان نمی آید، اسکای روم را وسیله می کنی و شانسی ما را اپراتور می کنی و صدا و وب کم میدهی(اینکارت را دوست نداشتم. مگر نمی دانی من فقط بعد از حمام مو شانه می کنم؟ هان؟) و داخل کلاس های روح‌های کینه‌جوی اسکای روم می فرستی که بیاید انتقام وب کم های فعال نشده اش را از ما بگیرد!

درست است که چیزی از «گوشه حیاط و زیر تونل درختی کتاب خواندن» یا «پرسش از دانش آموز» سرت نمی شود، ولی آنقدر مجنون تو هستم که همچون لیلیت ببینم. بله!

با عشق و احترام

هلن.ن.پراسپرو

----+----+----

این پست، از آنهاییست که باید نوشته شود تا آینده بخواند و «هعععی» گویان، اشک گوشه چشمش را پاک کند.(من آینده عزیز، خودت خوب میدانی که با خود گذشته ای سادیسمی طرف هستی)

تا حرف خود گذشته شد، بگذارید یادی کنیم از من پانزده ساله آینده، که قرار است نامه به آینده‌ام را بخواند.(نازی نازی. گریه نکن. اونقدرا هم خام و نابالغ نبودی دیگه...حالا از یک تا ده شاید پونزده.)

دلخوشی کوچک من

من و تو پر از دلخوشی های کوچک هستیم. مثلا، نشستن روی بالکن، هدفون در گوش و کف پا چسبیده به میله‌های سرد. نصفه شب زمزمه کردن اسم رمز، و زیر پتو خزیدن با تبلت. مثلا خفه شدن از گرما توی ماشین، در حالیکه صدا نازک می کنیم تا به صدای خوانند بلو برد نزدیک شود، یا حتی گشتن کل دنیا برای کلمه مناسب با قافیه مناسب، یا خندیدن به ترجمه نابود زیرنویس ها. دلخوشی هایی مثل بیدار کردن همدیگر با آهنگ اوپنینگ ناروتو، به دلیل دسترسی نداشتن به جرثقیل. مثل افتخار کردن به اینکه صدای ساسوکه را فقط من میتوانم در بیاورم، درحالیکه تو تنهایی رول ناروتو و ساکورا و کاکاشی را اجرا می کنی. وقتهایی که تمام شب را حرف می زنیم. من آرشیو وبلاگ برایت می خوانم و فن فیکشن تعریف می کنم، تو درباره تست های استعداد تحلیلی و همکلاسی هایت غر میزنی. در تک تک ثانیه های این دلخوشی ها، دلم میخواهد با دو انگشت بزنم وسط پیشانیت و بگویم:«ببخشید ساسوکه چان...

که من دلخوشی بزرگ تو نیستم.»

 

[برگرفته از رادیو بلاگی‌ها(که به شدت پدیده جذابی بود و هست و چشم قلبیم که روشن شده!)]

ایتاچی:گرگ و میش

اسم کتاب ایتاچی شیندن(ماجرای حقیقی ایتاچی)، نور و تاریکی، واقعا برازندش بود. این کتاب توسط تاکاشی یانو، زیر نظر کیشیموتو نوشته شده و ماجرای ایتاچی از کودکی تا پیوستن به آکاتسوکی رو نشون میده. اگرچه داستان توی یه آرک فیلر در انیمه نشون داده شد، یه جزئیاتی رو جا انداختن. به جز اون، نکات خیلی خیلی ظریفی درباره انسان بودن، وظیفه، جنگ و صلح و ایتاچی واقعی تو کتاب توضیح داده شده.(با اینکه تایم لاین کلا نابوده. در ادامه میگم چرا)

این کتاب رو از لینک های اول و دوم  میتونید دانلود کنید. در ادامه پست  هر کی آرک ایتاچی تو شیپودن رو نگاه نکرده، با احتیاط بخونه.

و اگه هم کسی ندیده ناروتو رو، با خوندن پست گیج نمیشه. پس در هر صورت ادامه بدید.

مبارک! مبارک! تولدت مبارک! و چند داستان دیگر

دلم میخواهد وبلاگ ها را مثل یک انسان کامل بخوانم. برای همین است که هنگام مواجهه با یک وبلاگ جدید، اول ته و توی آرشیوش را در می آورم. خوشم نمی آید وبلاگ کبد انسان پشتش را نشانم بدهد، بعد مجرای لوزالمعده را و آخر سر یک گوشه ریز ته قلبش، و با اینکار گولم بزند که حرف اشتباهی به طرف مقابلم بزنم یا چه میدانم...باعث بشوم برای یک ثانیه از پنلش بیاید بیرون، به خودش یادآوری کند که چرا دارد وبلاگ می نویسد و بعد دوباره بیاید داخل.

از طرفی، دلم میخواهد همه را بخوانم. همه، منهای آدم های عادی. چه آنهایی که باعث می شوند صورتم از هیجان گل بیاندازند، چه آنهایی که اعصابم را خط خطی می کنند. از همه نگاه ها باید بتوانم ببینم. حتی اگر هم نتوانستم، باید بتوانم خودم را توی صفحه وبلاگ نگه دارم و به خواندن پست، حداقل تا آخرش، ادامه بدهم.

یکجا میخوانم وبلاگ زرد، یکجا میخوانم نویسنده سخیف و بی هویت. قلبم درد میگیرد. بعد، وقتی می فهمم دلیل درد گرفتن قلبم، این است که می دانم همه این کلمه ها میتوانند به من اشاره داشته باشند، قلبم بیشتر درد میگیرد. میزنم روی آدرس وبلاگ، و قالب رنگی رنگی، با فونت توهامای بی نظم میاید جلوش چشمم.

نثر خودمانی و عامیانه، نوشته هایی پر از دغدغه های شخصی، و نه جمعی، می آید جلوی چشمم. آن همه ... که بین جملاتم گذاشتم، و نیم فاصله های رعایت نشده می آید جلوی چشمم. پستی را میبینم که به جای اینکه با دقت پشت لپتاپ رویش کار کرده باشم که چیزی به مخاطب اضافه بکند، در یک شب بی ابر توی بالکن با تبلتی نوشته ام که هرگز نتوانستم تنظیمات غلط گیر خودکارش را غیرفعال کنم.

از آن بدتر، یاد آن یادداشتکی می افتم که یک گوشه ای نوشته بودم:«یک نوجوان، شاید پر از غلیان احساسات و ایده باشد، ولی هرگز نمی تواند در نوجوانی یک کتاب بنویسد. کتاب نوشتن، بلوغ و ثابت قدمی میخواهد. حتی اگر آن ثبات، در خاک اشتباهی ریشه دوانده باشد.» من یک نوجوانم. اصلا خودم را نیمه نوجوان می دانم. پس برای چه دارم این زرد نویسی ها را اینطرف و آن طرف پرت می کنم؟ هر چه دقیق تر بنویسم، هر چه بیشتر بخوانم...میگویند هیچکس قدیمی ها نمی شوند؟ خب راست می گویند. ما نسل جدید اصلا میتوانیم به دلنشینی و زیبایی قدیمی ها بنویسیم؟

می روم توی وبلاگ ها غرق بشوم. از یک لینک به لینک دیگر. یاد آن زمانی می افتم که تازه با رادیو بلاگی ها آشنا شده بودم، و از بس تب باز بود که برای گیج نشدن خودم، یک صفحه کروم دیگر باز کردم. در وبلاگ ها غرق می شوم، به امید پیدا کردن مفهوم وبلاگ نویس واقعی.

یعنی این همه مدت، من فقط به شوق توجه و مخاطب می نوشتم؟ فقط برای مدیون کردن مردم، آرشیو هایشان را چند باره میخواندم؟ یعنی دوستیم، جملات رد و بدل شده ام، با این همه دوست دور، ولی نزدیک، فقط به همین هدف بوده؟ کلی فکر کردن روی سمیکالن یا دونقطه هایم، به همین هدف بوده؟ برای همین است که الان که نظرات بسته است، امیدوارانه تر و بیشتر صفحه را رفرش می کنم؟

 

یکسال پیش، فقط به خاطر چهار، پنج جمله کوتاه، که یکیشان هم شبه جمله بود، اولین پستم را در این خانه جدید نوشتم. نمیخواهم درباره چیزهایی که یاد گرفتم، دوستانی که پیدا کردم، تک و توک چیزهایی که شاید به کسی یاد داده باشم چیزی بگویم. چون خودتان خوب می دانید نه؟ خودتان این احساس را یک بار تجربه کرده اید. اصلا شاید بیشتر از یکبار. من فقط...

فقط میخواهم بگویم، من برای «بالا بردن کیفیت بلاگستان فارسی» یا «تبدیل شدن به متخصص و اهل قلم» یا «غر زدن به جان مدیران بیان» و یا حتی«نوشتن دغدغه های اجتماعیم» اینجا نیامدم. من فقط به خاطر عبارت های «هلن چیزه...بیا بیان.» «کی گفته وبلاگ خوابیده! اینجا همه دور همیم. انقدر خوبیم.» یوزر نیم پسورد را داخل باکس های سفید نوشتم. فقط همین.(واقعا همین!)

 حتی هدف اصلیم، «نوشتن چیز هایی که در طول راه یاد میگیرم» را وسط راه کشف کردم. وبلاگ برای من...یک دفترچه یادداشت رنگاوارنگ است. و دفترچه یادداشت ها نمی میرند.

دلم نمیخواست اولین تولد من و هلن، انقدر گرفته طور بشود، ولی شد. برای همین، در همین پست قول می دهم که این، آخرین پستی است که بر خلاف خواسته ام، از لحن نوشتاری استفاده می کنم. هیچوقت، و به هیچ عنوان در این وبلاگ از نیم فاصله استفاده نمی کنم، مگر اینکه مسئله مرگ و زندگی در میان باشد. چیزی که برای خودم «مهم» باشد را می نویسم، و جواب هیچکس، هیچکس را با :) و «چشماتون قشنگ میخونه» و «وای آره! منم خیلی دوستش دارم» و «ممنون. لطفا دارید» و «کاملا درست میگی» ندهم.

قول میدهم در پست های از نت های بعدی،  توی هر پاسخ یادآوری نکنم که صدایم پر خط و خش است. کسی که در آینده باران صدا قرار است بخوانندش پشت صدای من میخواند ها! کم چیزی نیست. قول میدهم چیزهایی که برایم مهمند را سانسور نکنم. قول میدهم هر چقدر دل تنگم خواست از ناروتو و ناروتو بنویسم. یک پست بعد پست بعدی، و اگر دلم تنگ بود، به زور خودم را مجبور نکنم به بستن نظرات.

من دربرابر پرنیان، مثل یه کووالای آویخته از درخت به نظر میام که حتی برای خوردن اوکالیپتوسش انگیزه نداره. در برابر چارلی یه پیرزن بدبینم. دربرابر «لنی» مثل یه منشی بی منطق یه دکتر عمومیم. شاید دربرابر اوتاناسنپای، مثل یه بچه عاشق آبنبات در برابر شخص خود ویلی وانکا باشم.

شاید در برابر رفیق نیمه راه مثل ساکورا در برابر ایتاچی به نظر برسم. شاید به اندازه سولویگ کتاب نخونده باشم و آهنگ گوش نکرده باشم(ونیم فاصله. نیم فاصله رو فراموش نکنید). شاید نگاهم به دنیا، در برابر نگاه پرنده  به دنیا مثل مرداب در برابر عسل باشه. شاید به اندازه لاجوردی و هویج بستنی و جولیک از دنیا چیزی ندونم و هیجکس جملاتمو تو دفترچش یادداشت نکنه. شاید نتونم به اندازه بانو ریحانه و گربه سنپای حتی وقتی نامطمئنم مطمئن باشم.

شاید هیچوقت نتونم دوباره اون عشق خالصی که عشق کتاب به کتاب ها داره رو تجربه کنم. خدایا! حتی قالبم در برابر قالب های نوبادی، مثل نقاشی هلن 6 ساله، در برابر تابلو ظهر عاشورائه.

ولی خب، یکی یه جایی یه چیزی گفت، که حسابی خوش گفت. من همچنان می نویسم، پس هستم. حتی اگه پر حرف، پر غلط املایی، بدون نیم فاصله(!)، خام و رو مخ باشم، حتی اگه بعدا قرار باشه با خوندن این پست خودمو از خجالت زیر پتو قایم کنم، حتی با اینکه بلد نیستم فونت وبلاگمو عوض کنم...

مینویسم، پس هستم.  حق اینو دارم که خاک کامنت های فراموش شده رو بتکونم، و ردپای بلاگر های دیگه رو تو وبلاگ ها دنبال کنم. چون هستم، حق اینو دارم که یه جدول مرده‌ها و زنده‌ها بکشم روی تخته، و بلاگستان رو تو بخش زنده ها بنویسم.

و آهان راستی...

من و هلن عزیز، تولدت مبارک. دوستت دارم :)

 

پ.ن:من هنوزم بعضی وفتا الکی وبلاگ رو باز میکنم و به قالبش خیره میشم و چندتا پست رو شانسی میخونم!

 

فقط یه هیولا می تونه دیگری رو به هیولا بودن متهم کنه.

(یک جمله فراموش شده و زیرخاکی از لاجوردی)

پ.ن:فردا مدرسه دارم @_@

پشت صفحات سیاه و سفید و نارنجی

تو پست قبلی اشاره کردم که چرا با اینکه ناروتو بین دو تا انیمه موردعلاقمه، ولی کشیموتو نویسنده مورد علاقم نیست! و با اینکه ناروتو شگفت انگیزه،  کیشیموتو نابغه نیست!

از کجا می فهمیم؟ از مصاحبه هاش، که یکی یکی رازهای سیاه و پشت پردش رو لو میده. ادامه متن خطر اسپویل داره، پس مراقب باشید.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan