سه تا چیزی که یاد گرفتی

اگه آنی شرلی رو ترجمه قدیانی خوند ه باشید،  احتمالا به واسطه اون مربع زشت صفحه اول، میدونید که اسم آنی شرلی، در واقع آن شرلی خونده میشه و در ترجمه فارسی اون ی آخر رو اضافه کردن که با «آن/این» اشتباه گرفته نشه. حالا فکر کنید اگه آنی میدونست تو یه کشوری مجبورن املای اسمشو با «ی» آخر بنویسن چقدر ذوق می کرد D;

 

 

یه زمانی همه جا جاز میزدم که از آدمای عادی متنفرم و حتی توی لیست تنفرهای من و منم هستم. اما بعدا فهمیدم که خودمم آدمی به شدت عادی هستم پس اینطوری یعنی از خودم بدم میاد. دیشب موقع خوندن کافکا در کرانه متوجه شدم که کسایی که ازشون بدم میاد درواقع آدمای بدون تخیل، و به قول سی اس الیوت آدما پوکن. هیچ آدمی نمیتونه همزمان هم تخیل داشته باشه، هم به شدت روی مخ باشه. کسی نمیتونه هم تخیل داشته باشه، هم یه زندگی «کاملا عادی» داشته باشه. درسته، بعضیا مثل من زندگیشون به شکل عادی غیرعادیه. یعنی یه طورایی ادای غیرعادی بودن رو در میارن. ولی خب...به هرحال زندگیم کاملا عادی که نیست، هست؟

خلاصه اینکه، خوشحالم که برای این نفرتم اسم درست پیدا کردم.

 

+باران.

-نه.

+باران.

-نـــه.

+سه تا چیزی که امروز یاد گرفتی رو بگو.

-بیخیالم شو تو روخدا.

+باران

-(گریه)

دوستت دارم را ترجمه کنید.

سخت تر از پیدا کردن انیمه ای که با تموم کردنش احساس کنید عزیز(ان)ی رو از دست دادید، پیدا کردن انیمه ایه که بتونه غم از دست اون عزیز/عزیزان رو کمتر کنه.

به عبارت دیگه، سخت تر از پیدا کردن انیمه ای مثل ناروتو، پیدا کردن انیمه ای مثل وایولت اورگاردنه.

این انیمه خیلی وقت بود مونده بود رو دستم و به هر بهانه ای می رفتم سراغش چند دقیقه ای میدیدم، میومدم بیرون. ولی این دفعه نمیدونم جادویی، چیزی بود که باعث شد همه قسمتهاش رو ببینم.

داستان درباره وایولته، دختری که از بچگی توسط سرگرد گیلبرت، در جنگ به عنوان سلاح استفاده می شده. داستان از جایی شروع میشه که جنگ تموم شده، اما سرگرد گیلبرت در جنگ مرده/مفقودالاثر شده، و وایولت هم دو دستش رو از دست داده.(بعله یه دلیل دیگه که وایولت رو دوست داریم. اوتومیل!) و از اونجا که میخواد معنی آخرین کلماتی که سرگرد بهش گفته، دوستت دارم، رو بفهمه، تصمیم میگره دال، یا یه جور نامه نویس بشه. 

این انیمه توسط استودیو کیوتو انیمیشن، و زیر نظر نتفلیکس درست شده. یعین اولین انیمه اوریجینال نتفلیکسه. کیوتو انیمیشن به این معروفه که رمان های مردم رو میگیره، و مسابقه برگزار میکنه. بهترین آثار احتمال داره که به انیمه تبدیل بشن. مثلا هیوکا، clanned، صدای خاموش و k-on توسط این استودیو درست شدن و اکثشونم از روی رمان.

کیوتو انیمیشن، که کلا به طراحی های خیلی زیبا و جزئی معروفه، برای وایولت اورگاردن سنگ تموم گذاشته. یکی از قشنگ ترین گرافیک های انیمه ها رو وایولت اورگاردن داره، که فقط دوست داری بعضی وقتا وسط داستان استپ کنی و به صحنه و ها جزئیات ریز و درشت صحنه خیره بشی. انقدر که این حس و زیبایی رو خوب منتقل کرده.

نمیخوام زیاد درباره موسیقیش وراجی کنم(نه نمیکنم. ساکت باش هلن.) فقط براتون دو تاشو میذارم که کیف کنید.

اوپنینگ:

 

 

اندینگ اول:

 

 

متاسفانه آهنگ پس زمینه هایی که میخواستم رو نیافتم، ولی با دیدن انیمه حتما میشنویدشون.

فقط به یه نکته ظریف اشاره کنم. وایولت اورگاردن 13 قسمت، یه سینمایی ova و یه سینمایی هنوز پخش نشده داره. پیشنهاد من اینه که 13 قسمتو نگاه کنید، سینمایی که اومده رو نگاه نکنید(یه جورایی حس خراب کنه. وایولت خیلی out of character ـه توش) و سینمایی بعدی قراره ادامه داستان رو بگه، که اگه به خاطر کرونای @#%&#*^$ نبود تا حالا کیفیت پردش اومده بود.

 

برسیم به داستان.

دلیل اصلی اینکه وایولت اورگاردن رو دوست داشتم، بیشتر از اینکه آهنگ و طراحیش باشه، داستان و نحوه بیانش بود.

تقریبا داستان قابل انتظاری بود. دختری که به دنبال معنای عشقه، به شدت کلیشه ای و قابل پیشبینی نه؟ ولی اینطور نیست.

ایپزود های وایولت اورگاردن، انگار مثل سیزده خوانی بود که وایولت باید از بینشون میگذشت تا معنای واقعی عشق رو پیدا کنه. با گذشت از هر قسمت، وایولت، و بیننده، یه قدم به معنای عشق نزدیک می شدن، و بعد هر قسمت میشد کاملا تفاوت وایولت رو با قسمت قبل دید. از حرکاتش گرفته تا لحن و کلماتش. این از داستان.

ددباره نحوه بیان، احتمالا شما انتظار دارید وقتی وایولت به هرکس میگه می خوام معنی دوستت دارم رو بدونم، از اون فرد یه مونولوگ طولانی درباره دوست داشتن بشنوه. این درحالیه که هرکس اینو میشنوه، فقط یه «اوه» کوتاه میگه. با این حال، حتی با وجود اینکه هیچ سخنرانی و کلات زیبایی درباره مفهوم عشق نشنیدیم، کاملا داشتیم احساسش میکردیم. عشق به برادر، عشق به فرزند، به مادر و... ما از عشق داستان های مختلفی میشنیدیم، که هر کدوم بخشی از حقیقت عشق رو برملا میکردن.

 

و این چیزیه که ازش فهمیدم:

دوستت دارم رو نمیشه با کلمات تعریف کرد. دوستت دارم با داستان ها قابل توصیفه. دوستت دارم از جنس داستانه. نه کلمه.

برای همین اگه بعد دیدن انیمه، بهم میگفتن:«دوستت دارم را ترجمه کن(بیست نمره)» ورقمو خالی تحویل می‌دادم.

آن شهر، داخل کمد نیست.

تنها شهری که در طول چند سال گذشته، به جز شهرهای شمالی رفتیمه. حتی شهر پدری هم از وقتی اینقده:) بودم نرفتیم. شهر عجیبیه. انگار...نزدیک ترین شهر به دنیای جن و پری که تا حالا رفتم و اینقده نبودمه.

از اون شهراست که جادو توش ممکنه. از اونا که هنوز داستان هایی توش زمزمه میشه. مثلا...

آقا سید که جلوی تکیه ابوالفضل میشینه و دعا مینویسه. میگن نفسش حقه. میگن وقتی خونه یکی مورچه زده بود، و رفتن پیش سید، گفته برو به مورچه ها بگو یا تا شب بند و بساطتون رو جمع میکنید و میرید، یا آقا سید میاد سراغتون. فرداش حتی یه مورچه هم تو خونه نمیبینن.

از اینطور داستانا. داستانای واقعی. 

 

شهریه که بالاست. انقدر بالا که باید به جای یه دم، دو تا دم بکشی که نفست بالا بیاد. نفس شهر خشک و سرده. 

گفتم بالاست؟ آره خب...خیلی بالاست. دیدی تو شهر خودمون کوها چقدر دورن؟ لبه افق، با افتخار وایسادن و تکون نمیخورن. اینجا کوها نزدیکن. انقدر که میتونی دستتو دراز کنی و بگیریشون. کوها به آسمون نزدیکن، آسمون به تو. نتیجه:میتونی دستتو دراز کنی و آسمونو بگیری.

 

آدماش داستان دارن. انگار وسط یه انیمه درام یا کتاب ایرانی پر از غم، غصه، شادی، پیچش‌ها و تعلیق باشی. ممکنه داستان برادر های بدجنس باشه، یا داستان تاجرهای ثروتمند مبل. اما بهترین داستانش، داستان مادربزرگ و پدربزرگ هاست.

 داستان همان مادر بزرگهایی که با یک اشاره و چند حرکت استخوان جا می اندازند و دستشان شفا و پوشیده از طلاست. از آن طلاهایی که کلی چین و چروک دارند، ولی چیزی از عیارشان کم نکرده. آن مادربزرگ ها که همیشه لبخند میزنند، آنها که حتی اگر سالی یکبار بروی خانه شان، میدانی کنترل تلوزیون همیشه توی کشوی دوم سمت راست، و لیوان ها به همان ترتیب خاص خودشات، از کوچک به بزرگ در کابینت بالا سمت چپ ظرفشویی است.

داستان آن پدربزرگهایی که کل شهر میشناسندش، و برای خودش آبرویی دارد. کسی که یک عمر مردم با صدایش رو به قبله می ایستادند، و وقتی در مهمانی ها آواز میخواند، حتی شیر آب خراب هم ساکت میشد.

البته، داستان آن مادربزرگ هایی هم هست که همیشه جمله «یه شب تب، یه شب مرگ» لا به لای دعایشان زمزمه میشد. آن مادربزرگ هایی یواش و ساکت. آنقدر که یواش روی زمین میافتادند، یواش سوار امبولانس میشدند، یواش روی تخت میخوابیدند، و...

دیگر و ندارد. تا آخر یواش یواش میخوابیدند و میخوابیدند.

داستان آن پدربزرگهایی است که وقتی مادربزرگ خوابید، نیمی از بدنشان هم ساکت شد. خوابید. دیگر درد نکرد، یا لمس یا حس یا...

آن پدربزرگ ها به اندازه مادربزرگ یواش نبودند، اما آنقدر یاد گرفته بودند که بی صدا فریاد بزنند. فریادشان خیلی طولانی بود. از آن فریاد های یک شبه نبود که مادربزرگ ها میگفتند. فریاد یک ماه، دو ماه، شش ماه، نه ماه، یکسال، دو سال طول کشید. بعد خاموش شد. انگار که هیچوقت نبود.

 

 

پ.ن:اینو روزی که از ملایر برگشتیم، جمعه عصر می‌خواستم بنویسم. در طول سفر به جز امتحان زیست شنبه، فقط به اینکه چی می‌خوام بنویسم فکر می‌کردم.

خیلی وفت بود که میخواستم قصه پدربزرگها و مادربزرگ ها و کوهایی که به انگشتات نزدیکن و دستهای شفا دهنده رو بنویسم.

نشد دیگه خب...

مثل اینکه من آدم بستن وبلاگ نیستم(آه کشیدن)

 

فقط خواستم بگم که...خیلی قشنگ بود. 

بری تو یه وبلاگ، از تو کامنتاش بری یه وبلاگ دیگه از اونجام یه وبلاگ دیگه، بعد ستاره هاتو باز کنی و تو همه اونا عبارت غمگین و صورتی کمرنگ طور آخرین روز آخرین بهار قرن رو بخونی.

واقعا عجیبه...مگه نه؟ اونقدر عجیبه که میزان حداقل «قالب-پاک شده-ام» رو تا چند ساعت آورد پایین.

بیخیال...اگه من جویم، خب جوی میمونم. چرا لیوانا رو بشکنم؟

 

پ.ن:اعتراف نامه...به زودی

پ.ن2:ببخشید که نظرا رو جواب نمیدم.

    اعتراف

    نام:هلن پراسپرو
    جرم:پاک کردن قالب برای مدت نامشخص
    بهانه:پر نشدن دفترچه اش
    زمان ارتکاب جرم:آخرین روز بهار 99
    اظهارات مجرم:
    یکی از روزهای گرم بهاری بود. درواقع، آخرین روز گرم بهاری سال 99. به درخواست مادر رفتم سرکوچه گوجه بگیرم. البته، با رعایت پروتکل های بهداشتی.. داشتم به فکر هایی فکر میکردم(!) که آن روز صبح بهشان فکر کرده بودم.:
    -گرمه
    -خب الان چیکار کنم
    -بریم یه لیوان شیر و کولوچه برداریم بشینیم ناروتو ببینیم
    -البته باید سینی بردارم که نریزه رو تخت
    -صبر کن ببینم...ناروتو که تموم شده
    -پس حالا...
    افکارم به اینجا که رسیدند، قطع گشتند. برای چهار ماه، ناروتو دلیل وجود وهدف من بود. ساعت زنگیم، و لالاییم بود. این فصل از زندگیم را، با افتخار بهار ناروتویی صدا می‌کنم. اما حالا این بهار تمام شده و من باید فکر تابستان باشم مگر نه؟ حالا به چه امید و هدفی بلند شوم؟

     به دفترچه نیمه پر کاهی توی کشو فکر کردم که بعد از یک سال هنوز پر نشده بود. به این فکر کردم که چقدر این دفترچه ها شبیه منند و هر سال من را نشان میدهند. امسال من مثل این دفترچه خالی بود. بدون هیچ نوشته یا فکری. هر انسان عاقلی، دلیل خالی بودن دفترچه اش را «خودش» تصور میکند، اما من نه. من وبلاگم را سرزنش میکنم. چون همه افکارم مستقیم به آنجا سرازیر شده، و ختی یک قطره برای دفترچه کاهی نصفه نمیماند. همین باعث شد، لپتاپم را روشن کنم و قالبم را پاک کنم.
    شک داشتم؟ بله. غمگین شدم؟ صد البته. اما تصمیم گرفتم در این سه ماه، به وبلاگ خوانی رضایت بدهم، و افکار و ایده ها و احساساتم را برای دفترچه کاهی و پوشه پیشنویس دوم کتاب اورسینه نگه دارم. هرچه باشد، من فقط یک جوی آبم که لیوان های خیلی بزرگی به سمتم دراز شده اند.

    این اعتراف نامه را قبل از ارتکاب جرم مینویسم، که وقتی تصمیم گرفتم وبلاگ را برگردانم پستش کنم، نه اینکه انتظار بخشش یا چیزی شبیه این داشته باشم. فقط میخواهم زاویه دید مجرم را نشان قضات بدهم. نه...درواقع میخواستم زاویه دید خودم را نشان هلن بدهم، که از مخالفان سرسخت پاک کردن و رفتن است.

     حتی مطمئن نیستم زمان انتشار این پست کی خواهد بود. شاید همین فردا یا شاید آخر تابستان. من خودم اواسط مرداد را پیش بینی میکنم.

     من برای این جرمم به اندازه کافی تنبیه شده ام. همین که یک ایده تازه و دست نخورده توی ذهنم را نتوانستم بنویسم چون باید «فصل» جدید را شروع کنم، بس است مگر نه؟ همچنین خواستم بگویم از جنایاتم پشیمان نیستم، و همه اینها برای منفعت همگان(!) بوده.

    امضا

    هلن پراسپرو

    99/03/31

     

    پ.ن:باورم نمیشه حتی یه روز هم نتونستم این لیوان لعنتیو بذارم تو کابینت درو روش قفل کنم :/

    پ.ن2:با تمام وجود به دلیل این مسخره بازی معذرت میخوام. به این میگن دیوانگی، که من هیچوقت مبتلا بودن بهشو انکار نکردم. 

    (آه می کشد)

    باورتون میشه یه بهار از عمرمون بدون نمایشگاه کتاب گذشت؟

    they sing and talk

    چالش اگه آهنگ آدم بود از اینجا شروع شد، و به دعوت سولویگ، گربه سنپای و نوبادی انجام گرفته :) خب...خیلی عقب انداختمش، بریم که داشته باشیم

    hey brother, avicii

    دو تا شخصیت می شنوم. یه خواهر یه برادر. خواهر موی قهوه ای و بافته، از چیزایی خبر داره که خیلیا ندارن. فکر میکنه عادیه ولی نیست، چون به همه کمک میکنه درحالیکه بدون اینکه بفهمن ازشون استفاده می کنه. برادره هم موهای قهوه ای داره و یه چیزایی رو نمیدونه. هیچی رو به اندازه خواهرش دوست نداره. امیدواره و یه ذره ساده است، چون میخواد همه چیو درست کنه، و فکر میکنه دنیا جای خوبیه، یا اینکه میتونه به راحتی به جای خوبی تبدیلش کنه. فقط برای خواهرش.

    مزه اش....مزه بیسکوییت میده، وقتی تو چای خیسش می‌کنی و نرم میشه.

    feel my soul, yui 

    یه دختره، موهاش طلاییه، زنگ چشماشو نمیدونم، ولی زیاد درشت نیستن. از شهر کوچیکش رفته به پایتخت، که سرنوشتش رو پیدا کنه. تو آپارتمان کوچیکش نشسته و خسته است. دلش میخواد گریه کنه ولی نمیتونه. چون احساس میکنه باید قوی باشه. دلش میخواد برگرده خونه، همونجایی که همه صداتو میشنون.

     هرکاری میکنه به در بسته میخوره. دم پنجره نشسته و از زیر پاش سر و صدای ترسناک ماشین‌ها میاد. همون لحظه، یه قاصدک میبینه. یه قاصدک توی اون منظره کثیف و آهنی شهر، ناگهان  نوری خیلی خیلی طلایی توی روحش می درخشه. چشماشو میبنده، به یه پیام فکر میکنه، بعد قاصدکو فوت میکنه. انقدر محکم فوت میکنه تا بتونه برسه به خونه، و پیامشو به کسایی که دوست داره برسونه

    مزه آب رودخونه ای رو میده که یه زمانی توش آب بازی کردی، و بعد یخ در بهشت میخوریش.

    wacii, kirameki

    نمی دونم کیه، ممکنه یه دختر باشه، یه پسر، یه بچه، یا حتی یه مرد میانسال. ولی میدونم با اینکه غمگینه، خودشو قوی نشون میده. اگه کنارش بشینی، ممکنه لبخند بزنه، حتی لبخندش به چشماشم برسه، ممکنه قه‍قهه بزنه، ولی تو همچنان بدونی که غمگینه. وقتی خوابیده، وقتی غذا میخوره، حتی وقتی داره امتحان ریاضی میده، وقتی عصبانی یا امیدواره، میدونی که غمگینه، حتی اگه خودش ندونه.

    باران گفت مزه اش شبیه بستنی در حال آب شدنه. ولی الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم مزه پرتقال می‌ده.

    lily, alan walker

    دختر بچه ای که لباساش از چند جا پاره شده. اصلا شبیه لباس هم نیست. چشماش سیاهن، درخشان، پر از احساسات مختلف. اما این درخشش فقط یه ذره طول میکشه. کمی بعد، پوچ میشه. سیاه خالی، کم کم خاکستری میشه و چروکیده. دیگه توش احساسی نداره. پوستش بی رنگه، دنده هاش طوری واضحن که انگار هر لحظه ممکنه از پوستش بزنن بیرون. نمیدونه اینجا چیکار میکنه، میترسه و نمیدونه. سرشو میذاره رو زانوهاش، به در بسته تکیه میده و به سکوت گوش میکنه.

    مزه حریره بادوم میده.

     

    هرچقدر تلاش میکنم نمی تونم آهنگ های بیشتری رو درک کنم. اینا هم شانسی شانسی شدن انگار... دلم میخواست blue bird و Agian و uso(بیشتر از همه این. دوست داشتم بگم که چقدر شبیه دوستای دوران کودکیه که به همدیگه قول میدن، و هنوز معلوم نیست به قولشون عمل میکنن یا نه) رو بنویسم، ولی خیلی سخت بودن. again مثلا شبیه یکعالمه آدم بود برام، نه یدونه.

     

    ممنون که دعوت نمودید بنده را، و دعوت میکنم از همه(اصلا هم تنبل نیستم) :)

     

    پ.ن:میگم یه سوال، ای آنان که فونت وبلاگتون توهاما و یکان نیست، نام فونتتان چیست؟

     

    جنگ و صلح

    دیروز از صبح تا شب خونه مادربزرگ جان بودم و با اینکه خیلی خوش گذشت، از اینترنت کاملا دور بودم، به طوری که روی آوردم به نقاشی کشیدن در پینت کامپیوتر عمه جان. (همونطور که اشاره کردم، اینترنت نداشتم و برای همین نقاشی مذبور فعلا در کامپیوتر عمه‌جان در حال خاک خوردن هستش)

    به‌هر‌حال، شبش با مادربزرگ جان در یه موردی صحبتموم شد، که با دیدن این پست از لاجوردی یادش افتادم. اومدم کامنت بذارم، ولی از بس طولانی شد گفتم چرا پستش نکنم؟ :)

    داشتیم در باره نسل جدید و قدیم حرف میزدیم. مادربزرگ میگفت جوونای دوران خودش تو سن 12 سالگی جنگ میرفتن و روی پای خودشون بودن و انتقاد میکرد از جوونای امروزه که بیخیال و خوشن و دغدغه و نگرانی خاصی ندارن. میگفت که نسل قدیم هیچوقت بر نمیگرده و جواب سوال طلایی من، «نسل ما میتونه ایرانو عوض کنه؟» رو منفی میدونست.

    حرفاش منو یاد ناروتو، بوروتو، و حرفایی که مانگای بوروتو سعی داشت بهمون بگه، انداخت.

    سناریوی اول:

    «درسی که بدون رنج بدست بیاد بی معنیه.»

    خب این یکی از جملات طلایی ناروتو هس. ادامه داستان ناروتو هم، داستان بوروتو، همین رو بررسی میکرد. مهم ترین دلیل پیشرفت نسل ناروتو، و بوجود اومدن نینجاهایی مثل ساسوکه و ناروتو درد و رنج بوده. طوریکه چون نسل بعدی ناروتو در صلح بودن، قوی نشدن و «تکامل» نیافتن.(که کاملا واضحه. بوروتو vs ناروتو رو تصور کنید مثلا)

    پس نتیجه میگیریم نسل جدید و شاد، نیمتونه جای نسل قدیم و پخته در جنگ و سختی رو بگیره.

    سناریو دوم:

    «حقیقت وجود شینوبی تغییر نمیکنه. حالا شرایط هرچیم که باشه»

     حالا توی مانگا بوروتو، ساسوکه و ناروتو در این مورد بحث میکردن، و ساسوکه اینو گفت. پس امکان داره نسل جدید، با توجه به روح شینوبی خودشون بتونن جای نسل قدیم رو بگیرن. یعنی اگه قراره خطراتی بوجود بیاد، به روش خودشون جلوی تهدید و خطر رو میگیرن، و صلح ادامه پیدا میکنه. حالا اون روش خودشون ممکنه تکنولوژی باشه. تکنولوژی هم البته، چیز قابل اعتمادی نیست و ممکنه در راه اشتباه استفاده بشه.

     

    حالا سوال طلایی ما اینه...

    بهتره که جنگ(به هر شکلش) وجود داشته باشه تا انسان تکامل پیدا کنه، و رنج باعث رشد و پیشرفتش بشه؟

     یا اینکه صلح وجود داشته باشه؟ صلح یعنی سکون، و صلح یعنی کند و متوقف شدن رشد، اما صلح یعنی آرامش. مگه نه؟

    بهتره که ما یه داستان هیجان‌انگیز و پرتنش، و شخصیت های سختی کشیده و قدرتمند داشته باشیم(ناروتو) یا داستان شاد و خوب با شخصیت هایی به همون اندازه شاد و راحتتر؟

     

    کدوم برای بشریت بهتره؟ جنگ یا صلح؟ سکون یا حرکت؟

     

     

    پ.ن:ببخشید اگه چند وقته هی حرف میزنم، و توی همه حرفامم کلید واژه ناروتو هست، ولی خب این‌یکی واقعا مهم بود، و مرتبط هم بود به ماجرا.

    دو غافلگیری + سه و نیم نا غافلگیری

    اولی:چند شب پیش، داشتم در تنهایی خویش با لپتاپ ور میرفتم و ناروتو(فین فین) میدیدم که صدای تلوزیون از توی پذیرایی نظرمو جلب کرد. خانواده اونور داشتن یه فیلم نگاه می کردن.(منظور از خانواده، بارانه درواقع. چون بابا تو گوشیش بود و مامان خواب بود! چه انتظاری دارید آخه. مادرجان وقتی باسیلیسک داشت هری رو میخورد، خوابش برد. الان بیدار بمونه؟)

    یه فیلم ایرانی بود، به اسم مادری که از یکچهارم فیلم رسیدم و اولاشو ندیدم، ولی کاملا متوجه شدم چی بود. داستان یه...خانواده بود. خواهر کوچیکتر، خواهر بزرگتر، دختر و همسر خواهر بزرگتر و مادربزرگشون. هرکدوم اینها ماجرای خودشونو داشتن، و همه شخصیت فرعیا دقیق و قشنگ بودن و هیچی اضافه نبود. 

    خواهر کوچیکه عاشق شده بود و عشقش خیلی وقت بود که جوابشو نمی داد. از اون طرف، خواهر بزرگتر و شوهرش جدا از هم زندگی میکردن. راستش، توضیح دقیق داستان شاید مزه شو ازتون بگیره، فقط اینطوری بگم که داستاناشون کاملا قشنگ به هم گره میخورد، و شخصیت اصلیش هم با وجود اینکه کلیشه به نظر میاد، شکست عشقی، اما واقعا دوست داشتنی و قوی بود. طوری که احساس میکردم دارم انیمه میبینم تا فیلم ایرانی.

    بازی عالی. انتخاب بازیگر عالی. موسیقی عالی، و قاب بندیا اصلا رو مخ و پرطمطمراق نبودن( منظورم از پر طمطراق، زوم کردن روی اشیا رمانتیک گونه و بی ربط، قدم زدن های الکی شخصیتا و خیره به افق شدن، یا قاب های اغراق آمیزه که به جای قشنگ تر کردن، میزنه تو چشم)

    خلاصه اینکه، دوستش داشتم و حتی میتونست طولانی تر بشه. :)

    اول میخواستم بگم اسمش بی ربط بود، ولی دیدم زیادم بی ربط نیست و بسیار هم دوست داشتنیه :) وقتی ارتباط شخصیت ها رو میبینم.

     

    دومی: دیشب دوباره با خانواده(اینبار مادر تو گوشی، پدر در حال ور رفتن با زخم روی پاش) جشن دلتنگی رو دیدم، که مفهوم اصلیش فضای مجازی و نقشش تو زندگیا بود. البته، آخرش یه ذره حاشیه رفت، ولی حاشیه مثبت و خوبی بود. اینهم درباره چند تا شخصیت بود، ولی جدا از هم که بعضیاشون به هم وصل میشدن و اکثرشون هم تو دنیای مجازی به هم متصل بودن. اینهم شخصیت پردازی و بازی عالی بود، و هیچی اضافه نداشت.

    راستش، جالبی این فیلم این بود که اوایل داستان، مشکلات زندگیشونو مینداختن(و مینداختی) گردن فضای مجازی. اما بعدا میفهمیدن(میفهمیدی)که اشکال های ریز و درشتی که دارن، به خاطر خودشونه و اگه خودشون این اشکالات رو نداشتن، زندگیشون اینجوری نمیشد.

    برعکس مادری، این فیلم بیشتر از اینکه انیمه ای و پر محبت باشه، واقع گرا بود، و شخصیت هاش رو میتونستی دور و برت، تو خیابون، تو خونت و حتی توی لباسایی که پوشیدی :) پیدا کنی.

    من به شخصه شبیه همسر اون خانوم بارداره بودم که اسمشو یادم نمیاد :)

    فقط به دلایلی یه ذره خورد تو ذوقم، اول اینکه، اسمش کاملا بی ربط بود. پس به امید مفهوم یافتنش نگاه نکنید. دوم، این وبد که داستان ها به هم گره نخوردن. یعنی من منتظر بودم به شکل...چیو مثال بزنم آخه؟ به شکل انیمه ها :) آخر سر شخصیت های به ظاهر بی ربط به هم گره بخورن و داستاناشون به هم برسه. در حالیکه فقط قصه دوتاشون به هم رسید(که قصه های مورد علاقه من هم بودن) و به جز یه سری اتصال های کوچیک اوایل داستان، به هم مرتبط نشدن. پس منتظر این ماجرا هم نباشید :)

     

     

    دومی و نصفی:راستش تو این دو تا فیلم، یه مسئله ای خیلی برام پررنگ بود، که شاید به خاطر سنم نتونستم درکش کنم(به هرحال محدودیته دیگه) و اون عشق بود. این عشق توی مانکن و دل هم گیجم کردن/دارن می کنن. این عشقی که میگی من عاشق فلانیم، و وقتی رهات میکنه کلی نابود میشی و یا اینکه سعی میکنی به زور نگهش داری. اون هم بدون هیچ دلیلی. میدونم، الان با جمله عشق رو با منطق نمیشه سنجدی روبه رو میشم، ولی مثلا یه نفر که از طرف یکی دیگه از نظر روحی اذیت میشه، یا بهش بی توجهی میشه، چرا باید بمونه و سعی کنه طرف رو نگه داره؟ فقط به این امید که یه روزی بشه شبیه اون کسی که بود/فکر می کنی بود؟

     اول فکر میکردم ضعف نویسندگیه(من کلا از اینکه دو تا شخصیت از اول داستان میارن و میگن«بیننده های محترم. توجه کنید. این دو نفر عاشق هم هستن. حالا شما رو به تماشای ادامه داستان دعوت میکنیم.» بدون هیچ توصیف و دلیلی، خوشم نمیاد. و از این تکنیک خیلی استفاده میشه.)

    ولی بعد دیدم تو دنیای واقعی، هم هست این نکته. اصلا چرا جای دور بریم، بین هم مدرسه ای های جدید و قدیمم هست. حتی همسن های خودم.

    آیا این یه چیز عادیه؟ یه چیز درسته؟ آیا دلیل اینکه همسن های من اینو درک می کنن و دارن این احساساتو، و من ندارم، اینه که من اون طرف مقابله هستم که مردم رو ول میکنه؟

     

    سومی:وسط دیدن جشن دلتنگی، دو بار مجبور شدیم استپ کنیم، به خاطر اینکه مادرم باید برای اولیای یکی از بچه ها که حرف غیرمنطقی میزد، ویس بفرسته. ساعت 11 بود، مامان ساعت 10 رسیده بود خونه. خسته بود.

    یه لحظه احساس کردم تو تلوزیون وسط فیلم نشستم، و از جنس امواج رادوییم.

     

    چهارمی:آهنگ پرنده آبی ناروتو رو با پیانوی لپتاپ(بله همچین چیزی وجود داره) زدم و... خیلی قشنگ بود. قشنگ و ساده. چهار تا نت توش بارها تکرار میشد، و کلا توش ده تا نت استفاده میشد. برای همین، خیلی قشنگ بود. درحالیکه از بیرون به نظر میاد سختترین آهنگ دنیاست که پنج جور ساز برای زدنش نیازه. درحالیکه با یه پیانو و درام میشه زدش. عین خود خودش.

     

    پنجمی:اصلا به روم نیارید که بازم نیم فاصله ها رو رعایت نکردم باشه؟

    .yeah. all of them end

    پیرو پست قبلی، به دو نتیجه بسیار فلسفی و عمیق رسیدم، که یکی از یکی مهم ترند.

    اول:من خیلی حرف می زنم.

    یعنی تو پست درااااااز قبلی فقط کافی بود بگم ناروتو تموم شده و من غمگینم و دو سه کلوم از حرفای شخصیتا به خودمو بزنم. نمیدونم این چطور اینقدر دراز و«پر از غلط نگارشی» تبدیل شد.

    دوم:پایان دقیقا اون چیزی نیست که ما فکرشو میکنیم.

    القصه، دیروز رو داشتم به بررسی بورتو، انیمه و مانگاش، میگذروندم. از انیمش که کلا ناامید شدم. حتی با وجود اون 60 ثانیه خفن اولش. فقط میمونه مانگا که اونم نویسنده اصلیش فقط نقش ویراستار رو داره و نوشتن بر عهده یکی دیگست. حالا شاید وقتی تموم شد خوندمش. فعلا توانش نیست.

    قبل از اینکه شروع کنم بوروتو رو «خوندن»، حس خالی بودن داشتم. فکر میکردم الان که ناروتو رو تموم کردم دیگه«وجود» نداره. برای همین یه حس خالی ای داشتم. وقتی بوروتو رو خوندم گفتم:«اهههه اینا که اینجان! دارن اینجا زندگیشونو میکنن، میجنگن و داستان خودشونو دارن.» همون لحظه بود که تصور کردم یکی از نزدیکانم رو از دست دادم. و مغزم اینها رو با هم مقایسه کرد.

    وقتی کسی میمیره، نابود نمیشه، چون هنوز داستانش توی این دنیا در ذهن اطرافیانش هست. بلکه صرفا داستانش «تموم» شده. یعنی دیگه قرار نیست هیچ شوخی، اتفاق مهم، نگرانی، تلاش و... ازش ببینیم. همچنان میتونیم بریم خاطرات قدیمی که باهاش داشتیم رو ریواچ کنیم، ولی دیگه خاطرات جدیدی باهاش نمی سازیم. این اولین باری بود که با تصور مرگ یکی از عزیزانم نزدیک بود گریه کنم.

    ناروتو هم همینه. نویسنده فقط دیگه بقیه داستان ناروتو رو بهمون نگفته. این دلیل نمیشه که دیگه ناروتویی وجود نداشته باشه. فقط ما دیگه هیچ حرف و اتفاق جدیدی ازش نمی بینم.

     

    سوم:(میدونم دوتا بود ولی اینیکی به ذهنم رسید الان):تصمیم گرفتم از این به بعد نیم فاصله ها رو رعایت کنم. خجالت داره واقعا، وبلاگ سولویگ و جولیک سنپای با اون نشانه گذاری و فاصله گذاری مرتب رو ببینی، بعد پستای خودت پر غلط املایی باشن :/

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    آرشیو مطالب
    Designed By Erfan Powered by Bayan