دو غافلگیری + سه و نیم نا غافلگیری

اولی:چند شب پیش، داشتم در تنهایی خویش با لپتاپ ور میرفتم و ناروتو(فین فین) میدیدم که صدای تلوزیون از توی پذیرایی نظرمو جلب کرد. خانواده اونور داشتن یه فیلم نگاه می کردن.(منظور از خانواده، بارانه درواقع. چون بابا تو گوشیش بود و مامان خواب بود! چه انتظاری دارید آخه. مادرجان وقتی باسیلیسک داشت هری رو میخورد، خوابش برد. الان بیدار بمونه؟)

یه فیلم ایرانی بود، به اسم مادری که از یکچهارم فیلم رسیدم و اولاشو ندیدم، ولی کاملا متوجه شدم چی بود. داستان یه...خانواده بود. خواهر کوچیکتر، خواهر بزرگتر، دختر و همسر خواهر بزرگتر و مادربزرگشون. هرکدوم اینها ماجرای خودشونو داشتن، و همه شخصیت فرعیا دقیق و قشنگ بودن و هیچی اضافه نبود. 

خواهر کوچیکه عاشق شده بود و عشقش خیلی وقت بود که جوابشو نمی داد. از اون طرف، خواهر بزرگتر و شوهرش جدا از هم زندگی میکردن. راستش، توضیح دقیق داستان شاید مزه شو ازتون بگیره، فقط اینطوری بگم که داستاناشون کاملا قشنگ به هم گره میخورد، و شخصیت اصلیش هم با وجود اینکه کلیشه به نظر میاد، شکست عشقی، اما واقعا دوست داشتنی و قوی بود. طوری که احساس میکردم دارم انیمه میبینم تا فیلم ایرانی.

بازی عالی. انتخاب بازیگر عالی. موسیقی عالی، و قاب بندیا اصلا رو مخ و پرطمطمراق نبودن( منظورم از پر طمطراق، زوم کردن روی اشیا رمانتیک گونه و بی ربط، قدم زدن های الکی شخصیتا و خیره به افق شدن، یا قاب های اغراق آمیزه که به جای قشنگ تر کردن، میزنه تو چشم)

خلاصه اینکه، دوستش داشتم و حتی میتونست طولانی تر بشه. :)

اول میخواستم بگم اسمش بی ربط بود، ولی دیدم زیادم بی ربط نیست و بسیار هم دوست داشتنیه :) وقتی ارتباط شخصیت ها رو میبینم.

 

دومی: دیشب دوباره با خانواده(اینبار مادر تو گوشی، پدر در حال ور رفتن با زخم روی پاش) جشن دلتنگی رو دیدم، که مفهوم اصلیش فضای مجازی و نقشش تو زندگیا بود. البته، آخرش یه ذره حاشیه رفت، ولی حاشیه مثبت و خوبی بود. اینهم درباره چند تا شخصیت بود، ولی جدا از هم که بعضیاشون به هم وصل میشدن و اکثرشون هم تو دنیای مجازی به هم متصل بودن. اینهم شخصیت پردازی و بازی عالی بود، و هیچی اضافه نداشت.

راستش، جالبی این فیلم این بود که اوایل داستان، مشکلات زندگیشونو مینداختن(و مینداختی) گردن فضای مجازی. اما بعدا میفهمیدن(میفهمیدی)که اشکال های ریز و درشتی که دارن، به خاطر خودشونه و اگه خودشون این اشکالات رو نداشتن، زندگیشون اینجوری نمیشد.

برعکس مادری، این فیلم بیشتر از اینکه انیمه ای و پر محبت باشه، واقع گرا بود، و شخصیت هاش رو میتونستی دور و برت، تو خیابون، تو خونت و حتی توی لباسایی که پوشیدی :) پیدا کنی.

من به شخصه شبیه همسر اون خانوم بارداره بودم که اسمشو یادم نمیاد :)

فقط به دلایلی یه ذره خورد تو ذوقم، اول اینکه، اسمش کاملا بی ربط بود. پس به امید مفهوم یافتنش نگاه نکنید. دوم، این وبد که داستان ها به هم گره نخوردن. یعنی من منتظر بودم به شکل...چیو مثال بزنم آخه؟ به شکل انیمه ها :) آخر سر شخصیت های به ظاهر بی ربط به هم گره بخورن و داستاناشون به هم برسه. در حالیکه فقط قصه دوتاشون به هم رسید(که قصه های مورد علاقه من هم بودن) و به جز یه سری اتصال های کوچیک اوایل داستان، به هم مرتبط نشدن. پس منتظر این ماجرا هم نباشید :)

 

 

دومی و نصفی:راستش تو این دو تا فیلم، یه مسئله ای خیلی برام پررنگ بود، که شاید به خاطر سنم نتونستم درکش کنم(به هرحال محدودیته دیگه) و اون عشق بود. این عشق توی مانکن و دل هم گیجم کردن/دارن می کنن. این عشقی که میگی من عاشق فلانیم، و وقتی رهات میکنه کلی نابود میشی و یا اینکه سعی میکنی به زور نگهش داری. اون هم بدون هیچ دلیلی. میدونم، الان با جمله عشق رو با منطق نمیشه سنجدی روبه رو میشم، ولی مثلا یه نفر که از طرف یکی دیگه از نظر روحی اذیت میشه، یا بهش بی توجهی میشه، چرا باید بمونه و سعی کنه طرف رو نگه داره؟ فقط به این امید که یه روزی بشه شبیه اون کسی که بود/فکر می کنی بود؟

 اول فکر میکردم ضعف نویسندگیه(من کلا از اینکه دو تا شخصیت از اول داستان میارن و میگن«بیننده های محترم. توجه کنید. این دو نفر عاشق هم هستن. حالا شما رو به تماشای ادامه داستان دعوت میکنیم.» بدون هیچ توصیف و دلیلی، خوشم نمیاد. و از این تکنیک خیلی استفاده میشه.)

ولی بعد دیدم تو دنیای واقعی، هم هست این نکته. اصلا چرا جای دور بریم، بین هم مدرسه ای های جدید و قدیمم هست. حتی همسن های خودم.

آیا این یه چیز عادیه؟ یه چیز درسته؟ آیا دلیل اینکه همسن های من اینو درک می کنن و دارن این احساساتو، و من ندارم، اینه که من اون طرف مقابله هستم که مردم رو ول میکنه؟

 

سومی:وسط دیدن جشن دلتنگی، دو بار مجبور شدیم استپ کنیم، به خاطر اینکه مادرم باید برای اولیای یکی از بچه ها که حرف غیرمنطقی میزد، ویس بفرسته. ساعت 11 بود، مامان ساعت 10 رسیده بود خونه. خسته بود.

یه لحظه احساس کردم تو تلوزیون وسط فیلم نشستم، و از جنس امواج رادوییم.

 

چهارمی:آهنگ پرنده آبی ناروتو رو با پیانوی لپتاپ(بله همچین چیزی وجود داره) زدم و... خیلی قشنگ بود. قشنگ و ساده. چهار تا نت توش بارها تکرار میشد، و کلا توش ده تا نت استفاده میشد. برای همین، خیلی قشنگ بود. درحالیکه از بیرون به نظر میاد سختترین آهنگ دنیاست که پنج جور ساز برای زدنش نیازه. درحالیکه با یه پیانو و درام میشه زدش. عین خود خودش.

 

پنجمی:اصلا به روم نیارید که بازم نیم فاصله ها رو رعایت نکردم باشه؟

.yeah. all of them end

پیرو پست قبلی، به دو نتیجه بسیار فلسفی و عمیق رسیدم، که یکی از یکی مهم ترند.

اول:من خیلی حرف می زنم.

یعنی تو پست درااااااز قبلی فقط کافی بود بگم ناروتو تموم شده و من غمگینم و دو سه کلوم از حرفای شخصیتا به خودمو بزنم. نمیدونم این چطور اینقدر دراز و«پر از غلط نگارشی» تبدیل شد.

دوم:پایان دقیقا اون چیزی نیست که ما فکرشو میکنیم.

القصه، دیروز رو داشتم به بررسی بورتو، انیمه و مانگاش، میگذروندم. از انیمش که کلا ناامید شدم. حتی با وجود اون 60 ثانیه خفن اولش. فقط میمونه مانگا که اونم نویسنده اصلیش فقط نقش ویراستار رو داره و نوشتن بر عهده یکی دیگست. حالا شاید وقتی تموم شد خوندمش. فعلا توانش نیست.

قبل از اینکه شروع کنم بوروتو رو «خوندن»، حس خالی بودن داشتم. فکر میکردم الان که ناروتو رو تموم کردم دیگه«وجود» نداره. برای همین یه حس خالی ای داشتم. وقتی بوروتو رو خوندم گفتم:«اهههه اینا که اینجان! دارن اینجا زندگیشونو میکنن، میجنگن و داستان خودشونو دارن.» همون لحظه بود که تصور کردم یکی از نزدیکانم رو از دست دادم. و مغزم اینها رو با هم مقایسه کرد.

وقتی کسی میمیره، نابود نمیشه، چون هنوز داستانش توی این دنیا در ذهن اطرافیانش هست. بلکه صرفا داستانش «تموم» شده. یعنی دیگه قرار نیست هیچ شوخی، اتفاق مهم، نگرانی، تلاش و... ازش ببینیم. همچنان میتونیم بریم خاطرات قدیمی که باهاش داشتیم رو ریواچ کنیم، ولی دیگه خاطرات جدیدی باهاش نمی سازیم. این اولین باری بود که با تصور مرگ یکی از عزیزانم نزدیک بود گریه کنم.

ناروتو هم همینه. نویسنده فقط دیگه بقیه داستان ناروتو رو بهمون نگفته. این دلیل نمیشه که دیگه ناروتویی وجود نداشته باشه. فقط ما دیگه هیچ حرف و اتفاق جدیدی ازش نمی بینم.

 

سوم:(میدونم دوتا بود ولی اینیکی به ذهنم رسید الان):تصمیم گرفتم از این به بعد نیم فاصله ها رو رعایت کنم. خجالت داره واقعا، وبلاگ سولویگ و جولیک سنپای با اون نشانه گذاری و فاصله گذاری مرتب رو ببینی، بعد پستای خودت پر غلط املایی باشن :/

all the stories are sad, cause all of them end

(عنوان پیشنهادی:not all of them end up  hokage, and not all of them have the chance to be a shinobi

یا:

اگه راست میگی بیا من شو)

نکته:پست زیر برای خودم نوشته شده و به شدت طولانیه. نخونید تا ثانیه های باارزشتون تلف نشه که اصلا راضی به تلف کردن دارایی های مردم نیستم)

 

 

 

 

موهامو با هدبند ناروتو به روش ساکورا زدم بالا. لپتاپ رو از شارژ در آوردم، با علم به اینکه الان باطریش نابود شده، و نشستم تو بالکن، تا هوای دلپذیر بهاری بیاد بهم بخوره تا مغزم رو شاید صاف کنه.

ساده ترین دلیلی که الان به جای زنگ زدن به ماریا یا دوقلو ها صفحه انتشارو باز کردم، اینه که تلفن خونمون گم شده بود و حوصله نداشتم پیداش کنم. دلیل پیچیده تر اینه که دیشب موقع خواب و بیداری، وقتی داشتم حساب میکردم که چند قسمت از ناروتو مونده، به خودم قول دادم کل فردا رو به آرامش و مطالعه و مراقبه میگذرونم و تنها هدفم برای فردا هیچکاری نکردنه. اونم به میل خودم، نه محیط. و در طی این هیچ کاری نکردن باید به هدفم فکر کنم.

طبیعیه که تصمیمم وقتی فردا صبح، با صدای تیتراژ آخر ناروتو و بانگ دلنشین«کارا نو کوکورو» بیدار شدم، به باد فراموشی سپرده شد.

به هرحال...چرا دارم فرار می کنم؟ تمومش شد دیگه. تموم شد رفت. باید جملشو واقعا بگم؟ لازمه آخه؟ باشه بابا نزن دیگه. میگم.

ناروتو شیپودن تموم شد.

همونطور که باران داشت ادا و اصول انیمه ای در میاورد و میگفت هیچ انیمه ای دیگه واسه من ناروتو نمیشه، من ساکت بودم و به صفحه فیلیمو، با پوستر های مختلف ناروتو نگاه میکردم. رفتم فصل اول. یکی یکی فصلا رو اومدم بالا. از هر فصل که رد میشدم، یه سری چیزا یادم می افتاد. یه سری فکرا، یه سری تصمیما، یه سری احساسات.

وایسادم رو پوستر آخر. داشتم فکر می کردم که من قبل ناروتو، نباید مثل من بعد ناروتو باشه. نمیگم ناروتو اسطوره است و تاثیر به سزایی در رشد و نمو و از اینجور چیزای من گذاشته ها. نه. فقط، ناروتو یه داستان خوبه.

یه داستان خوب، لیاقت اینو داره که بعد از شنیدنش تغییر کنی.

نه، اشتباه شد. باید بگم، وظیفت در قبال یه داستان خوب اینه که بعدش تغییر کنی.

هدف.

ناروتو جدی، مصمم و منتظر نگام میکنه. انگار ازم گزارش میخواد.

ناروتو سعی داشت بهم چی بگه؟ اینکه هرکی هدف داره خیلی شانس آورده؟ خیلی خوشبخته؟ هدف پیدا کن؟ تلاش کردن که کاری نداره، اینکه هدف داشته باشی و مطمئن بمونی که هدفت درسته سختتره. 

ساکورا از پشت سر ناروتو بهم زل زده. هیچی نمی گه. اما انگار، داره واسم دلسوزی میکنه. نه، باهام همدردی میکنه .داره میگه تو هم یه آدم عادی هستی. نه خیلی عادی مثل شهروندهای کونوها، ولی تو اونقدر خاص، به اندازه ساسوکه و ناروتو. تو محکومی به تا ابد تلاش کردن برای رسیدن به یه چیزی بالاتر از عادی قدرتمند. 

ساسوکه شمشیرشو کشیده، ولی برعکس دو تا قبلی بهم زل نزده. داره زیر چشمی نگام میکنه. میگه من همه کاری کردم به هدفم برسم. از هدف اشتباهی به هدف اشتباه دیگه پریدم، ولی حداقل هدف داشتم و هرگز از هدف داشتن ناامید نشدم. تو چی میخوای بکنی؟

کاکاشی نگاش به منه، ولی انگار تو افکار خودش داره سیر میکنه. بدون اینکه قصدشو داشته باشه بهم میگه تو گذشته سیر نکن. نه مثل من. باید بری سمت آینده. اگه میتونستم بهش توضیح میدادم که من اصلا تو گذشته سیر نمیکنم. من همینجام. به هیچ جا نگاه نمیکنم. 

شیکامارو فقط لبخند میزنه. 

همه اینها، همه این حرفا، همه حرفایی که بهم میزدن، همه احساساتی که بهم میدادن همه چیزایی که بهم یاد دادن..تموم شده.

بوروتو هست، آره. من فیلرا رو جلو زدم و کلی فیلر باقی مونده، اینم آره. اما...

داستان تموم شده.

داستان این شخصیت ها تموم شده. 

داستان من با این شخصیت ها تموم شده.

 

حالا من باید چیکار کنم؟

اینطوری نیست که افسرده شده باشم یا یه همچین چیزی. فقط نمیدونم الان وظیفم نسبت به خودم چیه. چون میدونید، قبل از ناروتو من یه سری چیزا رو نمیدونستم، و بدون اون چیزا به زندگی شیکامارو گونه(از نوع منفی) خودم ادامه میدادم. الان میدونم، و نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی داشتم ناروتو رو میدیدم، واسه خودم بهونه میاوردم که فعلا دارم یاد میگیرم. یاد گرفتنم که تموم شد یه کاریش میکنم.

و الان یاد گرفتنم تموم شده، سه ماه تابستون و نیم ماه خرداد در انتظارمه و من نمیدونم باید چیکار کنم.

نمیدونم باید چی یاد بگیرم، چی بشم، چی بخوام.

درسته، من داستان درست کردن رو دوست دارم، اما هدفم نویسنده شدن نیست. دیگه نیست. این اصلا ناامیدکننده نیستا، فقط فهمیدم که هدفم نویسنده شدن نیست.

حالا چی؟

هیچی به هیچی.

 

خلاصه اینکه، ناروتوی پررو. فکر نکن چون هدف داری و شدی شخصیت اصلی خیلی هنر کردی. 

اگه راست میگی، برو یه ذره ساکورا باش.

 

پ.ن:یعنی واقعا باید صفحه ناروتو شیپودن/فیلیمو رو از توی بوکمارکام حذف کنم :(

پ.ن2:دوباره که فکر میکنم، میبینم هر چی نوشتم بره به درک و من واقعا دلم برای ناروتو تنگ میشه و دلیلش هم اصلا اون چیزایی که یادم داده نیست، و فقط خود ناروتو، با همه شخصیت های ریز و درشت و داستان های ریز و درشتشه.

واقعا دلم براش تنگ میشه.

به نظرم برید یه کازوکاگه دوم جور کنید

اینجانب، کازوکاگه اول، در حالیکه از سایه بیرون آمده و بین یک کوه جزوه و دفتر و کتاب ریاضی روی تخت خواهرم نشسته ام، کلاه کاگه ام را تسلیم کرده، و اشک ریزان به دیدار حق می شتابم. چرا که با وجود افتضاحی که در اولین جنگ بزرگ، موسم به امتحان پایانی ریاضی به بار آورده ام، دیگر به درد لای جرز هم نمیخورم.

هرچند، میدانم که تا جنگ بعدی، فاصله سه ماهه ای قرار دارد و فعلا میتوانیم آماده بشویم که بعدی را هم با حقارت و دست به دامان بقیه کاگه ها شدن، نبازیم.

 

پ.ن:با توجه به نظرات، احساس میکنم ماجرا رو اشتباه منتقل کردم...

امتحان ریاضی در راه نیست، امتحان ریاضی گذشته. وگرنه من که به این راحتی عنوان کاگه رو تسلیم نمی کردم :|

 

کازو‌کاگه‌

نیم ساعت دیگه کلاس زبان دارم، یک ساعت بعد از اونم امتحان قرآن. اما خب، چه میشود کرد که یکهو با دیدن درخت های در حال تکان خوردن در باد، و یکی دو حس آرامش بخش و خوب، جرقه نوشتن در وبلاگ در قلبم زده شد. آن هم نه از آن نوشتن های معمولی و اعصاب خورد کن که این چند وقته بود. یکجور...نوشتن خوب و آشنا و قدیمی و قشنگ.

خب، اصلا چرا حس نوشتن اینطوری بهم دست داد؟ نمیشه که آدم وقتی میره زیر سفره ای رو بتکونه(:d) یهویی احساس بی نهایت تقسیم بر دو  گونه بکنی. 

از صبح، کاملا مشخص بود که امروز روزی خوبیه. روزی که موقع صبحونه خوردن یه حس قدرتمندی درونت بگه:«به شدت دوست دارم الان ریاضی بخونم.» روز الکی ای نیست که! حتی اگه با زنگ تلفن یکی از دوستات بیدار شده باشی، باز هم حس خوبی داره که اینبار مجبور نیستی خودتو با چماق نمره زیر پونزده و هویج ناروتو مجبور به درس خوندن بکنی.(ناروتو و هویج...به هم میان:))

نشستم پشت میز، که به شدت پدیده عجیبی بود چون میز من همیشه روتختی صورتیمه، و کتاب تکمیلی و ریاضی و جزوه ریاضی نابودم رو گذاشتم روی میز. وقتی میگم نابود، یعنی نابود. یه صفحه در میون پر از خط خوردگی های ناجور، یادداشت هایی که فقط من گذشته میفهمه معنایشون چیه و الان خودمم نمی فهمم، بعضی جاها بدون استفاده از خودکار قرمز چون گمش کرده بودم، و نوشته شده از دو طرف. اگه کاغذایی که از وسط دفتر کنده شده، و جلد به زور و با چسب سرپا مونده رو فاکتور بگیریم از کل ماجرا، بازم وضعیت جزوه نویسی من یه عدد منفیه که به شدت به بی نهایت نزدیکه.

تنها بخش قشنگ دفترم، اون نقاشیای ریزه ایه که حاشیه دفتر کشیدم و انقدر با حوصله و تمیز و زیبا کشیده شدن که کارای هنرمو زیر سوال می برن :)

خلاصه اینکه، به اون سه کتاب یاد شده، یه دفتر نیمه نو هم اضافه کردم و شروع کردم از اول جزوه مو نوشتن. میدونستم اگه جزوه رو از اول بنویسم، ده صفحه حدود 3 صفحه میشه. چون خیلی چیزا بودن که بلد بودم، و ازکلاس ششم تو جزوه هام مینوشتم، ولی چون همه داشتن مینوشتنش سر کلاس نمیتونستم به معلم زل بزنم و ننویسم، بنابراین دو رودربایستی نوشتمشون!

و یکی نیست که بگه آدم عاقل، اگه یه ترم پیش اینکارا رو کرده بودی که اون نمرات درخشان توی کارنامت نمی درخشید. اصلا مگه تو لامپی که انقدر می درخشی!

و حالا، میخوام به عرضتون برسونم که اگه تا به حال به کسی گفتم از ریاضی متنفرم، حلالم کنه چون الان حرفم دروغ محسوب میشه.

چون من عاشــــــــق ریاضیم.

به شرط اینکه جزوه هام تمیز باشن :)

و دفترم جلد داشته باشه :)

و همینجا، سوگند یاد میکنم سال بعد عین بچه آدم جزوه هامو مرتب بنویسم و به جای تند تند جواب دادن سر کلاس و خودنمایی، لامپ توی کارناممو خاموش کنم.

جالبه که بگم، کلا دو بار از سر جام پاشدم که برم سروقت تخمه توی کابینت و با سرعت فراانسانی بشکنم.(روش من برای مبارزه با استرس)

 

+:یه فیلم کوتاه از تکون خوردن درختا توی باد گرفته بودم، که به شدت شده بود شبیه لحظات تاثیرگذار ناروتو وقتی یه باد قشنگی می وزه و برگا رو میپیچونه دور شخصیت ها، ولی به دلیل نامعلومی گم شد. باد هم نامردی نکرد و الان یه برگم تکون نمیده چه برسه به درخت-_-. اگه پیداش کردم، میذارمش.

++:همین الان یه سایه افتاد روی پنجره. یه لحظه همه جا تاریکی شد و لحظه بعد یه پرنده سفید داشت پرواز می کرد سمت آسمون. سایه پرنده هه بود. چند لحظه مات و مبهوتش موندم. واقعا باشکوه بود. حیف که نمیتونم اون صحنه رو هم یه جوری نشون بدم...

+++:کتاب ریاضیمون هشت درسه و فرصتمون برای امتحان چهار روز. از نظر ریاضی، کاملا منطقیه که روزی دو درسه بخونم تموم میشه. اما از نظر غیرریاضی و ذهنی، احساس می کنم این چهار درسی که مونده داره کــــــــــش میاد و دو روز فرصت داره آب میره.

چه وضعشه اصلا. بعد دو هزار و خورده ای سال انسان هنوز نتونسته یه همچین تقسیم ساده ای رو درست حل کنه؟

++++:الان که دارم فکر میکنم میبینم واسه همچین پست متنوعی عنوان مبهمی انتخاب کردم. صرفا جهت اطلاع، کازو یه ژاپنی معنی عدد رو میده و کاگه یعنی سایه. یه جورایی شبیه کسی که از سایه اعداد رو کنترل میکنه.

از طرفی، کلمه کازه میشه باد.

کازه کاگه، کسی که از سایه باد رو کنترل میکنه.

(نیشخند نابغه دیوانه گونه) 

ناروتو: جرقه نارنجی می درخشد

چند شب است که دلم میخواهد درباره اش بنویسم. نه به دلیلی که همیشه درباره انیمه ها مینویسم، یعنی مشتاق کردن بقیه برای دیدنش، بلکه برای اینکه چند سال بعد بخوانمش و بفهمم نسبت به آن چه احساسی داشتم، اگرچه دقیقا نمیتوانم توصیفش کنم. چه طوری این احساس، احساسی که حالا دارم، به درستی به خود آینده ام منتقل بشود؟

معما دیگر بس است. لحن کتابی هم همینطور. میخوام درباره ناروتو بنویسم.

باید اعتراف کنم که ناروتو، جاش رو دقیقا همتراز گیم آف ترونز توی قلبم باز کرده. خود منطقیم شاید بخواد بحث کنه درباره عظمت و مشهوریت گیم آف ترونز، اما خود احساسیم همین الان زد پشت گردنش و به روش نینجایی بیهوشش کرد. بله...می گفتم. ناروتو، شبیه ترین انیمه به گیم آف ترونزه(از بین انیمه هایی که دیدم، فعلا. کیمیاگر تمام فلزی هم میتونست این جایگاه رو داشته باشه، ولی هر جور فکر کنی، شاید از نظر کیفی بشه، ولی از نظر کمی، یا بسط دادن داستان و شخصیت ها به ناروتو نمیرسه. این درحالیه که من هنوز :1)خود ناروتو رو کامل ندیدم 2)three big شونن جامپ، یعنی بلیچ، وان پیس و ناروتو رو ندیدم و نخوندم)

چرا ناروتو رو دوست دارم؟ احتمالا با دیدن قسمت اولش، یا خلاصه داستان توی سایت ها نتونید دقیقا درک کنید چرا.(حداقل باید تا آخر ناروتو پارت 1 ببینید) 

 خلاصه ها هیچوقت داستان رو درست به آدم توضیح نمیدن. توی خلاصه ویکی پدیا، میگه شونزده سال پیش یه روباه نم دم شیطانی به دهکده پنهان در برگ حمله میکنه، و هوکاگه، رئیس دهکده، اونو توی بدن یه بچه به اسم ناروتو مهر میکنه. این بچه هم به تنهایی بزرگ میشه. چون همه ازش متنفرن، و میخواد خودش هم هوکاگه بشه که مردم بهش احترام بذارن.

امکان نداره با همچین توضیح خشک و خالی بدردنخوری کسی دقیقا بفهمه ناروتو چیه. ناروتو درواقع، داستان شخصیت اصلی و دوستهاشه، که توی پارت 1، دارن سعی میکنن که قوی تر بشن که بتونن جای بزرگترهاشون رو در نینجا بودن بگیرن(یکی از مهم ترین مفاهیم ناروتو هم همینه نسل جدید و پرورششونه. طوریکه نسل آینده، مثل مهره شاه توی شطرنج توصیف شده)

ولی داستان به همین سادگی نیست. چون چیزهای خیلی زیادی توی گذشته و آینده شون هست که روی زندگی اونها تاثیر میذاره. اتفاقاتی که وقتی خودشون بدنیا نیومده بودن، رخ داده و الان سرنوشت اونا رو تغییر داده یا به هم گره زده. تصمیم ها و انتخاب ها...

هنر کیشیمتو، نویسنده ناروتو، این بوده که قبل از نوشتن چپتر اول باید روی 200، 300 چپتر کار میکرده. حتی قبل از اینکه داستان شروع بشه به تعریف شدن، شروع شده. این از داستان.

حالا شخصیت ها

به نظرم ناروتو از اون داستان هاییه که بعد یه مدت، دیگه دست نویسندش نبوده و متعلق به خدای داستان ها، یا یه همچین چیزی، هست که که شخصیت ها دیگه فقط ساخته ذهن نویسنده نیستن. مثال، مردم پرسیدن که چرا کاکاشی ماسک میزنه، و طرفدارا شروع کردن به تئوری سازی درباره پدرش، دوران کودکیش، پایبند بودنش به قوانین، پنهان کردن احساساتش، پنهان کردن خون دماغ شدنش موقع کتاب خوندن (*_*) و .... 

درحالیکه نویسنده به سادگی گفت:چون نینجا ها به نظرم باید مرموز میبودن، اما اگه واسه همه ماسک میذاشتم طراحیشون سخت میشد، پس کاکاشی همینطوری موند :|

درچنین مواردی، آدم باید ناامید بشه از نویسنده. اما برای من برعکس بود. به نظرم این یعنی نویسنده انقدر شخصیت رو خوب ساخته که دیگه شخصیت نیست. انسانه.

یه پیام بارزگانی:ناروتو جز اون انیمه هاییه که شخصیت فرعی های بسیوووووور جذابی داره. اما جالبیش اینجاست، که حتی در این حالت هم، شخصیت اصلی هرگز از جذابیتش کاسته نمیشه، واصلا نمیشه شبیه شخصیت اصلی شونن گونه با یه دوست خیلی جذاب و عشق دوران کودکی. (البته ناروتو هرسه این گزینه ها رو داره،اما باز هم متفاوته با اکثر شونن ها)

اینجوریه که شخصیت فرعی ها هی جذابتر میشن، بعد ناروتو ازشون میزنه جلو در خفنیت، بعد دوباره شخصیت فرعی ها میزنن جلو و بعد ناروتو و... این ماجرا ادامه پیدا میکنه تا وقتی همه به سرحد جذابیت برسن.

دنیا رو هم که نگم براتون. ما، یا خارجی هایی که زیاد از دوران ادو(یعنی همون دوره زمانی ناروتو) سر در نمیاریم، کاملا حس دوران دایموها، دهکده ها و نینجا و سامورایی ها، کشورهایی که به هم حمله میکنن و حس حال مردم کلا خیلی خوب حس میشه، که به خاطر طراحی و داستان خوب هست.

چیزی که ناروتو حتی از گیم آف ترونز هم بهتر عمل کرده، استفاده از جادو و اینجور چیزاست، که عناصر جادویی ناروتو از گیم اف ترونز برای من حداقل جالبتره. می دونم که گیم آف ترونز اصلا قرار نبوده جادوگونه بشه، ولی خب...شخصا این جور فانتزی رو بسیا دوست میدارم.

What are the most badass fights in Naruto or Naruto Shippuden? - Quora

چیزی که ناروتو گیم آف ترونز با هم توش اشتراک دارن، تولیدکننده های ... هست. تولید کننده های... اه. ولش کن...جای خالی رو خودتون پر کنید.

ناروتو، کش داده شد به خاطر اینکه سازنده هاش از پول بدشون نمیومد. انیمه ای که میتونست توی 350 قسمت تموم بشه، 720 قسمت طول بکشه آخه؟ با یکعالمه ova و فیلر اضافه؟ و آخرم مردم مجبور باشن برن فیلم رو ببینن که آخرش رو بفهمن؟ مانگای ناروتو، نه تنها ازش عقب نیافتاد، بلکه به خاطر فیلر ها خیلی جلو هم افتاد. 

این بلا، سر گیم آف ترونز و سریالش هم اومد، ولی برعکس. یعنی خیلی سریع سر و تهشو هم آوردن.

و آخر سر، امید و حس محبت ناروتو. چیزی که به خودش جذبتون میکنه، انگار...یه حسه عجیبه که شاید خود نویسنده هم براش برنامه ریزی نکرده، ولی توی دنیای نینجاها وحود داره. ناروتو، نه خیلی شونن و پر از شادیه، نه خیلی دارک و واقعی گرا. یعنی داره بین دنیای واقعی(دنیای پر از جنگ) و دنیایی که باید یه روزی داشته باشیم(دنیای پر از صلح که آدما با تلاش میتونن به هرجایی برسن) تعادل ایجاد کنه و از هردوتاش استفاده کنه. از این بابت، بهترین گزینه است که به بچه ها(منظورم از 8،9 سال تا 18 سال، یعنی همون نسل آینده خودمون) نشون بدیم(نشون بدیم فعل درستی نیست. دستش باید ببینیم باشه. چون خودمم جزوشونم *_*) و بگیم:نگاه کن. این دنیاییه که ما باید داشته باشیم.

حس خوب، دوست و خانواده داشتن، خنده ای میان جنگ، درک کردن، تنهایی که به پایان میرسد، نینجا بودن و....

وقتی متنمو میخونم، احساس میکنم اونطوری که باید حسمو منتقل نکردم و فقط از نظر اسختاری ناروتو رو بررسی کردم و گفتم اثر خوبیه. در حالیکه یه اثر خوب نیست. چیزیه که...داستانیه که قراره به یادتون بمونه و احساسیه که قراره توی ذهنتون شکوفه بزنه و ...

واقعا نمیتونم توصیفش کنم.

میشه کمک کنید؟

HD wallpaper: naruto shippuden, anime guy, anime art, drawing ...

پ.ن:میدونستید ناروتو بعد هری پاتر بیشتری فن فیکشن های دنیای رو داره؟

فکر کنم میدونستید چون خودم گفته بودم به گمونم...هووم.

از تعداد فن فیکشنا، میشه به این رسید که چقدر داستان روی طرفدارا تاثیر گذاشته که دلشون بخواد وقت بذارن و داستان خودشونو برای اون داستان اصلی بنویسن. انار هرچی فن فیکشنا برای یه داستان(تاکید میکنم. داستان) بیشتر باشه، ارج و قربش برای خدای نوسندگی بیشتره.

(به این اشاره کنم که به اندازه ناروتو، معتاد یکی از فن فیکشن هاش شدم dreaming of sunshine، که خیلیم معروفه.)

پ.ن:و آهنگ ها...

خدایا آهنگ ها...

ناروتو همونقدر که آهنگ های غیرقابل تحمل داره، آهنگ های بی نظیرم داره.

اینهایی که میذارم مال ناروتو شیپودن هستن، ولی ناروتو هم دو تا اوپنینگ قشنگ داشت که حوصله پیدا کردنشون رو ندارم، شرمنده:

cascade.mp3/

u_can_do_it_

shalala

blue bird

freedom

و همونطور که به یه دوست پیشنهاد کردم، یه بارم که شده آهنگای بیچاره رو گوش بدید..هم گناه دارن..هم ثواب داره :)

 

ویرایش:ای خود آینده، این همه وراجی فقط یک هدف داشت، و آن هم این بود که بگویم، ناروتو واقعا مثل یک جرقه نارنجی وسط تاریکی می درخشد، در ذهن و روح تو می درخشد، اگه چیزی که لازمه رو ازش برداشت کنی.

منظورم اینه که...آخ بیخیال، خود آینده خنگ عزیزم، فقط اینو بدون که همیشه امید هست که بتونی یه ذره شبیه ناروتو باشی، و خیلی هم ارزششو داره. ارزش این همه تلاش و سختیو داره. حتی اگه فقط یه لحظه باشه، اون لحظه خاص...حس گفت انگیزی داره.

اون لحظه ای که جرقه نارنجی می درخشه.

سبک تر از بال یک پرنده آبی

واقعا هیچ احساسی نمیتونه جای احساس موقع خوندن یه کتاب خوب رو بگیره. حتی دیدن یه انیمه خوب هم نمیتونه.

وقتی شروع می کنی به خوندن، آروم آروم آروم درونش ذوب میشی، لابه لای صفحاتش حل میشی. یه کم بعد، فراموش می کنی که میخوای نفس بکشی. فراموش می کنی چطور صفحه ها رو ورق بزنی. اسمت رو، حتی اسم حروف و زبانی که داری کتاب رو بهش می خونی فراموش میکنی. 

تا اینکه به یه جایی میرسی که دیگه نمیتونی تحمل کنی. باید کتابو بذاری زمین و سعی کنی نفس کشیدن رو به یاد بیاری. بخوای بلند شی و پرواز کنی، یک احساس آبی رنگ و زیبا درونت بال می زند که مجبورت میکند تکان بخوری.

حس میکنی که از....بال های آن پرنده آبی هم سبک تری.

 

 

 

 

تلخ و اعصاب خرد کن نوشت:احساس شگفت انگیزیه، خوندنشون. کتاب ها رو میگم. ولی نوشتنشون درد داره. نه یه درد لذت بخش، واقعا درد داره. از همون دردایی که ذهن انسان ذاتا ازش فراریه، و مشکل اینه که نمیتونی فریاد بکشی. فقط مجبوری کلمه ها رو از هزارمین تا اولی، هفت تا هفت بشماری.

درد داره، مخصوصا وقتایی که نمیتونی یا نمیخوای بنویسی.

قسمت 82 ناروتو شیپودن، یک دلیل برای اضافه کردن آن به لیستتان

اپیزود 82ناروتو شیپودن، یا همون فصل چهار قسمت 11، شاهکار بود. یه شاهکار عجیب، از همه نظر. داستان، نور و رنگ، انیمیت و...

تصمیم گرفتم قلم(کیبورد؟) به دست بگیرم و حتی شده یه چیز غیر داستانی، یعنی نقد(بیشتر تعریف) این اپیزود رو بنویسم. خیلی از چیزهایی که اینجا مینویسم، ترجمه شده یه سری سایت هاست که فیلتر شدن و یا صرفا نقطه نظر خودمه. و البته، دارای اسپویل هست. اگه هم میخواید بخونید، سعی کنید اسما رو یاد نگیرید.

نه..این چیزی نبود که میخواستم بنویسم

صبح زود باید بیدار بشم، صبحونه رو آماده کنم، سوار مترو بشم، برم مدرسه و با یکعالمه دانش آموز خوب و بد، جالب و رو مخ، عجیب و عادی سر و کله بزنم و سعی کنم بهشون توضیح بدم چرا یاد گرفتن معنی شعرهای مولانا لازمه. یا اینکه ردیف و نهاد و مفعول و فعل های اسنادی چه تاثیری رو زندگیمون دارن. 

ده دقیقه مونده به آخر زنگ بهشون بگم برای نمره مستمرشون باید یه کتاب دلخواه انتخاب کنن و دربارش یه تحقیق 5 صفحه ای بنویسن...و با غرغر هاشون روبه رو بشم. البته، برق چشمای یکی دو نفر از بچه ها از چشمم دور نمی مونه.

زنگای تفریح در سکوت یه گوشه حیاط بشینم، نه داخل دفتر معلما، و به فکر فرو برم. شاید یه دانش آموز پاول مانندی باشه که بیاد ازم یه سوالی بپرسه و منم براش بشم آنی شرلی.(بهتر بگم...یه چیزی شبیه آنی شرلی.)

با خستگی، با کیف پر از ورقه امتحانی دوباره میرم توی مترو و به حرفهای مردم گوش میدم. همزمان شماره خونه رو میگیرم. مامانم جواب میده. ازش حال رها و سعیدو میپرسم...

این ایستگاه باید پیاده شم. از پله ها میام بالا و نور آفتاب میخوره توی چشمم. تا خونه راه زیادی نیست. پیاده میرم. جلو در کتابفروشی می ایستم. یه نگاه به کتابا میکنم، یه نگاه به موجودی حسابم. آخر سر تصمیم میگیرم تا سر برج رو با کتابخونه زنده بمونم.

میرم خونه، نهار درست میکنم، ورقه هامو تصحیح می کنم، یه نگاه به برنامم میکنم. امروز کلاس زبان ندارم. دانش آموزه گفته نمیاد، منم که از خدامه.

لپتاپو روشن می کنم...اول یه صفحه ورد نصفه کاره رو باز می کنم. «فصل شونزدهم»

از کجا میدونم که نصفه کارست؟ خب...راحت میشه یه صفحه ورد که منتظر نوشته شدنه رو از یه صفحه ورد کامل و پرغرور تشخیص داد. اینیکی از اون نصفه هاست.

از اینکه استاد بلد نبود پاسخ سوالات را واضح بدهد دلخور می شد. ولی در این مورد، پاسخ کاملا مفهوم بود.

چند دقیقه زل می زنم به آخرین خطی که نوشتم. بارها و بارها میخوانمش. آنقدر که برایم بی معنی می شود. بی آنکه بفهمم، یک ساعت گذشته. آهی می کشم. خودم هم میدانم که یک زن عاقل و بالغ سی و چهار ساله نباید مثل یک بچه 14 ساله تازه به رویا رسیده رفتار کند. چیزهایی هست که باید برای نگه داشتن همه چیز....خوب نگه داشتن همه چیز انجام بدهم. باید حواسم را بیشتر جمع کنم و به زندگی و دنیا برگردم...

نه!نه! سرم را تکان میدهم. بیخیال صفحه ورد نصفه کاره و کلمات چرت و پرت توی مغزم میشوم و یک صفحه ورد کاملا جدید باز می کنم. صفحه های خالی از صفحه های نصفه به مراتب قابل تحمل ترند. هنوز لکه دار و زشت نشده اند. هنوز میتوانی شکلشان بدهی...هنوز میتوانی از نو شروع کنی. یک زنگ انشای کامل را وقت داری....

 

 

«او» وارد اتاق می شود. لبخند میزنم، لپتاپ را میبندم و کنار میگذارم. از روزش می پرسم، از روزش می گوید. میپرسم نهار خورده؟ میگوید آره...ولی آره گرسنه است. بالاخره باید هم بفهمم کی آره هایش سیرند و کی گرسنه. کی مزه پیتزا می دهند، کی فلافل.

همانطور که غذا را می گذارم توی مایکروفر، از پنجره بیرون را نگاه می کنم. هوا تاریک شده. باید شام را حاضر کنم. همین که از سلامت و امنیت غذا روی گاز مطمئن می شوم، میخواهم بروم سراغ لپتاپ که دیانا زنگ میزند. نمی شود جوابش را ندهم. تلفن های قبلیش را هم پیچانده ام.

تا به خودم می آیم، با شکم پر، چهره آرام و ذهن خسته، خودم را لای تاریکی و پتو پیچیده ام و بدون حرکت، حتی یک سانتی متر حرکت، روی تخت خوابیده ام و به نقطه ای در سقف خیره شده ام. همان نقطه ای که بیست و دو سال پیش به آن خیره شده بودم، ولی در سقف خانه ای متفاوت. همان نقطه و همان سقف سفیدی که باعث شد آن برق خاص توی ذهنم بدرخشد. آن کلمات خاص توی ذهنم رژه بروند.

زنگی توی مغزم به صدا در میآید.

زنگ طولانی، آزار دهنده و دردناک.

زنگ انشا تمام شد.

 

 

 

این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.

راستی...این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.

هرگز هرگز...نمی خواهم این هیچ جایی، روی هیچ کاغذی نوشته شود. نمی خواهم روی کاغذ هستی و جهان ثبت شود. 

نمیخواهم در طول بیست سال....بزرگ نشوم. تغییر نکنم...همین منی بمانم که مانده ام.

اصلا...این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.

نمیدانم چه میخواهم بنویسم. نه که نتوانم. نمیدانم. من میتوانم هرچیزی را بنویسم. هرچیزی...به جز فصل شانزدهم را. من میتوانم هزاران زندگی برای خودم بنویسم. هزاران زندگی برای دیگران بنویسم.

اما نمی توانم قبل از خوردن زنگ، فصل شانزدهم را تمام کنم.

اینتر

بک اسپیش

اینتر

بک اسپیس

اینتر

بک اسپیس

مدام این را در صفحه تکرار می کنم.

نمیدانم...نمیتوانم....نمیخواهم

فعل های منفی لعنتی

نمیدانم میخواهم چه بگویم. میخواهم بگویم باید بیشتر تلاش کنم؟ میخواهم بگویم تسلیم نمی شوم؟ میخواهم بگویم این رویای من است؟

نمیگویم.

این رویای من نیست.

بود..ولی الان نیست.

دیگر نمیدانم باید چه کار کنم.

کار دیگر....کارهای دیگر...

من تسلیم شدم.

من اینجا تسلیم شدم.

دیگر پرواز نمی کنم.

 

 

اصلا قرار نبود این شود. نباید این میشد. میخواستم آهنگ بلو برد را بگذارم با کاور خودم. همه آن جملات قشنگ درباره رفتن به سوی آسمان آبی آبی آبی...همه آن مصرع ها درباره باز کردن بالها و پرواز...

ولی در عوض..درباره ناتوانی کلمه ها میشنوم. درباره دردی که به قلبم میخنده. 

اگه میتونستم پرواز کنم....هرگز برنمیگشتم...

اگه میتونستم...

واقعا کلمه های ناتوانن...ولی خیلی زیبان. مگه نه؟

+مدام صفحه رو رفرش می کنم که شاید یکی تصمیم بگیره یه نظری برام بذاره...حتی از اون نظرای گانباره(تو میتونی) گونه هم قبوله.

++نکنه یکی تو وجودم کیوبی ای...چیزی گذاشته؟

الان فقط یکی مثل ناروتو میخوام که بیاد بگه من حالتو می فهمم میدونی؟ منم مثل توئم میدونی؟ بعد بذاره هرچقدر دلم میخواد کتکش بزنم و حالم که خوب شد یه نصفه لبخندی بزنه بگه ه..لن. و از حال بره.

من در گذر زمان!

بزرگترین دغدغه من، ساعت 11 : چرا این پتو انقدر گرم و نرمه؟

بزرگترین دغدغه من، ساعت 11:30:چرا این کلاس عربی انقدر بدردنخوره

بزرگترین دغدغه من، ساعت 12:چرا این ساسوکه انقدر لوس و ننره؟

بزرگترین دغدغه من، ساعت 12:30:چرا گوشی تو مدرسه ممنوعه، ولی مدرسه تو گوشی نه!

بزرگترین دغدغه من، ساعت 1: چرا کرونا انقدر باکاست؟ چرا...آخه چرا استان ما باید سفید باشه؟ چرااااااااااااااا باید مجبور باشم در عرض یه هفته ناروتو شیپودن رو تموم کنم چون مدرسه ها احتمالا باز میشه

بزرگترین دغدغه من بقیه روز: مرگ درد داره یا نه؟ به نظر خیلی شیرین میاد!

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan