به جای خزیدن، وی بالاخره در راه نوشتن «قدم برمی‌دارد»

تصمیم گرفتم امروز یه ذره بداهه بنویسم. یعنی رو جمله هام زیاد فکر نکنم، و بعد یه عمریم که شده، پستم *مفید* و *زیبا* نباشه.

چرا؟ اولین دلیلش اینه که میخوام یه ذره خودم باشم.

دومین دلیلش اینه که میخوام این جمله سیمین دانشور رو تمرین کنم که گفته:«نثر را باید بعد خواندن فراموش کرد.»

این جمله، طوری تکونم داد که تاحالا هیچ آموزش نوینسدگی ای تکونم نداده بود. تازه الان فهمیدم، همه اون زمان هایی که درباره شخصیت، قهرمان، ضد قهرمان و پلات توییست های مختلف خوندم، همشون به اندازه همین یه جمله می ارزیدن.

نثر نباید زیبا باشه. باید تاحد امکان در جریان باشه. حدود چهار فصل، معادل 40 صفحه با خط ریز انگلیسی نوشتن برای من طول کشید تا اینو بفهمم. هی سعی می کردم از ضمیر کمتر استفاده کنم. «دختر موسیاه آمد.»،«جونین قدرتمند خندید.» برای همین از یه همچین چیزایی استفاده می کردم، که بعدا تو ردیت از یکی شنیدم(خوندم) که از این چیزا استفاده کردن باعث وقفه در خوندن میشه، و باعث میشه خواننده چند صدم ثانیه به این فکر کنه که دخترموسیاه کی بود.

من هی دنبال کلمه مناسب می گشتم برای "گریه کردن"، بدون اینکه بفهمم مهم اون گریه کردنه نیست. مهم این نیست که بگی Cry یا  Sob یا tears fell. مهم اینه که خواننده حس بد... حس غم و غصه و tension رو حس، و تو فضا لمس کنه. 

تازه این فقط تو نوشتن داستانام بود. توی پست های اخیرم، نه اصلا... پستای کل وبلاگ به جز چند مورد خاص اگه ببینید، دو تا مشکل بزرگ مشاهده میکنید. 1)عدم ویرایش 2)عدم مفهوم و پیوستگی.

یه کتابی از نشر پرتقال بود به اسم «این کتاب را ممنوع کنید» و شخصیت اصلی کتابخون داستان، خیلی کم حرفاشو به زبون می آورد. طوریکه همه بدون اینکه بدونن یا بخوان بهش زور میگفتن. سر چیزای خیلی کوچیک، مثلا تو یه صحنه خیلی دردناک، به خاطر سر و صدای خواهراش، واینکه مادر و پدرش تو آشپزخونه و حال کار داشتن، رفت تو دستشویی درسشو خوند. (نه فقط همون یه بار. انگار جای همیشگی بود) یا مثلا یه چیز عادی مثل اینکه خواهرش دوست نداشت طرف آفتاب بشینه تو ماشین، و هربار مادرش میگفت تو بزرگتری و تو برو اونطرف بشین، و خب، این در طولانی مدت آزاردهنده است. دلیلش این بود بیشتر وقتا به جای حرف زدن، تک گویی درونی می کرد. مثلا اینطوری:

«این رفتار نسبت به کتاب ها خیلی زشت و ناپسنده، خانم فلانی.»

این چیزی بود که میخواستم بگویم. ولی در عوض فقط با صدای ضعیفی گفتم:«به... بهش دست نزن.»

بعدا یکی بهش گفت:«قبلا به نظر میومد بیشتر داری با خودت حرف میزنی، تا با من.»

خب انگار منم همینم. با خودم حرف میزنم. دلیلش چیه؟ دی دریم کردن زیاد. مثلا من قبل نوشتن یه پست همشو تو ذهن خودم می نویسم، بعد بلند میشم و در لپتاپو باز می کنم. برای همین، مثلا من باید مفهوم "الف" و "ب" و "ج" رو توضیح بدم بهتون، ولی مفهوم "ب" رو یادم میره بگم چون تو ذهنم یه بار گفتمش، و فکر می کنم شما هم میدونید داره تو ذهن من چی میگذره.

این تو داستان هام هم هست. مثلا من هرچی صبح مینویسم شب قبل خواب برای باران تعریف می کنم، بعد بینش باید کلی براش توضیح بدم که منظورم از این جمله، این مفهوم پنهانی و جذاب بوده. و آخرشم نمی فهمه. اونوقت چطور از خواننده، که من نیستم براش توضیح بدم، انتظار دارم بفهمه؟

یا مثلا تو پست قبلی، کاملا در ذهن و روح و جسم من مشخص بود که دارم درباره چی حرف میزنم. مسلما میدونستم که اگه پست قبل بخشی از یکی از داستانام بود، و نویسنده اش شخصیت اصلی، اون شخصیت اصلیه حقیقتا مازوخیست بود، حتی اگه بگه که من مازوخیست نیستم.

اون شخصیت مسلما داشته سلف هارم میکرده، حتی اگه خودش حس میکرده اونقدر شدید نیست که بشه اسمشو گذاشت سلف هارم. اگه اون بخشی از یه داستانم بود، باید داستانه رو حذف می کردم. شیفت. دیلیت.

چرا؟ چون کسی اینو احساس نکرد. تعداد خیلی کمی متوجه قسمت دردردردردرد شدن. این نشون میده چه‌قدر تو قضیه Show, not tell ناتوانم. حتی تو زندگی واقعی.

البته، این چند روز به طرز محسوسی بهتر شدم. حالا میرسیم بهش بعدا.

خب قبل از اینکه از بحث دیگه زیادی دور بشیم، دو چیز رو بگم:

یک: «این کتاب را ممنوع کنید.» برعکس اسمش که به شدت تجاری به نظر میاد، کتاب خیلی قشنگیه و من هنوز بعد دوسال خوندنش، نسبت بهش حس همذات پنداری میکنم.

یک و نیم: دلم خیلی کتاب نشر پرتقال میخواد. برم سایتشون ببینم جدید چی آوردن.

یک و هفتاد و پنج: کلا دلم خیلی کتاب میخواد. کتاب کاغذی. خیلی کاغذی.

لعنت بر کتاب الکترونیک. چیه این... تازه یه روز خاص هم به مناسبتش نام گذاری کردن. ایــش.

دو: دارم کتاب سیمین دانشور در آیینه آثارش رو میخونم.

اوه.

خب، این "دو" خودش کلی توضیحات میخواد.

کتابخونه ما پر از کتاب شعر و کتابای قدیمی خفنه. من بچه که بودم کلی افتخار می کردم که مامان بابام کتابخون بودن و بابام تو جوونیش شعر میگفته و اینا... بزرگتر که شدم فهمیدم از این خبرا نیست، و بعضی از این کتابا رو مامان بابام حتی نمیدونن مال کدومشون بوده یا از کجا اومده. از جمله همین کتاب «سیمین دانشور در آیینه آثارش»

و شاید براتون جالب باشه، که من تاحالا یه داستان کوتاه هم از سیمین دانشور نخوندم، و حتی جدیدا فهمیدم همسر جلال آل احمد بوده. جلال آل احمد هم کلا یه مجموعه داستان سه تار رو ازش خوندم، که نمیدونم الان کجاست. احتمالا دادمش به دیانا. نمی‌دونم.

ولی حتی با اینکه هیچی ازش نخونده و نشنیده بودم، الان عاشقشم. شاید دچار سندروم استکهلم شدم... یه طورایی. البته نمیدونم اینجا کاربرد داره یا نه. آخه من یه شدت در ایزوله ام از نظر کتاب کاغذی، طوریکه به هر کتاب جدیدی چنگ میندازم.

یه پست جدا براش مینویسم. این داره خیلی طولانی میشه. معذرت :)

-*-*-*-*-*

این رو داشتم به عنوان کامنت برای این پست سرکارعلیه مینوشتم، که خیلی طولانی شد. گفتم بیارمش اینجا همه ببینن.

این موضوع یه مدتیه خیلی اذیت کننده شده. مخصوصا برای دانش آموزا و دانشجوها. چون توی مجازی، باید برای یه جمله به معلم گفتن، باید کلی ادب اضافه بریزی. «سلام خانم. وقتتون به خیر. جسارتا، اگه مشکلی براتون نیست، میشه این سوال رو که تو امتحان داده بودید لطف کنید توی کلاس حل کنید. اگه زحمتی نمیشه و خودتون صلاح میدونید البته. ببخشید که مزاحمتون شدم.»

چون که خیلی راحت میتونن از یه جمله بدون «لطفا» و «خواهش میکنم»ت اسکرین بگیرن و بفرستن برای مدیر و بدبختت کنن که چرا بهم بی احترامی کردی. چرا به جای دو تا قلب یدونه گذاشتی؟ این وسط انقدر حاشیه مجبوری بری که معلمه اصلا نمیفهمه چی میخواستی از اول.

حالا این مشکلی نبود، اگه مثلا معلم زیست برامون میز پاییزه اش رو نمیفرستاد و مجبور نبودیم کلی قلب و ستاره و اینا بفرستیم. یا اینکه پسربچه معلم نمیومد موقع کلاس هی از کت و کول مامانش بالا بره و ما فردا امتحان نمی داشتیم، ولی با اینحال مجبور نمی بودیم که تحمل کنیم و بگیم:«وای، چه ناز!» درحالیکه معلم با یه بار سنگین روی شونش، داشت سعی می کرد رو درس تمرکز کنه.

دقیقا اون لحظه حس کردم ساکورا، و ساکورای درونی دقیقا چه مفهومی داشتن. اینطوری بود که از بیرون داشتیم لبخند میزدیم به معلمه، و قربون صدقه میرفتیم، ولی از درون مشت میزدم به هوا درحالیکه داد میزدم شاننارووو!! خفه شید دیگه!

شاید اینا به نظر بی اهمیت و جزئی بیان، ولی وقتی رو هم جمع میشن خیلی آزار میدن آدم رو. چون نمیتونی به معلمت بگی این طرح بومی که برامون گذاشتی نامنصفانه است، یا اینکه این جزوه ای که مجبورمون کردی بخریم 30 هزار تومن به درد... به درد آتیش درست کردن وسط جنگل میخوره. یا اینکه همچین تصویرایی به وجود میاد: کلیک.

یعنی یا باید معلم باشید، یا موافق :|

 

-*-*-*-*

ری‌پست

زمان:

جمعه، یک آذر 98

11 ماه پیش.

همونطور که توی غم و غصه های خیالی و غیرخیالی خودم (1champange problems) غرقم، یهو آنتی (auntie) مثل طوفان میاد، با حفظ فاصله و زیر کلی ماسک،«یه سری خرت و پرت برای هلن و باران» میاره و مثل باد ناپدید میشه.

و حدس بزنید توی اون خرت و پرت ها چی هست؟

یککک برچسب از ایتاچی تمام قد

و یککک برچسب از انیمه هیوکا! چیتاندا و هوتارو!

واییی خیلی خوشحالم! ایتاچی رو زدم پشت لپتاپ به عنوان الهام دهنده!!! خیلی بچگونست ذوق کردن به خاطر همچین چیزی...

ولی واقعا به اندازه همون گردنبند قلبی ذوق ذوق ذوق ذوق زدم!!

که میشه خییلی زیاد!!

 

ری‌پستی دیگر 

زمان:

دوران امتحانات پارسال

خیلی این چند وقت استرس داشتم به خاطر اینکه امتحانات ترمه و من هیچ نه درسی، نه چیزی. تازه آزمون شبیه سازمم گند زدم. بعد به این پست برخوردم، و فهمیدم میشه یه چیزایی از خود قدیمم یاد بگیرم!! باورم نمیشه... پارسال که امتحانا حضوری بود انقدر... انقدر در جشن و سرور بودم، اونوقت موقع مجازیا دارم خرخونی میکنم؟ وای بر من! چه بر سرم آمده!

نتیجه این نتیجه گیری، شد این پست طولانی و پر و پیمون که نصف عصر رو وقت گذاشتم براش.(کلش؟ آهان از اتاق فرمان میگن کلش!)

+بابا از تعطیل شدن کلاس و *دوره* کردنا لذت ببر. دوباره ترم شروع بشه باید از زندگی انیمه شوجویی به زندگی انیمه شوننی برسی.

-اوهوم!

+بریم انیمه ببینیم؟ 

-بریم.

 

پ.ن:سلام :)

اگه تا اینجا خوندید، خدا قوت بهتون :)) باریک الله دارید.

خب، چطور بود؟ این پستا بهترن؟ یا برگردیم به پستای مفیدتر و عمیق تر؟ البته، منظورم از نظر طولانی بودنشون نیست. کلا... خودم‌نویس بهتره، یا دفترچه یادداشت «چی یاد گرفتم ها»؟

نمیدونم. 

خدایا نمی‌دونم.

 

پ.ن2:و البته، اینم نمیدونم که الان این شلم شوربا رو باید تو کدوم دسته بندی بذارم :|

(دختر با کف دست به پیشانی می کوبد)

 

1:champagne problems اسم یه آهنگ از آلبوم evremore تیلور سویفت بود، که به معنای مشکلات خیالیه، که از شادی زیاد بوجود میاد. مثل این مشکلاتی که آدمای پولدار، یا به اصطلاحی، خوشی زیر دل زده ها، دارن.

از اینجا گوش کنید.

 

 

یک آهنگ بسیییار شور جوانانه

 

پ.ن3:لعنتی. یادم رفت... باید واسش اسمم بذارممم؟؟

 

ویرایش: این پست و کامنتهایش

Harm

ساعت نه و بیست دقیقه است و من زیر پتو خودمو جمع کردم. ۱۳ دقیقه تایمر گذاشتم که بخوابم/چشمامو ببندم. بستن جشم خالی کافی نیست. چون چشمام درد نمیکنن، ذهنم درد میکنه. مغزم شروع میکنه از این ۱۳ دقیقه سواستفاده کردن. برام تبلیغ و ایمیل اسپم میفرسته. بی هوا میزنم روش و میبنم ایده یه داستان جدیده. قبل از اینکه بتونم کنترلش کنم، از یه صحنه فلافی و کوچیک، تبدیل میشه به یه هیولا. شخصیت ها و انگیزه هاشون پخش میشن جلوی چشمم. همون شخصیتایی که تا حالا به پونصد شکل ممکن نوشتمشون و پیشنویسشون کردم، با انگیزه هایی نسبتا مشابه. قبل از اینکه بتونم دکمه ضربدر قرمز رو پیدا کنم، نصف داستان پخش شده و دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم که بقیشم نگاه نکنم. چشمامو محکمتر به هم فشار میدم و سرمو با فشار تکون میدم که افکار از ذهنم بریزن بیرون و مغزم خالی بشه.

نمیدونم چی میشه که ذهنم منو میبره به کامنت خجالت آوری که به نزدیک نه ماه پیش به یه نفر دادم. انقدر خجالت آوره که دلم میخواد محکم خودمو بزنم، وقتی به این فکر می کنم که اون لحظه چی فکر کرده درباره من. حتی فکر اینکه احتمالا اون کامنت الان یادش رفته آرومترم نمیکنه. به هرحال اون لحظه که اینطوری دربارم فکر کرده.

انقدر خجالت آوره که ناخودآگاه، شایدم خودآگاه، احتمالا خودآگاه، شستمو محکم گاز می گیرم. صدای شکستن استخون رو زیر دندونام میشنوم. یا حداقل، یه صدایی شبیه اون. خودم میدونم که نمیتونی استخونتو با دندون خودت بشکونی.

دلم میخواد بگم مازوخیستم، ولی نیستم. و مشکل همینه. من از درد لذت نمیبرم. حتی ازش وحشت دارم. نمیتونم درست در خودم ایجادش کنم. دلم میخواد بتونم. دلم میخواد. به خاطر بی فایده بودنم، به خاطر اشتباهاتی که مدام میکنم، به خاطر اشتباهاتی که کردنشونو تموم نمیکنم.

شاید اینطوری بتونم خودمو متوجه کنم. به کمک درد. مثل توی داستان‌ها که شخصیت اصلی، وسط خطر خوشو نیشگون میگیره، به خودش سیلی میزنه، و درد هوشیارش میکنه.

مشکل اینه که اینجا داستان نیست. مثل داستان ها نیست که بتونی انقدر محکم لبتو گاز بگیری که خون بیاد. یا اینکه رد ناخن روی پوست، تا مبارزه بعدی قهرمان داستان نمیمونه و خیلی زود ناپدید میشه. دلم میخواد پاشم و دنبال یه وسیله موثرتر بگردم، ولی یادم می افته که فقط ۱۳ دقیقه وقت دارم که ذهنمو خالی نگه دارم. همون سیزده دقیقه ای که بخش اعظمشو داشتم این پستو تو ذهنم می نوشتم.

زنگ میخوره. باران میگه دوباره میذارتش، چون کم بود زمان استراحتم. اول میخوام بگم باشه، بعد میگم نمی‌خواد. نمیدونی که کل زندگی من یه استراحت کش دار و بی معناست. این جمله اخر رو بلند نگفتم. قبلا همچین حرفایی رو بلند می گفتم. به مامان، به باران. بهشون توضیح میدادم که چرا بی معنا و بی فایده بودم اون روز،هفته،ماه،زندگی. ولی خیلی وقته دیگه لازم نمیدونم. قانع کردن مردم فایده ای به حالم نداره. حتی دردو کمتر میکنه. دردای اینطوری رو نباید تقسیم کرد. باید درونم بمونه، آروم اروم باعث تغییر بشه. شاید.

چایی می‌ریزم. بخار سفید از آب جوش پیچ میخوره و میاد بالا. از دیدنش سیر نمیشم. هر وقت چایی می‌ریزم، بلا استثنا یاد حرف معلم شیمی هفتم می افتم. معلم خوبیم نبود. نمی‌دونم چطور یادم مونده. دقیقا لحنش یادمه، وقتی گفت دستشو با بخار سوزونده. و اینکه بخار از آب جوش داغتره. من قبل از اون اینو نمیدونستم،  ولی بعد از اون هیچوقت یادم نرفت.

دستمو می‌برم بالاش. گرم و خوبه. قلقلک میده. ولی نمیسوزونه. بیشتر نگه میدارم، ولی بازم چیزی اتفاق نمی‌افته. انگار ضعیفتر از اونیه که بتونه باعث تحول درونی بشه. میدونید، از همونا که شخصیتای داستانا دارن. خیلی ضعیفه. خیلی.

هزاران زندگی

گفتند:«کسی که کتاب می‌خواند هزاران زندگی را قبل از مرگش زندگی می‌کند، و کسی که هرگز کتاب نمی‌خواند، فقط یک زندگی را.»

 

 

من از وقتی خواندن یاد گرفتم، زندگی کردن را شروع کردم. هزاران زندگی را زندگی کردم. آن هم نه یکی یکی. داستان ‌ها که مرتب توی صف منتظر زندگی شدن نمی ایستند. زندگی ها به من هجوم آوردند. با هر کتاب، کمِ کمش چهار داستان تقلاکنان خودشان را در روحم جای دادند، و همانجا ماندند. نرفتند. لایه های جدید، زندگی های جدید رویشان را گرفت، ولی همیشه همان زیر ماندند. تپه شدند. فسیل تشکیل دادند. قالب های خارجی و داخلی، نفت شدند، گاز شدند.

خود هفت ساله من، از آن روزی که رسما خواندن یاد گرفتم، شروع کرد به تحلیل رفتن. محو شدن. نه ناگهانی. همین زندگی ها آرام آرام رویش جمع شدند. خود هفت ساله من، خود هفت ساله نماند. بزرگ شد. زیر تپه زندگی های دیگر دفن شده بود، برای همین از یکجایی به بعد رنگ نور را ندید. هرجا که چشم میچرخاند، زندگی های دیگر بودند. شخصیت ها، داستان ها، دنیاها...

دیروز که داستان دیگری میخواندم، زندگی دیگری را زندگی می کردم، فهمیدم که چرا دلم نمیخواهد زندگی کنم.

من قبلا هزاران زندگی را زندگی کردم. هزاران زندگی رنگارنگ تر، شوق بر انگیزتر، دراماتیک تر، پرهیجان تر.

چرا باید این زندگی را بخواهم؟ چرا کسی که هزاران زندگی را زندگی کرده، باید دلش یکی دیگر هم بخواهد؟ 

 

گفتند:«آن زندگی ها داستان بودند. خیال بودند. این زندگی واقعی است. هیچ چیز زندگی واقعی نمی‌شود.»

راست گفتند. فقط.... مشکل این است که من دیگر هزاران زندگی را زندگی کردم. زندگی واقعی، با همه مزه هایش، با همه رنگ های حقیقی ترش، با همه شور جوانیش، گم شده. نه اینکه دیگر دوستش نداشته باشم، نه اینکه دلم را زده باشد، فقط گمش کردم. هرچه میگردم، هرچه لایه های زندگی ها را کنار میزنم تا به واقعیت برسم، تا به سطح زمین برگردم، نمی‌شود.

تا از یک زندگی بیرون می آیم، زندگی دیگری جلویم را میگیرد. در آغوشم میگیرد، برایم قصه میگوید. به حرف هایم گوش می دهد، بهم ایده میدهد. تا حواسم پرت است، شاخه های سبز و سیاه تله شیطان، می‌کشندم پایین و پایین و پایینتر. گرم حرف زدنم و نمیفهمم، که دوباره برگشتم همانجایی که شروع کرده بودم. بین زندگی هایی که جمع کرده ام. بین دوست، هم‌بند و زندانبان هایم.

 

گفتند:«کسی که کتاب نمیخواد، فقط یک زندگی را زندگی می کند.»

ولی مگر همین یکی کافی نیست؟

از اول قرارمان همین یک دانه بود، نه؟

 

شاید تقصیر همین هزاران زندگی است، که انقدر نسبت به زندگی خودم، زندگی ای که به نامم زده اند و سهمم بوده، بی اشتیاقم.

هرچیز بی‌نظیر در دنیا(شاید هم نه؟)

*-*-*-*

دست آخر، نجی هیچ ایده ای نداشت که چرا تیغ را روی زمین انداخت، شیر دوش را بست و کفش هایش کنار زد، زیر پتو خزید و آنقدر گریه کرد که خوابش برد.او نمیدانست چرا، و چه نیروی نادیدنی ای جلویش را برای انجام دادن این عمل، عمل نهایی ابدی شدن و مرگ، گرفت.

اما نجی می دانست که بالاخره جلوی خودش را گرفته. میدانست که میخواسته جلوی خودش را بگیرد.

برای همین، از آن به بعد هروقت نجی درباره کشتن خودش فکر میکرد، دوباره به آن لحظه برمی گشت، و به خودش یاد آوری میکرد حتی هنگام ته ته ته دره، هنوز توانسته دلیلی برای زندگی پیدا کند، حالا هرچیز که میخواست باشد.

نجی باید ادامه می داد، چون حتی غمگین ترین نسخه او به اندازه کافی قوی بوده که به زندگی ادامه دهد.

اما هنوز کنجکاو بود که... چرا فقط تمامش نکردم؟ چی حلوی من را گرفت؟

نجی شک داشت که هرگز بتواند بفهمد چه در ذهن نجی آن روز، می گذشته.

ولی دلیل...دلایل ادامه دادن خود حالش را میداند.  هروقت احساس بدی پیدا می کرد، آنها را میشمارد.

صبح هایی که صرف چای خوردن میکرد، خوابیدن تا ظهر در یک روز تعطیل، زودبیدار شدن، پول جمع کردن برای سلاح مدل حدیدی که چاکرا در آن جریان پیدا می کرد. سگ بی خانمانی که در راه خانه بهش غذا داده بود، احساس موفقیت بعد از تمرین، احساس عشق، امید، شادی و حتی غم.

زندگی خودش دلیلی برای ادامه دادن زندگی است، و حتی وقت هایی که صداها بیش از حد بلند، و درد بیش از حد دردناک است، زندگی برای او دلیلی برای زندگی پیدا میکند.

با وجود همه چیزهایی که یاد گرفته، نجی میدانست که خودش تنهایی نمیتواند بجنگد.

-*-*-*-*-*

ساسوکه نفس عمیقی کشید، و شروع کرد به لیست کردن اندک چیزهای کوچکی که باعث خوشحالیش می شدند. این تمرین برای این بود که هر چیز کوچکی که از آن لذت می برد را به یاد بیاورد. حالا چه بازی موردعلاقه اش باشد، چه بستنی ای که از مزه اش لذت می برد. ساسوکه همه چیزهایی که شاد یا آرامش می کردند را بارها و بارها تصور می کرد. تمرین پیچیده ای نبود، لی تکرار کردن چیزهای خوشحال کننده باعث میشد بفهمد چیزی که باعث ناراحتیش شده بود کوچک و بی اهمیت بوده.

او لیست را آغاز ، و نفس هایش را باز دم و بازدمهای مرتب کنترل کرد.

سوختن شمع های سیب و بافت نرم لحاف پسرعمویش را تصور کرد. بلوط هایی که روی زمین پخش شده اند، برفی که کف دستش آب میشد، صدای تایپ کردن با کیبورد، موی تمیز و زبر فرچه مسواک.

بوی کف چوبی خانه، تنه درختی که موقع بالا رفتن از درخت روی زانو کشیده می شد، کفشدوزک هایی که کنار پنجره جمع میشوند، کارامل که از قاشق چکه میکرد، ایستادن بالای سقف آکادمی و نگاه کردن دنیای پایین پایش، بچه هایی که معصومان تمرین می کنند و والدینی که بهشان لبخند می زنند. همهمه جمعیت شلوغ، جشنواره ها و بازی ها، و گوجه های تازه و رسیده که مستقیم از بازار می آمدند. روزهای تعطیل و آرام، که پارک شلوغ میشد.

دیدی؟ همه چی خوبه. داری بیش از حد واکنش نشون میدی. کلی چیز بی نظیر توی دنیا هست.

او چشمهایش را باز کرد، و به صحنه اطرافش نگاه کرد.

مسلما، خبری از بازار کونوها، یا مرد بانمکی که در خیابان برایش دست تکان میداد نبود. فقط مهی غلیظ بود. آنقدر غلیظ که ساسوکه احساس می کرد به جای هوا آب تنفس میکند. همانطور که روی آب پیش میرفتند، او دید که آب چقدر تیره بود، و هراز چندگاهی حبابی از سطح آن بیرون می زد، که نشان از میزان هشدار دهنده ای مواد شیمیایی می‌داد.

این...

کلی چیز بی نظیر تو دنیا هست.

نه؟

 

دوتکه از فصل های 5 و 36 فن فیکشن help me to open my eyes از mistressyin

قبلا "اینجا" یه تیکه دیگشو گذاشته بودم.

به همه گفتم و باز هم میگم که تو فندوم ناروتو بهترین فن‌فیکشن طولانی ای بوده که خوندم و هنوز دنبال می کنم. (و خیییلی حس خوبیه که مثلا وسط زنگ قرآن، یا بعد یه امتحان دو ساعته ریاضی یهو نوتیفیکیشن میاد که چپتر جدید پست شد.)

عالیست عالی. حداقل تو این ژانر. انقدر که نویسنده خوب شخصیتا رو شکافته، و یه جورایی اونا رو مال خودش کرده، با نکات ریز و درشتی که به هرکدومشون اضافه کرده.

دقیقا شخصیتا رو اونطوری که من خودم تصور میکردم تغییر داده. نمیگم چطوری چون اسپویل میشه.

و اینکه داستان هیجان خالی نیست. مفاهیم اجتماعی، فلسفی و حتی سیاسی هم توش داره.
انگلیسیش در ادامه مطلب.

 

پ.ن:واقعا تا وقتی خودت نشینی یه چیزیو ترجمه کنی نمی فهمی چقدر ترجمه سخته. خوندن و فهمیدن یه طرف، تبدیل کردنش به فارسی برای خواننده ای که با اصطلاحات انگلیسی آشنا نیست و متن اصلی رو نخونده یه طرف دیگه.

 

اوه و راستی...

یلداتون مبارک :)

پارسال، با اینکه برگ ها دیر رنگی شدن، بالاخره شدن. ولی امسال، پاییز گذشت بدون اینکه ما سرخ شدن برگها رو ببینیم و روی برگای زرد کف خیابون بپریم.

ولی بازم، یلداتون مبارک. یلدای تنهایی هست... تنها بودن توی شبهای بلند و تاریک ترسناک هست...

ولی خب، مثل همه شبای یلدای قبلی، بالاخره صبح میشه.

پس یلداتون مبارک :)

تصاویری از انیمه «بهار مانند شیر می‌‌آید»

و بالاخره....

اسکرین شات هام از مارس همانند شیر.

یکی از جذابیت های مارس همانند شیر و طراحیش، رنگ آمیزیشه. یعنی رنگ هایی که استفاده می شد تو یه فریم خیلی به هم میومدن. مثلا... یه شخصیتی عصبانی میشد؟ یهو همه جا، آسمونو و چهره و در و دیوار قرمز میشد. ناامیدی؟ آبی تیره. گم شدگی؟ سیاه و سفید. تقریبا مثل قسمت 82 ناروتو شیپودن و رنگ آمیزیش. طوریکه هر فریم یه اثر هنری بود.

کلا استودیو این انیمه رو خیلی خوب در آورده. هم وفادار به مانگا، هم طراحی بیست، هم موسیقی بیست. هیچی کم نذاشته.

 

خب، پیش به سوی ادامه مطلب و عکس ها. مطمئنم خیلی از این عکسها راهشون رو به والپیپر لپتاپ و گوشی ها پیدا می کنن *^

الان میگید چرا همش از در و دیوار و ماه و آسمون گرفتی... و باید بگم که.. چون قشنگ بودن!! شخصیتا رو اگه میخواید... انیمه لیست از اون طرفه ^_^

کوررنگی

~آسمانتان سرخ است، آسمان من سیاه.~
~مشکل از چشمان مدرسه زده من است، یا چشمان شما؟~

جملات زیبای انیمه «بهار همانند شیر می‌آید»

اوه یادم رفته بود.

اینجا نیست.

میون این همه قهقهمه، جای یه آدم تنها نیست.

 

-راستی بعد مدرسه بچه ها مهمونی کریسمس دارن میدونستی؟

+ نه. نمی دونستم. و لطفا بهم نگید. =)

(مکالمه ری و اون سنسی بانمکش)

 

 

یه هیولایی درون من هست که برای زندگی همه چیز رو گاز میزنه مهم نیست چی بشه، وقتی مسابقه شروع شه دستشو به طرف نجات درزا می کنه. (ری)

 

-شما شوگی رو دوست دارید؟

+نمیدونم. از کجا باید بدونم؟ وقتی برنده میشم دلم میخواد از خوشی فراد بزنمم. وقتی می بازم حس میکنم غرورم لگد مال شده.حس میکنم مردم بهم میگن لایق زنده بودن نیستم. ولی...بازم نمی تونم کنار بکشم.

)مکالمه ری و یه بازیکن کهنه کار)

 

درسته. من از اولم میدونستم اونطرف طوفان چی قرار داره.

یه طوفان ترسناکتر. مهم نیست چقدر بیافتی. باید بلند شی و تیکه های خودتو جمع کنی.

 

(وسط بازی بستکتبال وقتی ری هیچ نمیدونست باید چیکار کنه و یکی بهش پاس داد و توپو از دست داد.)


-هی عینکی کله خر! داری چیکار می کنی؟؟
(سکوت)(صفحه سیاه)

+سوال خوبیه.

 

ساعت همیشه انقدر بلند تیک تیک میکرده؟ همیشه کولر انقدر پر سر و صدا بوده؟

 

کرسی ترسناکه نه؟ زیرش که هستی گرم میشی و نمیتونی بلند بشی، ولی بلند که بشی سه برابر بیشر سردت میشه. (آکاری-چان)

 

-بیا اینو بخور بینم.

+هاننن!

-میگم بخور! آخه کی وقتی افسردست غذای سرد میخوره؟ (باز هم ری و سنسی)

 

-ووووواااای چقدر میگی ولی، ولی، ولی! اگه صد تا ولی یه دریو باز می کردن خیلی خوب میشد ولی همچین دری وجود نداره!!

+ولی...

 

 

+هی کیریاما بغل دستیت کوش؟

-م..مشکلی نیست. از اولم کسی نبود.

"وقتی اینو گفتم بغض گلومو گرفتم. سنسی. تا ابد قراره صندلی کنارم خالی بمونه؟

"ولی تا وقتی این بلیط... بلیط مسابقه شوگی رو داشته باشم، یکی به طور خودکار جلوم مینشست."

 

تو بازی و رمان و مانگا، همیشه پایان از راه میرسید. ولی تو شوگی نه.

 

صندلی اتوبوس جیرجیر می کرد، و جاده شب به سمت بینهایت می رفت. آخرش انقدر گیج می شدم که دیکه نمی فهمیدم صدای جیر جیر از صندلیه، از معدمه، یا از قلبم. 

 

اون مثل پرنده میمونه. هرچقدر هم که بالا بره، اطمینان اونو از پا در نمیاره و به بالاتر رفتن ادامه میده.

 

+ام.. سنسی. عیب نداره دانش آموزای دیگه رو ول کردید؟

=اوه نه بابا مشکلی نیست. بهشون گفتم همین الان قیافه شاگرد افسرده سابقم رو دیدم که داره از حلوی اتاق پرستاری رد میشه و فشار زیادی روشه. اونام گفتن(با صدای نازک) سنسی! بدو برو بهش برس!

+یع...یعنی منو بدبخت جلوه دادی خودت شدی قهرمان داستان(پوکر فیس) 

 

تو این کهکشان کوچک، باید تا وقتی که عقلتو از دست بدی تو چرخه بی پایان برد و باخت بمونی، درحالیکه مدام میگی:«من نمی خوام ببازم. من نمیخوام ببازم.»

 

حرفه ای شدن مثل پریدن تو یه یه قطار درحال حرکته،  که هیچوقت نمی تونی ازش پیاده بشی. وقتی سوار شدی، باید تا ایستگاه آخر توش بمونی.

 

نتیجه مهمه، ولی این نتیحه نیست که به مردم میرسه، کیریاما. دنیا حول محور نتیجه ها نمیگرده.(تاکاشی-سنسی)

 

پس تو کی هستی؟ خدا؟

چی بده؟ چی خوبه؟ تو اینو تعیین می کنی؟

"برای من انسان ها.... تجسمی از هرج و مرجن"

!one more post to go

معرفی بهار مانند شیر می آید

یوهو! همین چند ثانیه پیش مارس همانند شیر(march comes in like a lion) رو تموم کردم!

و این خیلی برای من چیز بزرگیه، چون توی این چند ماه گذشته دچار تنبلی انیمه ای شده بودم و این تنها انیمه ای بود که نگاه می کردم! یعنی حدود سه ماه، شایدم بیشتر روش بودم، و بالاخره تموم شد!(فصل اولش البته:/ ولی خب، خوبه باز) به مناسبت این اتفاق مبارک، بریم که داشته باشیم بررسی فصل اول رو!

انیمه «مارس همانند شیر می آید»، یا «بهار مانند شیر» یا شایدم «the lion of spring» ، از روی یه سری مانگا نوشته «چیکا اومینو» ساخته شده. ما اینجا از «مارس همانند شیر» استفاده میکنیم. این در واقع از اصطلاح:«“March comes in like a lion, out like a lamb”» اومده، که فکر کنم یعنی مارس، ماهیه که با سرمای زمستان شروع میشه، ولی به بهار ختم میشه.

دو فصل داره، هر کدوم 22 قسمت، و داستانی بی نظیر!!!

داستان درباره پسر هفده ساله ای به اسم کیریاما ری هست، که به تنهایی زندگی می کنه و از راهنمایی بازیکن حرفه ای شوگی شده. شوگی، یه جور شطرنج ژاپنیه که قوانین و مهره های خاص خودشو داره و حتی فدراسیون هم داره. توی ژاپن هم اینطوریه که یه دانش آموز تنها، میتونه با بازیکن حرفه ای و فدراسیونی بودن امرار معاش کنه. یعنی پول اجاره رو بده و غذا و....

این وسط شخصیتای دیگه ای هم هستن که ری رو حمایت می کنن، و داستان های خودشون رو هم دارن. یه خانواده با سه تا دختر و یه پدربزرگ که با ری دوستن. یه دوست/رقیب شوگی باز پر از شور جوانی و به قول خودمون، Youthful! و یه معلم خیلی باحال که هوای ری رو داره و...

اینم بگم که حس و حالش با انیمه هایی با این مضمون فرق میکنه. یعنی خبری از یه باشگاه شوگی با دوستان گوگولی و اینا نیست. ری، نوجوونیه که مجبور شده تو سن کم وارد دنیای بی رحم برد و باخت بشه، و برای همین تا حد خیلی زیادی بیشتر از زندگی روزمره، داستان به سمت درام و اجتماعی کشیده میشه.

خیلیا گفتن به خاطر وجود قوانین سخت شوگی ممکنه داستان رو درک نکنید، ولی اینطو نیست. شوگی کوچکترین جزء انیمه است، و بیشتر از نظر استعاری استفاده شده. چیزهای دیگه ای که تو این انیمه میبینید...

بذارید فقط بگم، من الان در حالت overwhelmed به سر می برم و نمیدونم چطور باید این... این انیمه از جنس زندگی رو توصیف کنم.

شبیه ترین... شبیه ترین داستان به زندگی بود که من تا حالا شنیده بودم. بالاو پایین های زندگی رو، نه فقط در طول داستان، بلکه تو یه فریم هم میتونستیم ببینیم. طوری که از لبخند و ذوق زدگی، میرسیدی به جمع شدن اشک در چشم. غصه ها، دردها، انسانی که باید جلو بره بره بره بره و نمیتونه توقف کنه، وگرنه غرق میشه. فقط باید شنا کنه، که شاید بالاخره به یه جزیره ای برسه. 

یکی از کامل ترین و پخته ترین انیمه هایی که دیدم. روزمرگی و چالش ها و همچنین آدم های مختلف که باهاشون زندگی میکنی. دیدی منطقی و پر از انرژی و امید به زندگی، همراه با تجربیات و پختگی پیری. همراه با شور و نشاط جوانی. 

اگه بخوام یه مثال آشنا بزنم، شخصیت ری بیشتر از هرکسی شبیه آریما کوسی از دروغ تو در آوریل بود. ری هم نابغه شوگی بود، ولی جلوتر که میریم، می فهمیم مثل آریما از این استعدادش رنج میبرده. (انگارنبوغ رنج میاره، هرچقدرهم که از بیرون قشنگ به نظر برسه، به دلیل اینکه کامل نیست، برای فرد دردناکه.) ولی، با عرض پوزش از آریما، من ری رو بسیار بیشتر دوست میدارم. همینه که هست.

وقتی داشتم مارس همانند شیر رو میدیدم چند تا از دوستان بیانی،(اوتانا سنپای، راینر، فاطمه-سان) سایکوپاس رو داشتن میدیدن، و من هم هی در حال وسوسه و نوسان بودم بین این و اون. یه قسمت از اون میدیدم، یه قسمت از این، و با فاصله زمان خیــــلی زیاد. تا اینکه یه روز نسبتا افسرده، به این نتیجه رسیدم که"واسه چی سایکوپس؟ من که قرار نیست تغییر بزرگی تو جامعه و دنیا ایجاد کنم. قرار نیست آدم مهمی بشم که بخوام سرنوشت یه جامعه، یا حتی گروه بیش از ده نفره ای رو تو دستم داشته باشم. نباید مارس همانند شیر، که درباره «فرد»ـه بیشتر تا «جمع»، برام اولویت بالاتری داشته باشه. چون من قراره به عنوان به یه «فرد» زندگی کنم. به عنوان یه فرد تو این دنیا دست و پا بزنم..."

شایدم نظرم اشتباه باشه. ولی به هر روی، با عرض پوزش، سایکوپس به ته مه های لیستم سقوط کرد ":)

 

خب بریم سراغ نکات فنی!

آقا از طراحیش نگم! چقدددر زیبا! چقدرررر دلربا. قسمت اول با خودتون میگید:«چه عجیبه این..» قسمت دوم فقط شونه بالا میندازید که «خب، هرکی یه آرت استایلی داره.» ولی از قسمت سه به بعد دستتون از رو پرینت اسکرین بلند نمیشه!

از الان بگم که همه هدرای آینده من قراره از این انیمه باشن. هدر وبلاگ موسیقیمم  یکی از اسکرین شاتامه ازش. 

موسیقیشم که دیگه گفتن نمیخواد! شنیدن میخواد!

 

اوپنینگ اول

اندینگ اول

اوپنینگ دوم

ostهاش

 

همونطور که گفتم، دو فصل به صورت انیمه اومده، ولی از چپتر 88 به بعد رو مانگا باید بخونید. (تو ردیت یه نفر پرسیده بود مانگا بهتره یا انیمه، و همه گفته بودن both!) 

نمیدونم... احساس می کنم این معرفی که ازش کردم خیلی ساختاری و خشک بود. ولی بدانید و آگاه باشید...

که این انیمه بی نظیره. پر از احساس. پر از رنگ و موسیقی و زندگی و خنده و...

بی نظیره بی نظیره.

تو پستای بعدی توضیحات تکمیلی رو اضافه می کنم، که قشنگ درک کنید چقدر بی نظیره! ولی فعلا...

پیش به سوی قسمت بعد و بیشتر فهمیدن از گذشته ری!!

ویرایش:هرررطور شده کیفیت بالاتر از ۷۲۰ نگاه کنید، که لذت کافی رو ازش ببرید. من ۴۸۰ دانلود کردم فصل دو رو و الان پشیمانم.

سرزنش

یک قطره اشک از گوشه چشمش لغزید، روی گونه اش، تا کناره لبش، و روی روتختی چکید.

 خواننده توی گوشش غم و غصه اش را فریاد می زد. نه... غم و غصه اش را گریه می کرد. برای کمک فریاد می زد، ولی او به اندازه یک دنیا از صاحب صدای جادویی دور بود. حتی اگر به نظر میرسید اگر چشمش را ببندد، و دستش را دراز کند بتواند او را لمس کند. فقط «به نظر می رسید».

ناگهان در اتاق باز شد. دست مادرش روی دستگیره در بود. آنقدر هول کرد که هندزفری از گوشش افتاد و لای پتو گم شد. 

او و مادرش چند ثانیه به هم خیره شدند. «اون هندزفری منه؟» علامت سوال را خط بزنید. جمله خبری بود.

دختر لبش را گزید و هندزفری را از تبلت بیرون کشید. آهنگ خود به خود قطع شد، خدا را شکر. بدون هیچ حرفی، آن را کمی دور تر از خودش روی تخت گذاشت و دستش را عقب کشید. مثل دزدی که بخواهد اسلحه اش را به پلیس تحویل دهد و همزمان دستش را جایی بگذارد که او بتواند ببیند. به درد توی سینه اش که فقط میخواست بیشتر گوش بدهد، توجهی نکرد. حداقل...سعی کرد توجه نکند.

اما حتی با این وجود، هر لحظه منتظر بود ازش بپرسد:«پس هندزفری خودتو چیکار کردی؟» تا او جواب بدهد:«همین دور و براست... فکر کنم تو کشو بود...» 

اما چنین چیزی نگفت. در کمال تعجب، نیشخندی ناگهانی روی لبش ظاهر شد:«منم وقتی بچه بودم همش هندزفریمو خراب می کردم.» نه هدزفری را برداشت، و نه سرزنش کرد. فقط گفت:«کارت تموم شد بیارش.» و در را پشت سرش بست.

دختر نمیدانست، ولی ما میدانیم، که لبخند گنده و خنگ‌طوری روی صورتش نشسته بود.

غروب خورشید در سرزمین آفتاب تابان

نکته مهم:این پست درواقع اصلا پست نبود. تحقیق ادبیات بود که باید درباره یه نویسنده و یکی از آثارش توضیح میدادیم، و من، که از علاقه ام به ادیتور بیان خبر دارید، به جای ورد اینجا نوشتمش، و یهو به سرم زد که پستش کنم.

این درواقع نسخه کامل شده، مرتب و «تحقیقی» شده ی این پست هست. خیلی از مطالبش رو از ریویوهای گودریدز کپی کردم، یکعالمه تکرار مکررات داره(که تعداد صفحات به حد مورد نیاز برسه)، خیلی هم طولانیه.

ولی اگه از اون پستم براتون گنگ بوده، اینو بخونید بد نیست.

بعد از اینکه تحقیقم با همگروهیم کامل شد، این پست حذف میشه و به جاش اون یکی پسته رو بازنشر میکنم و نسخه پی دی اف و کامل تحقیق رو بارگزاری می کنم، که زندگینامه خود اوسامو دازای هم بهش اضافه شده باشه(و کار همگروهیمه)

حالا میل خودتون. دوست دارید برید پست اولی رو بخونید، یا همینو، یا پی دی اف کامله رو.

البته یه گزینه ناسزا گفتن به نگارنده وراج، خروج از صفحه و قطع دنبال کردن هم هست! D:

Enjoy!

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan