یه روز یه ربات تغییردهنده pov اختراع می کنم.

فقط اون لحظه ای که یه صفحه و نیم رو به زووور با قلاب و تور پاره از ته قلب و خیالت می کشی بیرون، می نشونی رو صفحه سفید، بعد یه نگاه به اول تا آخرش میکنی...

و می فهمی واقعا باید کلشو از زاویه دید اونیکی شخصیت می نوشتی.

رین شخصا ظرف‌ها رو شست وقتی من می‌نوشتم

یه جا دیدم آگاتا کریستی گفته:«بهترین زمان برای طرح ریزی یک کتاب، زمانی است که مشغول شستن ظرف ها هستی.»

و خب، واقعا خوب گفته.

وقتی یه هفته پیش، داشتم درباره رین نوهارا، یکی از شخصیتای ناروتو، فکر میکردم. اینکه چقدر مظلوم واقع شد و کلا هدف وجودش اوبیتو و کاکاشی بودن، و شخصیتش ترکیبی از ساکورا و هیناتا. بین طرفدارا هم اونقدر محبوبیت نداشته که بخوان دربارش فن فیکشن بنویسن یا حتی به این فکر کنن که به جز عضوی از تیم میناتو بودن، کی بوده. یه پدر و مادری داشته بالاخره؟ یه زندگی و اهدافی داشته بالاخره؟

و این فکرا رو داشتم موقع ظرف شستن میکردم.

یهو به خودم اومدم و دیدم تو نوت‌پد ذهنم به انگلیسی یه فصل کامل براش نوشتم، و الانه که یادم بره کلش!

هنوز به کیفیت شسته شدن ظرفای اون روز شک دارم، ولی خب، همه چیز فدای ایده!

از اون به بعد عادت شد به جای چشم غره رفتن به ظرفها، به عنوان یه ساعت استراحت از درس بهش نگاه کنم که میتونم رو ایده هام کار کنم. برای همین لپتاپو میذارم تو آشپزخونه که اگه لازم شد مجبور نباشم تا اتاق بدوم!

به هرحال، دیروز داشتم دنبال برابر عبارت:«من، خودم فلانم.» میگشتم. خودم رو میشه گرفت شخصا.

شخص+اً (که قید میسازه).

انگلیسیش میشه چی؟

(قیدساز)person+al+ly 

person=شخص

خب چطوری ممکنه؟ هیچ شباهتی به هم ندارن این دو کلمه، ولی ساختارشون یکیه. مثل یکی بود یکی نبود، و once upon a time.

یعنی به خاطر ساختار ذهن انسانه؟ نیازهای ذهن انسان برای به کلمه تبدیل کردن یه سری چیزها... چطوری بگم؟ برای منتقل کردن یه سری چیزها؟ یعنی مثلا زبان آمریکایی های بومی، که قبل از ورود اروپایی ها کلا جدا بودن از همه دنیا، همچین شباهت هایی رو به زبان های دیگه داره؟

 

 

برای خود آینده‌ام: به شکل اعجاب انگیزی از نوشتن این داستان لذت می برم. نوشتن داستان خیلی به ندرت برای من 'لذت بخش' بوده تا حالا.

چرا، یه حس رضایت دردناکی همیشه وجود داشته موقعیکه یه فصلو تموم می کردم. ولی تا حالا بهم خوش نگذشته بود.

شاید دلیلش اینه که فشاری روم نیست. تا همین پارسال مثل بچه ها فکر می کردم اگه مثل نویسنده میراث تو سن کم کتابمو چاپ کنم تاثیرش بیشتره، یا اینکه اگه دیر بنویسمش یه آس، همون نویسنده نوجوون بودن رو، در برابر ناشرای احتمالی از دست میدم. 

ولی برای فن فیکشن همچین فشاری نیست. من، حداقل فعلا، برنامه دارم تا اخر عمرم برای تفریح داستان اینترنتی بنویسم، تا زمانیکه لیاقت نوشتن داستانای شخصیتامو داشته باشم. هیچ فشار و عجله ایم نیست. همینطوری خیلی خوبه و لذت بخشه، نه؟

 

اوه راستی...

نمیدونم اینجارو چند نفرن دیدن، ولی خب... چند وقته راهش انداختم و وابسته شدم حسابی بهش :)) اگه دوست داشتید سری بزنید بهش :)

شاعرِ بی مشاعر

نکته مهم:این پست برای چالش سین دال نوشته شده، و دو بخش است. بخش اول بسیار زیبا و قشنگ و فلافی، و بخش دوم به شدت سیاهچاله. بخش دوم به هیچ عنوان «منطقی» و «عقاید» من نیست. فقط احساساتیه که این چند وقته مونده رو قلبم. (و اونایی که نمونده تو قلبم)

یعنی یه طورایی Ranting دارم میکنم.

ممنون که درک میکنید و کامنت های منطقی نمیذارید برای بخش دوم.

Troll

مغز عزیزم.

اگه ممکنه فرستادن کامنت‌های اسپم، توهین آمیز، ناامید کننده و سمی رو تمومش کن.

اگه از تصمیمات زندگیم، اعتقاداتم و کلا من خوشت نمیاد، میتونی صفحه رو ببندی. مطمئن باش دلم برات تنگ نمیشه.

این آخرین اخطارمه. دفعه بعد، ریپورت و بلاک میشی.

واقعا چیکار کنم؟

به فرم انتخاب رشته مستطیلی سفید خیره شدم...

و چهار تا ساعت نامیزون تو خونمون دارن جیغ می زنن تیک تیک تیک تیک تیک تیک....

موش‌ها

- یک عالمه موش بود.

+ یعنی ترسناک بود؟

- نه موشاش خوب بودن. همشون داشتن از زیر زمین سوار قطار می شدن که بیان رو زمین تو دنیای انسان ها پیش یه مادربزرگه. از اون مادربزرگ چینی مهربونا بودا، تو "کانون پرستاران بچه". بعد وقتی رسیدن، کلی خوش گذروندن رو میزشو برای خودشون اینور اونور پریدن. یکیشون گفت:«اگه آدمها ما رو بندازن تو آشغالی چی؟» بعد مینی گفت:«عیب نداره. آشغالی من خیلی خوبه.» یهو مادرجون پرید وسط گفت:«طراحیشم خیلی عالیه. تازه یه سوراخم زیرش داره که اگه خواستید بیاید بیرون.» کوچیک بود آشغالیش. انقدری، بعد نقره ای بود.

+ همین بود فقط؟

- آره دیگه. میخواستم بقیشم ببینم که نذاشتی. بیدارم کردی!

انزوای زبان

زبان چیز عجیبیه.. به شدت جذاب و غیرقابل پیشبینی. با یادگرفتن یه زبان، میتونی یه ملت رو درک کنی. از گرامرشون، نحوه استفاده از صفتهاشون، اینکه مذکر و مونث دارن یا نه؟ اینکه برای چه اجسامی مذکر استفاده می کنن برای چه اجسامی مذکر...

یادگرفتن زبان، یادگرفتن فرهنگ، عقاید و تاریخ یه سرزمینه.(چون اون زبان همراه سرزمین بزرگ شده و تغییر کرده دیگه. درسته؟)

اما مردم طور عجیبی باهاش رفتار میکنن. مثل... دین. مثل خدا. با تعصب.

زبان یه چیز سیاله. عرق داشتن به زبان، کاریست بس عبث و مسخره. دوساعت بحث کردن سر اینکه فلان کلمه از زبان ما رفته تو زبان اونا، هیچ فایده ای نداره. چرا؟ چون همین زبان انگلیسی که میبینیم، تقریبا هیچیش از خودش نیست. اصلا شاید اگه به اندازه کافی برگردیم عقب، ببینیم زبانی به اسم انگلیسی وجود نداشته! و اجداد کساییکه الان دارن انگلیسی حرف میزنن دارن به زبان عجیب و ناشناخته ای حرف میزنن که فقط گرامرش شبیه انگلیسی امروزه است، اونم تازه میبینیم همونطور که برای she/he/it اس سوم شخص الان استفاده میشه، برای صیغه(ضمیر؟) های دیگه هم شناسه داشتن! و اینکه تو و شماشون از هم جدا بوده...

لغات انگلیسی عملا ریشه های فرانسوی، یا یونانی و لاتین هستن، با چندتا پیشوند و پسوند که بهشون چسبیده. و حدس بزنید چی؟ زبان انگلیسی مهم ترین زبان دنیاست که اکثر آدمای دنیا اگه زبان اولشون انگلیسی نباشه، زبان دوم و سومشون حداقل انگلیسی هست. همچنین زبان انگلیسی از زبان فارسی خیلی پرکتیکال تره، چون ساخت کلمات جدید توش راحتتره. یعنی زبان علمی هست، نه ادبی.

پس چرا یه سری افراد، مثلا سره گرا ها، اعتقاد دارن زبان فارسی رو باید پاس بداریم و خالص نگهش داریم؟ درحالیکه زیبایی زبان به متحرک بودنشه. از این سرزمین به اون سرزمین صادر و وارد میشه، ترکیب میشه و به هزار رنگ مختلف در میاد. همین ترکیب شدن باعث غنی شدن یه زبان میشه. چرا باید از ترکیب شدنش با زبان های دیگه بترسیم؟ 

بعضیا مخالف بعضی چیزهایی که فرهنگستان میگه هستن، چون میگن کامپیوتر رو اونا کشف کردن پس اسمش باید اون بمونه .خب این به نظر من مسخره است. من دوست دارم به هندزفری بگم گوشک اصلا! اونا ساختنش و حق ربطی نداره؟

حالا بعضیا میگن«میدونم، اما خب ببین.. بعضی کلمه های خیلی خارجی باید فارسی سازی بشن دیگه؟» و من میگم نه! وقتی کلمه acedemis به این عجیب غریبی و یونانی‌ای، داشت وارد انگلیسی میشد کسی اومد بگه این چه کلمه عجیب غریبیه، درستش کنید درستش کنید؟ نه!

ما قراره یه روزی به گذشته تبدیل بشیم، و بخشی از تکامل زبان باشیم. درآینده مردم میگن این کلمه نایسک از ریشه انگلیسی نایس اومده، ک هم نشانه کوچکه پس یعنی یه کم خوب!

چرا باید جلوی این تکامل رو که یه چیز عادیه بگیریم؟ برای اینکه زبانمون فراموش نشه و خالص بمونه؟ غنی بمونه؟

میدونید، غنی بودن این نیست. غنی بودن اینه که آدمای بیشتری از سراسر دنیا دلشون بخواد زبانمون رو یاد بگیرن چون جالبیم. چون میخوان با یادگرفتن زبانمون به نحوه تفکر ما پی ببرن عین ما که ژاپنی رو یاد می گیریم چون دوستشون داریم. یا کره ای یا انگلیسی. اینکه آدمایی از سراسر دنیا توی داستان هاشون از اصطلاح های فارسی استفاده کنن، چون به نظرشون خوش آهنگتره. (درحالیکه چیزی به اسم زبان خوش آهنگتر وجود نداره.)

اگه همین انیمه ها به زبان اسپانیایی بود من عاشق اشپانیایی میشدم و بهش میگفتم زبان نهایی و الهی. اگه فرانسوی ها عربی حرف میزدن مردم به معشوقاشون می گفتن اَحِبَکی!

 بینالمللی رو ولش کن. همین درون کشور خودمون، جوانان کلمات عجیب و غریب و اصیل فارسی رو بلد باشن، ادبیات کلاسیک خودشون رو خونده باشن و ادبیات جدید خلق کنن.

اصلا هرچقدر میخوان کلمات رو فارسی سازی کنن، من کاری بهش ندارم. اصلا حتی اگه به صورت موشکافانه و دقیق عمل کنن و این کلمات رو بین مردم رایج کنن، خیلیم خوبه. ولی اینکه بخوای کلمه رو بذاری توی دهن دانش آموز مثلا، که به میتوکندری بگو راکیزه. خب این نه فایده ای داره، نه دلیلی! وظیفه وهدف فرهنگستان نباید این باشه! نباید زبانمون هرچه بیشتر ضعیف و منزوی بشه!

و همچنان نیم فاصله هام رو رعایت نمی کنم.

مردم میان، مردم میرن. و من فقط چیپسای تو کشو رو نمیخورم و به تایپ کردن ادامه میدم.

میتونم خیلی راحت فقط بنویسم بنویسیم بنویسم تا چیزی ازم نمونه.

کل هفته رو برای چهارشنبه زنگ آخر زندگی می کنم که رکوردرم رو روشن کنم و با صدای استاد پژوهش تو پس زمینه، تا سر حد شکستن کلیدهای کیبورد بنویسم بنویسم بنویسم، گوگل ترنسلیت رو باز کنم بنویسم بنویسم بنویسم، یه وبلاگ رو رفرش کنم بنویسم بنویسم بنویسم...

وقتی با همچین دلخوشی ساده ای میشه زندگی رو ادامه داد، کی دلش رشته کارگردانی میخواد؟ اصلا انیمیشن سریالی ساخت خودت تو تلوزیون پخش بشه که چی؟

شیرینی ادبیات نهم در آیینه انیمه

با نبود معلم های همواره حرف زن

نیست سردرد های درسی و حال به هم زن (!)

 

یکی از اتفاقات خوبی که با وجود فضای مجازی برامون افتاده، جالبتر شدن درس‌هاست.

من اول فکر می کردم کلا دروس کلاس نهم جالبه، ولی با یه نگاه به کتابای پارسالم، متوجه شدم مشکل از کجاست. شاید نتونید باور کنید که معلما تا چه حد میتونن درس رو برای انسان غیرقابل دوست داشتن و آزار دهنده بکنن. یا باور نمیتونید بکنید که چقدر دوساعت در روز تو راه بودن و زمان خیلی بیشتری هم سیخ روی نیمکت نشستن چقدر فرسایندست. (البته الان که فکر می کنم ‌میدونید!)

وقتی خودت میتونی بخش هایی که دوست داری به معلم گوش بدی رو انتخاب کنی، زندگی و درس خوندن با اینکه همچنان غیرقابل تحملیت(!) های خودش رو داره، خیلی جذاب‌تر میشه.

اول درس شیش ادبیات، یه قسمتی بود که درباره گوهر اصل و گوهر تن توضیح میداد. گوهر اصل، یعنی اصل و نصب و نژاد، طبق گفته معلم ادبیات. ولی گوهر تن یعنی فضیلت‌هایی که خودمون در طول راه به دست می آریم. مثلا می گفت اگر گوهر اصل داری برو گوهر تن را هم بدست بیار که بی هنر مثل خار مغیلانه یا اینکه گوهر تن از گوهر اصل برتره.

من خودم حس کردم ترجمه گوهر اصل به اصل و نصب اشتباهه. بهتره گوهر اصل رو استعداد ذاتی، و گوهر تن رو تلاش و هنرهای اکتسابی ترجمه کنیم، که خب، این ربط داده میشه به مفهوم ناروتو پارت یک، و مبارزه ناروتو با گوهر اصل داران که گوهر تن مهم تره، یا مثلا لی و نجی...

 

یا مثلا این شعر درس ششم ادبیات رو ببینید:

مهتری گر به کام شیر در است     شو خطر کن ز کام شیر بجوی

یا بزرگی و عزت و نعمت و جاه      یا چو مردانت، مرگ رویاروی

 معنی اصلیش اینه که اگر "بزرگی" و "سروری" در دهان شیر بود برو بکشش بیرون. یا به بزرگی میرسی، یا مثل مرد می میری. (گرچه من اول فکر کردم میگه اگه یه انسان سرور و پولداری تو دهن شیر بود برو نجاتش بده.) بعد از امیرخراسان می پرسن که چطوری به بزرگی رسیدی؟ میگه این شعر رو شنیدم و متحول شدم.

حالا این شعر یه لحظه حس ناروتو رو بهم داد(وای خدای من! چقدر عجیب. اصلا کی فکرشو می کرد؟!)

مخصوصا مصرع چهارم.

دو تا انیمه تاثیر گذار زندگی من کیمیاگر تمام فلزی و ناروتو بودن، و یه مفهومشون کاملا متضاد همه. شخصیت اصلی کیمیاگر تمام فلزی یه دانشمند آتئیسته، برای همین نه به خدا اعتقاد داره نه به دنیای پس از مرگ. برای همین در طول داستان بارها میبینیم که وقتی مردم میخوان جونشون رو دور بندازن و زندگیشون براشون ارزشمند نیست چقدر عصبانی میشه.

از اونطرف ناروتو و شخصیت هاش به مصلحت بزرگتر اعتقاد دارن، و مدام زندگیشون برای دهکده‌شون کف دستشونه. برای همین جمله هایی مثل «نحوه مرگ یه نینجا مهمتر از نحوه زندگیشه» میشنویم.

و این تفاوت عقیده برای نویسندهایی که تو یه فرهنگ، فرهنگ ژاپنی، بزرگ شدن، عجیبه برام. نگاه فرهنگ ژاپن به دنیای پس از مرگ کلا خیلی قروقاطیه. تعداد خیلی زیادیشون به اینجور چیزا اعتقاد ندارن، احتمالا مثلا نویسنده کیمیاگر.

سنتی هاشون هم به تناسخ و سفر به رودخانه بزرگ و... در دین های شینتو و بودا اعتقاد دارن. که میشه مثل نویسنده ناروتو. چون اعتقاد دارن که زندگی بعدی هم هست، این زندگی رو قوی زندگی میکنن، ولی زیاد از دست دادن یا ندادنش براشون ارزش نداره.

و این برام جالبه، که چطوری من تونستم با هردوی این عقاید که کاملا مخالف همدیگه هستن ارتباط برقرار کنم. و حتی جالبتره، که چطور نحوه نگاه به دنیای پس از مرگ رو زندگی تاثیر مستقیم داره...

 

(خب بچه ها خسته نباشید. کلاسو می بندم. تا جلسه آینده مراقب خودتون باشید.)

 

پ.ن:بعد هی بگید انیمه به درس آسیب میزنه. پرسش ادبیاتمو بیست شدم!

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan