گریزی به سوی کتاب عیدانه(1)

خب! بریم که داشته باشیم!

ریویو ها رو تو گودریدز روزانه، و تو وبلاگ هر دو سه روز یکبار منتشر می کنم. همه کتابایی که توسط هر کسی خونده میشه هم تو قفسه کتاب میتونید بببینید، و کتابای خودتون رو اضافه کنید.

(پستای وبلاگ کامل تره. برای گودریدز یه سری جاها رو باید سانسور کنم و کلا formatting توش سخته.)


اتاق(4/5):

اتاق، یا The Room خیلی معروفه، و خیلی خفنه. انقدر که فیلم ساخته شده از روش بتونه اسکار بگیره، و خودشم پرفروش ترین فلان و فلون بشه.

داستان جالبی داشت، و کلی پتانسیل. تا حد زیادی هم از این پتانسیل استفاده کرده بود! ولی برای من اونقدر که میگن خیره کننده و نفس بند بیار نبود. از خوندنش هم پشیمون نیستم. قشنگ بود، مخصوصا حرف و نگاهای جک. اما عالی نبود.

شاید دلیلش ترجمه و ویرایش بدی باشه که گیرم اومد. از این نمایشگاه های 50% تخفیف که اومده بود شهرمون خریدم، و شاید براتون جالب باشه که شهر ما کتابفروشی نداره : ) حالا فکر کنید نمایشگاهی که میاد شهر ما چه وضعیتی داره... 

قبلا که چهارسالم بود فکر می کردم هرچیزی که تو تلوزیون پخش میشه فقط مال تلوزیونه. بعدش که پنج سالم شد مامان همه واقعیتها رو بهم گفت، تازه فهمیدم که اونا همش خیالی بوده و بیرون کاملا واقعیه! حالا من این بیرون هستم، ولی انگار همه چیزای بیرون هم واقعی نبوده.

(جمله قشنگ زیاد داشت، من فقط همینو یادداشت کردم.)


کمدی های کیهانی(5/5):

فقط میتونم بگم واییی!! 

اولین بار اینجا دربارش خوندم. پست "فاطمه..." خیلی کامل و خوبه، و بهتون پیشنهاد می کنم حتما با ترتیب اون پیش برید. من خودم هر داستان رو که می خوندم، توضیحات این پست رو هم دربارش می خوندم تا بهتر درکش کنم. 

ترجمه من مال چشمه بود، و ازش راضیم. جمله ها رو باید با دقت و آروم میخوندم تا بفهمم، ولی پرش و اذیتی نداشت.

اینا داستانای موردعلاقمن و یادداشتایی که موقع خوندن نوشتم. درباره خود داستان زیاد توضیح ندادم. پست فاطمه-سان کامل و جامعه : ) برای همین شاید کمی گیج کننده باشه.

:علامتی در فضا: هنر. حرکت. علامتی که ما تو این کهکشان از خودمون به جا میذاریم، مفهوم اصلی این داستان بود. داستان دقیقا روایتی بود از تقلاها و کشمکش های درونی کسی که میخواد علامتی تو دنیا به جا بذاره.

اول، دلیل گذاشتن علامت اینه که میخواد یه چیزی رو بفهمه یا از چیزی مطمئن بشه. ولی بعدها فرد شیفته‌ی علامتش میشه. درونش به کند و کاو می پردازه، و از هم جداش می کنه و تیکه های مختلفش رو بررسی می کنه. انقدر که شکل کلی علامت رو فراموش میکنه.(دقیقا مثل موقع نوشتن کتاب، که چون زیادی توش غرق شدی نمیتونی تصویر بزرگ و کلیش رو ببینی، و برای همینه که به چند تا چشم دیگه احتیاج داری که از زاویه سوم شخص اثرت رو ببینن) 

بعد از این، علامتگذار به خودش شک می کنه. از علامت قبلیش شرمسار میشه و با فکر کردن بهش سرخ میشه. یه ذره بعد، می ترسه. از قضاوت شدن.

دیگر کوچیکترین نشانی از من در فضا نبود. می توانستم شروع کنم و یکی دیگر بکشم، ولی دیگر می دانستم علامت ها بقیه را مجاز می کنند تا درباره کسی که آنها را ساخته نظر دهند [...] می ترسیدم علامتی که آن لحظه به نظرم کامل است، دویست یا ششصد میلیون سال قبل مزخرف باشد.

بیشتر از این توضیح نمیدم، ولی به نظرم ما خیلی میتونیم با این داستان همذات پنداری کنیم.

 

بدون رنگ:قشنگ بود. این... تضاد بین دو شخصیت خیلی زیبا بود، و اینکه من خیلی Ayl رو درک کردم، و تمایلش به سکون رو. 

 

دایی آبزی: این داستان قشنگ پتانسیل سریال ترکی شدن داشت *_*. (اسپویل) اصلا عاشق شکست عشقی آخرش شدم... :|  (اسپویل)

 

چه قدر شرط می بندی: اراده و تصمیمات آدما میتونه بر منطقی و محاسبات فائق بیاد. آدما تو منطق نمی گنجن، و دقیقا وقتی انتظارشو نداری ورقو بر می گردونن. مخصوصا... تو انیمه های شونن این پدیده مشاهده میشه. *-*

. 

سالهای نوری: اولین چیزی که با خوندن این داستان به ذهن آدم میرسه، اون کاریه که وقتی بچه بودیم بهمون می کفتن که بکنیم. یعنی بریم یه جایی که هیچکس نمی بینتمون و یه نقاشی بکشیم، یا نامه بنویسیم.

با کلی تلاش یه جایی رو پیدا می کردیم، تو کمد، زیر میز، پشت درای بسته و...

آخرشم بر می گشتن بهمون می گفتن:«خدا دیدت. هاه هاه.ضایع شدی!. XD 

:|

آره، خیلی کار زشتی بود. :| 

دومین چیزی که یادش می افتیم، اینترنته!

مثلا همین وبلاگ، فکر کنید همین الان که دارید اینو میخونید، ممکنه یکی در حال خوندن یکی از پستای شرم آور قدیمیتون باشه! یا اینکه یکی داره به یه کامنت به نظر بی اهمیت که ده سال نوری قبل به یکی دادید فکر می کنه. 

خود من یه نمونه بارزم. در رندوم ترین زمان های ممکن، میرم سراغ رندوم ترین وبلاگ ها و به آرشیو خونیشون می پردازم و حتی به کامنتا هم رحم نمی کنم. حتی فکرشو هم نمیتونید بکنید چه کامنتای دور افتاده ای الان تو ذهنم حک شده :/

هرچی میگیم، هرکاری می کنیم همون لحظه تموم نمیشه، تو این دنیا به راه خودش ادامه میده و دیده میشه. و تلاش برای درست کردنشم ممکنه همه چیو خرابتر کنه! پس نمیتونیم کاری بکنیم. و خوبیشم همینه! چرا؟ چون:

"با اندیشیدن به قضاوتی که هرگز نمیتوانستم تغییر دهم، ناگهان نوعی آرامش حس کردم."

 

مارپیچ: داستان مورعلاقم بود تو کل این مجموعه. عشق، تکامل، تغییر. انقدر زیبا بود که نمیتونم دربارش بنویسم. خودتون باید بخونید! به خاطر همین یه داستان هم که شده واقعا کتابش ارزش خریدن داشت.

"می توانستم با دقت زیاد به او فکر کنم. نه به اینکه چطور ساخته شده،که روش مبتذل و دهاتی برای فکر کردن به او بود. بلکه به اینکه چگونه از این بی شکلی کنونی به هزاران اشکال نامتنهی بدل خواهد شد."

دایناسورها: حس رژیمی رو برام داشت که سرنگون شده. که خب، دقیقا همینه. برام دو تا از چیزای موردعلاقم تو دنیا رو هم تداعی کرد! یک: خاندان اوچیها(انیمه ناروتو)  دو:کارتون آخرین تکشاخ.

غرور نسبت به گونه، عصبانی شدن از اینکه مردم اشتباه درکشون کردن، عصبانی بودن از همنوعاش... انگار Qfwfq شده بود ساسوکه اوچیها! 

+ یه نکته جالب این بود که، تقریبا همه داستانا عاشقانه بودن! و تقریبا تو همشون این شخصیت اصلی بیچاره شکست عشقی می خورد!

البته خب، هر کی اندازه Qfwfq عمر کنه بایدم انقدر عاشق بشه :| 

(مهران مدیری، با لبخند خاصش: عاشق شدید؟

Qfwfq، با لبخندی از نوع خود: *کمدی های کیهانی را از توی صدفش در می آورد* بخون تا بفهمی!)

++ راستی! من نمیدونستم نویسنده بارون درخت نشین و کمدی های کیهانی یکین!! من بارون درخت نشین رو نصفه خوندم و هنوز رو دلم مونده، ولی یه روزی.. یه روزی میخونمش تا آخر! (مشت گره کردن)(زوم شدن روی چشمهای مصممش)


بی تعارف بگم؟ با اینکه فعلا در این چالش، خودمم، با یکی دو دوست بامعرفت و اندازه کل عمرم قول و وعده‌ی شرکت کردن، خیلی خوش می گذره!

دقیقا دلم میخواست سالو اینطوری شروع کنم!

(البته، ناگفته بماند که خود سال نظرش این نبود. یه طوری برام خودشو شروع کرد، که همه آرزوهای سال خوب و امید و اکلیل و پشمک رو با خودش شست و برد. آره. : ) )

بلاگرخون+گریزی به سوی کتاب عیدانه!

سلام به همه! سلام به سال جدید! سلام به قرنی که هنوز قرن بعد نیست :/. (چشم غره رفتن به "1401 قرن بعده" گوی ها)

سلام به شـما! D:

 

خب!

از کجا شروع کنیم؟ آهان!

ممکنه بعضیاتون از آرزوی دیرینه من با خبر باشید، که عبارت است از: پیدا کردن آیدی گودریدز همه بلاگرا، اگه دارنش! چرا؟ چون گودریدز نزدیک ترین و قشنگ و گوگولی ترین فضای مجازی بعد از وبلاگه، و خوندن ریویوهای کسایی که تقریبا میشناسی و نوشته هاشونو مدام میخونی بیشتر تاثیرگذارتره(!) و خوش می گذره D:

خیلی وقته که این آرزوی دیرینه تو ذهنم بوده، و تصمیم گرفتم امسال این آرزو رو با یه آرزوی دیگه ترکیب کنم و بیام خدمت شما. یعنی:

یک گروه گودریدزی مخصوص بلاگرها

یا به عبارتی، بلاگرخون!

این گروه الان به شدت آزمایشیه و حقیقتا نمی‌دونستم باید باهاش چیکار کنم '*_* برای عکس و هدر و توضیحات و قوانین گروه هم فعلا یه چیزی سر هم شده، و اگه کسی چیز بهتری داشت خیلی ممنون میشم. ولی...

با تمام نواقصش، و یه ذره هول هولی بودنش، فکر کردم شاید اگه بذاریم همینطوری بره جلو بهتر باشه! و نمیخواستم دست دست کنم و بذارم دیر بشه، که نتونم به کار بعدیم برسم. یعنی:

یک "گریزی به سوی کتاب" عیدانه!

((پستای گریزی به سوی کتاب قبلی))

اگه نمیدونید، اسم چالش از این جمله اومده:

ادبیات گریزی است نه از زندگی، بلکه به سوی آن.

به چه صورته؟

اینطوری که:

1-ما در 13 روز عید، 10 تا کتاب می‌خونیم. یعنی روزی یکی، و سه روزم استراحت. بالاخره این وسطا یه انیمه ای هم باید دید دیگه! D;

2- از هر کدوم از10 تا کتاب یه یادداشت می نویسیم! دقیقا مثل هرزصد. لازم نیست کامل باشه، یا زیاد باشه. اگه ده تا هم نبود اشکالی نداره! اصلا.. لازمم نیست شرکت بشه... میدونید؟ '*_* من اصلا عاشق چالشای تنهای تک نفریم. سکوت. آرامش. اصلا یه چیزی!

آقا، یکی بیاد این اول شخص جمعای منو درست کنه بکنه مفرد. بله، خیلی ممنون.

اوهوم. خب... اگه اهل گودریدز هم نیستید توی وبلاگ هم منتشر کنید ریویوها رو خیلیم عالیه! برای گروه... قصد من این وسط بیشتر اینه که بتونیم همدیگه رو تو گودریدز پیدا کنیم و برم قفسه های کتابتونو زیر و رو کنم و از دانش و خرد و کتابای هم استفاده کنیم ^_^. آره. ولی خب، بستگی به سلیقه و راحتی خودتون داره.

 

برای این چالش، دعوت می کنم از: سولویگ، نوبادی، مائوچان، گربه-سنپای، سین دال، موچی، وایولت و عینک و استلا(؟)(مرگ بر کنکور)،عشق کتاب، زهرا یگانه، برقرار و دوستان(!)،آیسان، تاکی(اگه هنوز میخونه؟)،کیدو، فاطمه(ablogofonesown)، آقای امیر+، آرتمیس، آروراچان، پرنده-چان، شیفته، زینب دمدمی، سرکارعلیه، پرنیان، هیکارا-سان، آرام، خانم نویسنده، الکس، سمر، آسمانم، آقای مهدی(mostfet)، زری، کلودیا هیرای، هانی بانچ، نرگس لی(؟)، لونا، یومیکو، آیامه، افشین سنپای، و همه‌گان!

(توجه کنید که من اینا رو از رو لیست دنبال کننده و دنبال شونده ها و کامنت دهنده هام نوشتم، بعضیا رو ممکنه جا انداخته باشم، و بعضیا رو که خیلیم دلم میخواد دعوت کنم رو روم نشد و اینکه.. اینجا رو هم نمیخونن "*_*. ولی دست به دست کنید که برسه به کل بلاگستان! 
(البته که بازم میگم، شرکت در چالش به معنی لزوم در عضویت در گروه گودریدز و اینا نیستا! مقدمتون در هر صورت به چالش گلبارانه!)

(چرا برقرار رو بولد کردم؟ خب معلومه دیگه! دارم چاپلوسی می کنم که تبلیغمونو بکننD:)

آهان، و اینکه، گروه مخصوص بلاگرهاست و بدون آدرس وبلاگ یا دعوت، نمیشه وارد شد.

در پایان، امیدوارم که این 13 روز عید پر از کتاب و زندگی و فرار باشه!

(آره فرار. فرار خوبه، خوش میگذره. بدویید فرارها رو بکنید، این تنها فرصتیه که قبل از شروع شدن و به حرکت افتادن دنیا داریم. :)) )

لینک گروه!

(هر کیم شرکت نکرد، باز مقدمش به گروه گودریدز گلبارانه! فقط برای همین چالش که نیست! بعدا کلی باهاش کار داریم.)

 

پ.ن1:(با عرض معذرت از بلاگردون برای دزدیدن اسمشون و بومی سازیش!)

پ.ن2: آدرس گربه سنپای خالیه... : )

لطفا بهم بگین که اشتباه می کنم.

لطفا

Resenting Reality

نمیدونم متوجهش شدید یا نه، ولی جدیدا در "چرت و پرت یهویی"نویسی خیلی خوب شدم. این موضوع مخصوصا خودش رو تو کامنتام برای سین دال خودشو نشون میده!

دلیلش هم سادست: خوارزمی. 

من کلاس هفتم خوارزمی ادبیات شرکت کردم، و طوری به بیچارگی افتادم که سوگند خونین یاد کردم دیگه خوارزمی شرکت نکنم.

مشکل این بود که، تو سوگندم نگفتم کدوم خوارزمی :|

و هشتم خوارزمی زبان شرکت کردم.

و چون کرونا اومد، کنسل شد و هرکی هشتم شرکت کرده بود رو به زور گفتن باید امسال هم شرکت کنه. و اصلا به حجم کار و درس و بدبختی ما توجه نکردن.

مشکل اینه که، خوارزمی زبان هر چیزی هست به جز زبان. یعنی اینطوریه که یه موضوع بهتون میدن به این ضایعی: یک دانشجو به کربلا رفته و آنجا طی یک تصادف، به بیمارستان می رود و حافظه اش را موقتا از دست می دهد. آنجا با پرستار که قصد دارد با یک ایرانی ازدواج کند، درباره آداب و رسوم و خانواده و کشورش حرف میزند.

:|

آره دیگه، به خاطر تمرینات سخت و طاقت فرسایی که با تمرینات راک لی و استاد گای برابری میکنه، الان در چرت و پرت یهویی نویسی پیشرفت عجیبی کردم. مخصوصا اینکه همگروهیم عملا در داستان سرایی خنگه، و خودشم اینو بارها اعلام میکنه و کلا خودشو کشیده کنار.(البته زبانش خییلی خوبه. تو مکالمه از من بهتره.) 

 

یه روز وقتی داشتم می‌نوشتم، ازم پرسید چطوری میتونی انقدر سریع تصمیم بگیری که این حرف به اون اتفاق ختم بشه، یا اینکه میشه داستان رو به کدوم سمت برد؟ 

جوابشو اینجا میگم.

موقع نوشتن، تو فرصت نداری که برای هر حرف و اتفاق و تشبیه کلی فکر کنی. باید از چیزی که داری و داره میاد همون لحظه استفاده کنی، وگرنه نوشتن خیلی طولانی و طاقت فرسا میشه. باید بتونی همون لحظه تصمیم بگیری که این حرفو بزنی یا اونو. که این خصوصیتو بدی یا اونو.

فقط مشکل اینه که، سرعت تصمیم گیری داستانی هیچ ربطی به سرعت تصمیم گیری دنیای واقعی نداره.

موقع نوشتن، وجود آدرنالین(یا هر هورمون دیگه ای که با نوشتن ترشح میشه!) نمیذاره زیاد به آینده داستان فکر کنی. وقتایی که خیلی high باشی میتونی فقط بری جلو و کلمه ها و احتمالات رو عتح کنی، بدون توجه به اینکه بعدا ممکنه خراب بشه. چون تو دنیای نوشتن هیچ خرابی ای نیست که نتونه درست بشه! حتی زاویه دید.

اما تو دنیای واقعی دیگه خبری از اون هورمون و جرقه نیست. در عوض، تا دلتون بخواد overthinkery هست. 

ذهن نویسنده، که به در نظر گرفتن و تصور کردن "بعدش چی" عادت داره، روی هر تصمیمی کلی فکر میکنه و ناخن میجوه :/ همه راه ها رو تصور می کنه، از بهترین حالت تا بدترین حالت، و آخرشم گیج میشه.

چون اینجا دیگه پای شخصیت وسط نیست. اینجا دیگه نمیتونی بک اسپیس بزنی و زندگیتو ببری سر خط اول. اینجا دنیای بی رنگ و رو، حوصله‌سربر و بی‌فایده‌ی واقعیه. این آخرین ویژگی از همه مهمتره. واقعی. دنیای خیال، هرچقدرم قشنگ باشه، مال تو نیست. هرچقدرم تو رنگها و حسهای داستان، توی انیمه و فن فیکشن و نوشتن فرق بشی، اونچیزی که همیشه برات میمونه همین واقعیت خاکستریه. پر از پایان ها و احتمالات مختلف، که انتخاب از بینشون خیلی خیلی سخته.

این جواب خیلی وقت بود تو ذهنم مونده بود. به همگروهی نگفتمش، پس اینجا میگم. 

 

+ عنوان به معنی «واقعیت کینه‌توز». تغییری ظالمانه در Inventing Reality :):

++ اکثر ماها که نوشتن رو یه ذره بیشتر از دوستی معمولی دوست داریم، خیلی وقتا با خودمون شک کردیم که باید به خودمون بگیم نویسنده یا نه؟ اصلا ما نویسنده محسوب میشیم؟

من یه مدت به خودم میگفتم نویسنده قلابی. یعنی تو امضای بوک پیجم بود، و توی بیوی یه سری جاها. الان نه تنها نمیگم، بلکه از پستام داره ادعا هم میباره درباره نوشتن! *-*

چرا؟

چون میدونم این یه چیز همیشگی نیست. این نوشتن... دلم میخواد فعلا که رابطم باهاش خوبه از" نویسنده بودن" لذت ببرم. از اینکه دارم مینویسم لذت ببرم.

شما هم همینکارو بکنید! کیه که اعتراض کنه؟ هممون نویسنده ایم. نه فقط وبلاگ نویس، یا فن فیک نویس، بلکه نویسنده!

به جای خزیدن، وی بالاخره در راه نوشتن «قدم برمی‌دارد»

تصمیم گرفتم امروز یه ذره بداهه بنویسم. یعنی رو جمله هام زیاد فکر نکنم، و بعد یه عمریم که شده، پستم *مفید* و *زیبا* نباشه.

چرا؟ اولین دلیلش اینه که میخوام یه ذره خودم باشم.

دومین دلیلش اینه که میخوام این جمله سیمین دانشور رو تمرین کنم که گفته:«نثر را باید بعد خواندن فراموش کرد.»

این جمله، طوری تکونم داد که تاحالا هیچ آموزش نوینسدگی ای تکونم نداده بود. تازه الان فهمیدم، همه اون زمان هایی که درباره شخصیت، قهرمان، ضد قهرمان و پلات توییست های مختلف خوندم، همشون به اندازه همین یه جمله می ارزیدن.

نثر نباید زیبا باشه. باید تاحد امکان در جریان باشه. حدود چهار فصل، معادل 40 صفحه با خط ریز انگلیسی نوشتن برای من طول کشید تا اینو بفهمم. هی سعی می کردم از ضمیر کمتر استفاده کنم. «دختر موسیاه آمد.»،«جونین قدرتمند خندید.» برای همین از یه همچین چیزایی استفاده می کردم، که بعدا تو ردیت از یکی شنیدم(خوندم) که از این چیزا استفاده کردن باعث وقفه در خوندن میشه، و باعث میشه خواننده چند صدم ثانیه به این فکر کنه که دخترموسیاه کی بود.

من هی دنبال کلمه مناسب می گشتم برای "گریه کردن"، بدون اینکه بفهمم مهم اون گریه کردنه نیست. مهم این نیست که بگی Cry یا  Sob یا tears fell. مهم اینه که خواننده حس بد... حس غم و غصه و tension رو حس، و تو فضا لمس کنه. 

تازه این فقط تو نوشتن داستانام بود. توی پست های اخیرم، نه اصلا... پستای کل وبلاگ به جز چند مورد خاص اگه ببینید، دو تا مشکل بزرگ مشاهده میکنید. 1)عدم ویرایش 2)عدم مفهوم و پیوستگی.

یه کتابی از نشر پرتقال بود به اسم «این کتاب را ممنوع کنید» و شخصیت اصلی کتابخون داستان، خیلی کم حرفاشو به زبون می آورد. طوریکه همه بدون اینکه بدونن یا بخوان بهش زور میگفتن. سر چیزای خیلی کوچیک، مثلا تو یه صحنه خیلی دردناک، به خاطر سر و صدای خواهراش، واینکه مادر و پدرش تو آشپزخونه و حال کار داشتن، رفت تو دستشویی درسشو خوند. (نه فقط همون یه بار. انگار جای همیشگی بود) یا مثلا یه چیز عادی مثل اینکه خواهرش دوست نداشت طرف آفتاب بشینه تو ماشین، و هربار مادرش میگفت تو بزرگتری و تو برو اونطرف بشین، و خب، این در طولانی مدت آزاردهنده است. دلیلش این بود بیشتر وقتا به جای حرف زدن، تک گویی درونی می کرد. مثلا اینطوری:

«این رفتار نسبت به کتاب ها خیلی زشت و ناپسنده، خانم فلانی.»

این چیزی بود که میخواستم بگویم. ولی در عوض فقط با صدای ضعیفی گفتم:«به... بهش دست نزن.»

بعدا یکی بهش گفت:«قبلا به نظر میومد بیشتر داری با خودت حرف میزنی، تا با من.»

خب انگار منم همینم. با خودم حرف میزنم. دلیلش چیه؟ دی دریم کردن زیاد. مثلا من قبل نوشتن یه پست همشو تو ذهن خودم می نویسم، بعد بلند میشم و در لپتاپو باز می کنم. برای همین، مثلا من باید مفهوم "الف" و "ب" و "ج" رو توضیح بدم بهتون، ولی مفهوم "ب" رو یادم میره بگم چون تو ذهنم یه بار گفتمش، و فکر می کنم شما هم میدونید داره تو ذهن من چی میگذره.

این تو داستان هام هم هست. مثلا من هرچی صبح مینویسم شب قبل خواب برای باران تعریف می کنم، بعد بینش باید کلی براش توضیح بدم که منظورم از این جمله، این مفهوم پنهانی و جذاب بوده. و آخرشم نمی فهمه. اونوقت چطور از خواننده، که من نیستم براش توضیح بدم، انتظار دارم بفهمه؟

یا مثلا تو پست قبلی، کاملا در ذهن و روح و جسم من مشخص بود که دارم درباره چی حرف میزنم. مسلما میدونستم که اگه پست قبل بخشی از یکی از داستانام بود، و نویسنده اش شخصیت اصلی، اون شخصیت اصلیه حقیقتا مازوخیست بود، حتی اگه بگه که من مازوخیست نیستم.

اون شخصیت مسلما داشته سلف هارم میکرده، حتی اگه خودش حس میکرده اونقدر شدید نیست که بشه اسمشو گذاشت سلف هارم. اگه اون بخشی از یه داستانم بود، باید داستانه رو حذف می کردم. شیفت. دیلیت.

چرا؟ چون کسی اینو احساس نکرد. تعداد خیلی کمی متوجه قسمت دردردردردرد شدن. این نشون میده چه‌قدر تو قضیه Show, not tell ناتوانم. حتی تو زندگی واقعی.

البته، این چند روز به طرز محسوسی بهتر شدم. حالا میرسیم بهش بعدا.

خب قبل از اینکه از بحث دیگه زیادی دور بشیم، دو چیز رو بگم:

یک: «این کتاب را ممنوع کنید.» برعکس اسمش که به شدت تجاری به نظر میاد، کتاب خیلی قشنگیه و من هنوز بعد دوسال خوندنش، نسبت بهش حس همذات پنداری میکنم.

یک و نیم: دلم خیلی کتاب نشر پرتقال میخواد. برم سایتشون ببینم جدید چی آوردن.

یک و هفتاد و پنج: کلا دلم خیلی کتاب میخواد. کتاب کاغذی. خیلی کاغذی.

لعنت بر کتاب الکترونیک. چیه این... تازه یه روز خاص هم به مناسبتش نام گذاری کردن. ایــش.

دو: دارم کتاب سیمین دانشور در آیینه آثارش رو میخونم.

اوه.

خب، این "دو" خودش کلی توضیحات میخواد.

کتابخونه ما پر از کتاب شعر و کتابای قدیمی خفنه. من بچه که بودم کلی افتخار می کردم که مامان بابام کتابخون بودن و بابام تو جوونیش شعر میگفته و اینا... بزرگتر که شدم فهمیدم از این خبرا نیست، و بعضی از این کتابا رو مامان بابام حتی نمیدونن مال کدومشون بوده یا از کجا اومده. از جمله همین کتاب «سیمین دانشور در آیینه آثارش»

و شاید براتون جالب باشه، که من تاحالا یه داستان کوتاه هم از سیمین دانشور نخوندم، و حتی جدیدا فهمیدم همسر جلال آل احمد بوده. جلال آل احمد هم کلا یه مجموعه داستان سه تار رو ازش خوندم، که نمیدونم الان کجاست. احتمالا دادمش به دیانا. نمی‌دونم.

ولی حتی با اینکه هیچی ازش نخونده و نشنیده بودم، الان عاشقشم. شاید دچار سندروم استکهلم شدم... یه طورایی. البته نمیدونم اینجا کاربرد داره یا نه. آخه من یه شدت در ایزوله ام از نظر کتاب کاغذی، طوریکه به هر کتاب جدیدی چنگ میندازم.

یه پست جدا براش مینویسم. این داره خیلی طولانی میشه. معذرت :)

-*-*-*-*-*

این رو داشتم به عنوان کامنت برای این پست سرکارعلیه مینوشتم، که خیلی طولانی شد. گفتم بیارمش اینجا همه ببینن.

این موضوع یه مدتیه خیلی اذیت کننده شده. مخصوصا برای دانش آموزا و دانشجوها. چون توی مجازی، باید برای یه جمله به معلم گفتن، باید کلی ادب اضافه بریزی. «سلام خانم. وقتتون به خیر. جسارتا، اگه مشکلی براتون نیست، میشه این سوال رو که تو امتحان داده بودید لطف کنید توی کلاس حل کنید. اگه زحمتی نمیشه و خودتون صلاح میدونید البته. ببخشید که مزاحمتون شدم.»

چون که خیلی راحت میتونن از یه جمله بدون «لطفا» و «خواهش میکنم»ت اسکرین بگیرن و بفرستن برای مدیر و بدبختت کنن که چرا بهم بی احترامی کردی. چرا به جای دو تا قلب یدونه گذاشتی؟ این وسط انقدر حاشیه مجبوری بری که معلمه اصلا نمیفهمه چی میخواستی از اول.

حالا این مشکلی نبود، اگه مثلا معلم زیست برامون میز پاییزه اش رو نمیفرستاد و مجبور نبودیم کلی قلب و ستاره و اینا بفرستیم. یا اینکه پسربچه معلم نمیومد موقع کلاس هی از کت و کول مامانش بالا بره و ما فردا امتحان نمی داشتیم، ولی با اینحال مجبور نمی بودیم که تحمل کنیم و بگیم:«وای، چه ناز!» درحالیکه معلم با یه بار سنگین روی شونش، داشت سعی می کرد رو درس تمرکز کنه.

دقیقا اون لحظه حس کردم ساکورا، و ساکورای درونی دقیقا چه مفهومی داشتن. اینطوری بود که از بیرون داشتیم لبخند میزدیم به معلمه، و قربون صدقه میرفتیم، ولی از درون مشت میزدم به هوا درحالیکه داد میزدم شاننارووو!! خفه شید دیگه!

شاید اینا به نظر بی اهمیت و جزئی بیان، ولی وقتی رو هم جمع میشن خیلی آزار میدن آدم رو. چون نمیتونی به معلمت بگی این طرح بومی که برامون گذاشتی نامنصفانه است، یا اینکه این جزوه ای که مجبورمون کردی بخریم 30 هزار تومن به درد... به درد آتیش درست کردن وسط جنگل میخوره. یا اینکه همچین تصویرایی به وجود میاد: کلیک.

یعنی یا باید معلم باشید، یا موافق :|

 

-*-*-*-*

ری‌پست

زمان:

جمعه، یک آذر 98

11 ماه پیش.

همونطور که توی غم و غصه های خیالی و غیرخیالی خودم (1champange problems) غرقم، یهو آنتی (auntie) مثل طوفان میاد، با حفظ فاصله و زیر کلی ماسک،«یه سری خرت و پرت برای هلن و باران» میاره و مثل باد ناپدید میشه.

و حدس بزنید توی اون خرت و پرت ها چی هست؟

یککک برچسب از ایتاچی تمام قد

و یککک برچسب از انیمه هیوکا! چیتاندا و هوتارو!

واییی خیلی خوشحالم! ایتاچی رو زدم پشت لپتاپ به عنوان الهام دهنده!!! خیلی بچگونست ذوق کردن به خاطر همچین چیزی...

ولی واقعا به اندازه همون گردنبند قلبی ذوق ذوق ذوق ذوق زدم!!

که میشه خییلی زیاد!!

 

ری‌پستی دیگر 

زمان:

دوران امتحانات پارسال

خیلی این چند وقت استرس داشتم به خاطر اینکه امتحانات ترمه و من هیچ نه درسی، نه چیزی. تازه آزمون شبیه سازمم گند زدم. بعد به این پست برخوردم، و فهمیدم میشه یه چیزایی از خود قدیمم یاد بگیرم!! باورم نمیشه... پارسال که امتحانا حضوری بود انقدر... انقدر در جشن و سرور بودم، اونوقت موقع مجازیا دارم خرخونی میکنم؟ وای بر من! چه بر سرم آمده!

نتیجه این نتیجه گیری، شد این پست طولانی و پر و پیمون که نصف عصر رو وقت گذاشتم براش.(کلش؟ آهان از اتاق فرمان میگن کلش!)

+بابا از تعطیل شدن کلاس و *دوره* کردنا لذت ببر. دوباره ترم شروع بشه باید از زندگی انیمه شوجویی به زندگی انیمه شوننی برسی.

-اوهوم!

+بریم انیمه ببینیم؟ 

-بریم.

 

پ.ن:سلام :)

اگه تا اینجا خوندید، خدا قوت بهتون :)) باریک الله دارید.

خب، چطور بود؟ این پستا بهترن؟ یا برگردیم به پستای مفیدتر و عمیق تر؟ البته، منظورم از نظر طولانی بودنشون نیست. کلا... خودم‌نویس بهتره، یا دفترچه یادداشت «چی یاد گرفتم ها»؟

نمیدونم. 

خدایا نمی‌دونم.

 

پ.ن2:و البته، اینم نمیدونم که الان این شلم شوربا رو باید تو کدوم دسته بندی بذارم :|

(دختر با کف دست به پیشانی می کوبد)

 

1:champagne problems اسم یه آهنگ از آلبوم evremore تیلور سویفت بود، که به معنای مشکلات خیالیه، که از شادی زیاد بوجود میاد. مثل این مشکلاتی که آدمای پولدار، یا به اصطلاحی، خوشی زیر دل زده ها، دارن.

از اینجا گوش کنید.

 

 

یک آهنگ بسیییار شور جوانانه

 

پ.ن3:لعنتی. یادم رفت... باید واسش اسمم بذارممم؟؟

 

ویرایش: این پست و کامنتهایش

هزاران زندگی

گفتند:«کسی که کتاب می‌خواند هزاران زندگی را قبل از مرگش زندگی می‌کند، و کسی که هرگز کتاب نمی‌خواند، فقط یک زندگی را.»

 

 

من از وقتی خواندن یاد گرفتم، زندگی کردن را شروع کردم. هزاران زندگی را زندگی کردم. آن هم نه یکی یکی. داستان ‌ها که مرتب توی صف منتظر زندگی شدن نمی ایستند. زندگی ها به من هجوم آوردند. با هر کتاب، کمِ کمش چهار داستان تقلاکنان خودشان را در روحم جای دادند، و همانجا ماندند. نرفتند. لایه های جدید، زندگی های جدید رویشان را گرفت، ولی همیشه همان زیر ماندند. تپه شدند. فسیل تشکیل دادند. قالب های خارجی و داخلی، نفت شدند، گاز شدند.

خود هفت ساله من، از آن روزی که رسما خواندن یاد گرفتم، شروع کرد به تحلیل رفتن. محو شدن. نه ناگهانی. همین زندگی ها آرام آرام رویش جمع شدند. خود هفت ساله من، خود هفت ساله نماند. بزرگ شد. زیر تپه زندگی های دیگر دفن شده بود، برای همین از یکجایی به بعد رنگ نور را ندید. هرجا که چشم میچرخاند، زندگی های دیگر بودند. شخصیت ها، داستان ها، دنیاها...

دیروز که داستان دیگری میخواندم، زندگی دیگری را زندگی می کردم، فهمیدم که چرا دلم نمیخواهد زندگی کنم.

من قبلا هزاران زندگی را زندگی کردم. هزاران زندگی رنگارنگ تر، شوق بر انگیزتر، دراماتیک تر، پرهیجان تر.

چرا باید این زندگی را بخواهم؟ چرا کسی که هزاران زندگی را زندگی کرده، باید دلش یکی دیگر هم بخواهد؟ 

 

گفتند:«آن زندگی ها داستان بودند. خیال بودند. این زندگی واقعی است. هیچ چیز زندگی واقعی نمی‌شود.»

راست گفتند. فقط.... مشکل این است که من دیگر هزاران زندگی را زندگی کردم. زندگی واقعی، با همه مزه هایش، با همه رنگ های حقیقی ترش، با همه شور جوانیش، گم شده. نه اینکه دیگر دوستش نداشته باشم، نه اینکه دلم را زده باشد، فقط گمش کردم. هرچه میگردم، هرچه لایه های زندگی ها را کنار میزنم تا به واقعیت برسم، تا به سطح زمین برگردم، نمی‌شود.

تا از یک زندگی بیرون می آیم، زندگی دیگری جلویم را میگیرد. در آغوشم میگیرد، برایم قصه میگوید. به حرف هایم گوش می دهد، بهم ایده میدهد. تا حواسم پرت است، شاخه های سبز و سیاه تله شیطان، می‌کشندم پایین و پایین و پایینتر. گرم حرف زدنم و نمیفهمم، که دوباره برگشتم همانجایی که شروع کرده بودم. بین زندگی هایی که جمع کرده ام. بین دوست، هم‌بند و زندانبان هایم.

 

گفتند:«کسی که کتاب نمیخواد، فقط یک زندگی را زندگی می کند.»

ولی مگر همین یکی کافی نیست؟

از اول قرارمان همین یک دانه بود، نه؟

 

شاید تقصیر همین هزاران زندگی است، که انقدر نسبت به زندگی خودم، زندگی ای که به نامم زده اند و سهمم بوده، بی اشتیاقم.

هرچیز بی‌نظیر در دنیا(شاید هم نه؟)

*-*-*-*

دست آخر، نجی هیچ ایده ای نداشت که چرا تیغ را روی زمین انداخت، شیر دوش را بست و کفش هایش کنار زد، زیر پتو خزید و آنقدر گریه کرد که خوابش برد.او نمیدانست چرا، و چه نیروی نادیدنی ای جلویش را برای انجام دادن این عمل، عمل نهایی ابدی شدن و مرگ، گرفت.

اما نجی می دانست که بالاخره جلوی خودش را گرفته. میدانست که میخواسته جلوی خودش را بگیرد.

برای همین، از آن به بعد هروقت نجی درباره کشتن خودش فکر میکرد، دوباره به آن لحظه برمی گشت، و به خودش یاد آوری میکرد حتی هنگام ته ته ته دره، هنوز توانسته دلیلی برای زندگی پیدا کند، حالا هرچیز که میخواست باشد.

نجی باید ادامه می داد، چون حتی غمگین ترین نسخه او به اندازه کافی قوی بوده که به زندگی ادامه دهد.

اما هنوز کنجکاو بود که... چرا فقط تمامش نکردم؟ چی حلوی من را گرفت؟

نجی شک داشت که هرگز بتواند بفهمد چه در ذهن نجی آن روز، می گذشته.

ولی دلیل...دلایل ادامه دادن خود حالش را میداند.  هروقت احساس بدی پیدا می کرد، آنها را میشمارد.

صبح هایی که صرف چای خوردن میکرد، خوابیدن تا ظهر در یک روز تعطیل، زودبیدار شدن، پول جمع کردن برای سلاح مدل حدیدی که چاکرا در آن جریان پیدا می کرد. سگ بی خانمانی که در راه خانه بهش غذا داده بود، احساس موفقیت بعد از تمرین، احساس عشق، امید، شادی و حتی غم.

زندگی خودش دلیلی برای ادامه دادن زندگی است، و حتی وقت هایی که صداها بیش از حد بلند، و درد بیش از حد دردناک است، زندگی برای او دلیلی برای زندگی پیدا میکند.

با وجود همه چیزهایی که یاد گرفته، نجی میدانست که خودش تنهایی نمیتواند بجنگد.

-*-*-*-*-*

ساسوکه نفس عمیقی کشید، و شروع کرد به لیست کردن اندک چیزهای کوچکی که باعث خوشحالیش می شدند. این تمرین برای این بود که هر چیز کوچکی که از آن لذت می برد را به یاد بیاورد. حالا چه بازی موردعلاقه اش باشد، چه بستنی ای که از مزه اش لذت می برد. ساسوکه همه چیزهایی که شاد یا آرامش می کردند را بارها و بارها تصور می کرد. تمرین پیچیده ای نبود، لی تکرار کردن چیزهای خوشحال کننده باعث میشد بفهمد چیزی که باعث ناراحتیش شده بود کوچک و بی اهمیت بوده.

او لیست را آغاز ، و نفس هایش را باز دم و بازدمهای مرتب کنترل کرد.

سوختن شمع های سیب و بافت نرم لحاف پسرعمویش را تصور کرد. بلوط هایی که روی زمین پخش شده اند، برفی که کف دستش آب میشد، صدای تایپ کردن با کیبورد، موی تمیز و زبر فرچه مسواک.

بوی کف چوبی خانه، تنه درختی که موقع بالا رفتن از درخت روی زانو کشیده می شد، کفشدوزک هایی که کنار پنجره جمع میشوند، کارامل که از قاشق چکه میکرد، ایستادن بالای سقف آکادمی و نگاه کردن دنیای پایین پایش، بچه هایی که معصومان تمرین می کنند و والدینی که بهشان لبخند می زنند. همهمه جمعیت شلوغ، جشنواره ها و بازی ها، و گوجه های تازه و رسیده که مستقیم از بازار می آمدند. روزهای تعطیل و آرام، که پارک شلوغ میشد.

دیدی؟ همه چی خوبه. داری بیش از حد واکنش نشون میدی. کلی چیز بی نظیر توی دنیا هست.

او چشمهایش را باز کرد، و به صحنه اطرافش نگاه کرد.

مسلما، خبری از بازار کونوها، یا مرد بانمکی که در خیابان برایش دست تکان میداد نبود. فقط مهی غلیظ بود. آنقدر غلیظ که ساسوکه احساس می کرد به جای هوا آب تنفس میکند. همانطور که روی آب پیش میرفتند، او دید که آب چقدر تیره بود، و هراز چندگاهی حبابی از سطح آن بیرون می زد، که نشان از میزان هشدار دهنده ای مواد شیمیایی می‌داد.

این...

کلی چیز بی نظیر تو دنیا هست.

نه؟

 

دوتکه از فصل های 5 و 36 فن فیکشن help me to open my eyes از mistressyin

قبلا "اینجا" یه تیکه دیگشو گذاشته بودم.

به همه گفتم و باز هم میگم که تو فندوم ناروتو بهترین فن‌فیکشن طولانی ای بوده که خوندم و هنوز دنبال می کنم. (و خیییلی حس خوبیه که مثلا وسط زنگ قرآن، یا بعد یه امتحان دو ساعته ریاضی یهو نوتیفیکیشن میاد که چپتر جدید پست شد.)

عالیست عالی. حداقل تو این ژانر. انقدر که نویسنده خوب شخصیتا رو شکافته، و یه جورایی اونا رو مال خودش کرده، با نکات ریز و درشتی که به هرکدومشون اضافه کرده.

دقیقا شخصیتا رو اونطوری که من خودم تصور میکردم تغییر داده. نمیگم چطوری چون اسپویل میشه.

و اینکه داستان هیجان خالی نیست. مفاهیم اجتماعی، فلسفی و حتی سیاسی هم توش داره.
انگلیسیش در ادامه مطلب.

 

پ.ن:واقعا تا وقتی خودت نشینی یه چیزیو ترجمه کنی نمی فهمی چقدر ترجمه سخته. خوندن و فهمیدن یه طرف، تبدیل کردنش به فارسی برای خواننده ای که با اصطلاحات انگلیسی آشنا نیست و متن اصلی رو نخونده یه طرف دیگه.

 

اوه و راستی...

یلداتون مبارک :)

پارسال، با اینکه برگ ها دیر رنگی شدن، بالاخره شدن. ولی امسال، پاییز گذشت بدون اینکه ما سرخ شدن برگها رو ببینیم و روی برگای زرد کف خیابون بپریم.

ولی بازم، یلداتون مبارک. یلدای تنهایی هست... تنها بودن توی شبهای بلند و تاریک ترسناک هست...

ولی خب، مثل همه شبای یلدای قبلی، بالاخره صبح میشه.

پس یلداتون مبارک :)

غروب خورشید در سرزمین آفتاب تابان

نکته مهم:این پست درواقع اصلا پست نبود. تحقیق ادبیات بود که باید درباره یه نویسنده و یکی از آثارش توضیح میدادیم، و من، که از علاقه ام به ادیتور بیان خبر دارید، به جای ورد اینجا نوشتمش، و یهو به سرم زد که پستش کنم.

این درواقع نسخه کامل شده، مرتب و «تحقیقی» شده ی این پست هست. خیلی از مطالبش رو از ریویوهای گودریدز کپی کردم، یکعالمه تکرار مکررات داره(که تعداد صفحات به حد مورد نیاز برسه)، خیلی هم طولانیه.

ولی اگه از اون پستم براتون گنگ بوده، اینو بخونید بد نیست.

بعد از اینکه تحقیقم با همگروهیم کامل شد، این پست حذف میشه و به جاش اون یکی پسته رو بازنشر میکنم و نسخه پی دی اف و کامل تحقیق رو بارگزاری می کنم، که زندگینامه خود اوسامو دازای هم بهش اضافه شده باشه(و کار همگروهیمه)

حالا میل خودتون. دوست دارید برید پست اولی رو بخونید، یا همینو، یا پی دی اف کامله رو.

البته یه گزینه ناسزا گفتن به نگارنده وراج، خروج از صفحه و قطع دنبال کردن هم هست! D:

Enjoy!

How I met Google Docs

وی عاشق گوگول است.

پنج رنگ و چه پرسووود است!

 

من تا حد جنون عاشق گوگلم!

یعنی فقط بگذریم از نحوه گردوندن شرکتشون، یا چه میدونم، اینکه زندگیمون چقدر بدون اون فلج میشه(شد، در واقع).

از طراحی گوگول(!) و قشنگش هم بگذریم اصلا! این شرکت داره یه طوری پیش میره و هی امکانات اضافه میکنه انگار هدف ده سال آیندشون اینه که یه کاری کنن انسان بتونه با یه حساب گوگل و ذخیره بی انتهای نودل آماده و آب جوش به بقا ادامه بده. هر روز هم دارم چیزهای جالب تری ازش کشف میکنم. آخرین اکتشافم هم گوگل داکس بوده، که یکی از جذاب ترین امکانات گوگل مخصوصا برای نویسنده هاست.

گوگل داکس یه جورایی شبیه ورده، فقط به صورت آنلاینه و تو فضای ابری گوگل شما ذخیره میشه. یعنی شما با هر دستگاهی وارد حساب گوگلتون بشید سند و نوشته هاتون رو دارید. ولی یه سری مزایا نسبت به ورد داره:

((فضاش)).

 

1. امکان حذف شدن و پریدن فایلاتون خیییلی کمه! مگر اینکه حسابتون بپره، که تازه در اون صورت هم یه سری راه برای بازیابیشون هست فکر کنم. و اینکه هر لحظه که مینویسید سیو میکنه. یعنی مشکل پریدن یه سری پاراگراف ها در صورت هنگ کردن یا تموم شدن شارژ لپتاپ وجود نداره! حتی اگه آفلاین باشید، میتونید گزینه ویرایش آفلاین رو انتخاب کنید و مثل وردی میشه که دائم دستش رو الکنترل+S ـه!

 

2. ویرایش کلمات انگلیسیش از ورد بهتره. ورد هر کلمه رو به صورت جدا بررسی می کنه و به آدم گزینه برای ویرایش غلط املایی هاش میده، فوقش دو سه تا کلمه اینور اونورش رو. اما گوگل داکس معنی رو هم بررسی میکنه. مثلا وقتی اون اطراف کلمه Happy باشه، و کلمه تو fel باشه، اولین گزینه ای که بهت میده feel هست نه fell. دایره واژگانش هم از ورد بهتره، که خب مشخصه، چون به اینترنت وصله مدام. ورد یه سری کلمات مثل shuriken، kunai یا shinobi رو ورد مدام غلط میگیره که چرا جمع نمی نویسی؟ ولی گوگل داکس متوجه هست که آقا! کلمات ژاپنیو نباید تو انگلیسی جمع ببندی!

اسما رو هم راحتتر تشخیص میده و حروف اولشون رو بزرگ میکنه. کلا حروف بزرگ کنش از ورد خییلی بهتره. من تنها مشکلی که تاحالا داشتم باهاش این کلمه جونین(یه کلمه ژاپنی تو دنیای ناروتو) هست، که هی joining تشخیصش میده.

 

3. فهرست بندی! یعنی اصلا همین یه مورد هزار امتیاز مثبت می گیره! تا حالا شده وسط نوشتن به خودتون بیاید ببینید پنج تا ورد باز کردید از فصول مختلف کتابتون که یه نکته ای رو از توش ببینید یا یه چیزی رو توش نگاه کنید بعد یادتون رفته ببندیدش و زیر دستتون شلوغ شده؟ تازه بدتر، تا حالا شده یه ربع دنبال یه تیکه خاص از یه متن طولانی بگردید توی یه فایل ورد؟ خب گوگل داکس یه جذابیتی داره به اسم فهرست که این مشکلات رو حل می کنه. فقط کافیه موقع تایپ کردن اسم فصل، سیک نوشتن رو بذارید رو حالت ((عنوان)) یا حتی ((عنوان فرعی)). بعد اون کنار براتون فهرست فصل ها میاد که با یه کلیک میتونید برید اول هر فصل! اینطوری.

 

4. نظر و نوت گذاشتن. گزینه نوت، یادداشت، توی ورد هم هست، ولی اونجا یه رنگ قرمز عجیبی زیر بعضی خطوط ایجاد می کنه که از بین نمیره. برای کتاب اولم یه اشتباهی کردم یه نوت گذاشتم تا آخر فصل تمام پراسپروهای پیش از خودم رو ادو تنسه* کرد جلوی چشمم. (البته از اون موقع استفاده نکردم شاید حل شده باشه.)

ولی نظرو دیگه ورد نمیتونه بذاره! اینطوریه که شما این لینکو می فرستی برای یه دوستی، و اون با حساب گوگل خودش میتونه نظر بذاره برای هر پاراگراف و خط و پیشنهاداتش رو همون لحظه که داره میخونه بگه، پس یادش نمیره و دست اول می مونه.

 

اولین باری که یه سند گوگل داکس دیدم، یه لیست پیشنهادات فن فیکشن ناروتو بود که خیلیم معروفه تو فندوم* ناروتو، به اسم coffe's gold standard. اونجا فهمیدم میشه تو گوگل داکس لینک هم کرد، و اینکه چقدر از نظر آپدیت کردن راحتتره! مثلا شما اگه بخوای یه فایل پی دی اف رو تو سایتی مثل بوک پیج بذارید، هر تغییری که بدید باید فایل ورد جدید رو پی دی اف کنید، بعد اونو آپلود و لینک رو عوض کنید. خب چه کاریه! گوگل داکس عملا مثل وبلاگه که خیلی راحت میتونید تاریخ بزنید و ویرایش جدید رو اضافه کنید.

بععله. اینطوریاست که... ما گوگل را دوست داریم و این تنها یک هنر از هزار هنری است که از انگشتان معشوق می بارد و اینطور چیزها.

 

پ.ن:به شدت دلم میخواد یکی بیاد این داستانو بخونه، ولی همه نویسنده ها گفتن که چند فصل بنویس بعد شروع کن به انتشارش تا هم فصل آماده داشته باشی اگه وقت نکردی بنویسی به موقع، و هم اینکه یه سری راز و رمز و نکات رو از قبل تو فصلها بذاری که خواننده بگه اههه این بود که!

پ.ن2:دیروز افسردگی مزمن گرفته بودم که خوشحال به حال این انگلیسی زبان ها و چرا قدر زندگیشون رو نمی دونن و من دیگه فارسیم نمیتونم داستان بنویسم از بس settings>>languages مغزم به هم ریخته و I hate language barrier و ... و....

چون آخه نگاه کنید! مثلا این نویسنده میتونه بگه فلانی در آغوش برادرش خزید و گرمای محبتش مثل شمع درحال آب شدن روی قلبش چکه کرد! درحالیکه من میخوام بگم فلانی حمله کرد، کلا دو تا فعل attack  و  lung  رو بلدم. یا اینکه پنج دقیقه طول میکشه بفهمم با حالت تایید به کسی نگاه کردن میشه approvingly و حتی بازم نتونستم صفت مناسبش رو پیدا کنم و مجبور شدم قید استفاده کنم. :|

بعد شب وقتی زیر پتوی گلبافت و غرق در فن‌فیکشن بودم دیدم همون نویسنده ای که بالا مثالش رو زدم زبان اولش انگلیسی نیست و شور و امید به قلبم نفوذ کرد که خب پس، شاید داستان من هم از نگاه خودم انقدر آماتورانه نوشته شده باشه... (البته هلن یه نگاه "خاکت به سر روله" بهم انداخت)

(این رو در نظر بگیرید که قبلش یه تستی داده بودم که گفته بود در حد یک بچه نه ساله لغت بلدم که زبان اصلیش انگلیسیه.(قشنگ معلومه الان معادل فارسی native رو یادم نیومد، نه؟)

 

*ترجمان::

فندوم: مجموعه طرفداران و طرفداری یک.. چیز.  

ادو تنسه: تکنیک زنده کردن مردگان

 

language barrier:سد زبانی، فاصله زبانی یه جورایی

!about writing fiction. fan fiction

سلام به همه. هلن اینجاست، با یک کار غیرمنطقی دیگه.*

داره یه فن فیکشن انگلیسی می نویسه.

(آیا به من افتخار نمی کنی کیلر بی سنسی؟؟)

 

این پست برای اینه که بهتون بگم چرا یه نویسنده خالی ورشکسته از ایده و نسبتا افسرده که خیلی وقته فولدر پیشنویس دومش رو باز نکرده باید فن فیکشن انگلیسی بنویسه.

تذکر:این پست بسیار طولانی، و دارای مقادیر زیادی کلمه بیگانه(با معنیشون البته) و رفرنس به ناروتو و هری پاتر است. مراقب باشید سرگیجه نگیرید. اگر هم دلتان نمیخواهد مواظب باشید، فقط ((سخن دل)) را بخوانید.

معرفی کتاب کوآلای خاکستری

کوآلای خاکستری

نوشته فاطمه بهبودی

 

برعکس بقیه کتابهای نشر صاد، این کتاب مجموعه داستان کوتاه بود. راستش...داستان کوتاه که نه، بیشتر شبیه فلش فیکشن بود. داستان خیلی کوتاه. حداقل در مفهوم، نه تعداد کلمات. هر داستان اونقدری طول نمی کشید که فرو ببرتش تو خودت، مثل نیش زنبور بود. می زد می رفت. ولی جاش می موند.

یکی از چیزایی که بهش افتخار نمی‌کنم اینه که کتاب ایرانی کم خوندم. اکثر کتابایی که خوندم یا انگلیسی بودن، یا از انگلیسی ترجمه شده بودن، یا...کسایی نوشته بودنش که عین خودم بیشتر کتاب ترجمه ای خوندن. برای همین بعضی وقتا زبان نوشتاری فارسی اصل برام بیگانه به نظر میاد. یا زبان عامیانه نوشتاری.(!) خیلی از اصطلاحات، یا حس ایرانی‌طور رو نمی تونم درک کنم یا بنویسم. خب...این کتاب به شدت ایرانیزه بود، برای همین بیشتر احساس می کنم نیش زنبور توصیف مناسبیه براش. به مغز انگلیسیزه(!) شده من نیش زد و رفت.

داستان ها انقدر ساده و خوب بودن که نمی دونم دربارشون چی بگم. از چند دقیقه به جانباز شیمیایی گرفته تا مادری که با وجود همه شواهد و مدارک مخالف، احساس می کنه زندگیش بدون پسر یه چیزی کم داره(!) تا نگهبانی که صندلیش کنار دستشویی بیمارستانه! آره...خیلی ساده. هر چی بیشتر میخوندم، بیشتر یاد این پست می افتادم که می گفت نویسنده وقتی میخواد داستان بلند بنویسه، خودشو باید پشت قلم/لپتاپش حبس کنه. ولی داستان کوتاه بین مردم...تو دنیای بیرون پیدا مشه. تو مترو نشستی و یه «جرقه» می خوره که حس میکنی باید یه داستانی پشتش باشه...و پشتش «بشه». میدونید چی میگم؟ حتی اگه پشت خانم چادری توی کوچه که چادرشو یه طور جالبی بسته داستانی نباشه، باید داستانه ایجاد بشه. وگرنه داستانه همونطور شناور می‌مونه و دو سه نفر دیگه که پسش بزنن، تو دنیا گم و گور میشه...

جالب تر از خوندن خود داستان، تصور کردن جرقه های پشت هر داستان برای نویسنده بود.

 

از داستانای مورد علاقم:

حاج آقا عزتی

ما هم مثل تسوایگ

 اعتصاب رنگ ها

 آقا!دستشویی کجاست؟

کوآلای خاکستری(که گناه و پتانسیل زیاد داشت. کلی فکر کردم درباره اش قبل از اینکه بخونمش)

 

یک نوستالژی گس(فقط به خاطر یه جملش، که با اینکه خیلی ساده بود، خیلی عجیب گفته شد...باهاش همذات پنداری کردم.)

مهر و عاطفه مرده مادر.

 

یک روز خیس بارانی(نفسمو گرفت. فکر کنم نفس شخصیت اصلی هم گرفت)

 

یه چیز دیگه هم که دوست داشتم بهش اشاره کنم نحوه توصیف کردن نویسنده بود. از اونجایی که کلی از بهار جوانیم رو صرف پیدا کردن توصیف مناسب در نقطه و تعداد کلمه مناسب کردم، میتونستم احساس کنم که نویسنده هم مثل من این مشکلو داشته. یعنی مثلا وقتی میخواسته بگه خیانچه از نقطه الف به نقطه ب رفت، و سر راه خیانچه یه در و دو تا مانع وجود داشته، نمی‌دونه باید چه‌قدر سفر خیانچه از الف به ب رو توصیف کنه. مثلا قدم هاش رو وصف کنه؟ نحوه پریدنش از رو مانع رو توضیح بده، جنس در، و اینکه دستگیره با چه صدایی چرخیده رو بگه؟ نکنه کم توضیح بدم خواننده سرش گیج بره؟ نکنه زیاد توصیف کنم خواننده حوصلش سر بره؟

نویسنده این کتاب هم انگار همچین مشکلی رو داشته، و مشکل بزرگتر اینه که اینا داستان کوتاهن! و نویسنده باید دست از یه سری از توصیف هاش بشویه، و با عذاب وجدانش کنار بیاد.

حالا من که اینطور احساس میکنم. اگه درسته، از همینجا به نویسنده عزیز خسته نباشید میگم که با توصیف فوبیاش انقدر خوب کنار اومده و توصیف کم و زیاد نداشت.(دست تکان دادن با لبخند)

در کل، کتاب از پنج نزدیک سه و نیم میگیره، و خوندنش خالی از لطف نیست.

 

این پست برای مسابقه نشر صاد نوشته شده :)

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan