معرفی بهار مانند شیر می آید

یوهو! همین چند ثانیه پیش مارس همانند شیر(march comes in like a lion) رو تموم کردم!

و این خیلی برای من چیز بزرگیه، چون توی این چند ماه گذشته دچار تنبلی انیمه ای شده بودم و این تنها انیمه ای بود که نگاه می کردم! یعنی حدود سه ماه، شایدم بیشتر روش بودم، و بالاخره تموم شد!(فصل اولش البته:/ ولی خب، خوبه باز) به مناسبت این اتفاق مبارک، بریم که داشته باشیم بررسی فصل اول رو!

انیمه «مارس همانند شیر می آید»، یا «بهار مانند شیر» یا شایدم «the lion of spring» ، از روی یه سری مانگا نوشته «چیکا اومینو» ساخته شده. ما اینجا از «مارس همانند شیر» استفاده میکنیم. این در واقع از اصطلاح:«“March comes in like a lion, out like a lamb”» اومده، که فکر کنم یعنی مارس، ماهیه که با سرمای زمستان شروع میشه، ولی به بهار ختم میشه.

دو فصل داره، هر کدوم 22 قسمت، و داستانی بی نظیر!!!

داستان درباره پسر هفده ساله ای به اسم کیریاما ری هست، که به تنهایی زندگی می کنه و از راهنمایی بازیکن حرفه ای شوگی شده. شوگی، یه جور شطرنج ژاپنیه که قوانین و مهره های خاص خودشو داره و حتی فدراسیون هم داره. توی ژاپن هم اینطوریه که یه دانش آموز تنها، میتونه با بازیکن حرفه ای و فدراسیونی بودن امرار معاش کنه. یعنی پول اجاره رو بده و غذا و....

این وسط شخصیتای دیگه ای هم هستن که ری رو حمایت می کنن، و داستان های خودشون رو هم دارن. یه خانواده با سه تا دختر و یه پدربزرگ که با ری دوستن. یه دوست/رقیب شوگی باز پر از شور جوانی و به قول خودمون، Youthful! و یه معلم خیلی باحال که هوای ری رو داره و...

اینم بگم که حس و حالش با انیمه هایی با این مضمون فرق میکنه. یعنی خبری از یه باشگاه شوگی با دوستان گوگولی و اینا نیست. ری، نوجوونیه که مجبور شده تو سن کم وارد دنیای بی رحم برد و باخت بشه، و برای همین تا حد خیلی زیادی بیشتر از زندگی روزمره، داستان به سمت درام و اجتماعی کشیده میشه.

خیلیا گفتن به خاطر وجود قوانین سخت شوگی ممکنه داستان رو درک نکنید، ولی اینطو نیست. شوگی کوچکترین جزء انیمه است، و بیشتر از نظر استعاری استفاده شده. چیزهای دیگه ای که تو این انیمه میبینید...

بذارید فقط بگم، من الان در حالت overwhelmed به سر می برم و نمیدونم چطور باید این... این انیمه از جنس زندگی رو توصیف کنم.

شبیه ترین... شبیه ترین داستان به زندگی بود که من تا حالا شنیده بودم. بالاو پایین های زندگی رو، نه فقط در طول داستان، بلکه تو یه فریم هم میتونستیم ببینیم. طوری که از لبخند و ذوق زدگی، میرسیدی به جمع شدن اشک در چشم. غصه ها، دردها، انسانی که باید جلو بره بره بره بره و نمیتونه توقف کنه، وگرنه غرق میشه. فقط باید شنا کنه، که شاید بالاخره به یه جزیره ای برسه. 

یکی از کامل ترین و پخته ترین انیمه هایی که دیدم. روزمرگی و چالش ها و همچنین آدم های مختلف که باهاشون زندگی میکنی. دیدی منطقی و پر از انرژی و امید به زندگی، همراه با تجربیات و پختگی پیری. همراه با شور و نشاط جوانی. 

اگه بخوام یه مثال آشنا بزنم، شخصیت ری بیشتر از هرکسی شبیه آریما کوسی از دروغ تو در آوریل بود. ری هم نابغه شوگی بود، ولی جلوتر که میریم، می فهمیم مثل آریما از این استعدادش رنج میبرده. (انگارنبوغ رنج میاره، هرچقدرهم که از بیرون قشنگ به نظر برسه، به دلیل اینکه کامل نیست، برای فرد دردناکه.) ولی، با عرض پوزش از آریما، من ری رو بسیار بیشتر دوست میدارم. همینه که هست.

وقتی داشتم مارس همانند شیر رو میدیدم چند تا از دوستان بیانی،(اوتانا سنپای، راینر، فاطمه-سان) سایکوپاس رو داشتن میدیدن، و من هم هی در حال وسوسه و نوسان بودم بین این و اون. یه قسمت از اون میدیدم، یه قسمت از این، و با فاصله زمان خیــــلی زیاد. تا اینکه یه روز نسبتا افسرده، به این نتیجه رسیدم که"واسه چی سایکوپس؟ من که قرار نیست تغییر بزرگی تو جامعه و دنیا ایجاد کنم. قرار نیست آدم مهمی بشم که بخوام سرنوشت یه جامعه، یا حتی گروه بیش از ده نفره ای رو تو دستم داشته باشم. نباید مارس همانند شیر، که درباره «فرد»ـه بیشتر تا «جمع»، برام اولویت بالاتری داشته باشه. چون من قراره به عنوان به یه «فرد» زندگی کنم. به عنوان یه فرد تو این دنیا دست و پا بزنم..."

شایدم نظرم اشتباه باشه. ولی به هر روی، با عرض پوزش، سایکوپس به ته مه های لیستم سقوط کرد ":)

 

خب بریم سراغ نکات فنی!

آقا از طراحیش نگم! چقدددر زیبا! چقدرررر دلربا. قسمت اول با خودتون میگید:«چه عجیبه این..» قسمت دوم فقط شونه بالا میندازید که «خب، هرکی یه آرت استایلی داره.» ولی از قسمت سه به بعد دستتون از رو پرینت اسکرین بلند نمیشه!

از الان بگم که همه هدرای آینده من قراره از این انیمه باشن. هدر وبلاگ موسیقیمم  یکی از اسکرین شاتامه ازش. 

موسیقیشم که دیگه گفتن نمیخواد! شنیدن میخواد!

 

اوپنینگ اول

اندینگ اول

اوپنینگ دوم

ostهاش

 

همونطور که گفتم، دو فصل به صورت انیمه اومده، ولی از چپتر 88 به بعد رو مانگا باید بخونید. (تو ردیت یه نفر پرسیده بود مانگا بهتره یا انیمه، و همه گفته بودن both!) 

نمیدونم... احساس می کنم این معرفی که ازش کردم خیلی ساختاری و خشک بود. ولی بدانید و آگاه باشید...

که این انیمه بی نظیره. پر از احساس. پر از رنگ و موسیقی و زندگی و خنده و...

بی نظیره بی نظیره.

تو پستای بعدی توضیحات تکمیلی رو اضافه می کنم، که قشنگ درک کنید چقدر بی نظیره! ولی فعلا...

پیش به سوی قسمت بعد و بیشتر فهمیدن از گذشته ری!!

ویرایش:هرررطور شده کیفیت بالاتر از ۷۲۰ نگاه کنید، که لذت کافی رو ازش ببرید. من ۴۸۰ دانلود کردم فصل دو رو و الان پشیمانم.

شیرینی ادبیات نهم در آیینه انیمه

با نبود معلم های همواره حرف زن

نیست سردرد های درسی و حال به هم زن (!)

 

یکی از اتفاقات خوبی که با وجود فضای مجازی برامون افتاده، جالبتر شدن درس‌هاست.

من اول فکر می کردم کلا دروس کلاس نهم جالبه، ولی با یه نگاه به کتابای پارسالم، متوجه شدم مشکل از کجاست. شاید نتونید باور کنید که معلما تا چه حد میتونن درس رو برای انسان غیرقابل دوست داشتن و آزار دهنده بکنن. یا باور نمیتونید بکنید که چقدر دوساعت در روز تو راه بودن و زمان خیلی بیشتری هم سیخ روی نیمکت نشستن چقدر فرسایندست. (البته الان که فکر می کنم ‌میدونید!)

وقتی خودت میتونی بخش هایی که دوست داری به معلم گوش بدی رو انتخاب کنی، زندگی و درس خوندن با اینکه همچنان غیرقابل تحملیت(!) های خودش رو داره، خیلی جذاب‌تر میشه.

اول درس شیش ادبیات، یه قسمتی بود که درباره گوهر اصل و گوهر تن توضیح میداد. گوهر اصل، یعنی اصل و نصب و نژاد، طبق گفته معلم ادبیات. ولی گوهر تن یعنی فضیلت‌هایی که خودمون در طول راه به دست می آریم. مثلا می گفت اگر گوهر اصل داری برو گوهر تن را هم بدست بیار که بی هنر مثل خار مغیلانه یا اینکه گوهر تن از گوهر اصل برتره.

من خودم حس کردم ترجمه گوهر اصل به اصل و نصب اشتباهه. بهتره گوهر اصل رو استعداد ذاتی، و گوهر تن رو تلاش و هنرهای اکتسابی ترجمه کنیم، که خب، این ربط داده میشه به مفهوم ناروتو پارت یک، و مبارزه ناروتو با گوهر اصل داران که گوهر تن مهم تره، یا مثلا لی و نجی...

 

یا مثلا این شعر درس ششم ادبیات رو ببینید:

مهتری گر به کام شیر در است     شو خطر کن ز کام شیر بجوی

یا بزرگی و عزت و نعمت و جاه      یا چو مردانت، مرگ رویاروی

 معنی اصلیش اینه که اگر "بزرگی" و "سروری" در دهان شیر بود برو بکشش بیرون. یا به بزرگی میرسی، یا مثل مرد می میری. (گرچه من اول فکر کردم میگه اگه یه انسان سرور و پولداری تو دهن شیر بود برو نجاتش بده.) بعد از امیرخراسان می پرسن که چطوری به بزرگی رسیدی؟ میگه این شعر رو شنیدم و متحول شدم.

حالا این شعر یه لحظه حس ناروتو رو بهم داد(وای خدای من! چقدر عجیب. اصلا کی فکرشو می کرد؟!)

مخصوصا مصرع چهارم.

دو تا انیمه تاثیر گذار زندگی من کیمیاگر تمام فلزی و ناروتو بودن، و یه مفهومشون کاملا متضاد همه. شخصیت اصلی کیمیاگر تمام فلزی یه دانشمند آتئیسته، برای همین نه به خدا اعتقاد داره نه به دنیای پس از مرگ. برای همین در طول داستان بارها میبینیم که وقتی مردم میخوان جونشون رو دور بندازن و زندگیشون براشون ارزشمند نیست چقدر عصبانی میشه.

از اونطرف ناروتو و شخصیت هاش به مصلحت بزرگتر اعتقاد دارن، و مدام زندگیشون برای دهکده‌شون کف دستشونه. برای همین جمله هایی مثل «نحوه مرگ یه نینجا مهمتر از نحوه زندگیشه» میشنویم.

و این تفاوت عقیده برای نویسندهایی که تو یه فرهنگ، فرهنگ ژاپنی، بزرگ شدن، عجیبه برام. نگاه فرهنگ ژاپن به دنیای پس از مرگ کلا خیلی قروقاطیه. تعداد خیلی زیادیشون به اینجور چیزا اعتقاد ندارن، احتمالا مثلا نویسنده کیمیاگر.

سنتی هاشون هم به تناسخ و سفر به رودخانه بزرگ و... در دین های شینتو و بودا اعتقاد دارن. که میشه مثل نویسنده ناروتو. چون اعتقاد دارن که زندگی بعدی هم هست، این زندگی رو قوی زندگی میکنن، ولی زیاد از دست دادن یا ندادنش براشون ارزش نداره.

و این برام جالبه، که چطوری من تونستم با هردوی این عقاید که کاملا مخالف همدیگه هستن ارتباط برقرار کنم. و حتی جالبتره، که چطور نحوه نگاه به دنیای پس از مرگ رو زندگی تاثیر مستقیم داره...

 

(خب بچه ها خسته نباشید. کلاسو می بندم. تا جلسه آینده مراقب خودتون باشید.)

 

پ.ن:بعد هی بگید انیمه به درس آسیب میزنه. پرسش ادبیاتمو بیست شدم!

How I met Google Docs

وی عاشق گوگول است.

پنج رنگ و چه پرسووود است!

 

من تا حد جنون عاشق گوگلم!

یعنی فقط بگذریم از نحوه گردوندن شرکتشون، یا چه میدونم، اینکه زندگیمون چقدر بدون اون فلج میشه(شد، در واقع).

از طراحی گوگول(!) و قشنگش هم بگذریم اصلا! این شرکت داره یه طوری پیش میره و هی امکانات اضافه میکنه انگار هدف ده سال آیندشون اینه که یه کاری کنن انسان بتونه با یه حساب گوگل و ذخیره بی انتهای نودل آماده و آب جوش به بقا ادامه بده. هر روز هم دارم چیزهای جالب تری ازش کشف میکنم. آخرین اکتشافم هم گوگل داکس بوده، که یکی از جذاب ترین امکانات گوگل مخصوصا برای نویسنده هاست.

گوگل داکس یه جورایی شبیه ورده، فقط به صورت آنلاینه و تو فضای ابری گوگل شما ذخیره میشه. یعنی شما با هر دستگاهی وارد حساب گوگلتون بشید سند و نوشته هاتون رو دارید. ولی یه سری مزایا نسبت به ورد داره:

((فضاش)).

 

1. امکان حذف شدن و پریدن فایلاتون خیییلی کمه! مگر اینکه حسابتون بپره، که تازه در اون صورت هم یه سری راه برای بازیابیشون هست فکر کنم. و اینکه هر لحظه که مینویسید سیو میکنه. یعنی مشکل پریدن یه سری پاراگراف ها در صورت هنگ کردن یا تموم شدن شارژ لپتاپ وجود نداره! حتی اگه آفلاین باشید، میتونید گزینه ویرایش آفلاین رو انتخاب کنید و مثل وردی میشه که دائم دستش رو الکنترل+S ـه!

 

2. ویرایش کلمات انگلیسیش از ورد بهتره. ورد هر کلمه رو به صورت جدا بررسی می کنه و به آدم گزینه برای ویرایش غلط املایی هاش میده، فوقش دو سه تا کلمه اینور اونورش رو. اما گوگل داکس معنی رو هم بررسی میکنه. مثلا وقتی اون اطراف کلمه Happy باشه، و کلمه تو fel باشه، اولین گزینه ای که بهت میده feel هست نه fell. دایره واژگانش هم از ورد بهتره، که خب مشخصه، چون به اینترنت وصله مدام. ورد یه سری کلمات مثل shuriken، kunai یا shinobi رو ورد مدام غلط میگیره که چرا جمع نمی نویسی؟ ولی گوگل داکس متوجه هست که آقا! کلمات ژاپنیو نباید تو انگلیسی جمع ببندی!

اسما رو هم راحتتر تشخیص میده و حروف اولشون رو بزرگ میکنه. کلا حروف بزرگ کنش از ورد خییلی بهتره. من تنها مشکلی که تاحالا داشتم باهاش این کلمه جونین(یه کلمه ژاپنی تو دنیای ناروتو) هست، که هی joining تشخیصش میده.

 

3. فهرست بندی! یعنی اصلا همین یه مورد هزار امتیاز مثبت می گیره! تا حالا شده وسط نوشتن به خودتون بیاید ببینید پنج تا ورد باز کردید از فصول مختلف کتابتون که یه نکته ای رو از توش ببینید یا یه چیزی رو توش نگاه کنید بعد یادتون رفته ببندیدش و زیر دستتون شلوغ شده؟ تازه بدتر، تا حالا شده یه ربع دنبال یه تیکه خاص از یه متن طولانی بگردید توی یه فایل ورد؟ خب گوگل داکس یه جذابیتی داره به اسم فهرست که این مشکلات رو حل می کنه. فقط کافیه موقع تایپ کردن اسم فصل، سیک نوشتن رو بذارید رو حالت ((عنوان)) یا حتی ((عنوان فرعی)). بعد اون کنار براتون فهرست فصل ها میاد که با یه کلیک میتونید برید اول هر فصل! اینطوری.

 

4. نظر و نوت گذاشتن. گزینه نوت، یادداشت، توی ورد هم هست، ولی اونجا یه رنگ قرمز عجیبی زیر بعضی خطوط ایجاد می کنه که از بین نمیره. برای کتاب اولم یه اشتباهی کردم یه نوت گذاشتم تا آخر فصل تمام پراسپروهای پیش از خودم رو ادو تنسه* کرد جلوی چشمم. (البته از اون موقع استفاده نکردم شاید حل شده باشه.)

ولی نظرو دیگه ورد نمیتونه بذاره! اینطوریه که شما این لینکو می فرستی برای یه دوستی، و اون با حساب گوگل خودش میتونه نظر بذاره برای هر پاراگراف و خط و پیشنهاداتش رو همون لحظه که داره میخونه بگه، پس یادش نمیره و دست اول می مونه.

 

اولین باری که یه سند گوگل داکس دیدم، یه لیست پیشنهادات فن فیکشن ناروتو بود که خیلیم معروفه تو فندوم* ناروتو، به اسم coffe's gold standard. اونجا فهمیدم میشه تو گوگل داکس لینک هم کرد، و اینکه چقدر از نظر آپدیت کردن راحتتره! مثلا شما اگه بخوای یه فایل پی دی اف رو تو سایتی مثل بوک پیج بذارید، هر تغییری که بدید باید فایل ورد جدید رو پی دی اف کنید، بعد اونو آپلود و لینک رو عوض کنید. خب چه کاریه! گوگل داکس عملا مثل وبلاگه که خیلی راحت میتونید تاریخ بزنید و ویرایش جدید رو اضافه کنید.

بععله. اینطوریاست که... ما گوگل را دوست داریم و این تنها یک هنر از هزار هنری است که از انگشتان معشوق می بارد و اینطور چیزها.

 

پ.ن:به شدت دلم میخواد یکی بیاد این داستانو بخونه، ولی همه نویسنده ها گفتن که چند فصل بنویس بعد شروع کن به انتشارش تا هم فصل آماده داشته باشی اگه وقت نکردی بنویسی به موقع، و هم اینکه یه سری راز و رمز و نکات رو از قبل تو فصلها بذاری که خواننده بگه اههه این بود که!

پ.ن2:دیروز افسردگی مزمن گرفته بودم که خوشحال به حال این انگلیسی زبان ها و چرا قدر زندگیشون رو نمی دونن و من دیگه فارسیم نمیتونم داستان بنویسم از بس settings>>languages مغزم به هم ریخته و I hate language barrier و ... و....

چون آخه نگاه کنید! مثلا این نویسنده میتونه بگه فلانی در آغوش برادرش خزید و گرمای محبتش مثل شمع درحال آب شدن روی قلبش چکه کرد! درحالیکه من میخوام بگم فلانی حمله کرد، کلا دو تا فعل attack  و  lung  رو بلدم. یا اینکه پنج دقیقه طول میکشه بفهمم با حالت تایید به کسی نگاه کردن میشه approvingly و حتی بازم نتونستم صفت مناسبش رو پیدا کنم و مجبور شدم قید استفاده کنم. :|

بعد شب وقتی زیر پتوی گلبافت و غرق در فن‌فیکشن بودم دیدم همون نویسنده ای که بالا مثالش رو زدم زبان اولش انگلیسی نیست و شور و امید به قلبم نفوذ کرد که خب پس، شاید داستان من هم از نگاه خودم انقدر آماتورانه نوشته شده باشه... (البته هلن یه نگاه "خاکت به سر روله" بهم انداخت)

(این رو در نظر بگیرید که قبلش یه تستی داده بودم که گفته بود در حد یک بچه نه ساله لغت بلدم که زبان اصلیش انگلیسیه.(قشنگ معلومه الان معادل فارسی native رو یادم نیومد، نه؟)

 

*ترجمان::

فندوم: مجموعه طرفداران و طرفداری یک.. چیز.  

ادو تنسه: تکنیک زنده کردن مردگان

 

language barrier:سد زبانی، فاصله زبانی یه جورایی

!about writing fiction. fan fiction

سلام به همه. هلن اینجاست، با یک کار غیرمنطقی دیگه.*

داره یه فن فیکشن انگلیسی می نویسه.

(آیا به من افتخار نمی کنی کیلر بی سنسی؟؟)

 

این پست برای اینه که بهتون بگم چرا یه نویسنده خالی ورشکسته از ایده و نسبتا افسرده که خیلی وقته فولدر پیشنویس دومش رو باز نکرده باید فن فیکشن انگلیسی بنویسه.

تذکر:این پست بسیار طولانی، و دارای مقادیر زیادی کلمه بیگانه(با معنیشون البته) و رفرنس به ناروتو و هری پاتر است. مراقب باشید سرگیجه نگیرید. اگر هم دلتان نمیخواهد مواظب باشید، فقط ((سخن دل)) را بخوانید.

غوک یا مور؟ مسئله این است.

از لحاظ احساسی، به شدت به یه پست طویل نیاز دارم، ولی مشکل اینه که فردا پرسش زیست دارم و اصــلا آدم صبح خوندن نیستم. پس بریم یه پست نیمه طویل داشته باشیم.

تو کتاب فارسی نهم، درس اول، بند سوم(من یک خرخون واقعیم) یه جمله قشنگی هست که یادم نمیاد از کدوم کتاب معروف بود(نه انگار نیستم.) میگفت مورچه هایی که توی قصری در لونه شون زندگی می کنن، هیچ خبری از بزرگی و زیبایی قصر ندارن و فقط دارن به زندگیشون ادامه میدن به گوشه ای. می گفت تصمیم خودته که مثل مورچه باشی یا بری بستان خلق(!) رو بگردی.

از اون طرف دیروز داشتم آسمان آبی او(یا آنها که از کبودی آسمان می دانند) رو نگاه می کردم، که داستان دختری بود که برای اینکه از خواهرش مراقبت کنه میمونه شهرشون و همراه دوستش(که میخواست گیتاریست معروفی بشه)به توکیو نمیره...و یه شغل عادی پیدا می‌کنه تو همون شهر. حالا خواهر کوچکتره وقتی بزرگ میشه احساس می کنه جلوی پیشرفت خواهرشو گرفته، یا اینکه خواهرش ناراحته از موندن...

اینجا پای یه جمله قشنگ دیگه وسط کشیده میشه:«قورباغه ای که ته چاهه چیزی از وسعت دریا نمی دونه، ولی حتی اونم می بینه که آسمون چقدر آبیه». این جمله رو وسط صدای خانم عربی(!) که انفعل ینفعل انفعال می کرد شنیدم. و مطمنم...مطمئنم صدای پوزخند زدن یونیورس رو شنیدم. صدای لپتاپ رو خفه کردم و به توضیحات خواهر بزرگتر گوش دادم که توضیح میداد چرا از موندن تو شهر پشیمون نیست و:

شاید این بار بتونم کوفته رو همراه تن ماهی و مایونز درست کنم.

خب انگار پسته نیمه طویل هم نشد حتی... :/ عیب نداره. به زودی اون لیست فن فیک ها رو می نویسم برای ناروتو...یا اون تکیه کتاب شیکامارو رو میذارم.

ویرایش:الان که دوباره پیشنویسو خوندم نمیدونم چرا... حس خیلی خوبی بهم داد. از پستای قبلی میشه فهمید چقدر...داغون که نه؛ بهتره بگیم «آدم بزرگ» شده بودم از نوع رو مخش؟ خب، الان فکر می کنم امیدی بهم هست. :) چه اهمیتی داره ته چاه باشم، وقتی آبی آسمون رو می بینم؟

(آئویی آئویی آنو سورا خوانان دور می شود)

شاخه های درخت رویا بسیارند!

1. هر اوتاکویی حداقل یه بار تا حالا فکر مهاجر غیرقانونی شدن به ژاپن، زندگی تو مانگاکافه و انیماتور یا مانگاکا شدن رو کرده. از جمله من! تا اینکه یه ویدئویی تو یوتیوب دیدم درباره حقوق وحشتناک انیماتورای ژاپنی.

در کل دو دسته انیماتور وجود داره برای انیمه. یه سریا هستن که صحنه های اصلی رو میکشن، مثلا شخصیت رو تو نقطه a و b می کشن، و یه سریا که راه a تا b رو میکشن. لحظه به لحظه اش رو. به ازای هر ثانیه به طور متوسط 16 تا نقاشی. انیماتورهای دسته اول، به نسبت وضعیت مالی خوبی دارن و معروفن، با اینکه تعدادشون با وجود تقاضای زیاد خیــلی کمه. دسته دوم هم زیر خط فقر محسوب میشن. 

از این نکته که بگذریم، میرسیم به رفتار بد ژاپنی ها با خارجی های مهاجر. تکرار می کنم، مهاجر. عقیده دارن توریست ها قدمشون رو چشممونه، ولی حتی نسل دوم و سوم کره ای های مهاجر باید پرت بشن از کشور بیرون.

به هرحال، نکته جالبی که نظرمو جلب کرد توی اون ویدئو، عشق عجیب انیماتوری که باهاش صحبت می کردن به کارش بود.(مطمئنا اگه عاشق کارش نبود که حاضر نمی شد شبانه روز با حقوق خیلی کم کار کنه) و جالبتر اینکه گفت دلیل انیماتور شدنم ناروتو بوده که بچگی می خوندم، و اینکه به اون چند صحنه ای که تو بوروتو کشیده خیلی افتخار می کنه.

همین چند روز پیش هم تو کانال دهکده مخفی برگ(کانال تلگرام کهنه کار طرفدارای ناروتو) دیدم که قراره از اکتبر، یعنی آذر، اندینگ بعدی بوروتو به اسم "central" توسط ساکاگوچی آمی خونده بشه. طبق گفته خودش، خیلی برای خوندن اندینگ هیجان زده است، و از دلایل ورودش به این حرفه، ناروتو بوده که از نوجوانی دنبالش می کرده.

خیلی قشنگ نیست؟ مانگای ناروتو 15 سال ادامه پیدا کرده، و ازاونجایی که بوروتو ماهانه است و قراره 300 چپتر باشه، بیشتر از 20 سال(!) دیگه قراره ادامه پیدا کنه. طرفدارای قدیم، الان خودشون جزو عوامل پشت صحنه شدن، و next generation ان عملا! از وقتی فهمیدم خون و روح و رویام به جوشش در اومده.

 

2. در حال حاضر، توی بوروتو، آرک یکی مونده قبل از اصلی انیمه هستیم، و همچنان خبری از مانگا نیست، ولی میگن آرک بعدی دیگه حتما کارا و کاواکی و بقیه مهمات(!) وارد داستان میشن....

عیب نداره. به خاطر اوپنینگ و اندینگ حال حاضر هم که شده، تحمل می کنیم!

اوپنینگ (بهترین اوپنینگ بوروتو تا حالا، و خفن ترین طراحی سارادای کل انیمه. یه اشاراتیم به اوپنیگای قبلی ناروتو داره)

کلیک(چقدررر این سه تا اینجا نازن! آهنگشم که نگم... کاورشو انجام دادم...ولی نمــــی تونم بخونمش! زیادی خوبه!)

 

3.مهارت های زندگی رو دیدید؟ تو شبکه نهال پخش میشه از سال 90. نزدیک 500 قسمت شده تاحالا. قشنگه...واقعا قشنگه! مخصوصا آهنگا و دوبله هاش(یکی از شخصیتاش دوبلور کاکاشیم بوده!) انیمشنشم با وجود وسایل و ابزارهایی که الان داریم تو کشور خیلی خوبه! تنها امید من اینه که منم بتونم مثل فرخ یکدانه(کارگردان) به یه جایی تو صدا و سیما برسم که بتونم همچین چیزی بسازم.

 

4.کلیک

(اشک)

(پ.ن:فارسیش خیلی قشنگه تره)

 

5.شاید براتون جالب باشه که من هفت ماه، یعنی بیش از نصف یکساله که درگیر ناروتوئم...:/

ایتاچی:گرگ و میش

اسم کتاب ایتاچی شیندن(ماجرای حقیقی ایتاچی)، نور و تاریکی، واقعا برازندش بود. این کتاب توسط تاکاشی یانو، زیر نظر کیشیموتو نوشته شده و ماجرای ایتاچی از کودکی تا پیوستن به آکاتسوکی رو نشون میده. اگرچه داستان توی یه آرک فیلر در انیمه نشون داده شد، یه جزئیاتی رو جا انداختن. به جز اون، نکات خیلی خیلی ظریفی درباره انسان بودن، وظیفه، جنگ و صلح و ایتاچی واقعی تو کتاب توضیح داده شده.(با اینکه تایم لاین کلا نابوده. در ادامه میگم چرا)

این کتاب رو از لینک های اول و دوم  میتونید دانلود کنید. در ادامه پست  هر کی آرک ایتاچی تو شیپودن رو نگاه نکرده، با احتیاط بخونه.

و اگه هم کسی ندیده ناروتو رو، با خوندن پست گیج نمیشه. پس در هر صورت ادامه بدید.

پشت صفحات سیاه و سفید و نارنجی

تو پست قبلی اشاره کردم که چرا با اینکه ناروتو بین دو تا انیمه موردعلاقمه، ولی کشیموتو نویسنده مورد علاقم نیست! و با اینکه ناروتو شگفت انگیزه،  کیشیموتو نابغه نیست!

از کجا می فهمیم؟ از مصاحبه هاش، که یکی یکی رازهای سیاه و پشت پردش رو لو میده. ادامه متن خطر اسپویل داره، پس مراقب باشید.

سفر قهرمان

چه چیز یک قهرمان را می سازد؟ این سوال مدت ها روی ذهنش سنگینی می کرد. از زمانیکه جوزف کمبل در کتابش، ادعا کرده بود که طرز تهیه قهرمان ها را کشف کرده است. 

چرا این کلمه انقدر...سنگین است؟ چرا درک کردنش سخت، و معنا کردنش دشوار است؟

شاید چون هر قهرمان، در واقعیت هر انسان نفهته است، و واقعیت هر انسان با انسان دیگر، فرق می کند. 

گریتا، پیرمردیست که در مرزهای جنوبی کونوها در فقر زندگی می کند. او ادامه می دهد، ولی همراه خانواده و نوه هایش، زندگی راحتی ندارند. آنها به سختی تلاش می کنند که یکدیگر را شاد کنند. گریتای پیر، در چیزی که آن را «واقعیت حقیقی» می داند زندگی می کند. ثروتمندان در خیال زندگی می کنند، درحالیکه او زندگی حقیقی، و رنج حقیقی را تجربه می کند. او سختی های زندگی را درک می کند.

الیزا، پیرزنی است که او هم در مرزهای جنوبی کونوها با پسرش زندگی می کند، که با رشد دادن کسب و کار پدرش، به ثروت رسیده است. او زندگی به شدت ساده ای دارد. زندگی پر از لذت ها و نگرانی های سطحی. نگران زیبایی اندامش است و با دیدن جواهرات برق از سرش می پرد. الیزا زمان زیادی را برای خریدن کادو برای نوه هایش صرف می کند، و در چیزی که آن را «واقعیت حقیقی» می داند، زندگی می کند. زندگی ساده، بدون درد و رنج جسمی. او زندگی راحت، و البته پر از هیجانی دارد، و عقیده داره که باید از شر فقر و مرگ خلاص شد. احساس می کند که زندگیش زندگی ایده آل است، و همه باید شانس مثل او زندگی کردن را داشته باشند.

واقعیت های گریتا و الیزا، دقیقا مخالف هم نیست، اما متفاوت است. پس قهرمان های متفاوتی هم می طلبد.

قهرمان گریتا، کسی است که به دنیا ثابت می کند دارند خودشان را با غرور و ثروت هدر می دهند. قهرمان واقعیت گریتا، میخواهد عقل توی کله کسانی فرو کند که فکر می کنند برای شاد بودن به مادیات احتیاج دارند. گریتا از زندگیش پشیمان نیست، حتی به خاطر آن سپاسگذار است، چرا که چشمهایش برای دیدن خطرات طمع، باز است.

قهرمان الیزا کسی است که دنیا را میزان می کند. کسی که به دنیا نشان می دهد که همه می توانند با مهربانی و برابری خوشبخت* شوند. قهرمان الیزا مطمئن می شود که سختی مردم به پایان برسد. این قهرمان مطمئن می شود که همه بتوانند زندگی راحت او را تجربه کنند. 

هیچ یک از این دو نگاه، غلط یا درست نیست. با اینحال، هر دو قهرمان، در نوع خود قهرمان هستند.

پس اگر یک حرکت یا تغییر دادن یک واقعیت ظالم، ایجاد کننده یک قهرمان نیست، پس چه میتواند باشد؟

یک انسان.

انسان ها قهرمان ها را می سازند.

یک قهرمان را در ذهنتان تصور کنید. خب؟

آیا زندگی آن قهرمان در دنیایی عادی شروع می شود؟ در واقعیتی که احساس می کنند به آن تعلق دارند؟

حالا ماجراجویی شروع می شود. یک پیام مرموز...انگیزه ای برای رفتن.

اما قهرمان به کمک احتیاج دارد. کمک از طرف...یک پیر دانا؟

قهرمان باید با سختی روبه رو شود. سفرها باید رفته شوند و معماها باید حل شوند.

غول مرحله آخر ظاهر می شود. سخت ترین سختی و حل نشدنی ترین مشکل. خطر! دردسر! شکست! قهرمان با شکست رو به رو میشود، ولی بعد از شکست، امداد غیبی می رسد. پیروزی در راه است.

قهرمان به خواسته اش میرسد. چیزی که برایش ارزش دارد، و جایگاه واقعیش را به دست می آورد. 

نتیجه. به خاطر کاری که قهرمان انجام داده، اتفاق مهمی می افتد.

قهرمان به زندگی عادیش بر می گردد، اما چیز جدیدی بوجود آمده. این ماجراجویی، قهرمان را تغییر داده.

این شبیه داستان یک قهرمان نیست؟

خیلی آشناست، نه؟ این شبیه...شما نیست؟

 

البته مطمئنا معمای شما، از طرف یک ابولهول نبوده، و دشمن شما نفس آتشین نداشته. اما....شبیه هستند. مگر نه؟

چرا؟ چون قهرمان ها، دست آوردهایشان نیستند. درد و رنج شان نیستند. قهرمان ها...انسان ها هستند.

دقیق تر بخواهیم بگوییم...انسان ها، قهرمانند.

 

*در اینجا از کلمه prosper یعنی خوش بخت کردن، سعادت مند کردن استفاده شده!

«ما»

میدونی، بیشتر از هر جامعه، گروه یا مرام و مسلکی توی دنیا، «ما» به ناروتو نیاز داریم.

ما میتونه آسیا باشه. یا ریز تر بگیم، جهان سومی ها، خاورمیانه. مسلمان ها. ایرانی ها. «ما» زیر مجموعه همه این گروهاست. 

ما نیاز داریم که بدونیم یه روزی شاید یه هاشیرامایی، یه رهبر ایده آل گرای زیادی خوش بینی پیدا میشه که حاضره این سرزمین شلم شوربا رو مرتب کنه. حتی بیشتر، ماییم که نیاز داریم فکر کنیم«ما» میتونیم اون رهبر کاریزماتیک قدرتمند باشیم.

ما نیاز داریم فکر کنیم یه سلاح انسانی کشتار جمعی، یه قاتل، میتونه به یه رهبر قوی و دلسوز تبدیل بشه. ما نیاز داریم به دیدن  نینجاهای زن خیلی معمولی که قهرمان میشن.

ما نیاز داریم باور کنیم که با همه اشتباهات و گناهانمون، یکی هست که دنبالمون بیاد و برمون گردونه خونه.

ما بیشتر از هر کسی احتیاج داریم تکنیک «آدم بدا رو به آدم خوبا تبدیل کن» ناروتو رو ببینیم. ببینیم که تکنیکش کار می کنه. چون ما کسایی هستیم که هر سال می شنویم که یک انسان پاک و قدرتمند، از چهارهزار نفر سرباز، نتونست به اندازه انگشتای یه دست هم افرادی رو به حق راضی کنه.

برای همین برای تو راحته از پشت مانیتورت بگی:«its just a show» چون تو «ما» نیستی.

 

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan