I'm just Dreaming of Sunshine

من برعکس خیلی از هم سن و سال هایم، از همان اول تا همان آخر به بچه دار شدن فکر کردم و درباره اش رویا پرداخته ام. به ندرت در طول راه شده که با خودم بگویم:«چرا باید یک بچه بی نوای دیگر را به این دنیا دعوت کنم.» حتی وقتهایی که خودم از این دنیا و وجود داشتن راضی نبودم.

این نشانه خودخواهی بی انتهای من است، که دلم میخواهد دنیایی که خودم نمیخواهم به بچه ای بی گناه، که مدت طولانی بی گناه نمیماند، تحمیل کنم. ولی من همیشه همیشه آن بچه بی گناهِ به زودی نه چندان بی گناه را، میخواستم. آنقدر که حتی حاضر باشم مراحل کَر و کثیف رسیدن بهش را پشت سر بگذارم(!).

من همیشه یک رها میخواستم. قبلا با این فکر که "رها به هردو جنسیت می آید" خودم را راضی میکردم که جنسیت زده نیستم.

نمیدانم چطور مادری بشوم، ممکن است بشوم. ولی میدانم چه مادری میخواهم بشوم. میخواهم مثل او بشوم. دقیقا مثل او. با همه اشکالاتش حتی!

هرزصد: پرده دوازدهم: جنگ جنگ تا پیروزی!

دیشب جنگ های تابستانی، یا summer wars رو دیدیم. یه انیمه سینمایی، اثری از آقای مامورو هوسوداست، که برای ساخت انیمه های میرای نو میرای، فرزندان گرگ، و پسربچه و هیولا معروف شده.

این آقا، به این معروفه که درباره دغدغه بزرگش انیمه میسازه. این دغدغه، خانواده است.

خانواده در کشور ژاپن زمانی المان و پدیده مهمی بوده، که در طول زمان و صنعتی شدن غرب زدگی و خلاصه، رباتی شدن جهان، یه مقدار به فراموشی سپرده شده. جدا زندگی کردن خانواده ها، زمانی کاری طولانی خیلی اعضای خانواده، و این بی احساسی خاصی که نسل جدید دارن نسبت به این مفهوم. و آقای مامورو هوسودا، خیلی نگران این قضیست. برای همین این چهارگانه انیمه سینمایی، که اسمشونو گفتم رو، ساخت.

فرزندان گرگ درباره نقش مادر تو خانواده است. پسر بچه و هیولا، درباره پدره. میرای نو میرای مرکزش خواهر و برادر بوده، و جنگ های تابستانی درباره خاندان، یا فامیله!

انیمه درباره یه پسر نابغه ریاضیه، که دختر همکلاسیش که بهش پیشنهاد کار میده، و دعوتش می کنه به خونشون تو یه منطقه روستایی، به تولد مادربزرگش! اون کار چیه؟ اینکه نقش نامزدش رو بازی کنه!

این خانواده خیــــلی پرجمعیتن! و برای خودشون حکم یه تمدن کامل رو دارن. یکیشون دکتره، یکی پلیسه، یکیشون تو ارتش کار میکنه...

و گل سر سبد این خانواده، مادربزرگه! یک مادربزرگ سوپرباحال(!) که تقریبا یه شهر قراره بیان تولدش، و همه بهش احترام میذارن و دوستش دارن.

البته، این تابستون و ماجرا خیلی پیچیده تر میشه. داستان طوری پیش میره، که این خانواده باید یه ویروس(نرم افزاری) خطرناک رو شکست بدن، که با هک کردن یه سیستم مهم به اسم آز داره زندگی مردم رو مختل میکنه. یعنی باید دنیا رو نجات بدن!

در کنار آرامش و قشنگی که تو داستان موج میزد، ما موقع دیدنش همش رو لبه صندلیمون بودیم! و خیلی جالب بود که کل داستان و دنیا انگار حول این خانواده میگشت! شخصیت منفی، قهرمان ها تو همین خانواده بودن.

 

گرافیکش خیلی قشنگه، قاب ها حرفه ای، و انیمیتش جادویی و پر اغراقه. دقیقا مثل میرای، که جادو و حقیقت با هم قاطی میشن! رئالیست جادویی، یکی از جذاب ترین ژانرهای داستانه، که انیمه ها مثل نقل و نبات ازش استفاده می کنن. انیمه های کمی پیدا میشن که حتی شده یه ذره جادو توشون نداشته باشن.

وابیسکه در برابر کل خانواده. این قاب انگار داره جدا بودنشونو نشون میده.

تکه‌هایی از انیمه مارس همانند شیر می‌آید

این پست مائوچان رو دیدم و یاد این دو تیکه مارس همانند شیر افتادم. خواستم براش کامنت کنم، گفتم شما هم ببینید.

برای من از آیکونیک ترین و زبیاترین بخش ها بودن، توی انیمه ای که همه چیزش آیکونیک و زیباست.

و

 

نمی دونم نویسنده چند سالش بوده که اینا رو نوشته، ولی مسلما نوجوون نبوده.

در شگفتم که چطوری انقدر زیبا نگاه یه نوجوون رو نوشته. :(: چقدر خوب دوره نوجوانی خودش رو یادش مونده...

این داستان: نوریاکی سوگیاما و صدای ابریشمینش!

در حال گشت و گذار تو اینترنت بودم، که برخوردم به آهنگی به اسم "سناریو" که انگار برای ساسوکه اوچیها خونده شده بود. کلیک کردم، و دیدم چقدر این صدا آشناست...

~× scenario ×~

و کسی نبود جز... شخص شخیص نوریاکی سوگیاما!! دوبلور ساسوکه، و دومین دوبلور ژاپنی مورد علاقه من بعد از رومی پاکو(دوبلور ادوارد الریک)

من هیچ ایده ‌ای نداشتم که  آهنگ هم می‌خونه! اون هم چه آهنگهایی!! 

تصمیم گرفتم این پست رو کاملا اختصاص بدم به معرفی آهنگایی که تاحالا ازش پیدا کردم. خیلی حس عجیبی داره شنیدن آهنگایی که ساسوکه داره میخونه *_* نه فقط به خاطر صداش.. معنی هرکدوم هم کلی جذابیت داره!

مثلا همین آهنگ: آهنگ و ریتمش مثل آهنگ های رقصی، یا اوپنینگ های انیمه های شوننه. ولی درواقع با عمیق شدن تو معنیش میتونیم غم، و آرزو کردن برای شادی رو ببینیم.

Class 777

When I was in the hospital,
I was roomed with a schizophrenic
And she was the most general person I have ever met.
There was a boy with a long deep slit across his neck
Who told very funny jokes.
A girl who never spoke a word
Would draw the most beautiful pictures.
The boy who shook with anxiety
Could hold the most intelligent conversations
Even the girl who screamed in her sleep and picked at her skin
Had a heart the size of the ocean.
We are not who you think we are.

وقتی در بیمارستان بودم

با یک بیمار شیزوفرنی هم اتاق شدم

و اون خاکیترین آدمی بود که تا حالا دیدم.

یه پسر اونجا بود با یه زخم بلند کنار گردنش

که جوک های خیلی بامزه ای میگفت.

دختری که حتی یه کلمه هم حرف نزد

و زیباترین نقاشی ها رو میکشید.

پسری که از اضطراب می لرزید

و باسوادترین هم صحبت ممکن بود.

حتی دختری که تو خواب فریاد میزد و پوستش رو می کند

که قلبی به بزرگی اقیانوس داشت.

ما چیزی نیستیم که تو فکر میکنی هستیم.

هرزصد: پرده یازدهم: وهم و رنگ‌

و من دوباره برگشتم با 10+1 امین هرزصد، و یکی دیگه از شگفتی های هنر ژاپن. بقیه هرزصدها رو میتونید از اینجا بخونید.

انیمه خانم هاکوسای، یا به ژاپنی suresuberi یا 百日紅 که معنیش میشه گل مروارید، یعنی همین گلایی که رو درخت تو خونشون بود. شاید براتون جالب باشه که از سه تا کانجی صد(هیاکو)، روز(هی)، و قرمز پررنگ(کورنای) تشکیل شده.

گربه سنپای اینجا معرفیش کرده.

گل مروارید، در ژاپنی به معنای آرامش و امنیت در خانواده
 

I'm Overwhelmed But... There Is Happiness

کلیک

 

دیانای عزیزم،

درسهای ما، چند وقتیه که تق و لقن، که اینجا اصطلاحیه به معنی «کلا کاری به جز "سلام، هلن پراسپرو هستم(ایموجی گل ساکورا)" و "خسته نباشید(بازم ایموجی گل ساکورا)" گفتن، انجام نمیدیم، و بعضی وقتا معلما خواب میمونن» 

برای همین ساعتای شروع و پایان کلاس رو آلارم میذارم و بقیشو یا میخوابم، یا میرم تو وبلاگ و ردیت.

امروز همینطور شانسی تو r/Narutofanfiction سرچ کردم Uchiha. چون میدونی، من کلا خاندان اوچیها و شخصیت های اوچیها رو تو ناروتو از همه بیشتر دوست دارم، و هر داستانی تا حالا نوشتم یا پیشنویس کردم درباره اوناست. توضیح نمیدم و فقط لینک میکنم که شاید بخوای ناروتو رو ببینی. کلیک البته، حرفی که میخوام امروز بهت بزنم این نیست، و فقط همینطوری گذاشتمش که شاید برات جالب باشه.

 

دیانا، احتمالا میدونی Abuse چیه.

 سوء استفاده.

کلمات هم خانوادشم میشن ابیوزر و ابیوسیو. Abuser و abusive. 

 جدیدترین داستانی که مینویسم، این مفهوم توش هست. مهم ترین مفهومه درواقع.

ابیوز، مثلا میتونه رابطه ناسالم دو نفر باشه، که یکی از نظر روانی، جسمی یا عاطفی دیگری رو آزار میده. یه رابطه ناسالم، که معمولا قربانی نمیتونه ازش بیرون بیاد، چون از نظر مالی، عاطفی یا اجتماعی به فرد آزاردهنده وابستست.

خیلی وقتا فرد نمیدونه اصلا داره مورد ابیوز واقع میشه، و میگه «خب بهتر میشه.» یا «همیشه اینطور نیست.» یا «تقصیر منه که اینکارو باهام میکنه.» یا اینکه «این عادیه.»

شخصیت شخص خود ابیوزر برای من تو داستانم خیلی مهمه، برای همین رفتم درباره روان اون تحقیق کنم، و با این سایت روبه رو شدم.

بهانه هایی که ابیوزر استفاده میکنه برای توجیه کار خودش. یا عقایدی که یه ابیوزر داره. [از اینجا به بعد فقط ترجمه است.]

قبل از شروع، به چند نکته توجه کنید:

  • این عقاید معمولا رک و راست بیان نمیشن. باید دنبالشون تو گوشه ها، و تو توجیهاتی که مردم برای کارهاشون استفاده میکنن بگردید.
  • هیچکس همه این عقاید رو نداره.
  • شما چندتا از این عقاید رو دارید. 

و خود عقاید: 

  • آدمایی که همدیگه رو دوست دارن خط و نشون نمیذارن. اگه داری مرز تعیین میکنی، پس یعنی منو دوست نداری.
  • اگه من به تو وابسته ام، پس توهم به من وابسته ای. نمیتونی خودتو جدا از من بدونی، تا وقتی که من ازت جدا نیستم.
  • تو مسئول احساسات من، حتی بعد از تموم کردن رابطه هستی. تو سواستفاده گری، وقتی از توجه کردن به زخم های احساسی من خودداری میکنی.
  • اگه من واکنش احساسی به کاری که کسی دیگه ای انجام میده داشتم، اون شخص، مقصر کار منه.
  • احساسات باعث اعمال میشن. من نمیتونم نسبت به حسم عمل نکنم.(یا حداقل، این اشتباهه که نسبت به حسم عمل نکنم)
  • مردم مسئول چیزایی که حس میکنن نیستن. من مسئول احساساتم نیستم، و احساسات باعث اعمال میشه، پس من مسئول اعمالم نیستم. (تو باعث شدی من اینطور احساسی داشته باشم، پس تو باعث شدی اینطوری عمل کنم. اگه میخوای طور متفاوتی عمل کنم، کاری کن حس متفاوتی داشته باشم.)
  • درد من توجیه کاملیه برای اینکه کسی باید با من بمونه. (یعنی چون من ناراحت/درد دیده ام، پس باید بامن بمونی)
  • خودداری کردن از بودن تو یه رابطه با من، ابیوسیوه.

 

  • If one understands something, then one agrees with it. If I don’t agree with something, then I don’t understand it. If you don’t agree with me, then you don’t understand me, and can’t claim that you understand me until you agree with me.
  • اگه کسی چیزی رو درک کنه، پس باهاش موافقه. اگه من با چیزی موافق نیستم، پس درکش نمی کنم. اگه با من موافق نیستی، پس درک نمیکنی. پس نمیتونی بگی درک میکنی وقتی باهام موافق نیستی.

 

  • اگه معذرت خواهی میکنم، باید ببخشیم.
  • اگه منو میبخشی، باید باهام کنار بیای.
  • وقتی برای کار اشتباهی معذرت خواهی میکنم، معذرت خواهی کار بد رو پاک میکنه.
  • تو نمیتونی از معذرت خواهی من استفاده کنی که در رابطه مون تغییری ایجاد کنی.(terms of relationsip) 

 

ادامش درباره والدین بود. به درد ما نمیخورد.

اگه دوست داشتی بعدا برات ترجمش میکنم :) ولی فعلا... بذار همینا رو بررسی کنیم. خب؟

(نفس عمیق)

میبینی؟؟ چقدررر آشناست؟ چقدر همه جا دیدیمش؟ چقدر همه جا... گفتیمش؟

و چقدر برامون عادی شده؟ فرنگی ها خیلی نسبت به این چیزا حساس شدن. ابیوز، افسردگی، چیزهای تابوتر، چیزهای خییلی تابوتر.

شاید چون دیگه نمیخوان آسیب ببینن. از مرحله انکار، وارد اون مرحله ای شدن که فهمیدن «ایتا عادی نیستت!! اینا باید عوض بشــه!» 

راحت تر دربارش حرف میزنن. بیشتر دربارش حرف میزنن، مینویسن. نه فقط نوع فیزیکیش، بلکه روانیش رو هم حواسشون هست.

اینجا بهت میگن:«پدرته، مادرته، دوستته. درکش کن. باهاش آشتی کن. یه ذره بیشتر تلاش کن. هرکس با برادرش رابطشو قطع کنه از جهنمیانه.»

البته نه اینکه اونجا نگن. نه. اونجا هم از این جور اطرافیان سمی هست.

ولی میدونی؟

آیم جاست فد آپ ویت دیس شت.

علم میگه اگه اذیتت میکنه، اگه آسیب میبینی، تمومش کن.

عقل میگه، احساس میگه، جسم میگه،

اگه آسیب میبینی تمومش کن.

خودخواه باش.

اونوقت چرا مردم میگن:«درکش کن» چرا دین میگه:«قطع کننده رابطه جاش تو آتیش مذابه.» چرا میگن:«گناه داره.»

 

و میدونی؟

باورم نمیشه...

خیلی از این جمله های میتونن رابطه ما رو توصیف کنن.

احساس می کنم اونقدرم بد نبوده. اونقدرم آزاردهنده نبوده. اصلا *نمیتونسته* اونقدر بد باشه که بهش گفت ابیوسیو. حتی اگه هم بوده دو طرفه بوده. من نه تنها قربانی نبودم، بلکه شاید سواستفاده گر هم بودم...

ولی این دقیقا حرفاییه که همه میزنن.

من واقعا الان حسش میکنم... وقتی تو سایتا میگن «دو طرف رابطه خودشونو عادی فرض میکنن، و حتی ممکنه به ابیوزهای دیگران نگاه کنن، دلشون به حالشون بسوزه یا بخوان بهشون کمک کنن، ولی خودشون تو یه رابطه سمی و ابیوسیو هستن»

ناروتو رو میدیدم، که چطور دنبال ساسوکه میدوه درحالیکه ساسوکه داد میزنه:«نمیخوام! من دوست تو نیستم! ولم کن! بیخیالم شو!» و همچنان ناروتو تسلیم نمیشه و به شکل تملک گونه ای از دوستی و درک کردن میگه. که تو "به دوست احتیاج داری و باید برگردی خونه".

اون اولا، این چیزا رو میدیدم و به ساسوکه هیت میدادم. درک نمیکردم که باوجودیکه دوستی به خوبی ناروتو داره میره دنبال انتقام.

مثل یه بچه.

درحالیکه نمیدونستم، من خودم ساسوکه بودم. حتی ضعیف تر از ساسوکه بودم، هستم.

 میدونی چرا؟ چون من اگه ساسوکه بودم نمیرفتم. همونجا می‌موندم. توی اون دروغ و سیاهی و امنیت کاذب، درحالیکه به دوستی های سمی چنگ انداخته بودم.

ولی ساسوکه فهمید. و رفت.

نور خورشید چه فایده ای داره، وقتی کسایی که تو دوستشون داشتی دیگه نیستن که باهاشون زیرش بشینی. رامن چه مزه ای میده، وقتی غذای موردعلاقه اونه. همون اونی که احتمالا غذای موردعلاقتو نمیدونه. خاطرات خوب گذشته چه فایده ای دارن، وقتی اصلا از سر اجبار ساخته شدن؟ حتی اگه هم از سر اجبار نباشن، بارها و بارها یادآوری کردنشون، بالاآوردن و دوباره بلعیدنشون، چه فایده ای داره؟

رویا چه معنی ای داره، وقتی آینده ای وجود نداره؟ وقتی انتخابی نیست؟

 

وقتی کامنتای اون پست ردیت رو خوندم، احساس کردم قلبم داره فشرده میشه از اینکه چقدر کونوها و کلا دنیای ناروتو شبیه دنیای خودمونه.

قلبم وقتی کاملا خورد شد، که فهمیدم نویسنده اصلا قصد نداشته دنیای داستان رو شبیه ما بکنه. ببین ناروتو، یه مانگا شوننه. یعنی توش دنیا باید جایی باشه که اگه به اندازه کافی تلاش کنی به همه چی میرسی. که توش همیشه میشه به صلح رسید. نویسنده هم همینو میخواسته. یعنی اصلا قصدش این نبوده که سیاهی درون انسان ها رو نشون بده. سیستم های خراب رو نشون بده.

شایدم داشته.

آخه میدونی، نویسنده داستان رو برطبق فرهنگ ژاپن، فرهنگ آسیای شرقی نوشته. جایی که برادرکشی تو تاریخش، و حتی اساطیرش(آماتراسو و تسوکیومی مثلا) کم نبوده. جایی‌که امپراطورها پرستیده میشدن، و مردمش به قصد خودکشی و مرگ به جنگ میرفتن. نه به قصد پیروزی.

تاحالا چند بار تو کتابها توصیف «او مثل سربازهای انتحاری ژاپنی وسط پرید» رو شنیدی؟ من دو سه بار شنیدم.

اوه صبر کن ببینم. این آخری یه ذره آشنا بود. کجا شنیدیمش... جنگ رفتن به قصد مرگ؟ رسیدن به بهشت ابدی در صورت شهید شدن؟

چه نویسنده قصدشو داشته چه نه، دنیای ناروتو رو به طرز غریبی فاکد آپ نوشته. فاکد آپ، ولی آشنا.

از یه بابتی خوشحالم. ناروتو بلندگوی خیییلی قدرتمندیه. نفر دوم بعد از هری پاتر بودن برای یه داستان آسیایی کم چیزی نیست، مگه نه؟ مردم میتونن بشنون، ببینن که حقیقت آسیا چیه. از بیرون ویل آف فایر و افتخار و دوستی و معرفت و تسلیم نشدن...

ولی در درون، هیچ انتخابی ندادن، کودک-سربازی، خرافات(آره خرافات. رفتار افراد دهکده با ناروتو، رفتار افراد دهکده با اوچیها، رفتار دانزو با اوچیها به بهانه «نفرت تو ژنتیکشونه.») و...

 

نمیتونم خوب توضیحش بدم.

نمیتونم دقیقا برات توضیح بدم که الان احساس میکنم چه پرده ای از رو چشمام برداشته شده. که پایان ناروتو، کل ناروتو، وجود و مفهوم ناروتو و ارتباطش با دنیا چه قدر برام متفاوته.

برای خواننده ها هم نمیتونم توضیحش بدم، چون خیلیاشون ندیدنش. حتی نمیتونم به اونایی که دیدنش هم شاید توضیح بدم.

نمیتونم توضیح بدم که زیر این یه میلیمتر عسل، چقدر لجن خوابیده. که ناروتو، از نظر من شخصیت منفی واقعی شیپودنه. اینکه در آخر سیستم بر آدمها پیروز شد. تک تک اوچیهاهای داستان هرکدوم به شکلی شکست خوردن، و اونها آدم ها بودن. آدم های همیشه بی انتخاب. آدم های همیشه قربانی.

نمیتونم توضیح بدم. تنها آرزوم اینه که بتونم تو داستانهام بگمش. تو این داستان و داستان بعدی و بعدی... چون ارزش گفته شدن دارن. چون دنیا باید ببینه که این... این آسیاست. این ماییم.

ما تروریست نیستیم...

ما فقط نینجاهایی هستیم که از پنج سالگی خنجر دستمون دادن، یادمون دادن که مرگ برای کشور چیز ارزشمندیه. که کشور بالاتر از خانواده. که اگه برید جنگ، تا دو نسل بعد به خانوادتون کمک میشه. هرچی آسیب بیشتر ببینید، بهتر.

بعد میگن زنده باد ویل آف فایر.

بلند داد میزنن،

زنده باد.

 

دیانا، اینا رو که میخونم...

احساس می کنم چشمامو رو به یه چیزایی میبندم، و رو به یه چیزایی باز میکنم.

فکر کن... فکر کن همه این چیزایی که به ما گفتن... فدا کردن خود... دین... کشور... همه اینا پروپاگاندا بوده باشه.

بعد فکر کن همه این چیزایی که من دارم میشنوم و میبینم درباره «خود» و «ارزش انسان» و «آسیب ندیدن» هم شستشوی ذهنی باشه برای اینکه من از این پروپاگانداهه بیام بیرون... وبیافتم تو پروپاگاندای خودشون. که مثل اونا فکر کنم.

بعد فکر کن اون پروپاگاندا اولیه درست باشه... و هرچی کشور و محیطم بهم یاد داده راست بوده.

ببین فکر کن...

نه نمیخواد. فکر نکن.

به تو ربطی داره اصلا؟

 

 

مهم اینه که بدونی...

وحشت میکنم. از این همه آدم. از اینهمه فکر و نگاه که به سمتم نشانه میرن و هرکدوم خواسته و ناخواسته نگاه خودشونو نشونم میدن... و من همشونو درک میکنم. ایکاش نمیتونستم باهاشون همذات پنداری کنم. ایکاش متعصب و کور بودم.

ولی راحت کش میام و شکل میگیرم...

و وحشت میکنم.

 

اما هنوز...

there is happiness.

هرچیز بی‌نظیر در دنیا(شاید هم نه؟)

*-*-*-*

دست آخر، نجی هیچ ایده ای نداشت که چرا تیغ را روی زمین انداخت، شیر دوش را بست و کفش هایش کنار زد، زیر پتو خزید و آنقدر گریه کرد که خوابش برد.او نمیدانست چرا، و چه نیروی نادیدنی ای جلویش را برای انجام دادن این عمل، عمل نهایی ابدی شدن و مرگ، گرفت.

اما نجی می دانست که بالاخره جلوی خودش را گرفته. میدانست که میخواسته جلوی خودش را بگیرد.

برای همین، از آن به بعد هروقت نجی درباره کشتن خودش فکر میکرد، دوباره به آن لحظه برمی گشت، و به خودش یاد آوری میکرد حتی هنگام ته ته ته دره، هنوز توانسته دلیلی برای زندگی پیدا کند، حالا هرچیز که میخواست باشد.

نجی باید ادامه می داد، چون حتی غمگین ترین نسخه او به اندازه کافی قوی بوده که به زندگی ادامه دهد.

اما هنوز کنجکاو بود که... چرا فقط تمامش نکردم؟ چی حلوی من را گرفت؟

نجی شک داشت که هرگز بتواند بفهمد چه در ذهن نجی آن روز، می گذشته.

ولی دلیل...دلایل ادامه دادن خود حالش را میداند.  هروقت احساس بدی پیدا می کرد، آنها را میشمارد.

صبح هایی که صرف چای خوردن میکرد، خوابیدن تا ظهر در یک روز تعطیل، زودبیدار شدن، پول جمع کردن برای سلاح مدل حدیدی که چاکرا در آن جریان پیدا می کرد. سگ بی خانمانی که در راه خانه بهش غذا داده بود، احساس موفقیت بعد از تمرین، احساس عشق، امید، شادی و حتی غم.

زندگی خودش دلیلی برای ادامه دادن زندگی است، و حتی وقت هایی که صداها بیش از حد بلند، و درد بیش از حد دردناک است، زندگی برای او دلیلی برای زندگی پیدا میکند.

با وجود همه چیزهایی که یاد گرفته، نجی میدانست که خودش تنهایی نمیتواند بجنگد.

-*-*-*-*-*

ساسوکه نفس عمیقی کشید، و شروع کرد به لیست کردن اندک چیزهای کوچکی که باعث خوشحالیش می شدند. این تمرین برای این بود که هر چیز کوچکی که از آن لذت می برد را به یاد بیاورد. حالا چه بازی موردعلاقه اش باشد، چه بستنی ای که از مزه اش لذت می برد. ساسوکه همه چیزهایی که شاد یا آرامش می کردند را بارها و بارها تصور می کرد. تمرین پیچیده ای نبود، لی تکرار کردن چیزهای خوشحال کننده باعث میشد بفهمد چیزی که باعث ناراحتیش شده بود کوچک و بی اهمیت بوده.

او لیست را آغاز ، و نفس هایش را باز دم و بازدمهای مرتب کنترل کرد.

سوختن شمع های سیب و بافت نرم لحاف پسرعمویش را تصور کرد. بلوط هایی که روی زمین پخش شده اند، برفی که کف دستش آب میشد، صدای تایپ کردن با کیبورد، موی تمیز و زبر فرچه مسواک.

بوی کف چوبی خانه، تنه درختی که موقع بالا رفتن از درخت روی زانو کشیده می شد، کفشدوزک هایی که کنار پنجره جمع میشوند، کارامل که از قاشق چکه میکرد، ایستادن بالای سقف آکادمی و نگاه کردن دنیای پایین پایش، بچه هایی که معصومان تمرین می کنند و والدینی که بهشان لبخند می زنند. همهمه جمعیت شلوغ، جشنواره ها و بازی ها، و گوجه های تازه و رسیده که مستقیم از بازار می آمدند. روزهای تعطیل و آرام، که پارک شلوغ میشد.

دیدی؟ همه چی خوبه. داری بیش از حد واکنش نشون میدی. کلی چیز بی نظیر توی دنیا هست.

او چشمهایش را باز کرد، و به صحنه اطرافش نگاه کرد.

مسلما، خبری از بازار کونوها، یا مرد بانمکی که در خیابان برایش دست تکان میداد نبود. فقط مهی غلیظ بود. آنقدر غلیظ که ساسوکه احساس می کرد به جای هوا آب تنفس میکند. همانطور که روی آب پیش میرفتند، او دید که آب چقدر تیره بود، و هراز چندگاهی حبابی از سطح آن بیرون می زد، که نشان از میزان هشدار دهنده ای مواد شیمیایی می‌داد.

این...

کلی چیز بی نظیر تو دنیا هست.

نه؟

 

دوتکه از فصل های 5 و 36 فن فیکشن help me to open my eyes از mistressyin

قبلا "اینجا" یه تیکه دیگشو گذاشته بودم.

به همه گفتم و باز هم میگم که تو فندوم ناروتو بهترین فن‌فیکشن طولانی ای بوده که خوندم و هنوز دنبال می کنم. (و خیییلی حس خوبیه که مثلا وسط زنگ قرآن، یا بعد یه امتحان دو ساعته ریاضی یهو نوتیفیکیشن میاد که چپتر جدید پست شد.)

عالیست عالی. حداقل تو این ژانر. انقدر که نویسنده خوب شخصیتا رو شکافته، و یه جورایی اونا رو مال خودش کرده، با نکات ریز و درشتی که به هرکدومشون اضافه کرده.

دقیقا شخصیتا رو اونطوری که من خودم تصور میکردم تغییر داده. نمیگم چطوری چون اسپویل میشه.

و اینکه داستان هیجان خالی نیست. مفاهیم اجتماعی، فلسفی و حتی سیاسی هم توش داره.
انگلیسیش در ادامه مطلب.

 

پ.ن:واقعا تا وقتی خودت نشینی یه چیزیو ترجمه کنی نمی فهمی چقدر ترجمه سخته. خوندن و فهمیدن یه طرف، تبدیل کردنش به فارسی برای خواننده ای که با اصطلاحات انگلیسی آشنا نیست و متن اصلی رو نخونده یه طرف دیگه.

 

اوه و راستی...

یلداتون مبارک :)

پارسال، با اینکه برگ ها دیر رنگی شدن، بالاخره شدن. ولی امسال، پاییز گذشت بدون اینکه ما سرخ شدن برگها رو ببینیم و روی برگای زرد کف خیابون بپریم.

ولی بازم، یلداتون مبارک. یلدای تنهایی هست... تنها بودن توی شبهای بلند و تاریک ترسناک هست...

ولی خب، مثل همه شبای یلدای قبلی، بالاخره صبح میشه.

پس یلداتون مبارک :)

تصاویری از انیمه «بهار مانند شیر می‌‌آید»

و بالاخره....

اسکرین شات هام از مارس همانند شیر.

یکی از جذابیت های مارس همانند شیر و طراحیش، رنگ آمیزیشه. یعنی رنگ هایی که استفاده می شد تو یه فریم خیلی به هم میومدن. مثلا... یه شخصیتی عصبانی میشد؟ یهو همه جا، آسمونو و چهره و در و دیوار قرمز میشد. ناامیدی؟ آبی تیره. گم شدگی؟ سیاه و سفید. تقریبا مثل قسمت 82 ناروتو شیپودن و رنگ آمیزیش. طوریکه هر فریم یه اثر هنری بود.

کلا استودیو این انیمه رو خیلی خوب در آورده. هم وفادار به مانگا، هم طراحی بیست، هم موسیقی بیست. هیچی کم نذاشته.

 

خب، پیش به سوی ادامه مطلب و عکس ها. مطمئنم خیلی از این عکسها راهشون رو به والپیپر لپتاپ و گوشی ها پیدا می کنن *^

الان میگید چرا همش از در و دیوار و ماه و آسمون گرفتی... و باید بگم که.. چون قشنگ بودن!! شخصیتا رو اگه میخواید... انیمه لیست از اون طرفه ^_^

جملات زیبای انیمه «بهار همانند شیر می‌آید»

اوه یادم رفته بود.

اینجا نیست.

میون این همه قهقهمه، جای یه آدم تنها نیست.

 

-راستی بعد مدرسه بچه ها مهمونی کریسمس دارن میدونستی؟

+ نه. نمی دونستم. و لطفا بهم نگید. =)

(مکالمه ری و اون سنسی بانمکش)

 

 

یه هیولایی درون من هست که برای زندگی همه چیز رو گاز میزنه مهم نیست چی بشه، وقتی مسابقه شروع شه دستشو به طرف نجات درزا می کنه. (ری)

 

-شما شوگی رو دوست دارید؟

+نمیدونم. از کجا باید بدونم؟ وقتی برنده میشم دلم میخواد از خوشی فراد بزنمم. وقتی می بازم حس میکنم غرورم لگد مال شده.حس میکنم مردم بهم میگن لایق زنده بودن نیستم. ولی...بازم نمی تونم کنار بکشم.

)مکالمه ری و یه بازیکن کهنه کار)

 

درسته. من از اولم میدونستم اونطرف طوفان چی قرار داره.

یه طوفان ترسناکتر. مهم نیست چقدر بیافتی. باید بلند شی و تیکه های خودتو جمع کنی.

 

(وسط بازی بستکتبال وقتی ری هیچ نمیدونست باید چیکار کنه و یکی بهش پاس داد و توپو از دست داد.)


-هی عینکی کله خر! داری چیکار می کنی؟؟
(سکوت)(صفحه سیاه)

+سوال خوبیه.

 

ساعت همیشه انقدر بلند تیک تیک میکرده؟ همیشه کولر انقدر پر سر و صدا بوده؟

 

کرسی ترسناکه نه؟ زیرش که هستی گرم میشی و نمیتونی بلند بشی، ولی بلند که بشی سه برابر بیشر سردت میشه. (آکاری-چان)

 

-بیا اینو بخور بینم.

+هاننن!

-میگم بخور! آخه کی وقتی افسردست غذای سرد میخوره؟ (باز هم ری و سنسی)

 

-ووووواااای چقدر میگی ولی، ولی، ولی! اگه صد تا ولی یه دریو باز می کردن خیلی خوب میشد ولی همچین دری وجود نداره!!

+ولی...

 

 

+هی کیریاما بغل دستیت کوش؟

-م..مشکلی نیست. از اولم کسی نبود.

"وقتی اینو گفتم بغض گلومو گرفتم. سنسی. تا ابد قراره صندلی کنارم خالی بمونه؟

"ولی تا وقتی این بلیط... بلیط مسابقه شوگی رو داشته باشم، یکی به طور خودکار جلوم مینشست."

 

تو بازی و رمان و مانگا، همیشه پایان از راه میرسید. ولی تو شوگی نه.

 

صندلی اتوبوس جیرجیر می کرد، و جاده شب به سمت بینهایت می رفت. آخرش انقدر گیج می شدم که دیکه نمی فهمیدم صدای جیر جیر از صندلیه، از معدمه، یا از قلبم. 

 

اون مثل پرنده میمونه. هرچقدر هم که بالا بره، اطمینان اونو از پا در نمیاره و به بالاتر رفتن ادامه میده.

 

+ام.. سنسی. عیب نداره دانش آموزای دیگه رو ول کردید؟

=اوه نه بابا مشکلی نیست. بهشون گفتم همین الان قیافه شاگرد افسرده سابقم رو دیدم که داره از حلوی اتاق پرستاری رد میشه و فشار زیادی روشه. اونام گفتن(با صدای نازک) سنسی! بدو برو بهش برس!

+یع...یعنی منو بدبخت جلوه دادی خودت شدی قهرمان داستان(پوکر فیس) 

 

تو این کهکشان کوچک، باید تا وقتی که عقلتو از دست بدی تو چرخه بی پایان برد و باخت بمونی، درحالیکه مدام میگی:«من نمی خوام ببازم. من نمیخوام ببازم.»

 

حرفه ای شدن مثل پریدن تو یه یه قطار درحال حرکته،  که هیچوقت نمی تونی ازش پیاده بشی. وقتی سوار شدی، باید تا ایستگاه آخر توش بمونی.

 

نتیجه مهمه، ولی این نتیحه نیست که به مردم میرسه، کیریاما. دنیا حول محور نتیجه ها نمیگرده.(تاکاشی-سنسی)

 

پس تو کی هستی؟ خدا؟

چی بده؟ چی خوبه؟ تو اینو تعیین می کنی؟

"برای من انسان ها.... تجسمی از هرج و مرجن"

!one more post to go

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan