That Hot Loser Main Character of Every Damn Highschool Anime


دقیقا چیزی که عنوان میگه.

میخوایم راجع به اون شخصیت اصلی بازنده، منزوی، متفاوت و در عین حال جذاب انیمه های دبیرستانی صحبت کنیم. 

این شخصیت دارای ویژگی های زیره: 

1- اولش کاملا متوسطه

2- یا دوستی نداره، یا باهاشون رابطه خاصی نداره

3- دارای یه خواهر کوچیکتر نازه که در ما حس "برادر بزرگونه" زنده کنه

4- با یه دختر تسوندره آشنا میشه و سر یه قضیه ای باید با هم کنار بیان.

5-اون دختر عاشقش میشه.

6-یه دختر کاوایی کوچولو به ماجرا اضافه میشه. اونم عاشقش میشه.

7-یک دوستِ دختر و پسر دیگش در پس زمینه ارتباط عشقی یک طرفه یا دوطرفه ای دارن که نمیتونن به هم اعتراف کنن.

8- در طول داستان حداقل یک حداکثر 20 عمل قهرمانانه و "همه برید به درک" گونه برای کمک به دوستاش انجام میده.

9-اخر سر با هارم یا/و گروه عظیمی از دوستها و ارتباطات داستان رو ترک می کند. 

از مثال های این شخصیت میتوان به هیکیگایا هاچیمان از مای تین رومنتیک کمدی و ساکوتا از بانی گرل سنپای اشاره کرد. هوتاروی انیمه هیوکا هم شاید... ولی نه اونقدر. هیوکا کلا به طور مناسبی پلاتی به جز عاشق شدن  و زندگی اجتماعی داشتن داره، و شخصیت هاش صد در صد خلاقانه ترند.
به نظر من این شخصیت ها مثل OCها میمونن که فن فیک نویس ها وارد داستان میکنن. کاملا برای رضایت شخص نویسنده اند... به نظر میاد فقط وارد شدن که نویسنده بتونه خودشو جای این شخصیت ها، که عرف های دبیرستانی و جامعه رو میشکنن و خودشون و اطرافیان رو نجات میدن جا بزنه. اکثرا هم با فدا کردن خودشون.

اینکه محیط دبیرستانی ژاپن خیلی رو مخ و سخته زندگی کردن توش، بر هیچکسی که چند تا انیمه ازشون دیده باشه پوشیده نیست. گروه گروه بودن دوستی ها، نادیده گرفته شدن توسط دانش آموزای دیگه، پخش شدن شایعات، فشار زیاد روی دخترها برای چهره‌ و اندامشون، و غیره. انگار نویسنده پر از  "چی میشد اگه.." است که میخواد تو این داستان ها برای خودش حلشون کنه.

حالا این شخصیت ها به کنار، بریم سراغ صحبت درمورد این دو تا انیمه.

"It Takes a Hell Lot of Hope"

 

دانلود

Fleabag(2019)

Season2 Episode6

Ai Challenge

سلام!

2021 خیلی وقته تموم شده، این پست و رفقاش خیلی وقته تو پیشنویسام دارن خاک خوران اختلاط می کنن، و من خیلی وقته دارم باهاشون  ور میرم که بتونم این پستو سر هم کنم. بالاخره سر هم شد. 

این چالش متعلق به آی-چان هست.

همه‌ی پرسش‌های اشتباه

سلامـ

وقتی خودت بیرون دره ای، مشخصه که دیدت به کل کوهستان خیلی بهتر میشه. بهتر میتونی دست و پنجه نرم کردن های بقیه رو ببینی و تحلیل کنی، درحالیکه خودت یه حس دور و محوشده ای بهشون داری که در بهترین حالت میشه اسمش رو همدردی گذاشت.

حالا، من داشتم این پست رو میخوندم. شما هم بخونید.

بار دوم که خوندم، این دو تا بخش رو به ترتیب زیر کنار هم گذاشتم:

"من این کار(سوال پرسیدن) رو کردم و کم کم به این نتیجه رسیدم که واقعا کاری نیست که بدونم چرا دارم انجامش میدم. مثلا «چرا داری درس می‌خونی؟» «برای این که علمم زیاد بشه.» «خب این به چه دردی می‌خوره؟» «می‌تونم هر سوالی که برام پیش میاد رو جواب بدم» «مطمئنی با علم می‌تونی همچین کاری بکنی؟» «آره» «چرا مطمئنی؟» «چون علم تا حالا کارهای خیلی بزرگی کرده. آدم به ماه فرستاده. کامپیوترها رو ساخته و ...» «خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟» اگر همین روند سوال پرسیدن رو برای هر کاری که تو زندگی می‌کنی انجام بدی، به حالتی که من دچار شدم دچار میشی. اگر نشدی، ازت خواهش می‌کنم بیا و دست من رو هم بگیر. من دارم غرق میشم."

 

دیروز اینستاگرام را باز کردم. پستی گذاشته بود از تغییری بزرگ. می‌گفت از زندان کمال‌گرایی و OCD رهایی یافته و افسردگی را پشت سر نهاده. اهداف زندگی‌اش را عوض و با احساساتش آشتی کرده و شخصیتی جدید شده. هر سخنش برایم خاص بود، ولی این جمله از همه ویژه‌تر «یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن». با خودم فکر می‌کردم که چه در ذهن او بوده که ریاضیات را با ادیان مقایسه کرده. نمی‌فهمیدم، ربطی نمی‌دیدم. ولی از آن همه منطقی و ریاضی‌وار بودنش متعجب نمی‌شود که ریاضی را مانند یک دین می‌دیده.

به جمله های بولد شده توجه کنید.

 

«خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟»

مرحله ی اول افتادن تو دره، یه تلنگره. یه سوال. «من واقعا خیلی چاقم؟» «مردم از من خوششون میاد؟» «رشته ای که دارم میخونم تهش خوبه؟» «زندگی معنی ای داره؟» فرقی نمی کنه این سوال چقدر معنی دار باشه یا بی معنی، چقدر لازم باشه یا بی فایده، چقدر کم بینانه باشه یا بلندنظرانه. پیچ خوردن پا که آدم نمیشناسه.

 

من دارم غرق میشم.

مرحله دوم خیلی سادست. افتادن. غرق شدن. فرو رفتن تو مرداب. هرچی میخواید اسمشو بذارید. هر استعاره ای که با دست و پا زدن و خفه شدن و درد کشیدن همراه باشه رو میتونید براش استفاده کنید. دویدن دنبال جواب. به هر دری زدن. تنها شدن، چون هیچکس دیگه ای درد تو رو نمیتونه مثل خودت احساس کنه، و اگه بتونه هم، نمیتونه برای تو بارهات رو حمل کنه.

 

«یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن»

مرحله سوم. به نظر میاد خیلی دوره. انگار هیجوقت نمیرسه، ولی همیشه میرسه. وقتی با صورت خونی و لباسای ریش ریش شده قله رو میگیری بالا و نوکش میشینی و نفس نفس میزنی. وقتی نفست جا اومد یه کم میرقصی، یا شایدم خسته تر از اونی که اینکارو بکنی. در هر صورت، آخرش لپتاپتو باز می کنی و شروع میکنی تو اینستاگرام یا وبلاگت پست بنویسی که :« تموم شد، و من یاد گرفتم.....»

و اونوقت، کسی که از بیرون کل این ماجراها رو نگاه می کرده خواهد گفت:«یعنی اینو از اول نمیدونستی؟ یعنی به خاطر این کلی افتادی تو دره؟»

و تنها چیزی که تو از تمام این فرآیند به دست آوردی جواب یک سواله، که اکثر اوقات هم سوال خوبی نبوده.

می بینید؟ همه‌ی رنج ما به خاطر سوال های اشتباهه. این رنج تقصیر تو نیست یا... مثلا چه میدونم، به خاطر گناهانت و چوب خدا نیست.

این فقط یه فرآینده با کاتالیزوری که باید فقط... مثل طاعون ازش دوری کنی.

حداقل، این چیزیه که من فکر میکنم.

این چه حسیه؟

این چه حسیه

که انقدر میخوای با همه حرف بزنی ولی در عین حال انقدر تحلیل برنده است که انجامش نمیدی؟

این چه حسیه

که نمیخوای وبلاگتو پر پستهای کوتاه تینیجری کنی ولی بازم اینکارو میکنی؟

این چه حسیه

که میخوای بنویسی و می نویسی و بعدش جرات نداری یه دور بخونیش و برای بقیه بفرستیش؟

این چه حسیه

که حرفهایی که میخوای بزنی هرروز عادی و عادی تر میشن و دیگه ارضات نمیکنن؟

این چه حسیه

وقتی انقدر مقوله "حرف زدن" برات مهمه؟

این چه حسیه 

وقتی میس ریحانه میگه مهمترین چیز تو فیزیک پرسیدن سواله، و با خودت میگی مهم ترین چیز تو زیست درک ارتباط ها و دیدن هر موجود به طور یه سیستم، و بعد حل کردن مشکلاتش به کمک فکر و تصمیم گیری خودته، ولی تو اصلا توانایی تصمیم گیری خاصی تو وجودت نمی‌بینی. 

این چه حسیه

که وقتی کامنت ها بسته است یه جو غمناک و دپرسی ایجاد میشه که باعث میشه خواننده دلش بخواد سریع پستتو فراموش کنه، و مغزش برای یکبار هم که شده طبق خواسته دلش پیش بره؟

اینا چه حسهایین

که نه غمن، نه شادی و فقط از جنس فکرن، و ما نمیتونیم درکشون کنیم؟

Somnia

In another world, I go to art school, study hard and get into an art college, date a guy or a girl (or maybe two) , work myself out until I get a job at disney, pixar or even a no-name animation company... to make art.

Great, fantastic, funny art. Emotion stimulating art.

music, drawings, stories... all binding together to make an unforgettable journey for some child and their siblings.

This world is not that one. I know, and nothing's going to change it.

It doesn't matter though. It really doesn't.

I'm going to close my eyes, dream of that world, and smile like it's the funniest inside joke ever.

I bet It's just as good as living it.

الاکلنگ-۱۵

اگر روزی ازدواج کردم، دوست دارم ارتباطمان مثل من و مادرم باشد.

مثل الاکلنگ، وقتی من بالایم او پایین است، و وقتی من پایینم او بالاست. اینطوری می‌دانم هروقت من پایینم، او میتواند وزنش را بیاندازد روی طرف دیگر و ببرتم بالا. او هم میداند همین کار را برایش خواهم کرد.

ولی... وای به حال اینکه زندگی مشترکمان سرسره وار شود. و هردو با هم سر بخوریم پایین. 

اگر نصف اینطور که من بد سقوط میکنم، بد سقوط کند، سر سال اول پهن میشویم کف آسفالت جلوی یک ساختمان چهل طبقه.

Helen's Amateur Guide on Becoming a Main Character - 15

جدا از شوخی، واقعا، کی فکرشو می‌کرد کی‌دراما هم بتونه انقدر تاثیرگذار باشه؟

جواب: احتمالا چند میلیون کی درامری که تو دنیا وجود دارن.

ولی خب، من حقیقتا جزوشون نبودم. پیدا کردن این پدیده، غافلگیری خوشایندی بود. 

با افتخار، اولین کی درامایی که به عنوان کی دراما نگاه کردم وارثان2013 بود، و اصلا پشیمون نیستم! با باران تصمیم گرفتیم از قدیم شروع کنیم بیایم جلو و یکی یکی کی دراماهای خوبو فتح کنیم! البته، احتمالا فرآیند خیلی زمانبری باشه. چون همین وارثان نصف تابستون طول کشید.

به هرحال، مثل همیشه برمیگردیم به هدف این وبلاگ و نوشته. "چی یاد گرفتیم؟"

سه چیز.


 

NERD - 8 و چند داستان دیگر

0: حتی وقتی بچه بودم، با شنیدن این آهنگ تو انیمیشن ترولز یه چیزی درونم تکون خورد. الان داخل قلبم زلزه میاد با هربار شنیدنش.

 

1- تا امروز ظهر واقعا به این نتیجه نرسیده بودم که اگه زودتر مدرسه ها حضوری بشه ترک تحصیل گزینه خوبی به نظر میاد. تازه رسیدم.

حاضرم از گرسنگی بمیرم و معتاد و کارتن خواب بشم ولی تا آخر عمر پربارم از میگرن و کمردرد رنج نکشم. چه وضعشه آخه!

البته شب، که هردو کمردرد و سردرد بهتر شدن، با خودم فکر کردم در هر دو صورت، چه دلتا و سلتا و گاما و اینا به اومدن ادامه بدن، چه واکسن ها جواب بدن و حضوری بشیم، میخوام وقتی بزرگ شدم هکیکوموری بشم. بهترین زندگیه. حداقل دیگه هیچوقت لازم نیست برای نرفتن خونه ی این و اون بهونه بیاری. چون اصلا نمی بینیشون که بخوای بهانه‌هه رو بهشون بگی. کل آدم ها از زندگیت محو میشن... و اوناییم که اینترنتی هستن میتونی خودت محو کنی. آسون نیست، ولی میشه.

 

2- یه سری آدمها نه خیلی قهرمان‌ان، نه خیلی علیه السلام. یعنی آدمهای کامل و خفن که هرکاری رو واسه رضای خدا و خلق خدا میکنن نیستن. مثل رولینگ. مخصوصا جدیدا که موج هیت چه در ایران چه در خارج ایران به سمتش راه افتاد(البته تو ایران زیاد خبر ندارن از جزئیات.) شاید چون مردم درک نمی کنن رولینگ هیچوقت فرشته مقرب خدا که اومده زیبایی خیال و جادو رو بین مردم ترویج کنه نبوده. یه نویسنده گرسنه و مادر مجرد با مدرک ادبیات فرانسه بوده که میخواسته زنده بمونه. و همین خاصش می کنه. همین به قلب ما نزدیکش میکنه.

این آقای استاد هم همینطوریه. شاید بعدا بهش باز اشاره کردم... آقای ف، که یه لحظه وقتی گفت:«دغدغه معلما اینه که بچه یه چیزی یاد بگیره، دغدغه من اینه که بهش خوش بگذره.» فهمیدم که این چیزیه که میخوام بهش برسم. همونطور که گفتم، زیادم آدم علیه السلامی نیست. هیچکس تو این دوره زمونه نیست اصلا! ولی اینکه در کنار سود و خواسته خودت، به فکر این باشی که یه چیزایی رو برای یه کسایی بهتر کنی.. این خیلی درست به نظر میاد. 

اونم چیزهای کوچیک، نه خیلی بزرگ! مثلا اینکه یه سری بچه به جای حفظ کتاب، یاد بگیرن که فکر کنن. (و باور کنید، بعضی از ما هنوز اینو بلد نیستیم.)

انگار حتی از گرفتن جایزه نوبل و کشف فرمول تبدیل ماده به انرژی هم درست تره. چون این درستی همون لحظه خودشو نشون میده، و میره. یه درستی صد در صدیه. در حالیکه از E=mc2 میشه بمب اتم هم درست کرد.

 

3- یه چیزی که امروز، روزی که با خواب موندن شروع شد رو، به این خوبی تموم کرد، کشف این حقیقت بود که من واقعا اطلاعات زیادی دارم!

خیلی لذت بزرگی بود برام! مثلا اینکه من میدونستم گربه شرودینگر چیه، اینکه فاینمن رو میشناختم، اینکه میدونستم قرقره ارشمیدس مال همون آدمیه که داد زد اورکا اورکا و اون ماجرای آب و کم شدن وزن رو فهمید، قبل از اینکه بقیه بخوان بفهمنش...

همه‌ی اینا خیلی انرژی بخش بود. و تازه بهترش این بود که همه شون هم مدیون کتاب و وبلاگ و اینترنتم!

لذت بخش تر حتی این بود که خیلی بیشتر از اینم هست! جزئیات جنگ جهانی دوم از جلد آخر آنی شرلی، کلی معنی کلمه یونانی و رومی از پرسی جکسون(مثلا میدونستید روزهای هفته فرانسوی از نوع رومی اسم خدایان گرفته شده؟ مارکی(مارس) مرکردی(مرکوری) ژودی(ژوپیتر) و غیرههه)

دکتر استونم که نگم براتون!

خب، نگاه کنید ببینید این کشف چه بلایی سر اعتماد بنفسم امروز آورد. :دی کله‌ام داره میخوره به سقف الان.

این knowledgeable بودن یکی از تعریف هایی که دوست دارم ازم بشه، یا خودم بتونم از خودم بکنم. حتی اگه ذخیره سازی اینهمه اطلاعات آخرش به دردم نخوره، دوستش دارم. (شایدم اسمش nerd بودنه؟)

 

4- وقتی آقای ف تعریف می کرد که جغرافیا و تاریخش با گیم پیشرفت کرده، تو دلم اینجوری بودم که " :))))))))))))) تو الگوی جدید منی."

 

5- یه پیشنهاد. هر انیمه/کتابی دیدید یا خوندید یه سر برید سایت های فن فیکشن، اون فندومو انتخاب کنید، و سه تا داستانی که بیشترین لایک یا کامنت رو دارن بخونید. ببینید اگه مثل من معتاد نشدید و معتاد نموندید.

 

6- 

- نگو.

+چیو؟

- هیچیو. دیگه. از این به بعد نگو.

 

+ نمیخوام.

+ نمیخوام نگم.

+ تا کی به نگفتن ادامه بدم.

- حرف بزن، ولی نگو.

+ Talking without speaking?

-  آره. تازه hear without listening.

+نمی‌خوام.

- خب، هرجور میلته. بذار ببینیم وقتی با کله خوردی زمین و همه ولت کردن می فهمی کی talk کنی.

+ اینجوری نکن! اینجوری... بحثو تموم نکن! وایسا دیگه خب. حداقل بگو اگه حرف نزنم... چیکار کنم؟

+ من.. اینطوری بدنیا اومدم.

 

7- به نظرم دلیل اینکه درصد زیادی از انسان ها مشکل توجه خواستن رو دارن، اینه که در طول تکامل انتخاب طبیعی کسانیکه ترحم و توجه اطرافیان رو جذب کردن رو برگزیده.

دیروز داشتم راجب complex ها میخوندم. مثلا martyr complex وقتیه که از بدبخت بودن خودت خوشت میاد و ازش برای گرفتن توجه استفاده می کنی. inferiority complex وقتیه که خودتو پایینتر از بقیه میبینی و برای همین به بقیه بیشتر کمک میکنی و ازشون تعریف می کنی تا خودت.

احتمالا اجداد ما از این روش ها برای پیدا کردن جفت استفاده می کردن، تولید مثل می کردن، ژن هاشون به نسل بعد منتقل میشد، و فقط وقتی جفتشون می فهمید ازشون خسته شده که خیلی دیر شده. :)

تازه انسان های دارای superiority complex دقیقا برعکس این ماجرا هستن. خودشونو بالاتر از بقیه میبینن، و با این کاریزماشون جفت یابی میکنن. :)

یعنی جفت های کمتری برای انسان های از لحاظ روانی سالم می‌مونده. :)

تازه، به این نتیجه هم رسیدم که آدم ها طوری تکامل یافتن که از بقیه همدردی بخوان. هرکی همدردی بخواد زنده میمونه. هر کی همدردی کنه هم به دلیل اصل خویشاوندی ژن هاش زنده میمونن.


تکامل واقعا زیباست، نه؟ :)

درس هایی از هایکیو برای زندگی(2) -5

فقط خودتی و خودت. پس برو تو زمین و یه بازیکن متفاوت باش.

 سرویس زدن تو والیبال انگار یه معنای دیگه داره. بعد از هایکیو دیدن، مسابقه های والیبال برام یه معنای دیگه ای پیدا کردن. تو یه مسابقه واقعی در چشم غیرمسلح ما، توپ انقدر سریع میره اینور اونور که نمیتونیم درک کنیم همه پشت صحنه ها و تکنیک هایی که توی بازی جریان داره، فقط به قول انیشتین، "حس مبهمی" داریم نسبت به چیزی که داره اتفاق میافته. دلیل لذت بردنمون از ورزش هم همین حسه است :)

 

امروز روزیه که نهایت شکوفایی استعدادمونو میبینم.
یا شایدم فردا، یا پس فردا، یا سال دیگه. 
حتی شایدم وقتی سی سالمون شد.
ولی اگه فکر می کنین روزش فرا نمیرسه، بهش نمی رسید.

(پخش شدن آهنگ پس زمینه)

(گل های ساکورا در باد)

 

 

کاگیاما: تا وقتی من اینجام، تو شکست ناپذیری.

من: خدا بده از این کاگیاماها :_))))

 

 

It’s not the end of the world,” Sugawara repeated, tone mocking. “No shit. Nothing is the end of the world until the world fucking ends. But by pointing that out, it makes it sound like we’re not allowed to be upset about anything because, hey, at least it’s not the end of the world.” He scoffed and looked away, voice low as he muttered, “As if complete and utter annihilation of humanity is the only thing worth worrying about.

(از یه فن فیکشن :)))))))

 

You are flying,

around and around.

A gush of wind,

makes its howling sound.

And your wings think

that you cannot hear,

every time they ask,

‘Where are we going from here?’

از یه فن فیکشن دیگه :))

 

 

پ.ن: دیشب به جای انتشار اینو زدم ذخیره بشه *__* عذر تقصیر میخک سان.

پ.ن2: هی میگید سرما خوبه سرما خوبه، بیاید تحویل بگیرید! از پریشب استخونام مثل پیرزن ها به جیرجیر افتاده :/

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan