همه‌ی پرسش‌های اشتباه

سلامـ

وقتی خودت بیرون دره ای، مشخصه که دیدت به کل کوهستان خیلی بهتر میشه. بهتر میتونی دست و پنجه نرم کردن های بقیه رو ببینی و تحلیل کنی، درحالیکه خودت یه حس دور و محوشده ای بهشون داری که در بهترین حالت میشه اسمش رو همدردی گذاشت.

حالا، من داشتم این پست رو میخوندم. شما هم بخونید.

بار دوم که خوندم، این دو تا بخش رو به ترتیب زیر کنار هم گذاشتم:

"من این کار(سوال پرسیدن) رو کردم و کم کم به این نتیجه رسیدم که واقعا کاری نیست که بدونم چرا دارم انجامش میدم. مثلا «چرا داری درس می‌خونی؟» «برای این که علمم زیاد بشه.» «خب این به چه دردی می‌خوره؟» «می‌تونم هر سوالی که برام پیش میاد رو جواب بدم» «مطمئنی با علم می‌تونی همچین کاری بکنی؟» «آره» «چرا مطمئنی؟» «چون علم تا حالا کارهای خیلی بزرگی کرده. آدم به ماه فرستاده. کامپیوترها رو ساخته و ...» «خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟» اگر همین روند سوال پرسیدن رو برای هر کاری که تو زندگی می‌کنی انجام بدی، به حالتی که من دچار شدم دچار میشی. اگر نشدی، ازت خواهش می‌کنم بیا و دست من رو هم بگیر. من دارم غرق میشم."

 

دیروز اینستاگرام را باز کردم. پستی گذاشته بود از تغییری بزرگ. می‌گفت از زندان کمال‌گرایی و OCD رهایی یافته و افسردگی را پشت سر نهاده. اهداف زندگی‌اش را عوض و با احساساتش آشتی کرده و شخصیتی جدید شده. هر سخنش برایم خاص بود، ولی این جمله از همه ویژه‌تر «یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن». با خودم فکر می‌کردم که چه در ذهن او بوده که ریاضیات را با ادیان مقایسه کرده. نمی‌فهمیدم، ربطی نمی‌دیدم. ولی از آن همه منطقی و ریاضی‌وار بودنش متعجب نمی‌شود که ریاضی را مانند یک دین می‌دیده.

به جمله های بولد شده توجه کنید.

 

«خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟»

مرحله ی اول افتادن تو دره، یه تلنگره. یه سوال. «من واقعا خیلی چاقم؟» «مردم از من خوششون میاد؟» «رشته ای که دارم میخونم تهش خوبه؟» «زندگی معنی ای داره؟» فرقی نمی کنه این سوال چقدر معنی دار باشه یا بی معنی، چقدر لازم باشه یا بی فایده، چقدر کم بینانه باشه یا بلندنظرانه. پیچ خوردن پا که آدم نمیشناسه.

 

من دارم غرق میشم.

مرحله دوم خیلی سادست. افتادن. غرق شدن. فرو رفتن تو مرداب. هرچی میخواید اسمشو بذارید. هر استعاره ای که با دست و پا زدن و خفه شدن و درد کشیدن همراه باشه رو میتونید براش استفاده کنید. دویدن دنبال جواب. به هر دری زدن. تنها شدن، چون هیچکس دیگه ای درد تو رو نمیتونه مثل خودت احساس کنه، و اگه بتونه هم، نمیتونه برای تو بارهات رو حمل کنه.

 

«یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن»

مرحله سوم. به نظر میاد خیلی دوره. انگار هیجوقت نمیرسه، ولی همیشه میرسه. وقتی با صورت خونی و لباسای ریش ریش شده قله رو میگیری بالا و نوکش میشینی و نفس نفس میزنی. وقتی نفست جا اومد یه کم میرقصی، یا شایدم خسته تر از اونی که اینکارو بکنی. در هر صورت، آخرش لپتاپتو باز می کنی و شروع میکنی تو اینستاگرام یا وبلاگت پست بنویسی که :« تموم شد، و من یاد گرفتم.....»

و اونوقت، کسی که از بیرون کل این ماجراها رو نگاه می کرده خواهد گفت:«یعنی اینو از اول نمیدونستی؟ یعنی به خاطر این کلی افتادی تو دره؟»

و تنها چیزی که تو از تمام این فرآیند به دست آوردی جواب یک سواله، که اکثر اوقات هم سوال خوبی نبوده.

می بینید؟ همه‌ی رنج ما به خاطر سوال های اشتباهه. این رنج تقصیر تو نیست یا... مثلا چه میدونم، به خاطر گناهانت و چوب خدا نیست.

این فقط یه فرآینده با کاتالیزوری که باید فقط... مثل طاعون ازش دوری کنی.

حداقل، این چیزیه که من فکر میکنم.

این چه حسیه؟

این چه حسیه

که انقدر میخوای با همه حرف بزنی ولی در عین حال انقدر تحلیل برنده است که انجامش نمیدی؟

این چه حسیه

که نمیخوای وبلاگتو پر پستهای کوتاه تینیجری کنی ولی بازم اینکارو میکنی؟

این چه حسیه

که میخوای بنویسی و می نویسی و بعدش جرات نداری یه دور بخونیش و برای بقیه بفرستیش؟

این چه حسیه

که حرفهایی که میخوای بزنی هرروز عادی و عادی تر میشن و دیگه ارضات نمیکنن؟

این چه حسیه

وقتی انقدر مقوله "حرف زدن" برات مهمه؟

این چه حسیه 

وقتی میس ریحانه میگه مهمترین چیز تو فیزیک پرسیدن سواله، و با خودت میگی مهم ترین چیز تو زیست درک ارتباط ها و دیدن هر موجود به طور یه سیستم، و بعد حل کردن مشکلاتش به کمک فکر و تصمیم گیری خودته، ولی تو اصلا توانایی تصمیم گیری خاصی تو وجودت نمی‌بینی. 

این چه حسیه

که وقتی کامنت ها بسته است یه جو غمناک و دپرسی ایجاد میشه که باعث میشه خواننده دلش بخواد سریع پستتو فراموش کنه، و مغزش برای یکبار هم که شده طبق خواسته دلش پیش بره؟

اینا چه حسهایین

که نه غمن، نه شادی و فقط از جنس فکرن، و ما نمیتونیم درکشون کنیم؟

Somnia

In another world, I go to art school, study hard and get into an art college, date a guy or a girl (or maybe two) , work myself out until I get a job at disney, pixar or even a no-name animation company... to make art.

Great, fantastic, funny art. Emotion stimulating art.

music, drawings, stories... all binding together to make an unforgettable journey for some child and their siblings.

This world is not that one. I know, and nothing's going to change it.

It doesn't matter though. It really doesn't.

I'm going to close my eyes, dream of that world, and smile like it's the funniest inside joke ever.

I bet It's just as good as living it.

الاکلنگ-۱۵

اگر روزی ازدواج کردم، دوست دارم ارتباطمان مثل من و مادرم باشد.

مثل الاکلنگ، وقتی من بالایم او پایین است، و وقتی من پایینم او بالاست. اینطوری می‌دانم هروقت من پایینم، او میتواند وزنش را بیاندازد روی طرف دیگر و ببرتم بالا. او هم میداند همین کار را برایش خواهم کرد.

ولی... وای به حال اینکه زندگی مشترکمان سرسره وار شود. و هردو با هم سر بخوریم پایین. 

اگر نصف اینطور که من بد سقوط میکنم، بد سقوط کند، سر سال اول پهن میشویم کف آسفالت جلوی یک ساختمان چهل طبقه.

Helen's Amateur Guide on Becoming a Main Character - 15

جدا از شوخی، واقعا، کی فکرشو می‌کرد کی‌دراما هم بتونه انقدر تاثیرگذار باشه؟

جواب: احتمالا چند میلیون کی درامری که تو دنیا وجود دارن.

ولی خب، من حقیقتا جزوشون نبودم. پیدا کردن این پدیده، غافلگیری خوشایندی بود. 

با افتخار، اولین کی درامایی که به عنوان کی دراما نگاه کردم وارثان2013 بود، و اصلا پشیمون نیستم! با باران تصمیم گرفتیم از قدیم شروع کنیم بیایم جلو و یکی یکی کی دراماهای خوبو فتح کنیم! البته، احتمالا فرآیند خیلی زمانبری باشه. چون همین وارثان نصف تابستون طول کشید.

به هرحال، مثل همیشه برمیگردیم به هدف این وبلاگ و نوشته. "چی یاد گرفتیم؟"

سه چیز.


 

NERD - 8 و چند داستان دیگر

0: حتی وقتی بچه بودم، با شنیدن این آهنگ تو انیمیشن ترولز یه چیزی درونم تکون خورد. الان داخل قلبم زلزه میاد با هربار شنیدنش.

 

1- تا امروز ظهر واقعا به این نتیجه نرسیده بودم که اگه زودتر مدرسه ها حضوری بشه ترک تحصیل گزینه خوبی به نظر میاد. تازه رسیدم.

حاضرم از گرسنگی بمیرم و معتاد و کارتن خواب بشم ولی تا آخر عمر پربارم از میگرن و کمردرد رنج نکشم. چه وضعشه آخه!

البته شب، که هردو کمردرد و سردرد بهتر شدن، با خودم فکر کردم در هر دو صورت، چه دلتا و سلتا و گاما و اینا به اومدن ادامه بدن، چه واکسن ها جواب بدن و حضوری بشیم، میخوام وقتی بزرگ شدم هکیکوموری بشم. بهترین زندگیه. حداقل دیگه هیچوقت لازم نیست برای نرفتن خونه ی این و اون بهونه بیاری. چون اصلا نمی بینیشون که بخوای بهانه‌هه رو بهشون بگی. کل آدم ها از زندگیت محو میشن... و اوناییم که اینترنتی هستن میتونی خودت محو کنی. آسون نیست، ولی میشه.

 

2- یه سری آدمها نه خیلی قهرمان‌ان، نه خیلی علیه السلام. یعنی آدمهای کامل و خفن که هرکاری رو واسه رضای خدا و خلق خدا میکنن نیستن. مثل رولینگ. مخصوصا جدیدا که موج هیت چه در ایران چه در خارج ایران به سمتش راه افتاد(البته تو ایران زیاد خبر ندارن از جزئیات.) شاید چون مردم درک نمی کنن رولینگ هیچوقت فرشته مقرب خدا که اومده زیبایی خیال و جادو رو بین مردم ترویج کنه نبوده. یه نویسنده گرسنه و مادر مجرد با مدرک ادبیات فرانسه بوده که میخواسته زنده بمونه. و همین خاصش می کنه. همین به قلب ما نزدیکش میکنه.

این آقای استاد هم همینطوریه. شاید بعدا بهش باز اشاره کردم... آقای ف، که یه لحظه وقتی گفت:«دغدغه معلما اینه که بچه یه چیزی یاد بگیره، دغدغه من اینه که بهش خوش بگذره.» فهمیدم که این چیزیه که میخوام بهش برسم. همونطور که گفتم، زیادم آدم علیه السلامی نیست. هیچکس تو این دوره زمونه نیست اصلا! ولی اینکه در کنار سود و خواسته خودت، به فکر این باشی که یه چیزایی رو برای یه کسایی بهتر کنی.. این خیلی درست به نظر میاد. 

اونم چیزهای کوچیک، نه خیلی بزرگ! مثلا اینکه یه سری بچه به جای حفظ کتاب، یاد بگیرن که فکر کنن. (و باور کنید، بعضی از ما هنوز اینو بلد نیستیم.)

انگار حتی از گرفتن جایزه نوبل و کشف فرمول تبدیل ماده به انرژی هم درست تره. چون این درستی همون لحظه خودشو نشون میده، و میره. یه درستی صد در صدیه. در حالیکه از E=mc2 میشه بمب اتم هم درست کرد.

 

3- یه چیزی که امروز، روزی که با خواب موندن شروع شد رو، به این خوبی تموم کرد، کشف این حقیقت بود که من واقعا اطلاعات زیادی دارم!

خیلی لذت بزرگی بود برام! مثلا اینکه من میدونستم گربه شرودینگر چیه، اینکه فاینمن رو میشناختم، اینکه میدونستم قرقره ارشمیدس مال همون آدمیه که داد زد اورکا اورکا و اون ماجرای آب و کم شدن وزن رو فهمید، قبل از اینکه بقیه بخوان بفهمنش...

همه‌ی اینا خیلی انرژی بخش بود. و تازه بهترش این بود که همه شون هم مدیون کتاب و وبلاگ و اینترنتم!

لذت بخش تر حتی این بود که خیلی بیشتر از اینم هست! جزئیات جنگ جهانی دوم از جلد آخر آنی شرلی، کلی معنی کلمه یونانی و رومی از پرسی جکسون(مثلا میدونستید روزهای هفته فرانسوی از نوع رومی اسم خدایان گرفته شده؟ مارکی(مارس) مرکردی(مرکوری) ژودی(ژوپیتر) و غیرههه)

دکتر استونم که نگم براتون!

خب، نگاه کنید ببینید این کشف چه بلایی سر اعتماد بنفسم امروز آورد. :دی کله‌ام داره میخوره به سقف الان.

این knowledgeable بودن یکی از تعریف هایی که دوست دارم ازم بشه، یا خودم بتونم از خودم بکنم. حتی اگه ذخیره سازی اینهمه اطلاعات آخرش به دردم نخوره، دوستش دارم. (شایدم اسمش nerd بودنه؟)

 

4- وقتی آقای ف تعریف می کرد که جغرافیا و تاریخش با گیم پیشرفت کرده، تو دلم اینجوری بودم که " :))))))))))))) تو الگوی جدید منی."

 

5- یه پیشنهاد. هر انیمه/کتابی دیدید یا خوندید یه سر برید سایت های فن فیکشن، اون فندومو انتخاب کنید، و سه تا داستانی که بیشترین لایک یا کامنت رو دارن بخونید. ببینید اگه مثل من معتاد نشدید و معتاد نموندید.

 

6- 

- نگو.

+چیو؟

- هیچیو. دیگه. از این به بعد نگو.

 

+ نمیخوام.

+ نمیخوام نگم.

+ تا کی به نگفتن ادامه بدم.

- حرف بزن، ولی نگو.

+ Talking without speaking?

-  آره. تازه hear without listening.

+نمی‌خوام.

- خب، هرجور میلته. بذار ببینیم وقتی با کله خوردی زمین و همه ولت کردن می فهمی کی talk کنی.

+ اینجوری نکن! اینجوری... بحثو تموم نکن! وایسا دیگه خب. حداقل بگو اگه حرف نزنم... چیکار کنم؟

+ من.. اینطوری بدنیا اومدم.

 

7- به نظرم دلیل اینکه درصد زیادی از انسان ها مشکل توجه خواستن رو دارن، اینه که در طول تکامل انتخاب طبیعی کسانیکه ترحم و توجه اطرافیان رو جذب کردن رو برگزیده.

دیروز داشتم راجب complex ها میخوندم. مثلا martyr complex وقتیه که از بدبخت بودن خودت خوشت میاد و ازش برای گرفتن توجه استفاده می کنی. inferiority complex وقتیه که خودتو پایینتر از بقیه میبینی و برای همین به بقیه بیشتر کمک میکنی و ازشون تعریف می کنی تا خودت.

احتمالا اجداد ما از این روش ها برای پیدا کردن جفت استفاده می کردن، تولید مثل می کردن، ژن هاشون به نسل بعد منتقل میشد، و فقط وقتی جفتشون می فهمید ازشون خسته شده که خیلی دیر شده. :)

تازه انسان های دارای superiority complex دقیقا برعکس این ماجرا هستن. خودشونو بالاتر از بقیه میبینن، و با این کاریزماشون جفت یابی میکنن. :)

یعنی جفت های کمتری برای انسان های از لحاظ روانی سالم می‌مونده. :)

تازه، به این نتیجه هم رسیدم که آدم ها طوری تکامل یافتن که از بقیه همدردی بخوان. هرکی همدردی بخواد زنده میمونه. هر کی همدردی کنه هم به دلیل اصل خویشاوندی ژن هاش زنده میمونن.


تکامل واقعا زیباست، نه؟ :)

درس هایی از هایکیو برای زندگی(2) -5

فقط خودتی و خودت. پس برو تو زمین و یه بازیکن متفاوت باش.

 سرویس زدن تو والیبال انگار یه معنای دیگه داره. بعد از هایکیو دیدن، مسابقه های والیبال برام یه معنای دیگه ای پیدا کردن. تو یه مسابقه واقعی در چشم غیرمسلح ما، توپ انقدر سریع میره اینور اونور که نمیتونیم درک کنیم همه پشت صحنه ها و تکنیک هایی که توی بازی جریان داره، فقط به قول انیشتین، "حس مبهمی" داریم نسبت به چیزی که داره اتفاق میافته. دلیل لذت بردنمون از ورزش هم همین حسه است :)

 

امروز روزیه که نهایت شکوفایی استعدادمونو میبینم.
یا شایدم فردا، یا پس فردا، یا سال دیگه. 
حتی شایدم وقتی سی سالمون شد.
ولی اگه فکر می کنین روزش فرا نمیرسه، بهش نمی رسید.

(پخش شدن آهنگ پس زمینه)

(گل های ساکورا در باد)

 

 

کاگیاما: تا وقتی من اینجام، تو شکست ناپذیری.

من: خدا بده از این کاگیاماها :_))))

 

 

It’s not the end of the world,” Sugawara repeated, tone mocking. “No shit. Nothing is the end of the world until the world fucking ends. But by pointing that out, it makes it sound like we’re not allowed to be upset about anything because, hey, at least it’s not the end of the world.” He scoffed and looked away, voice low as he muttered, “As if complete and utter annihilation of humanity is the only thing worth worrying about.

(از یه فن فیکشن :)))))))

 

You are flying,

around and around.

A gush of wind,

makes its howling sound.

And your wings think

that you cannot hear,

every time they ask,

‘Where are we going from here?’

از یه فن فیکشن دیگه :))

 

 

پ.ن: دیشب به جای انتشار اینو زدم ذخیره بشه *__* عذر تقصیر میخک سان.

پ.ن2: هی میگید سرما خوبه سرما خوبه، بیاید تحویل بگیرید! از پریشب استخونام مثل پیرزن ها به جیرجیر افتاده :/

Ease our burden, long is the night -3

 
bayan tools so ist est immer

دانلود موریک

 

Chairs so close and room so small
You and I talk all the night long
Meagre this space but serves us so well
We comrades have stories to tell

And it's always like that in the evening time
We drink and we sing when our fighting is done
And it's always so we live under the burnt clouds
Ease our burden, long is the night
Just as no stars can be seen
We are stars and we'll beam on our town
We must all gather as one
Sing with hope and the fear will be gone

----

 

 چقدر استرس داشتم به شیب امشب نرسم. آخرشم نرسیدم از نظر تکنیکی. ولی خب...

رفته بودیم کتابفروشی. دو تا کتاب خریدم، داس مرگ و جلد اول همدم ها. داس مرگ چون بزهس گفته بودن، همدم ها رو چون هرچی جولیا گلدینگ بنویسه نمیتونه از شاهکار کم باشه. احتمالا جولیا گلدینگ، یا مجموعه شگفت انگیزش "کت رویال" رو نشناسید. ولی عیب نداره، چون الان شناختید! هیچوقت برای شناختنش دیر نیست!

به هرحال، همدم ها خیلی قدیمی بود. شانسی دیدمش. تو هیچ سایت آنلاینی پیداش نکرده بودم، و یهو درست جلوی چشمم بود. چسبیده به دیواره ی یکی از قفسه های بالایی، با جلدی که یه ذره تا خورده بود. اون قیمتش 30 تومن بود، ولی داس مرگ 90. لعنت به پرتقال. فرقی نمی کنه چقدر کتاب خوب تقدیم جامعه کرده باشه، نمیتونم دوستش داشته باشم. هرگز. 

هرچقدر هم برزگ شدن مضرات داشته باشه، امروز که تونستم خیلی راحت کتابایی که میخواستمو بخرم همشو جبران کرد. قبلا به هزار بدبختی باید کلی تا اردیبهشت صبر می کردم، که هیچوقتم پولم کافی نبود. از کتابفروشی که عمرا نمیتونستم بخرم چون معمولا کیف پولمو نمی آوردم بیرون، و برامم چیزی خریده نمیشد. طاقچه و اینا هم که نبود...

الان یه سری سدهای روحی دیگه دارم. مثلا خودم رعایت می کنم که زیاد نخرم یا مثلا صبر کنم تخفیف بذارن بعد. ولی در عوض سدهاش از خودمه! امروز وقتی راحت از پول جایزه خوارزمیم کتابامو خریدم... حسی داشتم که با هیچی قابل مقایسه نبود.

باران هم جلد یک آرتمیس فاولو خرید! براش خوشحالم. خیلی خیلی خیلی. چند وقت پیش سه جلدی که من از دارن شان و نارنیا داشتمو خوند، یه جلد هری پاتر ترجمه داغونم از کتابخونه گرفت. بهش افتخار می کنم شدیدا. (و البته، آرزوی دیرینه ام برای داشتن آرتمیس فاول به حقیقت پیوست :_))

البته فعلا داره دشمن عزیز رو میخونه. وای باورم نمیشه، دشمن عزیز!

واقعا، من خوشبخت ترین خواهر بزرگتر دنیا نیستم؟

 

به دوست بابام برخوردیم و باهاش صحبت کردیم،  بعد به خودمون اومدیم و دیدیم ما رو دزدیدن! البته پیتزا هم سفارش دادن برامون :دی

تا شب حرف زدن و حرف زدیم و گوش دادم. انقدر ندیدم پدر و مادرم با همسن های خودشون صحبت کنن که اینجور معاشرتاشونو با چشم و گوشم می بلعم. وقتی راجب خاطرات کودکی، بعضی وقت ها جنگ، بعضی وقت ها امید و هدف و آرزو و مخل تولداشون میگن، این حرفها رو می بلعم.

 اینجور وقتا میبینم که چقدر... تنهان. که چقدر آدمایی هستن که زندگیشون پر از هیجان و مهمونی و رفت و آمد هست(بوده؟) و... یه آرامشی که زیادم آرامش نیست. چون در این نقطه و زمان آرامش کامل خیلی نادره. ولی، حالتی که از حالت ما آنتروپی کمتری داره. 

پدر و مادر من خیلی تنهان. خانواده ما خیلی تنهان، و ما واقعا کس خاصیو به جز خودمون نداریم. اول فکر می کنم همه همینطورین، ولی میبینم این اطرافیان ما هستن که اینطورین. ما ناخودآگاه به سبب تنهاییمون سمت آدم های تنها جذب شدیم. کسایی که خونه‌شون پر جزوه و کتاب و یه هرج و مرج نسبتا منظمه، نه کسایی که با وجود یه بچه کوچیک همه جای خونه شون برق میزنه، و نه کسایی که گوشه خونشون پیانویی دارن که یه روزی قراره برن کلاسش و بزننش. 

مامانم اسم این ویژگی مونو گذاشت اسپرت. کلمه جالبیه. تازه بعد حرف هامون راجب دنیا و آسیا و اینجور چیزا، خانومِ دوست بابام بهم گفت تو دنیای قشنگی سیر می کنم. فکر کنم میتونم این دو تا ویژگی رو به شخصیتم اضافه کنم.

دوست بابام دکتری جرم شناسی داره و وکیل پایه یک دادگستریه. چهار پنج تا زبان بلده، و عاشق زبانه. وقتی درباره زبان ها حرف میزد چشماش مثل بچه ها برق میزد و من نمی تونستم لبخند نزنم چون خیلی... صحنه زیبایی بود. دلم میخواد اونطوری بشم، میدونید؟

مامانم گفت وقتی بچه بودن داشتن از مدرسه میومدن که یهو یه هواپیما رد شد. براش دست تکون دادن، ولی بهو بوم! بمب ریخته رو سرشون :  )

آره. اینطوری. بعد پدر مادرها اومدن به همه بچه دبستانی ها گفتن بخوابن تو جدولهای خالی. این داستانو ازش شنیده بودم، ولی اینبار یه معنی دیگه ای برام داشت.


برای امشب دیگه کافیه :) 

+تو تاریکی شب خوندن پست هاتون خیلی زیباست. شونزده تا ستاره، و همشون قلبمو تکون میدن. انگار یه چیز واقعی... یه چیز خام راجبشون هست. حس می کنم ما هم comrades تو این آهنگیم، فقط به جای یه اتاق کوچیک، تو یه اتاق خیلی بزرگ با صندلی های دور از هم نشستیم، And we have so many stories to tell.

هرزصد: پرده سیزدهم: مثل قلب یک پرنده‎‌ی کوچک

"Howl's moving castle"

چهار بار، دقیقا چهار بار دیدن برای من طول کشید که بتونم انیمه‌ی قلعه متحرک هاول رو درک کنم. سه بار اول هر کدوم نگاه گنگ تر و گنگ تری بهم دادن.

این آخرین بار، باران داشت به پیشنهاد دوستش نگاهش می کرد. منم صدای یکی از شخصیتا رو شناختم و تصمیم گرفتم برای بار چهارم بهش یه فرصتی بدم. اصلا پشیمون نیستم.

حقیقتا نمیدونم از کجاش شروع کنم. تو همه ی هرزصدها من یه مفهوم کلی از انیمه گرفتم که دارم بسطش میدم.. ولی این‌یکی خیلی زیاد بود. خیلی.

(ادامه خطر اسپویل داره. مراقب باشید.)

انیمه Howls Moving Castle | مجله کمیکا مرجع تخصصی نقد و بررسی آثار فانتزی

Heartwood

یه قسمتی از درخت‍ هست به اسم Heartwood, یا همون قلب چوب. وقتی درخت شروع به رشد کرده از همون قلب شروع کرده. یه تنه نازک، که کم کم دورش حلقه های دیگه سلول به سلول ایجاد شدن.

از یه قطر مشخصی به بعد سلول های درونی‌تر میمیرن، ولی خود گیاه نمیمیره چون بخش بیرونی یعنی sapwood هنوز زنده است و آوند داره. یکی از دلایل این اتفاق میتونه حباب‌سازی باشه، در فرآیند بالا کشیده شدن آب توی آوندها، حباب هایی از بخار آب ایجاد میشه که تو زمستون یخ میزنه و تو بهار دیگه یخش باز نمیشه. اینطوری شیره خام مجبوره آوند رو دور بزنه و از آوندهای بغلی بره بالا.

و این خیلی عجیبه، حتی قلب درخت‌ها هم بعد یه مدتی توخالی میشه، میمیره، و یه پوسته‌ دورش به جا میمونه که فقط میتونه زنده بمونه. این به نفع گیاهه، چون در خیلی از منابعش صرفه جویی میشه...

ولی به چه قیمت؟

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan