It'S JuSt a PhAsE"

تو این یک ماه خیلی فکر کردم که از چی بنویسم. 

یه ماه از ترس نوشتم. از بی اعتمادی. ماه بعدش از امید نوشتم. از درهای باز و تجربه های جدید. ولی الان؟ الان میخوام بگم "بعدش چی میشه."

ببینید، زندگی ما از دوره ها تشکیل شده.

یه قسمت از Jojo Rabbit، وقتی جوجو از دختر یهودی پنهان شده تو خونه پرسید بعد این اتفاقات میخوای چیکار کنی، گفت بعد از اینکه این دوره تموم شد، میخوام برقصم.

آقاگل این رو زمانِ کرونا تو وبلاگش گفت، که یعنی اون هم قصد داشت وقتی این دوره تموم شد برقصه. همه این قصد رو داشتیم. میخواستیم بریم ساندویچ کثیف بخوریم و با آرامش همدیگه رو بغل کنیم. بی‌ماسک بریم تو خیابون‌.

الان؟ الان هم میخوایم وقتی همه چی تموم شد همین کارها رو بکنیم. 

آدم همیشه منتظر پایانه. منتظر یه نقطه مشخص و گنده که داد بزنه "خب، پایان آرک. همه برن استراحت." ولی همچین چیزی نمیاد. همونطور که یه روز تو رادیو اعلام نکردن "شنوندگان گرامی لطفا توجه کنید، کرونا تمام شد."

دوره ها میان، عبور می کنن و در دوره بعدی محو میشن. حل میشن. چیزی که مهمه اینه که تاثیرشون رو میذارن.

 

 

تو خانواده های خارجی، وقتی یه بچه میخواد come out کنه به عنوان ترنس یا اون چیزای دیگه ای که همه اینجا ازش می‌ترسن(:)، والدین اگه واکنششون گریه، بیرون انداختن بچه از خونه، تهدید به قتل یا تلاش برای بیرون آوردن جن از بدن بچه‌شون نباشه، اینه که بگن "It's just  a pahse. You're gonna grow out of it soon." 

یعنی انگار، "اینها همش توهمته. فقط فکر می کنی دختری. فقط فکر می کنی فلانی رو دوست داری. این فقط یه دوره است و تحت تاثیر اینترنت و دوستاتی و این طبیعیه. مهم اینه که تمام این مدت بدونی که این.فقط.یه.دوره.است."

ولی حقیقتا، چه اهمیتی داره؟

انگار زندگی قراره جور دیگه ای باشه. انگار زندگی از چیزی به جز چند دوره‌ی متوالی تشکیل شد. انگار این phase یه چیز فیک و اشتباهه. انگار احساساتی که الان داری تجربه میکنی، چون قراره چند سال بعد تغییر کنن، پس حتما راست نیستن. حتما برای جلب توجهن.

من تو این دوره میخوام لباس های سیاه و گردنبند های سنگین بپوشم و بندازم. درسته، دو سال بعد میخوام برم تو یه صومعه زندگی کنم. چهار ماه بعدش تصمیم میگیرم متخصص اطفال بشم. خب که چی؟

What's wrong with that? Do you stay the very same person you are your WHOLE life?

Yeah, me neither.

 

اما نه، جامعه نتیجه گراست. جامعه فکر می کنه زندگی آدم اون نقطه ایه که یه شغل امن، خونه، ماشین، و یه خانواده‌ی Hetro با 2.5 تا بچه داشته باشه. تمام راهی که تا حالا اومدی، تمام عشق های ناتموم و تغییر رشته ها و امتحان کردن هات برای اینکه بفهمی کی هستی، همشون بی معنی بودن. جامعه نتیجه گراست.

ولی لعنت به جامعه، ما میخوایم چی باشیم؟ 

 

 

یکی می گفت مردم ایران تو این چند وقت رشد نکردن، بزرگ نشدن، بلکه بزرگ بودن. این همه وقت انگ بی فرهنگ بهمون چسبوندن، چسبوندیم، و تازه میفهمیم همه‌ش مه و آیینه بود. اگه کنارش بزنیم، میبینیم چه زیبایی هایی از چشممون دور بودن. چه آدم هایی رو چشم روشون بسته بودیم.

"این فقط یه دوره است؟" خب، کی اهمیت میده؟ مهم اینه که ما، ملت جدیدی از این دوره بیرون اومدیم. بالاخره تونستیم تا حدی به هم اعتماد کنیم. بالاخره فهمیدیم ته دل بقیمون چه خبره. مایی که تا دیروز پیر و جوون میگفتیم اینجا دیگه جای زندگی نیست، از داخل و از خارج، امروز داریم با آرزو و حسرت به هم افتخار می کنیم. چون دیگه محبت های دروغکی جلوی دوربین نیستیم. دیگه جشن همدلی زورکی و مستندسازی تقلبی نیستیم. خشونت هست، خون هست، ولی همه‌ش جلوی چشممونه. پلیس ها تو خیابون کنار مدرسه‌مون. صدای تیر تو گوشمون. 

غمگینیم، سوگواریم، جنگ زده ایم، ولی حداقل مغروریم. هر اتفاقی هم که بیافته، هر جا که این جاده بهش ختم بشه، ما دیگه اون مسافرهای سابق نیستیم. قدرتی پیدا کردیم در حد اکتیویست های خوشی زیر دل زده‌‌ی فرانسوی. اونم کجا؟ وسط خاورمیانه‌ی سیاهِ نفتی.

اگه این دگرگونی نیست، پس چیه؟ یه phaseهه؟ خب باشه!

آره، مردم ایران به تک صداییِ خشونت عادت کردن. به موش بودن برای گربه‌ها عادت کردن. به دستمال تعارف کردن به قاتل برای پاک کردن زخمش عادت کردن. ولی بی فرهنگ؟ ولی ضعیف؟ ولی "این نسل کِی مثل نسل قبل میشه"؟

اینها همه دروغه. 

 

من همونیم که دوسال پیش همین‌موقع از صلح می گفتم. از دوری کردن از جنگ، به هر قیمتی. از کودک‌سربازها، از اینکه آیا ما بچه های زمان صلح تو سختی بیشتری هستیم، یا نسل بچه های زمان جنگ. همونی که فکر می کرد جنگ یه چیزی متعلق به گذشته های دوره، نه یه چیز همیشگی. یه ثابت تو زندگیِ ما متغیرها.

اونموقع نمیدونستم، چیزی به اسم "بچه های زمان صلح" تو این نقطه از دنیا وجود نداره. نمیدونستم که، تو نمیدونی خودت و بقیه چطور با جنگ رو به رو میشید، تا وقتی با جنگ رو به رو بشید.

الان هم خیلی چیزها رو نمیدونم. ولی یه چیزی هرگز وضوحش برام کم نشده، و نمیشه. چیزی که دقیقا دلیل اصلی‌ایه که دارم اینجا این جملات رو برای خود آینده‌م ثبت میکنم.

اینکه دوره ها مهمن. اینکه هیچ دوره‌ای "فقط" یه دوره نیست. اینکه هر واکنشی که اتفاق افتاده، برگشت ناپذیر و در درون ما بوده.

الان فقط مونده بیرون رو درست کنیم. و "بعدش"، خیلی چیزها میتونه بشه. شاید حتی "بعدش"، همین الان اتفاق افتاده.


پ.ن: چرا تو مثال Phase گفتم خانواده های خارجی؟ چون خب، کام اوت کردن واسه خانواده ایرانی یه داستان متفاوت و تراژیک جداست که شکسپیر میتونه درست ازش داستان بنویسه، نه من. اسمش رو هم میتونه بذاره It's complicated. 

 

پ.ن۲: جا داره اینجا از Hamilton: The Musical یاد کنیم:

 

The Schuyler Sisters

 

I've been reading "Common Sense" by Thomas Paine

So men say that I'm intense or I'm insane

~ You want a revolution? I want a revelation~

So listen to my declaration

 

"We hold these truths to be self-evident

That all men are created equal"

And when I meet Thomas Jefferson 

I'ma compel him to include women in the sequel

 

Look around, look around

At how lucky we are to be alive right now

Look around, look around

At how lucky we are to be alive right now

 History is happening in Manhattan Tehran

And we just happen to be in the  greatest city in the world

In the greatest city in the world!

In your arms, I savour the last beam of sunlight

هروقت بعد از مدرسه تو سرویس نشستم و میخوام مقنعه‌م رو بکشم پایین، تردید میکنم. با خودم میگم بودنش اونقدر هم آزار دهنده نیست. یا اینکه... الان دراوردنش جلوی راننده و همسرویسی ها عجیب و کرینجه. بهونه میارم که تازه موهامم نامرتبه.

ولی وقتی بالاخره عزمم رو جزم میکنم و درش میارم، وقتی باد توی موهام میپیچه و سرم نفس می کشه خیلی چیزها رو میفهمم.

می فهمم نمیتونی دلتنگ چیزی بشی که از اول نداشتیش. 

می فهمم تا وقتی امتحان نکنی، نمیفهمی چه چیزهای ساده ای رو میتونستی داشته باشی ولی ترسیدی. از حرف بقیه، که نه بهشون ربطی نداره نه جدا براشون مهمه.

ولی فقط یک نفس هوای خنک، فقط همین یه چیز کافیه که به طرز خطرناکی به همه چیز امیدوار بشی. اونوقت دیگه نمیتونی به کسی که قبلا بودی برگردی. چون احساسش کردی.

 

 

وقتی دوباره این حرفها رو میخونم فکر میکنم حس و حال این پست باید بچگانه باشه. شاید چون ما دقیقا بچه ایم. بچه هایی که تازه دارن یاد میگیرن چه ارزشی دارن. بچه‌هایی که دارن چیزهایی رو تجربه میکن که باید خیلی زودتر میکردن. حس یه کودک نوپا رو دارم که با حیرت به بارونِ تازه دست میزنه، یا برای اولین بار طرح یک برگ خشکیده رو تماشا می‌کنه.

و عاشقشم.

 

پ.ن: مطمئن بودم میخوام عنوان پست رو از اینجا انتخاب کنم، ولی انتخاب واقعا سخت بود. شما فکر کنید کلش تو عنوانه.

Ao3، سایتی که ازش فن فیکشن میخونم منبعی نامحدود از سرندیپیتی هاست. هروقت فکر میکنم دیگه غافلگیر نمیشم، باز غافلگیرم میکنه. فکر کنید دارید فن فیک سولآنجلو پرسی جکسون میخونید، و با یه نویسنده‌ی هنگ کونگر رو به رو میشید که تو پروفایلش از شعر چینی و انگلیسی داره، تا فن فیکشن پرسی جکسون تو دنیای موازی اعتراضی:)

شاید راجع به قضیه اعتراضات هنگ کنگ شنیده باشید... شاید یه روز بیشتر راجع بهش نوشتم چون منابع فارسی ازش کم هست. ولی اون گوشه یه مقاله‌ی انگلیسی پیوند کردم که اگه خواستید سر بزنید. اون فن فیک ذکر شده رو هم همونجا لینک کردم. چون یه پارته و داستانش تقریبا original هه شاید برای پرسی جکسون نخونده‌ها هم جالب باشه.

 

پ.ن۲: موضوع این پست‌ها دیگه سیاهچاله نیست. چون به قول شاعر چینی، گو چنگ:

~The dark night gives me eyes made of darkness

Yet I use them to seek light~

To Believe or Not To Believe

song: This is gonna hurt

Listen up, listen up
There's a devil in the church
Got a bullet in the chamber
And this is gonna hurt


 

پیش نوشت: چون بهم گفته شده خیلی انگلیسی مینویسم و مردم متوجه نمیشن، لغت نامه براتون تدارک دیدیم. البته این دلیل نمیشه که از انگلیسی نوشتن خودم ناراحت باشم یا بخوام اصلاحش کنم، چون نیاز به اصلاح نداره. just wanted to say.

 

Moral: اخلاقی

Believer: کسی که اعتقاد دارد. اگه دوست دارید اینجوری ترجمه اش کنید، مومن.

Setting، ستینگ: دنیا یا محلی که داستانی توش اتفاق می افته.

Star Student: دانش آموز نمونه

Safe and sound: امن

What goes on internet stays on internet: چیزی که وارد اینترنت میشه، تو اینترنت میمونه.


 

قبلا یه پستی تو ردیت راجع به انیمه Teen Romantic Comedy می‌خوندم، یه جاش می گفت داستان اینجور انیمه ها اینه که "چطور تو مدرسه بهترین جا برای یاد گرفتنه چون میتونی گند بزنی بدون اینکه اشتباهاتت غیرقابل برگشت باشن، ولی تو زندگی واقعی همچین لاکچری‌ای رو نداری."

این قضیه شاید زیاد تو این لحظه و این روز برای ما صادق نباشه، چون اشتباهات، یه حرف اشتباه یا یه حرکت نسنجیده میتونه تا ابد زندگیتو ویران کنه. ولی به طور کلی درسته.

مدرسه یه شبیه ساز ضعیف‌شده و فلافی از دنیای واقعیه. مثل یه واکسن، یه میکروب ضعیف شده، که میخواد برای نسخه اصلی آماده‌ات کنه. وقتی انیمه‌های دارکِ دبیرستانی مثل کلاس نخبگان یا همین تین رومنتیک کمدی رو میبینم، می فهمم که مدرسه، جو ترسناکش، انتظارات بی پایانش، چشم هایی که همیشه نگاهت میکنن و آدم های غیرقابل اعتمادی که هر لحظه ممکنه از "دوست" به "دشمن" تغییر کاربری بدن، همه و همه غیرمستقیم میخواد بهت یاد بده تو دنیای واقعی چطور ضربه نبینی. 

ولی برای خیلی افراد این آموزش زیرجلکی کافی نیست. اصلا کافی نیست.

چیزهای خیلی زیادی رو خیلی زود به بچه ها تو مدرسه یاد میدن. چیزهایی هست که لازم نیست نیست یاد بدن، چیزهایی هست که نباید یاد بدن. مثال؟ دروغ گفتن. یا به طور دقیقتر، چیزی که بقیه میخوان بهشون تحویل دادن.

هیولاشناس خیلی خوب اینو گفته:

- به نظرت همین تعداده؟ 25 الی 30 تا؟ بر اساس مشاهدات خودت.

به نظر من 130 تا عدد دقیقتری به نظر میرسید، اما جواب دادم:"بله قربان. به نظرم 25 تا درسته."

چرند نگو!" دکتر دست آزادش را روی میز کوبید:"هرگز اون چیزی که فکر می کنی دوست دارم بشنوم به من تحویل نده ویل هنری، هرگز! اگه تصمیم بگیری مثل طوطی رفتار کنی که نمیتونم روت حساب کنم. این یه عادت نفرت انگیزه که فقط هم مختص بچه ها نیست."

این بحث مفصله که مدرسه به طور خلاصه فقط ازت میپرسه:"خب تو این تصویر چی میبینید؟" و ازت میخواد که بگی:"شگفتی آفرینش" یا امثالهم. بهش نمی پردازیم.

چیزی که میخوام راجع بهش حرف بزنم اینه که.. یه چیز ضروری هست که خیلی طول میکشه بچه ها یاد بگیرن. گاهی بدون اینکه یاد بگیرن دیپلم میگیرن و می‌افتن تو زندگی وحشتناک واقعی، جاییکه نتیجع گرفتیم اشتباه برابره با نابودی.

اونم اعتماد نکردنه. 

هیچوقت تو مدرسه رک و راست به بچه ها نمیگن سخت‌تر اعتماد کنید. باور کنید، من یه star student ِ هرمیون گرنجر-مآبم، درس های کلاس پنجمم رو هنوز یادمه. اگه می گفتن یادم میموند.

اینطوریه که بچه ها رو مجبور میکنن با آزمون و خطا، با کلی درد و اشتباه یاد بگیرن نباید همیشه به غریبه ها اعتماد کنن. نباید به آشناها اعتماد کنن. نباید به دوست ها اعتماد کنن. باعث میشه همه‌ش فکر کنن اتفاقاتی که براشون افتاده تقصیر منه؟ مشکل از منه؟ من یه آدم ضعیف/بی عرضه/ساده/هرزه ام که میذارم همه ازم سواستفاده کنن؟ (صادق باشید، کی تا حالا راجع به خودش نگفته "من خیلی ساده ام، زود اعتماد میکنم"؟)

الان اوضاع بهتر شده. چرا؟ چون خانواده مسئولیت یاد دادن درس مهم "اعتماد نکردن" رو به عهده گرفته. بچه ها خیلی زود با داستان "اون عموت که همه پولشو توی بورس به باد داد" و "اون پسرخاله‌ی مادرت که گول فلان کلاهبردار رو خورد" و "این لیلاخانم همسایه که زود عاشق شد و جوونیش رو پای شوهر مریض پارانوییدش گذاشت"، به جای داستان های کلاسیکی مثل شنگول و منگول و حبه انگور، یا شنل قرمزی رو به رو میشن. فرقش اینه که تو ستینگ این داستانها آخرش نمیتونی بری گرگه رو کتک بزنی که قربانی ها رو بالا بیاره. چون گرگ یا فرار کرده، یا خیلی خیلی قوی تر از توئه.

الان اوضاع بهتر شده، چون هر خانواده ای که برای بچه‌‌ش ارزش قائل باشه بهش میگه دخترم، پسرم، فرزندم، به آدمایی که خیلی آدم حسابی به نظر میان اعتماد نکن. به آدمایی که جانماز آب می کشن اعتماد نکن. به آدمایی که جانماز آب می کشن اعتماد نکن.

قبلا اوضاع بهتر نبود. پدر و مادرهای ما؟ تو محیط بسته و Safe and soundی بزرگ شدن که به قول خاطرات خودشون "کل کوچه هم رو میشناختن" و "همه به هم اعتماد داشتن. انقدر زمونه کثیف نبود"

برای همین عادت ندارن به زشتی های دنیا. شاید اون زمان هم انقدر پاک و معصوم نبوده اوضاع، ولی پدر و مادرهای ما که کارشون بازی تو کوچه و شبکه دو بوده که این رو نمیدونن. اونها که مثل ما به اخبار کثیف شبانه روزی از ده تا منبع دسترسی نداشتن. هیچکس بهشون یاد نداد که "مرد قولش قوله" بی معنیه. کدوم مرد آقا، کدوم مرد؟ هیچکس نگفت "قسم حضرت عباس" وقتی پای میلیارد تومان وسط باشه مفتم نمی ارزه. هیچکس نگفت.

شاید برای اینه که الان ما به believer ها بدبینیم. چون believer ها، همیشه ریاکارترین ها بودن. همیشه بیشترین ضربه رو به آدم های عادی و تا حد امکان شریف زدن. چون دست believerها برای دروغ گفتن، ماله کشیدن و مغلطه کردن تو جامعه‌ی ما همیشه بازتر بوده. چون جامعه ما همیشه طرف believer بوده.

به شخصه همیشه با این سوال رو به رو بودم که به یه آدم moral بیشتر اعتماد کنیم یا یه believer؟ جواب اینه که، هیچکدوم. چون آدم آدمه. ولی حداقل... خودمون میتونیم not-believer باشیم. چرا؟ چون امنتره.

هردوی این دو جور آدم میتونن وقتی وقتش رسید و منفعتشون از وجدانشون قویتر بود شما رو دور بزنن. ولی اگه یه آدم moral باشید و با یه believer سر کار داشته باشید. قسم حضرت عباسش رو باور نمی‌کنید، و اگه یه آدم moral باشید و با یه آدم moral سر کار داشته باشید، "قسم حضرت عباس"ی نمیشنوید.

احتمالا خیلی ها میخوان بیان بگن که وای یا مصیبتا خب اینجوری که جامعه میشه پر بی اعتمادی!

جواب من اینه که جامعه الان پر بی اعتمادی "هست"، ولی یه بی اعتمادیِ ایجاد شده در دو مرحله‌.

به من بگید، اگه همه بی اعتماد باشن و ضربه نخورن بهتره، یا اعتماد کنن، ضربه بخورن، و بعد بی اعتماد بشن؟ کدوم یک از این جوامع از نظر روحی، اقتصادی، دینی(اجتماعی) و قضایی سالم تره؟ تو کدوم آمار جرائم کمتره؟

جواب زیادی واضحه که بخواد گفته بشه.

 

 

 

تو این روزها، بهترین توصیفی که از حال و روزم دارم اینه که... میترسم.

تو مدرسه میترسم. از دوستهام میترسم. برای دوستهام میترسم.

از بیان میترسم. از حرف زدن، از نوشتن چیزی روی فضای ابری یا اینترنت وحشت دارم چون what goes on internet stays on internet، برای همین چیزهای مهمتر رو روی کاغذ مینویسم و بعضی وقتها معدومش می کنم. وقتی صدای زنگ در رو میشنوم دلم هُری می ریزه. وقتی خواهرم از پشت پنجره میگه"میگم یکی رو دارن میکنن تو صندوق عقب ماشین" و پدرم سرم داد میزنه که نرم حداقل پلاک رو بردارم، به جای حرکت کردن فقط خشکم میزنه.

ترس از آینده هم که چیز جدیدی نیست.

ولی خشمگین هم هستم. پر از خشمم، اما نمیتونم حمله کنم. چون قوی ترن. چون قوی ترید. فقط میتونم از خودم و کسایی که دوستشون دارم دفاع کنم. فقط میتونم سپر بدم دستشون، وقتی دارن تند میرن جلوشون رو بگیرم. وقتی دارن با آدم اشتباهی بحث می کنن بکشمشون کنار. وقتی دارن "باور" میکنن که فلانی ممکن نیست اووونقدر هم آدم پستی باشه. وقتی دارن "باور" می کنن این معلمه طبق گفته خودش "با هیچکس دشمنی نداره" و "انتقاداتمون رو به خودش بگیم".

خیلی از کسایی که دوست دارم حتی به کمک من احتیاج ندارن. راستش، خودم بیشتر از خیلی ها افسار و سپر نیاز دارم. و 48 ساعت زمان در روز. انقدری که بتونم از زندگی خودم عقب نیافتم، ولی از زندگی "خودمون" هم عقب نیافتم.

خلاصه اینکه. اوضاع داره به فنا میره و پایان دنیای لعنتیه. همه جا خطرناکه، همه جا ترسناکه. با اینکه به قول دکتر "ترس بزرگترین دشمن ماست"، حقیقتش اینه که بزرگترین دوست ما هم هست. دقیقا به یک اندازه. 

پس بترسید. پس نترسید. مراقب باشید. به believerها اعتماد نکنید. به آدم ها اعتماد نکنید. به آدم های نادان اعتماد نکنید. چشمهاتون رو باز کنید.

مراقب خودتون باشید. 

I Must Not Tell Lies

 

دانلود ویدیو

Umbridge: No let me make this quite plain. You have been told that a certain Dark Wizard is at large once again. This...is...a ...lie!
Harry: It's not a lie, I saw him! I fought him!
Umbridge: Detention, Mr. Potter!
Harry: So according to you Cedric Diggory dropped dead of his own accord?
Umbridge: Cedric Diggory's death was a tragic accident.
Harry: It was murder. Voldemort killed him. You must know this--
UmbridgeEnough! Enough.

-Harry Potter and the Order of Phoenix-

گریزی در نور~قسمت سوم

از وقتی دوباره درست حسابی کتاب میخونم، میزان هورمون نوستالژین داره تو بدنم بیشتر و بیشتر میشه. بیشتر از هروقت، یاد بچگی‌هام می‌افتم که هشت تا کتاب از کتابخونه میگرفتم و میچیدمشون رو هم و یکی یکی از بالا شروع می کردم به خوندن. 

اصلا دلم نمیخواد این حس تموم بشه. این حس.. این کتاب‌هایی که منو از در پشتی سخت‌ترین روزهای زندگیم، حداقل برای یه بچه ابتدایی، فراری میدادن، نمیخوام مثل فامیل های دوری باشن که فقط سالی یه بار یادشون میافتم. چون من بیشتر از اینها به کتابها بدهکارم. به اندازه‌ای که شخصیت اصلی قهرمان، به پیرِ فرزانه‌ی داستانش بدهکاره به کتابها بدهکارم. کتابها بودن که ذهن منو به بالای این نیم پله ای که الان روش وایسادم رسوندن، و این بدهی‌ای رو ایجاد میکنه که شاید هیچوقت نشه تا آخر پرداختش کرد.

بعد تعطیلات که مدارس کامل حضوری بشن احتمالا دیگه وقت همچین حرکات انتحاری‌ای رو نداشته باشم، ولی چیزی که دارم راه‌های طولانی تا مدرسه و همراهان نه چندان دل‌انگیزه. شاید این‌ها باعث بشن بتونم... فرار کنم. بیشتر فرار کنم. نه از زندگی، بلکه به سوی آن.

گریزی در نور~قسمت دوم

من زنگ انشا رو دوست دارم، چون یکی از معدود زمانهاییه که این روزها توش چیزی "می نویسم".

آره، من وبلاگ می نویسم، بیش از چیزی که فکرشو بکنید چت می کنم، و بعضی وقتا رو کاغذ چرک نویس جواب مسئله های تابع و جایگشت رو مینویسم. ولی.. اون که "نوشتن" نیست.

به هرحال، دلم میخواد اگه یه روز تونستم جایی به جز کلاس زنگ انشا هم چیزی بنویسم، یه داستان درباره‌ی این... سکون و در عین حال تحرک زندگی عادی بنویسم. این که بعضی چیزها به آرومی یه گوشه میشینن، منتظر زمان مناسب، که بعد بیان بشینن تو کاری که هرروز میکنیم. لباسهایی که هرروز میپوشیم، صبحانه ای که هرروز میخوریم، راهی که هرروز ازش میریم مدرسه. اون جورابی که یه روز برامون کادو میارن و هفته ها بعد یه جای خاص پوشیده میشه. چیزهایی که فقط به تعداد انگشتای یه دست ازش خبر دارن، و گاهی فقط یدونه از انگشت های یه دست.

میخوام یه داستان بنویسم راجب ارتباط همه‌ی این عناصر کوچیک و بزرگ با همدیگه.

خواستن توانستن است اصلا!

گریزی در نور~قسمت اول

خدایا. هنوز سه روز گذشته و من خسته ام

چیزی که راجب این چالش خوبه، یا شاید هم بده، اینه که میدونی بعد خوندن کتاب باید دربارش بنویسی. پس نمیتونی خوندنشو سمبل کنی و همینطور الکی بزنیش تو لیست خوانده های گودریدزت. باید آگاهانه بخونی، فکر کنی، ریویوهای بقیه رو بخونی، و خلاصه قشنگ با کتاب کشتی بگیری.

خب، بریم که نتایج این سری مسابقات کشتی کج رو داشته باشیم.

گریزی به سوی کتاب عیدانه‌-1401

اگر خواهی که در زیر خاک نروی،

در نور گریز، که نور زیر خاک نرود

ro-nahi.blog.ir

(این شعر انقدر زیباست که... نمیتونم. حقیقتا.)

 

سلام به همه! سلام به سال جدید، و قرنی که دیگه قرن بعده D: 

اینجاییم با گریزی به سوی کتاب عیدانه، شماره 2!

برای کساییکه اطلاع ندارن، گریزی به سوی کتاب یه چالش کتابخوانیه که توش یه تعداد کتاب رو میخوندیم، و  مثل گودریدز ریویوهای کوتاه یکی دو پاراگرفی راجبش می نویشتیم. اینطوری هم بقیه با کتابهای موردعلاقه ما آشنا میشدن، هم خودمون بیشتر با کتابه آشنا میشدیم، و هم اینکه خیلی خوش میگذشتD:"  اگه اطلاعات بیشتری میخواید، این پست اول گ.ب.س.ک.ع1400 بود و این بقیه پست های گریزی به سوی کتاب.

 

پارسال برای اولین بار از گروه گودریدز "بلاگرخون" رونمایی کردیم که البته، از عید تا حالا استفاده خاصی نداشته "-" ولی کارش این بود که کتابهایی که خوندیم رو وارد یه بخش Bookshelf بکنیم که بقیه هم یه جا داشته باشنش.

از اونجایی که نسخه دسکتاپ گودریدز رفته رو هوا، و نسخه اندرویدش هم راه برای شلف درست کردن نداره، مجبوریم از روش دیسکاشن استفاده کنیم و فقط اسم و نویسنده ی کتابی که خوندیم رو بفرستیم تو دیسکاشن مربوطه. اینکار فقط واسه اینه که همه بتونن ریویوهای همه رو بخونن و گم نشه، اگه مثل من تو وبلاگ جمعشون نمیکنن.

 

و حالا راجب خود چالش!

مثل پارسال، هدف امسال هم اینه که بتونیم تو 13 روز عید 10 تا کتاب بخونیم، و راجب هرکدوم یکی دو پاراگراف بنویسیم و تو گودریدز و وبلاگ منتشرش کنیم. البته باز هم مثل پارسال، 10 تا کتاب فقط یه هدف اولیه است، و من خودمم فکر نکنم امسال بتونم بهش برسم! پس فقط هرچقدر فکر می کنید میتونید هم کافیه، و در هر اندازه و مقدار، ما دوست داریم نظراتتون رو بشنویم! 

همچنین، بازم مثل پارسال، این چالش کاملا انعطاف پذیره و اگه اصلا نمیخواید تو گودریدز چیزی بذارید، یا تو وبلاگ چیزی بذارید، کاملا آزاد و رهاست.

 

بقیه توضیحات رو به پست های قبل میسپارم، و خدا را به شما... آخ ببخشید، شما را به خدای بزرگ!

برای چالش دعوت می شود از:

سولویگ-سنپای، نوبادی-سنپای، مائوچان، میخک، وایولت آقای عینک،عشق کتاب، آیسان، تاکی-رفیق نیمه راه(؟)،کیدو-سان، استیو، فاطمه(ablogofonesown)، آقای امیر+، آرتمیس، پرنده-چان، شیفته(اگه هنوز میخونه)، زینب دمدمی، سرکارعلیه، پرنیان-سنپای، آرام، مونی، خانم نویسنده، آی-چان، سمر، آسمانم، آقای مهدی(mostfet)، زری، کلودیا هیرای، هانی بانچ، نرگس، پری-چان، آستریا-چان، میتسوری، هاروچان، زینک(اگه تلفظش درست باشه؟)، دافنه، استلا، آیلین، روناهی، و زهرا یگانه و تیم برقرار (مثل دفعه قبل D:)

 

درسته که کلی کنکوری جدید داریم، ولی کلی کنکوری قدیم هم نداریم! پس عذرشون دیگه پذیرفته نیست! و ما ریویو میخوایم! بهله D:

سال نوتون مبارک :))

در نور گریزید :*)

تبدیل ثانیه به روز، به هفته، و به یک اتفاق

پس از نوشتن نوشت: این پست طی زمان های مختلفی از آخرین هفته قرن نوشته شده و حتی سر سوزنی توالی، انسجام، یا فایده درست حسابی ندارد.

تکه‌پاره‌های احساس

-توانایی-

اون روز که تو کلاس انشام رو خوندم و کلی به به و چه چه گرفتم، تا نیم ساعت بعدش داشتم راجع بهش فکر می کردم. هیچ راهی نداشتم که بفهمم چقدر از اون تعریفها واقعی بوده و چقدرش از روی عادت، ولی خب.. این درسته که من یه توانایی دارم. من میتونم بنویسم، چیزی که بقیه تا حدی ازش خوششون بیاد، و این توانایی رو آسون به دست نیاوردم. از چرندیات شروع کردم، هزار شب گریه کردم، هزار بار روی شغل آینده ام شک کردم، هزار تا کتاب چگونه بنویسیم خوندم، و هزار بار تعریف شخصیت و مکان و زمان رو از حفظ شدم. 

ولی بعد این توانایی رو قفل کردم تو قفسه ی آهنی و جز در مواقع خاص، و اونم گاهی شانسی، سراغش نمیرم. 

تو ماشین هم بهش فکر کردم، درحالیکه یه دردی تو قفسه سینه‌ام میپرسید پس کلمه ها کجا رفتن؟ و من جوابی نداشتم که بدم.

 

-غروب-

اونجا هوا خنک و خشک بود، همونطور که مامان دوست داره. صدای دعا خوندن اون مرد از توی میکروفون عجیب و عمیق شده بود.

سنگ های تاریخ، درخت های چند ساله، آب خنکی که داغ میشد، گرد و غباری که باید شسته میشد..

و کوه هایی که دور تا دورمون رو گرفته بودن.

خورشید، نارنجی و سرخ آروم غروب می کرد. هیچ نشانه ای نمیتونست از این واضح تر باشه. هیچ فریاد غمی نمیتونست بلند تر باشه.

 

-عادی-

من نمیخوام نشانه ها رو ببینم. میخوام همینطور که به زندگیم ادامه میدم به زندگیم ادامه بدم. متوسط، نا-ناراحت، منتظر معجره ها و فصل های جدید انیمه ها. عادی.

این عادی ابدی میتونه من رو به بهشت ببره؟

 

-دوست داشتن-

Messy. هیچ چیز راجع بهش تمیز نیست. احساسات غیرقابل پیش بینی از جهات مختلف.

فکر می کنی. فکر میکنن، به چیزهایی که ممکنه بهش فکر کنن فکر می کنی، فکر می کنی آیا به فکر هایی که راجع بهشون می کنی فکر می کنن؟ 

دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟

 

 

-سال داره تموم میشه.

-سر یه اسم انقدر دلم براش تنگ شد که دردناکه.

-

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan