گریزی به سوی کتاب عیدانه(1)

خب! بریم که داشته باشیم!

ریویو ها رو تو گودریدز روزانه، و تو وبلاگ هر دو سه روز یکبار منتشر می کنم. همه کتابایی که توسط هر کسی خونده میشه هم تو قفسه کتاب میتونید بببینید، و کتابای خودتون رو اضافه کنید.

(پستای وبلاگ کامل تره. برای گودریدز یه سری جاها رو باید سانسور کنم و کلا formatting توش سخته.)


اتاق(4/5):

اتاق، یا The Room خیلی معروفه، و خیلی خفنه. انقدر که فیلم ساخته شده از روش بتونه اسکار بگیره، و خودشم پرفروش ترین فلان و فلون بشه.

داستان جالبی داشت، و کلی پتانسیل. تا حد زیادی هم از این پتانسیل استفاده کرده بود! ولی برای من اونقدر که میگن خیره کننده و نفس بند بیار نبود. از خوندنش هم پشیمون نیستم. قشنگ بود، مخصوصا حرف و نگاهای جک. اما عالی نبود.

شاید دلیلش ترجمه و ویرایش بدی باشه که گیرم اومد. از این نمایشگاه های 50% تخفیف که اومده بود شهرمون خریدم، و شاید براتون جالب باشه که شهر ما کتابفروشی نداره : ) حالا فکر کنید نمایشگاهی که میاد شهر ما چه وضعیتی داره... 

قبلا که چهارسالم بود فکر می کردم هرچیزی که تو تلوزیون پخش میشه فقط مال تلوزیونه. بعدش که پنج سالم شد مامان همه واقعیتها رو بهم گفت، تازه فهمیدم که اونا همش خیالی بوده و بیرون کاملا واقعیه! حالا من این بیرون هستم، ولی انگار همه چیزای بیرون هم واقعی نبوده.

(جمله قشنگ زیاد داشت، من فقط همینو یادداشت کردم.)


کمدی های کیهانی(5/5):

فقط میتونم بگم واییی!! 

اولین بار اینجا دربارش خوندم. پست "فاطمه..." خیلی کامل و خوبه، و بهتون پیشنهاد می کنم حتما با ترتیب اون پیش برید. من خودم هر داستان رو که می خوندم، توضیحات این پست رو هم دربارش می خوندم تا بهتر درکش کنم. 

ترجمه من مال چشمه بود، و ازش راضیم. جمله ها رو باید با دقت و آروم میخوندم تا بفهمم، ولی پرش و اذیتی نداشت.

اینا داستانای موردعلاقمن و یادداشتایی که موقع خوندن نوشتم. درباره خود داستان زیاد توضیح ندادم. پست فاطمه-سان کامل و جامعه : ) برای همین شاید کمی گیج کننده باشه.

:علامتی در فضا: هنر. حرکت. علامتی که ما تو این کهکشان از خودمون به جا میذاریم، مفهوم اصلی این داستان بود. داستان دقیقا روایتی بود از تقلاها و کشمکش های درونی کسی که میخواد علامتی تو دنیا به جا بذاره.

اول، دلیل گذاشتن علامت اینه که میخواد یه چیزی رو بفهمه یا از چیزی مطمئن بشه. ولی بعدها فرد شیفته‌ی علامتش میشه. درونش به کند و کاو می پردازه، و از هم جداش می کنه و تیکه های مختلفش رو بررسی می کنه. انقدر که شکل کلی علامت رو فراموش میکنه.(دقیقا مثل موقع نوشتن کتاب، که چون زیادی توش غرق شدی نمیتونی تصویر بزرگ و کلیش رو ببینی، و برای همینه که به چند تا چشم دیگه احتیاج داری که از زاویه سوم شخص اثرت رو ببینن) 

بعد از این، علامتگذار به خودش شک می کنه. از علامت قبلیش شرمسار میشه و با فکر کردن بهش سرخ میشه. یه ذره بعد، می ترسه. از قضاوت شدن.

دیگر کوچیکترین نشانی از من در فضا نبود. می توانستم شروع کنم و یکی دیگر بکشم، ولی دیگر می دانستم علامت ها بقیه را مجاز می کنند تا درباره کسی که آنها را ساخته نظر دهند [...] می ترسیدم علامتی که آن لحظه به نظرم کامل است، دویست یا ششصد میلیون سال قبل مزخرف باشد.

بیشتر از این توضیح نمیدم، ولی به نظرم ما خیلی میتونیم با این داستان همذات پنداری کنیم.

 

بدون رنگ:قشنگ بود. این... تضاد بین دو شخصیت خیلی زیبا بود، و اینکه من خیلی Ayl رو درک کردم، و تمایلش به سکون رو. 

 

دایی آبزی: این داستان قشنگ پتانسیل سریال ترکی شدن داشت *_*. (اسپویل) اصلا عاشق شکست عشقی آخرش شدم... :|  (اسپویل)

 

چه قدر شرط می بندی: اراده و تصمیمات آدما میتونه بر منطقی و محاسبات فائق بیاد. آدما تو منطق نمی گنجن، و دقیقا وقتی انتظارشو نداری ورقو بر می گردونن. مخصوصا... تو انیمه های شونن این پدیده مشاهده میشه. *-*

. 

سالهای نوری: اولین چیزی که با خوندن این داستان به ذهن آدم میرسه، اون کاریه که وقتی بچه بودیم بهمون می کفتن که بکنیم. یعنی بریم یه جایی که هیچکس نمی بینتمون و یه نقاشی بکشیم، یا نامه بنویسیم.

با کلی تلاش یه جایی رو پیدا می کردیم، تو کمد، زیر میز، پشت درای بسته و...

آخرشم بر می گشتن بهمون می گفتن:«خدا دیدت. هاه هاه.ضایع شدی!. XD 

:|

آره، خیلی کار زشتی بود. :| 

دومین چیزی که یادش می افتیم، اینترنته!

مثلا همین وبلاگ، فکر کنید همین الان که دارید اینو میخونید، ممکنه یکی در حال خوندن یکی از پستای شرم آور قدیمیتون باشه! یا اینکه یکی داره به یه کامنت به نظر بی اهمیت که ده سال نوری قبل به یکی دادید فکر می کنه. 

خود من یه نمونه بارزم. در رندوم ترین زمان های ممکن، میرم سراغ رندوم ترین وبلاگ ها و به آرشیو خونیشون می پردازم و حتی به کامنتا هم رحم نمی کنم. حتی فکرشو هم نمیتونید بکنید چه کامنتای دور افتاده ای الان تو ذهنم حک شده :/

هرچی میگیم، هرکاری می کنیم همون لحظه تموم نمیشه، تو این دنیا به راه خودش ادامه میده و دیده میشه. و تلاش برای درست کردنشم ممکنه همه چیو خرابتر کنه! پس نمیتونیم کاری بکنیم. و خوبیشم همینه! چرا؟ چون:

"با اندیشیدن به قضاوتی که هرگز نمیتوانستم تغییر دهم، ناگهان نوعی آرامش حس کردم."

 

مارپیچ: داستان مورعلاقم بود تو کل این مجموعه. عشق، تکامل، تغییر. انقدر زیبا بود که نمیتونم دربارش بنویسم. خودتون باید بخونید! به خاطر همین یه داستان هم که شده واقعا کتابش ارزش خریدن داشت.

"می توانستم با دقت زیاد به او فکر کنم. نه به اینکه چطور ساخته شده،که روش مبتذل و دهاتی برای فکر کردن به او بود. بلکه به اینکه چگونه از این بی شکلی کنونی به هزاران اشکال نامتنهی بدل خواهد شد."

دایناسورها: حس رژیمی رو برام داشت که سرنگون شده. که خب، دقیقا همینه. برام دو تا از چیزای موردعلاقم تو دنیا رو هم تداعی کرد! یک: خاندان اوچیها(انیمه ناروتو)  دو:کارتون آخرین تکشاخ.

غرور نسبت به گونه، عصبانی شدن از اینکه مردم اشتباه درکشون کردن، عصبانی بودن از همنوعاش... انگار Qfwfq شده بود ساسوکه اوچیها! 

+ یه نکته جالب این بود که، تقریبا همه داستانا عاشقانه بودن! و تقریبا تو همشون این شخصیت اصلی بیچاره شکست عشقی می خورد!

البته خب، هر کی اندازه Qfwfq عمر کنه بایدم انقدر عاشق بشه :| 

(مهران مدیری، با لبخند خاصش: عاشق شدید؟

Qfwfq، با لبخندی از نوع خود: *کمدی های کیهانی را از توی صدفش در می آورد* بخون تا بفهمی!)

++ راستی! من نمیدونستم نویسنده بارون درخت نشین و کمدی های کیهانی یکین!! من بارون درخت نشین رو نصفه خوندم و هنوز رو دلم مونده، ولی یه روزی.. یه روزی میخونمش تا آخر! (مشت گره کردن)(زوم شدن روی چشمهای مصممش)


بی تعارف بگم؟ با اینکه فعلا در این چالش، خودمم، با یکی دو دوست بامعرفت و اندازه کل عمرم قول و وعده‌ی شرکت کردن، خیلی خوش می گذره!

دقیقا دلم میخواست سالو اینطوری شروع کنم!

(البته، ناگفته بماند که خود سال نظرش این نبود. یه طوری برام خودشو شروع کرد، که همه آرزوهای سال خوب و امید و اکلیل و پشمک رو با خودش شست و برد. آره. : ) )

بلاگرخون+گریزی به سوی کتاب عیدانه!

سلام به همه! سلام به سال جدید! سلام به قرنی که هنوز قرن بعد نیست :/. (چشم غره رفتن به "1401 قرن بعده" گوی ها)

سلام به شـما! D:

 

خب!

از کجا شروع کنیم؟ آهان!

ممکنه بعضیاتون از آرزوی دیرینه من با خبر باشید، که عبارت است از: پیدا کردن آیدی گودریدز همه بلاگرا، اگه دارنش! چرا؟ چون گودریدز نزدیک ترین و قشنگ و گوگولی ترین فضای مجازی بعد از وبلاگه، و خوندن ریویوهای کسایی که تقریبا میشناسی و نوشته هاشونو مدام میخونی بیشتر تاثیرگذارتره(!) و خوش می گذره D:

خیلی وقته که این آرزوی دیرینه تو ذهنم بوده، و تصمیم گرفتم امسال این آرزو رو با یه آرزوی دیگه ترکیب کنم و بیام خدمت شما. یعنی:

یک گروه گودریدزی مخصوص بلاگرها

یا به عبارتی، بلاگرخون!

این گروه الان به شدت آزمایشیه و حقیقتا نمی‌دونستم باید باهاش چیکار کنم '*_* برای عکس و هدر و توضیحات و قوانین گروه هم فعلا یه چیزی سر هم شده، و اگه کسی چیز بهتری داشت خیلی ممنون میشم. ولی...

با تمام نواقصش، و یه ذره هول هولی بودنش، فکر کردم شاید اگه بذاریم همینطوری بره جلو بهتر باشه! و نمیخواستم دست دست کنم و بذارم دیر بشه، که نتونم به کار بعدیم برسم. یعنی:

یک "گریزی به سوی کتاب" عیدانه!

((پستای گریزی به سوی کتاب قبلی))

اگه نمیدونید، اسم چالش از این جمله اومده:

ادبیات گریزی است نه از زندگی، بلکه به سوی آن.

به چه صورته؟

اینطوری که:

1-ما در 13 روز عید، 10 تا کتاب می‌خونیم. یعنی روزی یکی، و سه روزم استراحت. بالاخره این وسطا یه انیمه ای هم باید دید دیگه! D;

2- از هر کدوم از10 تا کتاب یه یادداشت می نویسیم! دقیقا مثل هرزصد. لازم نیست کامل باشه، یا زیاد باشه. اگه ده تا هم نبود اشکالی نداره! اصلا.. لازمم نیست شرکت بشه... میدونید؟ '*_* من اصلا عاشق چالشای تنهای تک نفریم. سکوت. آرامش. اصلا یه چیزی!

آقا، یکی بیاد این اول شخص جمعای منو درست کنه بکنه مفرد. بله، خیلی ممنون.

اوهوم. خب... اگه اهل گودریدز هم نیستید توی وبلاگ هم منتشر کنید ریویوها رو خیلیم عالیه! برای گروه... قصد من این وسط بیشتر اینه که بتونیم همدیگه رو تو گودریدز پیدا کنیم و برم قفسه های کتابتونو زیر و رو کنم و از دانش و خرد و کتابای هم استفاده کنیم ^_^. آره. ولی خب، بستگی به سلیقه و راحتی خودتون داره.

 

برای این چالش، دعوت می کنم از: سولویگ، نوبادی، مائوچان، گربه-سنپای، سین دال، موچی، وایولت و عینک و استلا(؟)(مرگ بر کنکور)،عشق کتاب، زهرا یگانه، برقرار و دوستان(!)،آیسان، تاکی(اگه هنوز میخونه؟)،کیدو، فاطمه(ablogofonesown)، آقای امیر+، آرتمیس، آروراچان، پرنده-چان، شیفته، زینب دمدمی، سرکارعلیه، پرنیان، هیکارا-سان، آرام، خانم نویسنده، الکس، سمر، آسمانم، آقای مهدی(mostfet)، زری، کلودیا هیرای، هانی بانچ، نرگس لی(؟)، لونا، یومیکو، آیامه، افشین سنپای، و همه‌گان!

(توجه کنید که من اینا رو از رو لیست دنبال کننده و دنبال شونده ها و کامنت دهنده هام نوشتم، بعضیا رو ممکنه جا انداخته باشم، و بعضیا رو که خیلیم دلم میخواد دعوت کنم رو روم نشد و اینکه.. اینجا رو هم نمیخونن "*_*. ولی دست به دست کنید که برسه به کل بلاگستان! 
(البته که بازم میگم، شرکت در چالش به معنی لزوم در عضویت در گروه گودریدز و اینا نیستا! مقدمتون در هر صورت به چالش گلبارانه!)

(چرا برقرار رو بولد کردم؟ خب معلومه دیگه! دارم چاپلوسی می کنم که تبلیغمونو بکننD:)

آهان، و اینکه، گروه مخصوص بلاگرهاست و بدون آدرس وبلاگ یا دعوت، نمیشه وارد شد.

در پایان، امیدوارم که این 13 روز عید پر از کتاب و زندگی و فرار باشه!

(آره فرار. فرار خوبه، خوش میگذره. بدویید فرارها رو بکنید، این تنها فرصتیه که قبل از شروع شدن و به حرکت افتادن دنیا داریم. :)) )

لینک گروه!

(هر کیم شرکت نکرد، باز مقدمش به گروه گودریدز گلبارانه! فقط برای همین چالش که نیست! بعدا کلی باهاش کار داریم.)

 

پ.ن1:(با عرض معذرت از بلاگردون برای دزدیدن اسمشون و بومی سازیش!)

پ.ن2: آدرس گربه سنپای خالیه... : )

لطفا بهم بگین که اشتباه می کنم.

لطفا

Naruto: The last Airbender

پیش نویس: اون حسی رو میتونید درک کنید... که یه فصل یا پستی رو چند هفته آماده دارید، فقط حال ندارید ویرایش و مرتبش کنید؟

خب... الان قسمت بعدی چالش سی روز نویسندگی من همینجوریه :|

قول میدم که ولش نکردم. فقط حوصله ویرایشش نیــست!


خب بریم سر حرف اصلی:


آخرین فن فیکشنی که خوندم، اسمش ناروتو: آخرین بادافزار! بود.

احتمالا میتونید حدس بزنید درباره چی بود. :دی

من آواتار رو تا قسمت چهار دیدم، ولی با خوندن این داستان واقعا برنامه اساسی ریختم که تابستون کاملشو ببینم! انقدر که خوب و قشنگ و احساس برانگیز بود!

داستانش طوری بود که اگه یکی از این دو تا رو دیده باشید، میتونه بهتون مزه بده و ازش لذت ببرید. فقط لطفا قبلش به تگ ها(که بالای صفحه فن فیک هست) و توضیحات دقت کنید. لطفا. نگید نگفتم.

این فن فیک، خیلی رو ساسوکه و ناروتو تمرکز میکنه و ارتباطشون رو خیلی خیلی قشنگ نشون میده. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید! نویسنده های کمی هستن که بتونن به این خوبی همچین رابطه ای خود نویسنده از درست تصویر کردنش ناتوانه رو خوب تصویر کنن. ناروتو اینجا آواتارِ تازه از یخ در اومده است، و ساسوکه شاهزاده سرزمین آتش تبعید شده که آواتار و دوستهاش(ساکورا، سای) رو دستگیر میکنه(هاه! خنده دار بود.)

ساکورا خیلی خفنه. سای خیلی خفنه. کاکاشی خودِ رومخ و باحالشه، و از هیناتا نگم براتون! که همون دختر نابینای خاک افزار ترسناکه است! همه شخصیتای دیگه هم وارد میشن.

من هنوز فصل آخر رو نخوندم، ولی تا اینجا چیزی که دربارش دوست داشتم توصیف شخصیتا، احساس برانگیزیشون، و شوخیاست! و البته... یه مقدار رومنس. (لبخند خجالت زده.)

و حالا: بخونیم قسمت موردعلاقه ام رو! که بدون شناخت آواتار و ناروتو هم..

تاثیر گذار بود. آره. خیلی زیاد. :(:


اون میخواست چیزی بگه، ولی کلمه ها توی گلوش گیر کردن.شاید سکوت اونقدرها هم بی ضرر نبود. شاید چیزها رو آروم می کشت.

اون چشماشو بست، و یه بعدازظهر تابستونی دور رو به یاد آورد، وقتی خانوادش رفته بودن به تاکستانی در سرزمین زمین. اونجا، ایتاچی و شیسویی به لونه مورچه پیدا کردن.

شیسویی با چشمایی که با لذت دیوانه واری می درخشیدن، پیشنهاد کرد:«بیاید بسوزونیمش.» 
ایتاچی جواب داد:«میخوام یه چیز جدیدو امتحان کنم.» یه بطری پر از مایعی طلایی از توی جیبش در آورد، و به ساسوکه داد. «بگیر ساسوکه. اینو بریزش روشون.»

«و...ولی..» ساسوکه انگشتاشو به هم پیچید و اخم کرد.« ولی اونا به کسی آسیب نمیزنن. چرا فقط... ولشون نمیکنیم به حال خودشون؟»

یه لحظه سکوت پرتنشی برقرار شد. شیسویی به نظر سرگرم شده بود. چشم های ایتاچی گشاد شدن، قبل از اینکه نقابی خالی به چهره اش برگشت.

«چون من میخوام یه چیزی بهت یاد بدم.»

بعد، ایتاچی بطری رو از دست ساسوکه گرفت و محتویاتش رو روی لونه مورچه ها خالی کرد.

به آرومی، به کندی و در سکوت، مورچه ها به هیچ تبدیل شدن.

از اونجایی که مورچه بودن، باید عاشق چیزای شیرین می بودن، و ممکن نبود فکر کنن چیزی به اون شیرینی بتونی کاملا نابودشون کنه.

ایتاچی پرسید:«متوجه میشی؟»

ساسوکه سر تکون داد. نمیتونست بگه چی یاد گرفته. چیزی فرای گفتن با کلمات، ولی می دونست که یه چیزی اون روز عوض شد. که هزاران موجود بی گناه مردن که اون فقط بتونه یه چیزی یاد بگیره.

اون شب، ساسوکه با عذاب وجدان، و غصه ای تسلی ناپذیر، بیدار دراز کشید...

اونا فقط چندتا مورچه بودن. 

و اونقدر این کلمات رو با خودش تکرار کرد که خوابش برد.

چه بچه ضعیف و عجیب غریبی بود، که برای مرگ حشره ها عذاداری می کرد. مسخره بود. تصویری از بدنای سیاه و خزدار که بر خلاف اراده شون می رقصیدن تو ذهنش برق زد، که با یه تکون انگشتهایی سفید و استخونی، فروریختن.

به تندی نفسی کشید.

مهم نیست. اونا فقط چندتا مورچه بودن.

خاطره دیگه ای بهش حمله کرد: آدمایی که به زندگی چسبیده بودن، با چشمایی که برای مرگ فریاد می کشیدن، درحالیکه امعا و احشاشون کف زیر زمینی تاریک و بی نور پخش شده بود.

-خب که چی؟ اونا فقط...

-اونا فقط...

-فقط...

هزینه دانش بودن.

آره. همه چی قیمتی داره.

دانش یه قیمتی داره.

 

+لطفا از این یه تیکه درباره ساسوکه زود قضاوت نکنید. تو این داستان در کل خیلی بچه خوب و مهربونیه، که آدمای خیییلی بیشعوری رو دوست داشته. مثل مامان، باباش، داداشش... 

++انگلیسیش تو ادامه مطلب.

+++راستی! من تازه فهمیدم دوبلور فارسی آنگ تو آواتار، نامی تو وان پیس، و ریزا و رز تو کیمیاگر تمام فلزی:برادری(دوبله نماوا) یکی از فامیلای دور ماست @_@

اگه یه روز دیدمش ازش امضا میگیرم. زتتاااینی!


Resenting Reality

نمیدونم متوجهش شدید یا نه، ولی جدیدا در "چرت و پرت یهویی"نویسی خیلی خوب شدم. این موضوع مخصوصا خودش رو تو کامنتام برای سین دال خودشو نشون میده!

دلیلش هم سادست: خوارزمی. 

من کلاس هفتم خوارزمی ادبیات شرکت کردم، و طوری به بیچارگی افتادم که سوگند خونین یاد کردم دیگه خوارزمی شرکت نکنم.

مشکل این بود که، تو سوگندم نگفتم کدوم خوارزمی :|

و هشتم خوارزمی زبان شرکت کردم.

و چون کرونا اومد، کنسل شد و هرکی هشتم شرکت کرده بود رو به زور گفتن باید امسال هم شرکت کنه. و اصلا به حجم کار و درس و بدبختی ما توجه نکردن.

مشکل اینه که، خوارزمی زبان هر چیزی هست به جز زبان. یعنی اینطوریه که یه موضوع بهتون میدن به این ضایعی: یک دانشجو به کربلا رفته و آنجا طی یک تصادف، به بیمارستان می رود و حافظه اش را موقتا از دست می دهد. آنجا با پرستار که قصد دارد با یک ایرانی ازدواج کند، درباره آداب و رسوم و خانواده و کشورش حرف میزند.

:|

آره دیگه، به خاطر تمرینات سخت و طاقت فرسایی که با تمرینات راک لی و استاد گای برابری میکنه، الان در چرت و پرت یهویی نویسی پیشرفت عجیبی کردم. مخصوصا اینکه همگروهیم عملا در داستان سرایی خنگه، و خودشم اینو بارها اعلام میکنه و کلا خودشو کشیده کنار.(البته زبانش خییلی خوبه. تو مکالمه از من بهتره.) 

 

یه روز وقتی داشتم می‌نوشتم، ازم پرسید چطوری میتونی انقدر سریع تصمیم بگیری که این حرف به اون اتفاق ختم بشه، یا اینکه میشه داستان رو به کدوم سمت برد؟ 

جوابشو اینجا میگم.

موقع نوشتن، تو فرصت نداری که برای هر حرف و اتفاق و تشبیه کلی فکر کنی. باید از چیزی که داری و داره میاد همون لحظه استفاده کنی، وگرنه نوشتن خیلی طولانی و طاقت فرسا میشه. باید بتونی همون لحظه تصمیم بگیری که این حرفو بزنی یا اونو. که این خصوصیتو بدی یا اونو.

فقط مشکل اینه که، سرعت تصمیم گیری داستانی هیچ ربطی به سرعت تصمیم گیری دنیای واقعی نداره.

موقع نوشتن، وجود آدرنالین(یا هر هورمون دیگه ای که با نوشتن ترشح میشه!) نمیذاره زیاد به آینده داستان فکر کنی. وقتایی که خیلی high باشی میتونی فقط بری جلو و کلمه ها و احتمالات رو عتح کنی، بدون توجه به اینکه بعدا ممکنه خراب بشه. چون تو دنیای نوشتن هیچ خرابی ای نیست که نتونه درست بشه! حتی زاویه دید.

اما تو دنیای واقعی دیگه خبری از اون هورمون و جرقه نیست. در عوض، تا دلتون بخواد overthinkery هست. 

ذهن نویسنده، که به در نظر گرفتن و تصور کردن "بعدش چی" عادت داره، روی هر تصمیمی کلی فکر میکنه و ناخن میجوه :/ همه راه ها رو تصور می کنه، از بهترین حالت تا بدترین حالت، و آخرشم گیج میشه.

چون اینجا دیگه پای شخصیت وسط نیست. اینجا دیگه نمیتونی بک اسپیس بزنی و زندگیتو ببری سر خط اول. اینجا دنیای بی رنگ و رو، حوصله‌سربر و بی‌فایده‌ی واقعیه. این آخرین ویژگی از همه مهمتره. واقعی. دنیای خیال، هرچقدرم قشنگ باشه، مال تو نیست. هرچقدرم تو رنگها و حسهای داستان، توی انیمه و فن فیکشن و نوشتن فرق بشی، اونچیزی که همیشه برات میمونه همین واقعیت خاکستریه. پر از پایان ها و احتمالات مختلف، که انتخاب از بینشون خیلی خیلی سخته.

این جواب خیلی وقت بود تو ذهنم مونده بود. به همگروهی نگفتمش، پس اینجا میگم. 

 

+ عنوان به معنی «واقعیت کینه‌توز». تغییری ظالمانه در Inventing Reality :):

++ اکثر ماها که نوشتن رو یه ذره بیشتر از دوستی معمولی دوست داریم، خیلی وقتا با خودمون شک کردیم که باید به خودمون بگیم نویسنده یا نه؟ اصلا ما نویسنده محسوب میشیم؟

من یه مدت به خودم میگفتم نویسنده قلابی. یعنی تو امضای بوک پیجم بود، و توی بیوی یه سری جاها. الان نه تنها نمیگم، بلکه از پستام داره ادعا هم میباره درباره نوشتن! *-*

چرا؟

چون میدونم این یه چیز همیشگی نیست. این نوشتن... دلم میخواد فعلا که رابطم باهاش خوبه از" نویسنده بودن" لذت ببرم. از اینکه دارم مینویسم لذت ببرم.

شما هم همینکارو بکنید! کیه که اعتراض کنه؟ هممون نویسنده ایم. نه فقط وبلاگ نویس، یا فن فیک نویس، بلکه نویسنده!

I'm just Dreaming of Sunshine

من برعکس خیلی از هم سن و سال هایم، از همان اول تا همان آخر به بچه دار شدن فکر کردم و درباره اش رویا پرداخته ام. به ندرت در طول راه شده که با خودم بگویم:«چرا باید یک بچه بی نوای دیگر را به این دنیا دعوت کنم.» حتی وقتهایی که خودم از این دنیا و وجود داشتن راضی نبودم.

این نشانه خودخواهی بی انتهای من است، که دلم میخواهد دنیایی که خودم نمیخواهم به بچه ای بی گناه، که مدت طولانی بی گناه نمیماند، تحمیل کنم. ولی من همیشه همیشه آن بچه بی گناهِ به زودی نه چندان بی گناه را، میخواستم. آنقدر که حتی حاضر باشم مراحل کَر و کثیف رسیدن بهش را پشت سر بگذارم(!).

من همیشه یک رها میخواستم. قبلا با این فکر که "رها به هردو جنسیت می آید" خودم را راضی میکردم که جنسیت زده نیستم.

نمیدانم چطور مادری بشوم، ممکن است بشوم. ولی میدانم چه مادری میخواهم بشوم. میخواهم مثل او بشوم. دقیقا مثل او. با همه اشکالاتش حتی!

هرزصد: پرده دوازدهم: جنگ جنگ تا پیروزی!

دیشب جنگ های تابستانی، یا summer wars رو دیدیم. یه انیمه سینمایی، اثری از آقای مامورو هوسوداست، که برای ساخت انیمه های میرای نو میرای، فرزندان گرگ، و پسربچه و هیولا معروف شده.

این آقا، به این معروفه که درباره دغدغه بزرگش انیمه میسازه. این دغدغه، خانواده است.

خانواده در کشور ژاپن زمانی المان و پدیده مهمی بوده، که در طول زمان و صنعتی شدن غرب زدگی و خلاصه، رباتی شدن جهان، یه مقدار به فراموشی سپرده شده. جدا زندگی کردن خانواده ها، زمانی کاری طولانی خیلی اعضای خانواده، و این بی احساسی خاصی که نسل جدید دارن نسبت به این مفهوم. و آقای مامورو هوسودا، خیلی نگران این قضیست. برای همین این چهارگانه انیمه سینمایی، که اسمشونو گفتم رو، ساخت.

فرزندان گرگ درباره نقش مادر تو خانواده است. پسر بچه و هیولا، درباره پدره. میرای نو میرای مرکزش خواهر و برادر بوده، و جنگ های تابستانی درباره خاندان، یا فامیله!

انیمه درباره یه پسر نابغه ریاضیه، که دختر همکلاسیش که بهش پیشنهاد کار میده، و دعوتش می کنه به خونشون تو یه منطقه روستایی، به تولد مادربزرگش! اون کار چیه؟ اینکه نقش نامزدش رو بازی کنه!

این خانواده خیــــلی پرجمعیتن! و برای خودشون حکم یه تمدن کامل رو دارن. یکیشون دکتره، یکی پلیسه، یکیشون تو ارتش کار میکنه...

و گل سر سبد این خانواده، مادربزرگه! یک مادربزرگ سوپرباحال(!) که تقریبا یه شهر قراره بیان تولدش، و همه بهش احترام میذارن و دوستش دارن.

البته، این تابستون و ماجرا خیلی پیچیده تر میشه. داستان طوری پیش میره، که این خانواده باید یه ویروس(نرم افزاری) خطرناک رو شکست بدن، که با هک کردن یه سیستم مهم به اسم آز داره زندگی مردم رو مختل میکنه. یعنی باید دنیا رو نجات بدن!

در کنار آرامش و قشنگی که تو داستان موج میزد، ما موقع دیدنش همش رو لبه صندلیمون بودیم! و خیلی جالب بود که کل داستان و دنیا انگار حول این خانواده میگشت! شخصیت منفی، قهرمان ها تو همین خانواده بودن.

 

گرافیکش خیلی قشنگه، قاب ها حرفه ای، و انیمیتش جادویی و پر اغراقه. دقیقا مثل میرای، که جادو و حقیقت با هم قاطی میشن! رئالیست جادویی، یکی از جذاب ترین ژانرهای داستانه، که انیمه ها مثل نقل و نبات ازش استفاده می کنن. انیمه های کمی پیدا میشن که حتی شده یه ذره جادو توشون نداشته باشن.

وابیسکه در برابر کل خانواده. این قاب انگار داره جدا بودنشونو نشون میده.

رفتند از این خانه...

شاید اگه قبلا عبارت دانش آموز شهید رو می‌شنیدم، تاثیر چندانی روم نمی ذاشت.

شاید به خاطر اینکه قبلا بچه بودم.

ولی الان، وقتی میگن 350 هزار دانش آموز شهید، یاد 350 هزار تا اوبیتو می افتم. یاد 350 هزار تا کاکاشی، و 350 هزار تا ایتاچی می افتم. یاد 350 هزار تا بچه می افتم..

 و یه چیزی تو سینه ام گره میخوره.

 

اینکه اگه قبلا عبارت دانش‌آموز شهید رو می شنیدم، تاثیر زیاد روم نمیذاشت، شاید به خاطر اینه که بچه بودم...

و شاید به خاطر اینکه با اون دانش آموزا آشنا نشده بودم.

هیچوقت هیچکس به خودش زحمت نداد برای من بچه، داستان اون دانش آموزا رو تعریف کنه.

که برای ما بچه ها، عمق داستان رو تعریف کنه.

تا وقتی که خیلی دیر شده. گذاشتن وقتی تبدیل شدیم به نوجوونایی با سر پرباد، و عقایدمون تا نیمه شکل گرفتن. تا اونموقع به زور ببرنمون راهیان نور مجازی، به جای اینکه خودمون برای شناختن گذشتمون مشتاق باشیم.

ایکاش یکی باشه که برای بچه های بعدی داستان ها رو تعریف کنه. با هنر، با داستان، با نُت ها، با رنگ ها...

♪♫●♪♫

 

تکه‌هایی از انیمه مارس همانند شیر می‌آید

این پست مائوچان رو دیدم و یاد این دو تیکه مارس همانند شیر افتادم. خواستم براش کامنت کنم، گفتم شما هم ببینید.

برای من از آیکونیک ترین و زبیاترین بخش ها بودن، توی انیمه ای که همه چیزش آیکونیک و زیباست.

و

 

نمی دونم نویسنده چند سالش بوده که اینا رو نوشته، ولی مسلما نوجوون نبوده.

در شگفتم که چطوری انقدر زیبا نگاه یه نوجوون رو نوشته. :(: چقدر خوب دوره نوجوانی خودش رو یادش مونده...

این داستان: نوریاکی سوگیاما و صدای ابریشمینش!

در حال گشت و گذار تو اینترنت بودم، که برخوردم به آهنگی به اسم "سناریو" که انگار برای ساسوکه اوچیها خونده شده بود. کلیک کردم، و دیدم چقدر این صدا آشناست...

~× scenario ×~

و کسی نبود جز... شخص شخیص نوریاکی سوگیاما!! دوبلور ساسوکه، و دومین دوبلور ژاپنی مورد علاقه من بعد از رومی پاکو(دوبلور ادوارد الریک)

من هیچ ایده ‌ای نداشتم که  آهنگ هم می‌خونه! اون هم چه آهنگهایی!! 

تصمیم گرفتم این پست رو کاملا اختصاص بدم به معرفی آهنگایی که تاحالا ازش پیدا کردم. خیلی حس عجیبی داره شنیدن آهنگایی که ساسوکه داره میخونه *_* نه فقط به خاطر صداش.. معنی هرکدوم هم کلی جذابیت داره!

مثلا همین آهنگ: آهنگ و ریتمش مثل آهنگ های رقصی، یا اوپنینگ های انیمه های شوننه. ولی درواقع با عمیق شدن تو معنیش میتونیم غم، و آرزو کردن برای شادی رو ببینیم.

Class 777

When I was in the hospital,
I was roomed with a schizophrenic
And she was the most general person I have ever met.
There was a boy with a long deep slit across his neck
Who told very funny jokes.
A girl who never spoke a word
Would draw the most beautiful pictures.
The boy who shook with anxiety
Could hold the most intelligent conversations
Even the girl who screamed in her sleep and picked at her skin
Had a heart the size of the ocean.
We are not who you think we are.

وقتی در بیمارستان بودم

با یک بیمار شیزوفرنی هم اتاق شدم

و اون خاکیترین آدمی بود که تا حالا دیدم.

یه پسر اونجا بود با یه زخم بلند کنار گردنش

که جوک های خیلی بامزه ای میگفت.

دختری که حتی یه کلمه هم حرف نزد

و زیباترین نقاشی ها رو میکشید.

پسری که از اضطراب می لرزید

و باسوادترین هم صحبت ممکن بود.

حتی دختری که تو خواب فریاد میزد و پوستش رو می کند

که قلبی به بزرگی اقیانوس داشت.

ما چیزی نیستیم که تو فکر میکنی هستیم.

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan