معرفی بهار مانند شیر می آید

یوهو! همین چند ثانیه پیش مارس همانند شیر(march comes in like a lion) رو تموم کردم!

و این خیلی برای من چیز بزرگیه، چون توی این چند ماه گذشته دچار تنبلی انیمه ای شده بودم و این تنها انیمه ای بود که نگاه می کردم! یعنی حدود سه ماه، شایدم بیشتر روش بودم، و بالاخره تموم شد!(فصل اولش البته:/ ولی خب، خوبه باز) به مناسبت این اتفاق مبارک، بریم که داشته باشیم بررسی فصل اول رو!

انیمه «مارس همانند شیر می آید»، یا «بهار مانند شیر» یا شایدم «the lion of spring» ، از روی یه سری مانگا نوشته «چیکا اومینو» ساخته شده. ما اینجا از «مارس همانند شیر» استفاده میکنیم. این در واقع از اصطلاح:«“March comes in like a lion, out like a lamb”» اومده، که فکر کنم یعنی مارس، ماهیه که با سرمای زمستان شروع میشه، ولی به بهار ختم میشه.

دو فصل داره، هر کدوم 22 قسمت، و داستانی بی نظیر!!!

داستان درباره پسر هفده ساله ای به اسم کیریاما ری هست، که به تنهایی زندگی می کنه و از راهنمایی بازیکن حرفه ای شوگی شده. شوگی، یه جور شطرنج ژاپنیه که قوانین و مهره های خاص خودشو داره و حتی فدراسیون هم داره. توی ژاپن هم اینطوریه که یه دانش آموز تنها، میتونه با بازیکن حرفه ای و فدراسیونی بودن امرار معاش کنه. یعنی پول اجاره رو بده و غذا و....

این وسط شخصیتای دیگه ای هم هستن که ری رو حمایت می کنن، و داستان های خودشون رو هم دارن. یه خانواده با سه تا دختر و یه پدربزرگ که با ری دوستن. یه دوست/رقیب شوگی باز پر از شور جوانی و به قول خودمون، Youthful! و یه معلم خیلی باحال که هوای ری رو داره و...

اینم بگم که حس و حالش با انیمه هایی با این مضمون فرق میکنه. یعنی خبری از یه باشگاه شوگی با دوستان گوگولی و اینا نیست. ری، نوجوونیه که مجبور شده تو سن کم وارد دنیای بی رحم برد و باخت بشه، و برای همین تا حد خیلی زیادی بیشتر از زندگی روزمره، داستان به سمت درام و اجتماعی کشیده میشه.

خیلیا گفتن به خاطر وجود قوانین سخت شوگی ممکنه داستان رو درک نکنید، ولی اینطو نیست. شوگی کوچکترین جزء انیمه است، و بیشتر از نظر استعاری استفاده شده. چیزهای دیگه ای که تو این انیمه میبینید...

بذارید فقط بگم، من الان در حالت overwhelmed به سر می برم و نمیدونم چطور باید این... این انیمه از جنس زندگی رو توصیف کنم.

شبیه ترین... شبیه ترین داستان به زندگی بود که من تا حالا شنیده بودم. بالاو پایین های زندگی رو، نه فقط در طول داستان، بلکه تو یه فریم هم میتونستیم ببینیم. طوری که از لبخند و ذوق زدگی، میرسیدی به جمع شدن اشک در چشم. غصه ها، دردها، انسانی که باید جلو بره بره بره بره و نمیتونه توقف کنه، وگرنه غرق میشه. فقط باید شنا کنه، که شاید بالاخره به یه جزیره ای برسه. 

یکی از کامل ترین و پخته ترین انیمه هایی که دیدم. روزمرگی و چالش ها و همچنین آدم های مختلف که باهاشون زندگی میکنی. دیدی منطقی و پر از انرژی و امید به زندگی، همراه با تجربیات و پختگی پیری. همراه با شور و نشاط جوانی. 

اگه بخوام یه مثال آشنا بزنم، شخصیت ری بیشتر از هرکسی شبیه آریما کوسی از دروغ تو در آوریل بود. ری هم نابغه شوگی بود، ولی جلوتر که میریم، می فهمیم مثل آریما از این استعدادش رنج میبرده. (انگارنبوغ رنج میاره، هرچقدرهم که از بیرون قشنگ به نظر برسه، به دلیل اینکه کامل نیست، برای فرد دردناکه.) ولی، با عرض پوزش از آریما، من ری رو بسیار بیشتر دوست میدارم. همینه که هست.

وقتی داشتم مارس همانند شیر رو میدیدم چند تا از دوستان بیانی،(اوتانا سنپای، راینر، فاطمه-سان) سایکوپاس رو داشتن میدیدن، و من هم هی در حال وسوسه و نوسان بودم بین این و اون. یه قسمت از اون میدیدم، یه قسمت از این، و با فاصله زمان خیــــلی زیاد. تا اینکه یه روز نسبتا افسرده، به این نتیجه رسیدم که"واسه چی سایکوپس؟ من که قرار نیست تغییر بزرگی تو جامعه و دنیا ایجاد کنم. قرار نیست آدم مهمی بشم که بخوام سرنوشت یه جامعه، یا حتی گروه بیش از ده نفره ای رو تو دستم داشته باشم. نباید مارس همانند شیر، که درباره «فرد»ـه بیشتر تا «جمع»، برام اولویت بالاتری داشته باشه. چون من قراره به عنوان به یه «فرد» زندگی کنم. به عنوان یه فرد تو این دنیا دست و پا بزنم..."

شایدم نظرم اشتباه باشه. ولی به هر روی، با عرض پوزش، سایکوپس به ته مه های لیستم سقوط کرد ":)

 

خب بریم سراغ نکات فنی!

آقا از طراحیش نگم! چقدددر زیبا! چقدرررر دلربا. قسمت اول با خودتون میگید:«چه عجیبه این..» قسمت دوم فقط شونه بالا میندازید که «خب، هرکی یه آرت استایلی داره.» ولی از قسمت سه به بعد دستتون از رو پرینت اسکرین بلند نمیشه!

از الان بگم که همه هدرای آینده من قراره از این انیمه باشن. هدر وبلاگ موسیقیمم  یکی از اسکرین شاتامه ازش. 

موسیقیشم که دیگه گفتن نمیخواد! شنیدن میخواد!

 

اوپنینگ اول

اندینگ اول

اوپنینگ دوم

ostهاش

 

همونطور که گفتم، دو فصل به صورت انیمه اومده، ولی از چپتر 88 به بعد رو مانگا باید بخونید. (تو ردیت یه نفر پرسیده بود مانگا بهتره یا انیمه، و همه گفته بودن both!) 

نمیدونم... احساس می کنم این معرفی که ازش کردم خیلی ساختاری و خشک بود. ولی بدانید و آگاه باشید...

که این انیمه بی نظیره. پر از احساس. پر از رنگ و موسیقی و زندگی و خنده و...

بی نظیره بی نظیره.

تو پستای بعدی توضیحات تکمیلی رو اضافه می کنم، که قشنگ درک کنید چقدر بی نظیره! ولی فعلا...

پیش به سوی قسمت بعد و بیشتر فهمیدن از گذشته ری!!

ویرایش:هرررطور شده کیفیت بالاتر از ۷۲۰ نگاه کنید، که لذت کافی رو ازش ببرید. من ۴۸۰ دانلود کردم فصل دو رو و الان پشیمانم.

غروب خورشید در سرزمین آفتاب تابان

نکته مهم:این پست درواقع اصلا پست نبود. تحقیق ادبیات بود که باید درباره یه نویسنده و یکی از آثارش توضیح میدادیم، و من، که از علاقه ام به ادیتور بیان خبر دارید، به جای ورد اینجا نوشتمش، و یهو به سرم زد که پستش کنم.

این درواقع نسخه کامل شده، مرتب و «تحقیقی» شده ی این پست هست. خیلی از مطالبش رو از ریویوهای گودریدز کپی کردم، یکعالمه تکرار مکررات داره(که تعداد صفحات به حد مورد نیاز برسه)، خیلی هم طولانیه.

ولی اگه از اون پستم براتون گنگ بوده، اینو بخونید بد نیست.

بعد از اینکه تحقیقم با همگروهیم کامل شد، این پست حذف میشه و به جاش اون یکی پسته رو بازنشر میکنم و نسخه پی دی اف و کامل تحقیق رو بارگزاری می کنم، که زندگینامه خود اوسامو دازای هم بهش اضافه شده باشه(و کار همگروهیمه)

حالا میل خودتون. دوست دارید برید پست اولی رو بخونید، یا همینو، یا پی دی اف کامله رو.

البته یه گزینه ناسزا گفتن به نگارنده وراج، خروج از صفحه و قطع دنبال کردن هم هست! D:

Enjoy!

انزوای زبان

زبان چیز عجیبیه.. به شدت جذاب و غیرقابل پیشبینی. با یادگرفتن یه زبان، میتونی یه ملت رو درک کنی. از گرامرشون، نحوه استفاده از صفتهاشون، اینکه مذکر و مونث دارن یا نه؟ اینکه برای چه اجسامی مذکر استفاده می کنن برای چه اجسامی مذکر...

یادگرفتن زبان، یادگرفتن فرهنگ، عقاید و تاریخ یه سرزمینه.(چون اون زبان همراه سرزمین بزرگ شده و تغییر کرده دیگه. درسته؟)

اما مردم طور عجیبی باهاش رفتار میکنن. مثل... دین. مثل خدا. با تعصب.

زبان یه چیز سیاله. عرق داشتن به زبان، کاریست بس عبث و مسخره. دوساعت بحث کردن سر اینکه فلان کلمه از زبان ما رفته تو زبان اونا، هیچ فایده ای نداره. چرا؟ چون همین زبان انگلیسی که میبینیم، تقریبا هیچیش از خودش نیست. اصلا شاید اگه به اندازه کافی برگردیم عقب، ببینیم زبانی به اسم انگلیسی وجود نداشته! و اجداد کساییکه الان دارن انگلیسی حرف میزنن دارن به زبان عجیب و ناشناخته ای حرف میزنن که فقط گرامرش شبیه انگلیسی امروزه است، اونم تازه میبینیم همونطور که برای she/he/it اس سوم شخص الان استفاده میشه، برای صیغه(ضمیر؟) های دیگه هم شناسه داشتن! و اینکه تو و شماشون از هم جدا بوده...

لغات انگلیسی عملا ریشه های فرانسوی، یا یونانی و لاتین هستن، با چندتا پیشوند و پسوند که بهشون چسبیده. و حدس بزنید چی؟ زبان انگلیسی مهم ترین زبان دنیاست که اکثر آدمای دنیا اگه زبان اولشون انگلیسی نباشه، زبان دوم و سومشون حداقل انگلیسی هست. همچنین زبان انگلیسی از زبان فارسی خیلی پرکتیکال تره، چون ساخت کلمات جدید توش راحتتره. یعنی زبان علمی هست، نه ادبی.

پس چرا یه سری افراد، مثلا سره گرا ها، اعتقاد دارن زبان فارسی رو باید پاس بداریم و خالص نگهش داریم؟ درحالیکه زیبایی زبان به متحرک بودنشه. از این سرزمین به اون سرزمین صادر و وارد میشه، ترکیب میشه و به هزار رنگ مختلف در میاد. همین ترکیب شدن باعث غنی شدن یه زبان میشه. چرا باید از ترکیب شدنش با زبان های دیگه بترسیم؟ 

بعضیا مخالف بعضی چیزهایی که فرهنگستان میگه هستن، چون میگن کامپیوتر رو اونا کشف کردن پس اسمش باید اون بمونه .خب این به نظر من مسخره است. من دوست دارم به هندزفری بگم گوشک اصلا! اونا ساختنش و حق ربطی نداره؟

حالا بعضیا میگن«میدونم، اما خب ببین.. بعضی کلمه های خیلی خارجی باید فارسی سازی بشن دیگه؟» و من میگم نه! وقتی کلمه acedemis به این عجیب غریبی و یونانی‌ای، داشت وارد انگلیسی میشد کسی اومد بگه این چه کلمه عجیب غریبیه، درستش کنید درستش کنید؟ نه!

ما قراره یه روزی به گذشته تبدیل بشیم، و بخشی از تکامل زبان باشیم. درآینده مردم میگن این کلمه نایسک از ریشه انگلیسی نایس اومده، ک هم نشانه کوچکه پس یعنی یه کم خوب!

چرا باید جلوی این تکامل رو که یه چیز عادیه بگیریم؟ برای اینکه زبانمون فراموش نشه و خالص بمونه؟ غنی بمونه؟

میدونید، غنی بودن این نیست. غنی بودن اینه که آدمای بیشتری از سراسر دنیا دلشون بخواد زبانمون رو یاد بگیرن چون جالبیم. چون میخوان با یادگرفتن زبانمون به نحوه تفکر ما پی ببرن عین ما که ژاپنی رو یاد می گیریم چون دوستشون داریم. یا کره ای یا انگلیسی. اینکه آدمایی از سراسر دنیا توی داستان هاشون از اصطلاح های فارسی استفاده کنن، چون به نظرشون خوش آهنگتره. (درحالیکه چیزی به اسم زبان خوش آهنگتر وجود نداره.)

اگه همین انیمه ها به زبان اسپانیایی بود من عاشق اشپانیایی میشدم و بهش میگفتم زبان نهایی و الهی. اگه فرانسوی ها عربی حرف میزدن مردم به معشوقاشون می گفتن اَحِبَکی!

 بینالمللی رو ولش کن. همین درون کشور خودمون، جوانان کلمات عجیب و غریب و اصیل فارسی رو بلد باشن، ادبیات کلاسیک خودشون رو خونده باشن و ادبیات جدید خلق کنن.

اصلا هرچقدر میخوان کلمات رو فارسی سازی کنن، من کاری بهش ندارم. اصلا حتی اگه به صورت موشکافانه و دقیق عمل کنن و این کلمات رو بین مردم رایج کنن، خیلیم خوبه. ولی اینکه بخوای کلمه رو بذاری توی دهن دانش آموز مثلا، که به میتوکندری بگو راکیزه. خب این نه فایده ای داره، نه دلیلی! وظیفه وهدف فرهنگستان نباید این باشه! نباید زبانمون هرچه بیشتر ضعیف و منزوی بشه!

شیرینی ادبیات نهم در آیینه انیمه

با نبود معلم های همواره حرف زن

نیست سردرد های درسی و حال به هم زن (!)

 

یکی از اتفاقات خوبی که با وجود فضای مجازی برامون افتاده، جالبتر شدن درس‌هاست.

من اول فکر می کردم کلا دروس کلاس نهم جالبه، ولی با یه نگاه به کتابای پارسالم، متوجه شدم مشکل از کجاست. شاید نتونید باور کنید که معلما تا چه حد میتونن درس رو برای انسان غیرقابل دوست داشتن و آزار دهنده بکنن. یا باور نمیتونید بکنید که چقدر دوساعت در روز تو راه بودن و زمان خیلی بیشتری هم سیخ روی نیمکت نشستن چقدر فرسایندست. (البته الان که فکر می کنم ‌میدونید!)

وقتی خودت میتونی بخش هایی که دوست داری به معلم گوش بدی رو انتخاب کنی، زندگی و درس خوندن با اینکه همچنان غیرقابل تحملیت(!) های خودش رو داره، خیلی جذاب‌تر میشه.

اول درس شیش ادبیات، یه قسمتی بود که درباره گوهر اصل و گوهر تن توضیح میداد. گوهر اصل، یعنی اصل و نصب و نژاد، طبق گفته معلم ادبیات. ولی گوهر تن یعنی فضیلت‌هایی که خودمون در طول راه به دست می آریم. مثلا می گفت اگر گوهر اصل داری برو گوهر تن را هم بدست بیار که بی هنر مثل خار مغیلانه یا اینکه گوهر تن از گوهر اصل برتره.

من خودم حس کردم ترجمه گوهر اصل به اصل و نصب اشتباهه. بهتره گوهر اصل رو استعداد ذاتی، و گوهر تن رو تلاش و هنرهای اکتسابی ترجمه کنیم، که خب، این ربط داده میشه به مفهوم ناروتو پارت یک، و مبارزه ناروتو با گوهر اصل داران که گوهر تن مهم تره، یا مثلا لی و نجی...

 

یا مثلا این شعر درس ششم ادبیات رو ببینید:

مهتری گر به کام شیر در است     شو خطر کن ز کام شیر بجوی

یا بزرگی و عزت و نعمت و جاه      یا چو مردانت، مرگ رویاروی

 معنی اصلیش اینه که اگر "بزرگی" و "سروری" در دهان شیر بود برو بکشش بیرون. یا به بزرگی میرسی، یا مثل مرد می میری. (گرچه من اول فکر کردم میگه اگه یه انسان سرور و پولداری تو دهن شیر بود برو نجاتش بده.) بعد از امیرخراسان می پرسن که چطوری به بزرگی رسیدی؟ میگه این شعر رو شنیدم و متحول شدم.

حالا این شعر یه لحظه حس ناروتو رو بهم داد(وای خدای من! چقدر عجیب. اصلا کی فکرشو می کرد؟!)

مخصوصا مصرع چهارم.

دو تا انیمه تاثیر گذار زندگی من کیمیاگر تمام فلزی و ناروتو بودن، و یه مفهومشون کاملا متضاد همه. شخصیت اصلی کیمیاگر تمام فلزی یه دانشمند آتئیسته، برای همین نه به خدا اعتقاد داره نه به دنیای پس از مرگ. برای همین در طول داستان بارها میبینیم که وقتی مردم میخوان جونشون رو دور بندازن و زندگیشون براشون ارزشمند نیست چقدر عصبانی میشه.

از اونطرف ناروتو و شخصیت هاش به مصلحت بزرگتر اعتقاد دارن، و مدام زندگیشون برای دهکده‌شون کف دستشونه. برای همین جمله هایی مثل «نحوه مرگ یه نینجا مهمتر از نحوه زندگیشه» میشنویم.

و این تفاوت عقیده برای نویسندهایی که تو یه فرهنگ، فرهنگ ژاپنی، بزرگ شدن، عجیبه برام. نگاه فرهنگ ژاپن به دنیای پس از مرگ کلا خیلی قروقاطیه. تعداد خیلی زیادیشون به اینجور چیزا اعتقاد ندارن، احتمالا مثلا نویسنده کیمیاگر.

سنتی هاشون هم به تناسخ و سفر به رودخانه بزرگ و... در دین های شینتو و بودا اعتقاد دارن. که میشه مثل نویسنده ناروتو. چون اعتقاد دارن که زندگی بعدی هم هست، این زندگی رو قوی زندگی میکنن، ولی زیاد از دست دادن یا ندادنش براشون ارزش نداره.

و این برام جالبه، که چطوری من تونستم با هردوی این عقاید که کاملا مخالف همدیگه هستن ارتباط برقرار کنم. و حتی جالبتره، که چطور نحوه نگاه به دنیای پس از مرگ رو زندگی تاثیر مستقیم داره...

 

(خب بچه ها خسته نباشید. کلاسو می بندم. تا جلسه آینده مراقب خودتون باشید.)

 

پ.ن:بعد هی بگید انیمه به درس آسیب میزنه. پرسش ادبیاتمو بیست شدم!

How I met Google Docs

وی عاشق گوگول است.

پنج رنگ و چه پرسووود است!

 

من تا حد جنون عاشق گوگلم!

یعنی فقط بگذریم از نحوه گردوندن شرکتشون، یا چه میدونم، اینکه زندگیمون چقدر بدون اون فلج میشه(شد، در واقع).

از طراحی گوگول(!) و قشنگش هم بگذریم اصلا! این شرکت داره یه طوری پیش میره و هی امکانات اضافه میکنه انگار هدف ده سال آیندشون اینه که یه کاری کنن انسان بتونه با یه حساب گوگل و ذخیره بی انتهای نودل آماده و آب جوش به بقا ادامه بده. هر روز هم دارم چیزهای جالب تری ازش کشف میکنم. آخرین اکتشافم هم گوگل داکس بوده، که یکی از جذاب ترین امکانات گوگل مخصوصا برای نویسنده هاست.

گوگل داکس یه جورایی شبیه ورده، فقط به صورت آنلاینه و تو فضای ابری گوگل شما ذخیره میشه. یعنی شما با هر دستگاهی وارد حساب گوگلتون بشید سند و نوشته هاتون رو دارید. ولی یه سری مزایا نسبت به ورد داره:

((فضاش)).

 

1. امکان حذف شدن و پریدن فایلاتون خیییلی کمه! مگر اینکه حسابتون بپره، که تازه در اون صورت هم یه سری راه برای بازیابیشون هست فکر کنم. و اینکه هر لحظه که مینویسید سیو میکنه. یعنی مشکل پریدن یه سری پاراگراف ها در صورت هنگ کردن یا تموم شدن شارژ لپتاپ وجود نداره! حتی اگه آفلاین باشید، میتونید گزینه ویرایش آفلاین رو انتخاب کنید و مثل وردی میشه که دائم دستش رو الکنترل+S ـه!

 

2. ویرایش کلمات انگلیسیش از ورد بهتره. ورد هر کلمه رو به صورت جدا بررسی می کنه و به آدم گزینه برای ویرایش غلط املایی هاش میده، فوقش دو سه تا کلمه اینور اونورش رو. اما گوگل داکس معنی رو هم بررسی میکنه. مثلا وقتی اون اطراف کلمه Happy باشه، و کلمه تو fel باشه، اولین گزینه ای که بهت میده feel هست نه fell. دایره واژگانش هم از ورد بهتره، که خب مشخصه، چون به اینترنت وصله مدام. ورد یه سری کلمات مثل shuriken، kunai یا shinobi رو ورد مدام غلط میگیره که چرا جمع نمی نویسی؟ ولی گوگل داکس متوجه هست که آقا! کلمات ژاپنیو نباید تو انگلیسی جمع ببندی!

اسما رو هم راحتتر تشخیص میده و حروف اولشون رو بزرگ میکنه. کلا حروف بزرگ کنش از ورد خییلی بهتره. من تنها مشکلی که تاحالا داشتم باهاش این کلمه جونین(یه کلمه ژاپنی تو دنیای ناروتو) هست، که هی joining تشخیصش میده.

 

3. فهرست بندی! یعنی اصلا همین یه مورد هزار امتیاز مثبت می گیره! تا حالا شده وسط نوشتن به خودتون بیاید ببینید پنج تا ورد باز کردید از فصول مختلف کتابتون که یه نکته ای رو از توش ببینید یا یه چیزی رو توش نگاه کنید بعد یادتون رفته ببندیدش و زیر دستتون شلوغ شده؟ تازه بدتر، تا حالا شده یه ربع دنبال یه تیکه خاص از یه متن طولانی بگردید توی یه فایل ورد؟ خب گوگل داکس یه جذابیتی داره به اسم فهرست که این مشکلات رو حل می کنه. فقط کافیه موقع تایپ کردن اسم فصل، سیک نوشتن رو بذارید رو حالت ((عنوان)) یا حتی ((عنوان فرعی)). بعد اون کنار براتون فهرست فصل ها میاد که با یه کلیک میتونید برید اول هر فصل! اینطوری.

 

4. نظر و نوت گذاشتن. گزینه نوت، یادداشت، توی ورد هم هست، ولی اونجا یه رنگ قرمز عجیبی زیر بعضی خطوط ایجاد می کنه که از بین نمیره. برای کتاب اولم یه اشتباهی کردم یه نوت گذاشتم تا آخر فصل تمام پراسپروهای پیش از خودم رو ادو تنسه* کرد جلوی چشمم. (البته از اون موقع استفاده نکردم شاید حل شده باشه.)

ولی نظرو دیگه ورد نمیتونه بذاره! اینطوریه که شما این لینکو می فرستی برای یه دوستی، و اون با حساب گوگل خودش میتونه نظر بذاره برای هر پاراگراف و خط و پیشنهاداتش رو همون لحظه که داره میخونه بگه، پس یادش نمیره و دست اول می مونه.

 

اولین باری که یه سند گوگل داکس دیدم، یه لیست پیشنهادات فن فیکشن ناروتو بود که خیلیم معروفه تو فندوم* ناروتو، به اسم coffe's gold standard. اونجا فهمیدم میشه تو گوگل داکس لینک هم کرد، و اینکه چقدر از نظر آپدیت کردن راحتتره! مثلا شما اگه بخوای یه فایل پی دی اف رو تو سایتی مثل بوک پیج بذارید، هر تغییری که بدید باید فایل ورد جدید رو پی دی اف کنید، بعد اونو آپلود و لینک رو عوض کنید. خب چه کاریه! گوگل داکس عملا مثل وبلاگه که خیلی راحت میتونید تاریخ بزنید و ویرایش جدید رو اضافه کنید.

بععله. اینطوریاست که... ما گوگل را دوست داریم و این تنها یک هنر از هزار هنری است که از انگشتان معشوق می بارد و اینطور چیزها.

 

پ.ن:به شدت دلم میخواد یکی بیاد این داستانو بخونه، ولی همه نویسنده ها گفتن که چند فصل بنویس بعد شروع کن به انتشارش تا هم فصل آماده داشته باشی اگه وقت نکردی بنویسی به موقع، و هم اینکه یه سری راز و رمز و نکات رو از قبل تو فصلها بذاری که خواننده بگه اههه این بود که!

پ.ن2:دیروز افسردگی مزمن گرفته بودم که خوشحال به حال این انگلیسی زبان ها و چرا قدر زندگیشون رو نمی دونن و من دیگه فارسیم نمیتونم داستان بنویسم از بس settings>>languages مغزم به هم ریخته و I hate language barrier و ... و....

چون آخه نگاه کنید! مثلا این نویسنده میتونه بگه فلانی در آغوش برادرش خزید و گرمای محبتش مثل شمع درحال آب شدن روی قلبش چکه کرد! درحالیکه من میخوام بگم فلانی حمله کرد، کلا دو تا فعل attack  و  lung  رو بلدم. یا اینکه پنج دقیقه طول میکشه بفهمم با حالت تایید به کسی نگاه کردن میشه approvingly و حتی بازم نتونستم صفت مناسبش رو پیدا کنم و مجبور شدم قید استفاده کنم. :|

بعد شب وقتی زیر پتوی گلبافت و غرق در فن‌فیکشن بودم دیدم همون نویسنده ای که بالا مثالش رو زدم زبان اولش انگلیسی نیست و شور و امید به قلبم نفوذ کرد که خب پس، شاید داستان من هم از نگاه خودم انقدر آماتورانه نوشته شده باشه... (البته هلن یه نگاه "خاکت به سر روله" بهم انداخت)

(این رو در نظر بگیرید که قبلش یه تستی داده بودم که گفته بود در حد یک بچه نه ساله لغت بلدم که زبان اصلیش انگلیسیه.(قشنگ معلومه الان معادل فارسی native رو یادم نیومد، نه؟)

 

*ترجمان::

فندوم: مجموعه طرفداران و طرفداری یک.. چیز.  

ادو تنسه: تکنیک زنده کردن مردگان

 

language barrier:سد زبانی، فاصله زبانی یه جورایی

چه عجیب

یه سری چیزا خیلی عجیبن.

مثلا... اینکه من در طول روز چند بار بدون اینکه هیچ چیز عجیبی واقعا توی ذهنم باشه با صدای بلند میگم «چه عجیب.» موقع نهار، وسط تست زدن، همینطور که دارم می نویسم. یهویی وایمیستم و میگم «چه عجیب» طوریکه اطرافیان فکر می کنن من الان به یه درک فلسفی و عمیق از دنیا و خودم رسیدم در حالیکه فقط دلم... لبهام خواستن بگن «چه عجیب.»

مثلا این عجیبه که شبها، اون ایده، یا جمله ای که فکر می کنی باید بره وسط پاراگراف دو و سه فصل اول داستانت، هر چقدرم شگفت انگیز و نفس در سینه حبس کننده و فراموش نشدنی باشه، و هر چقدر هم که تو ذهنت تکرارش کنی و بگی یادم نمیرتش، فردا وجودشم فراموش میکنی، چه برسه به مفادش.

یه چیز عجیب دیگه، این مفهوم "بک استوری" تو داستان هاست. یعنی گذشته یه شخصیت، که معمولا رفتارش تو داستان رو توصیف(یا توجیه) میکنه. مثلا تا یه شخصیت منفی می بینیم میگیم این گذشته سختی داشته. برای همین شخصیت هایی مثل ایزایا اوریهارا گیجمون میکنن. هیچکس باور نمی کنه که شخصیت بدون اینکه یتیم باشه یا عشقش رو از دست داده باشه یا تو خیابون خوابیده باشه، شخصیت منفی شده باشه. 

تصور کردن بک استوری خودت، هم کار و هم حس عحیبیه. دراز کشیدی و پات از لبه تخت آویزونه و با خودت زندگیتو مرور می کنی تا به زور هم که شده چند تا تروما پیدا کنی. شخصیت ها بی دلیل خاکستری نمیشن، و خودت اینو خوب می دونی. از اون عجیبتر، فکر کردن به اینه که یه روزی مردم بالای بدن بی روحت وایمیستن و بک استوریتو مرور میکنن تا برای تصمیمات زندگیت توجیه پیدا کنن، ولی هرچی میگردن جز استاندارد های نسبتا بالای خانواده و ترس از فقر، چیزی پیدا نمی کنن.

تـــازه! اینم خیلی عجیبه که هایکوها پیدا کردنی نیستن، اومدنی هستن. یعنی نمیتونی سرچ کنی Best haiku و هایکوهای نفسگیر پیدا کنی. باید سر راهت سبز بشن. اول یه فن فیشکن، وسط یکی از کتابای طاقچه بی نهایت، تو یه وبلاگ ناشناخته بلاگفا...

شاید برای اینکه هایکو رو نمیشه از هوا پیدا کرد. هایکو توی یه بذری مخفی میشه، دفن میشه، بعد مدت ها ساقه ای مثل یه دست سبز رشد میکنه و بالا میاد و گلش رو بالبخند بهت تعارف میکنه. بدون دیدن ساقه، بدون درک کردن ریشه، لذت بردن از عطر هایکو ممکن نیست.

خیلی عجیبه نه؟

کلا دنیا خیلی عجیبه.

 

و اما...جایزه عجیبترین چیزی که امروز فهمیدم:

تا چشم به هم زد،

برگ پاییز شد،

شکوفه بهاری.

 

|. هایکو، ساقه و ریشه های نفسگیر شما را خریداریم.

||. و ترکیب های قشنگ انگلیسی که توشون moon و moonlight داشته باشه.

|||. و کلا کلمات انگلیسی مورد علاقه و خوش آهنگ شما خریده میشود.

!about writing fiction. fan fiction

سلام به همه. هلن اینجاست، با یک کار غیرمنطقی دیگه.*

داره یه فن فیکشن انگلیسی می نویسه.

(آیا به من افتخار نمی کنی کیلر بی سنسی؟؟)

 

این پست برای اینه که بهتون بگم چرا یه نویسنده خالی ورشکسته از ایده و نسبتا افسرده که خیلی وقته فولدر پیشنویس دومش رو باز نکرده باید فن فیکشن انگلیسی بنویسه.

تذکر:این پست بسیار طولانی، و دارای مقادیر زیادی کلمه بیگانه(با معنیشون البته) و رفرنس به ناروتو و هری پاتر است. مراقب باشید سرگیجه نگیرید. اگر هم دلتان نمیخواهد مواظب باشید، فقط ((سخن دل)) را بخوانید.

hello shooting star

دیشب و پریشب می گفتند باران شهابی است. پریشبش را نادیده گرفتم. وسط شهر بین همه این نورهای دزد آخر باران شهابی کجا بود؟ ولی دیشبش را نشستم. چون تو گروه گفته بودم دلم میخواهد بروم وسط بیابان زیر بارش شهاب و ستاره ها برقصم، آخرش جام شوکران بنوشم و پوشیده در لباس خواب ابریشمی سفید دراز بکشم و زیر شنهای سرد دفن شوم. حالا جام شوکران و لباس خواب ابریشمی در دسترس نیست، بالکن را که از آدم نگرفته اند.

پتو را پیچیدم دور خودم. نور تبلت را ته کم کرده بودم، صدای آهنگ پیچید توی گوشم. «Hello shooting star...Hello shotting star, again»

again! خوش به حالش. مگه چندبار شوتینگ استار رو می بینه؟

داشتم فکر می کردم اگه فرجی شد و نورهای نارنجی-سیاه شهر گذاشتند، و دیده من هم به جمالش روشن شد چه آرزویی بکنم. اولین فکر، همانی بود که هربار، زیر پتوی گلبافت شب می کردم.

و فهمیدم...

هیچکس نمی تونه زیر آسمونی که شهاب ها احتمالا دارند ازش می بارند آرزوی «تمام شدن» بکنه. حتی اگه نتونه اون شهاب‌ها رو ببینه.

غیرممکنه.

خب؟

کلیک

Hello, shooting-star
Hello, shooting-star again
I've been waiting for you
That girl who dreams
Is still right here, ah ah
Just like that day, ah ah

 

پ.ن:اسم یکی از اندینگای ناروتو هم شوتینگ استاره...

دوست دارن خیلی انگار....

معرفی کتاب کوآلای خاکستری

کوآلای خاکستری

نوشته فاطمه بهبودی

 

برعکس بقیه کتابهای نشر صاد، این کتاب مجموعه داستان کوتاه بود. راستش...داستان کوتاه که نه، بیشتر شبیه فلش فیکشن بود. داستان خیلی کوتاه. حداقل در مفهوم، نه تعداد کلمات. هر داستان اونقدری طول نمی کشید که فرو ببرتش تو خودت، مثل نیش زنبور بود. می زد می رفت. ولی جاش می موند.

یکی از چیزایی که بهش افتخار نمی‌کنم اینه که کتاب ایرانی کم خوندم. اکثر کتابایی که خوندم یا انگلیسی بودن، یا از انگلیسی ترجمه شده بودن، یا...کسایی نوشته بودنش که عین خودم بیشتر کتاب ترجمه ای خوندن. برای همین بعضی وقتا زبان نوشتاری فارسی اصل برام بیگانه به نظر میاد. یا زبان عامیانه نوشتاری.(!) خیلی از اصطلاحات، یا حس ایرانی‌طور رو نمی تونم درک کنم یا بنویسم. خب...این کتاب به شدت ایرانیزه بود، برای همین بیشتر احساس می کنم نیش زنبور توصیف مناسبیه براش. به مغز انگلیسیزه(!) شده من نیش زد و رفت.

داستان ها انقدر ساده و خوب بودن که نمی دونم دربارشون چی بگم. از چند دقیقه به جانباز شیمیایی گرفته تا مادری که با وجود همه شواهد و مدارک مخالف، احساس می کنه زندگیش بدون پسر یه چیزی کم داره(!) تا نگهبانی که صندلیش کنار دستشویی بیمارستانه! آره...خیلی ساده. هر چی بیشتر میخوندم، بیشتر یاد این پست می افتادم که می گفت نویسنده وقتی میخواد داستان بلند بنویسه، خودشو باید پشت قلم/لپتاپش حبس کنه. ولی داستان کوتاه بین مردم...تو دنیای بیرون پیدا مشه. تو مترو نشستی و یه «جرقه» می خوره که حس میکنی باید یه داستانی پشتش باشه...و پشتش «بشه». میدونید چی میگم؟ حتی اگه پشت خانم چادری توی کوچه که چادرشو یه طور جالبی بسته داستانی نباشه، باید داستانه ایجاد بشه. وگرنه داستانه همونطور شناور می‌مونه و دو سه نفر دیگه که پسش بزنن، تو دنیا گم و گور میشه...

جالب تر از خوندن خود داستان، تصور کردن جرقه های پشت هر داستان برای نویسنده بود.

 

از داستانای مورد علاقم:

حاج آقا عزتی

ما هم مثل تسوایگ

 اعتصاب رنگ ها

 آقا!دستشویی کجاست؟

کوآلای خاکستری(که گناه و پتانسیل زیاد داشت. کلی فکر کردم درباره اش قبل از اینکه بخونمش)

 

یک نوستالژی گس(فقط به خاطر یه جملش، که با اینکه خیلی ساده بود، خیلی عجیب گفته شد...باهاش همذات پنداری کردم.)

مهر و عاطفه مرده مادر.

 

یک روز خیس بارانی(نفسمو گرفت. فکر کنم نفس شخصیت اصلی هم گرفت)

 

یه چیز دیگه هم که دوست داشتم بهش اشاره کنم نحوه توصیف کردن نویسنده بود. از اونجایی که کلی از بهار جوانیم رو صرف پیدا کردن توصیف مناسب در نقطه و تعداد کلمه مناسب کردم، میتونستم احساس کنم که نویسنده هم مثل من این مشکلو داشته. یعنی مثلا وقتی میخواسته بگه خیانچه از نقطه الف به نقطه ب رفت، و سر راه خیانچه یه در و دو تا مانع وجود داشته، نمی‌دونه باید چه‌قدر سفر خیانچه از الف به ب رو توصیف کنه. مثلا قدم هاش رو وصف کنه؟ نحوه پریدنش از رو مانع رو توضیح بده، جنس در، و اینکه دستگیره با چه صدایی چرخیده رو بگه؟ نکنه کم توضیح بدم خواننده سرش گیج بره؟ نکنه زیاد توصیف کنم خواننده حوصلش سر بره؟

نویسنده این کتاب هم انگار همچین مشکلی رو داشته، و مشکل بزرگتر اینه که اینا داستان کوتاهن! و نویسنده باید دست از یه سری از توصیف هاش بشویه، و با عذاب وجدانش کنار بیاد.

حالا من که اینطور احساس میکنم. اگه درسته، از همینجا به نویسنده عزیز خسته نباشید میگم که با توصیف فوبیاش انقدر خوب کنار اومده و توصیف کم و زیاد نداشت.(دست تکان دادن با لبخند)

در کل، کتاب از پنج نزدیک سه و نیم میگیره، و خوندنش خالی از لطف نیست.

 

این پست برای مسابقه نشر صاد نوشته شده :)

غوک یا مور؟ مسئله این است.

از لحاظ احساسی، به شدت به یه پست طویل نیاز دارم، ولی مشکل اینه که فردا پرسش زیست دارم و اصــلا آدم صبح خوندن نیستم. پس بریم یه پست نیمه طویل داشته باشیم.

تو کتاب فارسی نهم، درس اول، بند سوم(من یک خرخون واقعیم) یه جمله قشنگی هست که یادم نمیاد از کدوم کتاب معروف بود(نه انگار نیستم.) میگفت مورچه هایی که توی قصری در لونه شون زندگی می کنن، هیچ خبری از بزرگی و زیبایی قصر ندارن و فقط دارن به زندگیشون ادامه میدن به گوشه ای. می گفت تصمیم خودته که مثل مورچه باشی یا بری بستان خلق(!) رو بگردی.

از اون طرف دیروز داشتم آسمان آبی او(یا آنها که از کبودی آسمان می دانند) رو نگاه می کردم، که داستان دختری بود که برای اینکه از خواهرش مراقبت کنه میمونه شهرشون و همراه دوستش(که میخواست گیتاریست معروفی بشه)به توکیو نمیره...و یه شغل عادی پیدا می‌کنه تو همون شهر. حالا خواهر کوچکتره وقتی بزرگ میشه احساس می کنه جلوی پیشرفت خواهرشو گرفته، یا اینکه خواهرش ناراحته از موندن...

اینجا پای یه جمله قشنگ دیگه وسط کشیده میشه:«قورباغه ای که ته چاهه چیزی از وسعت دریا نمی دونه، ولی حتی اونم می بینه که آسمون چقدر آبیه». این جمله رو وسط صدای خانم عربی(!) که انفعل ینفعل انفعال می کرد شنیدم. و مطمنم...مطمئنم صدای پوزخند زدن یونیورس رو شنیدم. صدای لپتاپ رو خفه کردم و به توضیحات خواهر بزرگتر گوش دادم که توضیح میداد چرا از موندن تو شهر پشیمون نیست و:

شاید این بار بتونم کوفته رو همراه تن ماهی و مایونز درست کنم.

خب انگار پسته نیمه طویل هم نشد حتی... :/ عیب نداره. به زودی اون لیست فن فیک ها رو می نویسم برای ناروتو...یا اون تکیه کتاب شیکامارو رو میذارم.

ویرایش:الان که دوباره پیشنویسو خوندم نمیدونم چرا... حس خیلی خوبی بهم داد. از پستای قبلی میشه فهمید چقدر...داغون که نه؛ بهتره بگیم «آدم بزرگ» شده بودم از نوع رو مخش؟ خب، الان فکر می کنم امیدی بهم هست. :) چه اهمیتی داره ته چاه باشم، وقتی آبی آسمون رو می بینم؟

(آئویی آئویی آنو سورا خوانان دور می شود)

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan