شیرینی ادبیات نهم در آیینه انیمه

با نبود معلم های همواره حرف زن

نیست سردرد های درسی و حال به هم زن (!)

 

یکی از اتفاقات خوبی که با وجود فضای مجازی برامون افتاده، جالبتر شدن درس‌هاست.

من اول فکر می کردم کلا دروس کلاس نهم جالبه، ولی با یه نگاه به کتابای پارسالم، متوجه شدم مشکل از کجاست. شاید نتونید باور کنید که معلما تا چه حد میتونن درس رو برای انسان غیرقابل دوست داشتن و آزار دهنده بکنن. یا باور نمیتونید بکنید که چقدر دوساعت در روز تو راه بودن و زمان خیلی بیشتری هم سیخ روی نیمکت نشستن چقدر فرسایندست. (البته الان که فکر می کنم ‌میدونید!)

وقتی خودت میتونی بخش هایی که دوست داری به معلم گوش بدی رو انتخاب کنی، زندگی و درس خوندن با اینکه همچنان غیرقابل تحملیت(!) های خودش رو داره، خیلی جذاب‌تر میشه.

اول درس شیش ادبیات، یه قسمتی بود که درباره گوهر اصل و گوهر تن توضیح میداد. گوهر اصل، یعنی اصل و نصب و نژاد، طبق گفته معلم ادبیات. ولی گوهر تن یعنی فضیلت‌هایی که خودمون در طول راه به دست می آریم. مثلا می گفت اگر گوهر اصل داری برو گوهر تن را هم بدست بیار که بی هنر مثل خار مغیلانه یا اینکه گوهر تن از گوهر اصل برتره.

من خودم حس کردم ترجمه گوهر اصل به اصل و نصب اشتباهه. بهتره گوهر اصل رو استعداد ذاتی، و گوهر تن رو تلاش و هنرهای اکتسابی ترجمه کنیم، که خب، این ربط داده میشه به مفهوم ناروتو پارت یک، و مبارزه ناروتو با گوهر اصل داران که گوهر تن مهم تره، یا مثلا لی و نجی...

 

یا مثلا این شعر درس ششم ادبیات رو ببینید:

مهتری گر به کام شیر در است     شو خطر کن ز کام شیر بجوی

یا بزرگی و عزت و نعمت و جاه      یا چو مردانت، مرگ رویاروی

 معنی اصلیش اینه که اگر "بزرگی" و "سروری" در دهان شیر بود برو بکشش بیرون. یا به بزرگی میرسی، یا مثل مرد می میری. (گرچه من اول فکر کردم میگه اگه یه انسان سرور و پولداری تو دهن شیر بود برو نجاتش بده.) بعد از امیرخراسان می پرسن که چطوری به بزرگی رسیدی؟ میگه این شعر رو شنیدم و متحول شدم.

حالا این شعر یه لحظه حس ناروتو رو بهم داد(وای خدای من! چقدر عجیب. اصلا کی فکرشو می کرد؟!)

مخصوصا مصرع چهارم.

دو تا انیمه تاثیر گذار زندگی من کیمیاگر تمام فلزی و ناروتو بودن، و یه مفهومشون کاملا متضاد همه. شخصیت اصلی کیمیاگر تمام فلزی یه دانشمند آتئیسته، برای همین نه به خدا اعتقاد داره نه به دنیای پس از مرگ. برای همین در طول داستان بارها میبینیم که وقتی مردم میخوان جونشون رو دور بندازن و زندگیشون براشون ارزشمند نیست چقدر عصبانی میشه.

از اونطرف ناروتو و شخصیت هاش به مصلحت بزرگتر اعتقاد دارن، و مدام زندگیشون برای دهکده‌شون کف دستشونه. برای همین جمله هایی مثل «نحوه مرگ یه نینجا مهمتر از نحوه زندگیشه» میشنویم.

و این تفاوت عقیده برای نویسندهایی که تو یه فرهنگ، فرهنگ ژاپنی، بزرگ شدن، عجیبه برام. نگاه فرهنگ ژاپن به دنیای پس از مرگ کلا خیلی قروقاطیه. تعداد خیلی زیادیشون به اینجور چیزا اعتقاد ندارن، احتمالا مثلا نویسنده کیمیاگر.

سنتی هاشون هم به تناسخ و سفر به رودخانه بزرگ و... در دین های شینتو و بودا اعتقاد دارن. که میشه مثل نویسنده ناروتو. چون اعتقاد دارن که زندگی بعدی هم هست، این زندگی رو قوی زندگی میکنن، ولی زیاد از دست دادن یا ندادنش براشون ارزش نداره.

و این برام جالبه، که چطوری من تونستم با هردوی این عقاید که کاملا مخالف همدیگه هستن ارتباط برقرار کنم. و حتی جالبتره، که چطور نحوه نگاه به دنیای پس از مرگ رو زندگی تاثیر مستقیم داره...

 

(خب بچه ها خسته نباشید. کلاسو می بندم. تا جلسه آینده مراقب خودتون باشید.)

 

پ.ن:بعد هی بگید انیمه به درس آسیب میزنه. پرسش ادبیاتمو بیست شدم!

How I met Google Docs

وی عاشق گوگول است.

پنج رنگ و چه پرسووود است!

 

من تا حد جنون عاشق گوگلم!

یعنی فقط بگذریم از نحوه گردوندن شرکتشون، یا چه میدونم، اینکه زندگیمون چقدر بدون اون فلج میشه(شد، در واقع).

از طراحی گوگول(!) و قشنگش هم بگذریم اصلا! این شرکت داره یه طوری پیش میره و هی امکانات اضافه میکنه انگار هدف ده سال آیندشون اینه که یه کاری کنن انسان بتونه با یه حساب گوگل و ذخیره بی انتهای نودل آماده و آب جوش به بقا ادامه بده. هر روز هم دارم چیزهای جالب تری ازش کشف میکنم. آخرین اکتشافم هم گوگل داکس بوده، که یکی از جذاب ترین امکانات گوگل مخصوصا برای نویسنده هاست.

گوگل داکس یه جورایی شبیه ورده، فقط به صورت آنلاینه و تو فضای ابری گوگل شما ذخیره میشه. یعنی شما با هر دستگاهی وارد حساب گوگلتون بشید سند و نوشته هاتون رو دارید. ولی یه سری مزایا نسبت به ورد داره:

((فضاش)).

 

1. امکان حذف شدن و پریدن فایلاتون خیییلی کمه! مگر اینکه حسابتون بپره، که تازه در اون صورت هم یه سری راه برای بازیابیشون هست فکر کنم. و اینکه هر لحظه که مینویسید سیو میکنه. یعنی مشکل پریدن یه سری پاراگراف ها در صورت هنگ کردن یا تموم شدن شارژ لپتاپ وجود نداره! حتی اگه آفلاین باشید، میتونید گزینه ویرایش آفلاین رو انتخاب کنید و مثل وردی میشه که دائم دستش رو الکنترل+S ـه!

 

2. ویرایش کلمات انگلیسیش از ورد بهتره. ورد هر کلمه رو به صورت جدا بررسی می کنه و به آدم گزینه برای ویرایش غلط املایی هاش میده، فوقش دو سه تا کلمه اینور اونورش رو. اما گوگل داکس معنی رو هم بررسی میکنه. مثلا وقتی اون اطراف کلمه Happy باشه، و کلمه تو fel باشه، اولین گزینه ای که بهت میده feel هست نه fell. دایره واژگانش هم از ورد بهتره، که خب مشخصه، چون به اینترنت وصله مدام. ورد یه سری کلمات مثل shuriken، kunai یا shinobi رو ورد مدام غلط میگیره که چرا جمع نمی نویسی؟ ولی گوگل داکس متوجه هست که آقا! کلمات ژاپنیو نباید تو انگلیسی جمع ببندی!

اسما رو هم راحتتر تشخیص میده و حروف اولشون رو بزرگ میکنه. کلا حروف بزرگ کنش از ورد خییلی بهتره. من تنها مشکلی که تاحالا داشتم باهاش این کلمه جونین(یه کلمه ژاپنی تو دنیای ناروتو) هست، که هی joining تشخیصش میده.

 

3. فهرست بندی! یعنی اصلا همین یه مورد هزار امتیاز مثبت می گیره! تا حالا شده وسط نوشتن به خودتون بیاید ببینید پنج تا ورد باز کردید از فصول مختلف کتابتون که یه نکته ای رو از توش ببینید یا یه چیزی رو توش نگاه کنید بعد یادتون رفته ببندیدش و زیر دستتون شلوغ شده؟ تازه بدتر، تا حالا شده یه ربع دنبال یه تیکه خاص از یه متن طولانی بگردید توی یه فایل ورد؟ خب گوگل داکس یه جذابیتی داره به اسم فهرست که این مشکلات رو حل می کنه. فقط کافیه موقع تایپ کردن اسم فصل، سیک نوشتن رو بذارید رو حالت ((عنوان)) یا حتی ((عنوان فرعی)). بعد اون کنار براتون فهرست فصل ها میاد که با یه کلیک میتونید برید اول هر فصل! اینطوری.

 

4. نظر و نوت گذاشتن. گزینه نوت، یادداشت، توی ورد هم هست، ولی اونجا یه رنگ قرمز عجیبی زیر بعضی خطوط ایجاد می کنه که از بین نمیره. برای کتاب اولم یه اشتباهی کردم یه نوت گذاشتم تا آخر فصل تمام پراسپروهای پیش از خودم رو ادو تنسه* کرد جلوی چشمم. (البته از اون موقع استفاده نکردم شاید حل شده باشه.)

ولی نظرو دیگه ورد نمیتونه بذاره! اینطوریه که شما این لینکو می فرستی برای یه دوستی، و اون با حساب گوگل خودش میتونه نظر بذاره برای هر پاراگراف و خط و پیشنهاداتش رو همون لحظه که داره میخونه بگه، پس یادش نمیره و دست اول می مونه.

 

اولین باری که یه سند گوگل داکس دیدم، یه لیست پیشنهادات فن فیکشن ناروتو بود که خیلیم معروفه تو فندوم* ناروتو، به اسم coffe's gold standard. اونجا فهمیدم میشه تو گوگل داکس لینک هم کرد، و اینکه چقدر از نظر آپدیت کردن راحتتره! مثلا شما اگه بخوای یه فایل پی دی اف رو تو سایتی مثل بوک پیج بذارید، هر تغییری که بدید باید فایل ورد جدید رو پی دی اف کنید، بعد اونو آپلود و لینک رو عوض کنید. خب چه کاریه! گوگل داکس عملا مثل وبلاگه که خیلی راحت میتونید تاریخ بزنید و ویرایش جدید رو اضافه کنید.

بععله. اینطوریاست که... ما گوگل را دوست داریم و این تنها یک هنر از هزار هنری است که از انگشتان معشوق می بارد و اینطور چیزها.

 

پ.ن:به شدت دلم میخواد یکی بیاد این داستانو بخونه، ولی همه نویسنده ها گفتن که چند فصل بنویس بعد شروع کن به انتشارش تا هم فصل آماده داشته باشی اگه وقت نکردی بنویسی به موقع، و هم اینکه یه سری راز و رمز و نکات رو از قبل تو فصلها بذاری که خواننده بگه اههه این بود که!

پ.ن2:دیروز افسردگی مزمن گرفته بودم که خوشحال به حال این انگلیسی زبان ها و چرا قدر زندگیشون رو نمی دونن و من دیگه فارسیم نمیتونم داستان بنویسم از بس settings>>languages مغزم به هم ریخته و I hate language barrier و ... و....

چون آخه نگاه کنید! مثلا این نویسنده میتونه بگه فلانی در آغوش برادرش خزید و گرمای محبتش مثل شمع درحال آب شدن روی قلبش چکه کرد! درحالیکه من میخوام بگم فلانی حمله کرد، کلا دو تا فعل attack  و  lung  رو بلدم. یا اینکه پنج دقیقه طول میکشه بفهمم با حالت تایید به کسی نگاه کردن میشه approvingly و حتی بازم نتونستم صفت مناسبش رو پیدا کنم و مجبور شدم قید استفاده کنم. :|

بعد شب وقتی زیر پتوی گلبافت و غرق در فن‌فیکشن بودم دیدم همون نویسنده ای که بالا مثالش رو زدم زبان اولش انگلیسی نیست و شور و امید به قلبم نفوذ کرد که خب پس، شاید داستان من هم از نگاه خودم انقدر آماتورانه نوشته شده باشه... (البته هلن یه نگاه "خاکت به سر روله" بهم انداخت)

(این رو در نظر بگیرید که قبلش یه تستی داده بودم که گفته بود در حد یک بچه نه ساله لغت بلدم که زبان اصلیش انگلیسیه.(قشنگ معلومه الان معادل فارسی native رو یادم نیومد، نه؟)

 

*ترجمان::

فندوم: مجموعه طرفداران و طرفداری یک.. چیز.  

ادو تنسه: تکنیک زنده کردن مردگان

 

language barrier:سد زبانی، فاصله زبانی یه جورایی

چه عجیب

یه سری چیزا خیلی عجیبن.

مثلا... اینکه من در طول روز چند بار بدون اینکه هیچ چیز عجیبی واقعا توی ذهنم باشه با صدای بلند میگم «چه عجیب.» موقع نهار، وسط تست زدن، همینطور که دارم می نویسم. یهویی وایمیستم و میگم «چه عجیب» طوریکه اطرافیان فکر می کنن من الان به یه درک فلسفی و عمیق از دنیا و خودم رسیدم در حالیکه فقط دلم... لبهام خواستن بگن «چه عجیب.»

مثلا این عجیبه که شبها، اون ایده، یا جمله ای که فکر می کنی باید بره وسط پاراگراف دو و سه فصل اول داستانت، هر چقدرم شگفت انگیز و نفس در سینه حبس کننده و فراموش نشدنی باشه، و هر چقدر هم که تو ذهنت تکرارش کنی و بگی یادم نمیرتش، فردا وجودشم فراموش میکنی، چه برسه به مفادش.

یه چیز عجیب دیگه، این مفهوم "بک استوری" تو داستان هاست. یعنی گذشته یه شخصیت، که معمولا رفتارش تو داستان رو توصیف(یا توجیه) میکنه. مثلا تا یه شخصیت منفی می بینیم میگیم این گذشته سختی داشته. برای همین شخصیت هایی مثل ایزایا اوریهارا گیجمون میکنن. هیچکس باور نمی کنه که شخصیت بدون اینکه یتیم باشه یا عشقش رو از دست داده باشه یا تو خیابون خوابیده باشه، شخصیت منفی شده باشه. 

تصور کردن بک استوری خودت، هم کار و هم حس عحیبیه. دراز کشیدی و پات از لبه تخت آویزونه و با خودت زندگیتو مرور می کنی تا به زور هم که شده چند تا تروما پیدا کنی. شخصیت ها بی دلیل خاکستری نمیشن، و خودت اینو خوب می دونی. از اون عجیبتر، فکر کردن به اینه که یه روزی مردم بالای بدن بی روحت وایمیستن و بک استوریتو مرور میکنن تا برای تصمیمات زندگیت توجیه پیدا کنن، ولی هرچی میگردن جز استاندارد های نسبتا بالای خانواده و ترس از فقر، چیزی پیدا نمی کنن.

تـــازه! اینم خیلی عجیبه که هایکوها پیدا کردنی نیستن، اومدنی هستن. یعنی نمیتونی سرچ کنی Best haiku و هایکوهای نفسگیر پیدا کنی. باید سر راهت سبز بشن. اول یه فن فیشکن، وسط یکی از کتابای طاقچه بی نهایت، تو یه وبلاگ ناشناخته بلاگفا...

شاید برای اینکه هایکو رو نمیشه از هوا پیدا کرد. هایکو توی یه بذری مخفی میشه، دفن میشه، بعد مدت ها ساقه ای مثل یه دست سبز رشد میکنه و بالا میاد و گلش رو بالبخند بهت تعارف میکنه. بدون دیدن ساقه، بدون درک کردن ریشه، لذت بردن از عطر هایکو ممکن نیست.

خیلی عجیبه نه؟

کلا دنیا خیلی عجیبه.

 

و اما...جایزه عجیبترین چیزی که امروز فهمیدم:

تا چشم به هم زد،

برگ پاییز شد،

شکوفه بهاری.

 

|. هایکو، ساقه و ریشه های نفسگیر شما را خریداریم.

||. و ترکیب های قشنگ انگلیسی که توشون moon و moonlight داشته باشه.

|||. و کلا کلمات انگلیسی مورد علاقه و خوش آهنگ شما خریده میشود.

!about writing fiction. fan fiction

سلام به همه. هلن اینجاست، با یک کار غیرمنطقی دیگه.*

داره یه فن فیکشن انگلیسی می نویسه.

(آیا به من افتخار نمی کنی کیلر بی سنسی؟؟)

 

این پست برای اینه که بهتون بگم چرا یه نویسنده خالی ورشکسته از ایده و نسبتا افسرده که خیلی وقته فولدر پیشنویس دومش رو باز نکرده باید فن فیکشن انگلیسی بنویسه.

تذکر:این پست بسیار طولانی، و دارای مقادیر زیادی کلمه بیگانه(با معنیشون البته) و رفرنس به ناروتو و هری پاتر است. مراقب باشید سرگیجه نگیرید. اگر هم دلتان نمیخواهد مواظب باشید، فقط ((سخن دل)) را بخوانید.

hello shooting star

دیشب و پریشب می گفتند باران شهابی است. پریشبش را نادیده گرفتم. وسط شهر بین همه این نورهای دزد آخر باران شهابی کجا بود؟ ولی دیشبش را نشستم. چون تو گروه گفته بودم دلم میخواهد بروم وسط بیابان زیر بارش شهاب و ستاره ها برقصم، آخرش جام شوکران بنوشم و پوشیده در لباس خواب ابریشمی سفید دراز بکشم و زیر شنهای سرد دفن شوم. حالا جام شوکران و لباس خواب ابریشمی در دسترس نیست، بالکن را که از آدم نگرفته اند.

پتو را پیچیدم دور خودم. نور تبلت را ته کم کرده بودم، صدای آهنگ پیچید توی گوشم. «Hello shooting star...Hello shotting star, again»

again! خوش به حالش. مگه چندبار شوتینگ استار رو می بینه؟

داشتم فکر می کردم اگه فرجی شد و نورهای نارنجی-سیاه شهر گذاشتند، و دیده من هم به جمالش روشن شد چه آرزویی بکنم. اولین فکر، همانی بود که هربار، زیر پتوی گلبافت شب می کردم.

و فهمیدم...

هیچکس نمی تونه زیر آسمونی که شهاب ها احتمالا دارند ازش می بارند آرزوی «تمام شدن» بکنه. حتی اگه نتونه اون شهاب‌ها رو ببینه.

غیرممکنه.

خب؟

کلیک

Hello, shooting-star
Hello, shooting-star again
I've been waiting for you
That girl who dreams
Is still right here, ah ah
Just like that day, ah ah

 

پ.ن:اسم یکی از اندینگای ناروتو هم شوتینگ استاره...

دوست دارن خیلی انگار....

معرفی کتاب کوآلای خاکستری

کوآلای خاکستری

نوشته فاطمه بهبودی

 

برعکس بقیه کتابهای نشر صاد، این کتاب مجموعه داستان کوتاه بود. راستش...داستان کوتاه که نه، بیشتر شبیه فلش فیکشن بود. داستان خیلی کوتاه. حداقل در مفهوم، نه تعداد کلمات. هر داستان اونقدری طول نمی کشید که فرو ببرتش تو خودت، مثل نیش زنبور بود. می زد می رفت. ولی جاش می موند.

یکی از چیزایی که بهش افتخار نمی‌کنم اینه که کتاب ایرانی کم خوندم. اکثر کتابایی که خوندم یا انگلیسی بودن، یا از انگلیسی ترجمه شده بودن، یا...کسایی نوشته بودنش که عین خودم بیشتر کتاب ترجمه ای خوندن. برای همین بعضی وقتا زبان نوشتاری فارسی اصل برام بیگانه به نظر میاد. یا زبان عامیانه نوشتاری.(!) خیلی از اصطلاحات، یا حس ایرانی‌طور رو نمی تونم درک کنم یا بنویسم. خب...این کتاب به شدت ایرانیزه بود، برای همین بیشتر احساس می کنم نیش زنبور توصیف مناسبیه براش. به مغز انگلیسیزه(!) شده من نیش زد و رفت.

داستان ها انقدر ساده و خوب بودن که نمی دونم دربارشون چی بگم. از چند دقیقه به جانباز شیمیایی گرفته تا مادری که با وجود همه شواهد و مدارک مخالف، احساس می کنه زندگیش بدون پسر یه چیزی کم داره(!) تا نگهبانی که صندلیش کنار دستشویی بیمارستانه! آره...خیلی ساده. هر چی بیشتر میخوندم، بیشتر یاد این پست می افتادم که می گفت نویسنده وقتی میخواد داستان بلند بنویسه، خودشو باید پشت قلم/لپتاپش حبس کنه. ولی داستان کوتاه بین مردم...تو دنیای بیرون پیدا مشه. تو مترو نشستی و یه «جرقه» می خوره که حس میکنی باید یه داستانی پشتش باشه...و پشتش «بشه». میدونید چی میگم؟ حتی اگه پشت خانم چادری توی کوچه که چادرشو یه طور جالبی بسته داستانی نباشه، باید داستانه ایجاد بشه. وگرنه داستانه همونطور شناور می‌مونه و دو سه نفر دیگه که پسش بزنن، تو دنیا گم و گور میشه...

جالب تر از خوندن خود داستان، تصور کردن جرقه های پشت هر داستان برای نویسنده بود.

 

از داستانای مورد علاقم:

حاج آقا عزتی

ما هم مثل تسوایگ

 اعتصاب رنگ ها

 آقا!دستشویی کجاست؟

کوآلای خاکستری(که گناه و پتانسیل زیاد داشت. کلی فکر کردم درباره اش قبل از اینکه بخونمش)

 

یک نوستالژی گس(فقط به خاطر یه جملش، که با اینکه خیلی ساده بود، خیلی عجیب گفته شد...باهاش همذات پنداری کردم.)

مهر و عاطفه مرده مادر.

 

یک روز خیس بارانی(نفسمو گرفت. فکر کنم نفس شخصیت اصلی هم گرفت)

 

یه چیز دیگه هم که دوست داشتم بهش اشاره کنم نحوه توصیف کردن نویسنده بود. از اونجایی که کلی از بهار جوانیم رو صرف پیدا کردن توصیف مناسب در نقطه و تعداد کلمه مناسب کردم، میتونستم احساس کنم که نویسنده هم مثل من این مشکلو داشته. یعنی مثلا وقتی میخواسته بگه خیانچه از نقطه الف به نقطه ب رفت، و سر راه خیانچه یه در و دو تا مانع وجود داشته، نمی‌دونه باید چه‌قدر سفر خیانچه از الف به ب رو توصیف کنه. مثلا قدم هاش رو وصف کنه؟ نحوه پریدنش از رو مانع رو توضیح بده، جنس در، و اینکه دستگیره با چه صدایی چرخیده رو بگه؟ نکنه کم توضیح بدم خواننده سرش گیج بره؟ نکنه زیاد توصیف کنم خواننده حوصلش سر بره؟

نویسنده این کتاب هم انگار همچین مشکلی رو داشته، و مشکل بزرگتر اینه که اینا داستان کوتاهن! و نویسنده باید دست از یه سری از توصیف هاش بشویه، و با عذاب وجدانش کنار بیاد.

حالا من که اینطور احساس میکنم. اگه درسته، از همینجا به نویسنده عزیز خسته نباشید میگم که با توصیف فوبیاش انقدر خوب کنار اومده و توصیف کم و زیاد نداشت.(دست تکان دادن با لبخند)

در کل، کتاب از پنج نزدیک سه و نیم میگیره، و خوندنش خالی از لطف نیست.

 

این پست برای مسابقه نشر صاد نوشته شده :)

غوک یا مور؟ مسئله این است.

از لحاظ احساسی، به شدت به یه پست طویل نیاز دارم، ولی مشکل اینه که فردا پرسش زیست دارم و اصــلا آدم صبح خوندن نیستم. پس بریم یه پست نیمه طویل داشته باشیم.

تو کتاب فارسی نهم، درس اول، بند سوم(من یک خرخون واقعیم) یه جمله قشنگی هست که یادم نمیاد از کدوم کتاب معروف بود(نه انگار نیستم.) میگفت مورچه هایی که توی قصری در لونه شون زندگی می کنن، هیچ خبری از بزرگی و زیبایی قصر ندارن و فقط دارن به زندگیشون ادامه میدن به گوشه ای. می گفت تصمیم خودته که مثل مورچه باشی یا بری بستان خلق(!) رو بگردی.

از اون طرف دیروز داشتم آسمان آبی او(یا آنها که از کبودی آسمان می دانند) رو نگاه می کردم، که داستان دختری بود که برای اینکه از خواهرش مراقبت کنه میمونه شهرشون و همراه دوستش(که میخواست گیتاریست معروفی بشه)به توکیو نمیره...و یه شغل عادی پیدا می‌کنه تو همون شهر. حالا خواهر کوچکتره وقتی بزرگ میشه احساس می کنه جلوی پیشرفت خواهرشو گرفته، یا اینکه خواهرش ناراحته از موندن...

اینجا پای یه جمله قشنگ دیگه وسط کشیده میشه:«قورباغه ای که ته چاهه چیزی از وسعت دریا نمی دونه، ولی حتی اونم می بینه که آسمون چقدر آبیه». این جمله رو وسط صدای خانم عربی(!) که انفعل ینفعل انفعال می کرد شنیدم. و مطمنم...مطمئنم صدای پوزخند زدن یونیورس رو شنیدم. صدای لپتاپ رو خفه کردم و به توضیحات خواهر بزرگتر گوش دادم که توضیح میداد چرا از موندن تو شهر پشیمون نیست و:

شاید این بار بتونم کوفته رو همراه تن ماهی و مایونز درست کنم.

خب انگار پسته نیمه طویل هم نشد حتی... :/ عیب نداره. به زودی اون لیست فن فیک ها رو می نویسم برای ناروتو...یا اون تکیه کتاب شیکامارو رو میذارم.

ویرایش:الان که دوباره پیشنویسو خوندم نمیدونم چرا... حس خیلی خوبی بهم داد. از پستای قبلی میشه فهمید چقدر...داغون که نه؛ بهتره بگیم «آدم بزرگ» شده بودم از نوع رو مخش؟ خب، الان فکر می کنم امیدی بهم هست. :) چه اهمیتی داره ته چاه باشم، وقتی آبی آسمون رو می بینم؟

(آئویی آئویی آنو سورا خوانان دور می شود)

گریزی به سوی کتاب(8)

شائو:پایین آمدن خورشید

کتاب شائو، نوشته اوسامو دازای، دارای نه بخش بود، که هرکدوم حرفهای زیادی برای گفتن داشت.

داستان اصلی، با اینحال، تیر خلاص حرف و مفهوم رو بخش هشتم:قربانیان زد. در این بخش، دازای بالاخره خودش رو در نقش اوهارا، نویسنده فاسد معرفی کرد، و از زبان کازوکو بهمون حرفی که از اول میخواست بزنه رو زد.

قصد ندارم حرف های ریاکارانه مثل:«از الکل دست بکشید و به پیشه باشکوهتون برگردید.» بزنم. چون میدانم شما سپاس و قدردانی آیندگان را با فسق و فجور بیشتر از برگشتن به پیشه باشکوهتان به دست می آورید. ما قربانیان دوره اخلاقیات هستیم.

اون از انقلابی حرف میزنه که اکنون نتیجه اش رو می بینیم. زمان اون، زمان پس از جنگ و زمان پایین آمدن خورشید بوده. و ما به عنوان خواننده و آیندگان، سند واضحی از طلوع دوباره خورشید هستیم. با این بند، دازای عملا مای خواننده رو مسخره می کنه. چون همینکه ما این جمله رو داریم میخونیم به این معنیه که حرف هاش درست از آب درومده. به این معنیه که فسق و فجوری که تو زندگیش داشته، بیشتر از پیشه باشکوهش اون رو صاحب قدردانی کرده.(از کلمه ما بیشتر منظورم خواننده ژاپنیه. چون به خاطر قربانی شدن دازای ها و اوهارا ها در دوران فسق و فجور، الان میتونن در دوران اخلاقیات زندگی کنن)

 

دوست ندارم از اون جمله های قلمبه سلمبه بگم مثل:«دازای در این کتاب با قلم تلخ و گزنده خود، از انسانیت و تیرگی زنده بودن انتقاد کرد.» یا چیزایی مثل این. پس فقط جمله هایی که موقع خوندن هایلایت کردم و یادداشت هام رو می نویسم...

 

پارسال هیچ

پیارسال هیچ

و سال قبلش هم هیچ اتفاقی نیافتاد.     (سروده ای از جنگ که در روزنامه ژاپن چاپ شد)

 

می گن اونایی که گل های تابستانی را دوست دارند در تابستان هم می میرند.

من گل رز رو از همه بیشتر دوست دارم که در چهار فصل سال رشد میکنه. پس یعنی باید سه بار دیگه هم بمیرم؟

معروف ترین جمله اوسامو دازای:

آیا کسی هست که تباه نشده باشد؟

 

وقتی وانمود می کردم باهوشم، می گفتند به به چه هوشی. وقتی وانمود میکردم در نوشتن ناتوانم، می گفتند:خب نمیتواند بنویسد. وقتی ادای دروغگو ها را در آوردم مرا دروغگو خواندند. ولی زمانی که ندانسته از دردی که داشتم نالیدم، چو انداختند که دارد ادا در میاورد و ساختگیست.

تنها از یک چیز میتوان مطمئن بود: آدمی برای بقا باید ادا دربیاورد

 

هیچ دلیلی پشت عشق نیست. من هم در ارائه این دلایل به ظاهر منطقی زیاده روی کرده ام.

یادداشت من: شاید برای همین است که خود من عشق های با دلیل را، که میان شخصیت های داستان است و پله پله بالا می رود بیشتر دوست دارم. چرا که آن عشق ها عشق واقعی هستند بلکه دوست داشتن هستند و دوست داشتن از عشق برتر است.

 

فرزانه ترین سران همیشه عشق و انقلاب را دو کار احمقانه خوانده اند. اما از وقتی شکست خوردیم دیگر به سخنانشان اعتقاد نداریم و به این رسیده ایم که حقیقت زندگی دقیقا مخالف چیزی است که آنها به ما آموخته اند...این چیزی است که میخواهم به آن باور داشته باشم:انسان برای انقلاب و عشق زاده شده است.

یادداشت من:اولین آماده سازی ها برای انقلاب شخصیت اصلی.

 

آن دست از ریخت افتاده و پف کرده برای مادر من نبود. مال زن دیگری بود. دستان مادر من کوچک تر و نرم است. دستهایی که خوب می شناسم.

یادداشت من:مثل دستهای مادربزرگی که در شهری که داخل کمد نیست زندگی می کرد. دستانی طلایی پر چین و چروک.

 

-چقدر پیر شده.     +نه تو عکس بد افتاده. تو عکسی که دیروز ازش چاپ کردن جوون و شاداب بود. احتمالا این روزا بیشتر از همیشه خوشحاله.

+ چرا؟        - چون امپراطور هم رها شده.

 

کسانیکه رو به مرگند زیبا هستند. ولی زندگان از مرگ گریزان، یک جورهایی پلید و آلوده به خونند.

 

من به جای خدا جای حق نشسته ام و اندکی عذاب وجدان ندارم.

 

شاید نباید ظاهری که این جماعت برای گذران زندگی به خود می‌گیرند، هر قدر هم که زشت باشد، خوار شمرده شود و مورد بیزاری باشد. زنده‌بودن. زنده‌بودن. تعهدِ کلان و تاب‌ناپذیری‌ست که آدم زیر آن تنها با دلهره نفس می‌کشد

یادداشت من:شاید برای من و شاید برای شما قابل درک نباشد. نیاز غرق و خفه کردن خود در عیاشی و نابودی، برای کسی که در ابتدای نوجوانی قرار دارد سخت است. چون در این زمان، همه چیز ممکن به نظر می رسد و تعهد زنده بودن هنوز برایم بار سنگینی نشده.

+یک قسمت، نائوجی نقاش عیاشی را نکوهش می کرد، که دلیلش برای عیاشی، خوشگذرانی بود.«هیچ رنجی پشت عیاشیش نبود.» انگار معتقد بود عیاشی وسیله ای برای فراموش کردن درد، یا تنبیه کردن خود به خاطر درد داشتن است. نه وسیله لذت و شادی.

++ژاپنی ها به اندازه کافی عجیب و غریب هستن. به گفته یه مترجم، به شکل خاصی تنهان. ولی یه نویسنده آلن پو طور ژاپنی دیگه زیادی عجیبه. خلاصه اینکه، اگه از چیزای عجیب خوشتون میاد داستان زندگی اوسامو دازای چیز خوبیه.

ویرایش:این پست در سه مرداد 99 نوشته شده، ولی نمیدونم چرا هیچوقت منتشرش نکردم. به نظرم برای الان مناسب تره...و فکر کنم لازمه یه بار دیگه هم بخونمش. خدیا! یه طاقچه بی نهایت و کلی وقت اضافه دیگه بندازه تو دامنم! لطفا!

نظراتم تاریخ گذشته و گنگن، ولی فعلا ایده ای ندارم که چطوری از این گنگی درش بیارم. شاید بعدا ویرایشش کردم.

ویرایش دوباره، 19 آذر 99: با نوشتن این پست، به این نتیجه رسیدم که باید برم شائو رو بخرم و دوباره بخونمش...

شاخه های درخت رویا بسیارند!

1. هر اوتاکویی حداقل یه بار تا حالا فکر مهاجر غیرقانونی شدن به ژاپن، زندگی تو مانگاکافه و انیماتور یا مانگاکا شدن رو کرده. از جمله من! تا اینکه یه ویدئویی تو یوتیوب دیدم درباره حقوق وحشتناک انیماتورای ژاپنی.

در کل دو دسته انیماتور وجود داره برای انیمه. یه سریا هستن که صحنه های اصلی رو میکشن، مثلا شخصیت رو تو نقطه a و b می کشن، و یه سریا که راه a تا b رو میکشن. لحظه به لحظه اش رو. به ازای هر ثانیه به طور متوسط 16 تا نقاشی. انیماتورهای دسته اول، به نسبت وضعیت مالی خوبی دارن و معروفن، با اینکه تعدادشون با وجود تقاضای زیاد خیــلی کمه. دسته دوم هم زیر خط فقر محسوب میشن. 

از این نکته که بگذریم، میرسیم به رفتار بد ژاپنی ها با خارجی های مهاجر. تکرار می کنم، مهاجر. عقیده دارن توریست ها قدمشون رو چشممونه، ولی حتی نسل دوم و سوم کره ای های مهاجر باید پرت بشن از کشور بیرون.

به هرحال، نکته جالبی که نظرمو جلب کرد توی اون ویدئو، عشق عجیب انیماتوری که باهاش صحبت می کردن به کارش بود.(مطمئنا اگه عاشق کارش نبود که حاضر نمی شد شبانه روز با حقوق خیلی کم کار کنه) و جالبتر اینکه گفت دلیل انیماتور شدنم ناروتو بوده که بچگی می خوندم، و اینکه به اون چند صحنه ای که تو بوروتو کشیده خیلی افتخار می کنه.

همین چند روز پیش هم تو کانال دهکده مخفی برگ(کانال تلگرام کهنه کار طرفدارای ناروتو) دیدم که قراره از اکتبر، یعنی آذر، اندینگ بعدی بوروتو به اسم "central" توسط ساکاگوچی آمی خونده بشه. طبق گفته خودش، خیلی برای خوندن اندینگ هیجان زده است، و از دلایل ورودش به این حرفه، ناروتو بوده که از نوجوانی دنبالش می کرده.

خیلی قشنگ نیست؟ مانگای ناروتو 15 سال ادامه پیدا کرده، و ازاونجایی که بوروتو ماهانه است و قراره 300 چپتر باشه، بیشتر از 20 سال(!) دیگه قراره ادامه پیدا کنه. طرفدارای قدیم، الان خودشون جزو عوامل پشت صحنه شدن، و next generation ان عملا! از وقتی فهمیدم خون و روح و رویام به جوشش در اومده.

 

2. در حال حاضر، توی بوروتو، آرک یکی مونده قبل از اصلی انیمه هستیم، و همچنان خبری از مانگا نیست، ولی میگن آرک بعدی دیگه حتما کارا و کاواکی و بقیه مهمات(!) وارد داستان میشن....

عیب نداره. به خاطر اوپنینگ و اندینگ حال حاضر هم که شده، تحمل می کنیم!

اوپنینگ (بهترین اوپنینگ بوروتو تا حالا، و خفن ترین طراحی سارادای کل انیمه. یه اشاراتیم به اوپنیگای قبلی ناروتو داره)

کلیک(چقدررر این سه تا اینجا نازن! آهنگشم که نگم... کاورشو انجام دادم...ولی نمــــی تونم بخونمش! زیادی خوبه!)

 

3.مهارت های زندگی رو دیدید؟ تو شبکه نهال پخش میشه از سال 90. نزدیک 500 قسمت شده تاحالا. قشنگه...واقعا قشنگه! مخصوصا آهنگا و دوبله هاش(یکی از شخصیتاش دوبلور کاکاشیم بوده!) انیمشنشم با وجود وسایل و ابزارهایی که الان داریم تو کشور خیلی خوبه! تنها امید من اینه که منم بتونم مثل فرخ یکدانه(کارگردان) به یه جایی تو صدا و سیما برسم که بتونم همچین چیزی بسازم.

 

4.کلیک

(اشک)

(پ.ن:فارسیش خیلی قشنگه تره)

 

5.شاید براتون جالب باشه که من هفت ماه، یعنی بیش از نصف یکساله که درگیر ناروتوئم...:/

ایتاچی:گرگ و میش

اسم کتاب ایتاچی شیندن(ماجرای حقیقی ایتاچی)، نور و تاریکی، واقعا برازندش بود. این کتاب توسط تاکاشی یانو، زیر نظر کیشیموتو نوشته شده و ماجرای ایتاچی از کودکی تا پیوستن به آکاتسوکی رو نشون میده. اگرچه داستان توی یه آرک فیلر در انیمه نشون داده شد، یه جزئیاتی رو جا انداختن. به جز اون، نکات خیلی خیلی ظریفی درباره انسان بودن، وظیفه، جنگ و صلح و ایتاچی واقعی تو کتاب توضیح داده شده.(با اینکه تایم لاین کلا نابوده. در ادامه میگم چرا)

این کتاب رو از لینک های اول و دوم  میتونید دانلود کنید. در ادامه پست  هر کی آرک ایتاچی تو شیپودن رو نگاه نکرده، با احتیاط بخونه.

و اگه هم کسی ندیده ناروتو رو، با خوندن پست گیج نمیشه. پس در هر صورت ادامه بدید.

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan