هرزصد: پرده چهارم: شاهزادگان در جنگ

نام(ها): شاهزاده مونونوکه

mononoke hime

یه کار دیگه از چیبلی و میازاکی، و در واقع بهترینش که...واقعا حرفی ندارم دربارش بزنم. یعنی اصلا نمی دونم از کجا شروع کنم.

خیلی خب بذارید از این شروع کنم:هرج و مرج

فکر کنید توسط روح پلید طلسم شدید، مو کوتاه می کنید، دهکدتون رو رها میکنید و میرید سراغ راه علاج. تا اینجاش درست؟ حالا یهو به خودتون میاید می بینید افتادید وسط جنگ انسان و طبیعت، و دقیقا هیچ ایده ای ندارید که باید طرف کدومشونو بگیرید. از یه طرف انسانهایی رو داریم که برای بقاشون به جنگل نیاز دارن، از طرف دیگه حیوانات رو داریم که به حریمشون تعرض شده.

5 Must-See Movies From Animation Master Hayao Miyazaki

هرزصد: پرده سوم:متصل به آسمان

نام(ها) انیمه: tenki no koe

whethering with you

فرزند آب و هوا/آب و هوا با تو

تا حالا به کی گفتم تکراری به نظر میاد و کپی بقیه کارای شینکایه؟ آقا دکمه غلط کردنو نشون بدید پلیز.
همونقدر که نام تو از یه جهاتی رو مخم بود، مثلا شخصیت پردازی، دختر آب و هوا شاهکار کرد. مفهوماش...مفهوماش مثل کارای میازاکی نیست که بدونی یه مفهومی «هست» ولی نفهمی مفهومه چیه چون درک کردنشون کار از مابهترونه. درواقع، انقدر ساده و دم دستی بود که نمی تونم کلمات مناسب رو بقاپم که دربارش بنویسم. فقط با دیدنش میتونید احساسش کنید.مفهومی نیست که بشه به یه اسم کلی بهش داد. مثلا میتونم بگم...زندگی؟ دیگه خیلی کلیه نه؟

Weathering With You Releases a Commercial With A Unique Version Of ...

هرزصد: پرده دوم:1476 روز تا بزرگ شدن

نام(ها): بزرگراه پنگوئن

penguin highway

کارگردان:هیرویوسا ایشیدا

کاملا تصادفی به قصد همسایه من توتورو رفتیم سراغ فیلیمو و با بزرگراه پنگوئن روبه به رو شدیم. پوسترش، یه پسر و پنگوئن متعجب خیره به جلو، چندان چشمگیر نبود و اسم و رسم خاصی هم نداشت مثل فرزند آب و هوا، برای همین سر کنترل دعوا شد. از اون اصرار، از من انکار. آخر سر بعد از یه مبارزه بین خواهران هیوگا طور، برنده کنترل شد و پلی رو زد.

چقدر ناز و خوب بود! اصلا یه چیزی میگم، یه چیزی میشنوید. شخصیت اصلی،آئویاما، پسر دفترچه به دستی بود که برای همه چی دنبال دلیل و منطق می گشت و همش دنبال «تحقیقات» خودش بود. شخصیت فرعی هام که نگم...انقدر قشنگ بود ارتباط های بینشون و حرف ها و منطق آئویاما. اینکه چطوری با همه اتفاقا برخورد میکرد...

هرزصد: پرده اول:گمشده در دنیا

از چند وقت پیش داشتم فکر میکردم که یه چالش برای خودم ایجاد کنم، که روزهام فقط به خوندن و نوشتن و انیمه و یه ذره هم درس محدود نشه. حداقل، نه به صورت بی هدفی که الان هست که هرکتابی گیرم میاد شروع میکنم به خوندن و هر انیمه ای دستم میاد پنج قسمت میبینم و میندازم تو پوشه ندیده ها که خاک بخوره(گینتاما! هانتر هانتر! گومنســــــای!)

وقتی داشتم تو فیلیمو می گشتم، با هجم عظیمی از انیمه های سینمایی رو به رو شدم که باید تا حالا دیده می بودم(بیییب. غلط نگارشی) اما ندیدم، یا خیلی وقت پیش دیدم و یادم نمیاد.

پس هلن با چکش افتاد به جون دیواره داخلی جمجمه ام که «برو روزی یدونه مثل یه اوتاکوی خوب بشین، ببین و بعد دربارشون تو وبلاگ نقد بنویس.»

و رسما چالش هزاران رنگ زیر 120 دقیقه، به اختصار هرزصد(به کسره ز) آغاز شد.

(حالا به نسبت سلیقه میتونید بنامیدش دازد، ده انیمه زیر دو ساعت، یا هر اسمی که دلتون بخواد. هرزد، دازصد و...)

 

هدف چالش چیه؟ دیدن روزی یک انیمه/ انیمیشن سینمایی زیر 120 دقیقه و نوشتن یادداشت دربارشون به مدت ده روز.(تاکید میکنم...یادداشت. میتونه یکی دو جمله باشه اصلا.)

کیا دعوتن؟ همه. ولی چون تا نگم نمی نویسید(غرغر)، سولویگ، پرنیان، پرنده، رفیق نیمه راه، اوتانا سنپای، گندم، گربه سنپای، افشین سنپای، مائو چان و نوبادی 

(کاملا ضایع است که چون حوصله نداشتم لینک کنم فقط رنگشون کردم نه؟ :| ) 

راستی راستی...از الان اخطار میدم که قراره اسپویل داشته باشیم، پس با آگاهی بخونید.

Fire born:wanted, dead or alive

واقعا به نظرتون وجود داشتن فن فیکشنی که وقتی تمومش کنم، به اندازه تموم شدن خود ناروتو باعث پوچیم بشه غیرقانونی نیست؟

اصل گرایی:لی vs شیکامارو

پدر بنده عادت داره کتاب هایی از انتشارات «راز»طور بخره و نخونه. همون کتاب هایی که به جز تایتل اصلیشون، یه جمله هیجان انگیز هم به عنوان تایتل فرعی دارن. اکثر اوقات این کتابا به بقیه کتابای توی کتابخونه در حال خاک خوردن می پیوندن، ولی بعضی وقتا، اگه شانس و کاور کتابه خوب باشه، میافته دست من و خونده میشه.

آخرین کتابی که این شرایط شامل حالش شد، کتاب «اصل گرایی» یا «essentialism» بود. همین که شروعش کردم فهمیدم قراره به یه پست خیلی طولانی تبدیل بشه.

تا حالا شده به خودتون بیاید ببینید انقدر کار دارید که وقت ندارد لیست کاراتون رو حتی بنویسید؟ پروژه ای که از فلان دوست قبول کردی، فلان پارو پوینت که باید درست کنی، زنگی که خیلی وقته به فلانی نزدی، کلاسهایی که فقط جزونه هاشونو گرفتی و هنوز نخوندی؟

یه کمد نامرتب چی؟ تا حالا داشتید؟ کمدی که پر از لباساییه که یه روزی میپوشید، ولی اونقدر شلوغه که مانتوی موردعلاقتون مدام توش گم میشه. این کتاب داره روشیو یاد میده که بتونیم به دیگران، فشار جامعه یا بعضی وقتا خودمون نه بگیم. بهمون میگه که نباید انرژیمون رو تقسیم کنیم در جهت های مختلف. 

اصل گرایی یعنی چی؟یعنی قدرت انتخاب کردن از بین گزینه ها، حذف کردن گزینه های خوب و انتخاب گزینه های واقعا ضروری. یعنی وقتی تابستون شروع میشه یه لیست دراز از اولویت هاتو ننویسی بچسبونی رو دیوار، و فقط روی یه چیز خیلی مهم تمرکز کنی. از اونجایی که کلمه اولویت خودش یعنی اولین، نه اولین ها. نمیشه اولویت رو جمع بست. آدم اصل گرا آدمیه که همه گزینه هاشو بررسی میکنه، و بهترینو انتخاب میکنه. آدم فرع گرا به گزینه ها واکنش نشون میده. آدم فرع گرا خودشو تو کار غرق میکنه ولی به هدف نمیرسه، آدم اصل گرا تلاششو میذاره برای زمان درست.

خیلی از فرع گرایی ها دلیلش درماندگی اکتسابیه. مثلا یه هلنی رو تصور کنید که چون کلاسای تابستون رو نبوده، اولین امتحان ریاضیش رو در مدرسه جدید خراب میکنه. الان احساس میکنه که اختیارش در خوب دادن امتحانا ازش گرفته شده، و بنابراین درمانده است. هلن به دو صورت میتونه واکنش بده. اول:بیخیال بشه و بگه من نمیتونم بهتر بشم. دوم:شروع کنه به تلاش کورکورانه.

هر دو این گزینه ها بدن، دومی بدتر. چون هلن به جای اینکه جزوه های مرتب تر بنویسه، درس رو مفهومی تر بخونه و کلاس بره و به خودش اعتماد داشته باشه، میشینه هیولاوار تست و سوال حل میکنه. یا اینکه صد بار صد بار جزوه های قبلیشو میخونه، که به شکست دوبارش منجر میشه. 

اولین قدم اختیاری ام باید باور به اختیار باشد

میخوام یه مثال ناروتویی بزنم. آماده باشید D:

لی و شیکامارو رو تصور کنید. لی، کسی که وحشتناک و هیولاطور تمرین میکنه تا قوی تر بشه، شیکامارو که در وقت اضافش می خوابه و ابرا رو نگاه میکنه. اما اگه در آخر دستاورد های شیکامارو و لی رو مقایسه کنیم، میبینیم که شیکامارو در مقایسه با لی به جاهای بالاتری رسیده و اثر بخشیش بیشتر بود. خب...پس این ضعف نویسندگیه نه؟ به نظر من، این قوت نویسندگیه.

فرع گرا واکنش نشون میده، اصل گرا پیش بینی میکنه.

شیکامارو صبر و فکر میکنه. لی زیادی تلاش میکنه، و با عجله عمل میکنه. من نمیخوام توانایی و تلاش لی رو زیر سوال ببرمو اصلا جرات همچین کاریو ندارم.(سلام گربه سنپای:)) توانایی تایجتسوی لی خودش یه جور اصل گراییه. ولی شیکامارو بیشتر فکر میکنه، گزینه هاشو بررسی میکنه، با کمترین تلاش به هدفش میرسه. 

یه مثال دیگه اصل گرایی شاید ناروتو باشه. ناروتو کلا یه راسنگان رو داشت، یه تصویر سایه ها رو(با یه سری قدرت دیگه که خطر اسپویل داره) ولی با همینا شد شخصیت اصلی داستان. از طرفی ما کاکاشی رو داریم که هزار تا تکنیک داره که ما اونقدرام چیزی ازش ندیدیم. پس یعنی، تمرکز و تمرین روی یه سری قدرت = شخصیت اصلی شدن

حتما این چند وقته اسم مینیمالیسم به گوشتون خورده. من تا اونجاییکه یادم میاد به این -ایسم خیلی اعتقاد داشتم. مثلا علاقه بزرگترا رو به ماشین یا خونه جدید و بهتر درک نمیکردم، یا مثلا میزان مصرف گرایی خواهرم برام عجیب بود! برعکس، کاملا با روحیه ژاپنی توی-یه-اتاق-زندگی-کن همذات پنداری میکردم، طوریکه تصمیم گرفتم اون حالت ساده زیستانه کم خرج کردن، بدون زلم زیبمو رو تو زندگی خودم در پیش بگیرم. یه سری از هزینه های اضافه ام رو حذف کنم، حتی اگه من کسی نباشم که داره اون هزینه ها رو میده.

حالا همینو بیارید تو کارها. به جای قبول کردن کلی مسئولیت و نداشتن زمان برای هضم همه مسئولیت ها و چیزایی که میخوایم یاد بگیریم، میتونیم روی چیزهای ضروری تر تمرکز کنیم. فقط کافیه گاهی اوقات «هیچ» کاری نکنیم.

توی اکثر دین ها هم به ساده زیستی و قناعت توصیه شده. نه به خاطر اینکه بتونیم حال دیگران رو درک کنیم، به خاطر خودمون. به خاطر رها شدن از چیزهای اضافه زندگیمون که باید نگرانش باشیم. اینطوری میتونیم تمرکز بیشتری کنیم روی بیشتر یاد گرفتن و فکر کردن درسته؟

اگر به دنبال دانش هستید، هر روز چیزی اضافه کنید. اگر به دنبال خرد هستید، هر روز چیزی کم کنید.

 

 

پ.ن:سوال:چرا من هی دارم مثال های ناروتویی میزنم و دست از سرش بر نمیدارم؟

جواب های احتمالی:

1)علاقه مفرط و غیرقابل کنترل

2)چیزهای خیلی زیادی میشه ازش یاد گرفت و میخوام به دیگر بلاگران منتقل کنم آموزه ها رو.

3)دارم به صورت روانشناسانه روی مغزتون کار میکنم که احساس کنید اگه ناروتو رو نبینید چیز زیادی رو از دست دادید.

 

پ.ن2:دوستان گرامی. لطفا اگه با بچه 5 تا 70 سال تو خونه انیمه شونن نگاه میکنید، بهشون هشدار بدید که اینا همه تخیلیه، و نمیشه با فقط تسلیم نشدن هوکاگه شد. خلاصه اینکه، خواستم یادآوری کنم دنیا انیمه شونن نیست.

دوستت دارم را ترجمه کنید.

سخت تر از پیدا کردن انیمه ای که با تموم کردنش احساس کنید عزیز(ان)ی رو از دست دادید، پیدا کردن انیمه ایه که بتونه غم از دست اون عزیز/عزیزان رو کمتر کنه.

به عبارت دیگه، سخت تر از پیدا کردن انیمه ای مثل ناروتو، پیدا کردن انیمه ای مثل وایولت اورگاردنه.

این انیمه خیلی وقت بود مونده بود رو دستم و به هر بهانه ای می رفتم سراغش چند دقیقه ای میدیدم، میومدم بیرون. ولی این دفعه نمیدونم جادویی، چیزی بود که باعث شد همه قسمتهاش رو ببینم.

داستان درباره وایولته، دختری که از بچگی توسط سرگرد گیلبرت، در جنگ به عنوان سلاح استفاده می شده. داستان از جایی شروع میشه که جنگ تموم شده، اما سرگرد گیلبرت در جنگ مرده/مفقودالاثر شده، و وایولت هم دو دستش رو از دست داده.(بعله یه دلیل دیگه که وایولت رو دوست داریم. اوتومیل!) و از اونجا که میخواد معنی آخرین کلماتی که سرگرد بهش گفته، دوستت دارم، رو بفهمه، تصمیم میگره دال، یا یه جور نامه نویس بشه. 

این انیمه توسط استودیو کیوتو انیمیشن، و زیر نظر نتفلیکس درست شده. یعین اولین انیمه اوریجینال نتفلیکسه. کیوتو انیمیشن به این معروفه که رمان های مردم رو میگیره، و مسابقه برگزار میکنه. بهترین آثار احتمال داره که به انیمه تبدیل بشن. مثلا هیوکا، clanned، صدای خاموش و k-on توسط این استودیو درست شدن و اکثشونم از روی رمان.

کیوتو انیمیشن، که کلا به طراحی های خیلی زیبا و جزئی معروفه، برای وایولت اورگاردن سنگ تموم گذاشته. یکی از قشنگ ترین گرافیک های انیمه ها رو وایولت اورگاردن داره، که فقط دوست داری بعضی وقتا وسط داستان استپ کنی و به صحنه و ها جزئیات ریز و درشت صحنه خیره بشی. انقدر که این حس و زیبایی رو خوب منتقل کرده.

نمیخوام زیاد درباره موسیقیش وراجی کنم(نه نمیکنم. ساکت باش هلن.) فقط براتون دو تاشو میذارم که کیف کنید.

اوپنینگ:

 

 

اندینگ اول:

 

 

متاسفانه آهنگ پس زمینه هایی که میخواستم رو نیافتم، ولی با دیدن انیمه حتما میشنویدشون.

فقط به یه نکته ظریف اشاره کنم. وایولت اورگاردن 13 قسمت، یه سینمایی ova و یه سینمایی هنوز پخش نشده داره. پیشنهاد من اینه که 13 قسمتو نگاه کنید، سینمایی که اومده رو نگاه نکنید(یه جورایی حس خراب کنه. وایولت خیلی out of character ـه توش) و سینمایی بعدی قراره ادامه داستان رو بگه، که اگه به خاطر کرونای @#%&#*^$ نبود تا حالا کیفیت پردش اومده بود.

 

برسیم به داستان.

دلیل اصلی اینکه وایولت اورگاردن رو دوست داشتم، بیشتر از اینکه آهنگ و طراحیش باشه، داستان و نحوه بیانش بود.

تقریبا داستان قابل انتظاری بود. دختری که به دنبال معنای عشقه، به شدت کلیشه ای و قابل پیشبینی نه؟ ولی اینطور نیست.

ایپزود های وایولت اورگاردن، انگار مثل سیزده خوانی بود که وایولت باید از بینشون میگذشت تا معنای واقعی عشق رو پیدا کنه. با گذشت از هر قسمت، وایولت، و بیننده، یه قدم به معنای عشق نزدیک می شدن، و بعد هر قسمت میشد کاملا تفاوت وایولت رو با قسمت قبل دید. از حرکاتش گرفته تا لحن و کلماتش. این از داستان.

ددباره نحوه بیان، احتمالا شما انتظار دارید وقتی وایولت به هرکس میگه می خوام معنی دوستت دارم رو بدونم، از اون فرد یه مونولوگ طولانی درباره دوست داشتن بشنوه. این درحالیه که هرکس اینو میشنوه، فقط یه «اوه» کوتاه میگه. با این حال، حتی با وجود اینکه هیچ سخنرانی و کلات زیبایی درباره مفهوم عشق نشنیدیم، کاملا داشتیم احساسش میکردیم. عشق به برادر، عشق به فرزند، به مادر و... ما از عشق داستان های مختلفی میشنیدیم، که هر کدوم بخشی از حقیقت عشق رو برملا میکردن.

 

و این چیزیه که ازش فهمیدم:

دوستت دارم رو نمیشه با کلمات تعریف کرد. دوستت دارم با داستان ها قابل توصیفه. دوستت دارم از جنس داستانه. نه کلمه.

برای همین اگه بعد دیدن انیمه، بهم میگفتن:«دوستت دارم را ترجمه کن(بیست نمره)» ورقمو خالی تحویل می‌دادم.

جنگ و صلح

دیروز از صبح تا شب خونه مادربزرگ جان بودم و با اینکه خیلی خوش گذشت، از اینترنت کاملا دور بودم، به طوری که روی آوردم به نقاشی کشیدن در پینت کامپیوتر عمه جان. (همونطور که اشاره کردم، اینترنت نداشتم و برای همین نقاشی مذبور فعلا در کامپیوتر عمه‌جان در حال خاک خوردن هستش)

به‌هر‌حال، شبش با مادربزرگ جان در یه موردی صحبتموم شد، که با دیدن این پست از لاجوردی یادش افتادم. اومدم کامنت بذارم، ولی از بس طولانی شد گفتم چرا پستش نکنم؟ :)

داشتیم در باره نسل جدید و قدیم حرف میزدیم. مادربزرگ میگفت جوونای دوران خودش تو سن 12 سالگی جنگ میرفتن و روی پای خودشون بودن و انتقاد میکرد از جوونای امروزه که بیخیال و خوشن و دغدغه و نگرانی خاصی ندارن. میگفت که نسل قدیم هیچوقت بر نمیگرده و جواب سوال طلایی من، «نسل ما میتونه ایرانو عوض کنه؟» رو منفی میدونست.

حرفاش منو یاد ناروتو، بوروتو، و حرفایی که مانگای بوروتو سعی داشت بهمون بگه، انداخت.

سناریوی اول:

«درسی که بدون رنج بدست بیاد بی معنیه.»

خب این یکی از جملات طلایی ناروتو هس. ادامه داستان ناروتو هم، داستان بوروتو، همین رو بررسی میکرد. مهم ترین دلیل پیشرفت نسل ناروتو، و بوجود اومدن نینجاهایی مثل ساسوکه و ناروتو درد و رنج بوده. طوریکه چون نسل بعدی ناروتو در صلح بودن، قوی نشدن و «تکامل» نیافتن.(که کاملا واضحه. بوروتو vs ناروتو رو تصور کنید مثلا)

پس نتیجه میگیریم نسل جدید و شاد، نیمتونه جای نسل قدیم و پخته در جنگ و سختی رو بگیره.

سناریو دوم:

«حقیقت وجود شینوبی تغییر نمیکنه. حالا شرایط هرچیم که باشه»

 حالا توی مانگا بوروتو، ساسوکه و ناروتو در این مورد بحث میکردن، و ساسوکه اینو گفت. پس امکان داره نسل جدید، با توجه به روح شینوبی خودشون بتونن جای نسل قدیم رو بگیرن. یعنی اگه قراره خطراتی بوجود بیاد، به روش خودشون جلوی تهدید و خطر رو میگیرن، و صلح ادامه پیدا میکنه. حالا اون روش خودشون ممکنه تکنولوژی باشه. تکنولوژی هم البته، چیز قابل اعتمادی نیست و ممکنه در راه اشتباه استفاده بشه.

 

حالا سوال طلایی ما اینه...

بهتره که جنگ(به هر شکلش) وجود داشته باشه تا انسان تکامل پیدا کنه، و رنج باعث رشد و پیشرفتش بشه؟

 یا اینکه صلح وجود داشته باشه؟ صلح یعنی سکون، و صلح یعنی کند و متوقف شدن رشد، اما صلح یعنی آرامش. مگه نه؟

بهتره که ما یه داستان هیجان‌انگیز و پرتنش، و شخصیت های سختی کشیده و قدرتمند داشته باشیم(ناروتو) یا داستان شاد و خوب با شخصیت هایی به همون اندازه شاد و راحتتر؟

 

کدوم برای بشریت بهتره؟ جنگ یا صلح؟ سکون یا حرکت؟

 

 

پ.ن:ببخشید اگه چند وقته هی حرف میزنم، و توی همه حرفامم کلید واژه ناروتو هست، ولی خب این‌یکی واقعا مهم بود، و مرتبط هم بود به ماجرا.

دو غافلگیری + سه و نیم نا غافلگیری

اولی:چند شب پیش، داشتم در تنهایی خویش با لپتاپ ور میرفتم و ناروتو(فین فین) میدیدم که صدای تلوزیون از توی پذیرایی نظرمو جلب کرد. خانواده اونور داشتن یه فیلم نگاه می کردن.(منظور از خانواده، بارانه درواقع. چون بابا تو گوشیش بود و مامان خواب بود! چه انتظاری دارید آخه. مادرجان وقتی باسیلیسک داشت هری رو میخورد، خوابش برد. الان بیدار بمونه؟)

یه فیلم ایرانی بود، به اسم مادری که از یکچهارم فیلم رسیدم و اولاشو ندیدم، ولی کاملا متوجه شدم چی بود. داستان یه...خانواده بود. خواهر کوچیکتر، خواهر بزرگتر، دختر و همسر خواهر بزرگتر و مادربزرگشون. هرکدوم اینها ماجرای خودشونو داشتن، و همه شخصیت فرعیا دقیق و قشنگ بودن و هیچی اضافه نبود. 

خواهر کوچیکه عاشق شده بود و عشقش خیلی وقت بود که جوابشو نمی داد. از اون طرف، خواهر بزرگتر و شوهرش جدا از هم زندگی میکردن. راستش، توضیح دقیق داستان شاید مزه شو ازتون بگیره، فقط اینطوری بگم که داستاناشون کاملا قشنگ به هم گره میخورد، و شخصیت اصلیش هم با وجود اینکه کلیشه به نظر میاد، شکست عشقی، اما واقعا دوست داشتنی و قوی بود. طوری که احساس میکردم دارم انیمه میبینم تا فیلم ایرانی.

بازی عالی. انتخاب بازیگر عالی. موسیقی عالی، و قاب بندیا اصلا رو مخ و پرطمطمراق نبودن( منظورم از پر طمطراق، زوم کردن روی اشیا رمانتیک گونه و بی ربط، قدم زدن های الکی شخصیتا و خیره به افق شدن، یا قاب های اغراق آمیزه که به جای قشنگ تر کردن، میزنه تو چشم)

خلاصه اینکه، دوستش داشتم و حتی میتونست طولانی تر بشه. :)

اول میخواستم بگم اسمش بی ربط بود، ولی دیدم زیادم بی ربط نیست و بسیار هم دوست داشتنیه :) وقتی ارتباط شخصیت ها رو میبینم.

 

دومی: دیشب دوباره با خانواده(اینبار مادر تو گوشی، پدر در حال ور رفتن با زخم روی پاش) جشن دلتنگی رو دیدم، که مفهوم اصلیش فضای مجازی و نقشش تو زندگیا بود. البته، آخرش یه ذره حاشیه رفت، ولی حاشیه مثبت و خوبی بود. اینهم درباره چند تا شخصیت بود، ولی جدا از هم که بعضیاشون به هم وصل میشدن و اکثرشون هم تو دنیای مجازی به هم متصل بودن. اینهم شخصیت پردازی و بازی عالی بود، و هیچی اضافه نداشت.

راستش، جالبی این فیلم این بود که اوایل داستان، مشکلات زندگیشونو مینداختن(و مینداختی) گردن فضای مجازی. اما بعدا میفهمیدن(میفهمیدی)که اشکال های ریز و درشتی که دارن، به خاطر خودشونه و اگه خودشون این اشکالات رو نداشتن، زندگیشون اینجوری نمیشد.

برعکس مادری، این فیلم بیشتر از اینکه انیمه ای و پر محبت باشه، واقع گرا بود، و شخصیت هاش رو میتونستی دور و برت، تو خیابون، تو خونت و حتی توی لباسایی که پوشیدی :) پیدا کنی.

من به شخصه شبیه همسر اون خانوم بارداره بودم که اسمشو یادم نمیاد :)

فقط به دلایلی یه ذره خورد تو ذوقم، اول اینکه، اسمش کاملا بی ربط بود. پس به امید مفهوم یافتنش نگاه نکنید. دوم، این وبد که داستان ها به هم گره نخوردن. یعنی من منتظر بودم به شکل...چیو مثال بزنم آخه؟ به شکل انیمه ها :) آخر سر شخصیت های به ظاهر بی ربط به هم گره بخورن و داستاناشون به هم برسه. در حالیکه فقط قصه دوتاشون به هم رسید(که قصه های مورد علاقه من هم بودن) و به جز یه سری اتصال های کوچیک اوایل داستان، به هم مرتبط نشدن. پس منتظر این ماجرا هم نباشید :)

 

 

دومی و نصفی:راستش تو این دو تا فیلم، یه مسئله ای خیلی برام پررنگ بود، که شاید به خاطر سنم نتونستم درکش کنم(به هرحال محدودیته دیگه) و اون عشق بود. این عشق توی مانکن و دل هم گیجم کردن/دارن می کنن. این عشقی که میگی من عاشق فلانیم، و وقتی رهات میکنه کلی نابود میشی و یا اینکه سعی میکنی به زور نگهش داری. اون هم بدون هیچ دلیلی. میدونم، الان با جمله عشق رو با منطق نمیشه سنجدی روبه رو میشم، ولی مثلا یه نفر که از طرف یکی دیگه از نظر روحی اذیت میشه، یا بهش بی توجهی میشه، چرا باید بمونه و سعی کنه طرف رو نگه داره؟ فقط به این امید که یه روزی بشه شبیه اون کسی که بود/فکر می کنی بود؟

 اول فکر میکردم ضعف نویسندگیه(من کلا از اینکه دو تا شخصیت از اول داستان میارن و میگن«بیننده های محترم. توجه کنید. این دو نفر عاشق هم هستن. حالا شما رو به تماشای ادامه داستان دعوت میکنیم.» بدون هیچ توصیف و دلیلی، خوشم نمیاد. و از این تکنیک خیلی استفاده میشه.)

ولی بعد دیدم تو دنیای واقعی، هم هست این نکته. اصلا چرا جای دور بریم، بین هم مدرسه ای های جدید و قدیمم هست. حتی همسن های خودم.

آیا این یه چیز عادیه؟ یه چیز درسته؟ آیا دلیل اینکه همسن های من اینو درک می کنن و دارن این احساساتو، و من ندارم، اینه که من اون طرف مقابله هستم که مردم رو ول میکنه؟

 

سومی:وسط دیدن جشن دلتنگی، دو بار مجبور شدیم استپ کنیم، به خاطر اینکه مادرم باید برای اولیای یکی از بچه ها که حرف غیرمنطقی میزد، ویس بفرسته. ساعت 11 بود، مامان ساعت 10 رسیده بود خونه. خسته بود.

یه لحظه احساس کردم تو تلوزیون وسط فیلم نشستم، و از جنس امواج رادوییم.

 

چهارمی:آهنگ پرنده آبی ناروتو رو با پیانوی لپتاپ(بله همچین چیزی وجود داره) زدم و... خیلی قشنگ بود. قشنگ و ساده. چهار تا نت توش بارها تکرار میشد، و کلا توش ده تا نت استفاده میشد. برای همین، خیلی قشنگ بود. درحالیکه از بیرون به نظر میاد سختترین آهنگ دنیاست که پنج جور ساز برای زدنش نیازه. درحالیکه با یه پیانو و درام میشه زدش. عین خود خودش.

 

پنجمی:اصلا به روم نیارید که بازم نیم فاصله ها رو رعایت نکردم باشه؟

.yeah. all of them end

پیرو پست قبلی، به دو نتیجه بسیار فلسفی و عمیق رسیدم، که یکی از یکی مهم ترند.

اول:من خیلی حرف می زنم.

یعنی تو پست درااااااز قبلی فقط کافی بود بگم ناروتو تموم شده و من غمگینم و دو سه کلوم از حرفای شخصیتا به خودمو بزنم. نمیدونم این چطور اینقدر دراز و«پر از غلط نگارشی» تبدیل شد.

دوم:پایان دقیقا اون چیزی نیست که ما فکرشو میکنیم.

القصه، دیروز رو داشتم به بررسی بورتو، انیمه و مانگاش، میگذروندم. از انیمش که کلا ناامید شدم. حتی با وجود اون 60 ثانیه خفن اولش. فقط میمونه مانگا که اونم نویسنده اصلیش فقط نقش ویراستار رو داره و نوشتن بر عهده یکی دیگست. حالا شاید وقتی تموم شد خوندمش. فعلا توانش نیست.

قبل از اینکه شروع کنم بوروتو رو «خوندن»، حس خالی بودن داشتم. فکر میکردم الان که ناروتو رو تموم کردم دیگه«وجود» نداره. برای همین یه حس خالی ای داشتم. وقتی بوروتو رو خوندم گفتم:«اهههه اینا که اینجان! دارن اینجا زندگیشونو میکنن، میجنگن و داستان خودشونو دارن.» همون لحظه بود که تصور کردم یکی از نزدیکانم رو از دست دادم. و مغزم اینها رو با هم مقایسه کرد.

وقتی کسی میمیره، نابود نمیشه، چون هنوز داستانش توی این دنیا در ذهن اطرافیانش هست. بلکه صرفا داستانش «تموم» شده. یعنی دیگه قرار نیست هیچ شوخی، اتفاق مهم، نگرانی، تلاش و... ازش ببینیم. همچنان میتونیم بریم خاطرات قدیمی که باهاش داشتیم رو ریواچ کنیم، ولی دیگه خاطرات جدیدی باهاش نمی سازیم. این اولین باری بود که با تصور مرگ یکی از عزیزانم نزدیک بود گریه کنم.

ناروتو هم همینه. نویسنده فقط دیگه بقیه داستان ناروتو رو بهمون نگفته. این دلیل نمیشه که دیگه ناروتویی وجود نداشته باشه. فقط ما دیگه هیچ حرف و اتفاق جدیدی ازش نمی بینم.

 

سوم:(میدونم دوتا بود ولی اینیکی به ذهنم رسید الان):تصمیم گرفتم از این به بعد نیم فاصله ها رو رعایت کنم. خجالت داره واقعا، وبلاگ سولویگ و جولیک سنپای با اون نشانه گذاری و فاصله گذاری مرتب رو ببینی، بعد پستای خودت پر غلط املایی باشن :/

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan