دوستت دارم را ترجمه کنید.

سخت تر از پیدا کردن انیمه ای که با تموم کردنش احساس کنید عزیز(ان)ی رو از دست دادید، پیدا کردن انیمه ایه که بتونه غم از دست اون عزیز/عزیزان رو کمتر کنه.

به عبارت دیگه، سخت تر از پیدا کردن انیمه ای مثل ناروتو، پیدا کردن انیمه ای مثل وایولت اورگاردنه.

این انیمه خیلی وقت بود مونده بود رو دستم و به هر بهانه ای می رفتم سراغش چند دقیقه ای میدیدم، میومدم بیرون. ولی این دفعه نمیدونم جادویی، چیزی بود که باعث شد همه قسمتهاش رو ببینم.

داستان درباره وایولته، دختری که از بچگی توسط سرگرد گیلبرت، در جنگ به عنوان سلاح استفاده می شده. داستان از جایی شروع میشه که جنگ تموم شده، اما سرگرد گیلبرت در جنگ مرده/مفقودالاثر شده، و وایولت هم دو دستش رو از دست داده.(بعله یه دلیل دیگه که وایولت رو دوست داریم. اوتومیل!) و از اونجا که میخواد معنی آخرین کلماتی که سرگرد بهش گفته، دوستت دارم، رو بفهمه، تصمیم میگره دال، یا یه جور نامه نویس بشه. 

این انیمه توسط استودیو کیوتو انیمیشن، و زیر نظر نتفلیکس درست شده. یعین اولین انیمه اوریجینال نتفلیکسه. کیوتو انیمیشن به این معروفه که رمان های مردم رو میگیره، و مسابقه برگزار میکنه. بهترین آثار احتمال داره که به انیمه تبدیل بشن. مثلا هیوکا، clanned، صدای خاموش و k-on توسط این استودیو درست شدن و اکثشونم از روی رمان.

کیوتو انیمیشن، که کلا به طراحی های خیلی زیبا و جزئی معروفه، برای وایولت اورگاردن سنگ تموم گذاشته. یکی از قشنگ ترین گرافیک های انیمه ها رو وایولت اورگاردن داره، که فقط دوست داری بعضی وقتا وسط داستان استپ کنی و به صحنه و ها جزئیات ریز و درشت صحنه خیره بشی. انقدر که این حس و زیبایی رو خوب منتقل کرده.

نمیخوام زیاد درباره موسیقیش وراجی کنم(نه نمیکنم. ساکت باش هلن.) فقط براتون دو تاشو میذارم که کیف کنید.

اوپنینگ:

 

 

اندینگ اول:

 

 

متاسفانه آهنگ پس زمینه هایی که میخواستم رو نیافتم، ولی با دیدن انیمه حتما میشنویدشون.

فقط به یه نکته ظریف اشاره کنم. وایولت اورگاردن 13 قسمت، یه سینمایی ova و یه سینمایی هنوز پخش نشده داره. پیشنهاد من اینه که 13 قسمتو نگاه کنید، سینمایی که اومده رو نگاه نکنید(یه جورایی حس خراب کنه. وایولت خیلی out of character ـه توش) و سینمایی بعدی قراره ادامه داستان رو بگه، که اگه به خاطر کرونای @#%&#*^$ نبود تا حالا کیفیت پردش اومده بود.

 

برسیم به داستان.

دلیل اصلی اینکه وایولت اورگاردن رو دوست داشتم، بیشتر از اینکه آهنگ و طراحیش باشه، داستان و نحوه بیانش بود.

تقریبا داستان قابل انتظاری بود. دختری که به دنبال معنای عشقه، به شدت کلیشه ای و قابل پیشبینی نه؟ ولی اینطور نیست.

ایپزود های وایولت اورگاردن، انگار مثل سیزده خوانی بود که وایولت باید از بینشون میگذشت تا معنای واقعی عشق رو پیدا کنه. با گذشت از هر قسمت، وایولت، و بیننده، یه قدم به معنای عشق نزدیک می شدن، و بعد هر قسمت میشد کاملا تفاوت وایولت رو با قسمت قبل دید. از حرکاتش گرفته تا لحن و کلماتش. این از داستان.

ددباره نحوه بیان، احتمالا شما انتظار دارید وقتی وایولت به هرکس میگه می خوام معنی دوستت دارم رو بدونم، از اون فرد یه مونولوگ طولانی درباره دوست داشتن بشنوه. این درحالیه که هرکس اینو میشنوه، فقط یه «اوه» کوتاه میگه. با این حال، حتی با وجود اینکه هیچ سخنرانی و کلات زیبایی درباره مفهوم عشق نشنیدیم، کاملا داشتیم احساسش میکردیم. عشق به برادر، عشق به فرزند، به مادر و... ما از عشق داستان های مختلفی میشنیدیم، که هر کدوم بخشی از حقیقت عشق رو برملا میکردن.

 

و این چیزیه که ازش فهمیدم:

دوستت دارم رو نمیشه با کلمات تعریف کرد. دوستت دارم با داستان ها قابل توصیفه. دوستت دارم از جنس داستانه. نه کلمه.

برای همین اگه بعد دیدن انیمه، بهم میگفتن:«دوستت دارم را ترجمه کن(بیست نمره)» ورقمو خالی تحویل می‌دادم.

جنگ و صلح

دیروز از صبح تا شب خونه مادربزرگ جان بودم و با اینکه خیلی خوش گذشت، از اینترنت کاملا دور بودم، به طوری که روی آوردم به نقاشی کشیدن در پینت کامپیوتر عمه جان. (همونطور که اشاره کردم، اینترنت نداشتم و برای همین نقاشی مذبور فعلا در کامپیوتر عمه‌جان در حال خاک خوردن هستش)

به‌هر‌حال، شبش با مادربزرگ جان در یه موردی صحبتموم شد، که با دیدن این پست از لاجوردی یادش افتادم. اومدم کامنت بذارم، ولی از بس طولانی شد گفتم چرا پستش نکنم؟ :)

داشتیم در باره نسل جدید و قدیم حرف میزدیم. مادربزرگ میگفت جوونای دوران خودش تو سن 12 سالگی جنگ میرفتن و روی پای خودشون بودن و انتقاد میکرد از جوونای امروزه که بیخیال و خوشن و دغدغه و نگرانی خاصی ندارن. میگفت که نسل قدیم هیچوقت بر نمیگرده و جواب سوال طلایی من، «نسل ما میتونه ایرانو عوض کنه؟» رو منفی میدونست.

حرفاش منو یاد ناروتو، بوروتو، و حرفایی که مانگای بوروتو سعی داشت بهمون بگه، انداخت.

سناریوی اول:

«درسی که بدون رنج بدست بیاد بی معنیه.»

خب این یکی از جملات طلایی ناروتو هس. ادامه داستان ناروتو هم، داستان بوروتو، همین رو بررسی میکرد. مهم ترین دلیل پیشرفت نسل ناروتو، و بوجود اومدن نینجاهایی مثل ساسوکه و ناروتو درد و رنج بوده. طوریکه چون نسل بعدی ناروتو در صلح بودن، قوی نشدن و «تکامل» نیافتن.(که کاملا واضحه. بوروتو vs ناروتو رو تصور کنید مثلا)

پس نتیجه میگیریم نسل جدید و شاد، نیمتونه جای نسل قدیم و پخته در جنگ و سختی رو بگیره.

سناریو دوم:

«حقیقت وجود شینوبی تغییر نمیکنه. حالا شرایط هرچیم که باشه»

 حالا توی مانگا بوروتو، ساسوکه و ناروتو در این مورد بحث میکردن، و ساسوکه اینو گفت. پس امکان داره نسل جدید، با توجه به روح شینوبی خودشون بتونن جای نسل قدیم رو بگیرن. یعنی اگه قراره خطراتی بوجود بیاد، به روش خودشون جلوی تهدید و خطر رو میگیرن، و صلح ادامه پیدا میکنه. حالا اون روش خودشون ممکنه تکنولوژی باشه. تکنولوژی هم البته، چیز قابل اعتمادی نیست و ممکنه در راه اشتباه استفاده بشه.

 

حالا سوال طلایی ما اینه...

بهتره که جنگ(به هر شکلش) وجود داشته باشه تا انسان تکامل پیدا کنه، و رنج باعث رشد و پیشرفتش بشه؟

 یا اینکه صلح وجود داشته باشه؟ صلح یعنی سکون، و صلح یعنی کند و متوقف شدن رشد، اما صلح یعنی آرامش. مگه نه؟

بهتره که ما یه داستان هیجان‌انگیز و پرتنش، و شخصیت های سختی کشیده و قدرتمند داشته باشیم(ناروتو) یا داستان شاد و خوب با شخصیت هایی به همون اندازه شاد و راحتتر؟

 

کدوم برای بشریت بهتره؟ جنگ یا صلح؟ سکون یا حرکت؟

 

 

پ.ن:ببخشید اگه چند وقته هی حرف میزنم، و توی همه حرفامم کلید واژه ناروتو هست، ولی خب این‌یکی واقعا مهم بود، و مرتبط هم بود به ماجرا.

دو غافلگیری + سه و نیم نا غافلگیری

اولی:چند شب پیش، داشتم در تنهایی خویش با لپتاپ ور میرفتم و ناروتو(فین فین) میدیدم که صدای تلوزیون از توی پذیرایی نظرمو جلب کرد. خانواده اونور داشتن یه فیلم نگاه می کردن.(منظور از خانواده، بارانه درواقع. چون بابا تو گوشیش بود و مامان خواب بود! چه انتظاری دارید آخه. مادرجان وقتی باسیلیسک داشت هری رو میخورد، خوابش برد. الان بیدار بمونه؟)

یه فیلم ایرانی بود، به اسم مادری که از یکچهارم فیلم رسیدم و اولاشو ندیدم، ولی کاملا متوجه شدم چی بود. داستان یه...خانواده بود. خواهر کوچیکتر، خواهر بزرگتر، دختر و همسر خواهر بزرگتر و مادربزرگشون. هرکدوم اینها ماجرای خودشونو داشتن، و همه شخصیت فرعیا دقیق و قشنگ بودن و هیچی اضافه نبود. 

خواهر کوچیکه عاشق شده بود و عشقش خیلی وقت بود که جوابشو نمی داد. از اون طرف، خواهر بزرگتر و شوهرش جدا از هم زندگی میکردن. راستش، توضیح دقیق داستان شاید مزه شو ازتون بگیره، فقط اینطوری بگم که داستاناشون کاملا قشنگ به هم گره میخورد، و شخصیت اصلیش هم با وجود اینکه کلیشه به نظر میاد، شکست عشقی، اما واقعا دوست داشتنی و قوی بود. طوری که احساس میکردم دارم انیمه میبینم تا فیلم ایرانی.

بازی عالی. انتخاب بازیگر عالی. موسیقی عالی، و قاب بندیا اصلا رو مخ و پرطمطمراق نبودن( منظورم از پر طمطراق، زوم کردن روی اشیا رمانتیک گونه و بی ربط، قدم زدن های الکی شخصیتا و خیره به افق شدن، یا قاب های اغراق آمیزه که به جای قشنگ تر کردن، میزنه تو چشم)

خلاصه اینکه، دوستش داشتم و حتی میتونست طولانی تر بشه. :)

اول میخواستم بگم اسمش بی ربط بود، ولی دیدم زیادم بی ربط نیست و بسیار هم دوست داشتنیه :) وقتی ارتباط شخصیت ها رو میبینم.

 

دومی: دیشب دوباره با خانواده(اینبار مادر تو گوشی، پدر در حال ور رفتن با زخم روی پاش) جشن دلتنگی رو دیدم، که مفهوم اصلیش فضای مجازی و نقشش تو زندگیا بود. البته، آخرش یه ذره حاشیه رفت، ولی حاشیه مثبت و خوبی بود. اینهم درباره چند تا شخصیت بود، ولی جدا از هم که بعضیاشون به هم وصل میشدن و اکثرشون هم تو دنیای مجازی به هم متصل بودن. اینهم شخصیت پردازی و بازی عالی بود، و هیچی اضافه نداشت.

راستش، جالبی این فیلم این بود که اوایل داستان، مشکلات زندگیشونو مینداختن(و مینداختی) گردن فضای مجازی. اما بعدا میفهمیدن(میفهمیدی)که اشکال های ریز و درشتی که دارن، به خاطر خودشونه و اگه خودشون این اشکالات رو نداشتن، زندگیشون اینجوری نمیشد.

برعکس مادری، این فیلم بیشتر از اینکه انیمه ای و پر محبت باشه، واقع گرا بود، و شخصیت هاش رو میتونستی دور و برت، تو خیابون، تو خونت و حتی توی لباسایی که پوشیدی :) پیدا کنی.

من به شخصه شبیه همسر اون خانوم بارداره بودم که اسمشو یادم نمیاد :)

فقط به دلایلی یه ذره خورد تو ذوقم، اول اینکه، اسمش کاملا بی ربط بود. پس به امید مفهوم یافتنش نگاه نکنید. دوم، این وبد که داستان ها به هم گره نخوردن. یعنی من منتظر بودم به شکل...چیو مثال بزنم آخه؟ به شکل انیمه ها :) آخر سر شخصیت های به ظاهر بی ربط به هم گره بخورن و داستاناشون به هم برسه. در حالیکه فقط قصه دوتاشون به هم رسید(که قصه های مورد علاقه من هم بودن) و به جز یه سری اتصال های کوچیک اوایل داستان، به هم مرتبط نشدن. پس منتظر این ماجرا هم نباشید :)

 

 

دومی و نصفی:راستش تو این دو تا فیلم، یه مسئله ای خیلی برام پررنگ بود، که شاید به خاطر سنم نتونستم درکش کنم(به هرحال محدودیته دیگه) و اون عشق بود. این عشق توی مانکن و دل هم گیجم کردن/دارن می کنن. این عشقی که میگی من عاشق فلانیم، و وقتی رهات میکنه کلی نابود میشی و یا اینکه سعی میکنی به زور نگهش داری. اون هم بدون هیچ دلیلی. میدونم، الان با جمله عشق رو با منطق نمیشه سنجدی روبه رو میشم، ولی مثلا یه نفر که از طرف یکی دیگه از نظر روحی اذیت میشه، یا بهش بی توجهی میشه، چرا باید بمونه و سعی کنه طرف رو نگه داره؟ فقط به این امید که یه روزی بشه شبیه اون کسی که بود/فکر می کنی بود؟

 اول فکر میکردم ضعف نویسندگیه(من کلا از اینکه دو تا شخصیت از اول داستان میارن و میگن«بیننده های محترم. توجه کنید. این دو نفر عاشق هم هستن. حالا شما رو به تماشای ادامه داستان دعوت میکنیم.» بدون هیچ توصیف و دلیلی، خوشم نمیاد. و از این تکنیک خیلی استفاده میشه.)

ولی بعد دیدم تو دنیای واقعی، هم هست این نکته. اصلا چرا جای دور بریم، بین هم مدرسه ای های جدید و قدیمم هست. حتی همسن های خودم.

آیا این یه چیز عادیه؟ یه چیز درسته؟ آیا دلیل اینکه همسن های من اینو درک می کنن و دارن این احساساتو، و من ندارم، اینه که من اون طرف مقابله هستم که مردم رو ول میکنه؟

 

سومی:وسط دیدن جشن دلتنگی، دو بار مجبور شدیم استپ کنیم، به خاطر اینکه مادرم باید برای اولیای یکی از بچه ها که حرف غیرمنطقی میزد، ویس بفرسته. ساعت 11 بود، مامان ساعت 10 رسیده بود خونه. خسته بود.

یه لحظه احساس کردم تو تلوزیون وسط فیلم نشستم، و از جنس امواج رادوییم.

 

چهارمی:آهنگ پرنده آبی ناروتو رو با پیانوی لپتاپ(بله همچین چیزی وجود داره) زدم و... خیلی قشنگ بود. قشنگ و ساده. چهار تا نت توش بارها تکرار میشد، و کلا توش ده تا نت استفاده میشد. برای همین، خیلی قشنگ بود. درحالیکه از بیرون به نظر میاد سختترین آهنگ دنیاست که پنج جور ساز برای زدنش نیازه. درحالیکه با یه پیانو و درام میشه زدش. عین خود خودش.

 

پنجمی:اصلا به روم نیارید که بازم نیم فاصله ها رو رعایت نکردم باشه؟

.yeah. all of them end

پیرو پست قبلی، به دو نتیجه بسیار فلسفی و عمیق رسیدم، که یکی از یکی مهم ترند.

اول:من خیلی حرف می زنم.

یعنی تو پست درااااااز قبلی فقط کافی بود بگم ناروتو تموم شده و من غمگینم و دو سه کلوم از حرفای شخصیتا به خودمو بزنم. نمیدونم این چطور اینقدر دراز و«پر از غلط نگارشی» تبدیل شد.

دوم:پایان دقیقا اون چیزی نیست که ما فکرشو میکنیم.

القصه، دیروز رو داشتم به بررسی بورتو، انیمه و مانگاش، میگذروندم. از انیمش که کلا ناامید شدم. حتی با وجود اون 60 ثانیه خفن اولش. فقط میمونه مانگا که اونم نویسنده اصلیش فقط نقش ویراستار رو داره و نوشتن بر عهده یکی دیگست. حالا شاید وقتی تموم شد خوندمش. فعلا توانش نیست.

قبل از اینکه شروع کنم بوروتو رو «خوندن»، حس خالی بودن داشتم. فکر میکردم الان که ناروتو رو تموم کردم دیگه«وجود» نداره. برای همین یه حس خالی ای داشتم. وقتی بوروتو رو خوندم گفتم:«اهههه اینا که اینجان! دارن اینجا زندگیشونو میکنن، میجنگن و داستان خودشونو دارن.» همون لحظه بود که تصور کردم یکی از نزدیکانم رو از دست دادم. و مغزم اینها رو با هم مقایسه کرد.

وقتی کسی میمیره، نابود نمیشه، چون هنوز داستانش توی این دنیا در ذهن اطرافیانش هست. بلکه صرفا داستانش «تموم» شده. یعنی دیگه قرار نیست هیچ شوخی، اتفاق مهم، نگرانی، تلاش و... ازش ببینیم. همچنان میتونیم بریم خاطرات قدیمی که باهاش داشتیم رو ریواچ کنیم، ولی دیگه خاطرات جدیدی باهاش نمی سازیم. این اولین باری بود که با تصور مرگ یکی از عزیزانم نزدیک بود گریه کنم.

ناروتو هم همینه. نویسنده فقط دیگه بقیه داستان ناروتو رو بهمون نگفته. این دلیل نمیشه که دیگه ناروتویی وجود نداشته باشه. فقط ما دیگه هیچ حرف و اتفاق جدیدی ازش نمی بینم.

 

سوم:(میدونم دوتا بود ولی اینیکی به ذهنم رسید الان):تصمیم گرفتم از این به بعد نیم فاصله ها رو رعایت کنم. خجالت داره واقعا، وبلاگ سولویگ و جولیک سنپای با اون نشانه گذاری و فاصله گذاری مرتب رو ببینی، بعد پستای خودت پر غلط املایی باشن :/

all the stories are sad, cause all of them end

(عنوان پیشنهادی:not all of them end up  hokage, and not all of them have the chance to be a shinobi

یا:

اگه راست میگی بیا من شو)

نکته:پست زیر برای خودم نوشته شده و به شدت طولانیه. نخونید تا ثانیه های باارزشتون تلف نشه که اصلا راضی به تلف کردن دارایی های مردم نیستم)

 

 

 

 

موهامو با هدبند ناروتو به روش ساکورا زدم بالا. لپتاپ رو از شارژ در آوردم، با علم به اینکه الان باطریش نابود شده، و نشستم تو بالکن، تا هوای دلپذیر بهاری بیاد بهم بخوره تا مغزم رو شاید صاف کنه.

ساده ترین دلیلی که الان به جای زنگ زدن به ماریا یا دوقلو ها صفحه انتشارو باز کردم، اینه که تلفن خونمون گم شده بود و حوصله نداشتم پیداش کنم. دلیل پیچیده تر اینه که دیشب موقع خواب و بیداری، وقتی داشتم حساب میکردم که چند قسمت از ناروتو مونده، به خودم قول دادم کل فردا رو به آرامش و مطالعه و مراقبه میگذرونم و تنها هدفم برای فردا هیچکاری نکردنه. اونم به میل خودم، نه محیط. و در طی این هیچ کاری نکردن باید به هدفم فکر کنم.

طبیعیه که تصمیمم وقتی فردا صبح، با صدای تیتراژ آخر ناروتو و بانگ دلنشین«کارا نو کوکورو» بیدار شدم، به باد فراموشی سپرده شد.

به هرحال...چرا دارم فرار می کنم؟ تمومش شد دیگه. تموم شد رفت. باید جملشو واقعا بگم؟ لازمه آخه؟ باشه بابا نزن دیگه. میگم.

ناروتو شیپودن تموم شد.

همونطور که باران داشت ادا و اصول انیمه ای در میاورد و میگفت هیچ انیمه ای دیگه واسه من ناروتو نمیشه، من ساکت بودم و به صفحه فیلیمو، با پوستر های مختلف ناروتو نگاه میکردم. رفتم فصل اول. یکی یکی فصلا رو اومدم بالا. از هر فصل که رد میشدم، یه سری چیزا یادم می افتاد. یه سری فکرا، یه سری تصمیما، یه سری احساسات.

وایسادم رو پوستر آخر. داشتم فکر می کردم که من قبل ناروتو، نباید مثل من بعد ناروتو باشه. نمیگم ناروتو اسطوره است و تاثیر به سزایی در رشد و نمو و از اینجور چیزای من گذاشته ها. نه. فقط، ناروتو یه داستان خوبه.

یه داستان خوب، لیاقت اینو داره که بعد از شنیدنش تغییر کنی.

نه، اشتباه شد. باید بگم، وظیفت در قبال یه داستان خوب اینه که بعدش تغییر کنی.

هدف.

ناروتو جدی، مصمم و منتظر نگام میکنه. انگار ازم گزارش میخواد.

ناروتو سعی داشت بهم چی بگه؟ اینکه هرکی هدف داره خیلی شانس آورده؟ خیلی خوشبخته؟ هدف پیدا کن؟ تلاش کردن که کاری نداره، اینکه هدف داشته باشی و مطمئن بمونی که هدفت درسته سختتره. 

ساکورا از پشت سر ناروتو بهم زل زده. هیچی نمی گه. اما انگار، داره واسم دلسوزی میکنه. نه، باهام همدردی میکنه .داره میگه تو هم یه آدم عادی هستی. نه خیلی عادی مثل شهروندهای کونوها، ولی تو اونقدر خاص، به اندازه ساسوکه و ناروتو. تو محکومی به تا ابد تلاش کردن برای رسیدن به یه چیزی بالاتر از عادی قدرتمند. 

ساسوکه شمشیرشو کشیده، ولی برعکس دو تا قبلی بهم زل نزده. داره زیر چشمی نگام میکنه. میگه من همه کاری کردم به هدفم برسم. از هدف اشتباهی به هدف اشتباه دیگه پریدم، ولی حداقل هدف داشتم و هرگز از هدف داشتن ناامید نشدم. تو چی میخوای بکنی؟

کاکاشی نگاش به منه، ولی انگار تو افکار خودش داره سیر میکنه. بدون اینکه قصدشو داشته باشه بهم میگه تو گذشته سیر نکن. نه مثل من. باید بری سمت آینده. اگه میتونستم بهش توضیح میدادم که من اصلا تو گذشته سیر نمیکنم. من همینجام. به هیچ جا نگاه نمیکنم. 

شیکامارو فقط لبخند میزنه. 

همه اینها، همه این حرفا، همه حرفایی که بهم میزدن، همه احساساتی که بهم میدادن همه چیزایی که بهم یاد دادن..تموم شده.

بوروتو هست، آره. من فیلرا رو جلو زدم و کلی فیلر باقی مونده، اینم آره. اما...

داستان تموم شده.

داستان این شخصیت ها تموم شده. 

داستان من با این شخصیت ها تموم شده.

 

حالا من باید چیکار کنم؟

اینطوری نیست که افسرده شده باشم یا یه همچین چیزی. فقط نمیدونم الان وظیفم نسبت به خودم چیه. چون میدونید، قبل از ناروتو من یه سری چیزا رو نمیدونستم، و بدون اون چیزا به زندگی شیکامارو گونه(از نوع منفی) خودم ادامه میدادم. الان میدونم، و نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی داشتم ناروتو رو میدیدم، واسه خودم بهونه میاوردم که فعلا دارم یاد میگیرم. یاد گرفتنم که تموم شد یه کاریش میکنم.

و الان یاد گرفتنم تموم شده، سه ماه تابستون و نیم ماه خرداد در انتظارمه و من نمیدونم باید چیکار کنم.

نمیدونم باید چی یاد بگیرم، چی بشم، چی بخوام.

درسته، من داستان درست کردن رو دوست دارم، اما هدفم نویسنده شدن نیست. دیگه نیست. این اصلا ناامیدکننده نیستا، فقط فهمیدم که هدفم نویسنده شدن نیست.

حالا چی؟

هیچی به هیچی.

 

خلاصه اینکه، ناروتوی پررو. فکر نکن چون هدف داری و شدی شخصیت اصلی خیلی هنر کردی. 

اگه راست میگی، برو یه ذره ساکورا باش.

 

پ.ن:یعنی واقعا باید صفحه ناروتو شیپودن/فیلیمو رو از توی بوکمارکام حذف کنم :(

پ.ن2:دوباره که فکر میکنم، میبینم هر چی نوشتم بره به درک و من واقعا دلم برای ناروتو تنگ میشه و دلیلش هم اصلا اون چیزایی که یادم داده نیست، و فقط خود ناروتو، با همه شخصیت های ریز و درشت و داستان های ریز و درشتشه.

واقعا دلم براش تنگ میشه.

ناروتو: جرقه نارنجی می درخشد

چند شب است که دلم میخواهد درباره اش بنویسم. نه به دلیلی که همیشه درباره انیمه ها مینویسم، یعنی مشتاق کردن بقیه برای دیدنش، بلکه برای اینکه چند سال بعد بخوانمش و بفهمم نسبت به آن چه احساسی داشتم، اگرچه دقیقا نمیتوانم توصیفش کنم. چه طوری این احساس، احساسی که حالا دارم، به درستی به خود آینده ام منتقل بشود؟

معما دیگر بس است. لحن کتابی هم همینطور. میخوام درباره ناروتو بنویسم.

باید اعتراف کنم که ناروتو، جاش رو دقیقا همتراز گیم آف ترونز توی قلبم باز کرده. خود منطقیم شاید بخواد بحث کنه درباره عظمت و مشهوریت گیم آف ترونز، اما خود احساسیم همین الان زد پشت گردنش و به روش نینجایی بیهوشش کرد. بله...می گفتم. ناروتو، شبیه ترین انیمه به گیم آف ترونزه(از بین انیمه هایی که دیدم، فعلا. کیمیاگر تمام فلزی هم میتونست این جایگاه رو داشته باشه، ولی هر جور فکر کنی، شاید از نظر کیفی بشه، ولی از نظر کمی، یا بسط دادن داستان و شخصیت ها به ناروتو نمیرسه. این درحالیه که من هنوز :1)خود ناروتو رو کامل ندیدم 2)three big شونن جامپ، یعنی بلیچ، وان پیس و ناروتو رو ندیدم و نخوندم)

چرا ناروتو رو دوست دارم؟ احتمالا با دیدن قسمت اولش، یا خلاصه داستان توی سایت ها نتونید دقیقا درک کنید چرا.(حداقل باید تا آخر ناروتو پارت 1 ببینید) 

 خلاصه ها هیچوقت داستان رو درست به آدم توضیح نمیدن. توی خلاصه ویکی پدیا، میگه شونزده سال پیش یه روباه نم دم شیطانی به دهکده پنهان در برگ حمله میکنه، و هوکاگه، رئیس دهکده، اونو توی بدن یه بچه به اسم ناروتو مهر میکنه. این بچه هم به تنهایی بزرگ میشه. چون همه ازش متنفرن، و میخواد خودش هم هوکاگه بشه که مردم بهش احترام بذارن.

امکان نداره با همچین توضیح خشک و خالی بدردنخوری کسی دقیقا بفهمه ناروتو چیه. ناروتو درواقع، داستان شخصیت اصلی و دوستهاشه، که توی پارت 1، دارن سعی میکنن که قوی تر بشن که بتونن جای بزرگترهاشون رو در نینجا بودن بگیرن(یکی از مهم ترین مفاهیم ناروتو هم همینه نسل جدید و پرورششونه. طوریکه نسل آینده، مثل مهره شاه توی شطرنج توصیف شده)

ولی داستان به همین سادگی نیست. چون چیزهای خیلی زیادی توی گذشته و آینده شون هست که روی زندگی اونها تاثیر میذاره. اتفاقاتی که وقتی خودشون بدنیا نیومده بودن، رخ داده و الان سرنوشت اونا رو تغییر داده یا به هم گره زده. تصمیم ها و انتخاب ها...

هنر کیشیمتو، نویسنده ناروتو، این بوده که قبل از نوشتن چپتر اول باید روی 200، 300 چپتر کار میکرده. حتی قبل از اینکه داستان شروع بشه به تعریف شدن، شروع شده. این از داستان.

حالا شخصیت ها

به نظرم ناروتو از اون داستان هاییه که بعد یه مدت، دیگه دست نویسندش نبوده و متعلق به خدای داستان ها، یا یه همچین چیزی، هست که که شخصیت ها دیگه فقط ساخته ذهن نویسنده نیستن. مثال، مردم پرسیدن که چرا کاکاشی ماسک میزنه، و طرفدارا شروع کردن به تئوری سازی درباره پدرش، دوران کودکیش، پایبند بودنش به قوانین، پنهان کردن احساساتش، پنهان کردن خون دماغ شدنش موقع کتاب خوندن (*_*) و .... 

درحالیکه نویسنده به سادگی گفت:چون نینجا ها به نظرم باید مرموز میبودن، اما اگه واسه همه ماسک میذاشتم طراحیشون سخت میشد، پس کاکاشی همینطوری موند :|

درچنین مواردی، آدم باید ناامید بشه از نویسنده. اما برای من برعکس بود. به نظرم این یعنی نویسنده انقدر شخصیت رو خوب ساخته که دیگه شخصیت نیست. انسانه.

یه پیام بارزگانی:ناروتو جز اون انیمه هاییه که شخصیت فرعی های بسیوووووور جذابی داره. اما جالبیش اینجاست، که حتی در این حالت هم، شخصیت اصلی هرگز از جذابیتش کاسته نمیشه، واصلا نمیشه شبیه شخصیت اصلی شونن گونه با یه دوست خیلی جذاب و عشق دوران کودکی. (البته ناروتو هرسه این گزینه ها رو داره،اما باز هم متفاوته با اکثر شونن ها)

اینجوریه که شخصیت فرعی ها هی جذابتر میشن، بعد ناروتو ازشون میزنه جلو در خفنیت، بعد دوباره شخصیت فرعی ها میزنن جلو و بعد ناروتو و... این ماجرا ادامه پیدا میکنه تا وقتی همه به سرحد جذابیت برسن.

دنیا رو هم که نگم براتون. ما، یا خارجی هایی که زیاد از دوران ادو(یعنی همون دوره زمانی ناروتو) سر در نمیاریم، کاملا حس دوران دایموها، دهکده ها و نینجا و سامورایی ها، کشورهایی که به هم حمله میکنن و حس حال مردم کلا خیلی خوب حس میشه، که به خاطر طراحی و داستان خوب هست.

چیزی که ناروتو حتی از گیم آف ترونز هم بهتر عمل کرده، استفاده از جادو و اینجور چیزاست، که عناصر جادویی ناروتو از گیم اف ترونز برای من حداقل جالبتره. می دونم که گیم آف ترونز اصلا قرار نبوده جادوگونه بشه، ولی خب...شخصا این جور فانتزی رو بسیا دوست میدارم.

What are the most badass fights in Naruto or Naruto Shippuden? - Quora

چیزی که ناروتو گیم آف ترونز با هم توش اشتراک دارن، تولیدکننده های ... هست. تولید کننده های... اه. ولش کن...جای خالی رو خودتون پر کنید.

ناروتو، کش داده شد به خاطر اینکه سازنده هاش از پول بدشون نمیومد. انیمه ای که میتونست توی 350 قسمت تموم بشه، 720 قسمت طول بکشه آخه؟ با یکعالمه ova و فیلر اضافه؟ و آخرم مردم مجبور باشن برن فیلم رو ببینن که آخرش رو بفهمن؟ مانگای ناروتو، نه تنها ازش عقب نیافتاد، بلکه به خاطر فیلر ها خیلی جلو هم افتاد. 

این بلا، سر گیم آف ترونز و سریالش هم اومد، ولی برعکس. یعنی خیلی سریع سر و تهشو هم آوردن.

و آخر سر، امید و حس محبت ناروتو. چیزی که به خودش جذبتون میکنه، انگار...یه حسه عجیبه که شاید خود نویسنده هم براش برنامه ریزی نکرده، ولی توی دنیای نینجاها وحود داره. ناروتو، نه خیلی شونن و پر از شادیه، نه خیلی دارک و واقعی گرا. یعنی داره بین دنیای واقعی(دنیای پر از جنگ) و دنیایی که باید یه روزی داشته باشیم(دنیای پر از صلح که آدما با تلاش میتونن به هرجایی برسن) تعادل ایجاد کنه و از هردوتاش استفاده کنه. از این بابت، بهترین گزینه است که به بچه ها(منظورم از 8،9 سال تا 18 سال، یعنی همون نسل آینده خودمون) نشون بدیم(نشون بدیم فعل درستی نیست. دستش باید ببینیم باشه. چون خودمم جزوشونم *_*) و بگیم:نگاه کن. این دنیاییه که ما باید داشته باشیم.

حس خوب، دوست و خانواده داشتن، خنده ای میان جنگ، درک کردن، تنهایی که به پایان میرسد، نینجا بودن و....

وقتی متنمو میخونم، احساس میکنم اونطوری که باید حسمو منتقل نکردم و فقط از نظر اسختاری ناروتو رو بررسی کردم و گفتم اثر خوبیه. در حالیکه یه اثر خوب نیست. چیزیه که...داستانیه که قراره به یادتون بمونه و احساسیه که قراره توی ذهنتون شکوفه بزنه و ...

واقعا نمیتونم توصیفش کنم.

میشه کمک کنید؟

HD wallpaper: naruto shippuden, anime guy, anime art, drawing ...

پ.ن:میدونستید ناروتو بعد هری پاتر بیشتری فن فیکشن های دنیای رو داره؟

فکر کنم میدونستید چون خودم گفته بودم به گمونم...هووم.

از تعداد فن فیکشنا، میشه به این رسید که چقدر داستان روی طرفدارا تاثیر گذاشته که دلشون بخواد وقت بذارن و داستان خودشونو برای اون داستان اصلی بنویسن. انار هرچی فن فیکشنا برای یه داستان(تاکید میکنم. داستان) بیشتر باشه، ارج و قربش برای خدای نوسندگی بیشتره.

(به این اشاره کنم که به اندازه ناروتو، معتاد یکی از فن فیکشن هاش شدم dreaming of sunshine، که خیلیم معروفه.)

پ.ن:و آهنگ ها...

خدایا آهنگ ها...

ناروتو همونقدر که آهنگ های غیرقابل تحمل داره، آهنگ های بی نظیرم داره.

اینهایی که میذارم مال ناروتو شیپودن هستن، ولی ناروتو هم دو تا اوپنینگ قشنگ داشت که حوصله پیدا کردنشون رو ندارم، شرمنده:

cascade.mp3/

u_can_do_it_

shalala

blue bird

freedom

و همونطور که به یه دوست پیشنهاد کردم، یه بارم که شده آهنگای بیچاره رو گوش بدید..هم گناه دارن..هم ثواب داره :)

 

ویرایش:ای خود آینده، این همه وراجی فقط یک هدف داشت، و آن هم این بود که بگویم، ناروتو واقعا مثل یک جرقه نارنجی وسط تاریکی می درخشد، در ذهن و روح تو می درخشد، اگه چیزی که لازمه رو ازش برداشت کنی.

منظورم اینه که...آخ بیخیال، خود آینده خنگ عزیزم، فقط اینو بدون که همیشه امید هست که بتونی یه ذره شبیه ناروتو باشی، و خیلی هم ارزششو داره. ارزش این همه تلاش و سختیو داره. حتی اگه فقط یه لحظه باشه، اون لحظه خاص...حس گفت انگیزی داره.

اون لحظه ای که جرقه نارنجی می درخشه.

سبک تر از بال یک پرنده آبی

واقعا هیچ احساسی نمیتونه جای احساس موقع خوندن یه کتاب خوب رو بگیره. حتی دیدن یه انیمه خوب هم نمیتونه.

وقتی شروع می کنی به خوندن، آروم آروم آروم درونش ذوب میشی، لابه لای صفحاتش حل میشی. یه کم بعد، فراموش می کنی که میخوای نفس بکشی. فراموش می کنی چطور صفحه ها رو ورق بزنی. اسمت رو، حتی اسم حروف و زبانی که داری کتاب رو بهش می خونی فراموش میکنی. 

تا اینکه به یه جایی میرسی که دیگه نمیتونی تحمل کنی. باید کتابو بذاری زمین و سعی کنی نفس کشیدن رو به یاد بیاری. بخوای بلند شی و پرواز کنی، یک احساس آبی رنگ و زیبا درونت بال می زند که مجبورت میکند تکان بخوری.

حس میکنی که از....بال های آن پرنده آبی هم سبک تری.

 

 

 

 

تلخ و اعصاب خرد کن نوشت:احساس شگفت انگیزیه، خوندنشون. کتاب ها رو میگم. ولی نوشتنشون درد داره. نه یه درد لذت بخش، واقعا درد داره. از همون دردایی که ذهن انسان ذاتا ازش فراریه، و مشکل اینه که نمیتونی فریاد بکشی. فقط مجبوری کلمه ها رو از هزارمین تا اولی، هفت تا هفت بشماری.

درد داره، مخصوصا وقتایی که نمیتونی یا نمیخوای بنویسی.

قسمت 82 ناروتو شیپودن، یک دلیل برای اضافه کردن آن به لیستتان

اپیزود 82ناروتو شیپودن، یا همون فصل چهار قسمت 11، شاهکار بود. یه شاهکار عجیب، از همه نظر. داستان، نور و رنگ، انیمیت و...

تصمیم گرفتم قلم(کیبورد؟) به دست بگیرم و حتی شده یه چیز غیر داستانی، یعنی نقد(بیشتر تعریف) این اپیزود رو بنویسم. خیلی از چیزهایی که اینجا مینویسم، ترجمه شده یه سری سایت هاست که فیلتر شدن و یا صرفا نقطه نظر خودمه. و البته، دارای اسپویل هست. اگه هم میخواید بخونید، سعی کنید اسما رو یاد نگیرید.

مدیر دوبلاژ، مهرداد رئیسی!

- وای آجی...حدس بزن چی فهمیدم؟

 * چی فهمیدی؟

- دقت کردی...دوبلور کاکاشی سنسه و آقا رضا تو مهارت های زندگی یکین؟

 *_* *_* *_* *_* *_* *_*

 

از انیمه هایی که دوبله غیر ژاپنیشو نگاه کردم، ناروتو بود. به جز اون، یه بار سعی کردم آبشار سرنوشت رو ببینم که خوشم نیومد از دوبله فارسیش، ولی دث نوت  و نوگیم نو لایف رو اجبارا انگلیسی دیدم و نبض رویش(باراکامون) هم که از تلوزیون پخش شد خییییلی دوبله فارسیش بهتر بود.

ولی ناروتو...واقعا یه چیز دیگست. دوبله عجیبی داره اصلا. 

به دلیل کثرت شخصیت ها توی ناروتوی 720 قسمتی، بعضی از صدابازیگرا مجبور شدن چند تا شخصیت رو بازی کنن(که تقریبا نصف شخصیت های دختر رو یه نفر داره میگه :| ) و ویلین های داستانم ته چهره صداهای مشابهی دارن. ولی...ولی انقدر دقیق و ظریف و قشنگ کار شده که راحت میشه بدون نگاه کردم به مانیتور فهمید کی داره چی میگه. انقدر این صداپیشه ها حرفه ای و خوبن که آدم حض می بره. حتی تیکه کلام های ناروتو تو نسخه ژاپنی( مثلا dattebayo:که تو زبان ژاپنی میشه آخر جمله رو با یه لحن خاص یا یه عبارت تموم کرد که یه جورایی معرف شخصیته. این داته بایو چون قابل ترجمه نبود، و من خودمم دقیقا نفهمیدم معنیش چیه، تو نسخه انگلیسی ترجمه شده بود blieve it و تو فارسی به شکل های مختلف) مثلا میگفت :بفهم! نفهم! که خیلی جالب بود. یا مثلا اوجاجی سوناده(همین بود دیگه؟) رو ترجمه کرده بودن ننه بزرگ سوناده :)

دیگه اینکه، حس شونن گونه و «من تلاش میکنم» ناروتو رو خیلی خوب تونسته بودن در بیارن. من همیشه فکر می کردم به هیچ زبانی به جز ژاپنی نیمشه این حس رو در آورد.

 

همینطور که امروز تو این فکرا بودم، یهو یه مطلبی تو نت دیدم که تایید شدن خبر فوت کیجی فوجیوارا، که بیشتر اوتاکو ها با دوبله هیوز تو کیمیاگر تمام فلزی میشناختنش. کلی آدم اومده بودن پایین خبر ابراز ناراحتی کرده بودن.

 

هیمن اعصابم رو خورد کرد. اینکه دقیقا چرا...در حالیکه دوبله عملا به دلیل اومدن زیرنویس داره حذف میشه از خیلی کشورها، دوبلورهای انگلیسی و ژاپنی زبان تازه دارن معروف تر میشن. طوری که من کم کم پنج تا صدابازیگر و نقشاشون رو از حفظم(ژاپنی) ولی حتی نمی دونم دوبلور ناروتو یا کاکاشی سنسه یا شخصیت های دیگه که انقدر تحسینشون میکنم کین...(فارسی)

اعصابم حتی بیشتر خورد شد وقتی دیدم دوبلور ادوارد الریک واسه خودش یه صفحه ویکی پدیای فارسی داره ولی مثلا امیرعطرچی نه. 

خیلی وقتا میشد تو شبکه نمایش یه فیلمی میبینم میگم اه نگاه کن...این دوبلور هری بوده مثلا!

به همین دلیل...گفتم چند تا لینک و نکته جالب که وسط این گشت و گذارام پیدا کردم برای شما هم به اشتراک بذارم کع اگه خواستید برید ببینید...و من خودم خیلی خاطره برام زنده شد مثلا با :

این

و از طریق همین کلیپ رفتم سراغ صفحه ویکی پدیای مریم شیرزاد که من خودم با نقش هرمیون تو چهار قسمت آخر هری پاتر، آنی شرلی و سارا استنلی قصه های جزیره، والبته ساکورا و نصف شخصیت های مونث تاروتو(!) میشناختمش.

سیما رستگاران که صفحه ویکی پدیا نداشت و نقش ناروتوی کودک رو بازی کرده بود و در داستان اسباب بازی ها هم مثل اینکه نقش داشته(به شخصه خیلی دوبلورهای خانمی که نقش مذکر بازی میکنم رو تحسین میکنم. توجه کردید که تقلید کردن صداشونم چقدر سخته؟ مثل صداپیشه ادوارد الریک و هانجی زو)

امیر عطرچی، صداپیشه جواهری در قصر، جومونگ، عصر یخبندان دو و البته نقش کاکاشی(ناروتو) و آقارضا(!)(مهارت های زندگی) رو داشته.مثل اینکه یه آموزشگاه دوبله هم داره و مدیر دوبلاژ بوده در فیلم صبح خاکستر.

 

خب...اینا دوبلورهایی بودن که خودم خیلی دوستشون داشتم.(تو ناروتو!) شما هم اگه دوبلور خاصی رو داشتید، به من هم بگید تا برم پیداش کنم و بشناسمش و از این جهالت در بیام.

پ.ن:شرم آوره که حتی یه سایت درست و درمون نیست واسه دوبلور های صدا و سیما حتی! با نقشاشون. خیلی حیفن واقعا. کارشون از بازیگرا هم سخت تره!

پ.ن2:اعتراف کنیم هممون یه بارم که شده اون عنوانو اول یه کارتونی شنیدیم! :)

حکایت خونبار، اثردسانکا ماکسیموویچ

در دهکده ای

در سرزمین کوهستانی بالکان

در طی یک روز

گروهی کودک

شهید شدند

همه در یک سال زاده شدند

همه به یک مدرسه رفته بودند

همه در جشنهای یکسانی شرکت کرده بودند

همه یک جور واکسن زده بودند

و همه در یک روز مردند

و پنجاه و پنج دقیقه

پیش از آن لحظه شوم

آن کودکان

پشت میزشان نشسته بودند

سرگرم حل کردن مسئله ای سخت

یک مسافر باید با چه سرعتی قدم بردارد 

تا برسد به آن شهر

مشتی رویای یکسان

وراز های یکسان

راز عشق و عشق به میهن

در ته جیب هایشان پنهان بود

و همگی می پنداشتند

تا پایان جهان وقت دارند

که زیر سقف آسمان بدوند

و مسائل جهان را حل کنند

بچه ها صف به صف

و دست در دست

از کلاس بیرون آمدند

و مظلومانه

از آخرین کلاس درسشان

به سوی جوخه اعدام رفتند

گویی مرگ معنایی نداشت.

و معنایی نداشت.

 

برگرفته از «وزارت درد»

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan