پشت صفحات سیاه و سفید و نارنجی

تو پست قبلی اشاره کردم که چرا با اینکه ناروتو بین دو تا انیمه موردعلاقمه، ولی کشیموتو نویسنده مورد علاقم نیست! و با اینکه ناروتو شگفت انگیزه،  کیشیموتو نابغه نیست!

از کجا می فهمیم؟ از مصاحبه هاش، که یکی یکی رازهای سیاه و پشت پردش رو لو میده. ادامه متن خطر اسپویل داره، پس مراقب باشید.

سفر قهرمان

چه چیز یک قهرمان را می سازد؟ این سوال مدت ها روی ذهنش سنگینی می کرد. از زمانیکه جوزف کمبل در کتابش، ادعا کرده بود که طرز تهیه قهرمان ها را کشف کرده است. 

چرا این کلمه انقدر...سنگین است؟ چرا درک کردنش سخت، و معنا کردنش دشوار است؟

شاید چون هر قهرمان، در واقعیت هر انسان نفهته است، و واقعیت هر انسان با انسان دیگر، فرق می کند. 

گریتا، پیرمردیست که در مرزهای جنوبی کونوها در فقر زندگی می کند. او ادامه می دهد، ولی همراه خانواده و نوه هایش، زندگی راحتی ندارند. آنها به سختی تلاش می کنند که یکدیگر را شاد کنند. گریتای پیر، در چیزی که آن را «واقعیت حقیقی» می داند زندگی می کند. ثروتمندان در خیال زندگی می کنند، درحالیکه او زندگی حقیقی، و رنج حقیقی را تجربه می کند. او سختی های زندگی را درک می کند.

الیزا، پیرزنی است که او هم در مرزهای جنوبی کونوها با پسرش زندگی می کند، که با رشد دادن کسب و کار پدرش، به ثروت رسیده است. او زندگی به شدت ساده ای دارد. زندگی پر از لذت ها و نگرانی های سطحی. نگران زیبایی اندامش است و با دیدن جواهرات برق از سرش می پرد. الیزا زمان زیادی را برای خریدن کادو برای نوه هایش صرف می کند، و در چیزی که آن را «واقعیت حقیقی» می داند، زندگی می کند. زندگی ساده، بدون درد و رنج جسمی. او زندگی راحت، و البته پر از هیجانی دارد، و عقیده داره که باید از شر فقر و مرگ خلاص شد. احساس می کند که زندگیش زندگی ایده آل است، و همه باید شانس مثل او زندگی کردن را داشته باشند.

واقعیت های گریتا و الیزا، دقیقا مخالف هم نیست، اما متفاوت است. پس قهرمان های متفاوتی هم می طلبد.

قهرمان گریتا، کسی است که به دنیا ثابت می کند دارند خودشان را با غرور و ثروت هدر می دهند. قهرمان واقعیت گریتا، میخواهد عقل توی کله کسانی فرو کند که فکر می کنند برای شاد بودن به مادیات احتیاج دارند. گریتا از زندگیش پشیمان نیست، حتی به خاطر آن سپاسگذار است، چرا که چشمهایش برای دیدن خطرات طمع، باز است.

قهرمان الیزا کسی است که دنیا را میزان می کند. کسی که به دنیا نشان می دهد که همه می توانند با مهربانی و برابری خوشبخت* شوند. قهرمان الیزا مطمئن می شود که سختی مردم به پایان برسد. این قهرمان مطمئن می شود که همه بتوانند زندگی راحت او را تجربه کنند. 

هیچ یک از این دو نگاه، غلط یا درست نیست. با اینحال، هر دو قهرمان، در نوع خود قهرمان هستند.

پس اگر یک حرکت یا تغییر دادن یک واقعیت ظالم، ایجاد کننده یک قهرمان نیست، پس چه میتواند باشد؟

یک انسان.

انسان ها قهرمان ها را می سازند.

یک قهرمان را در ذهنتان تصور کنید. خب؟

آیا زندگی آن قهرمان در دنیایی عادی شروع می شود؟ در واقعیتی که احساس می کنند به آن تعلق دارند؟

حالا ماجراجویی شروع می شود. یک پیام مرموز...انگیزه ای برای رفتن.

اما قهرمان به کمک احتیاج دارد. کمک از طرف...یک پیر دانا؟

قهرمان باید با سختی روبه رو شود. سفرها باید رفته شوند و معماها باید حل شوند.

غول مرحله آخر ظاهر می شود. سخت ترین سختی و حل نشدنی ترین مشکل. خطر! دردسر! شکست! قهرمان با شکست رو به رو میشود، ولی بعد از شکست، امداد غیبی می رسد. پیروزی در راه است.

قهرمان به خواسته اش میرسد. چیزی که برایش ارزش دارد، و جایگاه واقعیش را به دست می آورد. 

نتیجه. به خاطر کاری که قهرمان انجام داده، اتفاق مهمی می افتد.

قهرمان به زندگی عادیش بر می گردد، اما چیز جدیدی بوجود آمده. این ماجراجویی، قهرمان را تغییر داده.

این شبیه داستان یک قهرمان نیست؟

خیلی آشناست، نه؟ این شبیه...شما نیست؟

 

البته مطمئنا معمای شما، از طرف یک ابولهول نبوده، و دشمن شما نفس آتشین نداشته. اما....شبیه هستند. مگر نه؟

چرا؟ چون قهرمان ها، دست آوردهایشان نیستند. درد و رنج شان نیستند. قهرمان ها...انسان ها هستند.

دقیق تر بخواهیم بگوییم...انسان ها، قهرمانند.

 

*در اینجا از کلمه prosper یعنی خوش بخت کردن، سعادت مند کردن استفاده شده!

سفر به یه انتهایی

گول جلدشو نخورین.

واقعا میگم...جلدش رویایی و قشنگه. «بزن بریم ماجراجویی» طور. ولی دردناکه. 

خلاصه اش از اون هم گول زننده تره. یه دختر خیـــلی عادی، داره تو دفترچه خاطراتش ماجرای یه پدر امیدوار، یه مادر مراقب، یه موش موشکِ «دلیل برای زندگی» و یه...میلی رو می نویسه، که فکر می کنن میتونن در حالیکه توی یه دنیای موازی پر از هیولا زندگی می کنن، برسن به انتهای دنیا.

آهان و یادم نره که تو راه دوستای خیـــلی خوبی پیدا می کنن(از جمله یه پاگنده، یه جن عصبانی، میزان زیادی شبح و الهه بدبختی و خانواده های در هم شکسته.)

لازمه بگم که این رو پشت جلد چاپ نکردن نه؟ البته که نه.

 

وقتی گاهی اوقات یه همچین کتابی سر راهم سبز میشه، به وجود خدای نویسندگی ایمان میارم. در زمان و مکان مناسب، کتاب مناسب. چطوری میشه واقعا؟

یه والد زیادی امیدوار؟ چک. اونیکی والد «باید حواسم به همه باشه چون اون یکی والد ت. یه دنیای دیگه سر میکنه؟» چک. میلی و گریسی، فقط برعکس از لحاظ سنی؟ چک. سم موش موشک، ملقب به دلیلی برای زندگی؟ نه چک.

داستان خانواده تناسخ یافته ام بین چند تا کاغذ، واقعا دردناک بود. جدی میگم. خوندن داستانشون وقتی از یه بدبختی به یه بدبختی دیگه می پریدن، از یه نا امیدی به یه ناامیدی دیگه، دردناک بود. از اون بدتر وقتایی بود که یه کورسوی امیدی می دیدیم و یهو...پوف. می رفت هوا. خانواده ای که دیگه راه به عقب برگشتن ندارن. خانواده ای که تو اون دقایق اندکی که موقع شام همدیگه رو میبینن، یادشون می افته که همه با هم توی یه قایق تو راه انتهای دنیا گیر افتادن، اونم بدون پارو! 

وقتی «سفر به انتهای دنیا» رو میخوندم، تو هر لحظه اش به این فکر می کردم ه چطور میتونم به یکی اینو «بفهمونم» این گره ای که تو قلبمه و دلیلی برای وجودش نیست. مثلا چی بگم؟ مثلا...

میدیدم که موقع سفر، بچه ها هیچکاری نمی تونستن بکنن، و به جز کارهای کوچیکی که ازشون بر می اومد، به پدر و مادر وابسته بودن چون:اونا میتونن همه چیو حل کنن. در حالیکه پدرو مادر فقط بچه های گمشده ای هستن که یه ذره از ما قدشون بلندتره! و چقــــدر یاد خودم و خواهرم می افتادم: حس «بی فایده بودن». و چقـــدر یاد مامان و بابا می افتادم: حس «نتونستن».

میخواستم حسمو به یکی درباره وقتی که داستان به دنیا اومدن سم رو میشنیدم بگم:«وقتی تو رو گذاشت تو بغلم حس کردم...حس کردم دنیای دور و برت پر از راز و شگفتیه.»(و ده سال طول کشید که بفهمم تو یکی از بهترین اتفاقای زندگیم هستی)

وقتی آن مردها به مادر زیبا، کتابخوان و ویلون زن گریسی میخندیدند، من به آنهایی فکر می کردم که به مادر قوی، نابغه و تسوناده ای من میخندیدند.

وقتی گریسی می گفت می خواد اون لحظه رو منجمد کنه، میخواستم داد بزنم:«شایدم داره منجمد میشه یادته بابا چی گفت؟ اینکه ما فکر می کنیم زمان رو به جلو حرکت میکنه، دلیل نمیشه که واقعا اینطوری باشه! شاید یدونه تو هنوز تو اون لحظه است!»

 

وقتی به پدرم فکر ی کنم که مسئولیتم را به عهده دارد و نمیتوانم روی حرفش، چه درست چه غلط حرفی بزنم عصبانی میشوم. اما در آن لحظه او مثل هر آدم دیگری نمی دانست چه کار کند. انگار دنیا برای همه، از باهوش ترین ها تا پیرترین ها یک جای پر رمز و راز باشد.

 

به نظر می‌رسد که ما همشه مشغول جمع و جور کردن و رفتن باشیم.(جوک:«شدیم شبیه کولیها» دیگه خنده دار نیست. اصلا!)

 

 

عادت به خواهر داشتن، عادت سختی است که نمیتوان به راحتی آن را فراموش کرد.(میدونم میدونم گریسی. عادت به خواهر بزرگتر بودن از اون هم فراموش کردنش سختتره)

 

به این فکر می کردم که چون مثل مادر هیچوقت نمیتوانم آنقدر توانایی داشته باشم که مردم را راضی به انجام کاری کنم یا به اندازه او خوشگل باشم، باید تمام انرژیم را صرف پولدار شدن کنم.(هومم...نکته خوبیه)

 

پ.ن:نظرا بسته‌ست، و احتمالا تا مدتی بسته می‌مونه. تازه دارم حس سولویگ رو درک می‌کنم وقتی می‌گفت نمی‌خوام الزام ایجاد بشه، چون جواب دادن به کامنتای الزامی خیلی ازم انرژی می‌بره. برای همین با کامنت‌های خصوصیتون خیلی هم خوشحال و مفتخر می‌شم.

(دلیل دیگه هم اینه که می‌خوام این نکته ظریف و دقیق رو ثابت کنم که این وبلاگ یه وبلاگ گوگولی مگولی که فقط دنبال کننده میخواد نیست و صرفا وبلاگ یه دختر گوگولی مگولیه. فرق دارن اینا.)

«ما»

میدونی، بیشتر از هر جامعه، گروه یا مرام و مسلکی توی دنیا، «ما» به ناروتو نیاز داریم.

ما میتونه آسیا باشه. یا ریز تر بگیم، جهان سومی ها، خاورمیانه. مسلمان ها. ایرانی ها. «ما» زیر مجموعه همه این گروهاست. 

ما نیاز داریم که بدونیم یه روزی شاید یه هاشیرامایی، یه رهبر ایده آل گرای زیادی خوش بینی پیدا میشه که حاضره این سرزمین شلم شوربا رو مرتب کنه. حتی بیشتر، ماییم که نیاز داریم فکر کنیم«ما» میتونیم اون رهبر کاریزماتیک قدرتمند باشیم.

ما نیاز داریم فکر کنیم یه سلاح انسانی کشتار جمعی، یه قاتل، میتونه به یه رهبر قوی و دلسوز تبدیل بشه. ما نیاز داریم به دیدن  نینجاهای زن خیلی معمولی که قهرمان میشن.

ما نیاز داریم باور کنیم که با همه اشتباهات و گناهانمون، یکی هست که دنبالمون بیاد و برمون گردونه خونه.

ما بیشتر از هر کسی احتیاج داریم تکنیک «آدم بدا رو به آدم خوبا تبدیل کن» ناروتو رو ببینیم. ببینیم که تکنیکش کار می کنه. چون ما کسایی هستیم که هر سال می شنویم که یک انسان پاک و قدرتمند، از چهارهزار نفر سرباز، نتونست به اندازه انگشتای یه دست هم افرادی رو به حق راضی کنه.

برای همین برای تو راحته از پشت مانیتورت بگی:«its just a show» چون تو «ما» نیستی.

 

قاب دلخواه و موسیقی دلخواه

عنوان پیشنهادی: رنگ، تصویر، موسیقی، حرکت!

اول:

این عکس برای چالش قاب دلخواه خانه من گرفته شده، که شروع کنندش بلاگردون بوده.

توضیح خاصی ندارم...فقط شاید اینکه...واقعا میزان آبیت آسمون تو این تصویر معلوم نیست، و میله ها اونطور که میخواستم Silhoutte(اون وقتایی که نور میافته پشت جسم و جسم کامل سیاه می اقته) نشد.

و اینکه، چند وقت پیش داشتم فکر می کردم اگه یه روزی وبلاگمو پاک کردم یا بیان پرید و یه وبلاگ دیگه زدم(خدا نکنه البته ها...) اسم وبلاگو میذارم به رنگ آسمان...پایینش ریز:که با هیچ مداد رنگی نمیشه رنگش کرد...

توضیحات وبلاگ هم مینویسم:این رنگ آبی قشنگ و ساده که ما میبینم تو آسمون اونقدرا هم ساده نیست. تصور کنید یه خلا سیاه و بی نهایته، که با رنگ زرد-سفید طور خورشید به این رنگی که ما میبینیم در اومده. عمقش خیلی بیشتر از چیزیه که ما میبینیم. پس با یه لایه مداد رنگی نیلی نمیشه رنگش کرد، میشه؟

 

دعوت میکنم از: پرنده، سولویگ ،و گربه سنپای

 

دوم: احتمالا با آهنگ بلو برد(پرنده آبی) همتون آشنایی دارید. چی دارم میگم، آره که دارید. به نود و نه زبان دنیا، نود و نه بار گذاشتمش اینجا. ولی اگه گفتید به کدوم زبان نذاشتمش؟ آفرین! زبان شیرین پارسی.

خیلی با خودم کلنجار رفتم، که اینو بذارمش یا نه...ولی خب...

blue bird- CarTune

میشه لطفا خط و خش صدامو به روم نیارید؟ و میشه حرف های آینده ام رو با اون صدایی که تصور می کردید بخونید، نه با این صدای ناقصی که شنیدید؟! ممنون :)

پ.ن:میگما...میشه این آهنگ نصفه و نیمه و پرخش رو تقدیم کنم به ناروتو؟ نه انیمش...خود خودش. خودش و لبخنداش.

نسخه‌های ناگل و بلبلِ دنیایی گل و بلبل

از وقتی یادم میاد، یه لیست بی ارزشترین داستان ها تو ذهنم که بالای بالاش، فن فیکشن ها بودن. خود فن فیکشن هم درجه یک و درجه دو داشتیم. فن فیکشن های تلگرامی، که از اینترنتی ها یه درجه بدتر بودن. بعد از اون، داستان های فانتزی بودن که تو اینترنت میخوندم و نمی فهمیدم چرا نویسندشون داره برای «هیچی» به خودش زحمت میده و داستانو مینویسه و حتی تموم می کنه. به همین ترتیب، نسبت به نویسنده هاشون هم احترام خاصی حس نمی کردم.

این درحالیه که الان: یک:خودم معتاد فن فیکشنم.  دو:خودم دو تا داستان نصفه تو اینترنت گذاشتم.  سه:دو تا از نویسنده های مورد علاقم هیچ کتاب رسمی منتشر نکردن.

چرا...منم یه بار شانسی به جای کتاب اصلی، یه فن فیکشن از هری پاتر دانلود کردم و تقریبا همه فن فیکشنای فارسیش هم خوندم. حتی اونایی که به شـــــدت شبیه هم بودن و دارای یک عدد هری که یه استاد/قدرت/جد خفن پیدا میکنه و همه جانپیچ ها رو میذاره تو جیبش. اما...تازه جدیدا بود که به این نتیجه رسیدم نویسنده های فن فیکشن...یه گروه های خاصی، به شدت مورد احترام و خفن و باحالن. البته تو این پست نمیخوام درباره نویسنده‌ها حرف بزنم. میخوام درباره داستان حرف بزنم.

قبلا اینجا از دلایلی که باعث میشن یه داستان فن فیکشن زیاد داشته باشه گفتم، نه؟ خب تازگیا به نتایج جدیدی رسیدم. دو تا فندوم الهی و برتر رو نگاه کنید مثلا، هری پاتر و ناروتو. الان وقت گفتن شباهت های خیییلی زیادشون نیست.(ناروتو=هری.  ایتاچی=اسنیپ   جیرایا/هوکاگه سوم=دامبلدور؟) فقط یه نکته ظریف هست که هر دو دارن. ناکاملن.

بهتر بخوام بگم، پتانسلیشون خیییلی زیاده، به اندازه کافی ازش استفاده نشده. چرا...انقدر خوب هست که ما رو تا آخر عمر عاشق خودش نگه داره، ولی واقعا...چند بار تاحالا دعا کردید نویسنده ناروتو از عشق سر در میاورد و شخصیت مونث های بهتری میساخت؟ از شیسویی و خانواده ساکورا و خاندان نامیکازه و اوزوماکی بیشتر حرف میزد؟ چند بار دعا کردید که رولینگ کمتر ترسو می بود و بیشتر می نوشت؟ از چهار بنیانگذار مثلا؟ چند بار به چیزهایی که میشد بشه فکر کردید؟

این چیزیه که مردم رو به فن فیکشن خوندن و نوشتن می کشونه. دیدن احتمالات...برای بعضیا ضعیفه. طوری که با رویاپردازی(Day dreaming) درباره داستان ارضا میشه. برای بعضیا هم انقدر قویه که حاضرن ماه ها و حتی سالها، خودشون اون احتمال رو بسازن که بتونن بخوننش.

قعلا در حال کندوکاو کردن فندوم ناروتوئم و هر روز چیزای بهتر و خفن تری میبینم/میخونم. به نظرم یه سری فن فیکشن ها هست که جزوی از داستان ناروتوئه، و خوندنشون واجب. انگار بخشی از داستانه که باید بخونی. باید بخونیشون و بعد بری با یه نگاه دیگه انیمه رو نگاه کنی. چون انیمه...برعکس کتاب، هر لحظه و احساس شخصیت رو توصیف نمیکنه. بهت نشون میده، و خودت باید حس کنی. برای همین خیلی چیزا ناگفته می مونن. 

باید Fireborn رو بخونی تا بفهمی دنیای ناروتو انقدرام گل و بلبل نبوده. بایدSanitize رو بخونی تا بفهمی دنیای ناروتو اصــــلا گل و بلبل نبوده. مخصوصا وقتی هاشیراما و مادارا توی لیست شخصیت ها باشن. Chiaroscuro رو میخونی و شیکامارو رو یه طور دیگه میبینی. Team 8 از هیناتا میگه، که کارش فقط ن..ناروتو کُن گفتن نیست، و واقعا یه پرنسس طرد شده هیوگاست. توی Kill Your Heroes می بینی ترس میتونه حتی ساکورا رو به یه چیز ترسناکتر تبدیل کنه. و می فهمیم که اگه در طول داستان...اگه ناروتو فقط یه بار، و یه ذره، نامتعادل میشد. به کسی اطمینان نمی کرد و ناروتو نمی بود، همه دنیا به فنا رفته بودن.(ببینید گفتم حتی یه بار! یعنی فقط کله شق بودن کافی نیست. برای رد شدن از زندگی باید به شکل معجزه آسایی کله شق و ناروتویی باشی)

 Dance of the Dog God برای این بود که بفهمیم که (اسپویل شیپودن) اگه جای اوبیتو، کاکاشی آدم بده بود و جای کاکاشی، اوبیتو میشد معلم مهربون، دنیای جذاب تری داشتیم...و حریف سخت تری برای شکست دادن. (پایان اسپویل)  dogs پتانسیل از دست رفته شخصیت های اوچیها توی داستان، به جز ساسوکه، رو بهم نشون داد. 

و خب...نمیتونم یکی یکی به رابطه(!) های جذابی که در طول داستان ها بهشون برخوردم اشاره کنم.

به جز این قضیه بیشتر فرو رفتن در داستان اما، یه چیز دیگه بود که فن فیکشن های ناروتو بدون اینکه بفهمن بهم نشون دادن. بزرگ شدن.

چند هزار تا فن فیکشن از شخصیتی هست که میمیره و توی دنیای داستانی بیدار میشه، و میخواد جلوی اشتباهات رو بگیره و نمیتونه؟ حتی بدتر، هیچکاری نمیکنه و همه چی خراب میشه. پیامش واضحه...همه چی اونطور که میخوای پیش نمیره. حتی اگه هیچکاری نکنی...داستان اونطوری که خوندی/دیدی پیش نمیره.

از اون بدتر...انیمه های شونن بهمون نشون دادن که بزرگ شدن فقط یعنی ازدواج کردن با دوست دوران بچگیت(مثال لازم نیست نه؟) و/یا رسیدن به هدفی که مدت ها دنیالش بودی، مگر اینکه دوست شخصیت اصلی باشی که خب...فقط بد شانسی آوردی. اما تو فن فیکشن ها ما شخصیت های ناامید رو میبینیم، میبینیم که ناروتو نتونسته آدم بده رو خوب کنه. میبینیم که شخصیت هایی که دوستشون داریم دارن ماموریت های سطح بی می گیرن و دارن...بزرگ میشن. 

یه طورایی احساس میکنم اگه یه جایی اون بیرون دنیای ناروتویی وجود داشته باشه که ما قرار باشه یه روزی توش تناسخ پیدا کنیم، اصلا شبیه این دنیای ناروتویی نیست که فکر می کردیم.  اما...دارم ازشون یاد میگیرم.

یادتونه چند بار گفتم دنیا انیمه شونن نیست؟ الان فکر میکنم فن فیکشن های انیمه شوننه(نه از اونا*_* اونایی که یه ذره واقع گرایانه ترن منظرومه، خب؟) میدونید حتی...من فکر نمی کنم نویسنده های فن فیکشن ها قصد داشته باشن همچین چیزی رو منتقل کنن. ولی بدون اینکه بدونن یا بخوان...انگار دارن تیکه های ریز، سیاه، حتی کسل کننده و ناهیجان‌انگیز و نه-ماموریت-سطح-اس رو یواش یواش نشون میدن...

و حرف میزنن. میگن که قرار نیست بزرگ شدن برای من هم ازدواج با دوست دوران کودکی(!) و رسیدن به رویا باشه. قراره یه سری وان شات ساده درباره روزی باشه که برای استادم تولد میگیرم، ماموریت های سطح بی میرم. اگه هم قرار باشه چیز هیجان انگیزی اتفاق بیافته، باید گروگان گرفته شدن توسط نیروهای دشمن باشه...نه هوکاگه شدن. چرا...من میتونم خیلی قوی بشم. نینجای قوی و این حرفا...ولی قرار نیست مثلا بچم شخصیت اصلی ادامه مانگام بشه...میدونید؟

 

خیلی حرفای دیگه دارم بزنم...ولی میدونم همین حالاش هم دارم خود آیندم رو شرمنده میکنم، و هم دارم خواننده های بیچاره رو گیج میکنم. پس شما رو به نسخه عربی blue bird مهمان میکنم.(خدایا! آهنگای عادیشون به اندازه کافی خـــوب هست...دیگه چرا میرن blue burd رو کاور میکنن. چرا به قلب من فکر نمیکنن هان؟)

آهان راستی...خواننندش emy hetari کلی آهنگ انیمه دیگه هم کاور کرده...مثلا اوپنینگ اول توکیو غول و اتک آن تایتانو شنیدنشون با یه زبان نسبتا آشنا قشنگه :)

گریزی به سوی کتاب(7)

بخشنده:

اولین جلد از چهارگانه نوشته شده توسط لوئیس لوری بود. اگه به سه بخش تقسیم کنیم داستان رو، بخش اول جذاب بود، بخش دوم جادویی و شگفت آور و بخش سوم یه مقدار ناامید کننده. 

دیدید وقتی کتاب میخونید چند صفحه طول میکشه تا غرقش بشید؟ خب اون چند صفحه برای این کتاب خیلی خیلی کم بودن. وسط خوندن به دلیلی حواسم پرت شد و چشمم خود به صفحه یه فن فیکشن از ناروتو که داشتم میخوندم. هر بند از اون فن فیکشن رو که میخوندم، باید به خودم یادآوری میکردم که این دنیای ناروتوئه و نه دنیای بخشنده...از بس که آدم توش فرو می رفت.

بخش دوم، شگفت انگیز بود. توضیح نمیدم که مزش براتون از بین نره.

ولی بخش سوم خیلی عجولانه و سر هم بندی شده بود، و دوست داشتم که بخش دوم بیشتر طول بکشه و با جزئیات تر باشه.

مفهوم اصلیشم...زیبایی خاطرات بود. نه، بهتر بخوام بگم، زیبایی دنیا. دقیق تر دقیقترش، زیبایی و زشتی های دنیا و تعادلشون با همدیگه. کسی که به این دنیا میاد، اگه یکیشون رو بخواد، باید اون یکی رو هم قبول کنه.

خاطرات مثل...مثل پایین رفتن از یک سرازیری در برف شدید است. اول فرح بخش است، سرعت، هوشیاری و هوای تازه. ولی بعد توده ای از برف روی هم انباشته می شود و چون دیواره ای در جلوی سورتمه ران ظاهر می شود و برای ادامه باید به سختی کوشید.

در جست و جوی آبی ها

سولویگ تو ریویوی گودریدزش گفته بود ساده و قشنگ...ولی برای من بیشتر دردناک بود تا قشنگ. مخصوصا اینکه تو حس و حال جلد قبلیش، بخشنده، بودم. داستان درباره یه دختر با پای کج شروع، ولی با با سه تا هنرمند تموم میشد، که یه سریا سعی می کردن از هنرشون سو استفاده کنن. به شدت برام استعاری اومد که، وقتی آخرش اون هنرمندها فرصت «فرار» به یه جای بهتر رو داشتن، توی دهکدشون موندن چون تنها کسایی بودن که میتونستن آینده رو ببافن/حک کنن/بخونن.

و باز هم...همون مشکل سریع تموم کردن داستان. چرا آخه اینکارو می کنی لوئیس لوری؟ یه رگت ژاپنیه آیا؟

ویرانی، بازسازی، ویرانی و دوباره بازسازی. ...شهرهای بزرگتری پدیدار می شدند و ویرانی ها نیز گسترده تر میشد. چرخه منظمی که به تصویری با قاعده تبدیل شده بود:حرکتی پر فراز و نشیب همچون امواج.

بام نشینان

دیدید توی یه برهه ای از زمان یه کتابی مد میشه؟ مثلا جز از کل و طاعون یه مدتیه که مد شده. بام نشینان هم جزو اونا بود که تو هر وبلاگ حداقل یه بار یه جمله ازش شنیدید. 

آره همینه. بام نشینان پر از جمله بود. جمله های شگفت انگیز. با اینحال، نیمه اولش برای من غیرقابل تحمل بود، اگه این جمله های قشنگ رو نداشت. حالا نمیدونم مشکل از ترجمه بود یا چی.چارلز واقعا یه قیم رویایی بود، و کیک خوردن روی جلد کتابای شکسپیر واقعا جذابه، ولی داستان اصلی که من از بام نشینان انتظار داشتم، داستان «بام نشین ها» از نیمه دوم شروع شد.

ماتئو یکی از عجیب ترین شخصیت هایی بود که دربارش خونده ام، ولی واقعی ترین. وقتی میگفت:«خیلی وقته پامو روی زمین نذاشتم. اگه پامو روی زمین بذارم میان دنبالم و بهم آسیب می رسونن.» یا «بی خانمان بودن تو فرانسه جرمه، می دونستی؟» مجبور بودم تبلتو بذارم زمین و چند دقیقه به سقف خیره بشم.

وقتی کسی برای آرزو کردن پول هدر میده معلومه که به اندازه ای که من به پول نیاز دارم، به آرزو نیاز نداره.

بیشتر از هر کس دیگه ای تو دنیا، آسمون مال ماست.

اینجا انگار چیزای مهم رو فراموش کردن نه؟ مثل گربه ها، خندیدن و بالا پایین پریدن. انگار اصلا وجود ندارن.

انگار اینا فقط یه مشت سیبیلن که یه آدم ابله بهشون وصل شده

کوچولوی من میدونم سخته. کلا زندگی خیلی سخته. خدای من! زندگی سخت ترین چیز دنیاست.

هرزصد:پرده پایانی: چگونه راحت تر از تخت بیرون بیاییم!

باورم نمیشه که تموم شد. این ده روز خیلی سریع و خوب گذشت، و از همه اون زیر 120 دقیقه ها خیلی چیزا یاد گرفتم. از مفاهیم و نگاه ژاپنی به دنیا گرفته، تا نحوه داستان نویسی و تکریب رویا و واقعیت، و تصویر کردن ایده ها و کلماتت(مخصوصا این مورد در باره کارای میازاکی صادق بود.)

از اون مهمتر، نوشتن نقد ها برام تمرین خیلی خوبی بود. طوریکه وقتی الان نقدامو میخونم، خودم میفهمم چی نوشته بودم(نخندید...پیشرفت بزرگیه) و خوشحالم که تونستم اصل و جوهری که از هر انیمه یاد گرفتم رو روی صفحه بیارم.

چالش های بقیه هنوز تموم نشده، تا اینجا برام نگاه های همه خیلی جذاب بوده و برای بقیه نظراتشون هم هیجان زدم. دیگه اینکه،طراحی ها و هنرهای متفاوت رو دیدم. از سایه و روشن های خاص ماکوتو شینکای تا عناصر جذاب و نقاشی های ژاپن طور میازاکی. لازم به ذکره که پلی لیستام پر شد از موسیقی های ناب.

اما...مهمترین چیزی که این ده روز برای من داشت، حس مفید بودن بود.

شاید انیمه دیدن چندان کار مفیدی به نظر نیاد، حتی اگه دربارشون الکی-مثلا-نقد بنویسی و تعداد دنبال کننده های وبلاگتم صد تا بشن، ولی برای رویایی که دارم...رویایی که فکر می کنم دارم یه قدم مهم و خوب بود. حتی اگه هم چندان قدم مهمی نبود، یه فایده داشت. اینکه حس اون روزایی که ناروتو می دیدم رو برام تکرار کرد، و در عین حال منو به جلو پیش روند، که ناروتو رو پشت سر بگذارم(نه اینکه فراموش کنم)

اون سه ماهی که ناروتو نگاه می کردم میدونستم وقتی از توی تخت بیام بیرون یه کاری دارم که انجام بدم. هرزصد هم همین کار رو باهام کرد. میگن اعتیاد رو باید با یه اعتیاد دیگه خنثی کرد...همینه ماجرا.

خلاصه...به قول جودی، از این ده هدیه ممنونم.

 

 

خب حالا بعدش چی؟ از اونجایی که امروز شانسی قسمت اول وان پیس، دوبله شدش رو دیدم و صدای لوفی بد نبود، حس میکنم که پروژه بعدی قراره اون باشه. اما دلم میخواست به خودم یه هفته طاقچه بی نهایت جایزه بدم، و داشتم کتاب جمع می کردم که بتونم تو این یه هفته بخونمشون.

اگه پیشنهادی دارید که تو طاقچه بی نهایت باشه...خیلی ممنون میشم که بشنوم :))

 

هرزصد: پرده دهم: فلفل قرمز

(صدای طبل و شپیور)

خب...خب...رسیدیم به آخرین پرده ی هرزصد. همینطور الکی الکی ده تا انیمه فوق خفن نگاه کردم...که واقعا بهم مزه دادن همشون. 

آخرین انیمه ای که نگاه کردم، پاپریکا بود. احتمالا قبلا معرفی های فاطمه و مائو چان رو دربارشون خوندید.

همونطور که بقیه قبلا اشاره کردن، مضمونش مثل تلقینه، فقط به صورت ژاپنی شده و پاپریکایی. مثال...موسیقیش. در برابر آهنگ آروم، مرموز طور و ازنظر من عادی هانس زیمر، time، موسیقی the girl in byakkoya  اثر سوسومو هیراساوا، یه حالت شاد و سرخوش پاپریکا طوری داره. درواقع رویاها رو مرموز و آروم توصیف نمی کنه، بلکه رویاها توی پاپریکا، از خودشون کنش نشون میدن و پر از هرج و مرجن. 

هرزصد:پرده نهم: تعلیق

پست شامل اسپویل های وحشتناکی هست. بدتریناش نقره ای شدن و با موس میتونید هایلایت کنید و بخونیدشون. بقیه متن رو هم لطفا حواستون باشه که مدیون(!) نشم. :))

 

نام(ها):patema inverted

پاتما، دنیای وارونه

ترجمه درستش البته میشه پاتمای وارونه

اول بگم که...سرگیجه آوره.

دیدید بعد ترامپولین آدم راه میره احساس میکنه زمین داره می پره بالا و پایین؟ خب اینم همینجوریه. مثلا الان من سرگیجه آور رو اشتباه نوشتم و خواستم برم درستش کنم به جای بک اسپیس اینتر زدم! یا اینکه وقتی میخواستم صدا رو کم کنم هی داشتم دکمه بالا رو میزدم!

نقدی که به این انیمه وارده، نقدیه که به همه انیمه های قبلی وارد بود، فقط با شدت کمتر. سادیسم ژاپنی اینطوریه که یه انیمه سریالی می سازن بین فصلاش زجر کشمون میکنن، یا اینکه یه ایده خفن به ذهنشون میرسه و می کننش یه انیمه سینمایی دو ساعته در حالیکه واسه خودش یه دنیایی داره.

حالا این مورد تو پاتما کمتر بود، ولی حل نشده بود کلا. مثلا شخصیت منفی، رفت توی تاپ تن بی منطق ترین شخصیت منفی هایی که دیدم. هی می گفت گناهکار گناهکار. گناهکار و ممم...هممم(هلن جلوی دهنش را می گیرد)

(بالا بردن دست به علامت تسلیم، آزاد شدن و نفس کشیدن)

Santa Monica Theater to Show Patema Inverted, Akira, Ghibli Films

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan